شنا در زمستان
دیشب، وقتی ساعت ۱۱ بهخانه رسیدم، شام خوردم و تلویزیون را روشن کردم: گمان میکردم گشت کوتاهی در شبکههای تلویزیون میزنم و بعد میروم بخوابم؛ ولی نشان بههمین نشان که تا ساعت ۱ونیم بعد از نیمهشب بیدار ماندم ـــ آن هم در حالی که بسیار خسته و کوفته بودم؛ ولی اثری هنری دیدهبودم که تکانم دادهبود.
یکی از شبکههای تلویزیون فیلمی پخش میکرد بهنام «شنا در زمستان»؛ اثر محمد کاسبی (رانندهی کامیون «خوشرکاب»!)، با بازی مجید مجیدی در نقش اصلی (معلم روستا، آقای مرتضایینسب). فیلم داستان و فُرم بسیار سادهای دارد: معلمی بهروستای دورافتاده و محرومی میرود و معلم مدرسهای میشود که دانشآموزانش در نداری مطلق بهسر میبرند؛ مدیر این مدرسه شخصیتی معتدل دارد، ولی ناظم مدرسه خشن و سختگیر است ـــ اگرچه فیلم مراقب است که بهدام کلیشه نیافتد، و از ناظم هیولا نسازد.
آقای مرتضایینسب از درد بچهها رنج بسیار میکشد؛ همراه و همدلشان میشود، و غذایش را با خود سر کلاس میآورَد و آن را با بچهها تقسیم میکند. او در برابر سختگیریها و تنبیههای ظالمانهی ناظم میایستد و، در نهایت، با گزارش ناظم در خصوص درگیریای که آقای مرتضایینسب با ناظم در خصوص تنبیه یکی از بچهها پیدا میکند، دستگیر میشود و از مدرسه میرود. کل داستان فیلم در دوران پهلوی دوم میگذرد؛ تمامی بچههای مدرسه از کانون اصلاح و تربیت آمدهاند، و سال تولید فیلم ۱۳۶۸ است.
روشن است که این خط داستانی میتواند بسیار شعاری باشد؛ اما شکوه فیلم در این است که هیچگاه حتا بهشعاردادن نزدیک هم نمیشود: چنانکه ناظم مدرسه وقتی نیروهای امنیتی برای بازداشت آقای مرتضایینسب مراجعه میکنند، باورش نمیشود که بهاین راحتی یکی را ببرند، و وقتی آقای مرتضایینسب فداکارانه بهپای بچهها میسوزد، معلمان میانمایه و خسته و غرغرویی را نیز میبینیم که در حاشیه مشغول ورّاجیاند و بودونبودشان تفاوتی ایجاد نمیکند. تصویر جانسوز فقر در تمامی لایههای فیلم موج میزند؛ حتا وقتی آقای مرتضایینسب میخواهد غذایش را با بچهها سهیم شود، از غذا با لفظ جایزه یاد میکند.
فیلم در ارائهی تصویری از آقای مرتضایینسب بهعنوان یک«معلم» بسیار موفق است: تصویری از نمازخواندن آقای مرتضایینسب نمیبینیم، او در خانهاش تلویزیون دارد (اگرچه سیمش را از برق کشیدهاست)، هیچ نشان مذهبیای (مثل ریش) هم ندارد، ولی مشاهدهی رنج بچهها را با خواندن کتاب قطوری توأم میکند که حین خواندنش زار میزند، و این کتاب «نهجالبلاغه» است، که هنگام بازداشت آن را بهیکی از شاگردان هدیه میکند ـــ ایمان بهخدمت صادقانه بهخلق خدا، بهدور از ریاکاریهای مرسوم. فیلم در کمال آرامش و سادگی، تصویر سترگی از آزادگی و اخلاص را بهنمایش میگذارد، که در فُرم شدیداً متأثر از ساختههای کیارستمیست؛ تا آنجا که در لحظاتی حتا بهنظر میرسد بچههای مدرسه اصلاً نقش بازی نمیکنند و دارند بیتوجه بهدوربین زندگیشان را میکنند.
در تمام لحظات فیلم، فکرم مشغول این بود که واقعاً معلمی عجیبترین کار دنیاست؛ معلم، خصوصاً معلم سالهای ابتدایی تحصیل، میتواند زندگی آدمی را دگرگون کند: یکمعلم همانقدر که میتواند دانشآموزش را سعادتمند و محقق و اندیشمند بار بیاورد، همانقدر هم میتواند با تحقیر و توهین و بیسوادیاش او را بهانسانی تبدیل کند که ظرف وجودش بشکند و در همان کودکی بپژمُرَد. وقتی بهتمام معلمهایی که داشتهام فکر میکنم، چه آنها که رسماً معلم بودهاند و چه یکایک آنهایی که از حرفها و کارهایشان آموختهام، میبینم اگر آنها نبودند تقریباً همهی چیزی که میدانم و هستم زایل میشد و از میان میرفت.
بهنظرم زندگی را از دو چشمانداز میتوان دید: یکی دادوستد، دیگری آموزش؛ هر دو، شیوهی تأثیر و تأثر متقابل آدمیان بر یکدیگر و از یکدیگرند، که زندگی را در ابعاد خُرد و کلانش میسازند ـــ مردمان اغلب بهاولی توجه میکنند و اولویتشان این است که دادوستدهایشان مفید و مؤثر باشد (ضرر نکنند، سود کنند)؛ در حالی که اثر راستین متعلق بهآموزشیست که میتواند یکعمر، یکنسل، و یکملت را متحول کند.