«هنر خوار شد، جادُوی ارجمند»: من میگویم، شما بگریید
سالی که تازه شروع شدهاست، دهمینسالیست که در دانشگاه مشغول درسخواندن هستم؛ دوسال و خُردهای در «برق ِ شریف»، و نزدیک بههفت سال در «حقوق ِ تهران» ـــ آن هم پس از دوازدهسال درسخواندن بیحاشیه و مستمر و پرتلاش و پُراضطراب در مدرسه: بهعبارت دیگر، امسال بیستودومین سال درسخواندنم را جشن میگیرم؛ انسان بیستوهشتسالهای که بیستودوسال از عمر شیرینش را در مدرسه و دانشگاه گذراندهاست و، علاوه بر همهی این سالها، در ساعتهای تعطیلی مدرسه و دانشگاه نیز، یا درس خواندهاست، و یا کتابهای غیردرسی؛ بدون آنکه ثانیهای «رفیقبازی» کند، یا «دختربازی»، تا بِدانجا که اصطلاحی مانند «جوانیکردن» در نظرش بیمعنی میآید، و یا اینکه بههیچ صورت دیگری وقتش را «بهبطالت» نگذراندهاست (بیشمار دفعاتی که حتا از خوابیدن ِ بیش از اندازه عذاب وجدان گرفتهام، و بیشمار کتابهایی که همزمان خواندمشان تا بازدهیام در یادگیری پایین نیاید، از جلوی چشمم رژه میروند). من با نخستین دختری که آشنا شدم ازدواج کردم، و پس از ازدواج نیز، شبانهروز صادقانه و خالصانه دویدم تا زنده بمانم؛ علاوه بر همهی درسخواندنها و کتابخواندنهایی که میکوشیدم در اندکزمانها و مکانهای تنفس، البته با حدتی کمتر از پیش، دنبال کنم.
اما امروز، مورخ ۱۴ فروردینماه ۱۳۹۷ هجری خورشیدی، برابر با سوم آوریل ۲۰۱۸ میلادی، و ۱۶ رجب ۱۴۳۹ هجری قمری، با بغضی فروخفته در گلو، بهاین نتیجه رسیدهام که اشتباه کردهام؛ اگرچه دیر، ولی یقین دارم که عمرم را تباه کردم. با معلوماتی بهمراتب فراتر از همهی اطرافیانم، با دانشی که این توان را بهمن میدهد نقادانه بهتأمل دربارهی هر موضوعی بپردازم، و با روحیاتی اکیداً غیرمعمول که در بسیاری از اوقات مایهی زحمت دیگران است، و با ذهن ساختارمندی که برای آموختن بههر طریق و از هر جایی برنامهریزی شدهاست، در زمانهای که کم و یا زیاد شبیه همهی زمانهای دیگریست که مصرع عنوان این نوشتار هم در یکی از همان زمانها سروده شدهاست، و در آن، مطلق ِ «هنر» خفیفترین ِ چیزهاست، کاملاً از اختصاص این بیستودوسال گذشته بهآموختن مداوم پشیمانام.
وقتی میبینم کسانی را که بیهیچ دانش و سوادی، بدون هیچ توانایی ویژهای، البته بهجز ریزهخواری، چاپلوسی و زیرآبزنی، دورویی، میانمایگی، تباهشدگی، و دیگر صفات قبیحی که دستکم از زمان عُبید زاکانی ِ بزرگ، با آن نگاه طناز و تیزبین در رسالهی شاهکار «اخلاقالأشراف»، قبحی ندارند و بدل بهحُسن شدهاند، کامیابی و کامروایی و شیرینی و لذت و، حتا، سعادت و نیکنامی و عاقبتبهخیری را یکجا فراچنگ میآورند، و من و چون منی که مثلاً «درستی» پیشه کردهایم، همچنان اندر خم یککوچهایم، میخواهم زار بزنم؛ در این تاریکترین لحظات انحطاطی که دستکم ششسده است دیر پاییدهاست، و عرصهی تاختوتاز «شاخهای اینِستا»، «گولاخهای خرمایه»، «دافهای پلنگ»، و همهی دیگرانیست که چونان گوسالهی سامری تماماً طلاییاند و آنچنان چشمرُبا و دلرُبا که مورد پرستش، زارزدن هم مانند فریاد از گلوییست که دیگر صدایی ندارد.
تنها فارق انسان و حیوان، از دید من، این است که انسان گمان میکند «مختار» است؛ یعنی میتواند انتخاب کند: در حالی که حقیقت این است که اختیاری وجود ندارد؛ این تنها زاییدهایست از اوهامی گنگ، که درندگان این جنگل ابداع کردهاند، تا برهها را سادهتر و بدون مقاومت بدرند و، دفاع برهها را از خودشان نیز، هو کنند و بهابتذال بکشند؛ «از شما بعید است!». شما ببینید که عُبید بزرگ، نزدیک بهششسده پیش از این، چقدر خوب این تاریکی درازدامن را بهوصف کشیدهاست، و تاریکی یعنی همین که این عبارت پرمغز تنها موضوع درسهایی چون متون نظم و نثر دبیرستانی و دانشگاهیست: «مقصود از حیات دنیا لعب و لهو و زینت و تفاخر و جمعکردن مال و غلبهی نسل است. میفرمایند که لهو و لعب بی فسق و آلات مناهی امری ممتنع است، و جمعکردن مال بیرنجاندن مردم و ظلم و بهتان و زبان در عرض دیگران دراز کردن محال؛ پس ناچار هرکه عفت ورزد از اینها محروم باشد، و او را از زندگان نتوان شمرد، و حیات او عبث باشد» ـــ راست است؛ ما مُردهایم: «آنکس را که وقتی او را عفیف و پاکدامن و خویشتندار گفتندی، اکنون کون خر و مندبور و دمسرد میخوانند». حقا که درست میگوید، صد رحمت به«کون ِ خر»!
اینهمه دقت برای آموختن، برای بهترین بودن، برای بهرهگیری از هر ثانیه از عمرم، اینک در نظرم تباه و پوچ میآید؛ وقتی میبینم علافها و هرزهها و بیادبها و نامردها نهتنها بهزندگی مشغولاند، که لُپهایی گلانداخته دارند و سرخوش و خنداناند، بی آنکه دغدغهای داشتهباشند و اصلاً بدانند اینکه «زندگی تأملناشده ارزشی ندارد» اصلاً چهمعنایی میتواند داشتهباشد، و من برای پوشاندن فکرها و غصهها و روان آشفتهام، که مبادا مورد انگولک اغیار قرار گیرد، ناگزیر از درآوردن ادای خوشحالی و بهجت و سرور، آن هم هرچه واقعیتر و باورپذیرتر، هستم، قلبم بههم فشرده میشود، و فکر میکنم اگر فقط ذرهای از جادوی بیخردی بهره داشتم، زندگی سعادتمندانهتری میداشتم، میخواهم جان دهم.