ستایش قریشی، یا: مطالعهای سردستی در مدرنیته و سرمایهداری و جامعهی ایران
طفل معصومی را مورد تجاوز قرار دادند و پیکر پاکش را با اسید سوزاندند و همین؛ بدون آنکه صدایی از کسی درآید: «برنیاید زِ کُشتگان آواز!» ـــ کُنِشگران حقوق بشر، حقوق زنان، حقوق اقلیتها، حقوق قومیتها، و حقوق کودکان بهکنار؛ حتا صدای فعالان حقوق حیوانات، حقوق موزهی هنرهای معاصر، حقوق دریاچهی ارومیه، و حقوق بین خطوط برانیم هم درنیامد؛ چرا؟
در جدایی نادر از سیمین، وقتی حجت با شبهاتهامی در خصوص تنبیه بدنی فرزندش روبهرو میشود، فَغان میکند: «فقط بچههای شما بچهی آدمن؟ بچههای ما تولهی سگن؟!»، و این، فریادیست بهدرازای تاریخ، و بهگسترهی جغرافیا. در حدواندازهی یک طوفان توییتری، یک «هَشتَگبازی» دیگر، یک روز و یا بخشی از آن، بهستایش قریشی (رحمتالله علیها) اختصاص یافت؛ اظهارات دوستان از ناراحتی و ترحم و دلسوزی آغاز شد، بهدرخواست مطالعهی روانشناختی و جامعهشناختی انسانی رسید که مرتکب این جنایت شدهبود، با دعوا بر سر مجادلهی ایرانی ـ «افغانی» افول یافت و، در نهایت، با موج دیگری جایگزین شد: شهرآورد؟ گشت ارشاد؟ شوربختانه از تازهترین موجِ برپاشده اطلاع دقیقی ندارم.
چرا اینطور است؟ چرا در معدود واکنشهایی که در سکوتِ کَرکنندهی رسانههای کشور بهاین فاجعه ابراز شد، در بهترین حالت، انسانی که مرتکب این جنایت شدهبود، و انسان دیگری که قربانی آن بود، و خانوادهی دیگری که متعاقباً فروپاشید، همگی بهنوعی اُبژه فروکاسته شدند؟ عجالتاً کاری بهاین ندارم که اگر وضعیت وارون بود ـــ یعنی یک ایرانی قربانی جنایتی چنین سبعانه بهدست یک افغان شدهبود ـــ چه میشد، که احتمالاً هیستری جمعی ملی دامن مرتکب را میگرفت؛ چنانکه ملتی با پیشینهای لبریز از تحقیر و تخفیف، مترصد فرصتیست تا خشم فروخوردهی خود را بیرون بریزد. موضوع من این است: چنین تجاوز وحشیانهای، چرا بهوقوع پیوست؟ و پرسشی دیگر: چرا آوازی از هیچ مثلاً قَلَندَرمَآبی برنیامد؟
گمان میکنم پاسخ پرسش اخیر، در واکنش هیستریکی نهفتهباشد که سبب میشود اتباع افغانستان، صرفنظر از وضعیت هجرتشان، که قانونیست و یا غیرقانونی، از سفر و اقامت در برخی استانهای کشور منع شوند؛ نه بنا بهملاحظات امنیتی، بلکه بیشتر بهخاطر امنیت جانی خودشان ـــ بهعبارت دیگر، همان فاشیسم نهفته در ناخودآگاهی که حتا راهحل مسئلهی بیکاری کارگران ساختمانی را در اخراج کارگران بیتوقع افغان جستوجو میکند، اینک از آنسو وارد عمل میشود: «هیس! بهتر است صدایش را درنیاوریم؛ آبرویمان میرود»؛ همان که سبب میشود در پروندههای متعددی، که بزهدیدهیشان افغان است، کار حتا بهطرح شکایت در دادسرا هم نرسد.
از این گذشته، باید بهدقت وقوع چنین جنایت هولناکی را بررسید؛ معضلی که جُستن راهحل آن، حتا میتواند پاسخهای دقیقتری را برای پرسش از سکوت دهشتبار کنونی دستوپا کند. تصور میکنم یکی از مهمترین عواملی که وقوع چنین فاجعهای را رقم میزند، مسئلهای باشد که دستکم یک سده است درگیر آنایم: هجوم مدرنیته ـــ برنشاندن عقل مستقل، بهجای همهی سنتها؛ در شرایطی که میتوان اثبات کرد جامعه بدون سنت از هم فرومیپاشد و، حتا، همان عقل مستقل هم در فضا ـ زمان سنت است که میتواند کار کند و، چنانچه این فضا ـ زمان زایل شود، عقل مستقل هم از کار میایستد. مدرنیته، با آن خوی یورشگر خود، همهچیز را میشویَد و میبَرَد؛ در خَلَئی که پیآمد این حمله است، حیوانیترین اَمیال آدمیزاد بیرون میزنند: تجاوز نوجوانی ۱۷ ساله بهیک طفل ۶ ساله، چندان تفاوتی با جنایات داعش در عراق و سوریه و اروپا ندارد و، بهسادگی میتوان نشان داد، که هر دو از همین آبشخور تعرض مدرنیته بهساحتی سیراب میشوند، که تا پیش از این، صحنهی تَرَکتازی سنتهایی غنی و درازدامن بود.
با این حال، سنت، چونان درختی کهنسال و قطور، سختجان است؛ حملههای متوالی مدرنیته، در انواع قالبها، از اینترنت و موبایل و شبکههای اجتماعی، تا تلهویزیون و ماهواره، ممکن است در نهایت آن را از پا دربیاورَد، ولی پیش از آن، سبب میشود سنت تغییر شکل دهد: از حالت سالم و طبیعی خود بهدر آید؛ دچار جهش ژنتیکی شود، و صورتی ازریختافتاده بهخود بگیرد. از مثالهایی چون آداب ناسالم مناسکی از قبیل ولادت و ازدواج و مرگ، که بیشتر دربارهیشان خواهمنوشت، فعلاً میگذرم، و روی همین فاجعهی اخیر متمرکز میشوم: سنتی که انسان را از بدیکردن در حق همنوع بازمیدارد، و مهمترین مانع در برابر خودخواهی غریزی آدمیست، وقتی در برابر هجوم بیامان مدرنیته بیدفاع میماند، و نمیتواند از ارتکاب چنین جنایتی ممانعت کند، در بدیهیترین صورت خود، و یا ابتداییترین سنگر خود ـــ حفظ آبرو، بهعنوان ارزشمندترین دارایی زیست در جامعه ـــ ایستادگی میکند، ولی چون از ریخت افتاده، این صورت را با وضعی اسفبار بهنمایش میگذارد: جانی ۱۷ ساله، برای حفظ آبروی خود و نزدیکانش، میکوشد پیکر پاک ستایش را نابود کند؛ آن هم با دمدستیترین شیوه و، در عین حال، سیاهترینِ آنها: اسید.
دوست دارم در حاشیه، بهنقلقولی از جدایی نادر از سیمین، که پیشتر ذکر کردم نیز، بپردازم. بهنظر میرسد در جامعهی امروز ایران، مناسباتی حاکم باشد، که البته متأثر از ادبیات جهانیست؛ اینکه در غیاب هیچ سنت مستحکمی برای کشیدن افسار هیولای سرمایه، و در حضور سنتهایی که حاکمیت سازوکار بازار را تقویت هم میکنند، رخدادهایی که در حاشیه بهوقوع میپیوندند، هیچ ارزشی برای خبررسانی پیدا نمیکنند: خوب است آنها که در حاشیهی جامعه زندگی میکنند، زوائد جامعهای سرمایهسالارند، و چهرهی خوشرنگونگار شهر را، با آنهمه مراکز خرید اَعیانی زیبا، با آنهمه آدمهای خوشپوش و خوشبو، با آنهمه تجهیزات هوشرُبا، مُلَوَّث میکنند، اصلاً ناپدید شوند؛ گویی وجود ندارند، و از صحنهی هستی محو شدهاند ـــ نسبتی دقیق میان وقوع این فاجعه در حاشیهی یکی از شهرهای استان تهران، بر یک مهاجر تهیدست، و سکوت شرمآور این روزها وجود دارد؛ نسبتی که بوی تعفن آن از تاریخ و جغرافیا بهمشام میرسد، و سبب میشود برپایی نصفهونیمهی گشت ارشاد، که میکوشم مفصل دربارهی ابعاد گوناگونش بنویسم، در خیابانهای میان و شمال تهران، واکنشهای بیشتری بهدنبال بیاورد: بههر حال، این معضل پولدارترهاست.
راستی؛ سرانجامِ بهاصطلاح واگذاری موزهی هنرهای معاصر چه شد؟