وقتی اولبار بهتماشای «غلامرضا تختی» در سینما نشستم، در تمام طول فیلم و، حتا، در تمام مدتی که عنوانبندی پایانی فیلم، با آن موسیقی دردناک محجوبی و شعر سوزناک رَهی و صدای گرم معتمدی (اینجا بشنوید)، پخش میشد، بهپهنای صورت گریستم؛ این تجربه در تمام دفعات بعدی تماشای این فیلم هم تکرار شد.
سرنوشت فیلم، بهرغم آنکه داستان سرراست و بیتعارفی را استادانه تعریف میکند، جنبههای بصری دلنشینی دارد، و تقریباً همهی اجزاء فنی و غیرفنیاش بهسامان از آب درآمدهاست، بهمانند قهرمان بزرگش، با ناکامی همراه بود؛ نه آنچنان که شایستهاش بود دیدهشد، و آن میزان که باید قدر دید.
روایت روراست، مبتنی بر شواهد تاریخی، شورانگیز، و تراژیک فیلم از زندگی «آقاتختی»، بدون آنکه کوششی برای پیچش قصه و تردستیهای نمایشی داشتهباشد، شکوه زندگی جهانپهلوان را هنرمندانه بهنمایش میگذارد؛ فیلم حتا برای بازی نقش قهرمان اصلی سراغ بازیگران تازهکار رفتهاست، تا هیچچیزی جلوی درخشش خودِ شخصیت را نگیرد.
زندگی «آقاتختی»، آینهی تمامنمای پهلوان در اندیشهی ایرانیست؛ او، بهعنوان آخرین پهلوان از نسل پهلوانان اسطورهای ایرانزمین، زُبدهی تمام پهلوانکُشیهای ما را زندگی کرد: زندگی او، مانند هر استثناء دیگری، وجوه ناهمساز و درکناپذیر فراوان دارد و، بهعلاوه، نهگفتن و حسابکشیدن پیاپیاش از خودش، در عین کُشتیگرفتنش با خیل فرومایگان، و دستوپنجه نرمکردنش با واقعیات مبتذلی که نمیفهمید اصلاً برای چه جلوی رویش سبز میشوند، ویژگی خاص هر پهلوانیست.
پهلوان ایرانی برای تاریخ، برای ناموننگ، برای آنکه امانتدار صدیق راستی و درستی باشد زندگی میکند؛ بی آنکه دربند تجلیات عینی ابتذال زندگی روزمره باشد، و همین، همهی ما معمولیها را دچار حیرت میکند: ما معمولیها تاب این را نداریم که قدّ یکی آنقدر بلند شود که نتوانیم چهرهی نورانیاش را ببینیم، و اینقدر هم بهمناسبات خیالی و ابلهانهیمان بیاعتناء باشد.
تلألؤ شخصیت پهلوان، تمام رذایل و نواقص و عیبهایمان را عیان میکند؛ پهلوان رابطهای دیالکتیک با ما معمولیها دارد: پهلوان هرچه ما نداریم و آرزوی داشتنش را داریم چونان آیینهای در برابرمان میگذارد؛ معرفت و مردانگی و بزرگی را بهیادمان میآورَد، و حزم و صبر و حوصلهای را که نداریم نشانمان میدهد ـــ فرومایگیمان را با خونسردی هرچه تمامتر بهمان ثابت میکند.
برای همین، رابطهی عموم با پهلوان رابطهای مبتنی بر خوف و رجاء است؛ رابطهای برساخته از ردّ و قبول؛ مشتمل بر حبّ و بغض: ما معمولیها پهلوان را، که تجسمی از تمام آرمانهای تاریخی ماست، تا سرحد مرگ دوست داریم و، در عین حال، از او تا سرحد مرگ بیزاریم، و میخواهیم سر بهتن او نباشد. این، سرنوشت همهی پهلوانان ایران است؛ از بَدوْ، تا ختم.
ما معمولیها «آقاتختی» را میپرستیدیم: او کسی بود که هر گرهی را بهسرانگشت تدبیرش میگشود؛ الگوی مروّت و صداقت و همهی چیزهای خوب بود؛ مورد اعتماد همهی مردم و مورد وثوق هرکس بود؛ نمونهی زندهی عالیترین بزرگیها و زیباییها بود. در عین حال، از او نفرتی عمیق داشتیم: او خیلی خوب بود؛ رشکبرانگیز بود؛ حسادتبرانگیزیِ تمام خوبیاش آتش بهجانمان میزد.
و همین، کاری کرد پهلوان را وادار بهخودکُشی کنیم؛ آنچنان هم این مرگْ هولناک بود، که فوراً کوشیدیم آب را گِلآلود کنیم: تقصیر را گردن زمینوزمان انداختیم، و ناخودآگاه ولی پیوسته کوشیدیم خون پاک «آقاتختی» را از دستانمان بشوییم؛ در حالی که آشکارا میدانستیم پهلوان را ما کُشتهایم، و این را هم میدانستیم که چرا دست بهچنین جسارت کثیفی زدهایم.
تمام فوقالعادگیِ فیلم «غلامرضا تختی» آن است که بدون کمترین ادعایی، بدون کوچکترین لافی، این رابطهی عجیبوغریب معمولیها و پهلوان را با روراستترین ترتیب ممکن، چنانکه اقتضاء پهلوانیست، تعمداً بدون رنگی جز سیاه و سپید، بهنمایش درمیآورَد: ترکیب زیبایی از سپیدی خیرهکنندهی پهلوان، و سیاهیِ تباه ما معمولیها؛ پهلوانی که از تباهی کَند، آن را نورانی کرد و، در نهایت، در سرانجام یک تراژدی کلاسیک، در سیاهیِ شوکران غرق شد.