واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۲۹ مطلب با موضوع «تاریخ» ثبت شده است

مهم‌ترین و، در عین حال، احتمالاً بی‌معناترین پرسش این روزها در پیشانی این جُستار درج شده‌است؛ مهم‌ترین از این منظر که با طرح‌ها، موضع‌گیری‌ها، و اظهارات نمایندگان کنونی مجلس، که فاقد کم‌ترین پای‌گاه اجتماعی ممکن هستند، معلوم است رأی‌دادن و رأی‌ندادن هریک از ما تا چه‌میزان می‌تواند بر سرنوشت یکایک‌مان اثرگذار باشد، و این تازه در مورد مجلسی‌ست که نهایتاً جولان‌گاه لابی‌گران و رانت‌خوارانی‌ست که به‌دنبال استخدام اقوام‌شان در ایران‌خودرو و سایپا، تسهیلات ارزان‌قیمت، کارچاق‌کُنی و سِمَت‌گرفتن در شرکت‌های خصولتی و، البته، حل‌وفصل یک‌شبه‌ی معضلات مملکت با طرح‌های خلق‌الساعه و الله‌بختکی هستند، ولی می‌توانند تصمیماتی بگیرند که کشور را زیروزِبَر می‌کند ـــ ریاست‌جمهوری به‌مراتب موضوع مهم‌تری‌ست؛ فارغ از این‌که آیا در دوره‌ی ۴ساله‌ی ۱۴۰۰ تا ۱۴۰۴، به‌قول مرحوم هاشمی «روز سرنوشت» هم رقم خواهدخورد یا خیر، که در این صورت، موضوع مهم‌تر هم می‌شود.

اما از این گذشته، پرسش از رأی‌دادن عملاً یکی از بی‌معناترین پرسش‌هایی‌ست که می‌توان پرسید، اگر بی‌معناترین‌شان نباشد؛ در شرایطی که هر ۷ نام‌زدی که اصطلاحاً برای تصدی ریاست‌جمهوری این کشور تأیید صلاحیت شده‌اند، روی‌هم‌رفته نمی‌توانند یک شرکت خصوصیِ واقعی را اداره کنند، ثروت خلق کنند، کارْ درست کنند، مسائل یک کسب‌وکار کوچک واقعی را حل‌وفصل کنند، و بدون آن‌که بتوانند الهام‌بخش باشند، سخن‌وَر ماهری باشند، یا این‌که ایده‌ی روشن و منسجمی درباره‌ی «ایران» داشته‌باشند، صرفاً تُرَّهاتی پشت سر هم ردیف می‌کنند، پرسیدن از رأی‌دادن در واقع معنای مشخصی را افاده نمی‌کند؛ حتا اگر در نهایت به‌این بیانجامد که مثلاً برای اعتراض به‌این سازوکار بی‌حاصل رأی باطل و یا سفید بدهیم تا، در عین حال، به‌صندوق رأی نیز پشت نکرده‌باشیم ـــ کُنِشی که در بی‌معنایی پهلوبه‌پهلوی پرسش از رأی‌دادن می‌زند و، از این گذشته، موجد کم‌ترین فایده‌ای هم نیست.

سیاست عرصه‌ی تصمیم‌گیری‌های بهنگام است؛ جایی که هیچ چیزی جُز مدیریت بهینه‌ی تزاحم‌ها و تعارض‌ها واقعیتی ندارد، و اخلاقیات و سخن‌گفتن از تکالیف اخلاقی مطلقاً هیچ وجهی در آن ندارد، که بگوییم به‌احترام تلاش‌های یک سده‌ی گذشته برای دست‌یابی به‌صندوق رأی، نباید آن را از کار بیاندازیم، و یا این‌که با رأی سفید به‌کلیت نظام رأی می‌دهیم، تا بعداً چنان اصلاحاتی صورت پذیرد که ما نیز بتوانیم نام‌زد خودمان را داشته‌باشیم: این‌ها همه خیالات است. به‌بیان سیدجواد طباطبایی در ملت، دولت و حکومت قانون: جُستار در بیان نص و سنت، موضع‌گیری سیاسی «مبتنی بر ارزیابی از رابطه‌ی نیروها و، بیش‌تر از آن، منطق مصالح ملت و کشور است، که موضوع علم سیاست در معنای دقیق آن است. مناسبات سیاسی، یعنی شهروندی و رابطه‌ی دولت و ملت، در قلم‌رو واقعیت‌هایی پدیدار می‌شود که قلم‌رو تنش‌های اجتماعی دائمی‌ست و، از این حیث، می‌توان در تأمین مصالح به‌وحدتی رسید، که البته پیوسته نیز ناپای‌دار است. قلم‌رو مناسبات سیاسی، به‌خلاف "عالَمِ خیالِ" ایدئولوژی‌ها، قلم‌رو منافع و مصالح گروه‌های سیاسی‌ست و، از آن‌جا که رابطه‌ی نیروها و فهم گروه‌ها در میدان پیکار از منافع و مصالح پیوسته دگرگون می‌شود، و این دگرگونی‌ها تابع منطق هیچ علمی نیست، شکست و پیروزی گروه‌ها و افراد نیز امری گذراست و می‌تواند موقتی باشد. به‌سخن دیگر، قلم‌رو مناسبات سیاسی میدان پیکار نیروهای حق و باطل نیست، که در حوزه‌ی "اخلاق" قرار دارد، و حاضران در آن میدان نیز قدیسان نیستند» (تأکید از راقم این سطور است).

بر همین مبناست که پرسش از رأی‌دادن، در عین بی‌معنایی، مهم‌ترین پرسش امروز و دیروز و فردای ماست، که هیچ بدیلی به‌جز رأی‌دادن و کُنِش‌گری سیاسی در همین چارچوب‌های به‌غایت محدود نداریم، تا بتوانیم با گام‌هایی کوچک منافع ملی را دنبال کنیم. انقلاب پدیده‌ی مذمومی‌ست، و تلاش‌های براندازانه، به‌جز این‌که به‌رغم سروصدای بسیار، به‌دلایل مختلف، کم‌ترین اثری بر جامعه‌ی ایران بر جای نمی‌گذارند، اساساً مفید حال این کشور نیز نیستند: در شرایط انقلابی، اولاً همه‌ی تجربه‌های قبلی مفسده‌آمیز خوانده می‌شوند، و همه‌چیز به‌وضعیت اولیه بازمی‌گردد؛ در حالی که سال‌ها بعد ـــ البته در سکوت کامل ـــ به‌تمام آن تجربه‌ها رجعت می‌شود؛ بی آن‌که صاحبان آن تجربه‌ها دیگر باقی باشند، و همه‌چیز دوباره و دوباره بر اساس آزمون‌وخطا آموخته می‌شود (تقریباً تمام طرح‌های توسعه‌ای پس از انقلاب میراث حکومت پهلوی‌اند). در این میان، این زمان و منابع است که هرز می‌رود، و نسل‌های پی‌درپی‌اند که می‌سوزند و به‌تاریخ می‌پیوندند، و پیوندهای اجتماعی‌ست که از هم گسیخته می‌شود. تلاش‌های انقلابی این روزها، که نوعی طبل توخالی‌اند، نه‌تنها فاقد گفت‌مان منسجم بدیل، سازمان‌دِهی مناسب، و رهبری فَرَه‌مند هستند، که اگر همه‌ی این‌ها را هم داشته‌باشند، اقبال چندانی به‌آن‌ها نخواهدبود؛ زیرا تجربه‌ی تازه‌ترین انقلاب ملت ایران هنوز چنان زنده است، و هنوز جایش آن‌چنان درد می‌کند، که بعید است حرکت انقلابی دیگری را به‌این زودی‌ها شاهد باشیم ـــ حساب انفجارهای افسارگسیخته‌ی خشم‌آلودی مانند آبان ۹۸ از این تحلیل جداست، که غَلَیانِ خشونت‌بار تمام غم‌های فروخورده است، و مانند انفجاری‌ست که زود هم سوختش تمام می‌شود.

در چنین شرایطی، تنها امکان از این قرار است: بهره‌برداری از صندوق رأی، به‌شیوه‌ای واقعی، و نه با اوهام و خیالاتی که بالاتر ذکری از آن‌ها رفت، و تنها بهره‌برداری واقعی از صندوق رأی، رأی‌دادن به‌یکی از نام‌زدهای موجود است؛ با همه‌ی چیزهایی که می‌دانیم: این‌که یکی از یکی بی‌دست‌وپاتر، بی‌زبان‌تر، بی‌برنامه‌تر و، در یک کلام، بُنجُل‌تر هستند. کارکرد واقعی صندوق رأی نیز، انتخاب‌کردن نیست؛ رأی‌دادن است، و تفاوت رأی‌دادن با انتخاب‌کردن، از این قرار است: برگزیدن بهترینِ گزینه‌های موجود، با این فرض که نه هیچ‌یک خوب‌اند، و نه حتا عالی. رأی‌دادن مصداق تام‌وتمام یک قاعده‌ی عقلی‌ست به‌نام دفع افسد به‌فاسد؛ تجلی عقلانیت در زندگی روزمره: این‌که از میان همین اشخاص هم کسی را برگزینیم که کم‌ترین زیان را ایجاد کند؛ نه کسی را که بیش‌ترین فایده را به‌ارمغان بیاورد، که در این شرایط اساساً فکرکردن به‌آن هم فضایی‌ست.

به‌غیر از دو نخودیِ این‌وَری و آن‌وَری، که بعید است به‌اندازه‌ی آراء باطل هم رأی بیاورند، و به‌جز پاچه‌وَرمالیده‌ای که در جریان مناظره‌ی دی‌روز نیز جلو می‌افتاد تا بر دامن نام‌زدِ منظور گَردی ننشیند، و به‌جز سردار سرلشگری که سودای امیر ارتش را نیز در سر می‌پروراند و اکنون دست‌به‌دامان بوتاکس شده‌است، و به‌جز معلم معمولی «علوم سیاسیِ اسلامی»، که حتا انشاء را هم نمی‌تواند از رو خوب بخواند، و چنان جزئی‌نگر است که مرحوم سلیمانی را نیز به‌تنگ آورده‌بود، دو نفر باقی می‌مانند: یکی روحانی‌ای که حتا این‌قدر به‌پیروزی‌اش مطمئن نبوده که از ریاست یک قوه استعفاء دهد، و دیگری رییس کلِ برکنارشده‌ی بانک مرکزی. در خصوص اولی، مشخصاً از این منظر که نام‌زدِ منظور است، و همه‌ی صحنه را جوری چیده‌اند که رأی بیاورد و رییس‌جمهور شود تا تجربه‌ی اجراء را برای سِمَت‌های عالی‌تر داشته‌باشد، فراوان گفته‌اند؛ مشکل این‌جاست که او توان این کار را ندارد، بیش‌ازحد ساده است و، از همین رو، توان تصمیم‌گیری و شخصیت یک‌پارچه و مقتدر ندارد، و از پرَنسیب لازم هم برخوردار نیست. او به‌مشاورانی متکی‌ست که به‌جایش تصمیم می‌گیرند، و خودش هم به‌رغم این‌که می‌خواهد به‌هر قیمتی دیده شود و بدرخشد، جَنَم لازم را برای این درخشش ندارد؛ حرف را در دهانش می‌گذارند، ولی همان را هم نمی‌تواند بگوید.

درباره‌ی این نام‌زد، تنها همین یک نمونه را در نظر بگیرید: او در قوه‌ی قضاییه تجربه‌ای طولانی دارد و، قاعدتاً، باید بداند چطور می‌توان دست‌گاه دادگستری را به‌سامان کرد؛ با این حال، از نخستین اقدامات او در هنگام تصدی این سِمَت، این بود که دستور داد بسیاری از دعاوی ابتداء به‌شوراهای حل‌اختلاف ارجاع شوند، تا با کدخدامنشی به‌صلح‌وسازش بیانچامند و، متعاقباً، در صورت عدم‌صلح‌وسازش به‌مراجع دادرسی بازگردند. روشن است که این فرآیند صرفاً منجر به‌اطاله‌ی بیش‌ازاندازه‌ی دادرسی می‌شود، که همین حالا هم وضعیت مناسبی ندارد؛ به‌این علت روشن و تقریباً بدیهی که نوعاً اگر تلاش‌های قبلی برای صلح‌وسازش به‌نتیجه نرسیده‌باشد مردم هزینه‌های گزاف رسیدگی قضایی را به‌جان می‌خرند، و ارجاع دوباره‌ی پرونده به‌شورای حل‌اختلاف، که عموماً فضایی مانند جلسات ختم قرآن زنانه دارد، و چند خانم‌جلسه‌ای آن را می‌گردانند، گرهی از کار مردم نمی‌گشاید.

می‌مانَد همتی؛ با تجربه‌ی کار رسانه‌ای، مدیرعاملی چند بانک، ریاست بانک و بیمه‌ی مرکزی، مدرس اقتصاد ایران، که انصافاً معلم بدی هم نیست و، حتا، تجربه‌ی سفارت تام‌الإختیار در چین. اگر گزینه‌های دیگری از سد شورای نگه‌بان می‌گذشتند، شاید همتی به‌رغم تجربه و سوادی که دارد، برای ریاست‌جمهوری مناسب نمی‌بود، اما عجالتاً صحنه همین است، و زودباوری عمومی، که خیال می‌کردیم متعاقبِ سخن‌رانی رهبری ممکن است تجدیدنظری در نظریه‌ی شورای نگه‌بان صورت پذیرد، خیلی زود به‌این جمع‌بندی رسید که واقعیت امروز کشور از چه‌قرار است، و برنامه‌ی دقیقی ریخته‌اند تا نام‌زدِ منظور به‌نتیجه‌ی دل‌خواه خود، که نتیجه‌ی دل‌خواه گروه‌هایی بسیار ذی‌نفوذ در ساخت اقتصاد سیاسی ایران هستند، دست یابد. این‌جاست که کُنِش سیاسی، در پاسخ به‌پرسش بی‌معنا از رأی‌دادن، اتفاقاً معنی‌دار می‌شود: این‌که برای جلوگیری از ریاست‌جمهوری شخصی که از سال ۵۷ در قوه‌ای تجربه اندوخته، ولی هنوز درک کاملی از مسائل آن ندارد، و ریاست او منجر به‌بروز مشکلاتی در اداره‌ی آن قوه شده‌است، و جلوگیری از تحقق نقشه‌ای که همه تصور تیره‌روشنی از آن داریم، و برخی با صراحت بیش‌تری با کلیدواژه‌ی «خلافت» از آن سخن می‌گویند، و دَم از «رهبری از درون قبر» می‌زنند، و برای تداوم مسیر آشتی با جهان، و حرکت در مسیری که به‌کاهش فشارهای بیرونی به‌مملکت می‌انجامد، در شرایطی که در منطقه اوضاع به‌سودمان است، و در ایالات‌متحد هم بادهای موافق می‌وزند، رأی دهیم.

طبعاً چنین رأیی به‌همتی، با کم‌ترین انتظار و امیدواری‌ست؛ برخلاف ۸۴، که مجموعه‌ای از سهم‌خواهی‌ها و بازی‌خوردن‌ها از بازی تأیید صلاحیت‌ها و حکم حکومتیِ متعاقب آن، و درک تخیلی از اقتضاء سیاست‌ورزی، تداوم عقلانیت دولت خاتمی را دچار وقفه‌ای کرد که تاوانش را تا همین امروز هم می‌دهیم، و تشتت دور اول چنان آراء را شکسته‌بود که تمامش روی هم نیز نتوانست مانع از بروز «معجزه‌ی هزاره‌ی سوم» شود، این‌بار لازم است همه بر کم‌ترین انتظارات، و تنها برای جلوگیری از بدترشدن اوضاعی که همین حالا هم چندان خوب نیست، متمرکز شویم، و به‌گزینه‌ای رأی دهیم که صرفاً بتواند از بدترشدن اوضاع، دست‌کم با سرعتی که مابقی حضرات با نابلدی به‌دنبال آن‌اند، جلوگیری کند. در دور اول ۸۴، آن معجزه صرفاً نزدیک به ۱۹ونیم‌درصد آراء را آورده‌بود، و اگر سهم‌خواهی و صحبت از روی شکم‌سیری نبود، کسی که با مرحوم هاشمی به‌دور دوم می‌رفت، کروبی بود، و هرکدام رییس‌جمهور می‌شدند، اوضاع زمین تا آسمان با امروز فرق می‌کرد. سیاست عرصه‌ی تصمیم‌هایی‌ست که هریک ممکن است تا دهه‌ها تاریخ را دگرگون کنند.

در زمانه‌ی مانتوهای گشاد و اِپُل‌دار، تصور پوشش امروز زنان در خیابان‌ها حتا ممکن هم نبود؛ چنان‌که در زمانه‌ی ناگزیریِ کشف حجاب برای بیرون‌کشیدن زنان از انقیاد مردانه، این حجم از استخدام زنان در عصر جمهوری‌اسلامی اساساً محتمل نبود؛ چنان‌که در اَوانِ تولد شبکه‌های اجتماعی که یکی پس از دیگری زیر تیغ فیلترینگ می‌رفتند، دست‌رسیِ چنین گسترده‌ی عموم به‌انواع شبکه‌های اجتماعی دور از ذهن می‌نمود؛ چنان‌که تصور نمی‌شد حکومت اسلامی بتواند موسیقی پاپ داشته‌باشد و، در زمانی، حتا علی‌رضا افتخاری و حسن همایون‌فال و بیژن خاوری و پرویز طاهری و عباس بهادری، که ترانه‌های‌شان قدری ضرب داشت با بدبختی کار می‌کردند، ولی اکنون رِنگی‌ترین ترانه‌ها را همین تله‌ویزیون اسلامی پخش می‌کند؛ چنان‌که همین امروز ـــ به‌جز تَک‌وتوک مضراب‌های مخالف ـــ مذهبی‌ترین‌ها هم به‌دستورات عُرفی دولت در مورد کرونا گردن می‌گذراند، و فریادی که در مشهد می‌گوید «تهران بی‌جا کرده»، در نطفه خفه می‌شود.

مسیر تحول در ایران، از حرکت‌های تدریجی می‌گذرد؛ این، ذاتِ مردمی‌ست که با تطبیق‌دادن خودشان با هر چیز، از تولد اسلام تا حمله‌ی مغول، و تا تمام تجاوزها و جنگ‌ها و خون‌ریزی‌ها و قحطی‌ها و التهابات کمرشکن تاریخی، توانسته‌اند همه‌ی عناصر نامطلوب را با صبری طولانی به‌عناصر مطلوب تبدیل کنند، و تا همین امروز تاب بیاورند. ایرانیان قدیمی‌ترین ملتِ واقعی دنیا هستند، و از طولانی‌ترین تاریخ پیوسته‌ی جهان برخوردارند؛ همین صبر طولانی و اصلاح تدریجی راز ماندگاری و آبادانی ما در صحاری خاورمیانه است. همان‌طور که تصمیم‌های سیاست‌مداران ممکن است اوضاع را تا مدت‌ها دست‌خوش بهترشدن یا بدترشدن کند، نگاه ما به‌گذشته‌ای مملوء از صبوری و گام‌های کوچک تدریجی، می‌تواند به‌یادمان بیاورد که حتا در مورد بی‌معنی‌ترین اقدامات هم، می‌توان معنایی خلق کرد که یک کشور را منتفع کند، و رأی به‌همتی ـــ در این شرایط ـــ از همین جنس است.

۰ نظر ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۲۳
محمدعلی کاظم‌نظری

محسن فخری‌زاده

تقریباً در سال‌روز ترور یکی دیگر از شخصیت‌های هسته‌ای ایران، یکی دیگر از شخصیت‌های این برنامه و، احتمالاً، مهم‌ترین‌شان را ترور کردند؛ معلوم هم هست که به‌احتمال زیاد کار اسرائیل بوده، که ید طولایی در این جنس فعالیت‌ها دارد: از ربودن آدولف آیْشْمَن برای محاکمه در اسرائیل و ارسال جاسوسی به‌نام اِلی کوهِن به‌سوریه که تا نام‌زدی وزارت دفاع این کشور هم پیش رفت، تا همین امروز، کشوری که از هر سو آماج دشمنی‌ست، اگر چنین روی‌کردی در پیش نگیرد، سال‌ها پیش ـــ واقعاً ـــ از صحنه‌ی روزگار محو می‌شد.

این ترور، به‌مانند ترور فرمان‌دِه سپاه قدس، بیش از هر چیز مایه‌ی ننگ است؛ به‌مانند ترور قبلی، که با اطلاع بی‌نقص از مسیر حرکت و جزئیات و زمان‌بندی دقیق سفر قاسم سلیمانی به‌عراق صورت گرفت، در این ترور هم، اطلاع دقیق از مسیر بازگشت محسن فخری‌زاده از سفر شمال، لابد بی‌توجه به‌محدودیت‌های تردد، که به‌همین خاطر هم‌راهانی هم داشته‌است، با یک وانت پُر از مواد منفجره، که معلوم نیست چگونه قاچاق شده و به‌این نقطه رسیده‌است، سبب شد عملیات کاملاً بی‌نقص اجراء شود.

برخلاف نمونه‌ی تایلندی، که سه‌نفر «تاجر» برای ترور دیپلمات‌های اسرائیلی اقدام کردند، ولی علاوه بر آن‌که از تصاویر کام‌جویی‌شان در عشرت‌کده‌ای در پاتایا لو رفتند، یک‌جفت پا هم گذاشتند به‌یادگار در تایلند بماند، و با ماسک و کلاه نقاب‌دار و دروغ‌پردازی رسمی، با یک محقق استرالیایی ـ بریتانیایی تاخت زده‌شدند، تا بیش از این رسوایی به‌بار نیاید؛ دست‌آخر هم معلوم نشد این بنده‌ی خدا که این‌جا زندانی بود واقعاً جاسوسی کرده‌بود، یا صرفاً چون دوست‌پسر اسرائیلی داشت مدتی را در سیاه‌چال گذراند.

واقعیت آن است که وقتی ماجرای مضحکی مانند «مستعان ۱۱۰» پیش می‌آید، که رسوایی‌اش تا نفر اول یکی از دو نیروی نظامی این مملکت را هم در بر می‌گیرد، بدون آن‌که مقامی از کار برکنار شود، و یا این‌که استعفایی ـــ وَلو نمایشی ـــ صورت گیرد، وقوع چنین ترورهایی دور از ذهن نیست؛ نظیر همین ماجرا را در جریان حمله به‌تأسیسات نظنز هم مشاهده کردیم: وقتی در پاسخ به‌تخریب بخشی از این تأسیسات، تصمیم می‌گیرند کل تأسیسات را به‌زیر کوه منتقل کنند، یعنی حمله به‌این تأسیسات نه از طریق خراب‌کاری و یا عملیات رایانه‌ای، که از هوا روی داده‌است؛ این یعنی یک پرنده ـــ پَهْپاد یا موشک یا جنگنده ـــ بدون آن‌که صدایی از پدافند کشور دربیاید، تا عمیق‌ترین نقطه‌ی خاک ایران نفوذ کرده، و عملیاتش را با موفقیت به‌انجام رسانده‌است.

این هم مایه‌ی ننگ است؛ ولی تنها چیزی که شاهدش هستیم، لاف‌هایی‌ست که هر روز ابعاد باورنکردنی‌تری پیدا می‌کنند، و شاعرانه‌تر می‌شوند؛ نظیر همان برخوردی که فتح‌علی‌شاه قاجار، در هنگام امضاء قراردادی که ایوان پاسکوویچ انشاء کرده‌بود، در پیش گرفت: «کِشَم شمشیر مینایی، که شیر از بیشه بگریزد؛ زنم بر فرق پسکوویچ، که دود از پطر برخیزد» و، البته، قرارداد را امضاء کرد، زمین‌ها را داد، رشوه‌ها را گرفت، و به‌حرم‌سرا برگشت. در هنوز بر همان پاشنه می‌چرخد؛ چیزی عوض نشده‌است، و همه‌چیز بر همان نَمَط است که بود ـــ انتشار دستورالعمل طب سنتی، برای مقابله با کرونا؛ در حالی که جهان مشغول پیش‌خرید واکسن این بیماری‌ست.

در فقدان هرگونه کار واقعی و عینی، در غیاب امکان هرگونه تأمل در خصوص مسائل اصلی، تنها چیزی که سیطره می‌یابد، منطقی‌ست که سده‌هاست حکم‌فرماست: «منطق منبر»؛ همان که سبب می‌شود هر ایرانی یک متخصص، و هر متخصص صرفاً یک سخن‌پرداز قهار باشد، نه بیش‌تر. در شرایطی که کشور با مسائلی بنیادین دست‌وپنجه نرم می‌کند، که امکان بقاء و حیات تمدنی ایران را در معرض جدی‌ترین تهدیدها قرار داده‌است، بحث از «حجاب اجباری/اختیاری» هنوز می‌تواند جنجال برپا کند، و راه‌کار اندیش‌مندان و دانش‌مندان و نیروهای پای کار و کارشناسان ذی‌صلاح برای کاهش رشد جمعیت ایران به‌کم‌تر از یک‌درصد، آسان‌گرفتن ازدواج از سوی خانواده‌هاست.

منطق منبر، منطق سِیر در هپروت است؛ لفاظی جان‌دار و هیاهوی بسیار برای هیچ؛ صحبت در مورد هر موضوع باربط و بی‌ربط؛ تلفیق خاطره و تکنیک‌های جذب و جلب و نگه‌داشت مخاطب، بدون هیچ اقدام مشخص ـــ هریک از کسانی که در مثلاً بهترین دانش‌گاه‌های این مملکت، در هر کدام از رشته‌های علوم انسانی تحصیل کرده‌اند، ردّ روشنی از منطق منبر را به‌عینه دیده‌اند: در کلاسی که در هر کشور دیگری باید به‌زبان انگلیسی برپا شود و در آن لبه‌های علم مورد مطالعه قرار گیرد، لب‌ریز از تکرار چندباره‌ی مکرراتی‌ست که نهایتاً در دوره‌ی لیسانس می‌توان یادشان گرفت، با تلفیق ارائه‌ی همین اباطیل از سوی دانش‌جویان، با چاشنی لاس‌زدن‌های خودمانی.

تعجبی هم ندارد؛ وقتی سامانه‌ی حکم‌رانی امروز ایران، تنها در دو چیز خبره است، وضعیت نمی‌تواند چیزی جز این باشد: یکی سخن‌پردازی و گرم‌کردن تنور منبر؛ دو دیگر صدور اوامر و نواهی، بی‌آن‌که لزوماً تحقیقی از وضع موجود و ویژگی‌های وضع ایدئال صورت گرفته‌باشد. این سامانه از دل اندیشه‌هایی درآمده که ربط وثیقی به‌واقعیت ندارد، و می‌تواند تماس تصویری را نهی کند؛ ولی درباره‌ی نرم‌افزاری که این تماس را برقرار می‌کند، ساکت بماند. نتیجه‌ی سیطره‌ی منطق منبر، در زوال عقلانیت، این است که وزیر کار، با آن هیکل کارفرمایی راستین، به‌جای آن‌که درباره‌ی شلاق‌خوردن یک کارگر حرف بزند، وعده‌ی انتقام از قاتلان فخری‌زاده را می‌دهد.

در پاسخ به‌ترور قاسم سلیمانی هم چنین منطقی حاکم بود: پس از انبوهی لفاظی تند و تهدیدهای متنوع، با ترس‌ولرز و با چندین‌وچند واسطه به‌آمریکا پیغام دادند قصد نمایش «انتقام سخت» دارند (بگذریم که املاء انگلیسی این عبارت را هم نمی‌دانستند)؛ وقتی پای‌گاه خالی را موشک‌باران کردند، منطق منبر دوباره به‌میدان آمد، و از پُشته‌کردن کُشته‌های آمریکایی خبر ساخت (بگذریم که بعداً اقرار کردند دروغ گفته‌اند)؛ در نهایت اما، آن‌چه واقعی بود، گندی بود که بالا آمد ـــ اشتباه‌گرفتن هواپیمای مسافربری با جنگنده‌ی خارجی، و کُشتن تمام مسافران این هواپیما، که عمدتاً ایرانی بودند. منطق منبر آن‌جا رخ نمایانْد که مسئول اصلی این فاجعه گفت گردنش از مو باریک‌تر است، هرچه دستور بدهند عمل می‌کند، و آرزوی مرگ کرده؛ ولی تا همین امروز، قرص‌ومحکم، روی صندلی‌اش نشسته‌است.

در دوران فترت ایران‌زمین، که حتماً واجد شرایط امتناع است، تنها منطقی که امکان دارد، همین منطق منبر است، که وقتی امکان تأمل جدی در خصوص مسائل مبتلاءبه‌مان را از دست داده‌ایم، موجد ورّاجی‌های پوچ و بی‌حاصل می‌شود، که داستانی برای اقناع مخاطبان شکل بگیرد، لباسی بر تن برهنه‌ی پادشاه پوشانده‌شود، فروپاشی به‌تعویق بیافتد، و نمایشی از اقتدار برپا شود، که اشک حضار را درمی‌آورَد، و از یادشان می‌برد که منبر در چه‌خصوصی برپا شده، و جای‌گزین چه‌چیزی شده‌است.

بعداً البته قیمه‌پلویی هم می‌دهند، که گریه بی‌قیمه فتیر است؛ فترتی که از پایان عصر صفوی آغاز شد و، تا فرداهای قابل پیش‌بینی، تداوم خواهدداشت ـــ از همان زمان که برای دفع حمله‌ی محمود افغان در دربار صفوی آش پختند، و به‌جای تمهید سازوبرگ نظامی، دقت کردند شمار گوسفندان مقدس باشند و دختران باکره آش را بپزند تا دفع بلاء شود؛ تا امروز که می‌خواهند جوری به‌یک ترور دقیق و حساب‌شده واکنش نشان دهند که «کُرک‌وپشم دشمن بریزد».

پی‌نوشت: تصویر صدر این نوشته، تنها تصویر موجود در وب از محسن فخری‌زاده (نفر اول از سمت راست) است، که وب‌سایت رسمی رهبری آن را در تاریخ سوم بهمن‌ماه ۱۳۹۷، به‌عنوان یکی از اجزاء گزارش خبری از دیدار مسئولان و محققان ستاد توسعه‌ی علوم شناختی با ایشان، منتشر کرده‌است. گزارش را این‌جا، و آلبوم تصاویر را این‌جا ملاحظه کنید.

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۲:۳۴
محمدعلی کاظم‌نظری

حسین‌بن علی (ع)

چند روز دیگر محرّم از راه می‌رسد؛ به‌قول اهل دل: «ارباب صدای قدمت می‌آید». در طول سالیان درازی که از ۶۱ قمری بدین‌سو گذشته‌است، مکرر درباره‌ی حضرت حسین‌بن علی (ع) نوشته‌اند: درباره‌ی این‌که که بود و چه کرد و چرا کرد و چگونه شد، انواع تحریرها و تقریرها و تحیّرها را ابراز کرده‌اند؛ با این حال، شاید بتوان از زاویه‌ی دیگری نیز به‌این ماجرای عظیم نگریست ـــ این‌که تجربه‌ی چنین دل‌آوریِ خیره‌کننده‌ای چطور چیزی‌ست؟

همه‌ی‌مان در زندگی با لحظات سخت و آسان روبه‌رو بوده‌ایم: برای ما معمولی‌های مقیم مرز پُرگهر، با آن تاریخ گران‌بار و وضعیت اسف‌بار کنونی، احتمالاً سختی‌های زندگی به‌مراتب بیش‌تر از آسانی‌هایش بوده‌است؛ چنان‌که احتمالاً به‌کرّات ناگزیر از این شده‌ایم که دست به‌انتخاب‌ها و تصمیم‌گیری‌های دردناک بزنیم و، گرچه ممکن است به‌عنوان یک‌سری آدم معمولی، نه آن‌چنان که باید شجاع‌دل هستیم، و نه آن‌چنان که نبایدْ بزدل، گاه در موقعیت‌هایی قرار می‌گیریم که تحت شدیدترین فشارهای روانی قرار می‌گیریم، و باید شجاعانه به‌استقبال بحران برویم، و آن را حل‌وفصل کنیم؛ در کمال سختی و، البته، نوعاً به‌تنهایی.

تجربه‌ی این لحظات جان‌کاه، پُر از دل‌شوره، تپش قلب، بالارفتن فشار خون، به‌هم‌ریختن دست‌گاه گوارش، اصلاً دل‌چسب نیست، و ممکن است پی‌آمدهای درازدامنی هم بر جسم و روان‌مان بر جای بگذارد: شب‌های بی‌خوابی، فکرکردن مدام به‌کارهایی که باید انجام شود و تصمیماتی که باید اتخاذ شود، حرص‌خوردن و غم‌گُساری، که: «چرا من؟!»، انواع خیالات نگران‌کننده، همگی تجربه‌هایی ناراحت‌کننده‌اند، و فشار روانی‌شان می‌تواند آدمی را دچار فروپاشی کند؛ قسط‌های عقب‌افتاده، اجاره‌خانه‌ی پرداخت‌نشده، دست‌مزدِ دریافت‌نشده، و انواع نیازهای برآورده‌نشده، تماماً مخرب‌اند ولی، در عین حال، نیازمند توجه و حل‌وفصل‌اند.

در روایت‌هایی که از کربلاء شنیده‌ایم، مردی به‌تصویر درآمده‌است که شمایل یک پهلوان را دارد: تصمیم می‌گیرد برای صیانت از اصولی که دارد عبادت واجب را ترک کند؛ تمام توصیه‌های به‌ظاهر خیرخواهانه را می‌شنود، ولی باز هم به‌مسیر و هدفی که دارد فکر می‌کند؛ در کمال آرامش به‌عرصه‌ی نبرد وارد می‌شود و روی‌کردی اقناعی در پیش می‌گیرد؛ با نهایت درایت از خانواده‌اش پاس‌داری می‌کند و، حتا، حواسش هست که بعد از او چه بر سرشان می‌آید؛ هیچ‌گاه گلایه‌ای نمی‌کند؛ تمام هست‌ونیست و داروندارش را بر سر آرمان و اصولی که دارد فدا می‌کند و، به‌جز آن‌که بگوید «کمرم شکست»، یا «بعد از تو، اُف بر دنیا!»، جمله‌ای نمی‌گوید که دل‌مان به‌حالش بسوزد.

او چنان معتقد و باورمند به‌راهی‌ست که می‌داند پایانی هول‌ناک دارد، که تقریباً به‌سادگی یکی از اعاظم تجّار عرب ـــ جناب زُهَیربن قَین ـــ را به‌این جمع‌بندی می‌رساند که واگذاشتن مال‌ومَنال هنگفت، زندگیِ در آسایش با همسری دل‌خواه، سلامتی و شادکامی و تمام خوبی‌هایی که از آن بهره‌مند بود، ارزش پیمودن این مسیر را به‌سوی پایانی که دست‌کم از میانه‌های مسیر، مثلاً از زمانی که خبر شهادت جناب مسلم‌بن عقیل به‌حضرت (ع) رسید روشن بود، دارد. در تمام این روایتِ سرشار از جان‌بازی، چه در مورد پهلوانِ اصلی، که خودِ حضرت (ع) باشد، و چه در مورد دیگرانی که هریک ستاره‌هایی تاب‌ناک‌اند، حتا لحظه‌ای نگرانی دیده نمی‌شود؛ ولی امام (ع) در نهایت یک انسان بود ـــ چطور چنین چیزی ممکن است؟

یک‌لحظه خودمان را بگذاریم جای او، و تمام سختی‌های زندگی‌های‌مان را با سختی‌هایی که او آگاهانه تصمیم گرفت انتخاب‌شان کند و، در حالی که قرائن و شواهد نشان می‌داد چه در انتظارش است، به‌سوی مهلکه گام برداشت، عوض کنیم: حتا فکرکردن به‌کسری از تصمیمات دل‌آورانه‌ای که حضرت (ع) گرفت، و پی‌آمدهای این تصمیمات، لرزه به‌اندام من‌یکی می‌اندازد. تصور می‌کنم بر حسین‌بن علی (ع) چه گذشته‌است؛ زمانی که روی شتر نشسته‌بود و در خواب می‌دید به‌زودی به‌دیدار پدربزرگش می‌شتابد، یا در سحرگاه نبرد خواب می‌دید سگی دورنگ وحشیانه‌تر به‌او حمله می‌برد و نتیجه می‌گرفت به‌دست مردی اَبرَص کُشته می‌شود؛ آیا لحظه‌ای بود که مردد شود؟ لحظه‌ای بود که خودش را ببازد؟ لحظه‌ای بود که شجاعتش نَم بکِشد، و بگوید: «ول کن بابا؛ نخواستیم!»؟ لحظه‌ای بود که برای خودش غصه بخورد که همه‌چیزش را از دست داده‌است؟ لحظه‌ای بود که گلایه کند: «چرا من؟!»؟

از حالات روحی‌اش خبر نداریم؛ فقط می‌دانیم مردانه جلو رفت و جانانه جنگید و همه‌چیزش را به‌پای ایمانش داد: بدون کم‌ترین تردیدی کوشید از تعمیق بحران جلوگیری کند، ولی وقتی پای اصولش در میان بود، گفت: «ذلت از ما دور است»، و برای رسیدن به‌هدفی که ارزش این جان‌بازی را داشت، حتا طفل خُردسالش را هم داد؛ بدون آن‌که خَم به‌ابرو بیاورَد. او به‌جلو رفت، و لحظه‌ای هم جا نزد؛ حتا با وجود این‌که به‌عنوان مردی دنیادیده و گرم‌وسردچشیده، که تجربه‌ی ازدست‌دادن پدر و مادر و برادرش را هم پای آرمان‌شان داشت، می‌دانست به‌احتمال زیاد چه بر سرش می‌آید ـــ با همه‌ی این‌ها، حتا اگر هم دل‌شوره داشت، حتا اگر از عظمت آن لحظاتِ لب‌ریز از بلاء به‌جان آمده‌بود، نترسید و جلو رفت.

سلام بر تو «ای کُشته‌ی اشک‌ها»؛ از ما معمولی‌هایی که ظرفیت‌مان به‌اندازه‌ی تو نیست، ولی با معضلاتی در حدواندازه‌ی خودمانْ بزرگ دست‌وپنجه نرم می‌کنیم، شب‌ها بد می‌خوابیم، زخم معده و فشار خون و تپش قلب و تیک عصبی و هزارویک اثر دیگر مشکلات زندگی جسم‌وجان‌مان را زخمی کرده‌است، فکروخیال لحظه‌ای نمی‌گذارد آرام باشیم و در آرامش نفس بکشیم، پُر از دل‌شوره و اضطراب‌ایم، در میانه‌ی توفان غوطه‌وریم، و از هر سو هم آماج شدیدترین بحران‌هاییم. ما در ظرف وجود خودمان تو را می‌فهمیم؛ می‌دانیم وقتی قسط‌های عقب‌افتاده چه بر سر روان آدمی می‌آورند، این‌که عزیزترین‌های آدم جلوی چشمانش جان بدهند چقدر هول‌ناک‌تر است ـــ ما تو را با گوشت و پوست و استخوان‌مان حس می‌کنیم؛ ای «صیدِ دست‌وپازده در خون».

دست‌مان را بگیر؛ ای «تنهایِ تنها».

۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۲۰
محمدعلی کاظم‌نظری

حالا که همه درباره‌ی برنامه‌ی هم‌کاری ۲۵ ساله با چین نوشته‌اند، بد نیست ما نیز اشارتی بکنیم؛ شاید بعداً بتوان بِدان استناد کرد؛ خصوصاً با توجه به‌اثری که این قرارداد می‌تواند بر کل روابط بین‌الملل، و نه صرفاً تاریخ ایران، بر جای بگذارد.

هنری کیسینجر، مشاور امنیت ملی ریچارد نیکسون، در یکی از کتاب‌های درخشان خود ـــ چین ـــ بررسی تاریخی روش‌مند و روشن‌گری از این کشور ارائه می‌کند. نگاه و تحلیل کیسینجر، که از قضا مسئول برقراری رابطه میان ایالات‌متحد و جمهوری خلق چین در زمان مائو نیز بود، دقیق و آموزنده است. این‌جا قصد ندارم تحلیل او را عرضه کنم؛ بلکه مایل‌ام در حاشیه و، به‌بهانه‌ی این سند جنجال‌برانگیز، به‌چند نکته اشاره کنم.

یک. می‌توان نشان داد یکی از مهم‌ترین عوامل فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، به‌عنوان ره‌بر جبهه‌ی شرق، که متعاقباً موجب شد غرب عملاً بر کل عالَم سیطره پیدا کند و، حتا حالا هم، رقبای شرقی غرب، در واقع غربی‌تر از خودِ غرب رفتار می‌کنند، پیوستن چین به‌ایالات‌متحد، و جدایی‌اش از شوروی بود؛ همان‌گونه که تولد نولیبرالیسم مقارن مذاکرات پینگ‌پونگ رقم خورد، و در همان زمان هم ریگان و تاچر روی کار آمدند ـــ چنان‌که در همان زمان هم اتحاد جماهیر شوروی روی سراشیبی سقوط افتاد: حمله‌ی ناکامش به‌افغانستان با تولید و تقویت اسلام‌گرایی از سوی ایالات‌متحد شکست خورد، و تمام کشورهایی که گرایشی به‌این کشور و شعبه‌ای از حزب «بعث/ستاخیز» داشتند، یا در جریان حملات نظامی و جنگ‌های طولانی تضعیف شدند، و یا این‌که گرایش‌های مارکسیستی ـ لنینیستی ـ استالینیستی در آن‌ها با سرکارآمدن اسلام‌گرایی به‌مُحاق رفت. در واقع، «پایان تاریخ» از زمانی آغاز شد که نیکسون و مائو دست دوستی دادند؛ بادی که آن زمان وزید، اول پایه‌های سلطنت پهلوی را شُل کرد، بعد چنان قدرت‌مند شد که دیوار برلین را نابود کرد.

دو. اکنون چین عملاً به‌نوعی ابرقدرت تبدیل شده‌است: به‌جز عضویت دائم در شورای امنیت ملل متحد، دارای تمامی مؤلفه‌های قدرت سخت و نرم است؛ آن‌قدر قدرت‌مند شده‌است که مانع عمل‌کرد بهتر سازمان جهانی بهداشت در جریان همه‌گیری کرونا شود، که شیوع آن از این کشور آغاز شد و، حتا، آمریکا هم نتوانست نام «ویروس چینی» را برای عامل این بیماری جا بیاندازد ـــ در حالی که گمانه‌های نه‌چندان ضعیفی وجود دارد که چین را متهم اصلی همه‌گیری اخیر می‌دانند. چین اکنون آن‌قدر قدرت‌مند است که می‌تواند به‌سادگی پنجه در پنجه‌ی ایالات‌متحد، به‌عنوان قدرت‌مندترین کشور جهان، بیاندازد، و در عرصه‌ی بین‌المللی یک مدعی جدی باشد، و با ساختاری منسجم، در جست‌وجوی منافع خود به‌عنوان پرجمعیت‌ترین و سومین کشور پهناور جهان است.

سه. قراردادی که به‌دنبال انعقاد آن با چین هستند، نخستین نمونه از چنین قراردادهایی در تاریخ ایران نیست؛ برخلاف هوچی‌گری رسانه‌ای، این قرارداد را با نمونه‌هایی مانند ترکمان‌چای نمی‌توان مقایسه کرد، که متعاقب شکست‌هایی در جنگ‌های ایران و روسیه منعقد شدند. این قرارداد، حتا در سطح سند آبکی‌ای که به‌عنوان برنامه‌ی هم‌کاری‌های جامع منتشر شده‌است (این‌جا را ببینید)، نمونه‌ی روشنی از یک «امتیازنامه» است؛ یادآور امتیازنامه‌هایی مانند رویتر، یا دارسی، یا رژی، که اولی جامع‌ترین‌شان بود، و دومی سرآغاز نفت‌دارشدن‌مان شد، و سومی موقتاً به‌تحریم شرعی استعمال توتون و تنباکو انجامید. امتیازنامه‌ی رویتر چنان جامع و طویل‌المدت بود، که جرج کرزن درباره‌اش نوشت: «این امتیاز بخشیدن یک‌پارچه‌ی تمامی منابع صنعتی یک کشور است که همانند آن تا به‌امروز در هیچ مستعمره‌ای داده نشده‌است».

چهار. می‌توان ساعت‌ها درباره‌ی خیانت امثال میرزاحسین‌خان سپه‌سالار، که یکی از عوامل انعقاد این قرارداد بود، و رشوه‌ای معادل پنجاه‌هزار لیره هم برای جوش‌دادنش گرفت، نوشت؛ ولی کم‌تر به‌این پرسش برمی‌خوریم که اگر این امتیازنامه بر اثر فشارهای امثال مُلّاعلی کَنی، که برخلاف تصور اشتباه جلال آل‌احمد نه با انگیزه‌ی استقلال‌طلبی، که به‌واسطه‌ی یهودی‌بودن رویتر مخالف اعطای این امتیاز بود، مُلغا نمی‌شد، چه می‌شد؟ وقتی هیچ ذهنیتی برای استثمار منابع طبیعی ـــ بِدان‌نحو که گوهر انقلاب صنعتی بود ـــ در این کشور وجود نداشت، و خودمان هم کم‌ترین درکی از سازوکارهای جهان جدید نداشتیم، و امکان عملی استخراج منابع‌مان را هم نداشتیم، چطور با اعطای این امتیازنامه مخالفت می‌کردیم؟ فرض کنید شرایط این امتیازنامه در مذاکره تغییر می‌کرد؛ فرض کنید این امتیازنامه پابرجا می‌ماند و، به‌مانند امتیازنامه‌ی دارسی، به‌قرارداد ۱۹۳۳، ملی‌شدن صنعت نفت، قرارداد کنسرسیوم، و قراردادهای بیع متقابل و IPC کنونی منجر می‌شد؛ اوضاع چقدر تفاوت می‌کرد؟

پنج. قصد ندارم تا زمانی که متن اصلی قرارداد، آن هم به‌زبان انگلیسی که زبان مورد توافق طرفین است، در دست‌رس قرار نگرفته‌است، سلباً و یا ایجاباً درباره‌اش حرفی بزنم؛ اما می‌توان از این منظر هم به‌این موضوع نگریست: ما مشخصاً دو تجربه‌ی تاریخی در مواجهه با امتیازنامه‌ها داریم؛ یکی رویتر، که در واقع به‌نتیجه نرسید، و شاید اگر به‌نتیجه می‌رسید اکنون دست‌کم چیزی مانند شرکت ملی نفت ایران، مثلاً در مورد استخراج معادن، می‌داشتیم و، دیگری دارسی، که نفت را در دامن‌مان ریخت و، با طی مسیری طولانی، که یک مرحله‌ی مهم آن نیز از شومینه‌ای سوزان می‌گذرد، به‌امروز رسیده، که اگر همین ۲۰۰هزار بشکه‌ی برآوردی را هم نتوانیم بفروشیم و پول آن را وصول کنیم، ریال ممکن است به‌راحتی به‌نیمی از ارزش کنونی‌اش سقوط کند. با فرض آن‌که سند واقعی قراردادی که با چین می‌خواهند ببندند در دست‌رس‌مان قرار گیرد، به‌سود کدام روی‌کرد موضع می‌گیریم؟ صرف‌نظر از واکنش قدرت‌های منطقه‌ای و بین‌المللی به‌انعقاد چنین قراردادی، که می‌توان درباره‌اش به‌تفصیل نوشت، کدام رَه‌یافت بیش‌تر در خدمت منافع ملی‌ست: رَه‌یافتی که از منطق «بیع متقابل» پِی‌رَوی می‌کند، و می‌گوید بیا منابع را تبدیل به‌چیزهای باارزش کن و درآمدت را هم از محل همان منابع بردار و سهم ما را هم بده؛ یا رَه‌یافتی که می‌گوید استقلال، ولی عملاً وابستگی و دریوزگی را به‌دنبال می‌آورَد؟

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۴:۴۲
محمدعلی کاظم‌نظری

نمایی از فیلم

وقتی اول‌بار به‌تماشای «غلام‌رضا تختی» در سینما نشستم، در تمام طول فیلم و، حتا، در تمام مدتی که عنوان‌بندی پایانی فیلم، با آن موسیقی دردناک محجوبی و شعر سوزناک رَهی و صدای گرم معتمدی (این‌جا بشنوید)، پخش می‌شد، به‌پهنای صورت گریستم؛ این تجربه در تمام دفعات بعدی تماشای این فیلم هم تکرار شد.

سرنوشت فیلم، به‌رغم آن‌که داستان سرراست و بی‌تعارفی را استادانه تعریف می‌کند، جنبه‌های بصری دل‌نشینی دارد، و تقریباً همه‌ی اجزاء فنی و غیرفنی‌اش به‌سامان از آب درآمده‌است، به‌مانند قهرمان بزرگش، با ناکامی هم‌راه بود؛ نه آن‌چنان که شایسته‌اش بود دیده‌شد، و آن میزان که باید قدر دید.

روایت روراست، مبتنی بر شواهد تاریخی، شورانگیز، و تراژیک فیلم از زندگی «آقاتختی»، بدون آن‌که کوششی برای پیچش قصه و تردستی‌های نمایشی داشته‌باشد، شکوه زندگی جهان‌پهلوان را هنرمندانه به‌نمایش می‌گذارد؛ فیلم حتا برای بازی نقش قهرمان اصلی سراغ بازی‌گران تازه‌کار رفته‌است، تا هیچ‌چیزی جلوی درخشش خودِ شخصیت را نگیرد.

زندگی «آقاتختی»، آینه‌ی تمام‌نمای پهلوان در اندیشه‌ی ایرانی‌ست؛ او، به‌عنوان آخرین پهلوان از نسل پهلوانان اسطوره‌ای ایران‌زمین، زُبده‌ی تمام پهلوان‌کُشی‌های ما را زندگی کرد: زندگی او، مانند هر استثناء دیگری، وجوه ناهم‌ساز و درک‌ناپذیر فراوان دارد و، به‌علاوه، نه‌گفتن و حساب‌کشیدن پیاپی‌اش از خودش، در عین کُشتی‌گرفتنش با خیل فرومایگان، و دست‌وپنجه نرم‌کردنش با واقعیات مبتذلی که نمی‌فهمید اصلاً برای چه جلوی رویش سبز می‌شوند، ویژگی خاص هر پهلوانی‌ست.

پهلوان ایرانی برای تاریخ، برای نام‌وننگ، برای آن‌که امانت‌دار صدیق راستی و درستی باشد زندگی می‌کند؛ بی آن‌که دربند تجلیات عینی ابتذال زندگی روزمره باشد، و همین، همه‌ی ما معمولی‌ها را دچار حیرت می‌کند: ما معمولی‌ها تاب این را نداریم که قدّ یکی آن‌قدر بلند شود که نتوانیم چهره‌ی نورانی‌اش را ببینیم، و این‌قدر هم به‌مناسبات خیالی و ابلهانه‌ی‌مان بی‌اعتناء باشد.

تلألؤ شخصیت پهلوان، تمام رذایل و نواقص و عیب‌های‌مان را عیان می‌کند؛ پهلوان رابطه‌ای دیالکتیک با ما معمولی‌ها دارد: پهلوان هرچه ما نداریم و آرزوی داشتنش را داریم چونان آیینه‌ای در برابرمان می‌گذارد؛ معرفت و مردانگی و بزرگی را به‌یادمان می‌آورَد، و حزم و صبر و حوصله‌ای را که نداریم نشان‌مان می‌دهد ـــ فرومایگی‌مان را با خون‌سردی هرچه تمام‌تر به‌مان ثابت می‌کند.

برای همین، رابطه‌ی عموم با پهلوان رابطه‌ای مبتنی بر خوف و رجاء است؛ رابطه‌ای برساخته از ردّ و قبول؛ مشتمل بر حبّ و بغض: ما معمولی‌ها پهلوان را، که تجسمی از تمام آرمان‌های تاریخی ماست، تا سرحد مرگ دوست داریم و، در عین حال، از او تا سرحد مرگ بی‌زاریم، و می‌خواهیم سر به‌تن او نباشد. این، سرنوشت همه‌ی پهلوانان ایران است؛ از بَدوْ، تا ختم.

ما معمولی‌ها «آقاتختی» را می‌پرستیدیم: او کسی بود که هر گرهی را به‌سرانگشت تدبیرش می‌گشود؛ الگوی مروّت و صداقت و همه‌ی چیزهای خوب بود؛ مورد اعتماد همه‌ی مردم و مورد وثوق هرکس بود؛ نمونه‌ی زنده‌ی عالی‌ترین بزرگی‌ها و زیبایی‌ها بود. در عین حال، از او نفرتی عمیق داشتیم: او خیلی خوب بود؛ رشک‌برانگیز بود؛ حسادت‌برانگیزیِ تمام خوبی‌اش آتش به‌جان‌مان می‌زد.

و همین، کاری کرد پهلوان را وادار به‌خودکُشی کنیم؛ آن‌چنان هم این مرگْ هول‌ناک بود، که فوراً کوشیدیم آب را گِل‌آلود کنیم: تقصیر را گردن زمین‌وزمان انداختیم، و ناخودآگاه ولی پیوسته کوشیدیم خون پاک «آقاتختی» را از دستان‌مان بشوییم؛ در حالی که آشکارا می‌دانستیم پهلوان را ما کُشته‌ایم، و این را هم می‌دانستیم که چرا دست به‌چنین جسارت کثیفی زده‌ایم.

تمام فوق‌العادگیِ فیلم «غلام‌رضا تختی» آن است که بدون کم‌ترین ادعایی، بدون کوچک‌ترین لافی، این رابطه‌ی عجیب‌وغریب معمولی‌ها و پهلوان را با روراست‌ترین ترتیب ممکن، چنان‌که اقتضاء پهلوانی‌ست، تعمداً بدون رنگی جز سیاه و سپید، به‌نمایش درمی‌آورَد: ترکیب زیبایی از سپیدی خیره‌کننده‌ی پهلوان، و سیاهیِ تباه ما معمولی‌ها؛ پهلوانی که از تباهی کَند، آن را نورانی کرد و، در نهایت، در سرانجام یک تراژدی کلاسیک، در سیاهیِ شوکران غرق شد.

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۲۸
محمدعلی کاظم‌نظری

در میانه‌ی آتش‌سوزی مهارناپذیر منطقه‌ی حفاظت‌شده‌ی خائیز، قتل آسیه پناهی و رومینا اشرفی، اعلام آمار رسمی کُشته‌های «نامرئی» آبان ۱۳۹۸، بی‌آبی غیزانیه، تحریم‌ها و سقوط روزانه‌ی ارزش پول ملی، تجاوز به ۹۰درصد کودکان کار ایران، و انواع مشکلات دیگری که در این کشور با آن‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کنیم، مسئله‌ی آن‌ها که در رسانه‌ها و فضای مجازی ایران قلم می‌زنند، این است که درباره‌ی اعتراضات آمریکا بنویسند. به‌گمان من، صِرفِ همین مطلب کفایت می‌کند که از کل رسانه‌های داخلی و قلم‌به‌دست‌های شبکه‌های اجتماعی نومید شویم.

البته درک می‌کنم وقتی هر اتفاقی در کشوری به‌بزرگی ایالات‌متحد می‌تواند سرتاسر جهان را متأثر کند، چنین اعتراضات گسترده‌ای هم علی‌القاعده مورد توجه قرار می‌گیرد؛ نشان‌دادن واکنش به‌آن هم طبیعی‌ست، و به‌مانند هر اتفاق دیگری در جامعه‌ی جنگی ایران، فوراً صف‌آرایی‌های مرتبط هم بر محور آن شکل می‌گیرد. با این همه، باید پرسید چطور می‌شود وقتی با این حجم از مسائل اساسی روبه‌روییم، به‌جای تلاش برای حل‌وفصل آن‌ها، دست‌کم با گفت‌وگو در موردشان برای فهمیدن‌شان، به‌مسئله‌ای که کم‌ترین ربطی به‌ما ندارد، در این گستره بپردازیم.

به‌حامیان حکومت کاری ندارم، که چه در این‌سوی مرزها و چه در آن‌سوی مرزها، از تلویزیون تا روزنامه و فعال فضای مجازی، به‌نحوی سازمان‌یافته موظف‌اند درباره‌ی این روی‌دادها بنویسند، که در حاشیه آمار رسمی کُشته‌شده‌های آبان ۱۳۹۸ اعلام شود، و این کُشته‌های مظلوم، غریب، بی‌کس، بی‌پول، بی‌پناه، بی‌صدا، و بی‌بلندگو، حتا در هنگام شمارش هم مرئی نشوند و، البته، در نبرد رسانه‌ای با ایالات‌متحد در برابر افکار عمومی کار را به‌پیش برانند: آن‌ها «سربازان جنگ نرم»اند، و اِبایی هم از این ندارند که وظایف‌شان را به‌انجام برسانند؛ مانده‌ام «کنش‌گران اجتماعی» چرا این‌قدر از واقعیت کَنده شده‌اند؟

البته این کَنده‌شدن از واقعیت سابقه‌ای تاریخی دارد: ما مدت‌هاست که توانایی اندیشیدن به‌مسائل خودمان را از دست داده‌ایم؛ ردّ این کَنده‌شدن را دست‌کم تا عصر فتح‌علی‌شاه قاجار می‌توان جُست ـــ همان زمان که در هنگامه‌ی ذلت و ازدست‌دادن بخش‌هایی از سرزمین‌مان در جریان جنگ‌های ایران و روسیه، بدون کم‌ترین درکی از «منافع ملی» نیرویی برای پشتی‌بانی از عباس‌میرزا گسیل نکردیم، مبادا قدرت‌مند شود و تاج‌وتخت‌مان را به‌لرزه دربیاورد و، هم‌زمان، بدون این‌که خبری از مناسبات جدید جهان داشته‌باشیم، در هنگام امضاء قراردادی که ایوان پاسکوویچ انشاء کرده‌بود، سرودیم: «کِشَم شمشیر مینایی، که شیر از بیشه بگریزد؛ زنم بر فرق پسکوویچ، که دود از پطر برخیزد»؛ زرشک!

واقعیت آن است که هنوز هم در همان حال‌وهواییم؛ برای همین هم هست که امکان تأمل در مورد «مسئله‌ی ایران» را نداریم، و بی‌هوده می‌کوشیم به‌خیال خودمان هم‌صدا با معترضان آمریکایی، علیه ظلم‌وجور سرمایه‌داری و نولیبرالیسم و تبعیض نژادی و سرکوب گسترده فریاد بکشیم، و با وسایلی که سرمایه‌داری برای‌مان فراهم کرده‌است، در فضای مجازی دست به‌کنش‌گری بزنیم: در حالی که خودمان مسائل بزرگ‌تری داریم که حتا نمی‌توانیم درباره‌ی‌شان سخن بگوییم. شکم‌سیرها که با آی‌فون علیه نولیبرالیسم قلم می‌زنند و به‌سرمایه‌داری ناسزا می‌گویند؛ گرسنه‌ها هم ـــ به‌قول یک پیمایش در جریان انقلاب ۱۳۵۷ ـــ «فرصت اعتراض ندارند».

این وضعیت خنده‌دار است، شاید هم گریه‌دار؛ آن‌چنان که تهی از تأمل است، و بیش‌تر به‌وضعیت دانش‌آموزی می‌مانَد که برای فرار از درس‌خواندن فوت‌بال را بهانه می‌کند: اعتراض ایرانیان به‌سرکوبی که شش روز است جریان دارد و، به‌رغم خشونت و آشوب و غارت گسترده در اعتراضات، حتا یک کُشته هم نداشته‌است، در آن دست‌کم ۱۸۰ وکیل دادگستری برای دفاع رایگان از بازداشت‌شده‌ها اعلام آمادگی کرده‌اند، دست‌کم ۱۲۰۰ نفر به‌نمایندگی از کانون‌های وکلاء مشغول رصد لحظه‌ای و مستندسازی تخلفات احتمالی نیروهای پلیس هستند، از ۷۳۹ بازداشتی ۷۱۲ نفر بدون هیچ عنوان اتهامی یک‌روزه آزاد شده‌اند، هنوز حتا یک گلوله‌ی غیرپلاستیکی هم شلیک نشده، و هیچ موبایل یا وسایل دیگری از معترضان ضبط نشده‌است، بیش‌تر به‌نوعی سرگرمی می‌ماند.

نویسندگان شبکه‌های اجتماعی خوش دارند حضور در اعتراضی را تجربه کنند که برای‌شان هیچ هزینه‌ای ندارد و، ای‌بسا، ممکن است به‌واسطه‌ی دفاع از مفاهیمی مترقی مانند «آزادی بیان» اعتبار هم برای‌شان خلق کند: آن‌ها تجربه‌ی آبان ۱۳۹۸ را در یاد دارند، که برای مدتی کل شبکه‌ی اینترنت کشور قطع بود؛ برای همین خوش‌خوشان‌شان می‌شود خودشان را دوشادوش مردمی تصور کنند که در یکی از عالی‌ترین نمونه‌های کشورداری در جهان زندگی می‌کنند، ولی به‌همین هم معترض‌اند. این نویسندگان به‌جای پرداختن به‌تکالیف طاقت‌فرسایی که تاریخ بر دوش‌شان گذارده‌است، ترجیح می‌دهند وقت‌شان را برای خوش‌باشی در یک تلاش جمعی هدر دهند؛ وقتی نوشتن از این‌که به‌خاطر بدهی بال‌گردی برای خاموش‌کردن آتشی که بر جان بلوط‌های کهن‌سال زاگرس افتاده وجود نداشته، مستلزم پاسخ‌گوکردن قدرتی‌ست که از هیچ‌گونه سرکوبی اِباء ندارد، معلوم است زدن هَش‌تَگ «I Can't Breathe» ساده‌تر و «باکلاس‌تر» است.

رقت‌آور نیست؟

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۹
محمدعلی کاظم‌نظری

محمد مداح

بعد از مدت‌ها در غم یک‌انسان گریستم؛ برای مظلومیتی که این تصویر انباشته از آن است؛ برای غربتی که در غصه‌ی «محمد مداح» موج می‌زند: طلبه‌ای که خودش را برای رسیدگی به‌بیماران مبتلاء به‌کرونا به‌آب‌وآتش زده، و هم‌سرش را که دوقلو باردار بوده، در بیمارستان از دست داده‌است. برای من، باشکوه‌ترین جزء این تصویر آن است که او در گوشه‌ای برای خودش خلوت کرده، تا مزاحم بیماران نباشد، و عزاداری‌اش آن‌ها را ناراحت نکند.

مداح می‌گوید در قم تنهای تنها بوده‌اند؛ در مصاحبه‌ای که با او کرده‌اند، می‌گوید هر چندوقت «برای آن‌که دلش آرام بگیرد» به‌هم‌سرش در آی‌سی‌یو سر می‌زد، تا آن‌که دچار ایست قلبی شده، و به‌هم‌راه دو فرزندِ به‌دنیانیامده‌اش مداح را تنهاتر از پیش رها کرده‌است. موج‌سواری رسانه‌های این‌سو و آن‌سو را کنار می‌گذارم، و به‌طلبه‌ای فکر می‌کنم که در حین خدمت به‌مردم، که حسب باورهای دینی‌اش مأجور است، با بزرگ‌ترینِ بلایا روبه‌رو می‌شود: او هنوز هم همان‌قدر مُسلِم/مؤمن است؟

گذشته از غم جان‌کاه ازدست‌دادن تمام خانواده، این پرسش روان آدمی را در هم می‌ریزد: برای انسانی که به‌مجموعه‌ای از باورهای دینی ایمان دارد، و در راه همین باورها هم مشغول فداکاری‌ست و، به‌علاوه، مشغول تحصیل برای فراگیری بهتر همین باورها و احکام اخلاقی مترتب بر صحت آن‌ها تا مرحله‌ی استادی‌ست، این پرسش که «چرا من؟»، می‌تواند موجب تردیدی عمیق در مورد همه‌چیز شود. تحمل این غم سنگین کاری‌ست بزرگ؛ از آن بزرگ‌تر، مواجهه با شکّی‌ست که همین حالا هم بخشی از ایمان را با خود برده‌است.

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۲۱
محمدعلی کاظم‌نظری

سیامند رحمان

سال بد ۱۳۹۸ یک‌داغ دیگر هم روی دل‌مان گذاشت: سیامند رحمان درگذشت؛ آن هم در حالی که تنها ۳۱ سال داشت ـــ روحش شاد؛ با آن لب‌خند دل‌انگیز، بازوان نیرومند، و روحیه‌ی جنگنده.

او در ۲۰ سالگی، بدون داشتن هیچ‌گونه پیشینه‌ای در وزنه‌برداری، در اردوی تیم‌ملی تست داد، و با بالابردن وزنه‌ی ۱۲۰ کیلوگرمی به‌تیم‌ملی دعوت شد. پس از تنها ۱۵ روز تمرین، در مسابقات جهانی ۲۰۰۸ رکورد جوانان را ۷۲ونیم‌کیلو ارتقاء داد و مدال طلا گرفت. از این به‌بعد، در همه‌ی مسابقات وزنه‌برداری طلا گرفت؛ درخشان‌ترین نقطه‌ی عمل‌کرد رحمان در المپیک ریو رخ داد، که با ثبت رکورد ۳۱۰ کیلوگرمی باز هم مدال طلا گرفت (نفر بعدی تنها ۲۳۵ کیلوگرم زده‌بود!).

بی‌راه نگفته‌ایم اگر او را نابغه‌ی وزنه‌برداری بخوانیم، که اگر دچار فلج اطفال نشده‌بود، در مسابقات وزنه‌برداری افراد فاقد معلولیت هم می‌توانست درخشش‌های خیره‌کننده داشته‌باشد؛ با آن هیکل قدرت‌مند و دل‌آوری شجاعانه، از عهده‌ی هر وزنه‌ای می‌توانست بربیاید. او برای من یادآور رضازاده‌ی وزنه‌بردار، و نه مدیر و رییس و هرچه بعد از روزهای روشن وزنه‌برداری‌اش شد، بود: با همان لب‌خند مطمئن می‌رفت و بی‌حرف‌وحدیث وزنه را می‌زد و مدال طلا را می‌گرفت و می‌آمد ایران؛ هربار هم مسابقه داشت، گرچه دل‌شوره داشتم که نکند این‌بار وزنه بیافتد، ولی متکی به‌نفس می‌رفت و وزنه را می‌زد.

ما مردمان چیزنگه‌داری نیستیم: نه‌تنها قدر داشته‌های مادی‌مان را نمی‌دانیم و، به‌سادگی هرچه تمام‌تر، چوب حراج به‌هرچه داریم می‌زنیم (آمار مصرف منابع طبیعی در ایران با قیمتی به‌مراتب کم‌تر از آن‌چه باید باشد چیزی نیست که دور از دست‌رس باشد)، قدر داشته‌های غیرمادی‌مان را هم نمی‌دانیم؛ تاریخ ایران انباشته از برخورد نامناسب با پهلوانانی‌ست که در هر عرصه‌ای ظهور کرده‌اند و، به‌علاوه، مملوء از برخورد نامناسب خودِ این پهلوانان با ظرفیتی‌ست که برای ایران به‌آن‌ها اعطاء شده‌بوده‌است ـــ اگر امیرکبیر کمی در برخوردهای خود با ناصرالدین‌شاه خردمندانه‌تر رفتار می‌کرد، شاید سرگذشت‌مان به‌نحو دیگری رقم می‌خورد؛ همان‌گونه که اگر ناصرالدین‌شاه کمی دوراندیش‌تر بود، دستور قتل صدراعظمش را صادر نمی‌کرد.

همین گزاره را در مورد میرزاحسین‌خان سپه‌سالار، در مورد احمد قوام، در مورد غلام‌حسین صدیقی، در مورد کریم سنجابی، در مورد علی امینی، در مورد علی‌نقی عالی‌خانی، در مورد برادران خیامی (که آقامحمودشان همین تازگی با انبان گرانی از خدمت به‌میهن به‌رحمت خدا رفت، و بعداً درباره‌ی‌شان خواهم‌نوشت)، و در مورد کرورکرور پهلوان دیگر می‌توان اظهار کرد؛ قدر هیچ‌یک را عمدتاً حاکمان، و بعضاً خودشان ندانستند ـــ رحمت‌الله علیهم اجمعین، و غفرالله لنا و لهم.

اگر حواس ما و سیامند بیش‌تر جمع «سیامند»ی می‌بود که قهرمان ملی ماست و تا سال‌ها می‌توانست برای ایران افتخار بیافریند، امروز به‌جای غصه در فقدان او، باید نگران می‌بودیم مبادا کرونا بگیرد، باید امکاناتی را که لازم دارد در اختیارش قرار می‌دادیم که باز هم بتواند رکوردش را ارتقاء دهد و تاریخ‌ساز شود، و باید به‌دور از این بی‌خیالی و غفلت و خوش‌باشی تاریخی‌مان، کمی بادرایت‌تر رفتار می‌کردیم، که او به‌خاطر وضعیت جسمی‌اش جانش را این‌قدر ساده از دست ندهد.

خیلی اوقات فرصت‌ها تنها یک‌بار در هر چندین‌وچند سال به‌یک‌آدم، به‌یک ملت، داده می‌شوند، و ما ملتی نیستیم که قدر فرصت‌ها را بدانیم؛ دست‌کم خیلی وقت‌ها فرصت‌ها را خیلی ساده از کف داده‌ایم و می‌دهیم و، احتمالاً، زین‌پس هم خواهیم‌داد.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۴۹
محمدعلی کاظم‌نظری

پیش‌تر به‌مناسبت پرسیده‌بودم چرا فاجعه‌ی حمله‌ی مغول به‌ایران، از همان کارکردی در تاریخ ایران برخوردار نشد که زمین‌لرزه‌ی لیسبون در تاریخ اروپا دارد؟ اکنون و، به‌بهانه‌ی کرونا، می‌توان به‌این پرسش پرداخت.

زمین‌لرزه‌ی لیسبون یکی از شدیدترین بلایایی بود که اروپا در تاریخ خود آن را تجربه کرد: این زمین‌لرزه در میانه‌ی سده‌ی هجدهم و در تعطیلی «روز همه‌ی مقدسان» ـــ جشنی که کلیسای کاتولیک در یکم نوامبر در گرامی‌داشت همه‌ی مقدسان شناخته‌شده و شناخته‌نشده و برای احترام به‌درگذشتگان برگزار می‌کند ـــ به‌وقوع پیوست، و موجب شد پای‌تخت پرتغال عملاً ویران، و یک‌سوم جمعیت این کشور از میان برود. نزدیک به۸۵ درصد اهالی لیسبون جان‌شان را در این زمین‌لرزه و سونامی و آتش‌سوزی بعدش از دست دادند.

تقارن این فاجعه با جشنی مذهبی، بر پیش‌زمینه‌ی منازعات گسترده‌ی سده‌های پیش میان کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها و، از همه مهم‌تر، نوزایی‌ای که اروپا هم‌چنان داشت تجربه می‌کرد، سبب شد «روشن‌فکر»ان، که منادیان عقل مستقلِ خودبنیاد بودند، نگاهی برون‌دینی به‌مسئله‌ی شر در پیش بگیرند، و بپرسند خدای عادل مهربان چگونه رضایت می‌دهد چنین بلایی نازل شود؛ آن هم در میانه‌ی جشنی دینی؟ در زوال روزافزون قدرت دنیوی کلیسای کاتولیک در نزاع با پروتستان‌ها، این فاجعه و پرسشی که متعاقباً برانگیخت، به‌مرزی میان سنت و مدرنیته بدل شد.

از زمین‌لرزه‌ی لیسبون به‌بعد است که جست‌وجوی تبیین علمی ـ تجربی برای روی‌دادها تبدیل به‌رویّه‌ی غالبی شد که هم‌اکنون نیز از تفوقی کامل، حتا در میان غلیظ‌ترین معتقدان به‌ادیان، برخوردار است؛ تا پیش از آن، بشر در همه‌ی پدیده‌ها دست خدا را می‌دید، و این مدرنیته بود که درهای معنویت را بست، تا بعداً نیچه‌ای از راه برسد و، صراحتاً، مرگ خدا را اعلام کند. این زمین‌لرزه‌ی لیسبون بود که به«دانم که ندانم» سقراط حیاتی تازه بخشید؛ تا پیش از آن، با وجود دین، منطقاً هیچ «نمی‌دانمی» نمی‌توانست وجود داشته‌باشد.

من پرسیده‌بودم چرا حمله‌ی مغول همین اثر را در فرهنگ ایران بر جای نگذاشت؟ پاسخ این است که ما در آستانه‌ی حمله‌ی مغول در حدود نقطه‌ی اوج عصر زرین فرهنگ‌مان بودیم، که سرشته و آکنده از عقلانیتی تاریخی در مواجهه با روی‌دادها، به‌ویژه در عرصه‌ی حکم‌رانی، بود؛ با حمله‌ی مغول است که در نتیجه‌ی وحشیانه‌ترین کُشتار تاریخ ایران، دوره‌ی طولانی از عُسرت آغاز می‌شود، و داروندار اندیشه‌ی ایرانی به‌عرفانی می‌رود که با فاصله‌گرفتن هرچه بیش‌تر از واقعیت، هر روز مبتذل‌تر شد، تا این‌که عملاً اثری از آثار این اندیشه باقی نماند، و در آستانه‌ی مشروطه، با اندیشه‌ای سراسر نوین آشنا شدیم، که جمود سنت در هضم آن ناتوان بود، و هنوز که هنوز است، نتوانسته‌ایم سنتی نو بر پایه‌ی آن برسازیم.

در مقابل، اروپای عصر زمین‌لرزه‌ی لیسبون، در آستانه‌ی زمانه‌ی روشن‌گری ایستاده‌بود؛ زمانه‌ای که دیر یا زود متولد می‌شد، و این زمین‌لرزه تنها کاتالیزگری بود که شاید این تولد را به‌جلو انداخت: از همین رو، سال ۱۷۵۵ میلادی را می‌توان نقطه‌ی آغاز سیطره‌ی روشن‌گری، تفوق عقل مستقل، و رواج عقلانیت در جامعه و، هم‌زمان، سپیده‌دم تاریخ عُرفی (=سکولار) شدن حکم‌رانی در اروپا و، بعداً، اصدار آن به‌بیش‌تر نقاط عالَم قلم‌داد کرد. سال صفر تاریخ مدرنیته، سال ۱۷۵۵ تاریخ میلادی‌ست.

سال ۱۳۹۸ سال خوبی برای ایران نبود: مجموعه‌ای از بلایای طبیعی، در کنار فجایعی انسانی، با همه‌گیری ویروسی هم‌راه شد، که به‌صغیر و کبیر، پول‌دار و بی‌پول، مسئول و نامسئول، مدیر و کارمند، رحم نمی‌کند؛ در این میان، بی‌تدبیری دولت نقش اصلی را در این فجایع داشت ـــ روشن‌ترین قرینه‌ی بی‌کفایتی عمومی در عرصه‌ی حکم‌رانی، صادرات این ویروس به‌مجموعه‌ای از کشورهای دنیاست. فارغ از نقد مجموعه‌ی دست‌گاه سیاسی در مدیریت معضلاتی که بر سرمان آوار شدند، به‌نظر می‌رسد اتفاق دیگری نیز در حال رخ‌دادن است، که اهمیت آن کم‌تر از آن‌چه گفتم نیست.

ظاهراً کرونا در قم کشف و شایع شده‌است؛ مرکز جریان اصلی تشیع در ایران، که پای‌گاه مستحکم جمهوری‌اسلامی نیز به‌شمار می‌رود. با رواج این ویروس در کشور، تقریباً تمام گردهم‌آیی‌های دینی و غیردین در کشور، بنا به‌منطق روشن جلوگیری از رواج بیش‌تر ویروسی که گویا درمان مشخصی هم ندارد، محدود شدند؛ با این حال، قم از وضعیتی استثنایی برخوردار شد: نه‌تنها اقدامات محدودکننده‌ی زیارت حرم حضرت معصومه کأن‌لم‌یکن شدند، تنها شهری که امروز نمازجمعه در آن برگزار می‌شود، همین شهر است. واضح است که این اقدامات سبب می‌شود کرونا هرچه بیش‌تر قربانی بگیرد، ولی مخالفان اقدامات تحدیدی، گرچه از صحت این گزاره مطلع‌اند، جور دیگری بِدان می‌نگرند.

با وقوع زنجیره‌ای از علت‌ها، اکنون مذهبِ مخالفان محدودسازی اَعمال مذهبی جمعی، رویاروی علم تجربی ایستاده‌است: بدین‌معنا که حامیان برگزاری این مراسم، مجموعه‌ی باورها و نگرش‌های‌شان را در تعارض با توصیه‌های علمی می‌بینند، و نمی‌توانند بپذیرند که «دارالشفاء» هم می‌تواند آلوده به‌ویروس شود؛ برای همین هم به‌هر دست‌آویزی تمسک می‌جویند ـــ از این‌که روایات دینی بر یافته‌های علمی ارجحیت دارند، تا این‌که نانوذرات نقره‌ی موجود در ضریح عاملی ضدویروسی‌ست (اگر طلا باشد چطور؟). نکته‌ی مهم این‌جاست که با رواج شبکه‌های اجتماعی، ناخواسته تصویری ضدعلمی از این مذهب به‌عموم عرضه شده‌است، که حامیان آن وَقْعی هم به‌حال عموم مردم نمی‌نهند.

پیش‌تر نوشته‌بودم که دین در عصر مدرن امتناع نظری دارد: تعین این گزاره اکنون به‌وقوع پیوسته‌است؛ آن‌جا که شماری از مؤمنان علناً با این معارضه مواجه شده‌اند، و شمار بسیار بیش‌تری نیز در اندرون‌شان با این چالش دست‌وپنجه نرم می‌کنند، که: خدا چگونه اجازه می‌دهد مضجع مبارکی آلوده به‌ویروسی خطرناک شود؟ چگونه راضی می‌شود زائران و مجاوران و بَست‌نشینان حرم امن الٰهی بیمار شوند؟ همین پرسش‌ها را مسیحیانی که آوار کلیسای لیسبون بر سرشان ریخت، و نجات‌یافتگانی که با سونامی به‌کام مرگ رفتند، از خود می‌پرسیدند؛ چنان‌که بازماندگان از خود پرسیدند، و روایت‌گرانی هم پیدا شدند و قصه‌ی مدرنیته را نوشتند.

دین انبانی از پاسخ‌ها به‌این پرسش‌ها دارد؛ با این حال، این پاسخ‌ها در برخورد با «مسئله‌ی بقاء»، که اصلی‌ترین سائق بشر است، چندان کارایی ندارند: آدمی‌زادِ در معرض کرونا نمی‌خواهد بداند خدا از طریق اسبابْ اراده‌اش را جاری می‌کند، و اِبا دارد از این‌که خارق این علل باشد؛ او می‌خواهد از مهلکه نجات پیدا کند و زنده بماند، و می‌بیند که علم تجربی، بی‌آن‌که ارجاعی به‌هیچ امر فراواقعی بدهد، با فرض بنیادین خطاپذیری و ابتناء بر «نمی‌دانم»، در تاریکی راه می‌گشاید، و با اتخاذ یک‌روشِ خُنثا، راه حل‌وفصل تمامی مسائل را بالأخره پیدا می‌کند.

و طبیعی‌ست که آدمیان علم را برمی‌گزینند، و جالب این‌جاست که اکنون ـــ به‌دلایلی که بعداً بیش‌تر درباره‌اش خواهم‌نوشت ـــ اوضاع‌مان، خصوصاً از بُعد سیاسی، تا اندازه‌ای شبیه به‌اوضاعی‌ست که زمین‌لرزه‌ی لیسبون در آن به‌وقوع پیوست، و ساخت سیاسی‌مان، به‌مانند اروپای پیشامدرن، بر پایه‌ی «ولایت مطلقه» ایستاده‌است، که اتفاقاً هم در این‌جا و هم در آن‌جا، اصلی‌ترین عامل عُرفی‌سازی (سکولاریسم) سیاسی‌ست؛ بدین‌ترتیب، گمان می‌کنم با تحولی فوری در دین‌داری روبه‌رو شویم، که دین را به‌جای واقعی‌اش بازگردانَد ـــ چنین تحولی می‌تواند پیش‌درآمدی بر تحولاتی دیگر باشد، که شاید سپهر سیاسی ایران را دگرگون سازد.

شاید آیندگان سال ۱۳۹۸ را معادل سال ۱۷۵۵ بدانند، و شیوع کرونا را با زمین‌لرزه‌ی لیسبون هم‌ارز قلم‌داد کنند.

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۳۰
محمدعلی کاظم‌نظری

جمهوری‌اسلامی سه‌دارایی راه‌بردی داشت: توان دست‌یابی به‌جنگ‌افزار هسته‌ای در زمان اندک؛ دقت و بُرد موشک‌های ساخت داخل، که علاوه بر تمهید توان دفاعی، قابلیت بازدارنده هم داشت؛ و تحرک منطقه‌ای، با روی‌کردی که پیش‌تر درباره‌اش نوشته‌ام. می‌گویم داشت: چون اولی را در جریان برجام از دست دادیم؛ دو مورد دیگر نیز در دو هفته‌ی اخیر از کف رفت.

اساس برجام یک‌معامله بود: دادن توان هسته‌ای در مقابل ستاندن قطع‌نامه‌ای از شورای امنیت، مبنی بر این‌که ایران یک‌کشور عادی‌ست؛ نه کشوری که مخلّ صلح و امنیت بین‌الملل است. دالّ مرکزی این معامله تصمیم راه‌بردی نظام برای پیوستن به‌نظم جهانی به‌عنوان یک‌دولت عادی، و نه یک‌حکومت انقلابی که مناسبات جهانی را برنمی‌تابد، بود.

در جریان برجام، در ازای قطع‌نامه‌ای که با خارج‌کردن ایران از ذیل فصل هفتم منشور ملل متحد، تحریم‌ها را نیز برمی‌داشت، یکی از دارایی‌های راه‌بردی‌مان را از دست دادیم، تا در قطع‌نامه‌ی ۲۲۳۱ شورای امنیت، به‌عنوان یک‌دولت عادی مورد شناسایی نهادی قرار بگیریم که بنا به‌توافق اکثریت قریب به‌اتفاق کشورها، «مسئولیت اولیه‌ی حفظ صلح و امنیت بین‌المللی» را برعهده دارد.

در دو هفته‌ی گذشته و، پس از ترور سردار قاسم سلیمانی، به‌رغم همه‌ی سروصداها، عملاً متوجه بوده‌ایم که کاری از دست‌مان ساخته نیست: در رثای سرباز وطن سوگ‌واری کردیم؛ ولی در پاسخ به‌این ترور به‌پای‌گاهی حمله کردیم که دست‌کم چهار ساعت پیش‌تر با واسطه گفته‌بودیم قصد داریم چند موشک به‌سوی آن پرتاب کنیم، تا پای‌گاه کاملاً تخلیه شود.

با ازدست‌دادن سردار سلیمانی، عملاً ظرفیت تحرک منطقه‌ای‌مان به‌میزان قابل‌ملاحظه‌ای تحلیل رفت؛ آن تحرک و نقش‌آفرینی مؤثری که سلیمانی در منطقه داشت، وَلو آن‌که با هم‌راهی فرمان‌دِه کنونی نیروی قدس سپاه صورت گرفته‌باشد، تا آینده‌ی قابل‌پیش‌بینی و به‌دلایل قابل‌درک، از جمله مخاطره‌ی فوق‌العاده بالای این تحرک، تقریباً به‌طور واقعی امکان‌پذیر نخواهدبود.

با شلیک پدافند به‌هواپیمای غیرنظامی خودی، اکنون توان موشکی‌مان هم از دست رفته‌است: موشکی که قرار بود پاس‌دار امنیت کشور در مقابل تجاوز بیگانه باشد، اکنون به‌عامل خشم مردم تبدیل شده‌است؛ به‌مانند توان هسته‌ای، که درک آن به‌عنوان مسبب وضع تحریم‌ها، جمله‌ی «چرخیدن هم‌زمان چرخ سانتریفیوژ و چرخ زندگی مردم» را به‌برگ برنده‌ی انتخابات ۱۳۹۲ بدل کرد.

چگونه ممکن است تنها در دو هفته و، با سرعتی باورنکردنی، این دو دارایی راه‌بردی از کف بروند؟ واقعیت این است که نظام در مسیر انضمام حرکت می‌کند: ما ناگزیر از این هستیم که از حکومتی انقلابی به‌یک‌دولت معمولی بدل شویم؛ تمام اوضاع‌واحوال بر این تبدل دلالت دارند: وفور «مال»هایی که هر روز در حال توسعه‌اند، برای اوضاع جنگی مناسب نیست.

در این مسیر، لازم است آن دو دارایی راه‌بردی باقی‌مانده را نیز در مقابل دریافت چیزهای دیگری معامله کنیم: تحرک منطقه‌ای را بدهیم، جای پای‌مان را در برخی نقاط راه‌بردی حفظ کنیم و، در عین حال، با اسرائیل نیز به‌عنوان یک‌دولت ملی برخورد کنیم؛ موشک‌ها را بدهیم و، در مقابل، پدافندی دریافت کنیم که دست‌کم هواپیمای غیرنظامی خودی را نزند.

از دید من، هم‌زمانی این روی‌دادها، و سرعت بالای‌شان، مهم‌ترین نکاتی هستند که می‌توان به‌عنوان نگاه به‌سوی دیگر صحنه‌ی شعبده، سرنخ‌هایی را از آن بیرون کشید: سرنخ‌هایی که احتمالاً هیچ‌گاه مستند قابل‌اتکایی درباره‌ی‌شان در اختیار نداشته‌باشیم؛ ولی برای فهم سیر تحولاتی که انتظارمان را می‌کشند، لازم است توجه ویژه‌ای به‌آن‌ها داشته‌باشیم.

به‌ترور سردار سلیمانی توجه کنید: قاسم سلیمانی از چند دهه تجربه‌ی فرمان‌دِهی چریکی میدانی برخوردار بود و، صرف‌نظر از ذکاوتی که در چانه‌زنیِ توأم با نبرد داشت، خبره‌ی جنگ‌های نامتقارن، عملیات فریب، و تحرک پنهانی بود؛ چگونه می‌شود که بدون کم‌ترین اختفاء و در ابتدایی‌ترین شکل ممکن وارد عراق شود، و با دقتی خیره‌کننده هدف حذف فیزیکی قرار گیرد؟

به‌شلیک پدافند به‌هواپیمای اوکراینی توجه کنید: اختیار دستور شلیک پدافند، در وضعیت جنگی، قاعدتاً به‌سطوح پایین‌تر منتقل می‌شود؛ حتا ممکن است این تصمیم از سوی خودِ کاربر پدافند اتخاذ شود. با این حال، کاربری که در این شرایط اختیار پدافند را برعهده می‌گیرد، باید درجه‌داری باشد که از مهارت کافی، توان ذهنی بالا، و شهامت تصمیم‌گیریِ به‌سامان برخوردار است.

پهپادی که خودروی حامل سردار سلیمانی را زد، دقیقاً می‌دانست سردار در چه‌زمانی کجاست؛ پرسش این است که از کجا می‌دانست؟ سفر آشکار سلیمانی به‌عراق، بدون کم‌ترین تدابیر حفاظتی، نشان می‌دهد او احتمالاً به‌خاطر پیامی که برای دولت عراق می‌برد تهدید را اندک ارزیابی کرده‌است؛ با این حال، معلوم است که سفر لو رفته‌بوده: چه‌کسی او را لو داده‌است؟

کاربری که ابتدایی‌ترین مقدمات پدافند را در حد آموزش‌های سربازی بداند، از تمامی ابزارهای لازم برای تشخیص پرنده‌ی نظامی از غیرنظامی برخوردار است، و قدرت تشخیص این دو پرنده را از یک‌دیگر در اختیار دارد؛ اما از همه‌ی این‌ها گذشته، ممکن است پرنده‌ای قصد تجاوز داشته‌باشد، ولی از منطقه‌ی حساس نظامی دور شود؟ چطور ممکن است کاربرِ آتش‌به‌اختیار این را متوجه نشود؟

توضیح آن‌که پدافند مورد بحث دو شلیک انجام داده‌است: اولی به‌هواپیما خورده‌است؛ با برخورد موشک به‌موتور هواپیما، خلبان دور زده‌است تا به‌فرودگاه بازگردد؛ این‌جاست که با تغییر مسیر هواپیما و نزدیکی به‌مرکز حساس نظامی شلیک دوم انجام می‌شود و هواپیما سقوط می‌کند. این فرآیند چرا این‌قدر غیرحرفه‌ای انجام شده‌است؟

روشن است که هرگونه تبیین مبتنی بر آشفتگی عمل‌کردی قابل‌پذیرش نیست: هیچ حکومتی با این حجم از بی‌کفایتی قطعاً نمی‌تواند بیش از چهار دهه، آن هم با ازسرگذراندن انواع تهدیدها، دوام بیاورد؛ بنابراین، برخلاف عباس عبدی که لاپوشانی و دروغ‌گویی درباره‌ی سقوط هواپیمای اوکراینی را بحرانی می‌داند، از دید من ماجرا اساساً چیز دیگری‌ست.

به‌گمان من، هم ترور سردار سلیمانی و هم شلیک پدافند به‌پرنده‌ی غیرنظامی خودی عمداً صورت گرفته‌است؛ بدین‌ترتیب که اطلاعات سفر سلیمانی را برخی لو داده‌اند، و نیرویی هم که پدافند را به‌صورتی که گفتم به‌کار انداخته‌است تعمداً چنین کرده‌است، تا دارایی‌های راه‌بردی ایران از کف بروند، و آماده‌ی مذاکره‌ای نه‌چندان دشوار برای تحقق گام پایانی انضمام باشیم.

طبعاً برجامیان، به‌عنوان گرایشی در نظام که آماده‌ی تعامل با دنیاست، این دو عملیات را طرح‌ریزی و پیاده‌سازی کرده‌اند؛ آن‌ها می‌خواهند خودشان پرچم‌دار انضمام باشند، و نه دیگرانی که می‌خواهند خودشان کار را تمام کنند و، برای همین هم، نه به‌خاطر صیانت از منافع ملی، فریادشان بلند است: این لحظات، احتمالاً مهم‌ترین لحظات تاریخ معاصر این مملکت‌اند.

تحقق این انضمام، آینده‌ی تاریخی ایران را رقم می‌زند؛ هرکس با ترامپ عکس یادگاری بگیرد، هرکس زیر برجامی جامع‌تر از «برنامه‌ی جامع اقدام مشترک» را امضاء کند، هرکس راه‌بر انضمام باشد و این پروژه را به‌اتمام برساند، قدرت‌مندترین و تأثیرگذارترین شخص ایران خواهدشد: اوست که صحنه‌ی بازیِ پسا-انضمام را طراحی، و غنائم را تقسیم خواهدکرد.

در این میان، وقت به‌شدت تنگ است: کمی بیش‌تر از یک‌سال از عمر دولت وقت باقی مانده‌است؛ علاوه بر این، احتمالاً محاسبات برجامیان با برآورد خطر درگذشت برخی مقامات عالی‌رتبه‌ی مؤثر بر فرآیند انضمام صورت می‌گیرد ـــ به‌همین خاطر، می‌خواهند پیش از «روز سرنوشت»، تکلیف روشن شده‌باشد؛ در غیر این صورت، اصلاً نمی‌دانیم چه می‌شود.

نظیر این وضعیت را در دوران ریاست‌جمهوری بنی‌صدر نیز شاهد بوده‌ایم: او، که از وضعیت جسمی نه‌چندان مناسب رهبری خبر داشت، با مجاهدین خلق ائتلاف کرد، تا جنگی خیابانی را رقم بزند، و قدرت را قبضه کند؛ این پروژه با تداوم حیات مرحوم آیت‌الله خمینی شکست خورد، اما بار دیگر در اواخر عمر ایشان تکرار شد (تفصیل این موضوع را به‌فرصت دیگری وامی‌گذارم).

بدین‌ترتیب، دعوای اصلی، چنان‌که قبلاً هم گفته‌ام، بر سر انضمام است؛ این‌که چه‌کسی روبان را قیچی کند: این دعوا، آینده‌ی تاریخی ایران را رقم می‌زند، و قدرت و ثروت و تاریخی که مناقشه بر سر آن است، چنان حیرت‌آور است، که به‌جان‌خریدن مخاطراتی از جنس مخاطراتی که درباره‌ی‌شان نوشته‌ام را، کاملاً عقلانی می‌کنند.

۰ نظر ۲۲ دی ۹۸ ، ۱۳:۰۴
محمدعلی کاظم‌نظری