واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۷۳ مطلب با موضوع «جامعه» ثبت شده است

برادران لیلا

نسخه‌ی اصلی فیلم لو رفته‌است؛ همانی که در جشن‌واره‌ی فیلم کن اکران شده‌است و، ظاهراً، کارگردان نیز از تمهید نمایش فیلمی که ـــ خصوصاً در شرایط کنونی، و پس از خیزش سال جاری ـــ احتمالاً امکان اکران در سینماها را پیدا نمی‌کرد، ناراضی نیست. در تلگرام به‌سادگی پیدایش می‌کنید؛ بنابراین، اول فیلم را ببینید و، بعداً، این یادداشت را بخوانید.

فیلم‌سازی سعید روستایی نسخه‌ی بهتری از فیلم‌سازی اصغر فرهادی‌ست؛ برخورد دقیق‌تری با واقعیت، که به‌گمانم ناشی از زیست بی‌واسطه‌تر او در فضا-زمانی باشد که آن را روایت می‌کند: روایت‌گریِ بی‌اطوار، که واجد نمادهای زیرپوستی‌ست. روستایی البته در این فیلم، برخلاف دو اثر درخشان قبلی، بیش‌تر به‌این گرایش پیدا کرده که نمادها را درشت‌تر کند ـــ مثلاً در نمای برخورد برادران لیلا با «پلنگ»ها، و یا برخی دیالوگ‌های لیلا و علی‌رضا روی پشت‌بام.

فیلم در همان فضای «ابدویک‌روز» نفس می‌کشد؛ تکنیک‌های فیلم‌سازی روستایی، مثل دیالوگ‌های پینگ‌پونگی، و تصویرسازی بی‌پیرایه و گاه اغراق‌شده‌ی واقعیت، مانند نمایش قضای حاجت پدر در سینک آش‌پزخانه، البته به‌خوبی کار می‌کنند ـــ به‌جز نورپردازی و تدوین، که اولی چندان طبیعی درنیامده، و دومی برخی بُرش‌ها را به‌نحوی نچسبانده که نما یک‌دست از کار دربیاید. به‌جز وجوه تکنیکی، محتوا همان فضا را تداعی می‌کند.

هم فیلم نخست و هم این فیلم، هر دو، ایرانِ امروز را نمایندگی می‌کنند؛ خانواده‌ای که «بزرگ‌تر نداشت» و، اکنون، به‌جایی رسیده که بزرگ‌ترِ خانواده، برای بزرگی‌کردن در مالیخولیایی که در آن اسیر شده، حاضر است داروندارش را به‌آتش بکشد: از همه‌ی پس‌اندازش، تا آینده‌ی فرزندانش. ادامه‌ی طبیعیِ ماندن سمیه در «خانه»، و احترازش از هجرتی ناخواسته و ایثارگرانه به‌اصرار برادرانش، شوریدن بر بزرگ‌تری‌ست که بزرگی‌کردن نمی‌داند.

سمیه ماند تا نوید را به‌جایی برسانَد، و چراغ خانه را روشن نگاه دارد؛ لیلا هرقدر کوشید برادرانش را به‌سوی آینده تشحیذ کند، آن‌ها چنان وابسته‌ی گذشته بودند، که حتا شوریدن او بر پدر خمیده و مُفَنگی را نیز برنتابیدند. استفاده‌ی روستایی از پدیدار پُربسامد کاسته‌شدن از ارزش پول ملی نیز، از همین نظرگاه، وصله‌ی ناجوری نیست؛ در ایران امروز نیز، یگانه عامل این کاسته‌شدن، بی‌خردی و بی‌عملی بزرگ‌ترها، و بی‌اعتمادیِ توأم با ترس کوچک‌ترهاست: فرزندان خانواده نه‌تنها به‌بزرگ‌ترهای‌شان اعتماد ندارند، که جسارت شوریدن بر آن‌ها را ندارند، و از گزینه‌های بدیل، با همه‌ی مطلوبیت‌شان ـــ به‌قول علی‌رضا ـــ «می‌ترسند».

فیلم با مرگ پدر به‌پایان می‌رسد؛ بازیِ علی‌دوستی در این نما به‌واقع تماشایی‌ست ـــ برخلاف مابقی فیلم، که گاه از نقش بیرون می‌زند: او در میانه‌ی شادی و غم، ترس و حیرت، ندانستن و دانستن، در خَلَجان است و، علی‌رضا، به‌مانند همه‌ی فیلم، نمی‌داند چه باید بکند. به‌گمان من، علی‌رضای تحصیل‌کرده، که شاید همان نویدِ «ابدویک‌روز» باشد، کلیدی‌ترین رکن ماجراست: روشن‌فکری که یک‌پا در گذشته دارد، و از آینده، از همه‌ی چیزهای خوب، حتا دختری که دوستش دارد، می‌ترسد و فرار می‌کند ـــ تصویری که همان اول فیلم و در شورش کارخانه برساخته می‌شود، و دست‌نخورده می‌مانَد.

آینده البته از آن دخترکانی‌ست که بر جنازه‌ی بزرگ‌تر، در میانه‌ی حیرت زن شجاع، و ناتوانی و تردید مرد اخته‌ی ترسیده‌ی بلاتکلیف ـــ نقشی که محمدزاده ابتداء نتوانسته‌بود از عهده‌اش برآید و، در انتهاء فیلم، آن را به‌اوج رساند ـــ پای‌کوبان می‌رقصند و سپیدی را به‌دنیا می‌پراکنند. این‌جاست که وجه پیش‌گویانه فیلم برای من یکی تکان‌دهنده از آب درآمد: روستایی دقیقاً اتفاقی را پیش‌بینی کرده که امسال این کشور را لرزاند، و آن، خیزش زنان و نسل تازه‌ای بود، که به‌هرچه رنگی از کهنگی داشت پشت کرد و، در غیاب نسل‌های بُزدل، در خون خود «مردانه» رقصید.

کم‌تر فیلمی در نمادپردازی چنین موفق از کار درمی‌آید؛ نمونه‌ی دیگری که در همین فضا سراغ دارم، «هیچِ» عبدالرضا کاهانی‌ست، که آن نیز کوشیده‌بود ایران را در خانواده‌ای به‌تصویر بکشد که غرق در ویرانی‌ست، و پدری دارد که کلیه می‌زاید («هیچ» یکی از معدود فیلم‌هایی بود که مرحومِ مغروق شخصاً به‌تماشایش نشسته‌بود). برخلاف پایان‌بندی تاریک «هیچ»، پایان‌بندی «برادران لیلا» فوق‌العاده روشن و، البته، انباشته از نگرانی و ترس از آینده است؛ چیزی که برای این کشور نیز به‌روشنی احساس می‌شود.

این آینده است که معلوم خواهدکرد آیا سال سخت ۱۴۰۲، آغازگر روشنایی‌ست، یا ادامه‌دهنده‌ی تاریکی.

۰ نظر ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۴۹
محمدعلی کاظم‌نظری

چند ماه است که کشور در تب‌وتاب به‌سر می‌برد؛ گوشه‌گوشه‌ی ایران درگیر اعتراض است، ولی تصویری از فردا خلق نشده‌است. این البته بر دوش نخبگانی‌ست که بیش از هر چیز کوتوله‌اند؛ نوعاً به‌دنبال این‌اند که پروژه‌ای بگیرند و رقم موجودی حساب بانکی‌شان را درشت‌تر کنند. میان‌داران رسانه‌ای داخل و خارج، به‌جز نصیحت به‌حاکمان، و اعتراض‌های بی‌مایه به‌پِی‌رَوی از حاضران در خیابان، چیزی در چَنته نداشته‌اند ـــ سهل است: حُضار خیابان عموماً در خلق ادبیات موفق‌تر عمل کرده‌اند؛ در حالی که هم‌زمان درگیر سرکوب هم بوده‌اند، باید نان‌شان را تأمین می‌کرده‌اند، و به‌زندگی‌شان هم می‌رسیده‌اند.

به‌گمان من بدیهی‌ست که هیچ جنبش اعتراضی، مادامی که رهبری منسجم، سازوکار تصمیم‌گیری روشن، راه‌بردها و راه‌کارهای قابل دفاع، و ساختار پیش‌رَوی واضح نداشته‌باشد، به‌نتیجه‌ای جُز ریخته‌شدن خون‌های بی‌گناه منجر نخواهدشد؛ نظیر همین روی‌داد را در سال ۸۸ هم به‌عینه مشاهده کردیم، که رهبران ـــ به‌دلایلی که در مَقالی دیگر باید بِدان‌ها پرداخت ـــ از پذیرش مسئولیت رهبری سر باز می‌زدند، و بدنه نیز فریاد می‌کشید که این جنبش رهبری ندارد، و خودگردان به‌پیش می‌رود. همان حرکت هم، به‌مانند حرکت نامرئی‌های ۹۸، چون از اوصافی که گفتم بهره‌ای نبرده‌بود، در برابر سرکوب تاب نیاورد.

خلاصه این است که هر حرکتی نیازمند قصه است؛ قصه چارچوب مشخصی دارد، قهرمان دارد، و دیگر اجزائی که به‌تفصیل مورد پرداخت قرار می‌گیرد، تا از کار درآید. هیچ‌یک از حرکت‌های پس از انقلاب ۵۷ در تعریف‌کردن قصه‌ی‌شان به‌دلایل گوناگون توفیقی نداشته‌اند؛ در هریک، به‌رغم نیات و مقاصد ارزش‌مندی که دنبال می‌کردند، دست‌کم یکی از ارکان قصه مفقود بوده‌است، و ناتوانی در برابر سرکوب نیز از همین‌جا آب می‌خورَد. به‌عنوان یک نمونه، انقلاب ۵۷ قصه‌ی منسجمی داشت، و برای همین هم به‌پیروزی رسید.

بیان مُجمَل ارکان قصه، چیزی از این قرار است: «قهرمانی که دچار مشکل است، و با یک راه‌نما آشنا می‌شود، که به‌او برنامه‌ای می‌دهد، و او را به‌اقدام فرامی‌خوانَد، و مانع شکست‌خوردنش می‌شود، تا در پایان قهرمان موفق شود»؛ در هر قصه‌ای، با دگرگونی شخصیت اصلی قصه مواجه‌ایم و، دست‌کم، تصویری که قهرمان از خودش نزد خودش و دیگران می‌سازد، در پایان قصه دچار دگرگونی می‌شود. مشکل امروز ما این است که علاوه بر فقدان قصه، راه‌نماهایی که باید به‌قهرمان (ملت ایران) برنامه‌ای بدهند و او را به‌اقدام فراخوانند و مانع شکست‌خوردنش شوند، نه صلاحیت این کار را دارند، نه برنامه‌ای در اختیارشان است، و نه اراده‌ای به‌فراخوانی به‌اقدام دارند ـــ هیچ اندر هیچ اندر هیچ.

دی‌شب که نمایش طولانی «پرده‌خانه» (نوشته‌ی بهرام بیضایی و به‌کارگردانی گلاب آدینه) را می‌دیدم، بی‌اختیار به‌این فکر می‌کردم که چقدر قصه را دست‌کم گرفته‌ایم: این اصلی‌ترین ابزار بشر برای انتقال آموخته‌ها و تجربه‌ها را عملاً به‌هیچ می‌انگاریم، و قدرت انکارناپذیر قصه، چیزی‌ست که در «پرده‌خانه» به‌روشنی از پرده برون می‌افتد؛ روایتی بیرون از زمان و مکان، از بازی‌خانه‌ی حرم سلطانی مقتدر، که فقط جنگ را می‌فهمد و عیش‌ونوش را ـــ با زنانی که در زیر نگاه سراسربینِ خواجگان، قصه را به‌زبانی گویا برای زندگی تبدیل می‌کنند، و قصه برای‌شان ابزار آزادی می‌شود؛ چیزی که درکی از آن ندارند: «-آزاد شدیم؛ حالا با آزادی چه کنیم؟ -از کجا بدانم؟ این چیزی‌ست که هیچ‌وقت نداشتیم».

در میانه‌ی پرده‌خانه، که البته از حیث امکانات مادی و اطعمه و اشربه برای ساکنانش چیزی کم نمی‌گذارد، شاهد کشاکش زنان در رفت‌وبرگشت میان دوگانه‌ی «آزادیِ پُرمخاطره ـ بردگیِ کم‌مخاطره» هستیم؛ دوگانه‌ای که به‌تدریج به‌سوی اولی سنگین می‌شود، تا همگان آزادی را، وَلو با تردید («آن‌سوی دیوار جاده‌ای‌ست، حتا اگر شب باشد»)، برانگیزند. آن‌چه در پایان قصه‌ای طولانی، کاری می‌کند زنان دچار دگرگونی شوند، و از لیچارگویانی که تنها مَجیز می‌گویند و، حتا، برای نمایش وفاداری‌شان به‌سلطان سوءقصدکنندگان به‌او را می‌کُشند، به‌قهرمانانی تبدیل شوند که پیمان وفاداری می‌بندند و از آزمون خودکُشی جمعی سربلند بیرون می‌آیند، تا در نهایت ظالم را به‌زیر کِشند، قطعاً متأثر از مخاطراتی‌ست که بردگی هم شامل آن است، و مرگ‌هایی فجیع را برای تَک‌وتوک زنانی که سازشان ناکوک است رقم می‌زند.

اما آن‌چه رکن اصلی تصمیم‌گیری نهایی قصه است، راه‌نمای آن است: «گُل‌تَن»؛ زنی که بیرون از پرده‌خانه را ندیده‌است، ولی خوانده و آموخته و فهمیده که راه رهایی از کجا می‌گذرد؛ زنی که راه‌نمای قهرمان قصه ـــ همه‌ی زنان حرم ـــ می‌شود و، به‌بیان پیش‌گویی که سلطان را بیم داده که به‌دست زنی بی‌دُخت نام، که یک سر و چند پیکر دارد، کُشته می‌شود، با بازگشت به‌نام اصلی‌اش ـــ بی‌دُخت ـــ سَرِ پیکرهای زنان پرده‌خانه می‌شود، تا آزاد شوند. نورا هاشمی، دختر کارگردان، به‌خوبی از عهده‌ی نقشی چنین سخت، با دیالوگ‌هایی آهنگین و پیچیده، با تحرکی مثال‌زدنی، برآمده‌است؛ هاشمی نه‌تنها خودش خوب بازی می‌کند، بلکه به‌نوعی نمایش‌های در نمایش اصلی (سبک معهود بیضایی) را کارگردانی هم می‌کند.

گُل‌تَن ـــ نماینده‌ی ارتقاءیافته‌ی تمام سیاست‌نویسان سنَت وزارت ایرانی ـــ که خردمند است و به‌دنبال آن است که زنان پرده‌خانه را از گزند نگاه خواجگان و تیغ سلطان در امان دارد، و در این راه از هیچ تدبیری دریغ نمی‌کند، در عین پاس‌داری از حرم، به‌دنبال ازهم‌گسیختن پرده‌های آن نیز هست؛ برای همین هم قصه‌گوست: او ترکیب ویژه‌ای از شهرزاد است و خواجه‌نظام‌الملک؛ پرده‌داری‌ست که سلطان چونان مومی در مُشت اوست و، در عین حال، حواسش هست که اصل او سوگُلی نیست، بلکه راه‌نمایی باصلاحیت و هم‌دل برای زنان است، که آن‌ها را تیمار می‌کند و می‌پرورانَد و به‌پیش می‌رانَدِشان.

درایت گُل‌تَن در این است که می‌تواند قصه‌ای بسازد تا هم سلطان نقش خود را در آن بازی کند، و هم قهرمانان قصه آن را به‌پایانی که می‌خواهند برسانند ـــ ما اکنون نیازمند راه‌نمایی هستیم در حدواندازه‌های گُل‌تَن؛ دانا، حاذق، و مسلط.

۰ نظر ۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۹
محمدعلی کاظم‌نظری

شبحى در اروپا در گشت‌وگذار است: شبح کمونیسم. همه‌ی نیروهاى اروپاى کهن، براى تعقیب مقدس این شبح متحد شده‌اند: پاپ و تزار، مترنیخ و گیزو، رادیکال‌هاى فرانسه، و پلیس آلمان.

ـــ مانیفست کمونیست، ۱۸۴۸

به‌مثابه کمونیسم، که زمانی چونان شبحی در اروپا در گشت‌وگذار بود، شبحی در ایرانِ امروز هم مشغول گشت‌وگذار است: شبح آزادی‌خواهی؛ همه‌ی نیروهای ایرانِ کهن نیز، برای تعقیب «مقدس» این شبح متحد شده‌اند: از روحانیان، تا نیروهای نظامی و شبه‌نظامی و انتظامی؛ از حُکام و دولت‌مردان، تا احزاب قانونی؛ از نویسندگان مُجاز، تا بولتن‌نویس‌های قلم‌به‌مُزد ـــ همگی در تعقیب شبح آزادی‌خواهی ایرانیان‌اند.

روی‌دادهای اخیر، بیان دیگری از همان احساسی‌ست که بیش از یک‌صد سال است در روح مردمان ایران‌زمین موج می‌زده‌است؛ زمانی مردمان به‌دنبال «حُرّیت» می‌گشتند، اکنون فریاد می‌زنند: «آزادی، آزادی، آزادی»، و تمام مفاهیم و مصادیق مخالف آن را به‌ریش‌خند می‌کشند: در هر زمان با ادبیاتی و به‌شیوه‌ای. زمانی برای زدودن آثار استبداد سابق لازم می‌آمد به‌تهران لشگر بکشند؛ امروز شیوه‌ها دیگر شده‌اند، چنان‌که زمانه دیگر شده‌است.

کودک و نوجوان، پیر و جوان، زن و مرد، دختر و پسر، دوشادوش هم، در شهرهای ایران، خیابان‌ها را به‌خون خود فرش می‌کنند؛ بی‌هراس، خلاقانه، و آزادانه. گاه نیروی سرکوب را به‌سُخره می‌گیرند؛ گاه به‌او ناسزا می‌گویند؛ گاه با او درگیر می‌شوند؛ و گاه، جان می‌دهند. در پی‌جویی آزادی، انبوهی جوان رعنا، به‌زیر خاک کشیده‌شدند؛ تن‌های لطیف‌شان تاب گلوله را نیاورد، زخمی شد، و از نفس افتاد ـــ رضوان‌الله علیهم أجمعین؛ لعنت‌الله علی‌الظالمین.

در منازعات بی‌حاصل گروه‌های ذی‌نفوذ بر سر سهم از «شرکت سفره‌ی انقلاب اسلامی (سهامی‌خاص و، در عین حال، بامسئولیت‌محدود)»، در کش‌مکش‌های بی‌فایده بر سر سهم این شرکت از نفوذ منطقه‌ای، و در پی‌گیری بی‌هوده‌ی فن‌آوری هسته‌ای و موشکی به‌عنوان ابزار بقاء شرکت، آینده‌ی مردمان این مُلک بر باد رفت؛ در فقدان آینده، هرگونه امیدواری و کوشش بی‌معناست: برای همین هم هست که مردمان و، به‌ویژه، جوانان، این‌قدر در جان‌فشانی بی‌باک عمل می‌کنند.

من پیش‌تر درباره‌ی نسلی که «میتینگ کوروش» را در سال ۱۳۹۵ برگزار کرده‌بود و، به‌نوعی، اول‌بار خود را بروز داده‌بود، و امروز، سَردَم‌دار آزادی‌خواهی ایرانی‌ست، نوشته‌بودم. آن زمان توصیف کرده‌بودم که این نسل ـــ دهه‌ی هشتادی‌ها؛ «نامی که آینده‌ی سیاسی ـ اجتماعی ایران ... زیر سیطره‌ی خُردکننده‌ی آن خواهدبود» ـــ خوش‌باشی را در صدر می‌نشاند؛ اگرچه برای من روشن نبود که مبناء این رفتار چی‌ست، ولی اکنون تا اندازه‌ای آن را درک می‌کنم.

این نسل نورسیده، نزدیک‌ترین برخورد را با فقدان آینده تجربه کرد: نسل‌های پیشین، اگرچه سخت، توانسته‌بودند از اندک روزنه‌هایی که گاه‌وبی‌گاه فضای تنفسی برای ایرانیان می‌گشود، آینده‌ای برای خودشان ترسیم کنند؛ این نسل، در بی‌معنایی غوطه خورد. زمانی در نقد «دلقک» نوشته‌بودم: «پررنگ‌ترین وجه این شاه‌کار، سویه‌ی پیش‌گویانه‌اش باشد: این‌که تصویری از اعتراضات امروز و فردا عرضه می‌کند؛ اعتراضاتی که جان‌های خسته را وامی‌دارد همه‌چیز را ویران کنند، تا بلکه مرگ‌شان ارزش‌مندتر از زندگی‌شان شود».

و تأمل در همین‌جاست که می‌تواند شکل بگیرد؛ نسلی که آینده‌ای پیش روی خود نداشت، از مرگ زیبای خود، امیدوارانه، فریاد آزادی‌خواهی، و معناء، سر می‌دهد: «رقص اندر خون خود مردان کنند». دهه‌ی هشتادی‌ها، بی‌باک و سرخوش، سینه جلوی گلوله سپر می‌کنند، تا معنا را در مرگ بجویند، و برای هم‌وطنان‌شان، آزادی به‌ارمغان بیاورند؛ مادر میهن، تن‌های به‌خون‌خُفته‌ی‌شان را در آغوش می‌کشد.

مادر پیر میهن، و اندیشه‌ی سِتَبْر «ایران»، کاری کرد زوال معناء و فقدان آینده، پس از آبان ۹۸، که عرصه‌ی سرکوب و کُشتار بی‌صدای نامرئی‌ها بود، نیروی پیش‌ران حرکتی از سوی نسلی نو ـــ دهه‌ی هشتادی‌ها ـــ شود، که به‌دنبال عقب‌راندن همه‌ی موانع آزادی‌ست؛ از ۱۲۸۵ بدین‌سو، ملتی کوشیده آزاد و رها باشد، و هر بار، نیروهایی قدرت‌مندتر در برابرش قد برافراشته‌اند، و او را ناکام گذارده‌اند.

شاید این‌بار، نسلی که خوش‌باشی و، در واقع، زندگی را، بر صدر می‌نشاند، بتواند غُل‌وزنجیر از دست‌وپای این ملت بردارد.

۰ نظر ۲۸ آبان ۰۱ ، ۰۹:۴۲
محمدعلی کاظم‌نظری

دی‌شب بعد از مدت‌ها رفتم سینما، به‌تماشای «قهرمان»، و چه تجربه‌ی غریبی را از سر گذراندم؛ گذشته از نفْس ِ سینمارفتن بعد از این همه مدت، در سالنی که تَک‌وتوک صندلی‌هایش پُر شده‌بود، و هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد هنگام تماشای فیلم چیزی بخورد، که تجربه‌ی دل‌چسبی بود، خودِ فیلم چنان برای من تکان‌دهنده بود که هنوز که هنوز است از جذبه‌اش رها نشده‌ام. این فیلم اوج کارهای فرهادی‌ست و، از دید من، بهترین اثرش تا امروز؛ بازی‌گرفتن متبحرانه از بازی‌گرها، قصه‌پردازی استادانه، روایت‌گری ماهرانه، و واقعیتی که به‌دقت تصویر می‌شود، او را به‌فیلم‌سازی بالغ بدل کرده‌است.

فیلم با تعریف‌کردن قصه‌ی درگیرشدن یک مرد ساده با یک چالش اخلاقی، به‌یک موضوع مهم می‌پردازد: رفتار توده‌ی مردم، و تأثیر آن بر کنش‌گری اخلاقی فرد انسانی. نظیر چنین قصه‌پردازی‌ای را، که نقش رسانه‌ها را به‌عنوان نمایندگان و تغذیه‌کنندگان افکار عمومی در اثرگذاری بر چنین کنش‌گری‌ای پُررنگ می‌کرد، در «دخترِ گم‌شده (Gone Girl)» فینچر دیده‌بودیم، که این فیلم نیز، با تعریف‌کردن قصه‌ی علاقه‌ی آزارگرانه‌ی یک زن به‌یک مرد، نشان می‌داد افکار عمومی چطور می‌توانند یک فرد را به‌زندانی نادیدنی بیاندازند، که حتا نتواند جُم بخورد؛ زندانی که حتا یک لحظه هم از نگاه زندان‌بان‌ها (=افکار عمومی) آزاد نیستی که بتوانی به‌زندگی‌ات هرطور می‌خواهی برسی.

در «قهرمان» نیز، با چنین مسئله‌ای مواجه‌ایم؛ «رحیم»، با بازی خیره‌کننده‌ی امیر جدیدی، که در این فیلم خارق‌العاده بازی می‌کند، و من نمی‌دانم با چه تمرین‌هایی این تبحر را در نمایش شخصیت ساده‌ی رحیم به‌دست آورده‌است که آن لب‌خند و خم‌شدگی و لحن و لهجه‌ی درست را به‌این خوبی از کار درآورده‌است و، در عین حال، وقتی از کوره درمی‌رود نیز، جلوه‌ای از همان جدیدیِ همیشگی را به‌خوبی به‌نمایش می‌گذارد، در گیرودار یک تصمیم اخلاقی، چنان با توده‌ی مردم و داوری‌های گلّه‌ای‌شان مواجه می‌شود، که در پایان‌بندی فیلم گویی از خروج از زندان افکار عمومی با بازگشت به‌زندان خوش‌حال هم هست، و این خوش‌حالی را با تراشیدن موها و ریش‌هایش به‌نمایش می‌گذارد.

یک نکته‌ی مهم روایت‌گری فرهادی، که در فیلم‌های ایرانی اخیرش هم ردّ آن را می‌توان دید (عجالتاً کاری به‌ساخته‌های خارجی‌اش ندارم)، فقدان نمایش گره مرکزی داستان است: در «جدایی نادر از سیمین» صحنه‌ی تصادف پدر نادر و صحنه‌ی افتادن راضیه از پله‌ها را تعمداً نشان‌مان نمی‌دهد؛ در «درباره‌ی اِلی» نمی‌بینیم اِلی چطور غرق شده و اصلاً او را نمی‌شناسیم؛ در «فروشنده» صحنه‌ی تجاوز به‌رعنا را نمی‌بینیم؛ و در «قهرمان» هم تا پایان فیلم نمی‌فهمیم ماجرای پس‌زمینه‌ی فیلم واقعاً چطور اتفاق افتاده، و زنِ مدعی اصلاً مالک سکه‌ها بوده یا نه. این نکته مهم‌ترین وجه‌تمایز آثار فرهادی با گرته‌هایی‌ست که این روزها زیاد از سبْک فیلم‌سازی‌اش شاهد هستیم.

با ارائه‌ی عمداً نادقیق گره‌های اصلی داستان، فیلم‌های فرهادی به‌واقع در ذهن تماشاگر جریان پیدا می‌کنند و ادامه می‌یابند: تماشاگر فیلم‌های فرهادی ناظر همه‌چیزدانی نیست که بتواند داوری دقیقی راجع به‌تصمیم‌گیری‌های اخلاقی شخصیت‌های داستان ارائه کند، و با قطعیتِ ناشی از همه‌چیزدانی به‌صورت قطعی بگوید شخصیت‌های درست رفتار کرده‌اند یا خیر (چنین تماشاگری خودِ خداست)؛ تماشاگر ـــ به‌عنوان یک انسان معمولی ـــ خودْ یک کنش‌گر اخلاقی‌ست، و روایت‌گری فرهادی کاری می‌کند تماشاگر بتواند در داستان حاضر شود، و با درکی مشابه شخصیت‌های قصه از روی‌دادها، دست به‌تصمیم‌گیری اخلاقی بزند. بلوغ فرهادی در این جنس روایت‌گری کاری کرده که این فیلم به‌نمونه‌ی چنین قصه‌گویی‌ای بدل شود، و فیلم چنان اثر سنگینی بر من باقی گذاشت، که تا مدتی سردرد داشتم.

محور اصلی فیلم، نمایش مواجهه‌ی عموم با لرزه‌های چالش اخلاقی‌ست؛ این‌که توده‌ی مردم می‌تواند یک تصمیم اخلاقی ساده را چنان بزرگ کند که کنش‌گر اخلاقی به‌یک قهرمان بدل شود و، متعاقباً، می‌تواند قهرمان ساختگی یا غیرساختگی‌اش را چنان تحت فشار قرار دهد که لِهْ شود. نظیر چنین ماجرایی را در زندگی جهان‌پهلوان آقاتختی شاهد بودیم، که قبلاً به‌مناسبت درباره‌اش نوشته‌بودم (تختی: سیمای ناکام یک پهلوان). به‌قول «بهرام» در این فیلم، که محسن تنابنده توانسته به‌خوبی آن را از کار دربیاورد، و هیچ اثری از تیپ «نقی» در وَجَنات و سَکَناتش دیده نمی‌شد، این‌که کسی چیزی را پیدا کند و به‌صاحبش پس بدهد کجا جای تقدیر دارد؟ انجام‌ندادن کار نادرست چرا باید موجب قدردانی باشد؟

و اصل ماجرا همین‌جاست: نگاه عاقلانه‌ی «بهرام» ـــ طلب‌کار ِ «رحیم» ـــ که مطالبه‌ای به‌حق دارد، در میان قهرمان‌سازی توده‌ی مردم از یک مرد معمولی که تصمیمی درست ولی معمولی گرفته‌است، گم می‌شود: چون توده‌ی مردم به‌دنبال ستایش از تصمیمات اخلاقی درست نیست، که خود سرشار از بی‌اخلاقی‌هاست؛ بلکه به‌دنبال برآوردن آمال و آرزوهای خود است در سیمای یک قهرمان، که هرچه را توده از آن بی‌بهره است دارد یا توده به‌آن می‌بخشد، و همین مایه‌ی حسدورزی توده می‌شود، تا جایی که قهرمانش را خُردوخمیر می‌کند ـــ در فیلم «رحیم» را چنان بالا می‌برند که همه او را می‌شناسند؛ ولی بعد به‌بدترین وجهی آب‌رویش را می‌برند و عملاً او را می‌کُشند.

در این میان، آن‌که قهرمان هست یا قهرمان می‌شود، چونان تخته‌پاره‌ای در میان امواج افکار عمومی به‌این‌سو و آن‌سو می‌رود، و نمی‌تواند هیچ کاری بکند؛ حتا وقتی تصمیم‌های درستی می‌گیرد. در بازار مکاره‌ی افکار عمومی، هرکس به‌دنبال بستن طَرْفِ خود است، و همه می‌خواهند نمایشی از قهرمانی را ببینند که واجد اوصافی‌ست که توده در عین بی‌بهره‌بودن از آن در تمنایش است و، در عین حال، نمی‌خواهد این امر از محدوده‌ی نمایش خارج شود، و قهرمانی شخصیت اصلی دیری بپاید، و نمایش ملال‌آور شود؛ لذا قهرمانش ـــ چه ساختگی و چه واقعی ـــ را لگدمال می‌کند، که هم یادش برود می‌شده واجد اوصافی شود که حسرتش را می‌خورد، و هم نزد خودش توجیهی دست‌وپا کند که نمی‌شود آن اوصاف را داشت. چنین نمایشی به‌غایت مشابه «Charivari» است که برگردان فارسی سرراستی ندارد.

اگرچه چنین روالی مرسوم تاریخ و روان بشری‌ست، اما اگر پروژه‌ی اخلاقی سترگی را بتوان تعریف کرد که ارزش داشته‌باشد به‌آن بپردازیم، همین نجات انسان از مردم است؛ کاری کنیم در زمانه‌ای که هیچ فردی از زندان «سراسربین (Panopticon)» رسانه‌های جمعی و بازار مکاره‌ی افکار عمومی و آشفتگی شبکه‌های اجتماعی رهایی ندارد، فرد بتواند فردیت و آزادی‌اش را دوباره بازیابد و انسان بتواند دوباره متولد شود ـــ همان انسانی که هر لحظه در معرض تصمیمات اخلاقی‌ست، و نمی‌خواهد قهرمان باشد؛ بلکه می‌خواهد زندگی‌اش را بکند، و پیچیدگی این پروژه همین‌جاست که در زمانه‌ی آزادترین آزادی‌ها، مگر می‌شود دوباره به‌دنبال تولد آزادی فرد رفت؟

پاسخ این است: بله، و باید رفت، و این‌بار باید آزادی را از چنگال توده‌های مردم به‌دست آورد، و انسان را از مردم نجات داد.

۰ نظر ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۱:۱۰
محمدعلی کاظم‌نظری

مهم‌ترین و، در عین حال، احتمالاً بی‌معناترین پرسش این روزها در پیشانی این جُستار درج شده‌است؛ مهم‌ترین از این منظر که با طرح‌ها، موضع‌گیری‌ها، و اظهارات نمایندگان کنونی مجلس، که فاقد کم‌ترین پای‌گاه اجتماعی ممکن هستند، معلوم است رأی‌دادن و رأی‌ندادن هریک از ما تا چه‌میزان می‌تواند بر سرنوشت یکایک‌مان اثرگذار باشد، و این تازه در مورد مجلسی‌ست که نهایتاً جولان‌گاه لابی‌گران و رانت‌خوارانی‌ست که به‌دنبال استخدام اقوام‌شان در ایران‌خودرو و سایپا، تسهیلات ارزان‌قیمت، کارچاق‌کُنی و سِمَت‌گرفتن در شرکت‌های خصولتی و، البته، حل‌وفصل یک‌شبه‌ی معضلات مملکت با طرح‌های خلق‌الساعه و الله‌بختکی هستند، ولی می‌توانند تصمیماتی بگیرند که کشور را زیروزِبَر می‌کند ـــ ریاست‌جمهوری به‌مراتب موضوع مهم‌تری‌ست؛ فارغ از این‌که آیا در دوره‌ی ۴ساله‌ی ۱۴۰۰ تا ۱۴۰۴، به‌قول مرحوم هاشمی «روز سرنوشت» هم رقم خواهدخورد یا خیر، که در این صورت، موضوع مهم‌تر هم می‌شود.

اما از این گذشته، پرسش از رأی‌دادن عملاً یکی از بی‌معناترین پرسش‌هایی‌ست که می‌توان پرسید، اگر بی‌معناترین‌شان نباشد؛ در شرایطی که هر ۷ نام‌زدی که اصطلاحاً برای تصدی ریاست‌جمهوری این کشور تأیید صلاحیت شده‌اند، روی‌هم‌رفته نمی‌توانند یک شرکت خصوصیِ واقعی را اداره کنند، ثروت خلق کنند، کارْ درست کنند، مسائل یک کسب‌وکار کوچک واقعی را حل‌وفصل کنند، و بدون آن‌که بتوانند الهام‌بخش باشند، سخن‌وَر ماهری باشند، یا این‌که ایده‌ی روشن و منسجمی درباره‌ی «ایران» داشته‌باشند، صرفاً تُرَّهاتی پشت سر هم ردیف می‌کنند، پرسیدن از رأی‌دادن در واقع معنای مشخصی را افاده نمی‌کند؛ حتا اگر در نهایت به‌این بیانجامد که مثلاً برای اعتراض به‌این سازوکار بی‌حاصل رأی باطل و یا سفید بدهیم تا، در عین حال، به‌صندوق رأی نیز پشت نکرده‌باشیم ـــ کُنِشی که در بی‌معنایی پهلوبه‌پهلوی پرسش از رأی‌دادن می‌زند و، از این گذشته، موجد کم‌ترین فایده‌ای هم نیست.

سیاست عرصه‌ی تصمیم‌گیری‌های بهنگام است؛ جایی که هیچ چیزی جُز مدیریت بهینه‌ی تزاحم‌ها و تعارض‌ها واقعیتی ندارد، و اخلاقیات و سخن‌گفتن از تکالیف اخلاقی مطلقاً هیچ وجهی در آن ندارد، که بگوییم به‌احترام تلاش‌های یک سده‌ی گذشته برای دست‌یابی به‌صندوق رأی، نباید آن را از کار بیاندازیم، و یا این‌که با رأی سفید به‌کلیت نظام رأی می‌دهیم، تا بعداً چنان اصلاحاتی صورت پذیرد که ما نیز بتوانیم نام‌زد خودمان را داشته‌باشیم: این‌ها همه خیالات است. به‌بیان سیدجواد طباطبایی در ملت، دولت و حکومت قانون: جُستار در بیان نص و سنت، موضع‌گیری سیاسی «مبتنی بر ارزیابی از رابطه‌ی نیروها و، بیش‌تر از آن، منطق مصالح ملت و کشور است، که موضوع علم سیاست در معنای دقیق آن است. مناسبات سیاسی، یعنی شهروندی و رابطه‌ی دولت و ملت، در قلم‌رو واقعیت‌هایی پدیدار می‌شود که قلم‌رو تنش‌های اجتماعی دائمی‌ست و، از این حیث، می‌توان در تأمین مصالح به‌وحدتی رسید، که البته پیوسته نیز ناپای‌دار است. قلم‌رو مناسبات سیاسی، به‌خلاف "عالَمِ خیالِ" ایدئولوژی‌ها، قلم‌رو منافع و مصالح گروه‌های سیاسی‌ست و، از آن‌جا که رابطه‌ی نیروها و فهم گروه‌ها در میدان پیکار از منافع و مصالح پیوسته دگرگون می‌شود، و این دگرگونی‌ها تابع منطق هیچ علمی نیست، شکست و پیروزی گروه‌ها و افراد نیز امری گذراست و می‌تواند موقتی باشد. به‌سخن دیگر، قلم‌رو مناسبات سیاسی میدان پیکار نیروهای حق و باطل نیست، که در حوزه‌ی "اخلاق" قرار دارد، و حاضران در آن میدان نیز قدیسان نیستند» (تأکید از راقم این سطور است).

بر همین مبناست که پرسش از رأی‌دادن، در عین بی‌معنایی، مهم‌ترین پرسش امروز و دیروز و فردای ماست، که هیچ بدیلی به‌جز رأی‌دادن و کُنِش‌گری سیاسی در همین چارچوب‌های به‌غایت محدود نداریم، تا بتوانیم با گام‌هایی کوچک منافع ملی را دنبال کنیم. انقلاب پدیده‌ی مذمومی‌ست، و تلاش‌های براندازانه، به‌جز این‌که به‌رغم سروصدای بسیار، به‌دلایل مختلف، کم‌ترین اثری بر جامعه‌ی ایران بر جای نمی‌گذارند، اساساً مفید حال این کشور نیز نیستند: در شرایط انقلابی، اولاً همه‌ی تجربه‌های قبلی مفسده‌آمیز خوانده می‌شوند، و همه‌چیز به‌وضعیت اولیه بازمی‌گردد؛ در حالی که سال‌ها بعد ـــ البته در سکوت کامل ـــ به‌تمام آن تجربه‌ها رجعت می‌شود؛ بی آن‌که صاحبان آن تجربه‌ها دیگر باقی باشند، و همه‌چیز دوباره و دوباره بر اساس آزمون‌وخطا آموخته می‌شود (تقریباً تمام طرح‌های توسعه‌ای پس از انقلاب میراث حکومت پهلوی‌اند). در این میان، این زمان و منابع است که هرز می‌رود، و نسل‌های پی‌درپی‌اند که می‌سوزند و به‌تاریخ می‌پیوندند، و پیوندهای اجتماعی‌ست که از هم گسیخته می‌شود. تلاش‌های انقلابی این روزها، که نوعی طبل توخالی‌اند، نه‌تنها فاقد گفت‌مان منسجم بدیل، سازمان‌دِهی مناسب، و رهبری فَرَه‌مند هستند، که اگر همه‌ی این‌ها را هم داشته‌باشند، اقبال چندانی به‌آن‌ها نخواهدبود؛ زیرا تجربه‌ی تازه‌ترین انقلاب ملت ایران هنوز چنان زنده است، و هنوز جایش آن‌چنان درد می‌کند، که بعید است حرکت انقلابی دیگری را به‌این زودی‌ها شاهد باشیم ـــ حساب انفجارهای افسارگسیخته‌ی خشم‌آلودی مانند آبان ۹۸ از این تحلیل جداست، که غَلَیانِ خشونت‌بار تمام غم‌های فروخورده است، و مانند انفجاری‌ست که زود هم سوختش تمام می‌شود.

در چنین شرایطی، تنها امکان از این قرار است: بهره‌برداری از صندوق رأی، به‌شیوه‌ای واقعی، و نه با اوهام و خیالاتی که بالاتر ذکری از آن‌ها رفت، و تنها بهره‌برداری واقعی از صندوق رأی، رأی‌دادن به‌یکی از نام‌زدهای موجود است؛ با همه‌ی چیزهایی که می‌دانیم: این‌که یکی از یکی بی‌دست‌وپاتر، بی‌زبان‌تر، بی‌برنامه‌تر و، در یک کلام، بُنجُل‌تر هستند. کارکرد واقعی صندوق رأی نیز، انتخاب‌کردن نیست؛ رأی‌دادن است، و تفاوت رأی‌دادن با انتخاب‌کردن، از این قرار است: برگزیدن بهترینِ گزینه‌های موجود، با این فرض که نه هیچ‌یک خوب‌اند، و نه حتا عالی. رأی‌دادن مصداق تام‌وتمام یک قاعده‌ی عقلی‌ست به‌نام دفع افسد به‌فاسد؛ تجلی عقلانیت در زندگی روزمره: این‌که از میان همین اشخاص هم کسی را برگزینیم که کم‌ترین زیان را ایجاد کند؛ نه کسی را که بیش‌ترین فایده را به‌ارمغان بیاورد، که در این شرایط اساساً فکرکردن به‌آن هم فضایی‌ست.

به‌غیر از دو نخودیِ این‌وَری و آن‌وَری، که بعید است به‌اندازه‌ی آراء باطل هم رأی بیاورند، و به‌جز پاچه‌وَرمالیده‌ای که در جریان مناظره‌ی دی‌روز نیز جلو می‌افتاد تا بر دامن نام‌زدِ منظور گَردی ننشیند، و به‌جز سردار سرلشگری که سودای امیر ارتش را نیز در سر می‌پروراند و اکنون دست‌به‌دامان بوتاکس شده‌است، و به‌جز معلم معمولی «علوم سیاسیِ اسلامی»، که حتا انشاء را هم نمی‌تواند از رو خوب بخواند، و چنان جزئی‌نگر است که مرحوم سلیمانی را نیز به‌تنگ آورده‌بود، دو نفر باقی می‌مانند: یکی روحانی‌ای که حتا این‌قدر به‌پیروزی‌اش مطمئن نبوده که از ریاست یک قوه استعفاء دهد، و دیگری رییس کلِ برکنارشده‌ی بانک مرکزی. در خصوص اولی، مشخصاً از این منظر که نام‌زدِ منظور است، و همه‌ی صحنه را جوری چیده‌اند که رأی بیاورد و رییس‌جمهور شود تا تجربه‌ی اجراء را برای سِمَت‌های عالی‌تر داشته‌باشد، فراوان گفته‌اند؛ مشکل این‌جاست که او توان این کار را ندارد، بیش‌ازحد ساده است و، از همین رو، توان تصمیم‌گیری و شخصیت یک‌پارچه و مقتدر ندارد، و از پرَنسیب لازم هم برخوردار نیست. او به‌مشاورانی متکی‌ست که به‌جایش تصمیم می‌گیرند، و خودش هم به‌رغم این‌که می‌خواهد به‌هر قیمتی دیده شود و بدرخشد، جَنَم لازم را برای این درخشش ندارد؛ حرف را در دهانش می‌گذارند، ولی همان را هم نمی‌تواند بگوید.

درباره‌ی این نام‌زد، تنها همین یک نمونه را در نظر بگیرید: او در قوه‌ی قضاییه تجربه‌ای طولانی دارد و، قاعدتاً، باید بداند چطور می‌توان دست‌گاه دادگستری را به‌سامان کرد؛ با این حال، از نخستین اقدامات او در هنگام تصدی این سِمَت، این بود که دستور داد بسیاری از دعاوی ابتداء به‌شوراهای حل‌اختلاف ارجاع شوند، تا با کدخدامنشی به‌صلح‌وسازش بیانچامند و، متعاقباً، در صورت عدم‌صلح‌وسازش به‌مراجع دادرسی بازگردند. روشن است که این فرآیند صرفاً منجر به‌اطاله‌ی بیش‌ازاندازه‌ی دادرسی می‌شود، که همین حالا هم وضعیت مناسبی ندارد؛ به‌این علت روشن و تقریباً بدیهی که نوعاً اگر تلاش‌های قبلی برای صلح‌وسازش به‌نتیجه نرسیده‌باشد مردم هزینه‌های گزاف رسیدگی قضایی را به‌جان می‌خرند، و ارجاع دوباره‌ی پرونده به‌شورای حل‌اختلاف، که عموماً فضایی مانند جلسات ختم قرآن زنانه دارد، و چند خانم‌جلسه‌ای آن را می‌گردانند، گرهی از کار مردم نمی‌گشاید.

می‌مانَد همتی؛ با تجربه‌ی کار رسانه‌ای، مدیرعاملی چند بانک، ریاست بانک و بیمه‌ی مرکزی، مدرس اقتصاد ایران، که انصافاً معلم بدی هم نیست و، حتا، تجربه‌ی سفارت تام‌الإختیار در چین. اگر گزینه‌های دیگری از سد شورای نگه‌بان می‌گذشتند، شاید همتی به‌رغم تجربه و سوادی که دارد، برای ریاست‌جمهوری مناسب نمی‌بود، اما عجالتاً صحنه همین است، و زودباوری عمومی، که خیال می‌کردیم متعاقبِ سخن‌رانی رهبری ممکن است تجدیدنظری در نظریه‌ی شورای نگه‌بان صورت پذیرد، خیلی زود به‌این جمع‌بندی رسید که واقعیت امروز کشور از چه‌قرار است، و برنامه‌ی دقیقی ریخته‌اند تا نام‌زدِ منظور به‌نتیجه‌ی دل‌خواه خود، که نتیجه‌ی دل‌خواه گروه‌هایی بسیار ذی‌نفوذ در ساخت اقتصاد سیاسی ایران هستند، دست یابد. این‌جاست که کُنِش سیاسی، در پاسخ به‌پرسش بی‌معنا از رأی‌دادن، اتفاقاً معنی‌دار می‌شود: این‌که برای جلوگیری از ریاست‌جمهوری شخصی که از سال ۵۷ در قوه‌ای تجربه اندوخته، ولی هنوز درک کاملی از مسائل آن ندارد، و ریاست او منجر به‌بروز مشکلاتی در اداره‌ی آن قوه شده‌است، و جلوگیری از تحقق نقشه‌ای که همه تصور تیره‌روشنی از آن داریم، و برخی با صراحت بیش‌تری با کلیدواژه‌ی «خلافت» از آن سخن می‌گویند، و دَم از «رهبری از درون قبر» می‌زنند، و برای تداوم مسیر آشتی با جهان، و حرکت در مسیری که به‌کاهش فشارهای بیرونی به‌مملکت می‌انجامد، در شرایطی که در منطقه اوضاع به‌سودمان است، و در ایالات‌متحد هم بادهای موافق می‌وزند، رأی دهیم.

طبعاً چنین رأیی به‌همتی، با کم‌ترین انتظار و امیدواری‌ست؛ برخلاف ۸۴، که مجموعه‌ای از سهم‌خواهی‌ها و بازی‌خوردن‌ها از بازی تأیید صلاحیت‌ها و حکم حکومتیِ متعاقب آن، و درک تخیلی از اقتضاء سیاست‌ورزی، تداوم عقلانیت دولت خاتمی را دچار وقفه‌ای کرد که تاوانش را تا همین امروز هم می‌دهیم، و تشتت دور اول چنان آراء را شکسته‌بود که تمامش روی هم نیز نتوانست مانع از بروز «معجزه‌ی هزاره‌ی سوم» شود، این‌بار لازم است همه بر کم‌ترین انتظارات، و تنها برای جلوگیری از بدترشدن اوضاعی که همین حالا هم چندان خوب نیست، متمرکز شویم، و به‌گزینه‌ای رأی دهیم که صرفاً بتواند از بدترشدن اوضاع، دست‌کم با سرعتی که مابقی حضرات با نابلدی به‌دنبال آن‌اند، جلوگیری کند. در دور اول ۸۴، آن معجزه صرفاً نزدیک به ۱۹ونیم‌درصد آراء را آورده‌بود، و اگر سهم‌خواهی و صحبت از روی شکم‌سیری نبود، کسی که با مرحوم هاشمی به‌دور دوم می‌رفت، کروبی بود، و هرکدام رییس‌جمهور می‌شدند، اوضاع زمین تا آسمان با امروز فرق می‌کرد. سیاست عرصه‌ی تصمیم‌هایی‌ست که هریک ممکن است تا دهه‌ها تاریخ را دگرگون کنند.

در زمانه‌ی مانتوهای گشاد و اِپُل‌دار، تصور پوشش امروز زنان در خیابان‌ها حتا ممکن هم نبود؛ چنان‌که در زمانه‌ی ناگزیریِ کشف حجاب برای بیرون‌کشیدن زنان از انقیاد مردانه، این حجم از استخدام زنان در عصر جمهوری‌اسلامی اساساً محتمل نبود؛ چنان‌که در اَوانِ تولد شبکه‌های اجتماعی که یکی پس از دیگری زیر تیغ فیلترینگ می‌رفتند، دست‌رسیِ چنین گسترده‌ی عموم به‌انواع شبکه‌های اجتماعی دور از ذهن می‌نمود؛ چنان‌که تصور نمی‌شد حکومت اسلامی بتواند موسیقی پاپ داشته‌باشد و، در زمانی، حتا علی‌رضا افتخاری و حسن همایون‌فال و بیژن خاوری و پرویز طاهری و عباس بهادری، که ترانه‌های‌شان قدری ضرب داشت با بدبختی کار می‌کردند، ولی اکنون رِنگی‌ترین ترانه‌ها را همین تله‌ویزیون اسلامی پخش می‌کند؛ چنان‌که همین امروز ـــ به‌جز تَک‌وتوک مضراب‌های مخالف ـــ مذهبی‌ترین‌ها هم به‌دستورات عُرفی دولت در مورد کرونا گردن می‌گذراند، و فریادی که در مشهد می‌گوید «تهران بی‌جا کرده»، در نطفه خفه می‌شود.

مسیر تحول در ایران، از حرکت‌های تدریجی می‌گذرد؛ این، ذاتِ مردمی‌ست که با تطبیق‌دادن خودشان با هر چیز، از تولد اسلام تا حمله‌ی مغول، و تا تمام تجاوزها و جنگ‌ها و خون‌ریزی‌ها و قحطی‌ها و التهابات کمرشکن تاریخی، توانسته‌اند همه‌ی عناصر نامطلوب را با صبری طولانی به‌عناصر مطلوب تبدیل کنند، و تا همین امروز تاب بیاورند. ایرانیان قدیمی‌ترین ملتِ واقعی دنیا هستند، و از طولانی‌ترین تاریخ پیوسته‌ی جهان برخوردارند؛ همین صبر طولانی و اصلاح تدریجی راز ماندگاری و آبادانی ما در صحاری خاورمیانه است. همان‌طور که تصمیم‌های سیاست‌مداران ممکن است اوضاع را تا مدت‌ها دست‌خوش بهترشدن یا بدترشدن کند، نگاه ما به‌گذشته‌ای مملوء از صبوری و گام‌های کوچک تدریجی، می‌تواند به‌یادمان بیاورد که حتا در مورد بی‌معنی‌ترین اقدامات هم، می‌توان معنایی خلق کرد که یک کشور را منتفع کند، و رأی به‌همتی ـــ در این شرایط ـــ از همین جنس است.

۰ نظر ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۲۳
محمدعلی کاظم‌نظری

دفاع از جیکوب

تا پیش از تماشای مینی‌سریالی که می‌خواهم چندخطی درباره‌اش بنویسم، تنها سریالی که دیده‌بودم «بازی تاج‌وتخت (Game of Thrones)» بود، و یک مینی‌سریال به‌نام «بلندترین صدا (The Loudest Voice)»، که زندگی راجِر اِیلْز ـــ مؤسس و مدیر فاکس‌نیوز ـــ را روایت می‌کرد. این را هم باید بگویم که از دیدن سریال إباء دارم؛ چون می‌دانم نمی‌توانم به‌قاعده‌ی هر نشست یک قسمت پای‌بند بمانم، و با آغاز هر سریال از کار و زندگی می‌افتم، و نمی‌توانم جلوی خودم را برای تماشای قسمت‌های بعدی بگیرم؛ اما این دوتا، به‌هم‌راه سومی که درباره‌اش می‌نویسم، استثناء بودند و، احتمالاً، کاری کنند باز هم از کار و زندگی بیافتم!

تکلیف اولی به‌عنوان یک اثر سینمایی شگفت‌آور، البته به‌جز فصل آخر، که سازندگان تصمیم گرفتند از قصه‌ی کتاب «ترانه‌ی یخ و آتش» تا اندازه‌ای عدول کنند، و آن‌قدر آش زدوخورد را شور کردند، که آب به‌پایان‌بندی افتاد، که روشن است؛ دومی هم واقعاً به‌ایجاد درکی مقدماتی از سیاست‌ورزی در ایالات‌متحد کمک می‌کند و، گرچه به‌بهانه‌ی متهم‌شدن شخصیت اصلی به‌ایذاء جنسی ساخته شده‌است، به‌بهانه‌ی این قضیه به‌خوبی نشان می‌دهد سیاست «اول آمریکا (America First)» از چه‌آبشخوری تغذیه می‌کند. به‌علاوه، این مینی‌سریال تصویر خیره‌کننده‌ای از این‌که یک کارآفرین و مدیر واقعی چه‌مختصاتی باید داشته‌باشد عرضه می‌کند، و با تماشای این سریال است که می‌فهمیم چرا عموم ایرانیانی که دل‌شان پَر می‌کِشد کارآفرین و مدیر خوانده‌شوند باید بروند گاراژ؛ دقیقاً همانند روایتی که از زندگی رِی کراک ـــ تصاحب‌کننده، بزرگ‌کننده، و مدیر مَک‌دونالد ـــ در فیلم «بنیان‌گذار (The Founder)» ارائه می‌شود، یا روایتی که به‌نحوی تماشایی در فیلم «فورد در برابر فِراری (Ford Vs. Ferrari)» شاهد آن هستیم.

از این مقدمه‌ی طولانی که بگذریم، مینی‌سریالی که تازگی دیدم و اثر انکارناپذیری بر من بر جای گذاشت، «دفاع از جیکوب (Defending Jacob)» است؛ یکی از آن آثار سینمایی حقوقی، که مکرراً بیننده را به‌قضاوت وامی‌دارد ـــ برای تقریب به‌ذهن، شاید اشاره به«جدایی نادر از سیمین» به‌عنوان نمونه‌ای آشنا بد نباشد. این مینی‌سریال هشت‌قسمتی، داستان خانواده‌ای را تعریف می‌کند که درگیر یک پرونده‌ی کیفری می‌شوند؛ اشاره به‌هر جزء دیگری از قصه آن را لوث می‌کند؛ بنابراین، می‌کوشم تا جایی که جذابیت داستان را از بین نبرم، به‌این مینی‌سریال بپردازم.

گذشته از وجوه فنی، بازی‌های درخشان، و صحنه‌پردازی و موسیقی متناسب، آن‌چه این سریال را برای منی که سال‌هاست دانش‌جوی حقوق هستم جذاب‌تر می‌کرد، توجه به‌جزئیات حقوقی ماجرا بود؛ این‌که هریک از طرفین دعوای کیفری در واقع باید چه کنند، و در عمل چه می‌کنند. واقعیت این است که کم‌تر فیلم و یا سریالی در ایران اصلاً به‌جزئیات حقوقی قصه‌ای که تعریف می‌کند دقت می‌کند؛ یعنی به‌جز همان «جدایی...»، که مفهومی به‌نام بازپرس را ـــ که نقشی تعیین‌کننده در پرونده‌های کیفری دارد ـــ به‌سینما آورد، حتا «متری شیش‌ونیم» هم در نیمه‌ی دوم فیلم از بی‌دقتی‌های حقوقی خالی نبود، در حالی که نباید چنین می‌بود.

در «دفاع از جیکوب»، ماجرا چنان منطبق با جزئیات است، و عمل‌کرد وکلاء و نمایندگان دادستانی را به‌خوبی به‌تصویر می‌کشد، که می‌تواند نوعی کلاس درس برای حقوقی‌جماعت باشد، که یاد بگیرند کار حقوقی ـــ به‌جز کارچاق‌کنی ـــ چه‌ویژگی‌های دیگری می‌تواند داشته‌باشد، که البته نیازمند هوش و تجربه‌ی بسیار بالاست، و این‌که یک نظام قضایی منصفانه در عمل چگونه کار می‌کند، و چطور هر قول و فعل و ترک‌فعلی می‌تواند به‌نحوی حرفه‌ای مورد بررسی قرار گیرد. البته حُسن این سریال این است که همین نظام قضایی حرفه‌ای را نیز به‌درستی به‌چالش می‌کشد، و نشان می‌دهد چگونه ممکن است حتا با مراعات عالی‌ترین دقت‌ها در رسیدگی نیز، هم‌چنان پرونده با بزرگ‌ترین تردیدها روبه‌رو باشد، و چه‌بهتر آن‌که اصلاً پرونده‌ای باز نشود، و نظام عدالت کیفری پای خود را ـــ به‌جز برخی موارد استثنایی ـــ از زندگی آدمیان بیرون بکشد.

برخورد حقوق و اخلاق، در رابطه‌ای که میان پدر و پسر فیلم تصویر می‌شود و گسترش می‌یابد، و ارائه‌ی تصویری از مفهوم «پدر»، که باید بار زندگی خانواده‌اش را به‌دوش بکشد، در خود فشرده شود و فروبریزد، و آماده‌ی هر کار و فداکاری‌ای برای فرزندش باشد، تا خانواده پا بر جای بماند، با بازی بی‌نظیر کریس ایوانْز به‌زیبایی هرچه تمام‌تر از کار درآمده‌است. او شخصیتی را به‌نمایش می‌گذارد که می‌خواهد و باید ـــ تحت هر شرایطی ـــ درست عمل کند، و برای این عمل‌کرد درست هم تاوان می‌دهد؛ نکته این است که او فرصت کافی برای تأمل ندارد و، برای همین، گاه از مسیر درست منحرف می‌شود، ولی باز با همان آرامشی که به‌خوبی در سکانس شناکردن او در استخری خالی هویداست، به‌آن‌چه لازمه‌ی «پدر»بودن است، برمی‌گردد: حمایت، تأمل، درنگ، پشتی‌بانی، و اتخاذ همه‌ی اقدامات لازم. موقع تماشای این سریال فکر می‌کردم چند درصد از پدرهای امروز آن‌چه لازمه‌ی ابوّت است به‌جا می‌آورند؟ چند درصدشان فقط آمیزش کرده‌اند که بچه‌ای به‌وجود بیاید و سرگرم شوند؟

در مقابل، مادر ِ همیشه نگران سریال هست، که نمی‌تواند لحظه‌ای درنگ کند، و به‌تمامی احساسی عمل می‌کند؛ الگویی آشنا، که البته در شرایط معمول برای نگه‌داری از خانواده ضروری‌ست، و البته که «مادر» باید دل‌سوز و غم‌خوار و نگران باشد، و باید تمام عشق و محبتش را برای خانواده‌اش بیرون بریزد، تا خانواده باقی بماند و رشد کند و ببالد، ولی وقتی اوضاع بحرانی می‌شود، این جنس رفتار می‌تواند خرابی به‌بار بیاورَد (فمینیست‌های عزیز لطفاً آرامش خود را حفظ کنید؛ نه جسارتی به‌مقام شامخ زنان صورت گرفته، و نه کوشیده‌ام زن را زیر بار خانه‌داری لِهْ کنم؛ درباره‌ی فمینیسم زمانی دیگر خواهم‌نوشت). تصویری که از نقش‌های شاید آرمانی خانواده در این سریال ارائه می‌شود، واقعاً آموزنده و دقیق است.

در جایی از سریال، بحثی میان این پدر و مادر درمی‌گیرد، و اشارتی هرچند کوتاه به‌این می‌شود که خانواده‌ی‌شان در واقع بر دروغ استوار شده‌است؛ این‌جا همان جایی‌ست که پدر تسلیم می‌شود، ولی باز هم ادامه می‌دهد: حتا وقتی فکر می‌کند همه‌چیز ناراست است، باید یک پدر خوب باشد، نه لزوماً یک انسان خوب. اوج قصه‌ی «دفاع از جیکوب» هم همین‌جاست؛ این‌که شاید خانواده یک دروغ باشد، که در اکثر مواقع با تغییر شرایطی که ساخت آن را ایجاب کرده‌است، احتمالاً ادعای دور از واقعیتی هم نیست (در حقوق این موضوع را ذیل عنوان «تغییر اوضاع‌واحوال زمان عقد»، که یکی از مباحث عدول از اصل لزوم قراردادهاست، مطالعه می‌کنند)؛ اما پدر باید ـــ حتا به‌تنهایی ـــ سقف را نگاه دارد.

این مینی‌سریال را ببینید؛ با شریک زندگی‌تان، و درباره‌اش تأمل کنید: این‌که کجا ایستاده‌ایم، و کجا باید بایستیم؟

پی‌نوشت: بخشی از عنوان این مطلب را از شاه‌کار جیم شرایدان، «به‌نام پدر (In the Name of the Father)»، برداشته‌ام.

۰ نظر ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۲۶
محمدعلی کاظم‌نظری

نمایی از فیلم

وقتی اول‌بار به‌تماشای «غلام‌رضا تختی» در سینما نشستم، در تمام طول فیلم و، حتا، در تمام مدتی که عنوان‌بندی پایانی فیلم، با آن موسیقی دردناک محجوبی و شعر سوزناک رَهی و صدای گرم معتمدی (این‌جا بشنوید)، پخش می‌شد، به‌پهنای صورت گریستم؛ این تجربه در تمام دفعات بعدی تماشای این فیلم هم تکرار شد.

سرنوشت فیلم، به‌رغم آن‌که داستان سرراست و بی‌تعارفی را استادانه تعریف می‌کند، جنبه‌های بصری دل‌نشینی دارد، و تقریباً همه‌ی اجزاء فنی و غیرفنی‌اش به‌سامان از آب درآمده‌است، به‌مانند قهرمان بزرگش، با ناکامی هم‌راه بود؛ نه آن‌چنان که شایسته‌اش بود دیده‌شد، و آن میزان که باید قدر دید.

روایت روراست، مبتنی بر شواهد تاریخی، شورانگیز، و تراژیک فیلم از زندگی «آقاتختی»، بدون آن‌که کوششی برای پیچش قصه و تردستی‌های نمایشی داشته‌باشد، شکوه زندگی جهان‌پهلوان را هنرمندانه به‌نمایش می‌گذارد؛ فیلم حتا برای بازی نقش قهرمان اصلی سراغ بازی‌گران تازه‌کار رفته‌است، تا هیچ‌چیزی جلوی درخشش خودِ شخصیت را نگیرد.

زندگی «آقاتختی»، آینه‌ی تمام‌نمای پهلوان در اندیشه‌ی ایرانی‌ست؛ او، به‌عنوان آخرین پهلوان از نسل پهلوانان اسطوره‌ای ایران‌زمین، زُبده‌ی تمام پهلوان‌کُشی‌های ما را زندگی کرد: زندگی او، مانند هر استثناء دیگری، وجوه ناهم‌ساز و درک‌ناپذیر فراوان دارد و، به‌علاوه، نه‌گفتن و حساب‌کشیدن پیاپی‌اش از خودش، در عین کُشتی‌گرفتنش با خیل فرومایگان، و دست‌وپنجه نرم‌کردنش با واقعیات مبتذلی که نمی‌فهمید اصلاً برای چه جلوی رویش سبز می‌شوند، ویژگی خاص هر پهلوانی‌ست.

پهلوان ایرانی برای تاریخ، برای نام‌وننگ، برای آن‌که امانت‌دار صدیق راستی و درستی باشد زندگی می‌کند؛ بی آن‌که دربند تجلیات عینی ابتذال زندگی روزمره باشد، و همین، همه‌ی ما معمولی‌ها را دچار حیرت می‌کند: ما معمولی‌ها تاب این را نداریم که قدّ یکی آن‌قدر بلند شود که نتوانیم چهره‌ی نورانی‌اش را ببینیم، و این‌قدر هم به‌مناسبات خیالی و ابلهانه‌ی‌مان بی‌اعتناء باشد.

تلألؤ شخصیت پهلوان، تمام رذایل و نواقص و عیب‌های‌مان را عیان می‌کند؛ پهلوان رابطه‌ای دیالکتیک با ما معمولی‌ها دارد: پهلوان هرچه ما نداریم و آرزوی داشتنش را داریم چونان آیینه‌ای در برابرمان می‌گذارد؛ معرفت و مردانگی و بزرگی را به‌یادمان می‌آورَد، و حزم و صبر و حوصله‌ای را که نداریم نشان‌مان می‌دهد ـــ فرومایگی‌مان را با خون‌سردی هرچه تمام‌تر به‌مان ثابت می‌کند.

برای همین، رابطه‌ی عموم با پهلوان رابطه‌ای مبتنی بر خوف و رجاء است؛ رابطه‌ای برساخته از ردّ و قبول؛ مشتمل بر حبّ و بغض: ما معمولی‌ها پهلوان را، که تجسمی از تمام آرمان‌های تاریخی ماست، تا سرحد مرگ دوست داریم و، در عین حال، از او تا سرحد مرگ بی‌زاریم، و می‌خواهیم سر به‌تن او نباشد. این، سرنوشت همه‌ی پهلوانان ایران است؛ از بَدوْ، تا ختم.

ما معمولی‌ها «آقاتختی» را می‌پرستیدیم: او کسی بود که هر گرهی را به‌سرانگشت تدبیرش می‌گشود؛ الگوی مروّت و صداقت و همه‌ی چیزهای خوب بود؛ مورد اعتماد همه‌ی مردم و مورد وثوق هرکس بود؛ نمونه‌ی زنده‌ی عالی‌ترین بزرگی‌ها و زیبایی‌ها بود. در عین حال، از او نفرتی عمیق داشتیم: او خیلی خوب بود؛ رشک‌برانگیز بود؛ حسادت‌برانگیزیِ تمام خوبی‌اش آتش به‌جان‌مان می‌زد.

و همین، کاری کرد پهلوان را وادار به‌خودکُشی کنیم؛ آن‌چنان هم این مرگْ هول‌ناک بود، که فوراً کوشیدیم آب را گِل‌آلود کنیم: تقصیر را گردن زمین‌وزمان انداختیم، و ناخودآگاه ولی پیوسته کوشیدیم خون پاک «آقاتختی» را از دستان‌مان بشوییم؛ در حالی که آشکارا می‌دانستیم پهلوان را ما کُشته‌ایم، و این را هم می‌دانستیم که چرا دست به‌چنین جسارت کثیفی زده‌ایم.

تمام فوق‌العادگیِ فیلم «غلام‌رضا تختی» آن است که بدون کم‌ترین ادعایی، بدون کوچک‌ترین لافی، این رابطه‌ی عجیب‌وغریب معمولی‌ها و پهلوان را با روراست‌ترین ترتیب ممکن، چنان‌که اقتضاء پهلوانی‌ست، تعمداً بدون رنگی جز سیاه و سپید، به‌نمایش درمی‌آورَد: ترکیب زیبایی از سپیدی خیره‌کننده‌ی پهلوان، و سیاهیِ تباه ما معمولی‌ها؛ پهلوانی که از تباهی کَند، آن را نورانی کرد و، در نهایت، در سرانجام یک تراژدی کلاسیک، در سیاهیِ شوکران غرق شد.

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۲۸
محمدعلی کاظم‌نظری

در میانه‌ی آتش‌سوزی مهارناپذیر منطقه‌ی حفاظت‌شده‌ی خائیز، قتل آسیه پناهی و رومینا اشرفی، اعلام آمار رسمی کُشته‌های «نامرئی» آبان ۱۳۹۸، بی‌آبی غیزانیه، تحریم‌ها و سقوط روزانه‌ی ارزش پول ملی، تجاوز به ۹۰درصد کودکان کار ایران، و انواع مشکلات دیگری که در این کشور با آن‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کنیم، مسئله‌ی آن‌ها که در رسانه‌ها و فضای مجازی ایران قلم می‌زنند، این است که درباره‌ی اعتراضات آمریکا بنویسند. به‌گمان من، صِرفِ همین مطلب کفایت می‌کند که از کل رسانه‌های داخلی و قلم‌به‌دست‌های شبکه‌های اجتماعی نومید شویم.

البته درک می‌کنم وقتی هر اتفاقی در کشوری به‌بزرگی ایالات‌متحد می‌تواند سرتاسر جهان را متأثر کند، چنین اعتراضات گسترده‌ای هم علی‌القاعده مورد توجه قرار می‌گیرد؛ نشان‌دادن واکنش به‌آن هم طبیعی‌ست، و به‌مانند هر اتفاق دیگری در جامعه‌ی جنگی ایران، فوراً صف‌آرایی‌های مرتبط هم بر محور آن شکل می‌گیرد. با این همه، باید پرسید چطور می‌شود وقتی با این حجم از مسائل اساسی روبه‌روییم، به‌جای تلاش برای حل‌وفصل آن‌ها، دست‌کم با گفت‌وگو در موردشان برای فهمیدن‌شان، به‌مسئله‌ای که کم‌ترین ربطی به‌ما ندارد، در این گستره بپردازیم.

به‌حامیان حکومت کاری ندارم، که چه در این‌سوی مرزها و چه در آن‌سوی مرزها، از تلویزیون تا روزنامه و فعال فضای مجازی، به‌نحوی سازمان‌یافته موظف‌اند درباره‌ی این روی‌دادها بنویسند، که در حاشیه آمار رسمی کُشته‌شده‌های آبان ۱۳۹۸ اعلام شود، و این کُشته‌های مظلوم، غریب، بی‌کس، بی‌پول، بی‌پناه، بی‌صدا، و بی‌بلندگو، حتا در هنگام شمارش هم مرئی نشوند و، البته، در نبرد رسانه‌ای با ایالات‌متحد در برابر افکار عمومی کار را به‌پیش برانند: آن‌ها «سربازان جنگ نرم»اند، و اِبایی هم از این ندارند که وظایف‌شان را به‌انجام برسانند؛ مانده‌ام «کنش‌گران اجتماعی» چرا این‌قدر از واقعیت کَنده شده‌اند؟

البته این کَنده‌شدن از واقعیت سابقه‌ای تاریخی دارد: ما مدت‌هاست که توانایی اندیشیدن به‌مسائل خودمان را از دست داده‌ایم؛ ردّ این کَنده‌شدن را دست‌کم تا عصر فتح‌علی‌شاه قاجار می‌توان جُست ـــ همان زمان که در هنگامه‌ی ذلت و ازدست‌دادن بخش‌هایی از سرزمین‌مان در جریان جنگ‌های ایران و روسیه، بدون کم‌ترین درکی از «منافع ملی» نیرویی برای پشتی‌بانی از عباس‌میرزا گسیل نکردیم، مبادا قدرت‌مند شود و تاج‌وتخت‌مان را به‌لرزه دربیاورد و، هم‌زمان، بدون این‌که خبری از مناسبات جدید جهان داشته‌باشیم، در هنگام امضاء قراردادی که ایوان پاسکوویچ انشاء کرده‌بود، سرودیم: «کِشَم شمشیر مینایی، که شیر از بیشه بگریزد؛ زنم بر فرق پسکوویچ، که دود از پطر برخیزد»؛ زرشک!

واقعیت آن است که هنوز هم در همان حال‌وهواییم؛ برای همین هم هست که امکان تأمل در مورد «مسئله‌ی ایران» را نداریم، و بی‌هوده می‌کوشیم به‌خیال خودمان هم‌صدا با معترضان آمریکایی، علیه ظلم‌وجور سرمایه‌داری و نولیبرالیسم و تبعیض نژادی و سرکوب گسترده فریاد بکشیم، و با وسایلی که سرمایه‌داری برای‌مان فراهم کرده‌است، در فضای مجازی دست به‌کنش‌گری بزنیم: در حالی که خودمان مسائل بزرگ‌تری داریم که حتا نمی‌توانیم درباره‌ی‌شان سخن بگوییم. شکم‌سیرها که با آی‌فون علیه نولیبرالیسم قلم می‌زنند و به‌سرمایه‌داری ناسزا می‌گویند؛ گرسنه‌ها هم ـــ به‌قول یک پیمایش در جریان انقلاب ۱۳۵۷ ـــ «فرصت اعتراض ندارند».

این وضعیت خنده‌دار است، شاید هم گریه‌دار؛ آن‌چنان که تهی از تأمل است، و بیش‌تر به‌وضعیت دانش‌آموزی می‌مانَد که برای فرار از درس‌خواندن فوت‌بال را بهانه می‌کند: اعتراض ایرانیان به‌سرکوبی که شش روز است جریان دارد و، به‌رغم خشونت و آشوب و غارت گسترده در اعتراضات، حتا یک کُشته هم نداشته‌است، در آن دست‌کم ۱۸۰ وکیل دادگستری برای دفاع رایگان از بازداشت‌شده‌ها اعلام آمادگی کرده‌اند، دست‌کم ۱۲۰۰ نفر به‌نمایندگی از کانون‌های وکلاء مشغول رصد لحظه‌ای و مستندسازی تخلفات احتمالی نیروهای پلیس هستند، از ۷۳۹ بازداشتی ۷۱۲ نفر بدون هیچ عنوان اتهامی یک‌روزه آزاد شده‌اند، هنوز حتا یک گلوله‌ی غیرپلاستیکی هم شلیک نشده، و هیچ موبایل یا وسایل دیگری از معترضان ضبط نشده‌است، بیش‌تر به‌نوعی سرگرمی می‌ماند.

نویسندگان شبکه‌های اجتماعی خوش دارند حضور در اعتراضی را تجربه کنند که برای‌شان هیچ هزینه‌ای ندارد و، ای‌بسا، ممکن است به‌واسطه‌ی دفاع از مفاهیمی مترقی مانند «آزادی بیان» اعتبار هم برای‌شان خلق کند: آن‌ها تجربه‌ی آبان ۱۳۹۸ را در یاد دارند، که برای مدتی کل شبکه‌ی اینترنت کشور قطع بود؛ برای همین خوش‌خوشان‌شان می‌شود خودشان را دوشادوش مردمی تصور کنند که در یکی از عالی‌ترین نمونه‌های کشورداری در جهان زندگی می‌کنند، ولی به‌همین هم معترض‌اند. این نویسندگان به‌جای پرداختن به‌تکالیف طاقت‌فرسایی که تاریخ بر دوش‌شان گذارده‌است، ترجیح می‌دهند وقت‌شان را برای خوش‌باشی در یک تلاش جمعی هدر دهند؛ وقتی نوشتن از این‌که به‌خاطر بدهی بال‌گردی برای خاموش‌کردن آتشی که بر جان بلوط‌های کهن‌سال زاگرس افتاده وجود نداشته، مستلزم پاسخ‌گوکردن قدرتی‌ست که از هیچ‌گونه سرکوبی اِباء ندارد، معلوم است زدن هَش‌تَگ «I Can't Breathe» ساده‌تر و «باکلاس‌تر» است.

رقت‌آور نیست؟

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۹
محمدعلی کاظم‌نظری

رومینا اشرفی ـــ فاجعه‌ای به‌وقوع پیوسته‌است که جزئیات آن اندک‌اندک از میان غبار بیرون می‌آید: این‌که پدر با یک وکیل دادگستری در خصوص اقدام شنیعی که مرتکب شده مشورت کرده‌است؛ این‌که مقتول چندسال داشته، و مدتی با پسری که ظاهراً با ارسال تصاویری دست به‌تحریک پدر زده، در ارتباط بوده‌است؛ و این‌که قتلی به‌وقوع پیوسته‌است، که هرجور نگاه کنیم، باید قتل عمد به‌حساب آید، اما حکم قانونی آن چیز دیگری جز حکم مرسوم قتل عمد است.

پدر برای قتل فرزند خویش قصاص نمی‌شود: این حکمی‌ست که نظام حقوقی کنونی ایران برای چنین پرونده‌ای در نظر می‌گیرد؛ بی‌توجه به‌این‌که پدر با نوعی محاسبه‌ی عقلانی دست به‌قتل فرزندش زده‌است و، مثلاً، به‌جای آن‌که «غیرت» خود را خرج مردی کند که به«ناموس» او دست‌درازی کرده‌است، و در نتیجه احتمالاً قصاص شود، ترجیح داده جان دخترش را بستاند، که می‌داند موجب قصاص وی نخواهدشد. این حکم برخاسته از فقه اسلامی‌ست، که منبعی برای قوانین کنونی کشور به‌شمار می‌رود؛ چنان‌که اگر به‌هر ترتیب لازم می‌آمد پدر قصاص شود، حکم دیگری نیز به‌میان می‌آمد: این‌که به‌علت تفاوت در میزان دیه‌ی زن و مرد، برای امکان قصاص پدر می‌بایست معادل نیمی از دیه‌ی کامل به‌وی پرداخت می‌شد.

نمونه‌ای قابل مطالعه از اثر قوانین بد در روی‌دادهای اجتماعی: وضعیتی که در آن خود قانون سبب می‌شود رفتاری بروز یابد که متأثر از سوءاستفاده از قانون است، و بعید به‌نظر می‌رسد تجویز آن در نظر قانون‌گذار ـــ و یا در این مورد، شارع اسلام ـــ بوده‌باشد؛ وضعیتی که نظیر آن را در عرصه‌های دیگر نیز به‌عینه دیده‌ایم: کم‌تر فسادی، به‌ویژه در ابعاد گسترده‌ای که اخبار آن به‌گوش‌مان می‌رسد، در واقع مشتمل بر نقض قانون است؛ تقریباً تمامی فسادهایی که با کلیدواژه‌ی «سلطان» در خاطر داریم، با مراعات قانون انجام شده‌اند، و تقریباً هیچ‌گاه رفتارهایی غیرقانونی در آن‌ها به‌وقوع نپیوسته‌است. این الگو در خصوص عمل‌کرد دولت در مجموع نیز قابل مشاهده است: دولت مجری قانون است و، اساساً، امکان تخلف از قانون را ندارد؛ ولی کارهایی می‌کند که، در عین قانونی‌بودن، دَمار از روزگار ما مردمان معمولی درمی‌آورد؛ مثلاً خود اقدام به«اخلال در نظام اقتصادی کشور» می‌کند که، مسامحتاً، جرم است، و اشد مجازات را نیز به‌دنبال دارد.

یکی از علل تصویب قوانین بد، به‌معنای قوانینی که نه‌تنها نسبتی با اداره‌ی یک کشور ندارند، بلکه ممکن است به‌همین خاطر به‌جز پی‌آمدهای ناخواسته‌ی نامطلوب، موجب پی‌آمدهای گرانی برای عموم شهروندان شوند، بی‌توجهی به‌منطقی‌ست که هر قانونی نیازمند آن است: این‌که لازم است قانون در تناسب با نیازی برای اداره‌ی بهینه‌ی مملکت، تنظیم متناسب مناسبات شهروندان با یک‌دیگر و با دولت، با روی‌کرد عقلانی بیشینه‌سازی دست‌آوردها و کاستن از هزینه‌ها به‌تصویب برسد؛ نه این‌که متناسب با نیاز روزگاران گذشته و شرایطی که بر آن دوران حاکم بوده‌است، همان حکم متصلب سده‌ها پیش را از رساله‌های عملیه، یا نهایتاً «تحریرالوسیله» و «تکملةالمنهاج»، بیرون بکشیم، و به‌انواع هزینه‌ها بکوشیم آن را بر عموم شهروندان بار کنیم. این اقتضای حکم‌رانی مدرن است؛ توجه به‌کاستن از هزینه‌ها، افزودن بر دست‌آوردها، و آزمون‌وخطایی حساب‌شده برای تطبیق هرچه بهتر قوانین با نیازهای روزگاری که دائم در معرض تحول است.

وقتی قانونی بد باشد، خود به‌ابزاری برای تخطی از مراد قانون‌گذار، به‌عنوان نماینده‌ی جامعه در تشخیص صرفه‌وصلاح، بدل می‌شود: چنین قانونی، حتا بدتر از بی‌قانونی‌ست، که در آن دست‌کم از امکانِ ـــ و نه حق، که نه ذاتی و/یا طبیعی، بلکه مترتب بر قانون است ـــ دفاع از خود در برابر ظلم به‌نام قانون برخورداریم؛ این ظلم از ظلمی که در «وضع طبیعی» به‌بیان هابز وجود دارد نیز، شریرانه‌تر است؛ زیرا در آن اساساً نه حق و نه امکان اعتراض وجود ندارد.

در چنین شرایطی، قانونی که می‌بایست تجسم عقلانیتی دنیوی باشد، به‌ابزاری برای ستم‌گری بدل می‌شود، که نمی‌توان در برابر لطمات آن از خود دفاع کرد، چون هرگونه دفاع در برابر چنین قانونی خودْ عملی مجرمانه است، و مورد پی‌گرد قرار خواهدگرفت. در وضع طبیعی هابزی، با وجود تمام سبعیتی که فرض می‌شود در آن جاری باشد، دست‌کم می‌توانیم مسلح باشیم، و از خودمان محافظت کنیم؛ در وضعیتی که محکوم قانون بد باشیم، قبلاً دفاع طبیعی‌مان از خود را به‌لِوْیاتان دولت واگذارده‌ایم و، به‌مانند موجوداتی بی‌پناه در چنگال غول بی‌شاخ‌ودُمی گرفتار آمده‌ایم، که اتفاقاً می‌تواند برای تمامی تصمیماتش هم توجیهی به‌ظاهر عقلانی بتراشد و، حتا در سطح گفت‌مان هم، منکوب‌مان کند.

این‌جاست که به‌روشنی عیان می‌شود هرگونه تأسیس دولت مدرن و قانون‌گذاری برای آن، مستلزم مقدماتی‌ست، که بدون آن‌ها، حکم‌رانی و تصویب مقررات بدل به‌چیزهایی بی‌معنا و پوچ می‌شوند: تا زمانی که ارزش‌های پشتی‌بان قانون، از قبیل این‌که همه در برابر قانون برابرند (نه این‌که برخی برابرتر باشند!)، به‌درستی استوار نشده‌باشد، هرگونه قانون‌گذاری می‌تواند زیان‌بار باشد، و نتایجی از جنس قتل فجیع دختری به‌دست پدرش، آن هم با داس، به‌دنبال داشته‌باشد.

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۱۱
محمدعلی کاظم‌نظری

چنان‌که پیش‌تر هم نوشته‌بودم، وضعیت ابتلاء به‌کرونا و مرگ در اثر آن در ایران، عملاً بدون کم‌ترین تدبیر مؤثری از قبیل آن‌چه در اروپا و یا کُره‌ی جنوبی شاهد آن هستیم، روز به‌روز بهتر می‌شود، و هیچ بعید نیست که همین روزها زنگ پایان این بیماری در ایران به‌صدا درآید؛ نیمه‌ی شعبان که گذشت، شاید عید فطر مناسبت خوبی برای برگزاری جشن شکست کرونا باشد!

خبری منتشر و تکذیب شده‌است، که به‌نوعی مؤید چیزی‌ست که قبلاً نوشته‌بودم؛ رسانه‌ای ادعا کرده‌است که رییس‌جمهور در جلسه‌ی شورای عالی امنیت ملی هُش‌دار داده‌است اتخاذ تدابیری از جنس قرنطینه، که مساوی تعطیلی بخش اعظمی از کسب‌وکارهاست، در حالی که دولت کم‌ترین توانی برای حمایت‌هایی از جنس پول‌پاشی ۲۲۰۰میلیارد دلاری آمریکا و وام‌دهی ۲۳۰۰میلیارد دلاری این کشور در اختیار ندارد، می‌تواند سبب شود لشگری از گرسنگان به‌خیابان بیایند.

ادعا شده که روحانی در این جلسه گفته حتا به‌قیمت مرگ ۲میلیون نفر از کرونا هم نباید کسب‌وکارها و اقتصاد کشور تعطیل شود؛ برآوردی که با گمانه‌زنی این کم‌ترین در نوشته‌ی قبلی هم با تقریب خوبی سازگار است. روحانی نگران آن است که «نامرئی»ها دوباره مرئی شوند؛ خیابان را یک‌بار دیگر به‌عنوان مکان هندسی کنش‌گری راستین سیاسی درک کنند؛ کاسه‌ی صبرشان لب‌ریز شود؛ و همه‌ی خشمی را که تمام این سال‌ها فروخورده‌اند روی هرچه هست، تمام تحقیرها، بی‌چارگی‌ها و واماندگی‌ها، و بوهای نامطبوع آروغ‌های روشن‌فکری و پیف‌پیف‌های بوبویی، بالا بیاورند.

واقعیت آن است که نگرانی او چندان هم بی‌راه نیست؛ تجربه‌ی آبان ۱۳۹۸، در کنار خوش‌بینانه‌ترین برآوردها که شمار فقرای ایران را به‌نحوی انتقادی و قابل‌اعتناء دست‌کم ۳۲میلیون نفر ارزیابی می‌کنند (اثر شوک‌درمانی بنزینی سال گذشته در این ارزیابی‌ها وارد نشده‌است)، تصویری نگران‌کننده از وضعیت اقتصادی کشور، و شکاف طبقاتی فزاینده‌ی آن ترسیم می‌کند. روحانی می‌داند که هرگونه اقدام در راستای تشدید این وضعیت، می‌تواند مانند جرقه‌ای بر انبار باروت عمل کند.

چه این خبر راست باشد و چه نه، به‌عنوان تکمله‌ای بر نوشته‌ی پیشین، باید بگویم روحانی و، احتمالاً، همه‌ی آن‌ها که در جلسه‌ی ادعایی حضور داشته‌اند، واقعیتی را در نظر نمی‌گیرند، و آن این است که درگذشت ۲میلیون تا ۲ونیم‌میلیون نفر ایرانی در اثر کرونا، در مقابل نگه‌داری اقتصاد ملی به‌ضرب‌وزور چاپ پول، چیزی نیست که با دست‌کاری در آمار و نمودارها بتوان پنهان کرد: این میزان کشتار به‌معنای عزادارشدن تمامی خانواده‌های کم‌تربرخوردار ایرانی‌ست، که در این روزها باید سوار اتوبوس و مترو شوند و در ازدحامی مرگ‌بار سر کار بروند؛ مبادا اخراج شوند.

در واقع، اگر در سناریوی نخست نگرانی مقامات از اعتراضاتی‌ست که وجهه‌ی اقتصادی‌شان در آن‌ها غلبه دارد، در سناریوی دوم اعتراضاتی شکل خواهندگرفت و، از قضا، سراسری هم خواهندبود، که در آن‌ها خانواده‌ای عزیزش را از دست داده‌است؛ اگرچه ممکن است ـــ و تنها ممکن است ـــ ممرّ درآمدش را حفظ کرده‌باشد، ولی از نظر اقتصادی لطمه دیده‌است و، ضمناً، جان عزیزش را هم از او گرفته‌اند: این اعتراضی نیست که بتوان با داغ‌ودرفش آن را سرکوب کرد، و یا این‌که آن را منتسب به«دشمن» کرد.

شاید مقامات از تجربه‌ی اسقاط هواپیمای اوکراینی، و قیاس آن با آبان ۱۳۹۸، این نتیجه را گرفته‌باشند که اعتراض اقتصادی جان‌دارتر است، و «جمع‌کردﻧ»ﺶ هم سخت‌تر؛ در حالی که شاید توجه نمی‌کنند اعتراض عملی به‌اسقاط هواپیما نوعاً از سوی طبقه‌ی متوسط شهری ابراز می‌شد، و برای همین هم بازتاب پررنگی در هیچ نقطه‌ای جز تهران نداشت. اما این‌بار همان کسانی به‌جان‌باختن عزیزان‌شان معترض خواهندشد، که در آبان ۱۳۹۸ مرئی شدند؛ آن مرتبه عصیان کردند چون لمس می‌کردند سفره‌ی‌شان باز هم کوچک‌تر می‌شود، این‌بار می‌خروشند چون عزیزشان از دست رفته‌است و، البته، سفره‌ی‌شان هم مدام دارد کوچک‌تر می‌شود.

به‌گمانم آقایان کم‌ترین وَقْعی به‌این قبیل نگرانی‌ها نمی‌نهند؛ اسف‌بار این‌جاست که توجه‌شان به‌این موارد هم دردی را درمان نخواهدکرد، چون آهی در بساط نیست و، به‌نوعی، به‌بن‌بست رسیده‌ایم: گذشته از تعلل با انگیزه‌های سیاسی برای مذاکره‌ای جامع با هدف حل‌وفصل همه‌ی مسائل مورد اختلاف، برای آزادسازی منابع هنگفتی هم که در داخل کشور وجود دارد، و در اختیار نهادها و بنگاه‌هایی‌ست که سالیان درازی‌ست مالیات نمی‌دهند هم، به‌دلایل سیاسی مضایقه داریم و، مطابق معمول تاریخ این کشور، رقابت بر سر قدرت و جلوگیری از قدرت‌گرفتن جناح نامطلوب را به‌آینده‌ی این مُلک ترجیح می‌دهیم.

آینده هر روز تاریک‌تر می‌شود.

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۱۵
محمدعلی کاظم‌نظری