بزرگترین چالش زندگی هر انسانی، مواجهه با مسئلهی معناست؛ جستوجو و یافتن پاسخی برای این پرسش سهمگین: «که چی؟». خیلی از آدمها، تا جایی که من دیدهام، اساساً با این مسئله مواجه نمیشوند؛ دغدغهیشان نیست و شاید متوجه نمیشوند که هر کاری را برای چهغایتی انجام میدهند. در مقابل، برخی دیگر از آدمها بهاین جمعبندی میرسند که اصولاً زندگی چنان تصادفی و بیمعناست که جستوجوی غایت برای آن بیهوده است؛ اینها از آغاز تکلیفشان روشن است و بهدنبال معنا نیستند، سرخوشی پیشه میکنند و کیفشان نوعاً کوک است. در این میان، دستهای از حیرتزدگان هم هستند که از آغاز ـــ بههر دلیل ـــ فکر میکردهاند و مطمئن بودهاند و، حتا، ایمان داشتهاند که زندگی یکایک موجودات غایت و معنایی دارد، و اصلاً مگر میشود این جهان «منظم» و «احسن» براساس «صُدفه» پدید آمدهباشد و ادامه یابد؟، و بعد اندکاندک چشم باز کردهاند و دیدهاند در میانهی جنگل تاریکی بهسر میبرند که نهتنها معلوم نیست از کجا آمده، معلوم هم نیست بهکجا میرود، و هیچ رخدادی هم در آن معنای مشخصی ندارد. تمام دستورات اخلاق، چهدینی و چهعرفی هم، مایهیشان را از مسئلهی معنا میگیرند؛ بدینترتیب که ادعا میکنند موضوعی وجود دارد که وجود آن بههمهی زندگیها و کارها و رفتارها معنا میبخشد، و این وجود اقتضاء دارد که برخی رفتارها را انجام دهیم و برخی رفتارها را انجام ندهیم و هر رفتاری را بهچهترتیبی انجام دهیم یا ندهیم. ملاحظهی اصلی و مهم آنجا مطرح میشود که در عصر مدرن و، با فروپاشی دین، و تولد فرد، عملاً روشن شدهاست که در واقع چیزی وجود ندارد که معنا ایجاد کند؛ «خدا مُردهاست»، و جامعهای هم وجود ندارد که معنا خلق کند ـــ ضمن اینکه علم تجربی نشان میدهد تمام رویدادها تصادفیاند و همهی آنچه هر لحظه رخ میدهد، کوشش بیوقفه برای حفاظت از بقاء است. در این بیمعنایی پوچ، در این جستوجوی مداوم برای هیچ، لحظهای هست که آدمیزاد خسته میشود؛ بهغایت خسته میشود، و ناگزیر از خود میپرسد: «که چه بشود؟». اینجاست که جنگ مغلوبه میشود؛ سپر میاندازی و با هر ناکامی و شکستی نهتنها تصمیم نمیگیری دوباره برخیزی و بکوشی و پیروز شوی، که حساسیتت را بههرکدام از اینها هم از دست میدهی و نبرد بیمعنای حیات را نظاره میکنی، در این انتظار که زمانی معنایی پدیدار شود و، از قضا، «گودو»یی هم در کار نیست.