واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۴۹ مطلب با موضوع «سیاسات» ثبت شده است

برادران لیلا

نسخه‌ی اصلی فیلم لو رفته‌است؛ همانی که در جشن‌واره‌ی فیلم کن اکران شده‌است و، ظاهراً، کارگردان نیز از تمهید نمایش فیلمی که ـــ خصوصاً در شرایط کنونی، و پس از خیزش سال جاری ـــ احتمالاً امکان اکران در سینماها را پیدا نمی‌کرد، ناراضی نیست. در تلگرام به‌سادگی پیدایش می‌کنید؛ بنابراین، اول فیلم را ببینید و، بعداً، این یادداشت را بخوانید.

فیلم‌سازی سعید روستایی نسخه‌ی بهتری از فیلم‌سازی اصغر فرهادی‌ست؛ برخورد دقیق‌تری با واقعیت، که به‌گمانم ناشی از زیست بی‌واسطه‌تر او در فضا-زمانی باشد که آن را روایت می‌کند: روایت‌گریِ بی‌اطوار، که واجد نمادهای زیرپوستی‌ست. روستایی البته در این فیلم، برخلاف دو اثر درخشان قبلی، بیش‌تر به‌این گرایش پیدا کرده که نمادها را درشت‌تر کند ـــ مثلاً در نمای برخورد برادران لیلا با «پلنگ»ها، و یا برخی دیالوگ‌های لیلا و علی‌رضا روی پشت‌بام.

فیلم در همان فضای «ابدویک‌روز» نفس می‌کشد؛ تکنیک‌های فیلم‌سازی روستایی، مثل دیالوگ‌های پینگ‌پونگی، و تصویرسازی بی‌پیرایه و گاه اغراق‌شده‌ی واقعیت، مانند نمایش قضای حاجت پدر در سینک آش‌پزخانه، البته به‌خوبی کار می‌کنند ـــ به‌جز نورپردازی و تدوین، که اولی چندان طبیعی درنیامده، و دومی برخی بُرش‌ها را به‌نحوی نچسبانده که نما یک‌دست از کار دربیاید. به‌جز وجوه تکنیکی، محتوا همان فضا را تداعی می‌کند.

هم فیلم نخست و هم این فیلم، هر دو، ایرانِ امروز را نمایندگی می‌کنند؛ خانواده‌ای که «بزرگ‌تر نداشت» و، اکنون، به‌جایی رسیده که بزرگ‌ترِ خانواده، برای بزرگی‌کردن در مالیخولیایی که در آن اسیر شده، حاضر است داروندارش را به‌آتش بکشد: از همه‌ی پس‌اندازش، تا آینده‌ی فرزندانش. ادامه‌ی طبیعیِ ماندن سمیه در «خانه»، و احترازش از هجرتی ناخواسته و ایثارگرانه به‌اصرار برادرانش، شوریدن بر بزرگ‌تری‌ست که بزرگی‌کردن نمی‌داند.

سمیه ماند تا نوید را به‌جایی برسانَد، و چراغ خانه را روشن نگاه دارد؛ لیلا هرقدر کوشید برادرانش را به‌سوی آینده تشحیذ کند، آن‌ها چنان وابسته‌ی گذشته بودند، که حتا شوریدن او بر پدر خمیده و مُفَنگی را نیز برنتابیدند. استفاده‌ی روستایی از پدیدار پُربسامد کاسته‌شدن از ارزش پول ملی نیز، از همین نظرگاه، وصله‌ی ناجوری نیست؛ در ایران امروز نیز، یگانه عامل این کاسته‌شدن، بی‌خردی و بی‌عملی بزرگ‌ترها، و بی‌اعتمادیِ توأم با ترس کوچک‌ترهاست: فرزندان خانواده نه‌تنها به‌بزرگ‌ترهای‌شان اعتماد ندارند، که جسارت شوریدن بر آن‌ها را ندارند، و از گزینه‌های بدیل، با همه‌ی مطلوبیت‌شان ـــ به‌قول علی‌رضا ـــ «می‌ترسند».

فیلم با مرگ پدر به‌پایان می‌رسد؛ بازیِ علی‌دوستی در این نما به‌واقع تماشایی‌ست ـــ برخلاف مابقی فیلم، که گاه از نقش بیرون می‌زند: او در میانه‌ی شادی و غم، ترس و حیرت، ندانستن و دانستن، در خَلَجان است و، علی‌رضا، به‌مانند همه‌ی فیلم، نمی‌داند چه باید بکند. به‌گمان من، علی‌رضای تحصیل‌کرده، که شاید همان نویدِ «ابدویک‌روز» باشد، کلیدی‌ترین رکن ماجراست: روشن‌فکری که یک‌پا در گذشته دارد، و از آینده، از همه‌ی چیزهای خوب، حتا دختری که دوستش دارد، می‌ترسد و فرار می‌کند ـــ تصویری که همان اول فیلم و در شورش کارخانه برساخته می‌شود، و دست‌نخورده می‌مانَد.

آینده البته از آن دخترکانی‌ست که بر جنازه‌ی بزرگ‌تر، در میانه‌ی حیرت زن شجاع، و ناتوانی و تردید مرد اخته‌ی ترسیده‌ی بلاتکلیف ـــ نقشی که محمدزاده ابتداء نتوانسته‌بود از عهده‌اش برآید و، در انتهاء فیلم، آن را به‌اوج رساند ـــ پای‌کوبان می‌رقصند و سپیدی را به‌دنیا می‌پراکنند. این‌جاست که وجه پیش‌گویانه فیلم برای من یکی تکان‌دهنده از آب درآمد: روستایی دقیقاً اتفاقی را پیش‌بینی کرده که امسال این کشور را لرزاند، و آن، خیزش زنان و نسل تازه‌ای بود، که به‌هرچه رنگی از کهنگی داشت پشت کرد و، در غیاب نسل‌های بُزدل، در خون خود «مردانه» رقصید.

کم‌تر فیلمی در نمادپردازی چنین موفق از کار درمی‌آید؛ نمونه‌ی دیگری که در همین فضا سراغ دارم، «هیچِ» عبدالرضا کاهانی‌ست، که آن نیز کوشیده‌بود ایران را در خانواده‌ای به‌تصویر بکشد که غرق در ویرانی‌ست، و پدری دارد که کلیه می‌زاید («هیچ» یکی از معدود فیلم‌هایی بود که مرحومِ مغروق شخصاً به‌تماشایش نشسته‌بود). برخلاف پایان‌بندی تاریک «هیچ»، پایان‌بندی «برادران لیلا» فوق‌العاده روشن و، البته، انباشته از نگرانی و ترس از آینده است؛ چیزی که برای این کشور نیز به‌روشنی احساس می‌شود.

این آینده است که معلوم خواهدکرد آیا سال سخت ۱۴۰۲، آغازگر روشنایی‌ست، یا ادامه‌دهنده‌ی تاریکی.

۰ نظر ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۴۹
محمدعلی کاظم‌نظری

مهم‌ترین و، در عین حال، احتمالاً بی‌معناترین پرسش این روزها در پیشانی این جُستار درج شده‌است؛ مهم‌ترین از این منظر که با طرح‌ها، موضع‌گیری‌ها، و اظهارات نمایندگان کنونی مجلس، که فاقد کم‌ترین پای‌گاه اجتماعی ممکن هستند، معلوم است رأی‌دادن و رأی‌ندادن هریک از ما تا چه‌میزان می‌تواند بر سرنوشت یکایک‌مان اثرگذار باشد، و این تازه در مورد مجلسی‌ست که نهایتاً جولان‌گاه لابی‌گران و رانت‌خوارانی‌ست که به‌دنبال استخدام اقوام‌شان در ایران‌خودرو و سایپا، تسهیلات ارزان‌قیمت، کارچاق‌کُنی و سِمَت‌گرفتن در شرکت‌های خصولتی و، البته، حل‌وفصل یک‌شبه‌ی معضلات مملکت با طرح‌های خلق‌الساعه و الله‌بختکی هستند، ولی می‌توانند تصمیماتی بگیرند که کشور را زیروزِبَر می‌کند ـــ ریاست‌جمهوری به‌مراتب موضوع مهم‌تری‌ست؛ فارغ از این‌که آیا در دوره‌ی ۴ساله‌ی ۱۴۰۰ تا ۱۴۰۴، به‌قول مرحوم هاشمی «روز سرنوشت» هم رقم خواهدخورد یا خیر، که در این صورت، موضوع مهم‌تر هم می‌شود.

اما از این گذشته، پرسش از رأی‌دادن عملاً یکی از بی‌معناترین پرسش‌هایی‌ست که می‌توان پرسید، اگر بی‌معناترین‌شان نباشد؛ در شرایطی که هر ۷ نام‌زدی که اصطلاحاً برای تصدی ریاست‌جمهوری این کشور تأیید صلاحیت شده‌اند، روی‌هم‌رفته نمی‌توانند یک شرکت خصوصیِ واقعی را اداره کنند، ثروت خلق کنند، کارْ درست کنند، مسائل یک کسب‌وکار کوچک واقعی را حل‌وفصل کنند، و بدون آن‌که بتوانند الهام‌بخش باشند، سخن‌وَر ماهری باشند، یا این‌که ایده‌ی روشن و منسجمی درباره‌ی «ایران» داشته‌باشند، صرفاً تُرَّهاتی پشت سر هم ردیف می‌کنند، پرسیدن از رأی‌دادن در واقع معنای مشخصی را افاده نمی‌کند؛ حتا اگر در نهایت به‌این بیانجامد که مثلاً برای اعتراض به‌این سازوکار بی‌حاصل رأی باطل و یا سفید بدهیم تا، در عین حال، به‌صندوق رأی نیز پشت نکرده‌باشیم ـــ کُنِشی که در بی‌معنایی پهلوبه‌پهلوی پرسش از رأی‌دادن می‌زند و، از این گذشته، موجد کم‌ترین فایده‌ای هم نیست.

سیاست عرصه‌ی تصمیم‌گیری‌های بهنگام است؛ جایی که هیچ چیزی جُز مدیریت بهینه‌ی تزاحم‌ها و تعارض‌ها واقعیتی ندارد، و اخلاقیات و سخن‌گفتن از تکالیف اخلاقی مطلقاً هیچ وجهی در آن ندارد، که بگوییم به‌احترام تلاش‌های یک سده‌ی گذشته برای دست‌یابی به‌صندوق رأی، نباید آن را از کار بیاندازیم، و یا این‌که با رأی سفید به‌کلیت نظام رأی می‌دهیم، تا بعداً چنان اصلاحاتی صورت پذیرد که ما نیز بتوانیم نام‌زد خودمان را داشته‌باشیم: این‌ها همه خیالات است. به‌بیان سیدجواد طباطبایی در ملت، دولت و حکومت قانون: جُستار در بیان نص و سنت، موضع‌گیری سیاسی «مبتنی بر ارزیابی از رابطه‌ی نیروها و، بیش‌تر از آن، منطق مصالح ملت و کشور است، که موضوع علم سیاست در معنای دقیق آن است. مناسبات سیاسی، یعنی شهروندی و رابطه‌ی دولت و ملت، در قلم‌رو واقعیت‌هایی پدیدار می‌شود که قلم‌رو تنش‌های اجتماعی دائمی‌ست و، از این حیث، می‌توان در تأمین مصالح به‌وحدتی رسید، که البته پیوسته نیز ناپای‌دار است. قلم‌رو مناسبات سیاسی، به‌خلاف "عالَمِ خیالِ" ایدئولوژی‌ها، قلم‌رو منافع و مصالح گروه‌های سیاسی‌ست و، از آن‌جا که رابطه‌ی نیروها و فهم گروه‌ها در میدان پیکار از منافع و مصالح پیوسته دگرگون می‌شود، و این دگرگونی‌ها تابع منطق هیچ علمی نیست، شکست و پیروزی گروه‌ها و افراد نیز امری گذراست و می‌تواند موقتی باشد. به‌سخن دیگر، قلم‌رو مناسبات سیاسی میدان پیکار نیروهای حق و باطل نیست، که در حوزه‌ی "اخلاق" قرار دارد، و حاضران در آن میدان نیز قدیسان نیستند» (تأکید از راقم این سطور است).

بر همین مبناست که پرسش از رأی‌دادن، در عین بی‌معنایی، مهم‌ترین پرسش امروز و دیروز و فردای ماست، که هیچ بدیلی به‌جز رأی‌دادن و کُنِش‌گری سیاسی در همین چارچوب‌های به‌غایت محدود نداریم، تا بتوانیم با گام‌هایی کوچک منافع ملی را دنبال کنیم. انقلاب پدیده‌ی مذمومی‌ست، و تلاش‌های براندازانه، به‌جز این‌که به‌رغم سروصدای بسیار، به‌دلایل مختلف، کم‌ترین اثری بر جامعه‌ی ایران بر جای نمی‌گذارند، اساساً مفید حال این کشور نیز نیستند: در شرایط انقلابی، اولاً همه‌ی تجربه‌های قبلی مفسده‌آمیز خوانده می‌شوند، و همه‌چیز به‌وضعیت اولیه بازمی‌گردد؛ در حالی که سال‌ها بعد ـــ البته در سکوت کامل ـــ به‌تمام آن تجربه‌ها رجعت می‌شود؛ بی آن‌که صاحبان آن تجربه‌ها دیگر باقی باشند، و همه‌چیز دوباره و دوباره بر اساس آزمون‌وخطا آموخته می‌شود (تقریباً تمام طرح‌های توسعه‌ای پس از انقلاب میراث حکومت پهلوی‌اند). در این میان، این زمان و منابع است که هرز می‌رود، و نسل‌های پی‌درپی‌اند که می‌سوزند و به‌تاریخ می‌پیوندند، و پیوندهای اجتماعی‌ست که از هم گسیخته می‌شود. تلاش‌های انقلابی این روزها، که نوعی طبل توخالی‌اند، نه‌تنها فاقد گفت‌مان منسجم بدیل، سازمان‌دِهی مناسب، و رهبری فَرَه‌مند هستند، که اگر همه‌ی این‌ها را هم داشته‌باشند، اقبال چندانی به‌آن‌ها نخواهدبود؛ زیرا تجربه‌ی تازه‌ترین انقلاب ملت ایران هنوز چنان زنده است، و هنوز جایش آن‌چنان درد می‌کند، که بعید است حرکت انقلابی دیگری را به‌این زودی‌ها شاهد باشیم ـــ حساب انفجارهای افسارگسیخته‌ی خشم‌آلودی مانند آبان ۹۸ از این تحلیل جداست، که غَلَیانِ خشونت‌بار تمام غم‌های فروخورده است، و مانند انفجاری‌ست که زود هم سوختش تمام می‌شود.

در چنین شرایطی، تنها امکان از این قرار است: بهره‌برداری از صندوق رأی، به‌شیوه‌ای واقعی، و نه با اوهام و خیالاتی که بالاتر ذکری از آن‌ها رفت، و تنها بهره‌برداری واقعی از صندوق رأی، رأی‌دادن به‌یکی از نام‌زدهای موجود است؛ با همه‌ی چیزهایی که می‌دانیم: این‌که یکی از یکی بی‌دست‌وپاتر، بی‌زبان‌تر، بی‌برنامه‌تر و، در یک کلام، بُنجُل‌تر هستند. کارکرد واقعی صندوق رأی نیز، انتخاب‌کردن نیست؛ رأی‌دادن است، و تفاوت رأی‌دادن با انتخاب‌کردن، از این قرار است: برگزیدن بهترینِ گزینه‌های موجود، با این فرض که نه هیچ‌یک خوب‌اند، و نه حتا عالی. رأی‌دادن مصداق تام‌وتمام یک قاعده‌ی عقلی‌ست به‌نام دفع افسد به‌فاسد؛ تجلی عقلانیت در زندگی روزمره: این‌که از میان همین اشخاص هم کسی را برگزینیم که کم‌ترین زیان را ایجاد کند؛ نه کسی را که بیش‌ترین فایده را به‌ارمغان بیاورد، که در این شرایط اساساً فکرکردن به‌آن هم فضایی‌ست.

به‌غیر از دو نخودیِ این‌وَری و آن‌وَری، که بعید است به‌اندازه‌ی آراء باطل هم رأی بیاورند، و به‌جز پاچه‌وَرمالیده‌ای که در جریان مناظره‌ی دی‌روز نیز جلو می‌افتاد تا بر دامن نام‌زدِ منظور گَردی ننشیند، و به‌جز سردار سرلشگری که سودای امیر ارتش را نیز در سر می‌پروراند و اکنون دست‌به‌دامان بوتاکس شده‌است، و به‌جز معلم معمولی «علوم سیاسیِ اسلامی»، که حتا انشاء را هم نمی‌تواند از رو خوب بخواند، و چنان جزئی‌نگر است که مرحوم سلیمانی را نیز به‌تنگ آورده‌بود، دو نفر باقی می‌مانند: یکی روحانی‌ای که حتا این‌قدر به‌پیروزی‌اش مطمئن نبوده که از ریاست یک قوه استعفاء دهد، و دیگری رییس کلِ برکنارشده‌ی بانک مرکزی. در خصوص اولی، مشخصاً از این منظر که نام‌زدِ منظور است، و همه‌ی صحنه را جوری چیده‌اند که رأی بیاورد و رییس‌جمهور شود تا تجربه‌ی اجراء را برای سِمَت‌های عالی‌تر داشته‌باشد، فراوان گفته‌اند؛ مشکل این‌جاست که او توان این کار را ندارد، بیش‌ازحد ساده است و، از همین رو، توان تصمیم‌گیری و شخصیت یک‌پارچه و مقتدر ندارد، و از پرَنسیب لازم هم برخوردار نیست. او به‌مشاورانی متکی‌ست که به‌جایش تصمیم می‌گیرند، و خودش هم به‌رغم این‌که می‌خواهد به‌هر قیمتی دیده شود و بدرخشد، جَنَم لازم را برای این درخشش ندارد؛ حرف را در دهانش می‌گذارند، ولی همان را هم نمی‌تواند بگوید.

درباره‌ی این نام‌زد، تنها همین یک نمونه را در نظر بگیرید: او در قوه‌ی قضاییه تجربه‌ای طولانی دارد و، قاعدتاً، باید بداند چطور می‌توان دست‌گاه دادگستری را به‌سامان کرد؛ با این حال، از نخستین اقدامات او در هنگام تصدی این سِمَت، این بود که دستور داد بسیاری از دعاوی ابتداء به‌شوراهای حل‌اختلاف ارجاع شوند، تا با کدخدامنشی به‌صلح‌وسازش بیانچامند و، متعاقباً، در صورت عدم‌صلح‌وسازش به‌مراجع دادرسی بازگردند. روشن است که این فرآیند صرفاً منجر به‌اطاله‌ی بیش‌ازاندازه‌ی دادرسی می‌شود، که همین حالا هم وضعیت مناسبی ندارد؛ به‌این علت روشن و تقریباً بدیهی که نوعاً اگر تلاش‌های قبلی برای صلح‌وسازش به‌نتیجه نرسیده‌باشد مردم هزینه‌های گزاف رسیدگی قضایی را به‌جان می‌خرند، و ارجاع دوباره‌ی پرونده به‌شورای حل‌اختلاف، که عموماً فضایی مانند جلسات ختم قرآن زنانه دارد، و چند خانم‌جلسه‌ای آن را می‌گردانند، گرهی از کار مردم نمی‌گشاید.

می‌مانَد همتی؛ با تجربه‌ی کار رسانه‌ای، مدیرعاملی چند بانک، ریاست بانک و بیمه‌ی مرکزی، مدرس اقتصاد ایران، که انصافاً معلم بدی هم نیست و، حتا، تجربه‌ی سفارت تام‌الإختیار در چین. اگر گزینه‌های دیگری از سد شورای نگه‌بان می‌گذشتند، شاید همتی به‌رغم تجربه و سوادی که دارد، برای ریاست‌جمهوری مناسب نمی‌بود، اما عجالتاً صحنه همین است، و زودباوری عمومی، که خیال می‌کردیم متعاقبِ سخن‌رانی رهبری ممکن است تجدیدنظری در نظریه‌ی شورای نگه‌بان صورت پذیرد، خیلی زود به‌این جمع‌بندی رسید که واقعیت امروز کشور از چه‌قرار است، و برنامه‌ی دقیقی ریخته‌اند تا نام‌زدِ منظور به‌نتیجه‌ی دل‌خواه خود، که نتیجه‌ی دل‌خواه گروه‌هایی بسیار ذی‌نفوذ در ساخت اقتصاد سیاسی ایران هستند، دست یابد. این‌جاست که کُنِش سیاسی، در پاسخ به‌پرسش بی‌معنا از رأی‌دادن، اتفاقاً معنی‌دار می‌شود: این‌که برای جلوگیری از ریاست‌جمهوری شخصی که از سال ۵۷ در قوه‌ای تجربه اندوخته، ولی هنوز درک کاملی از مسائل آن ندارد، و ریاست او منجر به‌بروز مشکلاتی در اداره‌ی آن قوه شده‌است، و جلوگیری از تحقق نقشه‌ای که همه تصور تیره‌روشنی از آن داریم، و برخی با صراحت بیش‌تری با کلیدواژه‌ی «خلافت» از آن سخن می‌گویند، و دَم از «رهبری از درون قبر» می‌زنند، و برای تداوم مسیر آشتی با جهان، و حرکت در مسیری که به‌کاهش فشارهای بیرونی به‌مملکت می‌انجامد، در شرایطی که در منطقه اوضاع به‌سودمان است، و در ایالات‌متحد هم بادهای موافق می‌وزند، رأی دهیم.

طبعاً چنین رأیی به‌همتی، با کم‌ترین انتظار و امیدواری‌ست؛ برخلاف ۸۴، که مجموعه‌ای از سهم‌خواهی‌ها و بازی‌خوردن‌ها از بازی تأیید صلاحیت‌ها و حکم حکومتیِ متعاقب آن، و درک تخیلی از اقتضاء سیاست‌ورزی، تداوم عقلانیت دولت خاتمی را دچار وقفه‌ای کرد که تاوانش را تا همین امروز هم می‌دهیم، و تشتت دور اول چنان آراء را شکسته‌بود که تمامش روی هم نیز نتوانست مانع از بروز «معجزه‌ی هزاره‌ی سوم» شود، این‌بار لازم است همه بر کم‌ترین انتظارات، و تنها برای جلوگیری از بدترشدن اوضاعی که همین حالا هم چندان خوب نیست، متمرکز شویم، و به‌گزینه‌ای رأی دهیم که صرفاً بتواند از بدترشدن اوضاع، دست‌کم با سرعتی که مابقی حضرات با نابلدی به‌دنبال آن‌اند، جلوگیری کند. در دور اول ۸۴، آن معجزه صرفاً نزدیک به ۱۹ونیم‌درصد آراء را آورده‌بود، و اگر سهم‌خواهی و صحبت از روی شکم‌سیری نبود، کسی که با مرحوم هاشمی به‌دور دوم می‌رفت، کروبی بود، و هرکدام رییس‌جمهور می‌شدند، اوضاع زمین تا آسمان با امروز فرق می‌کرد. سیاست عرصه‌ی تصمیم‌هایی‌ست که هریک ممکن است تا دهه‌ها تاریخ را دگرگون کنند.

در زمانه‌ی مانتوهای گشاد و اِپُل‌دار، تصور پوشش امروز زنان در خیابان‌ها حتا ممکن هم نبود؛ چنان‌که در زمانه‌ی ناگزیریِ کشف حجاب برای بیرون‌کشیدن زنان از انقیاد مردانه، این حجم از استخدام زنان در عصر جمهوری‌اسلامی اساساً محتمل نبود؛ چنان‌که در اَوانِ تولد شبکه‌های اجتماعی که یکی پس از دیگری زیر تیغ فیلترینگ می‌رفتند، دست‌رسیِ چنین گسترده‌ی عموم به‌انواع شبکه‌های اجتماعی دور از ذهن می‌نمود؛ چنان‌که تصور نمی‌شد حکومت اسلامی بتواند موسیقی پاپ داشته‌باشد و، در زمانی، حتا علی‌رضا افتخاری و حسن همایون‌فال و بیژن خاوری و پرویز طاهری و عباس بهادری، که ترانه‌های‌شان قدری ضرب داشت با بدبختی کار می‌کردند، ولی اکنون رِنگی‌ترین ترانه‌ها را همین تله‌ویزیون اسلامی پخش می‌کند؛ چنان‌که همین امروز ـــ به‌جز تَک‌وتوک مضراب‌های مخالف ـــ مذهبی‌ترین‌ها هم به‌دستورات عُرفی دولت در مورد کرونا گردن می‌گذراند، و فریادی که در مشهد می‌گوید «تهران بی‌جا کرده»، در نطفه خفه می‌شود.

مسیر تحول در ایران، از حرکت‌های تدریجی می‌گذرد؛ این، ذاتِ مردمی‌ست که با تطبیق‌دادن خودشان با هر چیز، از تولد اسلام تا حمله‌ی مغول، و تا تمام تجاوزها و جنگ‌ها و خون‌ریزی‌ها و قحطی‌ها و التهابات کمرشکن تاریخی، توانسته‌اند همه‌ی عناصر نامطلوب را با صبری طولانی به‌عناصر مطلوب تبدیل کنند، و تا همین امروز تاب بیاورند. ایرانیان قدیمی‌ترین ملتِ واقعی دنیا هستند، و از طولانی‌ترین تاریخ پیوسته‌ی جهان برخوردارند؛ همین صبر طولانی و اصلاح تدریجی راز ماندگاری و آبادانی ما در صحاری خاورمیانه است. همان‌طور که تصمیم‌های سیاست‌مداران ممکن است اوضاع را تا مدت‌ها دست‌خوش بهترشدن یا بدترشدن کند، نگاه ما به‌گذشته‌ای مملوء از صبوری و گام‌های کوچک تدریجی، می‌تواند به‌یادمان بیاورد که حتا در مورد بی‌معنی‌ترین اقدامات هم، می‌توان معنایی خلق کرد که یک کشور را منتفع کند، و رأی به‌همتی ـــ در این شرایط ـــ از همین جنس است.

۰ نظر ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۲۳
محمدعلی کاظم‌نظری

مهم‌ترین پرسش درباره‌ی فایل صوتی گفت‌وگوی ظریف این است که چه‌کسی آن را منتشر کرده‌است. دم‌دستی‌ترین پاسخ این است که این فایل دَرز کرده‌است؛ قرینه‌اش هم این است که گفته می‌شود یکی از اعضاء گروهی که مسئول تهیه‌ی این تاریخ شفاهی بوده به‌ایالات‌متحد رفته، و درخواست پناهندگی کرده‌است ـــ پاسخی که می‌تواند درست باشد یا نه، ولی عموماً پاسخ به‌مسئله‌ای چنین پیچیده و ذوابعاد، که از تهران تا واشنگتن را لرزانده‌است، این‌قدر پیش‌پاافتاده نمی‌تواند باشد.

دو گروه عمده‌ی سیاسی در کشور داریم، که گرچه در مواقع بحرانی می‌توانند به‌طور تاکتیکی «وحدت» کنند، اما حوزه‌ی نفوذ و دامنه‌ی منافع‌شان و، تا اندازه‌ای، دیدگاه‌هایی که درباره‌ی موضوعات مبتلاءبه دارند، آن‌ها را از یک‌دیگر متمایز می‌کند. در مسئله‌ی اخیر، هر دو می‌توانسته‌اند به‌شرحی که خواهم‌گفت، منافعی در این افشاء دنبال کنند؛ بدین‌ترتیب ممکن است عنوان عمومی اصلاح‌طلبان و یا اصول‌گرایان نسبت به‌افشاء این فایل صوتی اقدام کرده‌باشند. اما هریک چه‌سودی می‌برند؟

افشاء این فایل به‌دولت کمک می‌کند همان‌گونه که در سال ۱۳۹۲، با برجسته‌سازی دالّ مرکزی «چرخیدن هم‌زمان سانتریفیوژ و چرخ زندگی مردم» منافع حکومت و مردم هم‌سو شود و، بدین‌واسطه، رأی بیاورد، اینک با برجسته‌سازی همان دالّ مرکزی، در شرایطی که مذاکرات احیاء برجام با سرعت بالایی در حال پیش‌رفت است، کاری کند دولت بعدی نیز بر همین نَمَط پیش برود، و در اختیار اصلاح‌طلبان/اعتدال‌گرایان باقی بماند.

در واقع، همان‌گونه که در سال ۱۳۹۲، «شیخ دیپلمات» با یک کلید و مقادیری متلک و اندکی شجریان، توانست در نقطه‌ی اشتراک منافع حکومت و مردم قرار گیرد، و مذاکره‌کننده‌ای را که جُز وقت‌کُشی راه‌برد دیگری نمی‌شناخت و، در عین حال، گروهی که نمایندگی می‌کرد مانع «نرمش قهرمانانه» بودند، از راه به‌دَر کند، این‌بار نیز تصور این است که چنین فایلی می‌تواند این دوگانه را برجسته کند، که عدول از مذاکره با غرب یعنی بدبختی.

در این تحلیل، این گزاره مفروض است که منافع حکومت در رفع تحریم‌هاست، و لذا این‌بار نیز انتخاب رییس‌جمهوری که با شعار مذاکره خود را نام‌زد کرده‌است، موجب اشتراک منافع حکومت و مردم است؛ لذا با مانعی در سطوح بالاتر نیز مواجه نخواهدبود. بنابراین، در ادامه نام‌زدی مطرح می‌شود که به‌مانند روحانی می‌تواند مذاکره‌کننده‌ی خوبی باشد، و با لابی‌کردن میان جناح‌های گوناگون، نقطه‌ی اتصال همگی‌شان باشد: علی لاریجانی ـــ بعداً درباره‌اش بیش‌تر می‌نویسم.

با این افشاء، ظریف عملاً جای‌گاهی مانند خاتمی می‌یابد، و می‌تواند مهم‌ترین حامی لاریجانی باشد؛ بی آن‌که در دولت او جای‌گاهی رسمی اختیار کند. در جریان انتشار این فایل صوتی، یکی از اصلی‌ترین روی‌دادهایی که به‌وقوع پیوست، بازسازی چهره‌ی ظریف، از «ماله‌کِش اعظم»، به‌شخصیتی‌ست که می‌تواند کشور را در جهان با آب‌رو نمایندگی کند، و زمانی مردم عموماً هوادار او بودند و، حتا، برخی دکمه‌ی لایک فیس‌بوک را نیز به‌افتخار او برای مدتی تغییر داده‌بودند به‌چیزی در مدح او.

در سوی دیگر، اگر اصول‌گرایان این فایل را منتشر کرده‌باشند، با آن‌چه از تحلیل ظریف در این فایل، که صحبت‌های قبلی صالحی مبنی بر این‌که ایران سگک کمربندی‌ست که آمریکا می‌خواهد به‌دور روسیه ببندد نیز، آن را تأیید می‌کند، می‌فهمیم، به‌موضع کلی‌شان که مخالفت با نزدیکی به‌غرب است کمک می‌کند؛ ضمناً موضع مذاکره‌کنندگان ایران را در مذاکرات جاری وین تضعیف می‌کند، و این سیگنال را به‌دولت‌های غربی می‌دهند که این‌ها دولت مستعجل‌اند: با ما باید مذاکره کنید.

تضعیف جای‌گاه دولت کنونی در مذاکرات جاری، وضعیت عمومی آن‌ها را در انتخابات آتی نیز دست‌خوش تنزل خواهدکرد؛ زیرا با ناکامی مذاکرات، اصلی‌ترین راه‌برد اصلاح‌طلبان/اعتدال‌گرایان برای پیروزی در این انتخابات، به‌بن‌بست می‌رسد، و چیز دیگری هم نیست که با تمسک به‌آن، بتوانند جای‌گاه‌شان را بازیابی کنند. طبعاً نیازی به‌تذکر نیست که این انتخابات، اهمیتی فراتر از همه‌ی نمونه‌های قبلی‌اش دارد؛ «روز سرنوشت»، به‌قول مرحوم هاشمی، احتمالاً در دولت ۸ ساله‌ی برآمده از این انتخابات رقم خواهدخورد.

جالب است که مذاکرات جاری نیز مهم‌تر از نمونه‌ی قبلی آن است؛ زیرا همه‌ی طرف‌ها با آگاهی برخاسته از تجربه‌ی ناکام قبلی به‌وین رفته‌اند، و حتماً اصرار خواهندکرد که این‌بار باید متنی تنظیم شود که نتوان به‌این راحتی‌ها آن را در کاخ سفید «پاره کرد»، و یا در بهارستان «آتش زد»: برای همین هم آمریکایی‌ها دنبال برجام «سخت‌گیرانه‌تر و طولانی‌تر» هستند، و ایرانی‌ها دنبال برجامی که قال همه‌ی تحریم‌ها را بکَند ـــ و جناحی که این توافق را امضاء کند، دولت آینده و «روز سرنوشت» را نیز تصاحب خواهدکرد.

قاعدتاً با قطعیت نمی‌توان گفت این افشاء از ناحیه‌ی اصلاح‌طلبان/اعتدال‌گرایان صورت گرفته‌است تا جای‌گاه‌شان را تثبیت کنند، و یا از ناحیه‌ی اصول‌گرایان تا جای‌گاه رقیب‌شان را تنزل دهند. با این حال، اگر روایت محمدتقی کروبی را بپذیریم، شرایط به‌سود گزینه‌ی نخست تغییر می‌کند؛ او گفته فایل را دست‌کم ۵ روز پیش از انتشار دست‌کم از ۲ منبع شنیده‌است، و این یعنی یا برنامه‌ی عامدانه‌ای برای افشاء وجود داشته، یا تمام منتشرکنندگان ساده‌لوح بوده‌اند.

من، برخلاف حسین باستانی، در سمتی می‌ایستم که کمینه‌ای از عقلانیت برای کنش‌گران سیاسی قائل است.

۰ نظر ۰۸ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۳:۲۸
محمدعلی کاظم‌نظری

محسن فخری‌زاده

تقریباً در سال‌روز ترور یکی دیگر از شخصیت‌های هسته‌ای ایران، یکی دیگر از شخصیت‌های این برنامه و، احتمالاً، مهم‌ترین‌شان را ترور کردند؛ معلوم هم هست که به‌احتمال زیاد کار اسرائیل بوده، که ید طولایی در این جنس فعالیت‌ها دارد: از ربودن آدولف آیْشْمَن برای محاکمه در اسرائیل و ارسال جاسوسی به‌نام اِلی کوهِن به‌سوریه که تا نام‌زدی وزارت دفاع این کشور هم پیش رفت، تا همین امروز، کشوری که از هر سو آماج دشمنی‌ست، اگر چنین روی‌کردی در پیش نگیرد، سال‌ها پیش ـــ واقعاً ـــ از صحنه‌ی روزگار محو می‌شد.

این ترور، به‌مانند ترور فرمان‌دِه سپاه قدس، بیش از هر چیز مایه‌ی ننگ است؛ به‌مانند ترور قبلی، که با اطلاع بی‌نقص از مسیر حرکت و جزئیات و زمان‌بندی دقیق سفر قاسم سلیمانی به‌عراق صورت گرفت، در این ترور هم، اطلاع دقیق از مسیر بازگشت محسن فخری‌زاده از سفر شمال، لابد بی‌توجه به‌محدودیت‌های تردد، که به‌همین خاطر هم‌راهانی هم داشته‌است، با یک وانت پُر از مواد منفجره، که معلوم نیست چگونه قاچاق شده و به‌این نقطه رسیده‌است، سبب شد عملیات کاملاً بی‌نقص اجراء شود.

برخلاف نمونه‌ی تایلندی، که سه‌نفر «تاجر» برای ترور دیپلمات‌های اسرائیلی اقدام کردند، ولی علاوه بر آن‌که از تصاویر کام‌جویی‌شان در عشرت‌کده‌ای در پاتایا لو رفتند، یک‌جفت پا هم گذاشتند به‌یادگار در تایلند بماند، و با ماسک و کلاه نقاب‌دار و دروغ‌پردازی رسمی، با یک محقق استرالیایی ـ بریتانیایی تاخت زده‌شدند، تا بیش از این رسوایی به‌بار نیاید؛ دست‌آخر هم معلوم نشد این بنده‌ی خدا که این‌جا زندانی بود واقعاً جاسوسی کرده‌بود، یا صرفاً چون دوست‌پسر اسرائیلی داشت مدتی را در سیاه‌چال گذراند.

واقعیت آن است که وقتی ماجرای مضحکی مانند «مستعان ۱۱۰» پیش می‌آید، که رسوایی‌اش تا نفر اول یکی از دو نیروی نظامی این مملکت را هم در بر می‌گیرد، بدون آن‌که مقامی از کار برکنار شود، و یا این‌که استعفایی ـــ وَلو نمایشی ـــ صورت گیرد، وقوع چنین ترورهایی دور از ذهن نیست؛ نظیر همین ماجرا را در جریان حمله به‌تأسیسات نظنز هم مشاهده کردیم: وقتی در پاسخ به‌تخریب بخشی از این تأسیسات، تصمیم می‌گیرند کل تأسیسات را به‌زیر کوه منتقل کنند، یعنی حمله به‌این تأسیسات نه از طریق خراب‌کاری و یا عملیات رایانه‌ای، که از هوا روی داده‌است؛ این یعنی یک پرنده ـــ پَهْپاد یا موشک یا جنگنده ـــ بدون آن‌که صدایی از پدافند کشور دربیاید، تا عمیق‌ترین نقطه‌ی خاک ایران نفوذ کرده، و عملیاتش را با موفقیت به‌انجام رسانده‌است.

این هم مایه‌ی ننگ است؛ ولی تنها چیزی که شاهدش هستیم، لاف‌هایی‌ست که هر روز ابعاد باورنکردنی‌تری پیدا می‌کنند، و شاعرانه‌تر می‌شوند؛ نظیر همان برخوردی که فتح‌علی‌شاه قاجار، در هنگام امضاء قراردادی که ایوان پاسکوویچ انشاء کرده‌بود، در پیش گرفت: «کِشَم شمشیر مینایی، که شیر از بیشه بگریزد؛ زنم بر فرق پسکوویچ، که دود از پطر برخیزد» و، البته، قرارداد را امضاء کرد، زمین‌ها را داد، رشوه‌ها را گرفت، و به‌حرم‌سرا برگشت. در هنوز بر همان پاشنه می‌چرخد؛ چیزی عوض نشده‌است، و همه‌چیز بر همان نَمَط است که بود ـــ انتشار دستورالعمل طب سنتی، برای مقابله با کرونا؛ در حالی که جهان مشغول پیش‌خرید واکسن این بیماری‌ست.

در فقدان هرگونه کار واقعی و عینی، در غیاب امکان هرگونه تأمل در خصوص مسائل اصلی، تنها چیزی که سیطره می‌یابد، منطقی‌ست که سده‌هاست حکم‌فرماست: «منطق منبر»؛ همان که سبب می‌شود هر ایرانی یک متخصص، و هر متخصص صرفاً یک سخن‌پرداز قهار باشد، نه بیش‌تر. در شرایطی که کشور با مسائلی بنیادین دست‌وپنجه نرم می‌کند، که امکان بقاء و حیات تمدنی ایران را در معرض جدی‌ترین تهدیدها قرار داده‌است، بحث از «حجاب اجباری/اختیاری» هنوز می‌تواند جنجال برپا کند، و راه‌کار اندیش‌مندان و دانش‌مندان و نیروهای پای کار و کارشناسان ذی‌صلاح برای کاهش رشد جمعیت ایران به‌کم‌تر از یک‌درصد، آسان‌گرفتن ازدواج از سوی خانواده‌هاست.

منطق منبر، منطق سِیر در هپروت است؛ لفاظی جان‌دار و هیاهوی بسیار برای هیچ؛ صحبت در مورد هر موضوع باربط و بی‌ربط؛ تلفیق خاطره و تکنیک‌های جذب و جلب و نگه‌داشت مخاطب، بدون هیچ اقدام مشخص ـــ هریک از کسانی که در مثلاً بهترین دانش‌گاه‌های این مملکت، در هر کدام از رشته‌های علوم انسانی تحصیل کرده‌اند، ردّ روشنی از منطق منبر را به‌عینه دیده‌اند: در کلاسی که در هر کشور دیگری باید به‌زبان انگلیسی برپا شود و در آن لبه‌های علم مورد مطالعه قرار گیرد، لب‌ریز از تکرار چندباره‌ی مکرراتی‌ست که نهایتاً در دوره‌ی لیسانس می‌توان یادشان گرفت، با تلفیق ارائه‌ی همین اباطیل از سوی دانش‌جویان، با چاشنی لاس‌زدن‌های خودمانی.

تعجبی هم ندارد؛ وقتی سامانه‌ی حکم‌رانی امروز ایران، تنها در دو چیز خبره است، وضعیت نمی‌تواند چیزی جز این باشد: یکی سخن‌پردازی و گرم‌کردن تنور منبر؛ دو دیگر صدور اوامر و نواهی، بی‌آن‌که لزوماً تحقیقی از وضع موجود و ویژگی‌های وضع ایدئال صورت گرفته‌باشد. این سامانه از دل اندیشه‌هایی درآمده که ربط وثیقی به‌واقعیت ندارد، و می‌تواند تماس تصویری را نهی کند؛ ولی درباره‌ی نرم‌افزاری که این تماس را برقرار می‌کند، ساکت بماند. نتیجه‌ی سیطره‌ی منطق منبر، در زوال عقلانیت، این است که وزیر کار، با آن هیکل کارفرمایی راستین، به‌جای آن‌که درباره‌ی شلاق‌خوردن یک کارگر حرف بزند، وعده‌ی انتقام از قاتلان فخری‌زاده را می‌دهد.

در پاسخ به‌ترور قاسم سلیمانی هم چنین منطقی حاکم بود: پس از انبوهی لفاظی تند و تهدیدهای متنوع، با ترس‌ولرز و با چندین‌وچند واسطه به‌آمریکا پیغام دادند قصد نمایش «انتقام سخت» دارند (بگذریم که املاء انگلیسی این عبارت را هم نمی‌دانستند)؛ وقتی پای‌گاه خالی را موشک‌باران کردند، منطق منبر دوباره به‌میدان آمد، و از پُشته‌کردن کُشته‌های آمریکایی خبر ساخت (بگذریم که بعداً اقرار کردند دروغ گفته‌اند)؛ در نهایت اما، آن‌چه واقعی بود، گندی بود که بالا آمد ـــ اشتباه‌گرفتن هواپیمای مسافربری با جنگنده‌ی خارجی، و کُشتن تمام مسافران این هواپیما، که عمدتاً ایرانی بودند. منطق منبر آن‌جا رخ نمایانْد که مسئول اصلی این فاجعه گفت گردنش از مو باریک‌تر است، هرچه دستور بدهند عمل می‌کند، و آرزوی مرگ کرده؛ ولی تا همین امروز، قرص‌ومحکم، روی صندلی‌اش نشسته‌است.

در دوران فترت ایران‌زمین، که حتماً واجد شرایط امتناع است، تنها منطقی که امکان دارد، همین منطق منبر است، که وقتی امکان تأمل جدی در خصوص مسائل مبتلاءبه‌مان را از دست داده‌ایم، موجد ورّاجی‌های پوچ و بی‌حاصل می‌شود، که داستانی برای اقناع مخاطبان شکل بگیرد، لباسی بر تن برهنه‌ی پادشاه پوشانده‌شود، فروپاشی به‌تعویق بیافتد، و نمایشی از اقتدار برپا شود، که اشک حضار را درمی‌آورَد، و از یادشان می‌برد که منبر در چه‌خصوصی برپا شده، و جای‌گزین چه‌چیزی شده‌است.

بعداً البته قیمه‌پلویی هم می‌دهند، که گریه بی‌قیمه فتیر است؛ فترتی که از پایان عصر صفوی آغاز شد و، تا فرداهای قابل پیش‌بینی، تداوم خواهدداشت ـــ از همان زمان که برای دفع حمله‌ی محمود افغان در دربار صفوی آش پختند، و به‌جای تمهید سازوبرگ نظامی، دقت کردند شمار گوسفندان مقدس باشند و دختران باکره آش را بپزند تا دفع بلاء شود؛ تا امروز که می‌خواهند جوری به‌یک ترور دقیق و حساب‌شده واکنش نشان دهند که «کُرک‌وپشم دشمن بریزد».

پی‌نوشت: تصویر صدر این نوشته، تنها تصویر موجود در وب از محسن فخری‌زاده (نفر اول از سمت راست) است، که وب‌سایت رسمی رهبری آن را در تاریخ سوم بهمن‌ماه ۱۳۹۷، به‌عنوان یکی از اجزاء گزارش خبری از دیدار مسئولان و محققان ستاد توسعه‌ی علوم شناختی با ایشان، منتشر کرده‌است. گزارش را این‌جا، و آلبوم تصاویر را این‌جا ملاحظه کنید.

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۲:۳۴
محمدعلی کاظم‌نظری

دونالد ترامپ

اگرچه با انبوه خبرهای ضدونقیض بر من ثابت نشد که دونالد ترامپ واقعاً کرونا گرفته یا نه، و این‌که اگر گرفته وضعیت چقدر حاد بوده‌است؛ با این حال، مایل‌ام در حاشیه‌ی این خبرها، و به‌بهانه‌ی نوشتن از کتاب جان بولتون ـــ اتاقی که در آن اتفاق افتاد ـــ اندکی در این رابطه تأمل کنم.

این کتاب را به‌ترجمه‌ی گروهی از مترجمان، به‌سرپرستی محمد معماریان، و منتشرشده از سوی انتشارات امیرکبیر، چند روز پیش به‌پایان رساندم. نثر شیوا و دقیق بولتون، که در کنار انبوهی شغل دیگر، از وکالت تا عضویت در هیئت‌مدیره‌ی شرکت‌ها و لابی‌های سیاسی و نقش‌آفرینی دولتی، دستی هم بر آتش ستون‌نویسی دارد، کاری کرده‌است کتاب به‌غایت خواندنی باشد.

و البته که این کتاب بسیار مهم است، و اهمیت آن از این‌جا ناشی می‌شود که روایت نزدیک، بادقت، و بی‌واسطه‌ای از طرز عمل‌کرد دولت ترامپ و شخص او به‌دست می‌دهد؛ بگذریم که این کتاب، دالّ روشنی‌ست بر این‌که دولت، حتا در ابعاد ایالات‌متحد، چقدر می‌تواند متأثر از سازوکارهای اداری بی‌حاصل باشد، که اصلاح آن را احتمالاً ناممکن می‌سازد.

بولتون در این کتاب نشان می‌دهد حکم‌رانی شخصی چون ترامپ، که مانند هر اهل بازار دیگری همه‌چیز را از دری‌چه‌ی سودوزیان نقدی و کوتاه‌مدت می‌بیند، چطور می‌تواند سیاست آمریکا را در عرصه‌ی بین‌المللی متأثر کند: منطق حکومت‌داری ترامپ روشن است؛ او می‌خواهد به‌مردم آمریکا بپردازد، و اصل حضور و نقش‌آفرینی این کشور در هرجای دیگر را به‌پرسش می‌کشد.

از ژاپن و شبه‌جزیره‌ی کُره، تا شبه‌جزیره‌ی کریمه، تا خاورمیانه، تا آفریقا و، حتا، آمریکای جنوبی، اصلی‌ترین پرسش‌های ترامپ این‌هاست: «چرا باید آن‌جا باشیم؟ و اگر قرار است آن‌جا باشیم، چرا باید هزینه‌اش را ما (=مالیات‌دهندگان آمریکایی) پرداخت کنیم؟». این پرسش‌ها کلیدی‌اند؛ بیرون از بوروکراسی دولتی، کلیت و تمامی جزئیات این دست‌گاه پرسش‌برانگیز است.

و تمام تصمیمات ترامپ متأثر از همین نگاه است: خروج از عراق، خروج از پیمان‌ها و سازمان‌های دوجانبه و چندجانبه، فشار به‌کشورها برای تأمین هزینه‌های دفاع ایالات‌متحد از آن‌ها، و دوری از هرگونه هزینه‌تراشی از جنس نبردهای نظامی، مانند برنامه‌ای که پس از اسقاط پهپاد آمریکایی از سوی ایران برای حمله به‌کشورمان داشتند، ولی در آخرین لحظات ترامپ آن را مُلغا کرد.

از سوی دیگر، از آن‌جا که ترامپ در دیوان‌سالاری دولتی جای‌گیر نشده‌است، به‌مانند هر انسان دیگری به‌دنبال آن است که رأساً و شخصاً منافع خود را دنبال کند: با رهبران دیگر کشورها طرح دوستی می‌ریزد و، بنا بر این دوستی، روابط خود را با آن کشورها بازبینی می‌کند و، مهم‌تر از همه، می‌خواهد تصویری که از خود به‌جا می‌گذارد، مطلوب باشد.

به‌جز این‌ها، او به‌دنبال تضمین انتخاب دوباره‌ی خود به‌ریاست‌جمهوری ایالات‌متحد هم هست؛ برای همین، علاوه بر آن‌که در ماجرای اوکراین تلاش می‌کند حزب دموکرات و جو بایدِن را از راه بردارد، به‌عنوان تیمی یک‌نفره، فارغ از هم‌اندیشی‌هایی که انجام شده‌است، خود از طریق رسانه‌ی شخصی‌اش ـــ توییتر ـــ با مردم ارتباط برقرار می‌کند، و در لحظه تصمیم می‌گیرد.

می‌توان بررسی کرد که روی‌کرد ترامپ در مجموع به‌سود آمریکا، و یا حتا کل دنیا هست یا خیر؛ اما این کار ما نیست: این را رأی‌دهندگان آمریکایی باید مورد بررسی قرار دهند که می‌توانند بر نتیجه‌ی انتخابات اثرگذار باشند؛ ما تنها می‌توانیم تحلیل و پیش‌بینی کنیم و، چنان‌چه چهار سال دیگر را با ترامپ بودیم، درک کنیم چطور می‌توانیم کشورمان را نگه داریم.

نکته البته این‌جاست: وزن بوروکراسی مستقل ایالات‌متحد، که عمدتاً فارغ از جابه‌جایی احزاب و رؤسای جمهور عمل می‌کند، و نتیجه‌ی رسوب عقلانیتی چندصدساله در دست‌گاه حکم‌رانی این کشور است، چندان سنگین است که حتا روی‌کرد رادیکال ترامپ هم نمی‌تواند کار زیادی در مقابل آن از پیش ببرد: جابه‌جایی پارادایمی در دست‌گاه دولتی به‌این سادگی‌ها صورت نمی‌گیرد.

در مقابل، در مواردی که به‌شخص ترامپ و منافع شخصی‌اش مربوط می‌شود، کار به‌سادگی توسط خود او پیش می‌رود: پس از مناظره‌ای جنجالی، که او نتوانست به‌رغم تبلیغات قبلی در خصوص ناتوانی بایدن از پس او برآید، خبر ابتلاء او به‌کرونا، و بهبودی فوری‌اش با بازگشتی مقتدرانه، با برداشتن ماسک با چهره‌ای برافروخته، تدبیری بود که او را به‌گردونه بازگرداند؛ شانس پیروزی او بیش‌تر شد.

می‌مانَد ایران؛ کشوری که با فرصت‌سوزی به‌پادرمیانی نخست‌وزیر وقت ژاپن به‌درخواست شخص ترامپ، و نه دست‌گاه دولتی، بی‌اعتنایی کرد، و اکنون نه‌تنها شخص ترامپ را با خود هم‌راه ندارد، که دست‌گاه دولتی نیمه‌محافظه‌کار ـ نیمه‌لیبرال هم، با توجه به‌محاسبات مرسوم روابط بین‌الملل، با این کشور دچار چالش‌های جدی‌ست.

و این استخوان لای زخم، حتا در صورت انتخاب بایدن، که خود یکی از همان اهالی بوروکراسی مستقل و قدرت‌مند آمریکاست نیز، چندان امکانی برای بیرون‌آمدن نخواهدداشت؛ مگر در یک‌صورت، و آن این‌که بپذیریم وضعیت‌مان عادی شود: نه مانند قداره‌کِش‌ها، که مانند بچه‌های سربه‌زیر در محله گام برداریم، و به‌زندگی‌مان برسیم.

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۱:۰۵
محمدعلی کاظم‌نظری

به‌عنوان کسی که دستی بر آتش بورس دارد و، از چندین سال پیش از این، از دور و نزدیک با «تالار شیشه‌ای» و نهادهای اطرافش برخورد داشته‌است، سعی می‌کنم توضیح دهم در این روزهای بورس تهران چه می‌گذرد؛ با این دو تذکر: یکی این‌که اصلاً و ابداً مسئولیتی بابت این تحلیل برعهده‌ی من نیست و، اگر در میان مخاطبان این گاه‌نوشته‌ها معامله‌گرانی از گرگ‌های وال‌استریت یا «مال‌استریت» پیدا می‌شوند، صرفاً باید بر مبنای تحلیل خودشان معامله کنند؛ دو دیگر آن‌که مدعی کم‌ترین تخصصی در این زمینه و یا دیگر زمینه‌ها نیستم و، به‌مانند تمامی دیگر نوشته‌های این‌جا، سعی می‌کنم نگاهم را به‌عنوان یک شهروند درجه‌دوی معمولی با مخاطبان در میان بگذارم.

واقعیت آن است که در تحلیل همواره باید به‌واقعیت‌ها اتکاء داشت، و مهم‌ترین واقعیت اقتصاد ایران، دولت است؛ بزرگ‌ترین بازی‌گر عرصه‌ی سیاست و اقتصاد، که تمام نهادهای غیردولتی، از خصوصی تا خصولتی و عمومی و شبه‌عمومی و شبه‌دولتی و نظامی و ستادی و اجرایی و غیر ذالک، هم در سایه‌ی آن قرار می‌گیرند، و هم توان مقابله با تصمیم‌سازی‌ها و تصمیم‌گیری‌های آن را ندارند، و هم متأثر از تصمیمات او هستند. مابقی بحث‌ها به‌نظر من در حاشیه قرار می‌گیرند؛ وگرنه، حضرات از الآن و، در جای‌گاه ریاست یکی از قوای کشور، دوره نمی‌افتادند که با نمایش عدالت‌خواهی، برای انتخاباتی که یک سال دیگر برگزار می‌شود، رأی جمع کنند. اصلی‌ترین و بزرگ‌ترین منابع کشور در اختیار دولت است، و دولت است که تصمیم می‌گیرد این منابع را صَرف چه‌چیزی کند؛ چنان‌که اختیار اخاذی از مردم، با عنوان پُرطَمطَراق «مالیات»، با دولت است.

واقعیت دیگر آن است که مهم‌ترین متغیر اثرگذار بر وضعیت اقتصادی کشور در حال حاضر، تحریم‌های ثانویه‌ی ایالات‌متحد است، که این‌جا پیش‌تر و بیش‌تر درباره‌اش نوشته‌بودم؛ این‌که آمریکا، قدرت‌مندترین کشور دنیا از حیث منابع سخت‌افزاری و نرم‌افزاری، می‌تواند فارغ از آن‌چه شورای امنیت ملل متحد، که بنا به‌اجماع کشورها دنیا مرجع اولیه‌ی حفظ صلح و امنیت بین‌الملل است، تصمیم می‌گیرد، حسب صلاح‌دید خود کشورها را با این دوگانه که یا آمریکا را انتخاب کنید یا دشمن آمریکا را، تحت شدیدترین فشارها قرار دهد و، با کم‌ترین هزینه، خصوصاً با دوری از جنگ، رفتار دولت‌ها را تغییر دهد. اصلی‌ترین آماج این قبیل تحریم‌ها، اقتصاد ایران است؛ اقتصادی که به‌بیان رییس سازمان برنامه و بودجه‌ی کشور (این‌جا)، حتا از وضعیت اسف‌بار «نفت در برابر غذا» نیز تنزل کرده‌است، و امکان صادرات و وصول درآمدهای آن از کشور سلب شده‌است.

ترکیب این دو واقعیت چنین چیزی می‌شود: دولت برای حفاظت از خود و، البته، مجموعه‌ی حکومت در کلیت خود، ناگزیر از اتکاء به‌منابع داخلی‌اش است؛ از هر تنابنده‌ای بابت هر کاری مالیات می‌گیرد و، در عین آن‌که باید مراقب باشد اعتراضی شکل نگیرد و اعتراض را پیش از بروز مدیریت کند و ظرفیت سرکوب خود را برای اعتراض‌های احتمالی آماده نگه دارد، سعی می‌کند دارایی‌های خود را نقد کند، تا بتواند حقوق کارمندان و بازنشستگان را سروقت پرداخت کند، و دیون دیگرش را پرداخت کند، و یا با بهره‌ی مناسبی مهلتی برای بازپرداختش بخرد، که از دید من رصد این مطلب اصلی‌ترین شاخص برای فهم آن است که آیا وضعیت بحرانی هست یا خیر. نکته‌ی مهم آن است که دولت در وضعیتی گرفتار شده‌است که کرونا هم نفس بسیاری از کسب‌وکارها را گرفته‌است، و ایستادگی دولت در برابر مطالبه‌ی بستن مراکز تجمع از همین‌جا آب می‌خورَد؛ این‌که نمی‌خواهد بیش از این کار را بر خود سخت کند: یک قلم تعطیلی مدارس کاری می‌کند درآمدهای دولت از فروش سوخت و طرح ترافیک به‌مُحاق برود و، در عوض، پرداخت حقوق معلمان ثابت باقی بماند.

به‌علاوه، دولت باید در عین توجه به‌ملاحظات امنیتی که بالاتر ذکر کردم، از درآمدهای وصولی خارجی بیش‌ترین بهره‌برداری را بکند؛ در نتیجه، لازم است دلار را به‌بانک مرکزی گران‌تر بفروشد، تا ریال بیش‌تری برای پرداخت دیونش در اختیار داشته‌باشد. بانک مرکزی هم برای تأمین وجوه لازم جهت خرید دلارهای نفتی و غیرنفتی، دست به‌چاپ اسکناس می‌زند؛ در نتیجه، ارزش ریال مکرراً افت می‌کند. پس دولت در وضعیتی گرفتار شده‌است که باید برای تأمین هزینه‌های جاری‌اش صرفاً به‌منابع داخلی، دارایی‌های خودش، و گران‌فروشی دلارهای وصول‌شده به‌بانک مرکزی متکی باشد؛ دولتی که بزرگ و ناکارآمد است، ولی اگر بخواهد به‌سمت چابک‌سازی و کوچک‌ترشدن هم حرکت کند، با موانع امنیتی جدی مواجه می‌شود. در این عرصه‌ی سخت، یکی از راه‌های باقی‌مانده همان فروش دارایی‌های دولت بود، که این دولت به‌جای خصولتی‌سازی تصمیم گرفت برخی از آن‌ها را در بورس عرضه کند، و از بورس به‌عنوان محملی برای درآمدزایی خودش بهره ببرد.

نتیجه این شد که در دوسال گذشته بر آتش بورس دمیدند، تا هم آن‌چه داشتند نقد کنند، و هم از این بازار نوسان‌گیری کنند؛ با این حال، اقتصاد راه خودش را می‌رود: یعنی اگر همه‌ی مردم ایران، از «مال‌استریت» تا «وال‌استریت» هم کُد بورسی بگیرند و سهام پالایش‌گاهی که نهایتاً ۵میلیارد دلار می‌ارزد، با ارزش‌گذاری ۱۱میلیارد دلاری معامله کنند، تا به‌خیال خودشان بازدهی مرکب بگیرند و سود کنند و پول روی پول بگذارند، «دست نامرئی» بازار کاری می‌کند قیمت‌ها به‌تعادل برسند. البته که دولت بر خر مراد سوار بود و از این ناآگاهی خلق‌الله استفاده کرد تا دارایی‌هایش را باد کند و گران بفروشد و برود پی مابقی بدبختی‌هایش؛ در این میان، آن‌ها که می‌دانستند هم واقعاً بازدهی‌های حاصل‌شده را تحکیم کردند و سودها را به‌املاک و طلا تبدیل کردند، تا وقتی دولت می‌رود سرشان بی‌کلاه نماند، ولی عموم آن‌ها که کُد گرفته‌بودند، الآن به‌هر زحمتی می‌خواهند نقد شوند و از این مهلکه جان به‌در ببرند، ولی نمی‌توانند.

در غیاب دولتی که برای جیب خودش پشت بازار می‌ایستاد و، حتا، در اصلاح مقطعی ترور سردار سلیمانی و درگیری مختصر و نمایشی نظامی ایران با آمریکا، نمی‌گذاشت بازار فروبریزد، الآن بازار با دو متغیر مواجه است: یکی این‌که ارزش بازاری بسیاری از سهم‌ها از ارزش دلاری‌شان ـــ حتا با دلار ۲۵هزار تومان ـــ بیش‌تر است و، ناگزیر، این اصلاح تا رسیدن به‌ارزش واقعی بازار ادامه خواهدداشت. بنابراین، به‌گمان من این احتمال قدرت‌مند است که شاخص تا کف‌های دیگری هم عقب‌نشینی کند، تا قیمت‌ها واقعی شوند. متغیر دیگر آن است که پولِ در حال خروج سخت از بازار، به‌بازارهای دیگری چون طلا و دلار و مسکن سرازیر می‌شود، که روشن است به‌واسطه‌ی عمل‌کرد دولت که بالاتر توضیح دادم، تا زمان تعیین‌تکلیف انتخابات آمریکا هم‌چنان صعودی خواهندبود؛ با این حال، دولت باید در آن بازارها، با اعلام نرخ در صرافی بانک ملی و بازی‌گری در نرخ‌گذاری حواله‌ی درهم و تنظیم تراز تجاری، افسار سقوط ریال را بکِشد؛ وگرنه، باید آماده‌ی موج تازه‌ای از اعتراضات معیشتی باشیم، که وقتی بستنی مگنومِ ۵هزار تومانی را ۱۱هزار تومان خریدم، زنگ خطر آن در گوشم به‌صدا درآمد.

بنابراین، واقعی‌شدن بازار بورس در ناصیه هویداست، و اگر دولت نتواند مانع انفجار دیگری در معادل ریالی دلار شود، فاجعه‌ای در راه خواهدبود، که اگر تمام منابع صندوق توسعه‌ی ملی را، که ظاهراً آخرین سنگر فتح‌نشده از سوی دولت برای تداوم بقاء است، و می‌خواهند یک‌درصد از منابع آن را صرف حمایت از بازار بورس کنند (این‌جا)، هم خرج ترمیم بازارها کنند، چاره‌ساز نخواهدبود. این یعنی دولت می‌خواهد کاری کند ریال‌های چاپ‌شده دست خالی از فردوسی برگردند؛ ولی واقعیت این است که اقتصاد راه خودش را می‌رود، و دولت به‌سختی می‌تواند بازار ارز را کنترل کند. در نتیجه، ریال باز هم سقوط خواهدکرد، و این خبر خوبی نیست؛ آن هم وقتی من هم‌چنان فکر می‌کنم ترامپ برای چهار سال دیگر رییس‌جمهور ایالات متحد می‌مانَد، و بایدِن رقیبی نیست که بتواند از پس او برآید. در چنین شرایطی، که چیزی هم به‌جز ته‌مانده‌ی توان غنی‌سازی و حضور کم‌رنگ منطقه‌ای برای معامله با ترامپ در چنته نداریم، و وقتی موشک‌های اسرائیل و آمریکا در امارات و دیگر کشورهای خلیج فارس، که دیر یا زود در دوستی با اسرائیل با امارات هم‌سو خواهندشد، نصب شوند، موشک‌های‌مان هم کارآیی چندانی نخواهدداشت.

من فکر می‌کنم مذاکره با ترامپ تا پیش از انتخابات آمریکا تنها گزینه‌ای‌ست که در اختیار داریم؛ بدون هیچ پیش‌شرطی باید تن به‌مذاکره دهیم، تنها برای آن‌که کشور حفظ شود، و نه این‌که امتیازی دریافت کنیم. تنها در چنین شرایطی‌ست که می‌توانیم از یک مزیتِ باقی‌مانده‌ی‌مان برای دادوستد استفاده کنیم: این‌که اقتصادمان در مقایسه با اقتصاد کشورهای توسعه‌یافته عملاً دست‌نخورده است، و می‌تواند با سرمایه‌گذاری‌های عظیم خارجی، از چین تا ماچین، کاری کند علاوه بر دست‌یابی به‌توسعه، رشد اقتصادی کشورهای دیگر نیز دست‌خوش دگرگونی شود. موفق‌ترین قرارداد خارجی تاریخ ایران ـــ قرارداد کنسرسیوم ـــ که پس از سقوط دولت مرحوم مصدق با نقش‌آفرینی مرحوم امینی منعقد شد (این‌جا کمی درباره‌اش نوشته‌ام)، الگویی‌ست که می‌توان از آن بهره برد، و بازی سرجمع بردی را برای طرف‌های خارجی‌مان تعریف کرد.

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۱۶
محمدعلی کاظم‌نظری

حالا که همه درباره‌ی برنامه‌ی هم‌کاری ۲۵ ساله با چین نوشته‌اند، بد نیست ما نیز اشارتی بکنیم؛ شاید بعداً بتوان بِدان استناد کرد؛ خصوصاً با توجه به‌اثری که این قرارداد می‌تواند بر کل روابط بین‌الملل، و نه صرفاً تاریخ ایران، بر جای بگذارد.

هنری کیسینجر، مشاور امنیت ملی ریچارد نیکسون، در یکی از کتاب‌های درخشان خود ـــ چین ـــ بررسی تاریخی روش‌مند و روشن‌گری از این کشور ارائه می‌کند. نگاه و تحلیل کیسینجر، که از قضا مسئول برقراری رابطه میان ایالات‌متحد و جمهوری خلق چین در زمان مائو نیز بود، دقیق و آموزنده است. این‌جا قصد ندارم تحلیل او را عرضه کنم؛ بلکه مایل‌ام در حاشیه و، به‌بهانه‌ی این سند جنجال‌برانگیز، به‌چند نکته اشاره کنم.

یک. می‌توان نشان داد یکی از مهم‌ترین عوامل فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، به‌عنوان ره‌بر جبهه‌ی شرق، که متعاقباً موجب شد غرب عملاً بر کل عالَم سیطره پیدا کند و، حتا حالا هم، رقبای شرقی غرب، در واقع غربی‌تر از خودِ غرب رفتار می‌کنند، پیوستن چین به‌ایالات‌متحد، و جدایی‌اش از شوروی بود؛ همان‌گونه که تولد نولیبرالیسم مقارن مذاکرات پینگ‌پونگ رقم خورد، و در همان زمان هم ریگان و تاچر روی کار آمدند ـــ چنان‌که در همان زمان هم اتحاد جماهیر شوروی روی سراشیبی سقوط افتاد: حمله‌ی ناکامش به‌افغانستان با تولید و تقویت اسلام‌گرایی از سوی ایالات‌متحد شکست خورد، و تمام کشورهایی که گرایشی به‌این کشور و شعبه‌ای از حزب «بعث/ستاخیز» داشتند، یا در جریان حملات نظامی و جنگ‌های طولانی تضعیف شدند، و یا این‌که گرایش‌های مارکسیستی ـ لنینیستی ـ استالینیستی در آن‌ها با سرکارآمدن اسلام‌گرایی به‌مُحاق رفت. در واقع، «پایان تاریخ» از زمانی آغاز شد که نیکسون و مائو دست دوستی دادند؛ بادی که آن زمان وزید، اول پایه‌های سلطنت پهلوی را شُل کرد، بعد چنان قدرت‌مند شد که دیوار برلین را نابود کرد.

دو. اکنون چین عملاً به‌نوعی ابرقدرت تبدیل شده‌است: به‌جز عضویت دائم در شورای امنیت ملل متحد، دارای تمامی مؤلفه‌های قدرت سخت و نرم است؛ آن‌قدر قدرت‌مند شده‌است که مانع عمل‌کرد بهتر سازمان جهانی بهداشت در جریان همه‌گیری کرونا شود، که شیوع آن از این کشور آغاز شد و، حتا، آمریکا هم نتوانست نام «ویروس چینی» را برای عامل این بیماری جا بیاندازد ـــ در حالی که گمانه‌های نه‌چندان ضعیفی وجود دارد که چین را متهم اصلی همه‌گیری اخیر می‌دانند. چین اکنون آن‌قدر قدرت‌مند است که می‌تواند به‌سادگی پنجه در پنجه‌ی ایالات‌متحد، به‌عنوان قدرت‌مندترین کشور جهان، بیاندازد، و در عرصه‌ی بین‌المللی یک مدعی جدی باشد، و با ساختاری منسجم، در جست‌وجوی منافع خود به‌عنوان پرجمعیت‌ترین و سومین کشور پهناور جهان است.

سه. قراردادی که به‌دنبال انعقاد آن با چین هستند، نخستین نمونه از چنین قراردادهایی در تاریخ ایران نیست؛ برخلاف هوچی‌گری رسانه‌ای، این قرارداد را با نمونه‌هایی مانند ترکمان‌چای نمی‌توان مقایسه کرد، که متعاقب شکست‌هایی در جنگ‌های ایران و روسیه منعقد شدند. این قرارداد، حتا در سطح سند آبکی‌ای که به‌عنوان برنامه‌ی هم‌کاری‌های جامع منتشر شده‌است (این‌جا را ببینید)، نمونه‌ی روشنی از یک «امتیازنامه» است؛ یادآور امتیازنامه‌هایی مانند رویتر، یا دارسی، یا رژی، که اولی جامع‌ترین‌شان بود، و دومی سرآغاز نفت‌دارشدن‌مان شد، و سومی موقتاً به‌تحریم شرعی استعمال توتون و تنباکو انجامید. امتیازنامه‌ی رویتر چنان جامع و طویل‌المدت بود، که جرج کرزن درباره‌اش نوشت: «این امتیاز بخشیدن یک‌پارچه‌ی تمامی منابع صنعتی یک کشور است که همانند آن تا به‌امروز در هیچ مستعمره‌ای داده نشده‌است».

چهار. می‌توان ساعت‌ها درباره‌ی خیانت امثال میرزاحسین‌خان سپه‌سالار، که یکی از عوامل انعقاد این قرارداد بود، و رشوه‌ای معادل پنجاه‌هزار لیره هم برای جوش‌دادنش گرفت، نوشت؛ ولی کم‌تر به‌این پرسش برمی‌خوریم که اگر این امتیازنامه بر اثر فشارهای امثال مُلّاعلی کَنی، که برخلاف تصور اشتباه جلال آل‌احمد نه با انگیزه‌ی استقلال‌طلبی، که به‌واسطه‌ی یهودی‌بودن رویتر مخالف اعطای این امتیاز بود، مُلغا نمی‌شد، چه می‌شد؟ وقتی هیچ ذهنیتی برای استثمار منابع طبیعی ـــ بِدان‌نحو که گوهر انقلاب صنعتی بود ـــ در این کشور وجود نداشت، و خودمان هم کم‌ترین درکی از سازوکارهای جهان جدید نداشتیم، و امکان عملی استخراج منابع‌مان را هم نداشتیم، چطور با اعطای این امتیازنامه مخالفت می‌کردیم؟ فرض کنید شرایط این امتیازنامه در مذاکره تغییر می‌کرد؛ فرض کنید این امتیازنامه پابرجا می‌ماند و، به‌مانند امتیازنامه‌ی دارسی، به‌قرارداد ۱۹۳۳، ملی‌شدن صنعت نفت، قرارداد کنسرسیوم، و قراردادهای بیع متقابل و IPC کنونی منجر می‌شد؛ اوضاع چقدر تفاوت می‌کرد؟

پنج. قصد ندارم تا زمانی که متن اصلی قرارداد، آن هم به‌زبان انگلیسی که زبان مورد توافق طرفین است، در دست‌رس قرار نگرفته‌است، سلباً و یا ایجاباً درباره‌اش حرفی بزنم؛ اما می‌توان از این منظر هم به‌این موضوع نگریست: ما مشخصاً دو تجربه‌ی تاریخی در مواجهه با امتیازنامه‌ها داریم؛ یکی رویتر، که در واقع به‌نتیجه نرسید، و شاید اگر به‌نتیجه می‌رسید اکنون دست‌کم چیزی مانند شرکت ملی نفت ایران، مثلاً در مورد استخراج معادن، می‌داشتیم و، دیگری دارسی، که نفت را در دامن‌مان ریخت و، با طی مسیری طولانی، که یک مرحله‌ی مهم آن نیز از شومینه‌ای سوزان می‌گذرد، به‌امروز رسیده، که اگر همین ۲۰۰هزار بشکه‌ی برآوردی را هم نتوانیم بفروشیم و پول آن را وصول کنیم، ریال ممکن است به‌راحتی به‌نیمی از ارزش کنونی‌اش سقوط کند. با فرض آن‌که سند واقعی قراردادی که با چین می‌خواهند ببندند در دست‌رس‌مان قرار گیرد، به‌سود کدام روی‌کرد موضع می‌گیریم؟ صرف‌نظر از واکنش قدرت‌های منطقه‌ای و بین‌المللی به‌انعقاد چنین قراردادی، که می‌توان درباره‌اش به‌تفصیل نوشت، کدام رَه‌یافت بیش‌تر در خدمت منافع ملی‌ست: رَه‌یافتی که از منطق «بیع متقابل» پِی‌رَوی می‌کند، و می‌گوید بیا منابع را تبدیل به‌چیزهای باارزش کن و درآمدت را هم از محل همان منابع بردار و سهم ما را هم بده؛ یا رَه‌یافتی که می‌گوید استقلال، ولی عملاً وابستگی و دریوزگی را به‌دنبال می‌آورَد؟

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۴:۴۲
محمدعلی کاظم‌نظری

هجدهمِ برومر لوئی بُناپارت، یکی از محک‌های بررسی روش‌مند تاریخ برای به‌فهم‌درآوردن آن است؛ اثر کارل مارکس، یکی از استوانه‌های اندیشه‌ی سیاسی، که هنوز می‌توان با دست‌گاه فهمی که سال‌ها پیش ارائه کرده تاریخ را درک کرد، ولی بعید نیست در میان انبوه هواداران عامی‌اش، که خود را «چپ» می‌خوانند، برخی ندانند عنوان این کتاب اصلاً چطور خوانده می‌شود.

فصل اول این کتاب با این جملات آغاز می‌شود (نقل‌قول از ترجمه‌ی محمد پورهرمزان):

هگل در جایی می‌نویسد که تمام حوادث و شخصیت‌های بزرگ تاریخ جهانی به‌اصطلاح دوبار ظهور می‌کنند، ولی او فراموش کرد بیافزاید که بار اول به‌صورت تراژدی، و بار دوم به‌صورت کمدی مسخره ... برادرزاده به‌جای عَمّ. در اوضاع‌واحوال مربوط به‌ظهور دوم هجدهم برومر نیز، همین کاریکاتور مشاهده می‌شود.

اشاره‌ی مارکس در ذیل این نقل‌قول به‌کودتای لوئی بناپارت (برادرزاده‌ی ناپلئون بناپارت) در فرانسه است: این کودتا عملاً علیه جمهوری دوم این کشور به‌وقوع پیوست، و تقریباً در سال‌روز کودتای ناپلئون علیه انجمنِ گردانندگان انجام شد؛ «هجدهم برومر» هم تاریخ این دو روی‌داد تاریخی‌ست، بنا بر تقویم انقلابی فرانسه.

خبرهایی که در مورد پرونده‌ی هسته‌ای ایران به‌گوش می‌رسد، نشان می‌دهد این حکم تاریخی بار دیگر در حال اثبات است: مدیرکل آژانس بین‌المللی انرژی اتمی خواستار دست‌رسی به‌دو مکان تازه در ایران برای بازرسی شده‌است؛ سه کشور عمده‌ی اروپایی هم می‌خواهند قطع‌نامه‌ای تصویب کنند که از ایران می‌خواهد با آژانس هم‌کاری کاملی داشته‌باشد.

در وضعیت معمول کشورهای عضو آژانس، هیچ رکنی مطابق اساس‌نامه‌ی این نهاد حق ندارد مستند به‌گزارشی به‌جز گزارش بازرسان آژانس خواستار چیزی شود؛ اگرچه اگر پرونده‌ی کشوری در شورای امنیت مطرح باشد، امکان استناد به‌گزارش‌های غیررسمی، از جمله جاسوسی، برای وضع تحریم وجود خواهدداشت.

در موضع‌گیری اخیر مدیرکل آژانس، و قطع‌نامه‌ای که سه کشور اروپایی به‌دنبال تصویب آن هستند، مستند درخواست از ایران اطلاعاتی‌ست که اسرائیل به‌آن‌ها دست یافته‌است و، چون ایران از فصل ۷ منشور خارج شده‌است، قاعدتاً قابل استناد نیست، ولی، همان‌گونه که بارها گفته‌ام، هرگونه قاعده‌ای در حقوق بین‌الملل شأنی بالاتر از کشک ندارد.

مسیری که سال‌ها پیش طی شده‌است، بار دیگر آغاز شده‌است: ایران، تحت شدیدترین نظام بازرسی و راستی‌آزمایی تاریخ آژانس، در حالی که در جریان مذاکرات برجام به‌تمامی سؤالات این نهاد پاسخ داده‌است و، حتا، اعلام شد پرونده‌ی خطرناک «مطالعات ادعایی» نیز بسته شده‌است، باز هم ملزم به‌پاسخ‌گویی به‌پرسش‌هایی‌ست که تمامی ندارند.

روایت دوباره‌ی ماجرایی که از سال‌های آغاز این هزاره آغاز شد، و بحران‌های ناشی از آن را با همه‌ی وجودمان در کوچک‌شدن مستمر زندگی‌های‌مان لمس کرده‌ایم، در آستانه‌ی رسیدن ریال به‌دره‌ای دیگر با فتح ارزشی معادل یک‌بیست‌هزارم دلار آمریکا، جز غم‌وغصه و حِرمان چیزی ندارد؛ چه فرصت‌های توسعه‌ای که همگی سوخت.

بازمی‌گردم به‌نقل‌قول صدر این نوشتار؛ مشاهده‌ی سَرسَری این نزدیک به‌بیست سال هم، تکرار گروتِسْک‌وار تاریخ را به‌تمامی به‌نمایش می‌گذارد. کمال خرازی، در آستانه‌ی روی‌کارآمدن احمدی‌نژاد، درباره‌ی آخرین بسته‌ی پیش‌نهادی طرف‌های اروپایی، به‌جک استرا (وزیر خارجه‌ی وقت بریتانیا) گفته‌بود: «شکلات‌ه جَک، شکلات».

و اکنون نیز، همین وضعیت را می‌بینیم: دور تازه‌ای از فشار نهادهای بین‌المللی، با سائق برآوردن مطالبات آمریکا؛ بدون چشم‌انداز روشنی از حل‌وفصل موضوع، در آستانه‌ی پایان دولتی که بیش از هر دولت دیگری در تاریخ ایران، اداره‌ی کشور را به‌روابط بین‌الملل وابسته می‌دانست، و طَرْفی هم از این روی‌کرد نبست.

لابد دولت بعدی، با شعار مقاومت روی کار می‌آید: به‌همان ترتیبی که احمدی‌نژاد در سال ۱۳۸۴ قدرت را در دست گرفت؛ دفعه‌ی پیش با تراژدی برباددادن صدها میلیارد دلار درآمد نفتی روبه‌رو شدیم و، این‌بار، قرار است با کمدی سیاهی مواجه شویم، که تنه به‌تنه‌ی لطیفه‌های دلقک می‌زند، با همان خنده‌های زهرآگین، و با همان سرانجام خون‌بار.

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۱۷
محمدعلی کاظم‌نظری

در میانه‌ی آتش‌سوزی مهارناپذیر منطقه‌ی حفاظت‌شده‌ی خائیز، قتل آسیه پناهی و رومینا اشرفی، اعلام آمار رسمی کُشته‌های «نامرئی» آبان ۱۳۹۸، بی‌آبی غیزانیه، تحریم‌ها و سقوط روزانه‌ی ارزش پول ملی، تجاوز به ۹۰درصد کودکان کار ایران، و انواع مشکلات دیگری که در این کشور با آن‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کنیم، مسئله‌ی آن‌ها که در رسانه‌ها و فضای مجازی ایران قلم می‌زنند، این است که درباره‌ی اعتراضات آمریکا بنویسند. به‌گمان من، صِرفِ همین مطلب کفایت می‌کند که از کل رسانه‌های داخلی و قلم‌به‌دست‌های شبکه‌های اجتماعی نومید شویم.

البته درک می‌کنم وقتی هر اتفاقی در کشوری به‌بزرگی ایالات‌متحد می‌تواند سرتاسر جهان را متأثر کند، چنین اعتراضات گسترده‌ای هم علی‌القاعده مورد توجه قرار می‌گیرد؛ نشان‌دادن واکنش به‌آن هم طبیعی‌ست، و به‌مانند هر اتفاق دیگری در جامعه‌ی جنگی ایران، فوراً صف‌آرایی‌های مرتبط هم بر محور آن شکل می‌گیرد. با این همه، باید پرسید چطور می‌شود وقتی با این حجم از مسائل اساسی روبه‌روییم، به‌جای تلاش برای حل‌وفصل آن‌ها، دست‌کم با گفت‌وگو در موردشان برای فهمیدن‌شان، به‌مسئله‌ای که کم‌ترین ربطی به‌ما ندارد، در این گستره بپردازیم.

به‌حامیان حکومت کاری ندارم، که چه در این‌سوی مرزها و چه در آن‌سوی مرزها، از تلویزیون تا روزنامه و فعال فضای مجازی، به‌نحوی سازمان‌یافته موظف‌اند درباره‌ی این روی‌دادها بنویسند، که در حاشیه آمار رسمی کُشته‌شده‌های آبان ۱۳۹۸ اعلام شود، و این کُشته‌های مظلوم، غریب، بی‌کس، بی‌پول، بی‌پناه، بی‌صدا، و بی‌بلندگو، حتا در هنگام شمارش هم مرئی نشوند و، البته، در نبرد رسانه‌ای با ایالات‌متحد در برابر افکار عمومی کار را به‌پیش برانند: آن‌ها «سربازان جنگ نرم»اند، و اِبایی هم از این ندارند که وظایف‌شان را به‌انجام برسانند؛ مانده‌ام «کنش‌گران اجتماعی» چرا این‌قدر از واقعیت کَنده شده‌اند؟

البته این کَنده‌شدن از واقعیت سابقه‌ای تاریخی دارد: ما مدت‌هاست که توانایی اندیشیدن به‌مسائل خودمان را از دست داده‌ایم؛ ردّ این کَنده‌شدن را دست‌کم تا عصر فتح‌علی‌شاه قاجار می‌توان جُست ـــ همان زمان که در هنگامه‌ی ذلت و ازدست‌دادن بخش‌هایی از سرزمین‌مان در جریان جنگ‌های ایران و روسیه، بدون کم‌ترین درکی از «منافع ملی» نیرویی برای پشتی‌بانی از عباس‌میرزا گسیل نکردیم، مبادا قدرت‌مند شود و تاج‌وتخت‌مان را به‌لرزه دربیاورد و، هم‌زمان، بدون این‌که خبری از مناسبات جدید جهان داشته‌باشیم، در هنگام امضاء قراردادی که ایوان پاسکوویچ انشاء کرده‌بود، سرودیم: «کِشَم شمشیر مینایی، که شیر از بیشه بگریزد؛ زنم بر فرق پسکوویچ، که دود از پطر برخیزد»؛ زرشک!

واقعیت آن است که هنوز هم در همان حال‌وهواییم؛ برای همین هم هست که امکان تأمل در مورد «مسئله‌ی ایران» را نداریم، و بی‌هوده می‌کوشیم به‌خیال خودمان هم‌صدا با معترضان آمریکایی، علیه ظلم‌وجور سرمایه‌داری و نولیبرالیسم و تبعیض نژادی و سرکوب گسترده فریاد بکشیم، و با وسایلی که سرمایه‌داری برای‌مان فراهم کرده‌است، در فضای مجازی دست به‌کنش‌گری بزنیم: در حالی که خودمان مسائل بزرگ‌تری داریم که حتا نمی‌توانیم درباره‌ی‌شان سخن بگوییم. شکم‌سیرها که با آی‌فون علیه نولیبرالیسم قلم می‌زنند و به‌سرمایه‌داری ناسزا می‌گویند؛ گرسنه‌ها هم ـــ به‌قول یک پیمایش در جریان انقلاب ۱۳۵۷ ـــ «فرصت اعتراض ندارند».

این وضعیت خنده‌دار است، شاید هم گریه‌دار؛ آن‌چنان که تهی از تأمل است، و بیش‌تر به‌وضعیت دانش‌آموزی می‌مانَد که برای فرار از درس‌خواندن فوت‌بال را بهانه می‌کند: اعتراض ایرانیان به‌سرکوبی که شش روز است جریان دارد و، به‌رغم خشونت و آشوب و غارت گسترده در اعتراضات، حتا یک کُشته هم نداشته‌است، در آن دست‌کم ۱۸۰ وکیل دادگستری برای دفاع رایگان از بازداشت‌شده‌ها اعلام آمادگی کرده‌اند، دست‌کم ۱۲۰۰ نفر به‌نمایندگی از کانون‌های وکلاء مشغول رصد لحظه‌ای و مستندسازی تخلفات احتمالی نیروهای پلیس هستند، از ۷۳۹ بازداشتی ۷۱۲ نفر بدون هیچ عنوان اتهامی یک‌روزه آزاد شده‌اند، هنوز حتا یک گلوله‌ی غیرپلاستیکی هم شلیک نشده، و هیچ موبایل یا وسایل دیگری از معترضان ضبط نشده‌است، بیش‌تر به‌نوعی سرگرمی می‌ماند.

نویسندگان شبکه‌های اجتماعی خوش دارند حضور در اعتراضی را تجربه کنند که برای‌شان هیچ هزینه‌ای ندارد و، ای‌بسا، ممکن است به‌واسطه‌ی دفاع از مفاهیمی مترقی مانند «آزادی بیان» اعتبار هم برای‌شان خلق کند: آن‌ها تجربه‌ی آبان ۱۳۹۸ را در یاد دارند، که برای مدتی کل شبکه‌ی اینترنت کشور قطع بود؛ برای همین خوش‌خوشان‌شان می‌شود خودشان را دوشادوش مردمی تصور کنند که در یکی از عالی‌ترین نمونه‌های کشورداری در جهان زندگی می‌کنند، ولی به‌همین هم معترض‌اند. این نویسندگان به‌جای پرداختن به‌تکالیف طاقت‌فرسایی که تاریخ بر دوش‌شان گذارده‌است، ترجیح می‌دهند وقت‌شان را برای خوش‌باشی در یک تلاش جمعی هدر دهند؛ وقتی نوشتن از این‌که به‌خاطر بدهی بال‌گردی برای خاموش‌کردن آتشی که بر جان بلوط‌های کهن‌سال زاگرس افتاده وجود نداشته، مستلزم پاسخ‌گوکردن قدرتی‌ست که از هیچ‌گونه سرکوبی اِباء ندارد، معلوم است زدن هَش‌تَگ «I Can't Breathe» ساده‌تر و «باکلاس‌تر» است.

رقت‌آور نیست؟

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۹
محمدعلی کاظم‌نظری

رومینا اشرفی ـــ فاجعه‌ای به‌وقوع پیوسته‌است که جزئیات آن اندک‌اندک از میان غبار بیرون می‌آید: این‌که پدر با یک وکیل دادگستری در خصوص اقدام شنیعی که مرتکب شده مشورت کرده‌است؛ این‌که مقتول چندسال داشته، و مدتی با پسری که ظاهراً با ارسال تصاویری دست به‌تحریک پدر زده، در ارتباط بوده‌است؛ و این‌که قتلی به‌وقوع پیوسته‌است، که هرجور نگاه کنیم، باید قتل عمد به‌حساب آید، اما حکم قانونی آن چیز دیگری جز حکم مرسوم قتل عمد است.

پدر برای قتل فرزند خویش قصاص نمی‌شود: این حکمی‌ست که نظام حقوقی کنونی ایران برای چنین پرونده‌ای در نظر می‌گیرد؛ بی‌توجه به‌این‌که پدر با نوعی محاسبه‌ی عقلانی دست به‌قتل فرزندش زده‌است و، مثلاً، به‌جای آن‌که «غیرت» خود را خرج مردی کند که به«ناموس» او دست‌درازی کرده‌است، و در نتیجه احتمالاً قصاص شود، ترجیح داده جان دخترش را بستاند، که می‌داند موجب قصاص وی نخواهدشد. این حکم برخاسته از فقه اسلامی‌ست، که منبعی برای قوانین کنونی کشور به‌شمار می‌رود؛ چنان‌که اگر به‌هر ترتیب لازم می‌آمد پدر قصاص شود، حکم دیگری نیز به‌میان می‌آمد: این‌که به‌علت تفاوت در میزان دیه‌ی زن و مرد، برای امکان قصاص پدر می‌بایست معادل نیمی از دیه‌ی کامل به‌وی پرداخت می‌شد.

نمونه‌ای قابل مطالعه از اثر قوانین بد در روی‌دادهای اجتماعی: وضعیتی که در آن خود قانون سبب می‌شود رفتاری بروز یابد که متأثر از سوءاستفاده از قانون است، و بعید به‌نظر می‌رسد تجویز آن در نظر قانون‌گذار ـــ و یا در این مورد، شارع اسلام ـــ بوده‌باشد؛ وضعیتی که نظیر آن را در عرصه‌های دیگر نیز به‌عینه دیده‌ایم: کم‌تر فسادی، به‌ویژه در ابعاد گسترده‌ای که اخبار آن به‌گوش‌مان می‌رسد، در واقع مشتمل بر نقض قانون است؛ تقریباً تمامی فسادهایی که با کلیدواژه‌ی «سلطان» در خاطر داریم، با مراعات قانون انجام شده‌اند، و تقریباً هیچ‌گاه رفتارهایی غیرقانونی در آن‌ها به‌وقوع نپیوسته‌است. این الگو در خصوص عمل‌کرد دولت در مجموع نیز قابل مشاهده است: دولت مجری قانون است و، اساساً، امکان تخلف از قانون را ندارد؛ ولی کارهایی می‌کند که، در عین قانونی‌بودن، دَمار از روزگار ما مردمان معمولی درمی‌آورد؛ مثلاً خود اقدام به«اخلال در نظام اقتصادی کشور» می‌کند که، مسامحتاً، جرم است، و اشد مجازات را نیز به‌دنبال دارد.

یکی از علل تصویب قوانین بد، به‌معنای قوانینی که نه‌تنها نسبتی با اداره‌ی یک کشور ندارند، بلکه ممکن است به‌همین خاطر به‌جز پی‌آمدهای ناخواسته‌ی نامطلوب، موجب پی‌آمدهای گرانی برای عموم شهروندان شوند، بی‌توجهی به‌منطقی‌ست که هر قانونی نیازمند آن است: این‌که لازم است قانون در تناسب با نیازی برای اداره‌ی بهینه‌ی مملکت، تنظیم متناسب مناسبات شهروندان با یک‌دیگر و با دولت، با روی‌کرد عقلانی بیشینه‌سازی دست‌آوردها و کاستن از هزینه‌ها به‌تصویب برسد؛ نه این‌که متناسب با نیاز روزگاران گذشته و شرایطی که بر آن دوران حاکم بوده‌است، همان حکم متصلب سده‌ها پیش را از رساله‌های عملیه، یا نهایتاً «تحریرالوسیله» و «تکملةالمنهاج»، بیرون بکشیم، و به‌انواع هزینه‌ها بکوشیم آن را بر عموم شهروندان بار کنیم. این اقتضای حکم‌رانی مدرن است؛ توجه به‌کاستن از هزینه‌ها، افزودن بر دست‌آوردها، و آزمون‌وخطایی حساب‌شده برای تطبیق هرچه بهتر قوانین با نیازهای روزگاری که دائم در معرض تحول است.

وقتی قانونی بد باشد، خود به‌ابزاری برای تخطی از مراد قانون‌گذار، به‌عنوان نماینده‌ی جامعه در تشخیص صرفه‌وصلاح، بدل می‌شود: چنین قانونی، حتا بدتر از بی‌قانونی‌ست، که در آن دست‌کم از امکانِ ـــ و نه حق، که نه ذاتی و/یا طبیعی، بلکه مترتب بر قانون است ـــ دفاع از خود در برابر ظلم به‌نام قانون برخورداریم؛ این ظلم از ظلمی که در «وضع طبیعی» به‌بیان هابز وجود دارد نیز، شریرانه‌تر است؛ زیرا در آن اساساً نه حق و نه امکان اعتراض وجود ندارد.

در چنین شرایطی، قانونی که می‌بایست تجسم عقلانیتی دنیوی باشد، به‌ابزاری برای ستم‌گری بدل می‌شود، که نمی‌توان در برابر لطمات آن از خود دفاع کرد، چون هرگونه دفاع در برابر چنین قانونی خودْ عملی مجرمانه است، و مورد پی‌گرد قرار خواهدگرفت. در وضع طبیعی هابزی، با وجود تمام سبعیتی که فرض می‌شود در آن جاری باشد، دست‌کم می‌توانیم مسلح باشیم، و از خودمان محافظت کنیم؛ در وضعیتی که محکوم قانون بد باشیم، قبلاً دفاع طبیعی‌مان از خود را به‌لِوْیاتان دولت واگذارده‌ایم و، به‌مانند موجوداتی بی‌پناه در چنگال غول بی‌شاخ‌ودُمی گرفتار آمده‌ایم، که اتفاقاً می‌تواند برای تمامی تصمیماتش هم توجیهی به‌ظاهر عقلانی بتراشد و، حتا در سطح گفت‌مان هم، منکوب‌مان کند.

این‌جاست که به‌روشنی عیان می‌شود هرگونه تأسیس دولت مدرن و قانون‌گذاری برای آن، مستلزم مقدماتی‌ست، که بدون آن‌ها، حکم‌رانی و تصویب مقررات بدل به‌چیزهایی بی‌معنا و پوچ می‌شوند: تا زمانی که ارزش‌های پشتی‌بان قانون، از قبیل این‌که همه در برابر قانون برابرند (نه این‌که برخی برابرتر باشند!)، به‌درستی استوار نشده‌باشد، هرگونه قانون‌گذاری می‌تواند زیان‌بار باشد، و نتایجی از جنس قتل فجیع دختری به‌دست پدرش، آن هم با داس، به‌دنبال داشته‌باشد.

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۱۱
محمدعلی کاظم‌نظری