واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

یکی از آفات جنبش‌های اجتماعی، ابتلای‌شان به‌اعضایی‌ست که هیچ از مختصات آن جنبش نمی‌دانند (و یا بدتر: تنها اندکی می‌دانند)، ولی سَری پُرشور دارند و، از این رو، حاضرند برای آن‌که اتفاقی درون آن جنبش بیافتد و، به‌اصطلاح، آن جنبش پیش‌رفتی حاصل کند، جان‌شان را هم بدهند. نمونه‌های چنین وضعیتی، خصوصاً، در ایران معاصر فراوان است؛ مثلاً چپ‌های پیش از انقلاب، که اغلب‌شان در هیچ رشته‌ی مرتبط با مارکسیسم (مثلاً جامعه‌شناسی، علوم سیاسی، و یا فلسفه؛ البته به‌جز مواردی از قبیل بیژن جَزَنی)، تحصیل نکرده‌بودند و، به‌اصطلاحْ نظریه‌پردازان‌شان هم، غالباً، تحصیل‌کرده‌ی مهندسی بودند.

متأسفانه، این وضعیت در حال حاضر هم با شدت و ضعف ویژه‌ی خود هم‌چنان وجود دارد؛ چنان‌که جامعه‌ی ایران انباشته از تشکیلات و جنبش‌ها و «کارزار»هایی‌ست، که بسیاری از اعضای‌شان و، حتا، سَردَم‌داران‌شان، چیز چندانی از جنبشی که در آن عضویت دارند، نمی‌دانند. پی‌آمد چنین وضعیتی، گذشته از آن‌که آن جنبش، صرف‌نظر از موضعی که در خصوص اهداف و آرمان‌هایش اتخاذ می‌کنیم، به‌آن آرمان‌ها دست نمی‌یابد، این است که مفاهیمی که آن جنبش نمایندگی‌اش را برعهده دارد، لوث می‌شوند (این، البته، گذشته از این احتمال بالاست که آن جنبش، در چنین وضعیتی، به‌ملعبه‌ی بیگانگان بدل شود)؛ بدین‌ترتیب، پس از شکست محتوم آن جنبش، جنبش دیگری نمی‌تواند آن آرمان‌ها را دنبال کند ـــ چنان‌که اگر کسی از عدالت‌خواهی دَم بزند، ولی دستش آلوده به‌فساد شود، نفر بعدی‌ای که دَم از عدالت بزند، در بهترین حالت، با پوزخند روبه‌رو خواهدشد.

یکی از جنبش‌های دچار بدین‌وضع، جنبشی‌ست که با نام «حقوق زنان» از آن یاد می‌کنیم، و مرادمان از آن نیز، دوست‌داران ایرانی «فِمینیسم» است؛ همان‌ها که زمانی به‌دنبال گردآوری یک‌میلیون امضاء بودند و، اکنون، از جمله به‌دنبال راه‌دادن زنان به‌ورزش‌گاه‌ها هستند. عجالتاً کاری با مطالبات و آرمان‌ها و اهداف حقوق زنان در ایران و، در بافتی بزرگ‌تر، فمینیسم در جهان ندارم، اگرچه ممکن است بعداً درباره‌اش بنویسم؛ اکنون به‌دنبال بررسی کوتاه این موضوع هستم که فمینیسم در واقع چیست و، در مقابل، نسخه‌ی وطنی‌اش چه‌چیزی را تبلیغ می‌کند.

زمانی یکی از دوستان توماری را برای امضاء نزد من آورد، و قرار بود من هم یکی از امضاءکنندگان آن باشم، تا شمار امضاءهایش به‌یک‌میلیون فقره برسد و، متعاقباً، «قوانین تبعیض‌آمیز علیه زنان» مُلغا شوند. من از امضاء آن تومار خودداری کردم، و به‌آن دوست توضیح دادم که چرا با کل این حرکت مخالف‌ام. یکی از حرف‌هایم این بود: فرض کنیم که قوانینِ به‌قول دوستان تبعیض‌آمیز علیه زنان مُلغا شوند؛ موضوعی که ضمناً به‌معنای برقراری حقوق قانونی برابر برای زن و مرد است، که می‌تواند بسیاری از ساختارهای اجتماعی ایران، مشخصاً خانواده را، دست‌خوش دگرگونی‌های ریشه‌ای کند (کاری نداریم که این دگرگونی‌ها هم‌اکنون در ساحت واقعیت در حال تحمیل به‌ساخت خانواده‌اند)، اما از این گذشته، لازمه‌ی چنین دگرگونی‌ای، برقراری تکالیف برابر زن و مرد نیز هست.

در ساختار کنونی اجتماعی ایران، برخی تکالیف بر عهده‌ی مردان هست، که زنان را در بر نمی‌گیرد؛ مثلاً: نفقه، و مَهریه، که عدم ایفای اولی، صراحتاً، جرم‌انگاری شده‌است (ماده‌ی ۶۴۲ قانون تعزیرات، مصوب ۱۳۷۵)، و بابت عدم پرداخت دومی، که ماهیتاً یک دَین است، شمار انبوهی از مردان در زندان به‌سر می‌برند. روشن است که هیچ‌یک از این دو تکلیف بر عهده‌ی زنان نیست و، نکته‌ی جالب این‌جاست، که هیچ‌یک از دوست‌داران حقوق زنان، حرفی هم از این مزایای‌شان نمی‌زنند؛ سهل است: غالباً آن‌ها را استیفا نیز می‌کنند.

توجه کنید که نکته‌ی مهم این نیست که دوستان چه‌چیزی می‌خواهند؛ بلکه در مقابل، آن است که اصلاً نمی‌دانند چه می‌خواهند، و چرا: زیرا حقوق زنان وطنی، برخلاف فمینیسم اروپایی، از نقطه‌ی نادرستی آغاز شده‌است، و دوستان از این تفاوت نقطه‌عزیمت اصلاً اطلاعی ندارند. واقعیت آن است که کوشش فمینیست‌های غربی، از همان سده‌ی هجدهم میلادی، در شرایطی آغاز شد که به‌علت ارزان‌بودن نیروی کار زنانه، زنان با شرایطی اسف‌بار در کارخانه‌ها، دوشادوش مردان، به‌کار گرفته می‌شدند؛ بدین‌سان، در حالی که تکالیفی مشابه مردان برعهده‌ی‌شان بود، حقوقی نابرابر داشتند. همین امر هم انگیزه‌ی راه‌اندازی جنبشی شد، که حقوقی برابر با کارگران مذکر را مطالبه می‌کرد؛ از این رو، شگفت‌آور نیست که مهد فمیسنیم، همان مهد سرمایه‌داری‌ست: بریتانیا.

اما در ایران چه‌اتفاقی افتاده‌است؟ زنان از برخی حقوق (مزایا) برخوردارند، در حالی که مردان بهره‌ای از این حقوق نبرده‌اند؛ حتا در سطحی مانند مرخصی زایمان و، در عین حال، به‌دنبال حقوق برابر هستند. پرسش اصلی از آن‌ها این است: آیا حاضرند از این حقوق‌شان صرف‌نظر کنند؟ آیا تکالیفی مشابه مردان را عهده‌دار می‌شوند؟ روشن است که پیشینه‌ی این مثلاً جنبش نشان می‌دهد که این درک در دوستان یافت نمی‌شود؛ آن‌ها، احتمالاً به‌خاطر خاست‌گاه طبقاتی‌شان، درکی از تکالیف نمی‌توانند داشته‌باشند، و اصلی‌ترین انتقاد به‌حرکتی برای راه‌دادن زنان به‌ورزش‌گاه نیز، همین است: شکم‌های سیر، به‌جای توجه به‌معضلات بنیادین‌تر، با درک ناقصی که از نظریه‌های مارکسیست‌هایی نظیر آنتونیو گرامشی دارند، به‌دنبال تشویق تیم‌های مورد علاقه‌ی‌شان هستند، تا معبری برای مطالبات بعدی بگشایند؛ در حالی که سوراخ دعا را گم کرده‌اند.

بدین‌ترتیب، کل حرکتی که به‌نام فمینیسم، از تکالیف برابر – حقوق نابرابر، برای رسیدن به‌تکالیف برابر – حقوق برابر آغاز شد، به‌حرکتی فروکاسته می‌شود، که به‌نام حقوق زنان، از تکالیف نابرابر – حقوق نابرابر شروع می‌کند، و به‌دنبال رسیدن به‌تکالیف نابرابر – حقوق برابر است. این تصویر روشن، علاوه بر آن‌که تکلیف جنبشی خودخوانده با نام حقوق زنان را روشن می‌کند، شِمایی روشن از دیگر جنبش‌های ایران معاصر هم به‌دست می‌دهد: جامعه‌شناس‌های اسلام‌پژوه، مهندس‌های دین‌پژوه، پزشک‌های قرآن‌پژوه ـــ این قصه سَرِ دراز دارد.

۱ نظر ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۵
محمدعلی کاظم‌نظری

روی جلد تازه‌ترین شماره‌ی «هم‌شهری جوان»

۴۷ سال پس از ساخت قیصر، فیلم باشکوه مسعود کیمیایی، که حتا اگر آشغال هم بسازد، قابل دیدن و آموختن و لذت‌بردن است، اصغر فرهادی، بزرگ‌ترین کارگردان زنده‌ی سینمای ایران، با ساخت فروشنده، ادای دین چشم‌گیری به‌این فیلم کرد؛ فیلم فرهادی، در توجهی دوباره به‌امر جنسی، پس از شهر زیبا و چهارشنبه‌سوری، که آن امر را در حاشیه دنبال می‌کردند، این‌بار امر جنسی را به‌متن آورد، تا از ره‌گذر آن، نگاهی ژرف به‌جامعه‌ی امروز ایران بیافکند.

رویی‌ترین لایه‌ی فروشنده، همان رویه‌ای‌ست که ماجرای اصلی فیلم در آن روی می‌دهد؛ ماجرای رویارویی شوهری، با تعرض به‌زنش، و گیجی‌ای که در این مواجهه از خود نشان می‌دهد. این، البته، برای جامعه‌ای که اثری از سنت‌هایش بر جای نمانده‌است، چیز عجیبی نیست؛ چه، این سنت است که راه‌نمای آٔدمی‌ست و، برخلاف «قیصر»، که به‌روشنی تصمیم خود را گرفت، «عماد» موجودی درمانده است، که می‌کوشد از میان روزمرگی‌ها، زندگی‌اش را نجات دهد و، دست‌آخر نیز، غریزه‌اش او را راه می‌برد.

قیصر، به‌روشنی، نمایی از گذاری بود که در جامعه‌ی ایران در حال وقوع بود؛ جامعه‌ای که هیچ‌گاه با مفهومی به‌نام «دولت» سازگاری نداشت و، چنان‌که در قیصر نیز می‌بینیم، به‌دور از دست‌گاه عدالت کیفری، انتقامش را می‌گیرد. با این همه، در قیصر، هم‌زمان با قتل «فرمون»، که بنا به‌سوگندی که یاد کرده‌بود، انتقام را با دست خالی دنبال کرد و، از این رو، شکست خورد، «قیصر»ی متولد شد، که انتقام را برای انتقام، و نه جست‌وجوی امر اخلاقی، دنبال می‌کرد ـــ این، پوست‌اندازی‌ای در ارزش‌های جامعه‌ای بود، که سرخورده بود، ولی هنوز سنت‌هایش از میان نرفته‌بود.

تهرانِ ۱۳۹۵، که به‌قول «عماد»، «باید همه‌ی ساخت‌مان‌هایش را کوبید، و از نو ساخت»، که تازه همین ساخت‌مان‌های به‌اصطلاح نونوار هم، به‌قول «بابک»، حاصل کوبیدن قبلی‌هاست، تاب آن‌جور انتقام را ندارد؛ اما از سوی دیگر، نمی‌داند چگونه باید با آن‌چه بر روانش سنگینی می‌کند، مواجه شود ـــ پس از رفت‌وبرگشت‌های بسیار، پس از تعلیقی جان‌کاه، دست‌آخر، این به‌نوعی یک اتفاق است که سرنوشت را رقم می‌زند: «عماد» و «رعنا»، تنها نظاره‌گر ماجرا هستند، و این قصه، برخلاف آن‌چه درباره‌ی فرهادی مشهور است، پایانِ بازی ندارد.

با این حال، نشانه‌هایی از پدیدآیی هنجارهایی تازه نیز به‌چشم می‌خورد؛ آن‌گاه که زوج داستان قیدوبندهایی برای رفتارشان در نظر می‌گیرند ولی، هم‌چنان، با دوری از دست‌گاه رسمی عدالت، می‌کوشند خودشان، البته با درک تازه‌ای که از عدالت عرضه می‌شود، تصمیم بگیرند چه‌کاری منصفانه است: روی‌گردان از سنتی که پاسخی قطعی به‌مسئله را در چَنته دارد، و رویارویی با موضوع، به‌وسیله‌ی عقلی که هیچ آموزه‌ای را با خود حمل نمی‌کند، و تازه می‌خواهد با «اندیشیدن»، متولد شود، در غیاب «دولت»، که قرار بوده راه‌نمای اخلاقی مردمان هم باشد؛ اگرچه به‌سیطره‌ی شرکت‌ها تن داده‌است.

گذشته از رویی‌ترین لایه‌ی فیلم، نشانه‌های دیگری نیز از نگاه عمیق و پُرجزئیات فرهادی، به‌کشوری که از آن می‌آید، و بِدان‌جا نیز متعلق است، به‌چشم می‌خورد؛ از دید من، فرهادی به‌ایران تعلق دارد، و نگاهش نیز به‌شدت بومی‌ست، و این نکته‌ی اکیداً مثبت کار اوست. فرهادی به‌فرانسه و اسپانیا و هیچ‌جای دیگری تعلق ندارد، و همین موضوع، علت ناکامی فیلم خوش‌ساختی چون گذشته است، که دور از ذهن نیست در مورد فیلمی که هم‌اینک در اسپانیا در دست ساخت دارد نیز، تکرار شود؛ صرف‌نظر از آن‌چه به‌دنبال ساخت آن است.

یکی از وجوه دیدنی فروشنده، تلفیق به‌جایی‌ست که داستان فیلم با داستان نمایش مرگ فروشنده، اثر آرتور میلر، برقرار کرده‌است؛ چنان‌که ارجاع‌های فیلم به‌نمایش، به‌خوبی در فیلم جای‌گیر شده‌است، و داستان آن را به‌پیش نیز می‌برد. از این گذشته، تصویر واقعی‌ای که فرهادی از «مدرسه» نشان می‌دهد، و ریزه‌کاری‌هایی که در آن تصویر هست ـــ از موبایلی که مخفی می‌شود و پُر است از تصاویر آن‌چنانی و پدری که مُرده است، تا بی‌ام‌دبلیویی که به‌بی‌ام‌وِ تبدیل می‌شود و کسی نمی‌داند چرا، تا کتاب‌هایی که برای مطالعه‌ی دانش‌آموزان نامناسب تشخیص داده شده‌اند و، البته، تا دانش‌آموزان جست‌وجوگری که به‌دنبال حقیقت‌اند ـــ وجهی فوق‌العاده به‌فیلم می‌بخشد؛ وجهی که سرگشتگی نسل تازه را، در هیاهوی هجوم‌ها و سرکوب‌ها، به‌خوبی در نگاه مضطرب او به‌نمایش می‌گذارد.

فروشنده را باید همه‌ی تصمیم‌گیران امروز ایران ببینند؛ نگاه عمیق فرهادی شایسته‌ی تقدیر است، ولی از آن گذشته، شیوه‌ای که او به«زیر پوست شهر» می‌نگرد، شیوه‌ای‌ست که منحصر به‌خود اوست، و باید بسیار از آن آموخت: روایت‌گریِ صریح، بی‌تعارف، و تیزبینانه‌ی آن‌چه یک جامعه، در ناخودآگاه روانش، با آن دست‌وپنجه نرم می‌کند؛ آن هم در شرایطی که در خودآگاهش، باید با هزارویک معضل پیچیده در نبرد باشد: از فروریختن ساخت‌مان‌های سُست، در پِی ویرانی‌های نابخردانه، تا ترک‌برداشتن شیشه‌ها، و تا آوارگی مادران تنهایی که برهنه‌اند، ولی پالتو پوشیده‌اند، و به‌شان می‌خندند.

۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۰۶
محمدعلی کاظم‌نظری

روی جلد تایم

این روزها خیلی‌ها حمله‌ی کامنتی می‌کنند؛ جالب این‌جاست که در اندازه‌ای قابل مقایسه با حمله‌های کامنتی، کسانی هستند که به‌حمله‌کنندگان کامنتی حمله می‌کنند. آن‌چه در این میان مفقود است، چون همیشه‌ی تاریخ معاصر ایران، بررسی همه‌جانبه‌ی ابعاد موضوع است؛ این‌که اصلاً «چرا» چنین پدیده‌ای روی می‌دهد؟ جالب این‌جاست که بخشی از پاسخ به‌چرایی این قضیه، به‌چرایی حمله‌ی متقابل به‌حمله‌کنندگان برمی‌گردد؛ این‌که برخی دوستان، که مثلاً اهل تأمل و انتقاد هستند، چاره‌ی حمله‌های کامنتی را در «بِلاک»، «ریپورت»، و انواع استهزاءها می‌بینند ـــ بی آن‌که لحظه‌ای فکر کنند، که «علت» حمله‌های کامنتی چیست.

برخلاف ما، که پیش از درک مسئله، دوست داریم فوراً به‌راه‌حل مسئله برسیم و، به‌همین دلیل هم، غالباً به‌بی‌راهه می‌رویم، اهالی فرنگستان، به‌واسطه‌ی گذشته‌ی‌شان، از رُنِسانْس و، مشخصاً، روشن‌گری بدین‌سو، اهل پرسیدن و سنجیدن زوایای گوناگون مسائل‌اند؛ پیش از آن‌که به‌عمل روی آورند. آخرین نمونه، که نشان می‌دهد حمله‌های کامنتی، برخلاف تصور دوستان منورالفکر، منحصر به‌مرز پُرگهر نیست، یادداشت مفصل تایم در همین رابطه است، که با این عنوان روی جلد شماره‌ی ۲۹ اوت ۲۰۱۶ این مجله آمده‌است: «چرا در حال باختن اینترنت به‌فرهنگ نفرت هستیم؟» (جالب است که در روش تحقیق دانش‌گاهی ایرانی به‌شما یاد می‌دهند در عنوان‌های‌تان از عبارات پرسشی استفاده نکنید!) ـــ مقاله‌ی اصلی را در این‌جا بخوانید؛ با عنوان: «چگونه ترُول‌ها اینترنت را به‌زوال می‌کشانند؟».

مدت‌ها پیش، و در نوشته‌جاتی که اینک از میان رفته‌اند، به‌جامعه‌ی جنگی می‌پرداختم، و می‌کوشیدم توصیف نسبتاً دقیقی از مختصات یک جامعه‌ی جنگی، این‌که از کجا می‌آید و به‌کجا می‌رود، عرضه کنم. در همان نوشته‌ها، سعی کرده‌بودم به‌دنبال راه‌حل هم بگردم؛ منتها آن دُکان به‌دلایلی به‌مُحاق رفت، و تمام کوشش‌های این کم‌ترین هم زایل شد. حالا که به‌ناچار باید از صفر آغاز کرد، با یک مطالعه‌ی کوچک موردی شروع می‌کنیم؛ این‌که چه می‌شود پدیده‌ای مانند حمله‌ی کامنتی این‌قدر همه‌گیر می‌شود؟

گروهی از افراد را در نظر بگیرید، که بدون هیچ پیشینه‌ای، بناست باهم زندگی کنند. طبیعی‌ترین رفتار این آدم‌ها، چنان‌که در طبیعت مشاهده می‌کنیم، این است که به‌جان یک‌دیگر بیافتند، تا قوی‌ترین‌شان بر دیگران سیطره پیدا کند؛ آن هم سیطره‌ای که دیرپا نیست، و هر لحظه ممکن است از سوی دیگر مدعیان سروری مورد تهدید قرار گیرد. آن‌چه سبب می‌شود این افراد در کنار هم زندگی کنند، برخلاف تصور هابز و دیگر غول‌های فلسفه‌ی سیاسی، ظاهراً این نیست که با یک‌دیگر قرار بگذارند یکی بر دیگران حاکم شود، تا در مقابل تهدیدها از آن‌ها محافظت کند و، در مقابل، آن‌ها نیز بخشی از آزادی‌های طبیعی‌شان را واگذارند؛ زیرا همان که به‌تدریج اندیشه‌ای شکل بگیرد، که مطابق آن، آدم‌ها تصمیم بگیرند با هم قرار بگذارند، مستلزم گذشت زمان‌های طولانی، و رسوب تجربه‌های گوناگون در نسل‌های متوالی انسان‌هاست؛ چیزی که آن را سنت می‌نامیم.

بدین‌ترتیب، سنت آن چیزی‌ست که غرایز طبیعی آدمیان را مهار می‌کند؛ در غیاب سنت، آدمی‌زاد، چونان کودکی که بی‌خبر از همه‌جا، از زِه‌دانِ مادر پا به‌این جهان می‌گذارد، هیچ ضرورتی به‌مهار اَمیال طبیعی‌اش نمی‌بیند، زیرا چنین چیزی را نیاموخته‌است: این، داستانی‌ست که باید بِدان گوش فراداد، و آن را درونی کرد، تا اندک‌اندک بیاموزیم هرجایی نمی‌توان اجابت مزاج کرد، هرجایی نباید برای غذا غُر زد یا گریست، هر حرفی را نباید هرجایی زد، و قِس عَلی هذا. سنت، همان نیروی نادیدنی قدرت‌مندی‌ست، که حتا در غیاب ابزارهای مدرن حکم‌رانی، امور آدمیان را تَمشیَت می‌کند.

در مقابل، مدرنیته چارچوب جای‌گزینی معرفی می‌کند: این‌که به‌جای تحمل نیروی سنت، و گردن‌نهادن به‌مناسبات آن، خودمان، بی‌نیاز از هرگونه پیشینه و داستانی، مستقلاً، بیاندیشیم، و هرجور می‌پسندیم زندگی کنیم. این اندیشه، که درباره‌ی شرایط امکان، و مقتضیات ظهورش، می‌توان ساعت‌ها نوشت، و باز هم به‌خاتمه‌ی بحث نرسید، به‌سادگی هرچه داستان و سنت است می‌شویَد. در چنین شرایطی، آن‌چه سنت‌ها با آن مواجه می‌شوند، توفانی سهم‌گین است که سَرِ سازش با هیچ‌چیز غیر از عقل خودبنیاد را ندارد، و دو گونه واکنش را پدید می‌آورَد: یکی این‌که سنت از جا کنده شود، و به‌تاریخ بپیوندد؛ دو دیگر آن‌که سنت از قیافه بیافتد ـــ یعنی باقی بماند؛ منتها نه به‌صورتی که پیش از این در سلامت به‌سر می‌برده‌است، بلکه چونان موجودی که بیماری‌ای درمان‌ناپذیر، آن را پژمرده‌است. گذشته از سنت‌هایی که مدرنیته آن‌ها را از پا درمی‌آورد، سنت‌های دیگر، به‌حیات بیمارشان ادامه می‌دهند (درباره‌ی این سنت‌ها، بیش‌تر باید بنویسم).

بنابراین، در شرایطی که مدرنیته هرچه داستان است از ریشه درمی‌آورد، انسان‌ها در فضایی تهی وامی‌مانند، و در این واماندگیِ تهی، همانند همان کودکی که تازه از مادر زاده شده‌است، نمی‌دانند به‌کدام‌سو روان شوند. در این فضا، طبیعی‌ترین کنش و واکنش، جنگی مدام است، که اصلاً مفهومی به‌نام جامعه را از میان برمی‌دارد؛ در چنین شرایطی ـــ جامعه‌ی جنگی ـــ چیزی به‌نام جامعه وجود نخواهدداشت: تنها باهَمادی از افراد تک‌افتاده، که می‌توانند هر لحظه با یک‌دیگر گَل‌آویز شوند.

روشن است که چنین وضعیتی در فضای وب، که از زمان تولدش دیرزمانی هم نمی‌گذرد، و اصلاً سنتی در آن پای نگرفته‌است، از همه‌جا حادتر است: چنان‌که تولد وب، با تولد مفهومی به‌نام ترُل، تقریباً مقارن است، و این قافله، همان جماعت سرگشته‌ای‌ست، که در فقدان سنتی نیرومند که غرایز طبیعی آدمی را مهار کند، امیال خود را بروز می‌دهد؛ از هرچیز و هرکس که باب میلش نباشد، متنفر می‌شود و، متعاقباً، به‌ساده‌ترین شکل ممکن، واکنش نشان می‌دهد. مانند همه‌ی رفتارهای دیگر نیز، این گونه‌ی کردار، با تقلید گسترش می‌یابد و، چنان همه‌گیر می‌شود، که از ایران تا اَنیران را در بر می‌گیرد.

اما آیا این وضعیت دیرپاست؟ من گمان نمی‌کنم؛ یعنی همان‌طور که بشر، در نسل‌های متمادی، به‌تدریج آموخت چه باید بکند، و چه نباید بکند، انسان مدرن هم می‌تواند سنت خود را بسازد و، البته، در نبردی مدام با خود، آن را ویران، و از نو بنا کند؛ بدین‌ترتیب، سنتِ مدرن، چیزی‌ست که در جنگ ساخته می‌شود: ابتدا جنگ آدمیان با هم، سپس جنگ آدمیان با خود. اکنون پرسش این است: آیا انسان می‌تواند از این گرداب ناآرامی خلاصی یابد، و به‌ساحل آرامش برسد؟

تأمل لازم است.

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۶
محمدعلی کاظم‌نظری