مادربزرگ خدابیامرزم، که سواد قرآنی داشت، و برخلاف بسیاری از تحصیلکردههای امروز، بهغایت «عقل معاش» داشت، و خانوادهای را با سرانگشت تدبیرش بهخوبی میگرداند، یکبار مرا نصیحتی کرد: «روزیات را از خدا بگیر، نه از بندهی خدا»؛ معنای این سخن در نظر من، این آمد که هرگز برای روزیام دستم را جلوی کسی دراز نکنم و، اصطلاحاً، زیر منت هیچکس نروم ـــ بحمدالله و المنة، تا بدینروز هم رویهمرفته بر این پند ماندهام، اما مدتیست بهنتیجهی دیگری رسیدهام؛ بهمعنای دیگری از این پند.
از کارمندی و تمام اَشکال کارِ مزدی نفرت پیدا کردهام: فروش ارزشمندترین داراییات (زمان) بهدیگری، تا برای آن دیگری تولید کنی؛ نه اینکه زمان و تولیدت برای خودت باشد و، اگر خواستی و دوست داشتی و دلت خواست، فرآوردهای را که حاصل دسترنج توست، در برابر چیزی که میخواهی، بهدیگری بدهی. کار مزدی، در واقع، معادل آن است که هر آنچه داری، برای زندهماندن، و نه زندگیکردن، و نه لمس معنای زیستن، در برابر مزدی بدهی، که تنها برای زندهماندنت، البته در سطوح گوناگون چیزی که «رفاه» خوانده میشود، بهتو پرداخت میشود.
این سازوکار، ظاهراً، پند مادربزرگم را برآورده میسازد: چیزی داری که ارزشمند است، و آن را میدهی تا، در مقابل، چیز ارزشمندی را که بهدنبالش هستی، بهتو بدهند؛ معاملهای که هر دو طرف آن راضیاند و، لذا، منصفانه بهنظر میرسد، و برداشت سادهی من هم، که فکر میکردم روزیام را تا بدینجا با فروش مهارتم بهدست آوردهام، تا پیش از آنکه از کار مزدی متنفر شوم، همین بود. نکتهی مهم کار مزدی اما این است که در جریان آن، در واقع، داریم خودمان را میفروشیم؛ آنچه بهکارفرما عرضه میکنیم، نه مهارتمان، که بخش چشمگیری از هستی و چیستیمان است، که در مقابل پولی که برای زندهماندن لازم داریم، بهتاراج میرود، و آنچه بر جای میماند، تکهای گندیده از هستیست که فاقد هیچ معناییست ـــ برای همین هم، عالیترین سطوح رفاه، در چنین وضعیتی، چیزی جز پوچی افاده نمیکند و، در بهترین شرایط تفریحی نیز، نوعی خلأ درونی آدمی را از خود میترساند.
تا اینجای ماجرا، آنچه نوشتهام مشابه چیزهاییست که کارل مارکس، خصوصاً در نوشتههای اولیهاش، که پایهواساس کارهای عمدهی بعدیاش است، میگوید؛ اما جالب است که از منظر دیگری هم بهموضوع بنگریم: کارفرما. رویّهی غالب این بوده که او را عامل بدی معرفی کنند؛ شخصی که پول (یا دیگر چیزهای عموماً ارزشمندی که آناً قابلتبدیل بهپول هستند: زمین، ابزار تولید، و غیر ذالک) دارد و، با بهرهکشی از کارگران، تنها بهدنبال بیشینهسازی سودش است، و این بیشینهسازی سود تنها هدفیست که از فعالیت اقتصادی دنبال میکند. این تصویر، تا اندازهی زیادی، کامل است، ولی برای مقصودی که من بهدنبالش هستم، از برخی جزئیات مهم بیبهره است.
واقعیت آن است که از منظر اقتصادی، کارفرما عقلانی رفتار میکند و میخواهد سودش را بیشینه کند؛ اما آنچه نوعاً از آن غفلت میشود، این است که او ناچار است چنین کند: بهعبارت دیگر، همانگونه که کارگر برای زندهماندن باید تن بهفروش مهارت و زمانش بدهد، کارفرما نیز برای آنکه از بازی خارج نشود و، بهاصطلاح، نمیرد، ناگزیر است که علیالدوام سود کند. پیوستگی سود کارفرما اگر زمانی خدشهدار شود، و او از نرخ بهره ـــ این یگانه رکن اقتصاد ـــ پس بیافتد، نمیتواند دیونش را اَداء کند، و معنای ورشکستگی همواره همین بودهاست: تاجری که نمیتواند دیونش را اَداء کند، و همهی نظامهای حقوقی بزرگ دنیا، چنین تاجری را از نظر حقوقی «مُرده» قلمداد میکنند (این یکی از نمودهای چشمگیر ذات طُفیلی دانشیست که بهنام «حقوق» میشناسیم؛ مهارتی که چونان پادویی مشغول پوشاندن نظم عقلانی بهمناسبات انسانیست، تا ماهیت ظالمانهیشان هویدا نشود).
بدینترتیب، با تمام تفاوتهایی که کارگر و کارفرما با یکدیگر دارند، در یکموضوع مشترکاند: برای زندهماندن، باید مطابق مناسباتی عمل کنند که یکیشان را وادار میکند تا سرحد مرگ چیزی را بفروشد که دیگران تولید کردهاند، و دیگری را وامیدارد تا سرحد مرگ چیزی را بفروشد که موهبتی الاهیست و عبارت از وقت و مهارت و دسترنجش؛ هر دو درون زندانی مثلاً زندگی میکنند که «مناسبات» برساختهاند، و اصلاً نادیدنیست و آنچنان انتزاعی، که صِرفِ عینیتبخشیدن بِدان، بخش مهمی از هر مبارزهایست که برای رهایی انسان بخواهد آغاز شود و ادامه یابد.
این مناسبات را «سرمایهداری» میخوانند؛ نوعی شیوهی تولید، که در واقع امر، شیوهی سازماندِهی، کنترل، هدایت، و مهندسی جامعهایست، که با زوال کلیسا، بههزاران تکه فروپاشیدهبود: تجلی تاموتمام غریزهی قدرت / ثروتطلبی انسان، که در غیاب هر سنتی که بتواند او را مهار کند، خودْ دستبهکار ساختن سنتی شد که تمام وجوه هستی آدمیان را بهسیطرهی خود درآورد و، در واقع، همان تمامیتی را که کلیسا، با قرائت متألهانش از متن مقدس، با برابرنهادن «امت» و «بدن عیسا»، پِی میجُست، بهگونهای عُرفی و بدون هیچ صِبغهی قدسیای، پدید آورَد.
من فکر میکنم اگر بهدنبال رهایی هستیم، باید صرفاً بهدنبال مرئیساختن این مناسبات باشیم؛ نابودساختن این مناسبات و برپاکردن مناسبات دیگری که در عین مشاهدهپذیری، ظالمانه نباشد، کاریست که مردمان خود متکفل آن خواهندبود.