واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

در شگفت‌ام از کسی که در خانه‌اش نانی نمی‌یابد،

و با شمشیر آخته‌اش بر مردم نمی‌شورد.

ـــــ منسوب به‌ابوذر غفاری

با سه‌برابرشدن قیمت بنزین، عده‌ای از مردم ایران مرئی شدند که تا پیش از آن مطلقاً نامرئی بودند: ساکنان شهرستان‌های کوچک، شهرهای جدید، حاشیه‌ی شهرهای بزرگ، و همه‌ی کسانی که هیچ بهره‌ای از زندگی در ایران نمی‌برند، ولی اصلاً دیده نمی‌شوند، صدایی ندارند، و تحت شدیدترین سرکوب‌ها هم قرار دارند: سرکوبی که اولاً در سطح گفت‌مان حضور دارد، و انواع تحقیرهای کلامی و رفتاری را متوجه‌شان می‌کند و، از این گذشته، به‌سطح اقتصادی نیز گسترش می‌یابد، تا شدیدترین فشارهای معیشتی را سر سفره‌ی آنان بیاورد.

علی‌رضا صادقی، در کتاب «زندگی روزمره‌ی تهی‌دستان شهری»، روایتی از زندگی این عده از مردم ایران عرضه می‌کند؛ تصویری جان‌دار و پُرمایه از کوشش لحظه‌به‌لحظه‌ی‌شان برای زنده‌ماندن، با مبارزات پراکنده، روزانه، و مستمر بر سر کوچک‌ترین اجزاء زندگی. به‌جز این، هیچ اثری از «تهی‌دستان شهری»، این مردم نامرئی ایران، در هیچ‌جا نیست: زندگیِ سخت فرصت حضور و اظهارنظر در شبکه‌های اجتماعی را به‌این‌ها نمی‌دهد؛ بر فرض اگر حضوری هم داشته‌باشند، در مقابله با سیطره‌ی گفت‌مانی و خشونت کلامی و تحقیر زیرپوستی طبقه‌ی برخوردار شهرنشین، به‌سادگی درجا خفه می‌شوند.

به‌علاوه، صحبت درباره‌ی‌شان برای هیچ رسانه‌ای موضوعی نیست که ارزش پرداختن و جذابیت برای جلب مخاطب داشته‌باشد؛ اگرچه ممکن است در میان مخاطبان رسانه‌ها حاضر باشند، به‌علت همان تفوق گفت‌مانی طبقات برخوردار، گفت‌وگوی رسانه‌ای درباره‌ی‌شان بیش‌تر به‌بررسی یک‌گونه‌ی حیوانی ناشناخته در برنامه‌ی راز بقاء شبیه می‌شود؛ نظیر همان برخوردی که شرق‌شناسان اروپایی در سفرنامه‌های‌شان به‌سرزمین‌های ناشناخته‌ی غیرغربی با ساکنان این سرزمین‌ها داشتند و، هنوز هم که هنوز است، جغرافیای دنیا را با مرکزیت اروپا (یا در واقع، بریتانیا) تعریف می‌کنند: خاور دور، خاور میانه، و خاور نزدیک.

این مردم نامرئی و پراکنده، در کشاکش زندگی روزمره، از کم‌ترین قدرتی برای اثرگذاری بر مناسبات اجتماعی برخوردار نیستند؛ یعنی اگر برخورداران شهری می‌توانند در دادوستدی نانوشته با جناح‌های حاکم، درباره‌ی شُل‌گرفتن حجاب و ورود زنان به‌ورزش‌گاه و گرداندن سگ در خیابان و برگزاری پارتی در مُتِل‌قو و قِردادن در کنسرت و کَت‌واک در نمایش‌گاه مُد، مسئله خلق کنند و، از ره‌گذر خلق این مسائل باسمه‌ای، بازی بردبردی را پدید آورند، که در پس آن، غارت اموال عمومی و کاستن از تعهدات اجتماعی دولت در پرتو خصوصی‌سازی رقم بخورد، این جماعت کم‌ترین توانی برای خلق این بازی یا هر بازی مشابه دیگری ندارند.

اما در این حضور نامرئی، زندگی‌شان جریان دارد: آن‌ها هر لحظه در حال مبارزه برای زنده‌ماندن‌اند و، در غیاب هرگونه آموزش رسمی کارآمد، که به‌جای تعلیم محفوظات خُزَعْبَلی که مطلقاً به‌هیچ‌کاری نمی‌آید، مهارت‌های زندگی، سواد مالی، تفکر نقادانه، و هیچ موضوع ارزش‌مند دیگری را به‌دانش‌آموزان تعلیم نمی‌دهد، مهارت‌هایی را که نسل‌به‌نسل با زخم‌هایی ریشه‌دار آموخته‌اند، زیر نام عمومی «زرنگی» به‌کار می‌گیرند، تا بتوانند «گلیم‌شان را از آب بیرون بکشند». البته روشن است که صِرفِ «زرنگی» نمی‌تواند کاری کند «زندگی» کنی؛ ولی می‌تواند کاری کند به‌گونه‌ای حداقلی «زنده» بمانی.

گرانی افسارگسیخته‌ی بنزین، آن‌ها را ترساند؛ آن‌ها با همان مهارت‌های خودآموخته، برخلاف قلم‌به‌مزدهایی که می‌گفتند گرانی بنزین روی گرانی هیچ‌چیزی اثرگذار نیست، می‌دانستند این گرانی سبب می‌شود موج دیگری از تورم به‌دنبال بیاید، و همین سطح کمینه‌ی زنده‌مانی‌شان دچار تهدیدی واقعی شود: برای همین، بدون ترس از گلوله‌های جنگی، بدون ترس از سرکوب خشونت‌آمیز با باتوم و شوکِر، و بدون ترس از بازداشت، به‌خیابان آمدند، و مرئی شدند، تا جلوی هیولای گرانی بایستند. آن‌ها ترسی از داغ‌ودرفش نداشتند؛ چون چیزی برای ازدست‌دادن نداشتند، و چون هیچ «زرنگی»ای جواب‌گوی این گرانی نیست.

سرکوبی کم‌شدت‌تر و کم‌وسعت‌تر از این، می‌توانست سبب شود هر جماعت دیگری خیابان را به‌سرعت خالی کند (در مقایسه، سرکوب ۸۸ به‌مراتب سبک‌تر بود)؛ برخی از ترس جان، و برخی از ترس ازدست‌دادن کارشان به‌خاطر حبس، فرار را بر قرار ترجیح می‌دادند، اما «تهی‌دستان شهری»، برای نخستین‌باری که در سال‌های اخیر کنش‌گری سیاسی جمعی در خیابان را، به‌جای ریزکنش‌های پراکنده‌ی روزمره برای پیش‌بُرد زندگی، تجربه می‌کردند و، به‌نوعی، مفهوم جدیدی از «خیابان» را درک می‌کردند، ایستادند، و خشم‌شان را روی هرچه نشانی از تعلق به‌عامل گرانی بنزین داشت، خالی کردند: پمپ‌بنزین، بانک، و فروش‌گاه‌های زنجیره‌ای.

هیچ شخصیت، گروه، حزب، و یا جناحی، قابلیت نمایندگی این جماعت نامرئی را ندارد؛ منافع هیچ‌یک از گروه‌های سیاسی کم‌ترین اشتراکی با منافع آن‌ها ندارد: آن‌ها جماعتی بی‌شکل هستند، که هنوز خودشان را درنیافته‌اند و برای خودشان هم نامرئی‌اند، ولی نکته‌ی مهم مفهومی به‌نام «گذر از آستانه» است؛ این‌که وقتی یک‌بار از آستانه‌ی مشخصی عبور می‌کنی، دیگر عوض شده‌ای، و باز هم می‌شود از آن رد شوی. به‌عبارت دیگر، وقتی یک‌بار خیابان را، به‌عنوان مکان‌هندسی کنش سیاسی جمعی، به‌جای عرصه‌ی خُرده‌کنش‌های زنده‌مانی، درک کنی، دیگر آن آدم سابق نیستی؛ بنابراین، می‌توانی باز هم از آن آستانه بگذری.

پیش‌تر نوشته‌ام اثر گرانی بنزین متدرجاً بر زندگی‌مان آشکار می‌شود؛ گرانی جهشی گوجه‌فرنگی، به‌عنوان محصولی که در جابه‌جایی‌اش نیسانِ بنزین‌سوز نقش‌آفرینی می‌کند، احتمالاً نخستین اثر این گرانی‌ست، که آثار دیگری را نیز به‌دنبال خواهدداشت. این جماعت نامرئی باز هم اعتراض خواهدکرد، و اعتراض آن‌ها، باز هم ابتدایی، بدون تولید ادبیات مشخص، بدون سازمان روشن، بدون پیش‌رو، و لب‌ریز از خشمی خواهدبود که تعرض به‌هرچه نماد برخورداری و هم‌پیمانی با دولت است، امکان‌پذیر می‌کند. طبعاً سرکوب آن نیز به‌شدت صورت خواهدگرفت، و برخورداران نیز هم‌پیمان گفت‌مانی این سرکوب خواهندشد؛ ولی معلوم نیست روی‌دادها چه‌سمت‌وسویی بیابند.

در سال ۱۸۷۱ در پاریس، در نتیجه‌ی چندین رخ‌داد تاریخی، در یک‌مقطع کوتاه هیچ دولتی بر سر کار نبود؛ در این دوره‌ی کوتاه زمانی، که شاید مهم‌ترین دوره‌ی تاریخ جهان باشد، کسانی که تا پیش از این دیده نمی‌شدند، برای تنها ۶۰ روز دیده‌شدند، «کمون پاریس» را خلق کردند، و چنان تحولاتی را رقم زدند، که تاریخ را برای همیشه به‌پیش و پس از خود تقسیم کرد ـــ برای تنها یک‌نمونه، کل حرکت مترقی کارگران آرژانتینی در سال ۲۰۰۱، گرته‌برداری از یکی از اصول این کمون بود. حرکت کمون پاریس به‌سوی الغاء مفهوم دولت، با سرکوب وحشیانه‌ای خاتمه یافت؛ ولی تهی‌دستان به‌جهانیان نشان دادند تاریخ می‌تواند سرانجام روشنی داشته‌باشد.

شاید این‌بار هم بشود؛ نه در پاریس، که در تهران، آن هم در یکی از شهرها و شهرک‌های نامرئی تهران: بهارستان؟ قلعه‌میر؟ باغ‌مهندس؟ سلطان‌آباد؟ صالح‌آباد؟

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۸ ، ۱۳:۵۱
محمدعلی کاظم‌نظری

ظاهراً اعتراض به‌افزایش جهشی قیمت بنزین «جمع شده‌است»؛ اعتراضی که نه‌تنها مطالبه‌ی مشخصی نداشت، شعار مرکزی قابل‌ذکری هم نداشت و، در غیاب گزارش‌گری آزاد و منصفانه، معلوم نشد حجم و گستره‌ی آن واقعاً چقدر بود، و نقش‌آفرینان محوری‌اش چه‌کسانی بودند: در واقع، تا جایی که من متوجه شدم، شورش‌مانندی مقطعی بود، که ظاهراً از خشمی گذرا ناشی می‌شد؛ آتشی که تب تندی داشت و، البته، زود به‌عرق نشست.

نکته‌ی مهم در این میان آن است که از افزایش قیمت بنزین زمان چندانی نمی‌گذرد؛ به‌عبارت دیگر، اثر این افزایش در زندگی مردم هنوز پدیدار نشده‌است. اگرچه می‌توان استدلال کرد حمل‌ونقل کالا نباید به‌علت ثبات قیمت گازوییل دچار افزایش قیمت شود، ولی حمل‌ونقل شهری و بین‌شهری مسلماً دچار افزایش قیمت خواهدشد، و شعار و بگیروببند هم قاعدتاً تأثیری نخواهدداشت. در کنار این‌ها، احتمال بالایی هم هست که اثر روانی گرانی بنزین موج جدیدی از تورم را پدید آورَد، و پس از یک‌وقفه‌ی کوتاه، قیمت دیگر انواع سوخت نیز گران شود.

در واقع، همان‌گونه که تورم ناشی از دلار ۱۹۰۰۰ تومانی با فواصل زمانی در بازارهای مختلف پدیدار شد، و کاهش آن تا سطح کنونی نیز متدرجاً در حال آشکارشدن است، و بازارهای سنتاً دارای چسبندگی بیش‌تر قیمت ـــ مانند بازار مسکن ـــ مقاومت فراوانی در برابر اصلاح قیمت از خود نشان می‌دهند، اثر افزایش پنجاه‌درصدی قیمت بنزین سهیمه‌ای، که عمر بسیار کوتاهی خواهدداشت و به‌زودی حذف خواهدشد، و اثر افزایش سیصددرصدی اصلی، با فاصله‌ی زمانی سفره‌ها را متأثر خواهدکرد.

گمان می‌کنم این اثرگذاری، صرف‌نظر از فاصله‌ی زمانی‌ای که پیش از آن خواهدبود، منجر به‌بروز اعتراضاتی شود؛ اعتراضاتی که منطقی ساده دارند: گذر کوچک‌شدن سفره‌ها از حد قابل‌تحمل بخش قابل‌توجهی از جمعیت ـــ خصوصاً آن بخش از جمعیت که هم‌الآن نیز در وضعیت اقتصادی نگران‌کننده‌ای به‌سر می‌برند، و اعتراضات اخیر نیز در محدوده‌ی زندگی آن‌ها به‌وقوع پیوست: شهرستان‌ها، شهرهای کوچک، شهرهای جدید، و حاشیه‌ی شهرهای بزرگ.

این اعتراضات با منطق و شکلی مشابه در اوایل دهه‌ی ۷۰ خورشیدی نیز به‌وقوع پیوسته‌اند؛ با این حال، موردی که درباره‌ی وقوعش در آینده صحبت می‌کنم، ابعاد متفاوتی خواهدداشت: چون به‌نظر می‌رسد اقتصاد ایران توانایی تحمل چند شوک در یک‌مقطع زمانی کوتاه را نداشته‌باشد؛ توجه کنید که در حدود دو سال، قیمت دلار حدوداً چهاربرابر و قیمت بنزین سه‌برابر شده‌است ـــ در حالی که درگیر تحریم‌هایی به‌گستردگی اوج تحریم‌های سال ۱۳۹۰ هم بوده‌ایم؛ آن هم در حالی که در این مدت مزه‌ی سرمایه‌گذاری‌های خارجی را هم چشیده‌ایم، و پیش از آن‌که این سرمایه‌گذاری‌ها به‌ثمر برسند، در میانه‌ی زمین و آسمان رها شده‌ایم.

نکته‌ای مهم درباره‌ی اعتراضات احتمالی بعدی، این است که طبقه‌ی متوسط شهری، که در چهار دهه‌ی گذشته معترض اصلی سیاست‌های جمهوری‌اسلامی بوده‌است، و در دو مقطع سال‌های ۱۳۷۸ و ۱۳۸۸ نیز، با کنارگذاردن محافظه‌کاری معمول خود، به‌خیابان آمده‌است، می‌تواند هم‌پیمان و توجیه‌کننده‌ی سرکوب باشد: با این توضیح که این طبقه، در زوال هرگونه نظام فکری منسجم و فقدان هرگونه رهبری فکری و اخلاقی (دلایل این زوال را بعداً باید بررسید)، حیرت‌زده مشغول تماشای تحولات است، و قافیه را به‌بلندگوهای بدصدای انگل‌های نوکیسه‌ی فربه از پول‌های کثیف بادآورده باخته‌است که با طرح مطالباتی باسمه‌ای ـــ ورود زنان به‌ورزش‌گاه، مناقشه بر سر چندهم‌سری، تعویض نام خیابان نفت به‌خیابان مصدق، پخش «ربّنا»، و خُزَعبَلاتی از همین دست ـــ اصل مطالبه‌گری را، به‌عنوان رکن برسازنده‌ی مفهوم «شهروند»، به‌ابتذال کشانده‌اند.

این طبقه‌ی حیران و بِلاتکلیف، طبیعتاً به‌دنبال منافع خود در قبال اعتراضات مورد بحث موضع‌گیری خواهدکرد، و از حیث تاریخی نیز دنباله‌رو است؛ با این حال، مادامی که این اعتراضات نتواند ادبیات مشخصی را تولید، و نقد سازنده‌ای را در خصوص مناسبات اجتماعی و سیاسی عرضه کند، تا متعاقباً بتواند مناسباتی جای‌گزین را به‌جای مناسبات کنونی برنشانَد، ناتوان از جذب دیگر طبقات به‌خود خواهدبود و، از این رو، نه‌تنها به‌سرانجام معلومی نخواهدرسید، که قدرت سرکوب را بیش‌تر خواهدکرد.

در این وضعیت، بنیان‌های اخلاقی، که مانع فروپاشی اجتماعات است، نخستین چیزی‌ست که در هنگامه‌ی آشوب و سرکوب، و زیر فشارهای کُشنده‌ی اقتصادی، به‌قتل می‌رسد، و بازیابی‌اش نیز به‌سادگی مقدور نخواهدبود. فروپاشی بنیان‌های اخلاقی، بی آن‌که امکان آن قبلاً تمهید شده‌باشد که بنیان‌های دیگری به‌جای آن بنیان‌ها بنشیند، سبب می‌شود هر کاری مجاز باشد، و هیچ مانع و رادعی در برابر رفتار آدمیان تاب مقاومت نداشته‌باشد: غارت‌هایی که این روزها رخ داده‌است، اگر خبرهای مخابره‌شده واقعی بوده‌باشند، تنها سایه‌ی کم‌رنگی از این وضعیت است.

اگر در این فاصله برجام دیگری به‌نتیجه نرسد، و اندکی از فشارها کم نشود، به‌کم‌تر تحول مثبتی می‌توان امیدوار بود؛ مگر این‌که شاهدی از غیب برسد و کاری بکند، که ملتی کهن‌سال دیگربار یک‌پارچه کمر راست کند: همان روح تاریخی که سبب شده کهن‌سال‌ترین ملت زنده‌ی جهان باشیم.

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۰۲
محمدعلی کاظم‌نظری

در میانه‌ی اعتراض به‌گرانی بنزین، مقام رهبری با اذعان به‌این‌که در این موضوع «سررشته» ندارند، آن هم در آغاز درس خارج فقه، گوشی را دست آقایانی دادند که به‌این موضوع معترض شده، و خواستار دخالت مجلس برای اصلاح قیمت بنزین بودند؛ بدین‌ترتیب، جلوه‌ی دیگری از لزوم اصل ولایت‌فقیه برای عرفی‌شدن حکومت ایران را دیدیم: در مقام مقایسه، اگر هر حکومت دیگری سر کار بود، با اظهارنظر هریک از آقایان، یکایک تصمیمات حکومت در معرض عدول و بازگشت قرار می‌داشت؛ ولی ولایت مطلق فقیه، شاید ناخواسته، مهم‌ترین عامل حرکت نظام حکم‌رانی ایرانی از «قدسی» به«عرفی»ست.

از این گذشته، آن‌طور که من بِدان‌سوی صحنه‌ی شعبده می‌نگرم، مذاکرات فشرده‌ای برای به‌نتیجه‌رسیدن برجامی تازه در جریان است؛ پیش‌تر هم نوشته‌ام که به‌خاطر همین قُرب مذاکرات به‌نتیجه‌گیری پایانی‌ست که در این مقطع، و نه مثلاً پس از انتخابات مجلس، «شوک‌درمانی» گرانی بنزین انجام گرفت: برای مثال، اگر پس از حصول برجام جدید، بنزین گران می‌شد، توجیه افزایش قیمت در گشایشی که حاصل این برجام خواهدبود، فوق‌العاده دشوار می‌بود.

در حالی که حالا، توجیه این گرانی وضعیت اقتصادی خزانه‌ی دولت است، که البته اهل‌فن می‌دانند چندان جدی نیست: دولت هنوز می‌تواند حقوق کارمندانش را سروقت بدهد، و مطالبات پیمان‌کارانش هم وضعیت معمولی دارد؛ گذشته از این‌که ادعای وضعیت نامناسب خزانه ترفندی‌ست که روحانی یک‌بار دیگر هم آزموده‌است: او در آغاز مذاکرات برجام، این اظهارنظر را کرده‌بود، که: «دولت قبلی خزانه‌ی خالی تحویل دولت کنونی داده‌است»؛ لابد با منطق گسیل این پیام به‌طرف‌های مقابل مذاکره، که: «ما با این شرایط هم می‌توانیم ایستادگی کنیم؛ پس بهتر است با ما کنار بیایید»؛ دقیقاً مانند دعوایی که یک‌طرف در آغاز شروع به‌خودزنی می‌کند.

در حالی که این گرانی نظیر همان گران‌کردنی‌ست که با نام «هدف‌مندسازی یارانه‌ها» می‌شناسیم، مدیریت عمومی بهتر در دولت احمدی‌نژاد سبب شد انتقال بخشی از منابع حاصل از این گرانی به‌یارانه‌های نقدی مانع از گسترش ابعاد اعتراضات پراکنده‌ای شود که در همان مقطع و ناشی از اثر تورمی بیش‌تر آن افزایش قیمت رخ داد؛ اگر برنامه‌ی افزایش یارانه‌های نقدی پیش از افزایش قیمت بنزین اجرایی می‌شد، ای‌بسا این گرانی می‌توانست بی‌دردسرتر رخ دهد، اما یک‌فرضیه هم در این میان وجود دارد، و آن این‌که برنامه‌ی پرداخت منظمی برای منابع حاصل از افزایش قیمت بنزین وجود ندارد: در صورت صحت این فرضیه، نتیجه آن می‌شود که پرداخت کمک‌هزینه‌ی نقدی وعده‌داده‌شده، آن هم نه به‌همه‌ی مردم، موقتی خواهدبود و، احتمالاً، دولت به‌دنبال آن است که با حصول توافق درباره‌ی برجامی که پیش‌تر، به‌اظهار خودِ روحانی، «توافق اصولی» درباره‌اش حاصل شده‌است، و گشایشی که در پی خواهدآمد، کلک کمک‌هزینه‌ی نقدی را به‌کل بکَند.

در این میان، دو نکته هم‌چنان قابل‌ملاحظه‌اند:

نخست این‌که هیچ تضمینی نیست روند امور به‌همین ترتیبی پیش برود که نظام خود را مهیای آن کرده‌است. اگر تولد «شورای هم‌آهنگی سران سه‌قوه»، برای اتخاذ تصمیمات راه‌بردی و، البته، پذیرش مسئولیت این تصمیمات، بتواند تعادل قدرت‌های رقیب در ساختار نظام را به‌ارمغان بیاوَرد، و دست‌آورد انضمام کامل ایران به‌نظام جهانی به‌خوبی میان جناح‌های قدرت‌مند تقسیم شود، و همین تعادل بتواند گذار به‌دوران پس از رهبر کنونی نظام را مدیریت کند، آن‌گاه دو سرنوشت پیش روی ما خواهدبود: این‌که تبدیل به‌چین شویم، یا به‌روسیه‌ی پس از فروپاشی شوروی بدل شویم.

سرانجام مطلوب ما از حیث واقعیت تاریخی البته مدل توسعه‌ی اقتصادی و سیاسی چین است؛ این‌که تبدیل به‌قدرتی نوظهور در خاورمیانه شویم، که هم‌سایگان‌مان نیز، ناگزیر از پذیرش و شناسایی برتری‌اش هستند. در مقابل، مدل اُلیگارشیک روسیه پیش روی ماست، که نشانه‌های استقرار قطعی‌اش از خیلی پیش‌تر، از همان زمان که «ریچ‌کیدْز آوْ تهران» به‌وجود آمد، پدیدار شده‌است، و وفور «مال»ها در سرتاسر کشور قرینه‌ی قطعی این موضوع است. تأمل بیش‌تری درباره‌ی این دوگانه لازم است، و بعداً بیش‌تر به‌آن می‌پردازم.

نکته‌ی دوم این است که حکومت پهلوی به‌سادگی هرچه تمام‌تر فروپاشید: در اوج اقتدار داخلی و خارجی، سر تا پا مسلح و غرق در ثروت، حکومتی که حتا تا شهریور ۵۷ هم کم‌ترین لطمه‌ای ندیده‌بود، سقوط کرد و، به‌رغم همه‌ی تبیین‌ها و تحلیل‌هایی که در این چهار دهه در داخل و خارج از کشور درباره‌ی فروپاشی حکومت پهلوی مطرح و درباره‌اش گفت‌وگو شده‌است، هنوز واقعاً روشن نیست چرا حکومتی با آن میزان از سخت‌افزار و نرم‌افزار یک‌دفعه فروریخت.

راست است که سامانه‌های اجتماعی نوعی رایانه با هوش مصنوعی نیستند که بتوان با دقت پیش‌بینی کرد چه‌بازخوردی به‌محرک‌های محیطی و پیرامون‌شان می‌دهند؛ یک‌اتفاق پیش‌بینی‌ناپذیر، یک‌حرکت جمعی افسارگسیخته، یک‌اعتراض خیابانی گسترده، می‌تواند همه‌چیز را دچار تطوری عمیق کند؛ و این‌جاست که باید با نگرانی روند روی‌دادها را نگریست: هرگونه تزلزل در نظم سیاسی، می‌تواند گسل‌هایی را فعال کند که هرکدام‌شان می‌توانند چالش‌هایی سهم‌گین پدید آورند ـــ آن هم در شرایطی که کشور تحریم‌های مکرری را از سر گذرانده‌است، و از سرمایه‌ی اجتماعی چشم‌گیری هم برخوردار نیست، و با گرگ‌هایی در منطقه سرشاخ است که مترصد یک‌لحظه غفلت برای واردآوردن ضرباتی مهلک‌اند.

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۲
محمدعلی کاظم‌نظری

امروز نخستین روز از زندگی با بنزین ۳هزار تومانی‌ست؛ در هنگامه‌ی برف‌وسرما: خیابان‌ها بند آمده‌بودند؛ خودروها مشغول سُرسُره‌بازی بودند؛ و مردمْ دست‌پاچه به‌سوی محل‌های کارشان می‌شتافتند ـــ در حالی که نمی‌دانستند حواس‌شان به‌لیزنخوردن باشد، یا دل‌شوره‌ی دیررسیدن و تأخیرخوردن و جریمه را داشته‌باشند.

از شهرداری که درباره‌ی حل معضل آلودگی هوا، این دیرینه‌ترین مشکل تهران، که حتا یک‌شهردارش را هم به‌خاطر حل‌نکردنش به‌دار انقلابیون سپرد، تنها به‌این موضع‌گیری اکتفا می‌کند که: «باد باید مشکل آلودگی هوا را حل کند»، و به‌دوچرخه‌بازی و گُل‌دان‌کاری و رنگ‌آمیزی مشغول است، انتظاری نیست که پیش‌بینی چنین برفی را بکند و برف‌روب و شن‌پاش به‌خیابان‌ها بفرستد.

در میانه‌ی برف، داشتم به‌این چیزها فکر می‌کردم:

۱. سخنان رهبری درباره‌ی اسرائیل، اشاره‌ی مشخص به‌موضوع بالکان، و به‌رسمیت‌شناسی یهودیان مقیم، از دید من تغییر یکی از ستون‌های راه‌برد منطقه‌ای نظام و، در نتیجه، یک‌گام مشخص در پیش‌بُرد پروژه‌ی انضمام به‌نظم جهانی‌ست: ایشان با دلالت‌های روشنی در حال پذیرش راه‌حل «دو دولت» هستند، و ضمناً از موضع «از نهر تا بحر» عدول کرده‌اند. به‌عنوان یک‌دولت عادی، که قطع‌نامه‌های شورای امنیت را به‌جای «دست‌مال توالت» چنان محترم می‌داند که حاضر می‌شود به‌احترام آن دست از مهم‌ترین برنامه‌ی راه‌بردی‌اش، که توسعه‌ی هسته‌ای باشد، دست بردارد، شناسایی یک‌دولت عضو ملل متحد اقدام چندان شگفت‌آوری نباید باشد.

۲. اصلاح‌طلبان در مدیریت شهری شکست خورده‌اند، و این واقعیتی نیست که بتوان انکارش کرد: در مقام مقایسه و، صرفاً، در خصوص همین موضوع برف، هنوز به‌یاد داریم که در زمان آخرین شهردار واقعی تهران، هنوز پاییز از راه نرسیده‌بود که مخازن شن و ستادهای منطقه‌ای برف‌روبی برپا شده‌بودند. اعلام شکست این گروه، که البته از آن یکی گروه هم چندان قابل تمییز نیست، دقیقاً به‌همین دلیل که هر دو «سر و تَهِ یک‌کرباس‌اند»، به‌معنای پیروزی آن یکی گروه نیست؛ بلکه بدین‌معناست که دولت ایران در حل ساده‌ترین مشکلات داخلی‌اش وامانده‌است، و به‌جز عمل‌کرد استثنایی تَک‌وتوک مدیر شایسته، سامانه‌های حکم‌رانی داخلی چنان غیربهینه عمل می‌کنند، که در برابر یک‌برف ساده وامی‌مانند. نکته‌ی جالب این‌جاست که همین دولت می‌تواند با کم‌ترین هزینه‌ی ممکن، منطقه‌ی خاورمیانه را به‌کنترل خود دربیاورَد؛ این، موضوعی نیست که در چندخط بتوان تبیینش کرد.

۳. اما درباره‌ی بنزین: صرف‌نظر از موضع‌گیری روزمزدهای هوادار دولت در رسانه‌های مجازی و غیرمجازی، من افزایش قیمت بنزین را به‌مثابه پیش‌درآمدی بر پذیرش برجامی جدید می‌بینم، که البته روحانی نیز، در اظهاراتی که چندان بِدان پرداخته‌نشد، در همین رابطه خبر داده‌بود با طرف‌های مقابل «در اصول» به‌توافق رسیده‌اند. این برجام جدید، با پذیرش عملی معاهدات مربوط به‌کنترل تراکنش‌های مالی، که به‌ویژه در تصویب آیین‌نامه‌های مفصل اجرایی جلوه‌گر است، سبب می‌شود بخشی از منابع آزاد شود و باز نفت بفروشیم و زهر این «شوک‌درمانی» تازه گرفته‌شود. بدین‌ترتیب، در آستانه‌ی برداشتن گام دیگری (پایانی؟) در مسیر انضمام، شوکی را که مدت‌هاست به‌دنبال دادنش بودند به‌مردم داده‌شد، تا به‌زودی با برداشتن آن گام، اعتراض‌ها را نیز مدیریت کنند.

برای حکومتی که تجربه‌ی دی‌ماه ۹۶ را از سر گذرانده‌است، و پیش از آن نیز، توانسته‌است با موفقیت از مدیریت اعتراض‌های اقتصادی دهه‌ی ۷۰ فارغ شود، این اعتراض‌های پراکنده به‌گرانی بنزین چندان چالش مهمی نیست؛ چالش مهم وضعیتی‌ست که پهلوی دوم را به‌سقوط کشاند ـــ آن هم در حالی که تقریباً در نقطه‌ی اوج اقتدار داخلی و خارجی‌اش بود، و آن، چیزی‌ست که هنوز نمی‌دانیم: آن‌چه باعث شد انقلاب ۵۷ واقع شود و به‌پیروزی برسد.

۳ نظر ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۱:۳۸
محمدعلی کاظم‌نظری

دی‌شب «خانه‌ی پدری» را دیدم، و هنوز که هنوز است میخ‌کوب‌ام. تلاش می‌کنم خودم را جمع‌وجور کنم و چندخطی درباره‌ی این شاه‌کارِ به‌تمام معنا بنویسم.

حتماً می‌دانید که فیلم پس از یک‌دهه اکران شده‌است: همه‌جا هم علت توقیف نزدیک به‌ده‌ساله‌اش را خشونت افسارگسیخته در نمایش فرزندکُشی معرفی می‌کنند؛ در حالی که نظیر همین فرزندکُشی را در اثر متوسط ولی جنجالی «مغزهای کوچکِ زنگ‌زده» نیز شاهد بوده‌ایم و، تا جایی که دیدم، هیچ‌کس هم اعتراضی به‌خشونت عریان آن فیلم نکرد.

خوش‌بختانه به‌نظر می‌رسد کیانوش عیاری با حذف یا تغییر سکانس تعیین‌کننده‌ی آغازین فیلم موافقت نکرده‌است؛ از این رو، تعداد سینماهای نمایش‌دهنده‌ی فیلم چندان زیاد نیست و، علاوه بر این، گویا در برخی شهرها ـــ مانند مشهد ـــ بنا به‌ملاحظاتی قابل‌انتظار اصلاً به‌اکران درنیامده‌است. به‌گمان من هیچ بعید نیست اکران آن به‌زودی متوقف هم بشود.

فیلم به‌سنت فیلم‌سازی عیاری، که روایت بی‌پرده‌ی واقعیت باشد، و بدون آن‌که هیچ، مطلقاً هیچ، سوگیری‌ای داشته‌باشد و، حتا، بخواهد حرفی بزند، چند پرده از زندگی خانواده‌ای ایرانی را نشان می‌دهد. واقع‌گرایی دراماتیک عیاری یادآور فیلم‌سازی به‌سیاق کیارستمی‌ست؛ با این تفاوت که عیاری قصه‌گوی چیره‌دستی هم هست، و تلفیق این‌دو کار ساده‌ای نیست.

فیلم‌نامه چنان باچفت‌وبست و، در عین حال، فارغ از پیچیدگی‌های فُرمی‌ست، که گویی به‌تماشای یک‌زندگی روزمره با تمام چالش‌هایش نشسته‌ایم. دقت کارگردان به‌جزئیات ستودنی‌ست؛ گذشته از تغییر در تزئینات صحنه با گذر زمان ـــ از قفل در، تا شیر آب، و تا دیوار روبه‌روی درِ خانه ـــ عیاری حتا حواسش هست وقتی لامپ روشن از سرپیچ باز می‌شود داغ است، و باید آن را با دست‌مال گرفت.

شکوه فیلم این‌جاست که نه می‌خواهد و نه تلاشی می‌کند که پیامی را به‌مخاطب منتقل کند؛ دقیقاً همانند مَنِش بی‌ادعای عیاری، بدون هیچ‌گونه بزک‌دوزکی، بزرگ‌ترین حرفی را که یک‌فیلم‌ساز می‌تواند بزند، در کمال خون‌سردی و بدون هیچ‌گونه قلمبه‌گویی، می‌زند و چنان ماهرانه و تکان‌دهنده این کار را انجام می‌دهد که مخاطب حتا فرصت نمی‌کند ساعتش را ببیند: هیچ لحظه‌ی زایدی در فیلم نیست.

دقت فیلم در اجزاء تاریخی روایت هم، البته بدون ارجاع مستقیم و روشن به‌تاریخ‌های دقیق، ستودنی‌ست، و خیلی پیش‌تر از زمان حال، در «دوران سازندگی» خاتمه می‌یابد. در فیلم، تنها نسلی که در رویارویی‌اش با یک‌فاجعه‌ی تاریخی، به‌دنبال آموزش و کمک به‌دیگران برای درآمدن از یک‌چاهِ وِیل تاریخی می‌رود، همان نسلی‌ست که انقلاب ۱۳۵۷ را رقم زد؛ دیگران، تنها خودشان را نجات می‌دهند.

بازی‌گران محبوب عیاری در این فیلم نیز حاضرند؛ خیلی از بازی‌گران را نمی‌شناختم، ولی بدون اطوار مرسوم بازی‌شان را می‌کردند. می‌مانَد مهران رجبی و برادران هاشمی، که به‌ویژه اولی، یکی از بازی‌گران قدرناشناخته‌ی ماست؛ رجبی از معدود هنرپیشه‌هایی‌ست که جوری نقشش را بازی می‌کند که انگار اصلاً نقش بازی نمی‌کند، و به‌گمانم همین باعث شده کلاً دیده نشود.

دوربین هوش‌مندانه از تک‌لوکیشن فیلم بیرون نمی‌رود؛ در واقع، منطقی وجود ندارد چنین کند: خانه‌ی پدری همان ایرانِ ماست، و نگاه مشاهده‌گر دوربین در این خانه به‌جست‌وجو آمده‌است ـــ پرسش این‌جاست که این دوربین، از روایت زندگی در خانه‌ای قدیمی، که محل زندگی چند نسل یک‌خانواده است و، دست‌آخر، به‌مخروبه‌ای بدل شده که می‌خواهند آن را بکوبند و بسازند، به‌دنبال چی‌ست؟

گفته‌اند که «خانه‌ی پدری» تصویر ناشایستی از سنت نشان می‌دهد؛ در حالی که این تصویر اختلاف چشم‌گیری با واقعیت ندارد، و همین حملات قلمی به‌روایت فیلم، نشان می‌دهد این سنت‌ها چقدر واپَس‌مانده‌اند که سنجاق‌کردن مخاطب به‌آن‌ها می‌تواند چنین واکنش‌های پُرشوری را به‌دنبال بیاورد (احتمالاً از ترس شدت همین واکنش‌هاست که توقیف و اکران محدود هم تجویز شده‌است).

اما گمان من این نیست؛ عیاری ابداً به‌دنبال نقد سنت نیست، او قصه‌گوی متبحری‌ست که روایتی از چنددهه زندگی خانواده‌ای را نشان می‌دهد، که هر کاری می‌کند نمی‌تواند از شرّ گندی که نسل اول خانواده به‌بار آورده رها شود؛ فرقی نمی‌کند اتاق آن شومی تبدیل به‌محل کشمش‌گرفتن از انگور تبدیل شود، یا جایی برای خوابیدن باشد، یا محل برگزاری کلاس آموزشی قالی‌بافی.

حتا وقتی می‌خواهند خانه‌ی مخروبه‌ی پدری را بکوبند و «بسازند» هم، باز این بار تاریخِ پرخون روی دوش خانواده سنگینی می‌کند، و خانواده ناگزیر است بدون آن‌که با کسی حرفی بزند، با هراس این ننگ را بر دوش بکِشد ـــ و این، همان تاریخ ایران ماست، که هر مقطعش، به‌ویژه بعد از حمله‌ی مغول، که هنوز نتوانسته‌ایم از سنگینی‌اش کمر راست کنیم، انبانی از ناکامی را بر سرمان هوار می‌کند.

در حاشیه‌ی بُن‌مایه‌ی اصلی فیلم، که همان سنگینی بار تاریخ بر روان ایرانی باشد، که راهی هم برای رهایی از آن نیست، تنش فردیتِ در حال رشد زن ایرانی با مردسالاری نهادینه در تاریخ‌مان نیز به‌خوبی به‌نمایش درآمده‌است، و بلوغ تدریجی رویارویی زنِ شاخص هر نسل از این خانواده، که در کودکی روی تاب می‌نشیند، با فاجعه‌ای که حمل می‌کنند، حساب‌شده است.

عیاری، هوش‌مندانه و هنرمندانه، شمایلی از زن ایرانی خلق می‌کند که در کوران حوادث چنان آب‌دیده و بالغ شده‌است، که از یک‌موجود تیپاخورده، که به‌سادگی به‌قتل می‌رسد، به‌موجودی ارتقاء می‌یابد که «دانش‌جوی پزشکی»ست، و آخرین بازمانده‌ی مردِ این خانواده، در برابر او تیشه را از دست می‌اندازد.

قصه‌گویی چیره‌دست عیاری، بدون هیچ تلاشی برای حُقنه‌کردن پیام‌های باسمه‌ای یا غیرباسمه‌ای، کاری می‌کند دقیقاً همان‌گونه که در «روزگار قریب» داخل زندگی «محمد قریب» (رضوان‌الله علیه) بودیم، و در «هزاران چشم» از دری‌چه‌ی چشمان نابینای «آقای راوندی» به‌زندگی مردمان نگاه بیاندازیم، در «خانه‌ی پدری» شاهد تاریخ معاصر ایران باشیم.

پرسش این‌جاست: ملتی که بار تاریخش را به‌دوش می‌کِشد، و هم‌چنان کمرش زیر بار تاریخی که مدفون کرده، و نبش‌قبرش هم باعث می‌شود «سکته‌ی مغزی» کند، دوتاست و، حتا، وقتی تصمیم می‌گیرد این خانه را بکوبد و از نو بسازد، ممکن است «میراث جلویش را بگیرد»، برای رهایی از این چرخه‌ی شوم چه باید بکند؟

فیلم در همین نقطه‌ی اوج واماندگی به‌پایان می‌رسد و، به‌خوبی، از اِصدار هرگونه امیدواری بی‌مایه‌ای خودداری می‌کند. به‌قول سیدجواد طباطبایی، ما هنوز مقدمات طرح پرسش درباره‌ی «مسئله‌ی ایران» را هم در اختیار نداریم و، عجالتاً، در پاسخ به‌محاکمه از گندکاری‌های گذشته‌ی‌مان، تنها می‌توانیم بگوییم: «پدرم گفت».

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۸ ، ۱۰:۳۲
محمدعلی کاظم‌نظری

بزرگ‌ترین چالش زندگی هر انسانی، مواجهه با مسئله‌ی معناست؛ جست‌وجو و یافتن پاسخی برای این پرسش سهم‌گین: «که چی؟». خیلی از آدم‌ها، تا جایی که من دیده‌ام، اساساً با این مسئله مواجه نمی‌شوند؛ دغدغه‌ی‌شان نیست و شاید متوجه نمی‌شوند که هر کاری را برای چه‌غایتی انجام می‌دهند. در مقابل، برخی دیگر از آدم‌ها به‌این جمع‌بندی می‌رسند که اصولاً زندگی چنان تصادفی و بی‌معناست که جست‌وجوی غایت برای آن بی‌هوده است؛ این‌ها از آغاز تکلیف‌شان روشن است و به‌دنبال معنا نیستند، سرخوشی پیشه می‌کنند و کیف‌شان نوعاً کوک است. در این میان، دسته‌ای از حیرت‌زدگان هم هستند که از آغاز ـــ به‌هر دلیل ـــ فکر می‌کرده‌اند و مطمئن بوده‌اند و، حتا، ایمان داشته‌اند که زندگی یکایک موجودات غایت و معنایی دارد، و اصلاً مگر می‌شود این جهان «منظم» و «احسن» براساس «صُدفه» پدید آمده‌باشد و ادامه یابد؟، و بعد اندک‌اندک چشم باز کرده‌اند و دیده‌اند در میانه‌ی جنگل تاریکی به‌سر می‌برند که نه‌تنها معلوم نیست از کجا آمده، معلوم هم نیست به‌کجا می‌رود، و هیچ رخ‌دادی هم در آن معنای مشخصی ندارد. تمام دستورات اخلاق، چه‌دینی و چه‌عرفی هم، مایه‌ی‌شان را از مسئله‌ی معنا می‌گیرند؛ بدین‌ترتیب که ادعا می‌کنند موضوعی وجود دارد که وجود آن به‌همه‌ی زندگی‌ها و کارها و رفتارها معنا می‌بخشد، و این وجود اقتضاء دارد که برخی رفتارها را انجام دهیم و برخی رفتارها را انجام ندهیم و هر رفتاری را به‌چه‌ترتیبی انجام دهیم یا ندهیم. ملاحظه‌ی اصلی و مهم آن‌جا مطرح می‌شود که در عصر مدرن و، با فروپاشی دین، و تولد فرد، عملاً روشن شده‌است که در واقع چیزی وجود ندارد که معنا ایجاد کند؛ «خدا مُرده‌است»، و جامعه‌ای هم وجود ندارد که معنا خلق کند ـــ ضمن این‌که علم تجربی نشان می‌دهد تمام روی‌دادها تصادفی‌اند و همه‌ی آن‌چه هر لحظه رخ می‌دهد، کوشش بی‌وقفه برای حفاظت از بقاء است. در این بی‌معنایی پوچ، در این جست‌وجوی مداوم برای هیچ، لحظه‌ای هست که آدمی‌زاد خسته می‌شود؛ به‌غایت خسته می‌شود، و ناگزیر از خود می‌پرسد: «که چه بشود؟». این‌جاست که جنگ مغلوبه می‌شود؛ سپر می‌اندازی و با هر ناکامی و شکستی نه‌تنها تصمیم نمی‌گیری دوباره برخیزی و بکوشی و پیروز شوی، که حساسیتت را به‌هرکدام از این‌ها هم از دست می‌دهی و نبرد بی‌معنای حیات را نظاره می‌کنی، در این انتظار که زمانی معنایی پدیدار شود و، از قضا، «گودو»یی هم در کار نیست.

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۸ ، ۱۲:۵۱
محمدعلی کاظم‌نظری

دو روز پیاپی رفتم سینما: «ردّ خون» و «درخونگاه»؛ می‌خواهم درباره‌ی دومی بنویسم، نوشتن درباره‌ی اولی باشد برای بعد.

می‌دانستم به‌تماشای فیلمی می‌روم در مایه‌های ساخته‌های مسعود کیمیایی؛ هم رضا داشت، هم چاقو و، حتا، فیلم را به‌کیمیایی پیش‌کِش کرده‌بودند. راستش به‌عنوان یک‌هوادار پروپاقرص سینمای کیمیایی اصلاً برای همین الگوبرداری در نخستین روز اکران «درخونگاه» مشتاقانه برای دیدنش به‌سینما رفتم، و برای نوشتن این چندخط هم قدری تأمل کردم، تا اشتیاقم کمی فرونشیند.

بازی‌گران نوعاً از ایفای نقش‌های‌شان برآمده‌اند؛ به‌جز حیایی و صامتی، که بازی‌شان واقعاً چشم‌گیر است، مابقی هم به‌خوبی از عهده‌ی کار برآمده‌اند. فضای فیلم با داستان غم‌انگیز آن جور است؛ ولی فیلم‌نامه نتوانسته نقاط‌عطف قصه را خوب بپروراند. به‌نظرم جا داشت که دل‌شوره‌ی به‌ویژه مادر خانواده‌ی خائن «میثاق»، میان‌مایگی پدر، وقاحت داماد، و بزدلی خواهر این خانواده، بهتر دربیاید؛ اگرچه شخصیت «رضا» ـــ جنگنده‌ای که کفش‌ها را آویخته و می‌خواهد زندگی تازه‌ای را در بازگشت به‌میهن آغاز کند ـــ واقعاً خوب از کار درآمده، و حیایی هم در ساخت این شخصیت کم نمی‌گذارد.

قصه‌ای با ساخت‌وپرداخت «مردانگی» باید پرشورتر از این روایت می‌شد؛ البته نمی‌خواهم بگویم روایت به‌خوبی صورت نگرفته‌است: نه، حتا وقتی فیلم تمام می‌شد، تا لحظاتی چنان میخ‌کوب می‌بودی که نمی‌شد از صندلی برخیزی، ولی این داستان ظرفیت این را داشت که مانند «قیصر» تا مدت‌ها روح‌وروانت را به‌خود مشغول کند ـــ توان این فیلم برای خلق یک‌قهرمان «مرد»، در دورانی که به‌قول شخصیت مادر، همه‌ی مردها «نَر» هستند، که مانند «قیصر» شجاعانه بشورد، می‌توانست بهتر صَرف شود و، البته، در این صورت قصه باید به‌کل زیروزِبَر می‌شد.

رابطه‌ی «رضا» و «شهرزاد» هم، که باز یادآور «قیصر» است، می‌توانست بهتر پرورانده شود؛ این‌که در فرار از «هم‌خون»های سنگ‌دل و بی‌معرفت و نامرد، به‌یک‌زن پناه ببری که بدکاره هم هست، ولی دست‌کم ذره‌ای مرام و مردانگی در وجودش باقی مانده، مایه‌ای‌ست که حتا در «قیصر» هم جای کار بیش‌تر داشت. اما در کل، با توجه به‌محدودیت‌های موجود، از به‌تصویرکشیدن این رابطه نمی‌توان خُرده‌ی چندانی گرفت؛ ضمن این‌که پرداخت دیگرگون این رابطه، مستلزم تغییر در داستان هم می‌بود.

با همه‌ی این تفاصیل، دوست دارم باز هم به‌تماشای «درخونگاه» بنشینم و در جادوی سینمایی که وام‌دار کیمیایی‌ست غرق شوم؛ البته دوست‌تر می‌داشتم که این فیلم و شعارش، نه «ظهری می‌آید، تا بسازد، اگر نبازد...»، که «ظهری می‌آید، تا بشورد، و ببرد» باشد: واقعیت این است که دلم لَک زده برای تماشای شمایل یک‌قهرمان دل‌آور، از جنس لوطی‌های بامعرفت، بر پرده‌ی سینما؛ از آن‌هایی که حتا اگر همه‌چیز را ویران می‌کنند، از دل ویرانی‌شان آبادانی سر بر می‌آورد، نه این‌که حتا ساختن‌شان هم مشروط به‌نباختن‌شان است، و وقتی می‌بازند، پژمرده و خیس و دل‌مُرده به‌پنجره‌ی خانه‌ای سنگ می‌زنند ـــ چیزی در مایه‌های «سیدرسول» گوزن‌ها، که گویی نسلش منقرض شده‌است.

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۷:۲۸
محمدعلی کاظم‌نظری

رفتم به‌تماشای «اثر پرتوهای گاما بر گل‌های همیشه‌بهار»؛ نمایشی با کارگردانی مَه‌تاب نصیرپور و نمایش‌پردازی محمد رحمانیان: روایت درماندگی یک‌خانواده در میانه‌ی سده‌ی بیستم و، ظاهراً، در آمریکا، یا آن‌طور که در خلاصه‌اش نوشته‌اند، نیویورک ـــ اگرچه اشاره به‌فضای زمانی نمایش در طول اجراء مبهم است، و این نمایش اصلاً مکان‌مند نیست.

نمایش داستان مادری را روایت می‌کند که با نگه‌داری از بانوان سال‌خورده روزگار خود و دو دخترش را می‌گذراند؛ نقش «بِتی» را نصیرپور با چیره‌دستی هرچه تمام‌تر بازی می‌کند، و تصویری جان‌دار از زنی تنها و درمانده را ارائه می‌کند که آن‌چنان تمام بلندپروازی‌ها و آرزوها و ایده‌هایش شکست خورده و ناکام مانده و سرکوب شده‌اند، که در مرز فروپاشی روانی‌ست، و به‌هرچیز و هرکسی برای پَس‌انداختن زوال روحی‌اش چنگ می‌زند.

تراژدی نمایش آن‌جا شکل می‌گیرد که «روت»، یکی از دختران، به«بِتی» می‌گوید همه او را «بِتی دیوونه» صدا می‌کنند، و او، که امیدوارانه برای تماشای موفقیت چشم‌گیر «تیل»، دختر دیگر، برای حضور در جشن‌واره‌ای علمی که همین دخترش در آن منتخب شده‌است، تاکسی گرفته و به‌زیبایی خود را آراسته‌است، آخرین دست‌آویزش برای خروج از چاه ویل ناکامی را هم از دست می‌دهد؛ فرومی‌ریزد و به‌الکل پناه می‌برد، و در یک‌حمله‌ی عصبی، خرگوش دختر کوچک را می‌کُشد.

پایان‌بندی نمایش با این جمله از «بِتی»ست که «حالم از این دنیا به‌هم می‌خوره»؛ در حالی که معلوم نیست «بِتی» پیرزن سال‌خورده‌ای را که مسئولیت نگه‌داری‌اش را پذیرفته را نیز به‌قتل رسانده‌است، و یا این‌که صرفاً از خانواده‌اش خواسته بیایند و او را ببرند ـــ هم‌زمان با این‌که دختر بزرگ‌تر خانواده از حمله‌ی صرع جان به‌در برده و بی‌حال روی کاناپه افتاده‌است، و تراژدی بدین‌نحو تکمیل می‌شود که استعداد دیگری (دختر کوچک‌تر، که برنده‌ی جشن‌واره‌ی علمی شده‌است) نیز زیر این فشارها تسلیم و تلف شده‌است.

این‌جاست که نمایش این پرسش را به‌صورت تماشاگر می‌کوبد: «بِتی دیوونه همان تیل نیست؟ ـــ دختر مستعد و موفق امروز، همان زن کله‌شق و رؤیاپردازی نیست/نمی‌شود که همه او را به‌چشم یک‌دیوانه می‌نگرند که با هر تنابنده‌ای سر جنگ و دعوا دارد و خشمی جان‌گداز از زمانه و روزگاری را به‌دوش می‌کِشد که غَدّار است و سرشار از نامرادی و قدرنشناسی و تضییع؟». صحنه خاموش می‌شود؛ بازی‌گران تعظیم می‌کنند، و نمایش تازه شروع می‌شود: این‌بار در ذهن تماشاگر.

نمایش می‌کوشد برای گرفتن تلخی جان‌کاه ماجرا، طنزی کم‌رنگ را گاه‌به‌گاه وارد قصه کند؛ با این حال، آن‌چه بیش از همه در این میان جالب‌توجه است، درپیش‌گرفتن الگویی مشابه «تعزیه» برای پیاده‌سازی تراژدی‌ست: در «تعزیه» نیز، شخصیت‌ها تعمداً تدابیری چون خواندن گفت‌وگوها از روی متن را در پیش می‌گیرند تا معلوم باشد این صرفاً نمایشی از واقعیت است، و نه خودِ واقعیت، تا زهر و فشار روانی آن بر تماشاگر را کم کنند ـــ این‌جا هم هرازگاهی بازی‌گران اشارات صریحی دارند به‌این‌که داریم یک‌نمایش می‌بینیم، و این اشارات سبب می‌شود تماشاگر از حجم سنگین اندوه حتا برای لحظه‌ای رها شود و نفسی به‌راحتی بکشد.

صحنه در نهایت سادگی و کاربردی‌بودن ساخته شده‌است؛ بازی‌گران به‌خوبی از پس ایفای نقش‌های‌شان، اگرچه بعضاً اغراق‌شده، برمی‌آیند، و نصیرپور در صحنه می‌درخشد ـــ او چنان بازی‌گر توانایی‌ست که حتا می‌تواند برق‌زدن چشم در پِی یک‌فکر بکر را با عینیتی مثال‌زدنی به‌اجراء دربیاورَد؛ حقیقتاً می‌توان گفت تمامی دیگر بازی‌گران در مقابل تبحر استثنایی نصیرپور در سایه به‌سر می‌برند، و این سخن بی‌راه نیست که تمام بازی‌گران سینمای ایران نیاز دارند یک‌دوره بازی‌گری را زیر نظر او بگذرانند.

پی‌نوشت: وقتی منتظر بودیم درهای سالن باز شوند، محمد رحمانیان از جلوی‌مان گذشت؛ به‌او سلام کردم و علیک بسیار گرم و متواضعی تحویلم داد ـــ عجله داشت و سریع رد شد؛ خیلی دوست داشتم با هم عکسی به‌یادگار بگیریم، و با او درباره‌ی احترام و علاقه‌ام به‌کارهایش صحبت کنم: خصوصاً این‌که چقدر حسرت می‌خورم نگذاشتند «روز حسین» را بسازد. شاید وقتی دیگر!

۰ نظر ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۱۱:۴۶
محمدعلی کاظم‌نظری

به‌گمانم فقط خواجه حافظ شیرازی درباره‌ی «دختر آبی» موضع‌گیری نکرده‌باشد؛ با اندکی دیرکرد برای تأمل بیش‌تر، می‌کوشم فارغ از جاروجنجال رسانه‌ها و امواج خبری، راجع به‌این پدیده بنویسم.

از دید من، دو نکته‌ی این ماجرا از همه شگفت‌انگیزتر است: یکی این‌که هیچ سند قابل‌اتکایی درباره‌ی سحر خدایاری وجود ندارد؛ در واقع، نه‌تنها هیچ فیلم و یا عکسی از صحنه‌ی خودسوزی‌اش در دست نیست ـــ و این در زمانه‌ای که برای سربریدن یک‌گاو هم دست‌کم ده‌ها نفر با تلفن‌های هم‌راه‌شان به‌فیلم‌برداری می‌پردازند عملاً ناممکن است ـــ حتا دو مکان برای خاک‌سپاری‌اش اعلام و تصاویرش مخابره شده‌است، و با پیشینه‌ای که اکنون از صانع ژاله روشن شده‌است، معلوم نیست کسی که به‌عنوان پدرش با رسانه‌ها صحبت کرده هم، اصلاً پدرش باشد.

نکته‌ی دوم این است که جز بخش بسیار کوچکی از محافظه‌کاران تندرو، تقریباً همه ـــ از سلطنت‌طلبان تا اصلاح‌طلبان، و از چپ تا راست ـــ درباره‌ی خودسوزی ادعایی خانم خدایاری فغان سر دادند و مسببان آن را تقبیح کردند. چنین هم‌صدایی ِ یک‌دستی به‌تقریبْ نادر است؛ خصوصاً آن‌که در شبکه‌های اجتماعی ایران، که تجلی روشنی از «جامعه‌ی جنگی»اند، حتا خوردن هلیم با شکر و یا نمک هم می‌تواند جنگ جهانی ایجاد کند.

عجالتاً به‌این کاری ندارم که چرا در میان مخاطبان رسانه‌ها، از داخلی تا خارجی، حتا یک‌مورد هم قابل‌مشاهده نیست که روایت پر از تناقض این ماجرا را به‌چالش بکشد و در معرض پرسش قرار دهد؛ آن هم در حالی که پیشینه‌ی این رسانه‌ها در خبرسازی و جنجال رسانه‌ای نیازی به‌یادآوری ندارد، و افتضاح پروژه‌ی «دختران خیابان انقلاب» هنوز زنده است ـــ طبعاً تأمل درباره‌ی حافظه‌ی تاریخی این مخاطبان و منکوب‌شدن جمعی‌شان را به‌وقت دیگری وامی‌گذارم.

دو نکته‌ای را که گفتم چطور می‌توان تبیین کرد؟ چگونه ممکن است درباره‌ی موضوعی بدین‌اهمیت حتا یک‌گزاره‌ی قطعی وجود نداشته‌باشد و، در عین حال، همه به‌هم‌دردی بپردازند و مسببان آن را نکوهش کنند؟

آن‌طور که من می‌بینم، کل ماجرا به‌یک‌پروژه شباهت دارد. روشن است که نمی‌دانیم سحر خدایاری وجود دارد، نمی‌دانیم خودسوزی کرده‌است، و نمی‌دانیم در دادگاه محکوم شده‌است، ولی می‌دانیم همه با او هم‌دردی کرده‌اند؛ در این هم‌دردی‌ها، تنها یک‌گروه زیرکانه عمل کرد، و آن همان گروهی‌ست که بدون موضع‌گیری ویژه‌ای درباره‌ی این موضوع، به‌توییت انگلیسی درباره‌ی مایکل جکسون مشغول بود و، صرفاً، ریشه‌ی مسئله‌ی ورود زنان به‌ورزش‌گاه‌ را در سال ۱۳۸۵ نشان می‌داد، تا هم‌زمان اصلاح‌طلبان و برخی دیگر را بنوازد، که مخالف ورود زنان به‌ورزش‌گاه‌ بوده‌اند.

پروژه‌ی «دختر آبی» در شرایطی کلید خورد که رییس‌جمهور برای ورود زنان به‌ورزش‌گاه‌ وعده‌هایی به‌رییس فیفا داده‌بود، ولی در برابر همان سدی قرار گرفته‌بود که سال ۱۳۸۵ هم باعث نگارش نامه‌ای از سوی مقام رهبری به‌رییس‌جمهور وقت شده‌بود. هم‌زمان، این ورود یکی از وعده‌های انتخاباتی روحانی و، در عین حال، دال روشنی بر تغییر ادبیات داخلی نظام بود؛ به‌عبارت دیگر، پوست‌اندازی جمهوری‌اسلامی که درباره‌اش به‌بهانه‌ی «عصر جدید» نوشته‌بودم، دو نشانه‌ی دیگر هم دارد: یکی ورود زنان به‌ورزش‌گاه‌، دیگری رهاسازی حجاب (این را هم فعلاً درون پرانتز می‌گذارم که جمهوری جدید اسلامی چگونه در مطالبه‌سازی و به‌انحراف‌کشیدن اولویت‌ها توانا شده‌است).

برای گذر از این سد، لازم بود چیزی عَلَم شود که هرگونه چون‌وچرا در آن را با عمیق‌ترین چالش‌های اخلاقی روبه‌رو کند: وجدان آدمی چطور تشکیک در خودسوزی یک‌دختر بی‌گناه را، که حتا می‌گویند اختلال روانی هم داشته‌است، می‌پذیرد؟ چه‌کاری غیرانسانی‌تر از این تشکیک؟ چنین شخص مشکّکی اصلاً درکی از اخلاق و انسانیت دارد؟

در این‌جاست که همه یک‌صدا شدند: برخی می‌دانستند ماجرا چیست و مشغول ماهی‌گیری‌شان بودند، برخی دیگر نیز با سادگی هرچه تمام‌تر بازی می‌خوردند؛ در این میان اما، اصلی‌ترین مانع ورود زنان به‌ورزش‌گاه‌، که در سال ۱۳۸۵ توانسته‌بود به‌سادگی ماجرا را در هم بپیچد، این‌بار چنان آچمز شد که اصلاً نتوانست چیزی بگوید: سهل است، در تک‌مضراب‌های معدود و کم‌صدایی که در ایام عزاداری پژواکی هم نداشت، به‌طور ضمنی با مسئله کنار آمد و، تنها به‌این مطلب بسنده کرد که واقعاً مشکلی بزرگ‌تر از این برای جامعه وجود ندارد؟

محتمل است که در سفر آتی نمایندگان فیفا به‌تهران، این مسئله برای همیشه مرتفع شود؛ در واقع، برخلاف حل‌وفصل تدریجی مسئله‌ی حجاب، نزدیکی به‌انتخابات مجلس کاری کرد این دالّ مهم انضمام به‌نظم جهانی دفعتاً واقع شود. ضمن این‌که برجامیان کاری کردند که شکست قبلی‌شان در برابر نابرجامیان در ماجرای احکام کارگران هفت‌تپه، که با ورود منجی‌گونه‌ی ابراهیم رییسی به‌ماجرا عملاً به‌سود نابرجامیان تمام شده‌بود، به‌خوبی جبران شود.

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۱
محمدعلی کاظم‌نظری

همین‌روزهاست که فغان به‌آسمان برود که: «چرا این‌قدر عزاداری؟ چرا با این سروصدا؟ چرا ایجاد مزاحمت برای مردم؟»؛ البته همه‌ی معترضان قیمه‌پلو دوست دارند: می‌خورند و می‌گویند چرا برای دیگر امور خیر خرج نمی‌کنید؟

بگذریم. دارم کتاب «حقیقت عاشورا» را می‌خوانم؛ اثر دیگری از محمد اسفندیاری، نویسنده‌ی محقق «عاشوراشناسی»، که یکی از معدود آثار پژوهشی تاریخی در جست‌وجوی «هدف» امام حسین (روحی فداه) است. اسفندیاری، پس از وارسی این مسئله که امام چه‌هدفی را دنبال می‌کرد، در اثر تازه‌اش وجوه دیگر این ماجرا را در تاریخ وامی‌کاود.

در اوایل کتاب این موضوع به‌ذهنم رسید: شرایطی که مولا را واداشت آن حرکت را انجام دهد، تقریباً هم‌چنان پابرجاست؛ یعنی جان‌فشانی برای تغییر مناسبات، اگرچه کاری کرد «عاشورا» به‌مفهومی فراتر از زمان و مکان بدل شود، اما آن مناسبات سخت‌جان‌تر از این حرف‌ها بودند که حتا خون خدا بتواند ریشه‌اش را بخشکاند.

پاس‌داری از خاطره‌ی آن رشادت، در شرایطی که مناسبات ظالمانه هم‌چنان پابرجا بودند و، از این رو، اجازه نمی‌دادند فرمان به‌سوی برانداختن آن مناسبات بچرخد، و پیام حسین به‌درستی دریافت شود، اقتضاء دو کار را داشت: یکی تلاش ائمه‌ی معصوم (سلام‌الله علیهم) برای ترویج اجتماعی مناسباتی دیگر به‌آهستگی، و دیگری برجسته‌کردن بُعد احساسی ماجرا.

پرداختن به«مقتل»، به‌مظلومیتی که در تاریخ بی‌مانند است، به‌عنوان پیش‌ران تغییر مناسبات موجود، لازم می‌آورْد جزئیات هرچه پررنگ‌تر باشند؛ بدین‌ترتیب، رفته‌رفته آن‌چنان این پرداختن به‌جزئیات ـــ در ممنوعیت ترویج مناسبات جدید و سرکوب هرگونه چرخش فرمان بِدان‌سو ـــ قدرت‌مند شد، که عملاً موضوع اصلی را به‌حاشیه راند.

گرامی‌داشت یاد حسین‌بن علی به‌تدریج چنان اهمیتی یافت، که پایه و مایه‌ی حرکت او در میان هیاهوی مناسک تازه گم شد؛ در واقع، گویی شیعیان تمام انرژی‌شان را به‌جای برخورد اصلاحی یا انقلابی با مناسبات موجود، بر پاس‌داری از نام بلند مولا به‌شیوه‌ای البته بی‌خطر متمرکز کردند ـــ البته سرزنشی در کار نیست؛ از انسان معمولی توقع نمی‌رود چونان حسین به‌دل آتش بزند.

دو سال پیش از این، نوشتم:

اکنون چطور؟ وقتی این سخن از اعماق تاریخ هم‌چنان به‌گوش می‌رسد، که: «همه‌جا کربلا، و هر زمان عاشوراست»، و قیام مولا خطی در تاریخ کشیده‌است که تا خاتمه‌ی آن دوام دارد، ما کدام‌سو ایستاده‌ایم؟ شرایطی که امروز تجربه می‌کنیم، اگر ادعا می‌کنیم حسینی هستیم، چه‌الزامی بر ما می‌نهد؟

گاهی که دسته می‌روم زنجیر بزنم، هرسال تعداد بیش‌تری از عزاداران را می‌بینم که پارچه‌ای روی دوش‌شان می‌اندازند تا مبادا بُراده‌های فلز به‌پیراهن مشکی و تیپ‌شان آسیب بزند؛ حتا همان‌ها هم که به‌خودشان «لطمه» می‌زنند، به‌نظر نمی‌رسد بخواهند زحمت جان‌گداز تغییر مناسبات را به‌دوش بکشند ـــ منِ مشاهده‌گرِ مدعی هم یک از هزاران.

عمربن عبدالعزیز، که به‌قول امام باقر (سلام‌الله علیه) «نجیب» بنی‌امیه بود، می‌گفت از شرم آن‌چه در عاشورا گذشت، حتا اگر بهشتی باشد، در برابر پیام‌بر (صلوات‌الله علیه) سرافکنده است؛ من نیز.

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۳۴
محمدعلی کاظم‌نظری