واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

نمایی از فیلم

وقتی اول‌بار به‌تماشای «غلام‌رضا تختی» در سینما نشستم، در تمام طول فیلم و، حتا، در تمام مدتی که عنوان‌بندی پایانی فیلم، با آن موسیقی دردناک محجوبی و شعر سوزناک رَهی و صدای گرم معتمدی (این‌جا بشنوید)، پخش می‌شد، به‌پهنای صورت گریستم؛ این تجربه در تمام دفعات بعدی تماشای این فیلم هم تکرار شد.

سرنوشت فیلم، به‌رغم آن‌که داستان سرراست و بی‌تعارفی را استادانه تعریف می‌کند، جنبه‌های بصری دل‌نشینی دارد، و تقریباً همه‌ی اجزاء فنی و غیرفنی‌اش به‌سامان از آب درآمده‌است، به‌مانند قهرمان بزرگش، با ناکامی هم‌راه بود؛ نه آن‌چنان که شایسته‌اش بود دیده‌شد، و آن میزان که باید قدر دید.

روایت روراست، مبتنی بر شواهد تاریخی، شورانگیز، و تراژیک فیلم از زندگی «آقاتختی»، بدون آن‌که کوششی برای پیچش قصه و تردستی‌های نمایشی داشته‌باشد، شکوه زندگی جهان‌پهلوان را هنرمندانه به‌نمایش می‌گذارد؛ فیلم حتا برای بازی نقش قهرمان اصلی سراغ بازی‌گران تازه‌کار رفته‌است، تا هیچ‌چیزی جلوی درخشش خودِ شخصیت را نگیرد.

زندگی «آقاتختی»، آینه‌ی تمام‌نمای پهلوان در اندیشه‌ی ایرانی‌ست؛ او، به‌عنوان آخرین پهلوان از نسل پهلوانان اسطوره‌ای ایران‌زمین، زُبده‌ی تمام پهلوان‌کُشی‌های ما را زندگی کرد: زندگی او، مانند هر استثناء دیگری، وجوه ناهم‌ساز و درک‌ناپذیر فراوان دارد و، به‌علاوه، نه‌گفتن و حساب‌کشیدن پیاپی‌اش از خودش، در عین کُشتی‌گرفتنش با خیل فرومایگان، و دست‌وپنجه نرم‌کردنش با واقعیات مبتذلی که نمی‌فهمید اصلاً برای چه جلوی رویش سبز می‌شوند، ویژگی خاص هر پهلوانی‌ست.

پهلوان ایرانی برای تاریخ، برای نام‌وننگ، برای آن‌که امانت‌دار صدیق راستی و درستی باشد زندگی می‌کند؛ بی آن‌که دربند تجلیات عینی ابتذال زندگی روزمره باشد، و همین، همه‌ی ما معمولی‌ها را دچار حیرت می‌کند: ما معمولی‌ها تاب این را نداریم که قدّ یکی آن‌قدر بلند شود که نتوانیم چهره‌ی نورانی‌اش را ببینیم، و این‌قدر هم به‌مناسبات خیالی و ابلهانه‌ی‌مان بی‌اعتناء باشد.

تلألؤ شخصیت پهلوان، تمام رذایل و نواقص و عیب‌های‌مان را عیان می‌کند؛ پهلوان رابطه‌ای دیالکتیک با ما معمولی‌ها دارد: پهلوان هرچه ما نداریم و آرزوی داشتنش را داریم چونان آیینه‌ای در برابرمان می‌گذارد؛ معرفت و مردانگی و بزرگی را به‌یادمان می‌آورَد، و حزم و صبر و حوصله‌ای را که نداریم نشان‌مان می‌دهد ـــ فرومایگی‌مان را با خون‌سردی هرچه تمام‌تر به‌مان ثابت می‌کند.

برای همین، رابطه‌ی عموم با پهلوان رابطه‌ای مبتنی بر خوف و رجاء است؛ رابطه‌ای برساخته از ردّ و قبول؛ مشتمل بر حبّ و بغض: ما معمولی‌ها پهلوان را، که تجسمی از تمام آرمان‌های تاریخی ماست، تا سرحد مرگ دوست داریم و، در عین حال، از او تا سرحد مرگ بی‌زاریم، و می‌خواهیم سر به‌تن او نباشد. این، سرنوشت همه‌ی پهلوانان ایران است؛ از بَدوْ، تا ختم.

ما معمولی‌ها «آقاتختی» را می‌پرستیدیم: او کسی بود که هر گرهی را به‌سرانگشت تدبیرش می‌گشود؛ الگوی مروّت و صداقت و همه‌ی چیزهای خوب بود؛ مورد اعتماد همه‌ی مردم و مورد وثوق هرکس بود؛ نمونه‌ی زنده‌ی عالی‌ترین بزرگی‌ها و زیبایی‌ها بود. در عین حال، از او نفرتی عمیق داشتیم: او خیلی خوب بود؛ رشک‌برانگیز بود؛ حسادت‌برانگیزیِ تمام خوبی‌اش آتش به‌جان‌مان می‌زد.

و همین، کاری کرد پهلوان را وادار به‌خودکُشی کنیم؛ آن‌چنان هم این مرگْ هول‌ناک بود، که فوراً کوشیدیم آب را گِل‌آلود کنیم: تقصیر را گردن زمین‌وزمان انداختیم، و ناخودآگاه ولی پیوسته کوشیدیم خون پاک «آقاتختی» را از دستان‌مان بشوییم؛ در حالی که آشکارا می‌دانستیم پهلوان را ما کُشته‌ایم، و این را هم می‌دانستیم که چرا دست به‌چنین جسارت کثیفی زده‌ایم.

تمام فوق‌العادگیِ فیلم «غلام‌رضا تختی» آن است که بدون کم‌ترین ادعایی، بدون کوچک‌ترین لافی، این رابطه‌ی عجیب‌وغریب معمولی‌ها و پهلوان را با روراست‌ترین ترتیب ممکن، چنان‌که اقتضاء پهلوانی‌ست، تعمداً بدون رنگی جز سیاه و سپید، به‌نمایش درمی‌آورَد: ترکیب زیبایی از سپیدی خیره‌کننده‌ی پهلوان، و سیاهیِ تباه ما معمولی‌ها؛ پهلوانی که از تباهی کَند، آن را نورانی کرد و، در نهایت، در سرانجام یک تراژدی کلاسیک، در سیاهیِ شوکران غرق شد.

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۲۸
محمدعلی کاظم‌نظری

هجدهمِ برومر لوئی بُناپارت، یکی از محک‌های بررسی روش‌مند تاریخ برای به‌فهم‌درآوردن آن است؛ اثر کارل مارکس، یکی از استوانه‌های اندیشه‌ی سیاسی، که هنوز می‌توان با دست‌گاه فهمی که سال‌ها پیش ارائه کرده تاریخ را درک کرد، ولی بعید نیست در میان انبوه هواداران عامی‌اش، که خود را «چپ» می‌خوانند، برخی ندانند عنوان این کتاب اصلاً چطور خوانده می‌شود.

فصل اول این کتاب با این جملات آغاز می‌شود (نقل‌قول از ترجمه‌ی محمد پورهرمزان):

هگل در جایی می‌نویسد که تمام حوادث و شخصیت‌های بزرگ تاریخ جهانی به‌اصطلاح دوبار ظهور می‌کنند، ولی او فراموش کرد بیافزاید که بار اول به‌صورت تراژدی، و بار دوم به‌صورت کمدی مسخره ... برادرزاده به‌جای عَمّ. در اوضاع‌واحوال مربوط به‌ظهور دوم هجدهم برومر نیز، همین کاریکاتور مشاهده می‌شود.

اشاره‌ی مارکس در ذیل این نقل‌قول به‌کودتای لوئی بناپارت (برادرزاده‌ی ناپلئون بناپارت) در فرانسه است: این کودتا عملاً علیه جمهوری دوم این کشور به‌وقوع پیوست، و تقریباً در سال‌روز کودتای ناپلئون علیه انجمنِ گردانندگان انجام شد؛ «هجدهم برومر» هم تاریخ این دو روی‌داد تاریخی‌ست، بنا بر تقویم انقلابی فرانسه.

خبرهایی که در مورد پرونده‌ی هسته‌ای ایران به‌گوش می‌رسد، نشان می‌دهد این حکم تاریخی بار دیگر در حال اثبات است: مدیرکل آژانس بین‌المللی انرژی اتمی خواستار دست‌رسی به‌دو مکان تازه در ایران برای بازرسی شده‌است؛ سه کشور عمده‌ی اروپایی هم می‌خواهند قطع‌نامه‌ای تصویب کنند که از ایران می‌خواهد با آژانس هم‌کاری کاملی داشته‌باشد.

در وضعیت معمول کشورهای عضو آژانس، هیچ رکنی مطابق اساس‌نامه‌ی این نهاد حق ندارد مستند به‌گزارشی به‌جز گزارش بازرسان آژانس خواستار چیزی شود؛ اگرچه اگر پرونده‌ی کشوری در شورای امنیت مطرح باشد، امکان استناد به‌گزارش‌های غیررسمی، از جمله جاسوسی، برای وضع تحریم وجود خواهدداشت.

در موضع‌گیری اخیر مدیرکل آژانس، و قطع‌نامه‌ای که سه کشور اروپایی به‌دنبال تصویب آن هستند، مستند درخواست از ایران اطلاعاتی‌ست که اسرائیل به‌آن‌ها دست یافته‌است و، چون ایران از فصل ۷ منشور خارج شده‌است، قاعدتاً قابل استناد نیست، ولی، همان‌گونه که بارها گفته‌ام، هرگونه قاعده‌ای در حقوق بین‌الملل شأنی بالاتر از کشک ندارد.

مسیری که سال‌ها پیش طی شده‌است، بار دیگر آغاز شده‌است: ایران، تحت شدیدترین نظام بازرسی و راستی‌آزمایی تاریخ آژانس، در حالی که در جریان مذاکرات برجام به‌تمامی سؤالات این نهاد پاسخ داده‌است و، حتا، اعلام شد پرونده‌ی خطرناک «مطالعات ادعایی» نیز بسته شده‌است، باز هم ملزم به‌پاسخ‌گویی به‌پرسش‌هایی‌ست که تمامی ندارند.

روایت دوباره‌ی ماجرایی که از سال‌های آغاز این هزاره آغاز شد، و بحران‌های ناشی از آن را با همه‌ی وجودمان در کوچک‌شدن مستمر زندگی‌های‌مان لمس کرده‌ایم، در آستانه‌ی رسیدن ریال به‌دره‌ای دیگر با فتح ارزشی معادل یک‌بیست‌هزارم دلار آمریکا، جز غم‌وغصه و حِرمان چیزی ندارد؛ چه فرصت‌های توسعه‌ای که همگی سوخت.

بازمی‌گردم به‌نقل‌قول صدر این نوشتار؛ مشاهده‌ی سَرسَری این نزدیک به‌بیست سال هم، تکرار گروتِسْک‌وار تاریخ را به‌تمامی به‌نمایش می‌گذارد. کمال خرازی، در آستانه‌ی روی‌کارآمدن احمدی‌نژاد، درباره‌ی آخرین بسته‌ی پیش‌نهادی طرف‌های اروپایی، به‌جک استرا (وزیر خارجه‌ی وقت بریتانیا) گفته‌بود: «شکلات‌ه جَک، شکلات».

و اکنون نیز، همین وضعیت را می‌بینیم: دور تازه‌ای از فشار نهادهای بین‌المللی، با سائق برآوردن مطالبات آمریکا؛ بدون چشم‌انداز روشنی از حل‌وفصل موضوع، در آستانه‌ی پایان دولتی که بیش از هر دولت دیگری در تاریخ ایران، اداره‌ی کشور را به‌روابط بین‌الملل وابسته می‌دانست، و طَرْفی هم از این روی‌کرد نبست.

لابد دولت بعدی، با شعار مقاومت روی کار می‌آید: به‌همان ترتیبی که احمدی‌نژاد در سال ۱۳۸۴ قدرت را در دست گرفت؛ دفعه‌ی پیش با تراژدی برباددادن صدها میلیارد دلار درآمد نفتی روبه‌رو شدیم و، این‌بار، قرار است با کمدی سیاهی مواجه شویم، که تنه به‌تنه‌ی لطیفه‌های دلقک می‌زند، با همان خنده‌های زهرآگین، و با همان سرانجام خون‌بار.

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۱۷
محمدعلی کاظم‌نظری

عجیب نیست که آرامش برای انسان دوشادوش بقاء اهمیتی بنیادین دارد: اگر برای حفاظت از جسمش نیازمند انواع تدابیری‌ست که همگی را برای بقاء توسعه داده‌است و، هم‌چنان نیز، در جست‌وجوی انواع راه‌کارها برای تضمین هرچه بیش‌تر و بهتر زنده‌ماندنش است، برای صیانت از یک‌پارچگی روانی و سازمان ذهنی‌اش به‌هر دست‌آویزی برای آرامش دست می‌زند.

نکته‌ی قابل‌توجه این است که اگر برای سنجش اثربخشی یک تدبیر بر مسئله‌ی بقاء سنجه‌های عینی وجود دارد، اثرگذاری یک امر بر آرامش انسان، حسب هستی ذهنی آرامش، کاملاً ذهنی‌ست و، از این رو، هرکس آرامش را در چیزی جست‌وجو می‌کند: از مخدر و روان‌گردان، تا کار، تا دین، و هر چیزی که می‌توان آرامش را در آن جُست؛ در حالی که ممکن است یک چیزی برای کسی آرامش به‌هم‌راه داشته‌باشد، کاملاً محتمل است که همان چیز برای کس دیگری مطلقاً درک‌ناپذیر و، حتا، ابلهانه و مسخره باشد.

در این میان، البته، یک چیز واقعاً مسخره است: این‌که تدبیری که برای آرامش به‌کار می‌بندیم، و یک موضوع ذهنی‌ست، روی جست‌وجوی جهان‌شمول‌مان به‌دنبال بقاء، که امری عینی‌ست، و باید هم عینی باشد، اثر بگذارد، و آن را به‌انحراف بکشاند؛ کارکردی که مخدر دارد، و ممکن است بقاء را دچار بحران کند و، البته، ماده‌ی مهم‌تری هم هست که چنین اثری بر جای می‌گذارد: دین؛ صرف‌نظر از اسم‌وعنوانی که دارد.

دین، که زمانی ابزار نظم‌دهنده و آرامش‌بخشی بود که آدمیان برای امکان زندگی در شرایط سخت ابداع کرده‌بودند و، علاوه بر کارکردهای آرامش‌بخش، چارچوبی دنیوی برای زیست سنتی فراهم می‌آورد، پس از تولد علم تجربی و ورود بشر به‌عصر مدرن، خصلت چارچوب‌بخش خود را از دست داد، ولی اتباع آن، خصوصاً در کشورهای توسعه‌نیافته، نوعاً از زوال خصلت اخیر خبردار نشدند و، به‌مانند گذشته، کوشیدند چارچوب یادشده را حفظ کنند؛ در حالی که تدابیر دیگری برای آرامش‌بخشی هم به‌رقابت دین برخاسته‌بود.

تنش اصلی جوامع توسعه‌نیافته هم همین است: این‌که نمی‌توانند درک کنند دین دیگر کم‌ترین اثری بر جست‌وجوی بقاء ندارد؛ از آغاز هم نداشته‌است، بلکه تنها چارچوبی برای درک جهان را در اختیار بشر می‌گذاشته‌است، که علاوه بر نترسیدن از ناشناخته‌ها، بتواند در جست‌وجوی بقاء برآید: امروز دیگر بشر مدرن می‌داند جهان چگونه کار می‌کند و دنیا تحت سلطه‌ی اوست؛ هیچ نیرویی فارغ از کنترل انسان نیست، و علم کاری کرده‌است سازوکار همه‌چیز به‌درک درآید.

اما انسان توسعه‌نیافته از این درک جدید ناتوان است؛ علم تجربی‌ای که اصلی‌ترین ویژگی‌اش تمهید کنترل انسان مدرن بر جهان بوده‌است، و قفل جهانِ ناشناخته را بر آدمی گشوده‌است، دین را از بیخ سوزانده‌است، و آرامشی نوین را هم برای انسان به‌ارمغان آورده‌است. بشر سنتی با دین خو می‌گیرد؛ گمان هم می‌کند که می‌تواند راه‌حل مسئله‌ی بقاء را از دین بگیرد، ولی دین هرگز چنین امکانی را نداشته‌است.

مادامی که جامعه‌ی توسعه‌نیافته نتواند دین را در جای درستش قرار دهد، که همانا ابزاری برای آرامش، آن هم ذهنی، باشد، و برای بقاء به‌دنبال عینیتِ متجلی در علم تجربی نباشد، هیچ اتفاق خاصی در جریان توسعه‌ی این قبیل جوامع رخ نخواهدداد. درک این فرآیند پیچیده و جاافتادن آن در دل جوامع، زمان‌بر و، احتمالاً، مستلزم نبردهایی خون‌بار است.

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۴
محمدعلی کاظم‌نظری

در میانه‌ی آتش‌سوزی مهارناپذیر منطقه‌ی حفاظت‌شده‌ی خائیز، قتل آسیه پناهی و رومینا اشرفی، اعلام آمار رسمی کُشته‌های «نامرئی» آبان ۱۳۹۸، بی‌آبی غیزانیه، تحریم‌ها و سقوط روزانه‌ی ارزش پول ملی، تجاوز به ۹۰درصد کودکان کار ایران، و انواع مشکلات دیگری که در این کشور با آن‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کنیم، مسئله‌ی آن‌ها که در رسانه‌ها و فضای مجازی ایران قلم می‌زنند، این است که درباره‌ی اعتراضات آمریکا بنویسند. به‌گمان من، صِرفِ همین مطلب کفایت می‌کند که از کل رسانه‌های داخلی و قلم‌به‌دست‌های شبکه‌های اجتماعی نومید شویم.

البته درک می‌کنم وقتی هر اتفاقی در کشوری به‌بزرگی ایالات‌متحد می‌تواند سرتاسر جهان را متأثر کند، چنین اعتراضات گسترده‌ای هم علی‌القاعده مورد توجه قرار می‌گیرد؛ نشان‌دادن واکنش به‌آن هم طبیعی‌ست، و به‌مانند هر اتفاق دیگری در جامعه‌ی جنگی ایران، فوراً صف‌آرایی‌های مرتبط هم بر محور آن شکل می‌گیرد. با این همه، باید پرسید چطور می‌شود وقتی با این حجم از مسائل اساسی روبه‌روییم، به‌جای تلاش برای حل‌وفصل آن‌ها، دست‌کم با گفت‌وگو در موردشان برای فهمیدن‌شان، به‌مسئله‌ای که کم‌ترین ربطی به‌ما ندارد، در این گستره بپردازیم.

به‌حامیان حکومت کاری ندارم، که چه در این‌سوی مرزها و چه در آن‌سوی مرزها، از تلویزیون تا روزنامه و فعال فضای مجازی، به‌نحوی سازمان‌یافته موظف‌اند درباره‌ی این روی‌دادها بنویسند، که در حاشیه آمار رسمی کُشته‌شده‌های آبان ۱۳۹۸ اعلام شود، و این کُشته‌های مظلوم، غریب، بی‌کس، بی‌پول، بی‌پناه، بی‌صدا، و بی‌بلندگو، حتا در هنگام شمارش هم مرئی نشوند و، البته، در نبرد رسانه‌ای با ایالات‌متحد در برابر افکار عمومی کار را به‌پیش برانند: آن‌ها «سربازان جنگ نرم»اند، و اِبایی هم از این ندارند که وظایف‌شان را به‌انجام برسانند؛ مانده‌ام «کنش‌گران اجتماعی» چرا این‌قدر از واقعیت کَنده شده‌اند؟

البته این کَنده‌شدن از واقعیت سابقه‌ای تاریخی دارد: ما مدت‌هاست که توانایی اندیشیدن به‌مسائل خودمان را از دست داده‌ایم؛ ردّ این کَنده‌شدن را دست‌کم تا عصر فتح‌علی‌شاه قاجار می‌توان جُست ـــ همان زمان که در هنگامه‌ی ذلت و ازدست‌دادن بخش‌هایی از سرزمین‌مان در جریان جنگ‌های ایران و روسیه، بدون کم‌ترین درکی از «منافع ملی» نیرویی برای پشتی‌بانی از عباس‌میرزا گسیل نکردیم، مبادا قدرت‌مند شود و تاج‌وتخت‌مان را به‌لرزه دربیاورد و، هم‌زمان، بدون این‌که خبری از مناسبات جدید جهان داشته‌باشیم، در هنگام امضاء قراردادی که ایوان پاسکوویچ انشاء کرده‌بود، سرودیم: «کِشَم شمشیر مینایی، که شیر از بیشه بگریزد؛ زنم بر فرق پسکوویچ، که دود از پطر برخیزد»؛ زرشک!

واقعیت آن است که هنوز هم در همان حال‌وهواییم؛ برای همین هم هست که امکان تأمل در مورد «مسئله‌ی ایران» را نداریم، و بی‌هوده می‌کوشیم به‌خیال خودمان هم‌صدا با معترضان آمریکایی، علیه ظلم‌وجور سرمایه‌داری و نولیبرالیسم و تبعیض نژادی و سرکوب گسترده فریاد بکشیم، و با وسایلی که سرمایه‌داری برای‌مان فراهم کرده‌است، در فضای مجازی دست به‌کنش‌گری بزنیم: در حالی که خودمان مسائل بزرگ‌تری داریم که حتا نمی‌توانیم درباره‌ی‌شان سخن بگوییم. شکم‌سیرها که با آی‌فون علیه نولیبرالیسم قلم می‌زنند و به‌سرمایه‌داری ناسزا می‌گویند؛ گرسنه‌ها هم ـــ به‌قول یک پیمایش در جریان انقلاب ۱۳۵۷ ـــ «فرصت اعتراض ندارند».

این وضعیت خنده‌دار است، شاید هم گریه‌دار؛ آن‌چنان که تهی از تأمل است، و بیش‌تر به‌وضعیت دانش‌آموزی می‌مانَد که برای فرار از درس‌خواندن فوت‌بال را بهانه می‌کند: اعتراض ایرانیان به‌سرکوبی که شش روز است جریان دارد و، به‌رغم خشونت و آشوب و غارت گسترده در اعتراضات، حتا یک کُشته هم نداشته‌است، در آن دست‌کم ۱۸۰ وکیل دادگستری برای دفاع رایگان از بازداشت‌شده‌ها اعلام آمادگی کرده‌اند، دست‌کم ۱۲۰۰ نفر به‌نمایندگی از کانون‌های وکلاء مشغول رصد لحظه‌ای و مستندسازی تخلفات احتمالی نیروهای پلیس هستند، از ۷۳۹ بازداشتی ۷۱۲ نفر بدون هیچ عنوان اتهامی یک‌روزه آزاد شده‌اند، هنوز حتا یک گلوله‌ی غیرپلاستیکی هم شلیک نشده، و هیچ موبایل یا وسایل دیگری از معترضان ضبط نشده‌است، بیش‌تر به‌نوعی سرگرمی می‌ماند.

نویسندگان شبکه‌های اجتماعی خوش دارند حضور در اعتراضی را تجربه کنند که برای‌شان هیچ هزینه‌ای ندارد و، ای‌بسا، ممکن است به‌واسطه‌ی دفاع از مفاهیمی مترقی مانند «آزادی بیان» اعتبار هم برای‌شان خلق کند: آن‌ها تجربه‌ی آبان ۱۳۹۸ را در یاد دارند، که برای مدتی کل شبکه‌ی اینترنت کشور قطع بود؛ برای همین خوش‌خوشان‌شان می‌شود خودشان را دوشادوش مردمی تصور کنند که در یکی از عالی‌ترین نمونه‌های کشورداری در جهان زندگی می‌کنند، ولی به‌همین هم معترض‌اند. این نویسندگان به‌جای پرداختن به‌تکالیف طاقت‌فرسایی که تاریخ بر دوش‌شان گذارده‌است، ترجیح می‌دهند وقت‌شان را برای خوش‌باشی در یک تلاش جمعی هدر دهند؛ وقتی نوشتن از این‌که به‌خاطر بدهی بال‌گردی برای خاموش‌کردن آتشی که بر جان بلوط‌های کهن‌سال زاگرس افتاده وجود نداشته، مستلزم پاسخ‌گوکردن قدرتی‌ست که از هیچ‌گونه سرکوبی اِباء ندارد، معلوم است زدن هَش‌تَگ «I Can't Breathe» ساده‌تر و «باکلاس‌تر» است.

رقت‌آور نیست؟

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۹
محمدعلی کاظم‌نظری

رومینا اشرفی ـــ فاجعه‌ای به‌وقوع پیوسته‌است که جزئیات آن اندک‌اندک از میان غبار بیرون می‌آید: این‌که پدر با یک وکیل دادگستری در خصوص اقدام شنیعی که مرتکب شده مشورت کرده‌است؛ این‌که مقتول چندسال داشته، و مدتی با پسری که ظاهراً با ارسال تصاویری دست به‌تحریک پدر زده، در ارتباط بوده‌است؛ و این‌که قتلی به‌وقوع پیوسته‌است، که هرجور نگاه کنیم، باید قتل عمد به‌حساب آید، اما حکم قانونی آن چیز دیگری جز حکم مرسوم قتل عمد است.

پدر برای قتل فرزند خویش قصاص نمی‌شود: این حکمی‌ست که نظام حقوقی کنونی ایران برای چنین پرونده‌ای در نظر می‌گیرد؛ بی‌توجه به‌این‌که پدر با نوعی محاسبه‌ی عقلانی دست به‌قتل فرزندش زده‌است و، مثلاً، به‌جای آن‌که «غیرت» خود را خرج مردی کند که به«ناموس» او دست‌درازی کرده‌است، و در نتیجه احتمالاً قصاص شود، ترجیح داده جان دخترش را بستاند، که می‌داند موجب قصاص وی نخواهدشد. این حکم برخاسته از فقه اسلامی‌ست، که منبعی برای قوانین کنونی کشور به‌شمار می‌رود؛ چنان‌که اگر به‌هر ترتیب لازم می‌آمد پدر قصاص شود، حکم دیگری نیز به‌میان می‌آمد: این‌که به‌علت تفاوت در میزان دیه‌ی زن و مرد، برای امکان قصاص پدر می‌بایست معادل نیمی از دیه‌ی کامل به‌وی پرداخت می‌شد.

نمونه‌ای قابل مطالعه از اثر قوانین بد در روی‌دادهای اجتماعی: وضعیتی که در آن خود قانون سبب می‌شود رفتاری بروز یابد که متأثر از سوءاستفاده از قانون است، و بعید به‌نظر می‌رسد تجویز آن در نظر قانون‌گذار ـــ و یا در این مورد، شارع اسلام ـــ بوده‌باشد؛ وضعیتی که نظیر آن را در عرصه‌های دیگر نیز به‌عینه دیده‌ایم: کم‌تر فسادی، به‌ویژه در ابعاد گسترده‌ای که اخبار آن به‌گوش‌مان می‌رسد، در واقع مشتمل بر نقض قانون است؛ تقریباً تمامی فسادهایی که با کلیدواژه‌ی «سلطان» در خاطر داریم، با مراعات قانون انجام شده‌اند، و تقریباً هیچ‌گاه رفتارهایی غیرقانونی در آن‌ها به‌وقوع نپیوسته‌است. این الگو در خصوص عمل‌کرد دولت در مجموع نیز قابل مشاهده است: دولت مجری قانون است و، اساساً، امکان تخلف از قانون را ندارد؛ ولی کارهایی می‌کند که، در عین قانونی‌بودن، دَمار از روزگار ما مردمان معمولی درمی‌آورد؛ مثلاً خود اقدام به«اخلال در نظام اقتصادی کشور» می‌کند که، مسامحتاً، جرم است، و اشد مجازات را نیز به‌دنبال دارد.

یکی از علل تصویب قوانین بد، به‌معنای قوانینی که نه‌تنها نسبتی با اداره‌ی یک کشور ندارند، بلکه ممکن است به‌همین خاطر به‌جز پی‌آمدهای ناخواسته‌ی نامطلوب، موجب پی‌آمدهای گرانی برای عموم شهروندان شوند، بی‌توجهی به‌منطقی‌ست که هر قانونی نیازمند آن است: این‌که لازم است قانون در تناسب با نیازی برای اداره‌ی بهینه‌ی مملکت، تنظیم متناسب مناسبات شهروندان با یک‌دیگر و با دولت، با روی‌کرد عقلانی بیشینه‌سازی دست‌آوردها و کاستن از هزینه‌ها به‌تصویب برسد؛ نه این‌که متناسب با نیاز روزگاران گذشته و شرایطی که بر آن دوران حاکم بوده‌است، همان حکم متصلب سده‌ها پیش را از رساله‌های عملیه، یا نهایتاً «تحریرالوسیله» و «تکملةالمنهاج»، بیرون بکشیم، و به‌انواع هزینه‌ها بکوشیم آن را بر عموم شهروندان بار کنیم. این اقتضای حکم‌رانی مدرن است؛ توجه به‌کاستن از هزینه‌ها، افزودن بر دست‌آوردها، و آزمون‌وخطایی حساب‌شده برای تطبیق هرچه بهتر قوانین با نیازهای روزگاری که دائم در معرض تحول است.

وقتی قانونی بد باشد، خود به‌ابزاری برای تخطی از مراد قانون‌گذار، به‌عنوان نماینده‌ی جامعه در تشخیص صرفه‌وصلاح، بدل می‌شود: چنین قانونی، حتا بدتر از بی‌قانونی‌ست، که در آن دست‌کم از امکانِ ـــ و نه حق، که نه ذاتی و/یا طبیعی، بلکه مترتب بر قانون است ـــ دفاع از خود در برابر ظلم به‌نام قانون برخورداریم؛ این ظلم از ظلمی که در «وضع طبیعی» به‌بیان هابز وجود دارد نیز، شریرانه‌تر است؛ زیرا در آن اساساً نه حق و نه امکان اعتراض وجود ندارد.

در چنین شرایطی، قانونی که می‌بایست تجسم عقلانیتی دنیوی باشد، به‌ابزاری برای ستم‌گری بدل می‌شود، که نمی‌توان در برابر لطمات آن از خود دفاع کرد، چون هرگونه دفاع در برابر چنین قانونی خودْ عملی مجرمانه است، و مورد پی‌گرد قرار خواهدگرفت. در وضع طبیعی هابزی، با وجود تمام سبعیتی که فرض می‌شود در آن جاری باشد، دست‌کم می‌توانیم مسلح باشیم، و از خودمان محافظت کنیم؛ در وضعیتی که محکوم قانون بد باشیم، قبلاً دفاع طبیعی‌مان از خود را به‌لِوْیاتان دولت واگذارده‌ایم و، به‌مانند موجوداتی بی‌پناه در چنگال غول بی‌شاخ‌ودُمی گرفتار آمده‌ایم، که اتفاقاً می‌تواند برای تمامی تصمیماتش هم توجیهی به‌ظاهر عقلانی بتراشد و، حتا در سطح گفت‌مان هم، منکوب‌مان کند.

این‌جاست که به‌روشنی عیان می‌شود هرگونه تأسیس دولت مدرن و قانون‌گذاری برای آن، مستلزم مقدماتی‌ست، که بدون آن‌ها، حکم‌رانی و تصویب مقررات بدل به‌چیزهایی بی‌معنا و پوچ می‌شوند: تا زمانی که ارزش‌های پشتی‌بان قانون، از قبیل این‌که همه در برابر قانون برابرند (نه این‌که برخی برابرتر باشند!)، به‌درستی استوار نشده‌باشد، هرگونه قانون‌گذاری می‌تواند زیان‌بار باشد، و نتایجی از جنس قتل فجیع دختری به‌دست پدرش، آن هم با داس، به‌دنبال داشته‌باشد.

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۱۱
محمدعلی کاظم‌نظری

داستان اسباب‌بازی ۴

تا پیش از تماشای «داستان اسباب‌بازی (Toy Story) ۴»، این مجموعه برای من نمایشی از خلاقیتی مثال‌زدنی و تبحری چشم‌گیر در قصه‌گویی بود؛ اگر همه‌ی سه قسمت پیشین فیلم قصه‌ای پُرجزئیات و دیدنی را روایت می‌کردند، و بیننده را، از خُردسال تا کهن‌سال، بدون اِصدار انواع شعارهای تُهی و دست‌مالی‌شده، تربیت می‌کردند، و این تربیت همان درمان دردِ بی‌شعوری‌ست، این قسمت چهارم، که به‌واقع ساختنش پس از پایان‌بندی باشکوه قسمت سوم دل‌وجرأتی در خور می‌خواست، یک شاه‌کار به‌تمام معنا بود: ترکیب خیره‌کننده‌ای از توجه به‌تمام جزئیات ـــ حتا تا آخرین ثانیه‌ی عنوان‌بندی پایانی فیلم ـــ تا کیفیتی خارق‌العاده در به‌کارگیری فنون فیلم‌سازی و انیمیشن، داستانی لب‌ریز از معنا، و ستایشی شورانگیز از آزادی؛ این دیریاب‌ترین ارزش زندگی بشر.

فیلم روایتی گیرا دارد: مجموعه‌ای از فرازونشیب‌های دیدنی، با مایه‌ای از هیجانی شیرین، در عین توجه به‌جزئیات محتوایی قصه‌ای با محوریت «سفر»، که در آن خودشناسی شکل می‌گیرد، و توجه قهرمانان قصه به‌ندای درونی‌شان، تحول تدریجی‌شان را نمودار می‌سازد. این احتمالاً مهم‌ترین و پُرتکرارترین نقطه‌ی تمرکز قصه‌های دیزنی، پیکسار، دریم‌وُرکْز، و دیگر استودیوهای فیلم‌سازی کارتونی‌ست، که بن‌مایه‌ی آن را می‌توان در ریشه‌های مدرنیته، و برصدرنشاندن «انسان»، به‌جای تمام دیگر موهوماتی که بشر به‌نام آرامش روانی‌اش برساخته‌بود، جست‌وجو کرد: همان‌جا که انسانِ مدرن، بدون آن‌که به‌هرگونه جام جهان‌بین دست آویزد، با گوهر علم تجربی همه‌ی جهان را تحت کنترل آورد، و برای معنا به‌درون خود نگریست؛ همان‌جا که هرکس را راهی‌ست به‌سوی شناخت و جست‌وجوی هرچه دوست دارد و پاس‌داشت زندگی و همین دوروزه‌ی دنیا و تمام گرمی‌ها و لذت‌هایی که قبلاً به‌نام زُهد و قناعت و این‌قبیل مفاهیم طردش کرده‌بودند.

در پایان قصه‌ی دیدنی فیلم، قهرمان قصه آزاد می‌شود، و این آزادی چه موهبتی‌ست: او از هرچه بند آن بوده‌است، از کودکش می‌بُرَد، و دنیایی به‌وسعت جهان را تجربه می‌کند. فیلم با همین توجه به‌درون هم شوخی‌های خوش‌مزه‌ای می‌کند؛ نظیر همان نگاه نقادی که نسخه‌ای کامل‌تر از آن را در «درون و بیرون (Inside Out)» شاهد بودیم و، در برخوردی انقلابی با مفهوم «خودشناسی» مستتر در اغلب آثار دیزنی، «خود» را نه یک حقیقت یک‌پارچه، که مجموعه‌ای از تمایلات و علایق معرفی می‌کرد که ای‌بسا در جنگ‌ونزاع با یک‌دیگر بودند. در «داستان اسباب‌بازی ۴» البته خودْ هم‌چنان مفهومی یک‌دست است که حتا به«باز لایت‌یِر»، اگرچه به‌نحو تصادفی، راه درست را نشان می‌دهد؛ با این حال، شوخ‌طبعیِ شیرین فیلم، حتا با همین درون‌نگری بنیادین نیز، با پاسخ‌های بختکی صدای درونِ «باز»، شوخی می‌کند.

از دید من، جالب‌ترین وجه فیلم همان آزادی «وودی» در پایان آن است، که مایه‌هایی از فرار عاشقانه با معشوق را نیز در خود دارد: قهرمان متعهد و خانواده‌دوست فیلم، که نمایی از مرد سفیدپوست طبقه‌ی متوسط ایدئال آمریکایی‌ست، در تمام سه قسمت پیش، صرفاً متوجه آن بود که اسباب‌بازی‌ها گرد هم آیند، و کودک‌شان آزرده نشود، ولی در این شاه‌کار، خود با عشقی که پس از نُه سال او را بازیافت، از هرچه صاحب و تعلق بود برید، و با گروهی تازه پای در راهی ناشناخته، ولی نورانی و دل‌انگیز، گذاشت؛ قهرمان قصه البته معنا را در بی‌تعلقی و نیستی نجست، بلکه به‌مفهومی بزرگ‌تر، به‌همه‌ی کودکان دنیا، و نه صرفاً کودکِ خود، متعهد شد و، حتا، بخشی از وجودش را نیز در دل عروسک دیگری جا گذاشت.

وَه که چه فیلم خوبی بود!

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۴۶
محمدعلی کاظم‌نظری