واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

چندسال پیش، که پیکر شهدای غواص عملیات کربلای چهار به‌آغوش مادر میهن بازگشت، مردم گویی دوباره با شهدای‌شان آشتی کردند: استقبال از پیکرهای پاک شهدا چنان پرشور بود که همه‌ی ملت را متحد کرد و، به‌گواهی دیدگان و گوش‌های خودم، در مراسم تشییع پیکرهای پاک این شهدای دست‌بسته‌ی مظلوم، معدود شعارهای هدف‌مندِ جناحی ِ حاشیه‌ای، خریداری نمی‌یافت (بگذریم که برخی مقصران اصلی شکست فاجعه‌بار کربلای چهار، از نمد رشادت بزرگ‌مردان رزمنده برای خود کلاه‌ها دوختند). اکنون به‌نظر می‌رسد شهادت محسن حُجَجی (رضوان‌الله علیه) چنین اثری بر جای گذارده‌باشد؛ او یک‌تنه بار مظلومیت شهدایی را به‌دوش می‌کشد، که برای منافع ملی ایران می‌جنگند، ولی در میهن‌شان غریبه‌اند.

چه‌شرایطی سبب می‌شود یک ملت به‌قهرمانان خویش چنین بی‌اعتنا باشد؟ همه‌جای دنیا چنان قهرمانان جنگی‌شان را، که تجلی عالی‌ترین احساسات ملی‌شان هستند، تکریم می‌کنند، که زبان از توصیف قاصر است؛ آمریکایی‌ها، که ید طولایی در تجاوزگری دارند، در سینما و ادبیات‌شان، مثلاً در «تک‌تیرانداز آمریکایی (American Sniper)»، و یا «سِتیغ هَک‌ساوْ (Hacksaw Ridge)»، چنان تصویر قدیس‌گونه‌ای از تجاوزگری و سربازان متجاوزشان عرضه می‌کنند، که آدم در بدیهیات هم تردید می‌کند، و به‌ایالات متحد حق می‌دهد کشورهای دیگر را به‌تسخیر خود درآورَد، و یا آن‌ها را عرصه‌ی تاخت‌وتاز خود کند. در ایران اما، با بی‌تدبیری‌های حاکمان، که شهدا را مِلکِ طِلق ِ خود می‌دانند، و انواع بهره‌برداری‌ها را از ایشان می‌کنند، وضع متفاوت است؛ ملت با قهرمانانی قهر است که همه‌روزه وسیله‌ی تحقیر مزوّرانه‌ی او قرار می‌گیرند: «شهدا از حجاب شما ناراضی‌اند»؛ «شهدا از برگزاری کنسرت ناراضی‌اند»؛ «شهدا از وفور ماهواره ناراضی‌اند»؛ «شهدا از بازی دو فوت‌بالیست با یک تیم اسرائیلی ناراضی‌اند»؛ «شهدا از حضور زنان در ورزش‌گاه‌ها ناراضی‌اند»؛ و به‌همین ترتیب.

وضع در مورد شهدایی که به‌غلط «مدافع حرم» خوانده می‌شوند بدتر هم هست: اینان در جنگی حاضرند که کیان این مُلک را آماج خود کرده‌است، ولی با راه‌برد تبلیغاتی ـ سیاسی کلانی که برای جلوگیری از فشارهای جهانی در پیش گرفته‌شد، مقامات عالی‌رتبه گفتند حضور ایران در سوریه و عراق صرفاً «مستشاری»ست، و پیاده‌نظام ایران برای دفاع از حرم اهل‌بیت در آن‌جا می‌جنگد؛ نتیجه این شد که فرصت‌طلبان و دشمنان این آب‌وخاک به‌آسانی جولان دادند که «پول مملکت در حال هزینه‌کردن در عراق و سوریه است، صَرف توسعه‌طلبی نظام می‌شود، و سوریه دُکانی برای درآمدزایی نیروهای نظامی‌ست». در حالی که واقعیت جز این است، و آن راه‌برد کلان که بِدان اشاره کردم، اجازه‌ی استدلال‌کردن به‌مقامات نمی‌دهد؛ سایرین هم لابد مشغول پرداختن به‌امور مهم‌تری هستند.

اگرچه ممکن است نظامیان و افراد غیرنظامی داوطلب حضور در سوریه و عراق، انگیزه‌های دینی قدرت‌مندی از این حضور داشته‌باشند، واقعیت آن است که حضور نظامی ایران در این دو کشور، حضوری راه‌بردی‌ست، که نظم منطقه‌ای خاورمیانه آن را اقتضاء می‌کند: وقتی دشمنان قسم‌خورده‌ی این آب‌وخاک، که دشمنی‌شان با ما ریشه‌های بسیار دیرینه‌ای دارد، کیلومترها دورتر از مرزهای‌مان، در حال ضربه‌زدن به‌منطقه‌ی نفوذمان هستند و، از این ره‌گذر، در واقع مشغول جنگ با ایران‌اند و، وقیحانه، حتا سخن از این می‌گویند که به‌دنبال کشاندن جنگ به‌درون مرزهای ایران هستند، اکتفاء به‌دفاع در مرزهای سیاسی پذیرفته‌شده‌ی فعلی، شدیداً دور از عقلانیت است.

ایران، به‌درستی، در مرزهای مناطق نفوذ خود، مشغول دفاع از هستی خود در برابر تعرض دشمنان است؛ این دفاع، نه تجاوزگری‌ست، و نه جای شرم‌ساری دارد: این‌که سوریه و عراق جبهه‌ی دفاعی ماست، واقعیتی نیست که نیازمند مُحاجّه باشد؛ ما از عراق و سوریه دفاع می‌کنیم، چون عرصه‌ی نفوذ ماست، و اکنون زیر شدیدترین حمله‌هاست. پاک‌ترین گُل‌های این مملکت، خانواده و هست‌ونیست‌شان را پشت سر گذاشته‌اند، جان‌شان را فدای هستی ایران کرده‌اند، و سرهای بریده‌ی‌شان را نثار این آب‌وخاک کرده‌اند، که ایران بماند ـــ این، مایه‌ی مباهات است، و فعالانه باید از آن دفاع کرد؛ نه این‌که خجولانه به‌جولان مُشتی کفتار وطن‌فروش در این‌سو و آن‌سو بنگریم، که همه‌چیزشان را به‌دلارهای کثافت «بنیاد دفاع از دموکراسی‌ها» و غیر ِ ذالک می‌فروشند.

پی‌نوشت ۱: من از مذاکره به‌موازات دفاع نظامی دفاع می‌کنم؛ منتها باید توجه داشت که با دستان خالی نمی‌توان مذاکره کرد ـــ پیش‌رَوی‌های ایران در نبرد با حرامیان داعش و جبهةالنصرة سبب شد وزیر امور خارجه‌ی سعودی به‌مصافحه با وزیر امور خارجه‌ی ایران بشتابد.

پی‌نوشت ۲: این گفت‌وگو با هم‌سر شهید حُجَجی را بخوانید، و بر مظلومیت او بگریید.

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۱۵:۵۲
محمدعلی کاظم‌نظری

تصمیم دارم در مجموعه‌نوشته‌هایی، برخی نهادهای حقوقی ـ اجتماعی‌مان را مختصراً معرفی و تحلیل کنم؛ این تحلیل‌ها نه به‌قصد ردّ این نهادها نوشته می‌شوند، و نه قصد شوریدن بر آن‌ها را دارند: تنها می‌خواهم درک روشن‌تری از مناسباتی داشته‌باشیم که هر روز با آن‌ها زندگی می‌کنیم، ولی از سازوکار بسیاری از آن‌ها آگاهی چندانی نداریم ـــ مناسباتی که بنا به‌ملاحظات گوناگونی که اختلاف در قدرتِ غالباً اقتصادی، نقش قابل‌ملاحظه‌ای در پدیدآیی‌شان داشته‌است، پدید آمده‌اند و، مادامی که این ملاحظات پابرجا هستند، هیچ‌کس هم نمی‌تواند از میان‌شان بردارد؛ چنان‌که هیچ حاکم و قانون‌گذار و دولتی، حتا اگر بتواند سر از این مناسبات دربیاورد، نمی‌تواند آن‌ها را وَربیاندازد، بلکه ناگزیر می‌شود آن‌ها را بپذیرد و، صرفاً، رنگ قانونی به‌آن بزند.


شمار بسیاری از ما در خانه‌هایی زندگی می‌کنیم که با قراردادهای «رهن و اجاره» مالک موقت منافع آن شده‌ایم؛ با این فرمول که حدود یک‌چهارم ارزش ملک را «رهن کامل» اعلام کرده‌اند، و به‌ازای هر یک‌میلیون تومان معادل سی‌هزار تومان از آن مبلغ کاسته‌اند، تا زمانی که مبالغ مربوط به‌رهن و اجاره به‌میزانی رسیده‌است که رضایت مشترک موجر و مستأجر در آن مراعات شده‌باشد.

این در حالی‌ست که چنین قراردادی نه در شرع و نه در قانون موضوع پیش‌بینی نشده‌است؛ در واقع، قراردادی که متکفل بیان شرایط انتقال مالکیت موقت منافع یک مال غیرمنقول است، «اجاره» است: این‌که محاسبه شود منافع یک مال غیرمنقول چقدر است، و این مبلغ به‌تناسب گذر زمان و بهره‌برداری مستأجر از منافع ملک، به‌مالک پرداخت شود. در این قرارداد، اثری از اصطلاحاً «پول پیش» نیست؛ تنها پرداخت اجاره‌بها در مقاطع زمانی مورد توافق طرفین وجود دارد.

آن‌چه به‌عنوان رهن می‌شناسیم نیز، قراردادی‌ست که به‌منظور حصول اطمینان از پرداخت دین تنظیم می‌شود؛ یعنی زمانی که شخصی به‌دیگری مدیون است، یک مال غیرمنقول را به‌رهن او درمی‌آورد تا، چنان‌چه نتوانست از عهده‌ی بازپرداخت دین خود برآید، شخص دیگر بتواند ملک را بفروشد، و از محل فروش آن، دین یادشده تسویه شود؛ نظیر همان قراردادی که هنگام دریافت تسهیلات از بانک‌ها امضاء می‌شود و، چنان‌چه وام‌گیرنده نتواند اقساط را منظماً پرداخت کند، ملکی که در رهن بانک قرار داده‌است، به‌مزایده گذاشته می‌شود.

اما اکنون، این قراردادهای مفید و کارراه‌انداز، تبدیل به‌ابزار معاملاتی ربوی شده‌اند و، اتفاقاً، این‌که نرخ تبدیل «پول پیش» و اجاره، با نرخ بهره در بازار مشابهت دارد ـــ به‌اصطلاح دوستان: «صدی سه» ـــ از همین‌جا آب می‌خورد. ماجرا از این قرار است که مالکان، برای اطمینان از این‌که مستأجران اجاره‌بهای‌شان را به‌موقع و منظم پرداخت کنند، مبلغی را که در ابتدا معادل یک‌دوازدهم اجاره‌بهای سالانه بود، نزد خود نگه می‌داشتند، که در موقع دیرکرد مستأجر، اجاره‌بهای پرداخت‌نشده را از محل آن تسویه کنند و، با بهره‌گیری از حق فسخی که پیش‌بینی شده‌بود، قرارداد را نیز بر هم بزنند.

این مبلغ، با دشوارشدن برهم‌زدن اجاره‌نامه و الزام مستأجر به‌تخلیه‌ی ملک، در وضعیتی که مستأجر از پرداخت اجاره‌بها خودداری می‌کرد، متدرجاً افزایش یافت: تا جایی که مبلغ قابل‌ملاحظه‌ای در دست مالکان قرار گرفت، که می‌توانستند هر درآمدی از آن کسب کنند؛ از محلی که متعلق به‌آن‌ها نبود و، در نتیجه، سود حاصل هم به‌ایشان تعلق نداشت. به‌عبارت دیگر، مالکان از محل پولی که مستأجران به‌ایشان داده‌بودند، کسب سود می‌کردند، و چیزی هم به‌مستأجران پرداخت نمی‌شد.

بدین‌ترتیب، سازوکار بازار به‌جریان افتاد: مالک و مستأجر با یک‌دیگر قرار گذاشتند سود پولی که نزد مالک می‌مانْد با همان نرخ بهره‌ی بازار به‌مستأجر پرداخت شود؛ با این تفاوت که پرداخت این سود با اجاره‌بها تهاتر شود: یعنی، این‌که «پول پیش» را در قراردادهای اجاره «قرض‌الحسنه» می‌نامند، در واقع به‌دنبال پوشاندن ربای قرضی‌ای هستند که به‌صورتی غیرمعمول، از جانب طرفی که ظاهراً از نظر اقتصادی ضعیف‌تر است (مستأجر)، به‌طرفی جریان دارد که ظاهراً از نظر اقتصادی قوی‌تر است (مالک).

این نامعمول‌بودن طرفین معامله از نظر قدرت اقتصادی را نیز می‌توان بدین‌ترتیب تحلیل کرد که از گذشته تا همین امروز، از آن‌جا که قدرت اقتصادی بازاری‌جماعت در گردش پولش است، و نه نگه‌داری ملک، هم مغازه و هم خانه‌ی بسیاری از بازاریان اجاره‌ای بوده و هست، و هزینه‌ی آن جزء هزینه‌های جاری زندگی محسوب می‌شود، که از محل درآمدها تأمین می‌شود. بزرگ‌ترین مشتریان خانه و مغازه‌ی اجاره‌ای، همیشه تُجاری بوده‌اند که به‌علت قدرت اقتصادی‌شان، قواعد بازار را خودشان تعیین می‌کنند؛ چنان‌که درباره‌ی ایجاد مفهومی به‌نام «سرقفلی» چنین کرده‌اند، که بعداً درباره‌اش خواهم‌نوشت.

بنابراین، تحلیل قراردادهای رهن و اجاره‌ی مرسوم از این قرار است: منافع موقت ملکی در معرض انتقال است؛ مستأجر مبلغ قابل‌ملاحظه‌ای را در اختیار مالک قرار می‌دهد که می‌تواند از آن کسب سود کند، و نام آن را «قرض‌الحسنه» می‌گذارند، ولی با بهره‌گیری از یکی از حیله‌های پیش‌پاافتاده‌ی ربا، ذکری از این به‌میان نمی‌آید که مقرر است این مبلغ را با بهره‌ای معادل نرخی که در بازار سنتی رایج است، قرض دهند، و مدعی هم هستند که این قصد ربوی به‌تراضی طرفین وارد نشده‌است که معامله را باطل کند؛ در ادامه، سود ماهانه با اجاره‌بهای ماهانه تهاتر می‌شود، و علت این‌که با افزودن هر یک‌میلیون تومان بر «قرض‌الحسنه»، سی‌هزار تومان از اجاره‌بها کسر می‌شود، همین پرداخت سود پنهانی‌ست که به‌مستأجر انجام می‌شود.

نکته‌ی پایانی هم این است که برخلاف تصور رایج، که این قرارداد را «رهن و اجاره» می‌دانند، این قرارداد هیچ نسبتی با «عقد رهن» ندارد؛ زیرا عقد رهن موجب پدیدآیی حق عینی بر ملکی‌ست که به‌رهن درآمده‌است، و این حق عینی موجب می‌شود چنان‌چه دین اَدا نشود، داین بتواند ملک یادشده را بفروشد: از این رو، هیچ اشاره‌ای هم به‌رهن در قراردادهای یادشده نمی‌شود، و تنها صحبت از «قرض‌الحسنه» در میان است.

۰ نظر ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۰۹
محمدعلی کاظم‌نظری

چند شب پیش نشستم پای تماشای «چهره‌های پنهان (Hidden Figures)»؛ یکی از فیلم‌های مطرح سال ۲۰۱۶، که در سه رشته‌ی بهترین فیلم، بهترین فیلم‌نامه‌ی اقتباسی، و بهترین بازی‌گر نقش مکمل زن هم نامزد دریافت جایزه‌ی اسکار شده‌است. نمی‌خواهم درباره‌ی فیلم حرف چندانی بزنم؛ فقط این را باید بگویم که اگرچه داستان آن برگرفته از واقعیت است، اما پرداخت آن در شمار چندین فیلمی‌ست که با موضوع تبعیض نژادی علیه سیاه‌پوستان در ایالات متحد ساخته‌اند: در واقع، چند مؤلفه‌ی ثابت در این قبیل فیلم‌ها هست، که از فرط تکراری‌بودن، سبب شد در نخستین دقایق فیلم فَغان کنم: «باز هم کلیشه درباره‌ی رؤیای آمریکایی!». با این همه، از این فیلم می‌توان فراوان آموخت.

درباره‌ی خویش‌انداز (Selfie) تحقیرآمیز برخی نمایندگان مجلس، به‌عنوان «عصاره‌ی فضایل ملت»، با فدریکا موگرینی فراوان نوشته‌اند؛ البته هیچ بعید نیست که خیل عظیمی از کسانی که این عمل را تقبیح کرده‌اند، در موقعیت مشابه از سر و روی یک‌دیگر بالا بروند. من فکر می‌کنم این دست‌پاچگی نمایندگان مجلس، به‌عنوان «وکلای ملت»، که موظف‌اند مقدرات کشور را با مصوبات‌شان معلوم کنند، از این ناشی می‌شود که با گذشت ۱۱۱ سال از ورود مفهوم مدرن «ملت» به«ممالک محروسه‌ی ایران»، هنوز نمی‌دانیم ملت چیست و دولت چه و نمایندگی یک ملت چه‌شأنی دارد؛ لذا وقتی کسی را می‌بینیم که یک مقام عالی‌رتبه‌ی خارجی‌ست، برای آن‌که تصویری به‌یادگار با وی داشته‌باشیم سرودست می‌شکنیم، و تمام نقاب‌هایی که بر چهره داریم در چشم برهم‌زدنی از چهره‌ی‌مان می‌افتد. توجه کنید که گرفتن تصویر به‌یادگار در همه‌جای دنیا مرسوم است، و فی‌الذاته نمی‌توان هیچ ایراد اخلاقی‌ای را متوجه آن دانست؛ آن‌چه معضل است، مسخره‌بازی اشخاصی‌ست که اصلاً نمی‌دانند چه‌جای‌گاهی را اشغال کرده‌اند.

«چهره‌های پنهان»، ماجرای سه زن سیاه‌پوست است که برای پیش‌رفت و دریافت حقوق‌شان می‌جنگند: یکی می‌خواهد سرپرست بخشی در ناسا شود؛ دیگری می‌خواهد از تحصیل عالی برخوردار شود؛ و سومی هم به‌دنبال رشد و ارتقا در واحدی‌ست که متکفل جسورانه‌ترین آزمایش‌های فضایی‌ست. پذیرش قدرت مستقر بر سازمان و، به‌طور کلی، کشورشان، کاری می‌کند آن‌ها درون همان ساختارها نهایت تلاش‌شان را بکنند، از همه‌ی امکانات‌شان استفاده کنند، و با سخت‌کوشی و جان‌فشانی چنان خودشان را به‌ساختار تحمیل کنند، که ساختار نتواند آن‌ها را انکار کند. بدین‌ترتیب، در تاریخ آمریکا، به‌عنوان تنها کشوری که واقعاً از یک «قرارداد اجتماعی» آغاز شده‌است، هرگز شاهد یک انقلاب یا حرکت‌هایی از سنخ آن نیستیم؛ ژرف‌ترین و گسترده‌ترین تبعیض‌ها علیه سیاهان، با تلاش بی‌وقفه برای اصلاح ساختارهایی که وجودشان به‌عنوان واقعیتی خدشه‌ناپذیر مورد پذیرش قرار گرفته‌است، به‌وضعیتی تبدیل می‌شود که یکی از همان سیاهان به‌ریاست‌جمهوری همان ساختار می‌رسد.

اما در ایران، هنوز که هنوز است، هیچ نظمی را نمی‌پذیریم؛ زیرا از تاریخ‌مان آموخته‌ایم که هیچ نظمی پابرجا نمی‌ماند، قدرت‌ها گذرا هستند، و هیچ ساختاری دوام ندارد، و این بی‌اعتمادی به‌دوام قدرت در روان‌مان رسوب کرده‌است: برای همین هم به‌هیچ قدرتی گردن نمی‌نهیم، و اصلاً مفهومی به‌نام دولت را به‌رسمیت نمی‌شناسیم؛ از این رو، اِبایی از این نداریم که عنداللزوم ساختارها را واژگون کنیم، و سرنوشت را از سر بنویسیم ـــ روز از نو، روزی از نو. همین وضعیت را می‌توان در سازمان‌های کاری هم مشاهده کرد: غالباً تلاشی برای ارتقای وضعیت‌مان نمی‌کنیم، و بی‌کارگی و تنبلی‌مان را با تمسک به‌ظلمی که در حق‌مان می‌شود توجیه می‌کنیم؛ بی آن‌که بکوشیم خودمان را با خوب کارکردن به‌وضعیتی که ظالمانه می‌دانیم تحمیل و آن را درست کنیم. جالب است که خیلی اوقات خوب کارکردن را با برچسب‌هایی از قبیل «چاپلوسی» هم تقبیح می‌کنیم؛ زیرا تصویر ذهنی‌مان این است که قدرت‌های دنیوی فانی‌اند، و در این رفت‌وآمدهای خطرناک قدرت‌ها، تنها راه بقا آن است که کلاه‌مان را سفت بچسبیم، و از هر جای‌گاهی برای خودمان دُکانی بر پا کنیم: مثلاً برای تصویرگرفتن با یک مقام ِ باقی ِ خارجی.

این دقیقاً خلاف وضعیتی‌ست که در ایالات متحد مشاهده می‌شود؛ کشوری که مردمانش هر ساختاری را که قابل انتقاد بدانند اصلاح می‌کنند، ولی از آن ساختار بیرون نمی‌زنند: آن‌ها به‌این ساختار گردن نهاده‌اند، و هر تلاشی را درون این چارچوب سامان می‌دهند و، سرانجام، می‌توانند این چارچوب را دچار تحول کنند. در کشورهای غربی، این تصویر که قدرت گذراست اصلاً وجهی ندارد؛ زیرا دولت مدرن، به‌عنوان استخوان‌بندی ِ عرفی کلیسا، و تجلی اعلای قدرت، بنا به‌تعریف اساساً نمی‌تواند فانی باشد.

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۴
محمدعلی کاظم‌نظری

مهران مدیری هیچ‌گاه طنزپرداز خوبی نبوده‌است؛ با این حال، در تصنیف هجویه چیره‌دست است: از «ساعت خوش»، تا «پاورچین»، و تا «دورهمی»، به‌تدریج وجه خنده‌دار آثارش به‌سود به‌سخره‌گرفتن وضعیت‌های احمقانه، آن هم با ارائه‌ی تصویری اغراق‌شده از آن‌ها، کم‌رنگ شده‌است. این البته نوعی سَبْک است: اغراق در به‌تصویرکشیدن موقعیت‌های قابل انتقاد، با این امید که بدی‌ها پررنگ‌تر دیده شوند، و مخاطب به‌فکر اصلاح‌شان بیافتد؛ شیوه‌ای که بیش‌تر می‌توان آن را هجو نامید، و نه طنز؛ زیرا طنز ابتدائاً مخاطب را می‌خنداند و، بعداً، به‌فکر وامی‌دارد؛ در حالی که هجویه‌های مدیری بعضاً آن‌چنان تلخ‌اند که قلب آدمی که خود را در موقعیت‌هایی مشابه با آن‌چه او به‌تصویر می‌کشد می‌یابد به‌درد می‌آورَد.

مدیری در این شیوه‌ی روایت به‌تدریج هرچه کارآزموده‌تر شده‌است؛ یعنی به‌خوبی می‌داند برای نمایش شدیداً سیاه و اغراق‌شده‌ی موقعیت‌هایی که قابلیت انتقاد دارند دقیقاً چه باید بکند، و در تازه‌ترین اثرش ـــ «ساعت ۵ عصر» ـــ چنان استادانه ساده‌ترین موقعیت‌ها را به‌گروتسکی هول‌ناک و سرگیجه‌آور تبدیل می‌کند، که مخاطب دچار تشویشی جان‌کاه می‌شود. مدیری، در هجویه‌ی تازه‌اش، که در آن به‌همه‌چیز ـــ از شیوه‌ی رانندگی، تا درگیری‌های هرروزه‌ی مردم با هم، حتا در ثروت‌مندترین محلات شهر (آن‌چه پیش‌ترها درباره‌اش بیش‌تر می‌نوشتم، و نام «جامعه‌ی جنگی» را برایش برگزیده‌بودم)، تا سنت‌های ازریخت‌افتاده‌ای مانند مراسم خاک‌سپاری، تا اداهای خنک هنری، تا بی‌تعهدی و بی‌کفایتی و بی‌کارگی کارکنان ادارات، و تا اعتیاد به‌روان‌گردان ـــ می‌تازد، در لحظاتی چنان خشن و بی‌پروا نقد می‌کند و به‌سخره می‌گیرد و تاریکی و سیاهی می‌پراکنَد، که انگار خودش هم حالش بد می‌شود، و گذشته از چند شوخی، که در آن‌ها می‌کوشد لب‌خندی بر لبان بیننده بنشاند، شخصیتی را به‌بیننده می‌نمایانَد که به‌قول «مهرداد پرهام» ـــ شخصیت اصلی فیلم، که سیامک انصاری به‌خوبی آن را از کار درآورده‌است ـــ گویی از یک سیاره‌ی دیگر آمده‌اند.

گذشته از روایت تلخ مدیری، و موقعیت‌هایی که به‌خوبی به‌تصویر کشیده شده‌اند، بازی‌ها با‌کیفیت‌اند، اما رگه‌های روشنی از آن‌چه پیش‌تر از بازی‌گران‌شان دیده‌ایم در خود دارند: در مورد انصاری که گویی مشغول تکرار شخصیت «کیانوش» (در «شب‌های برره») است و، به‌نوعی، تبدیل به‌تیپ شده‌است، و گویی تنها می‌تواند نقش آدمی را بازی کند که انتظار داریم یک «انسان معقول معمولی» باشد؛ آزاده صمدی هم شخصیت پاچه‌وَرمالیده‌ای را به‌تصویر کشیده که نظیرش را مشخصاً در «پنجاه‌کیلو آلبالو» تماشا کردیم؛ تنها امیر جعفری‌ست که نقش کوتاه یک معتاد به‌شیشه را متفاوت از آن‌چه سابقاً از او دیده‌ایم به‌اجرا درآورده‌است و، البته، خودِ مهران مدیری، که در پایان‌بندی فیلم، نقش بازجو را، با آن نگاه‌های خیره و لب‌خندهای ماسیده، چنان ماهرانه و خوب بازی می‌کند، که یادمان می‌رود نظیر این بازی را در «باغ مظفر» هم از او دیده‌ایم.

از دید من، «ساعت ۵ عصر» نقطه‌ی اوج سَبْک منحصربه‌فرد مدیری در هجوپردازی‌ست؛ بنابراین، اگر می‌خواهید برای خندیدن به‌سینما بروید، فیلم دیگری را انتخاب کنید: این فیلم شما را به‌تأمل وامی‌دارد و، به‌گونه‌ای کاملاً سخت‌گیرانه و خشن، شما را به‌تأمل وامی‌دارد؛ تا آن‌جا که تحمل فشار فیلم در لحظاتی واقعاً دشوار می‌شود.

پی‌نوشت: من متوجه منظور عنوان‌بندی آغازین فیلم نشدم؛ طراح این عنوان‌بندی هم خودِ مدیری‌ست ـــ دوستانی که متوجه شده‌اند یاری برسانند.

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۳
محمدعلی کاظم‌نظری