معضلهی قدرت
اگر از یکچیز اصیل در زندگی بشر بتوان نام برد، که همهی چیزهای دیگر در مقابل آن مطلقاً رنگ میبازند، همانا قدرت است: امکان واداشتن دیگران بهآنچه مایلایم انجام دهند/ندهند؛ صرفنظر از اینکه خودشان مایلاند آنچه را ما میخواهیم انجام دهند/ندهند، یا اینکه مایل نیستند. همهی بایدها و نبایدهایی که آگاهانه/ناآگاهانه میپذیریم، ریشه در قدرت شخصی دارند که این بایدها و نبایدها از جانب او صادر شدهاند؛ عجالتاً بهسرچشمهی این قدرت کاری ندارم، که میتواند چیزهای متنوعی از ثروت تا دوستی باشند: اگر بهفرمانهای دولتی گردن مینهیم، اگر بهحرف بزرگترها گوش میدهیم، اگر محصور و مقهور مدرنیته و یا مناسبات سنتی میشویم، همگی بهمعنای آناند که کفهی توازن قدرت، بهترتیب بهسود دولت، بزرگترها، مدرنیته و یا مناسبات سنتی میچربد. هرگاه بههر علت این موازنه وارونه شود، دیگر بهاین اشخاص گوش فرانمیدهیم؛ اگر بر دولت بشوریم، اگر پایمان را از گلیممان درازتر کنیم، اگر سنت را بر مدرنیته و یا مدرنیته را بر سنت غالب کنیم، یا قدرتمان بر طرف مقابل چربیدهاست، و یا اینکه وهم قدرتمندی بهمان دست دادهاست. در واقع، هیچچیزی را نمیتوان یافت که بیرون از دایرهی جَذْبهی قدرت باشد، و بشر چنان در گذر سالها کوشیدهاست واقعیت عریان چیرگی قدرت بر همهی مناسباتش را فراموش کند تا، از این رهگذر، بتواند فارقی میان خود و دیگر جانداران بیابد، که اکنون پذیرش این سیطرهی بیچونوچرا، چیزی قریب محال است: اگر این تفوق همهجانبه را بپذیریم، بهیکباره همهی چیزهای زیبا چنان کریهالمنظر میشوند که از ترس بهخود میلرزیم. سالیان سال، بهانحاء مختلف کوشیدهایم این واقعیت را که همهچیز متأثر از قدرت است نادیده بگیریم، یا ماهیتهای اعتباری برای آن برسازیم: فرمان اخلاق، حکم عقل، اقتضای سنت، استلزام مدرنیته و، از همه مهمتر، قانون، چهرههای گونهگون یکمفهوماند، که با فرار از واقعیت، اعتبارشان کردهایم، تا تدریجاً فراموش کنیم در دنیایی زندگی میکنیم که ذاتاً تفاوتی با جنگل ندارد؛ «برو قوی شو، اگر راحت جهان طلبی»، و اَلَخ. در این میان، مدرنیته چهرهی بیپردهی حاکمیت بلامُنازع قدرت را بر آدمیزاد آشکار کرد، و بهاو نشان داد چقدر در این جنگل تاریک تنها و غریب و بیکس است؛ مدرنیته خدا را کُشت، و چشم انسان بر ماهیت راستین روابطش با «همنوعش» گشودهشد: اینکه در غیاب خدا، که میتوانیم در حضورش، با «جهش در تاریکی»، «ابراهیم» شویم، و فارغ از هرگونه مناسبات پلید مبتنی بر قدرتی، چاقو بر گردن «اسماعیل» گذاریم، هیچمعنایی بر هیچرفتاری مترتب نیست، جز میل بهچیرگی، سیطره، و سروری. در این آشفتهبازار، دیوانه ـ فیلسوفی بهنام «نیچه»، تیغ برکشیدهبود و هرچه پرده بود میدرید، تا نشان دهد سائق آدمی چیزی جز قدرت بیشتر نیست؛ آدمی گرفتار جنگل تاریکی شد که حتا درختانش را نمیدید: تنها دندانهای همنوعان درّندهاش میدرخشیدند، که مترصد دریدنش بودند. اکنون پرسش این است: آیا میتوان از درختهای تنومند این جنگل سیاه بالا رفت؟ اصلاً درختی مانده که از آن بالا برویم؟ در بالای درختان، هیولایی منتظرمان است؛ یا خورشید هنوز میتابد؟