حاشیه بر «آستیگمات»: چرا تماشای بدبختی خندهدار است؟
رفتم بهتماشای «آستیگمات»؛ آن هم در حالی که در چند تجربهی اخیرم در تماشای فیلمهای ایرانی ناکام ماندهبودم؛ برخلاف گذشته، که فکر میکردم سینمای ایران، برخلاف ادبیات داستانی معاصر، در مجموع راه خود را پیدا کردهباشد و، افتانوخیزان، بهدور از بازیهای فُرمی، در حال یادگرفتن داستانسُرایی و روایتگوییست ـــ «آستیگمات» در این میانه یکاستثناء واقعیست: فیلمی با فیلمنامهای دقیق و کمعیبونقص، کارگردانی ماهرانه و بازیهایی بهیادماندنی، همراه با یکموسیقی متن تکاندهنده.
فیلم بهروشنی متأثر از «شکار (The Hunt)» است؛ درام دانمارکی خارقالعادهای که با جزئیاتی بینظیر داستان کودکی «روانآزار (Psychopath)» را روایت میکند: با چیرهدستی تماشایی کارگردان در بازیگرفتن از کودکِ شخصیت اصلی فیلم، و توجه ماهرانهاش بهجزئیاتی که در پیشبُرد قصه تعیینکنندهاند. «آستیگمات» نیز، با مهارت کارگردان در بازیگرفتن از کودک فیلم، توانستهاست در عین ارائهی داستانی پُرجزئیات و چندوجهی، حواسش بهمحور اصلی فیلم باشد، و بهموقع و ذرهذره مشتش را برای بیننده باز کند؛ تا بِدانجا که حتا در پایانبندی فیلم نیز، حرف تازهای برای گفتن داشتهباشد و، علاوه بر تعیینتکلیف قطعی ماجرا، بیننده را میخکوب کند.
بیش از این هرچه دربارهی این فیلم بگویم پُرحرفیست؛ اینجا میخواهم کمی حاشیه بروم: نوشتن دربارهی «روانآزاری» را بهموعد دیگری واگذار میکنم، و بهپدیدهای میپردازم که اولبار هنگام تماشای «جدایی نادر از سیمین» بهآن برخورد کردم و، بعداً، بهتناوب با آن برخورد داشتهام: تماشاگران هنگام تماشای خودزنی شخصیت «حجت» (با بازی حسینی) میخندیدند؛ چنانکه در همین فیلم نیز، در صحنههایی که هیچ ویژگی خندهداری نداشتند، قهقهه میزدند ـــ خصوصاً وقتی شخصیت «مهران» (با بازی چشمگیر کیایی) با شخصیتهای دیگر دعوا میکرد.
چرا تماشای بدبختی تماشاگران فیلم را بهخنده میاندازد؟ یکفرضیه آن است که این صحنهها پردازش درستی ندارند: بازیگران خوب بازی نمیکنند، قصه دارای ایراد است، کارگردان صحنه را میزان نکردهاست، و قِسعَلیٰهذا؛ فرضیهای که بهنظر درست نمیرسد، زیرا این صحنهها هرقدر هم دارای ضعفهای فُرمی و محتوایی باشند، کمتر شباهتی بهکمدی دارند. علت از دید من جای دیگریست؛ پایینتر از سطح صندلیهای سالن سینما، در سطح اندیشهای که سبب میشود سینما اساساً بهوجود آید.
سینما هنری برساختهی طبقهی متوسط است؛ اصولاً هنر، حتا گرایشهایی که بهدنبال انتقال پیامی جز زیبایی از طریق رسانهاند (هر هنری در ذات خود رسانه است)، وقتی پدید میآید که شکم آدمیزاد دستکم گرسنه نیست، تا ذهنش بهقدری آسودگی یابد که بتواند بهدغدغههایی جز سیرکردن شکم بپردازد. آن تکوتوک هنرمندانی که در فقر و فاقه خصوصاً در ادبیات طبعآزمایی کردهاند، آنچنان استثناییاند که امروزه دیگر اثری از ایشان نیست؛ شاید بتوان خطر کرد و گفت زندگی همانها را هم اگر بشکافیم، اثری از تنگدستی راستین نمییابیم.
نکته این است که هنری چون فیلمسازی، که موضوعی صنعتی و مستلزم گردآوری نرمافزارها و سختافزارهای متنوع است، و نیازمند «سرمایهگذاری»ست، از طبقهی متوسط برمیآید و، از این رو، متضمن نگریستن از منظر طبقهی متوسط بهدیگران است: با همهی ارزشهای این طبقه، که در کُنْهِ خود و، ایبسا، بهصورتی ناخودآگاه، برای ایجاد تمایز با طبقات مادون خود، بهریشخند این طبقات مشغول است؛ چنانکه با شدتی بیشتر، بهستایش طبقات بالاتر از خود میپردازد، و حسرتمندانه احساسی دوگانه را دنبال میکند: هم طبقات بالاتر را نمیپسندد و ارزشهایی را بهسطح خودآگاه میآورد که آنها را بهچالش میکشد؛ در عین حال، دوست دارد بهجای آنها بنشیند و، همزمان، حاملان ناخودآگاه ارزشهایی که آنها را بهخودآگاه میآورد طبقات مادونی هستند که آنها را تهدیدی برای موجودیت خود میپندارد، بهنوعی از ایشان نفرت دارد و، همزمان، بهآنها بهچشم موش آزمایشگاهی نگاه میکند.
نتیجهی چنین فرآیندی در اندیشهی طبقهی متوسط، سبب میشود دو رخداد همزمان بهوقوع بپیوندد: طبقهی متوسط از زاویهی دید خود بهطبقات مادون خود مینگرد؛ لذا نمیتواند زندگی این طبقات را همانگونه که واقعاً هست روایت کند. بهعلاوه، در اصل خود مشغول بهسخرهگرفتن ارزشهای این طبقات است؛ بنابراین، وقتی زندگی این طبقات را روایت میکند، با تصویری از زندگی ایشان روبهرو میشود که چندان ربطی با واقعیت ندارد و، البته، دارای بخشهایی هم هست که طبقهی متوسط آنها را بهسخره میگیرد (مانند زدوخورد فیزیکی؛ زیرا ابراز خشونت طبقهی متوسط، همانگونه که فرهادی بهخوبی از عهدهی نمایش آن در «جدایی...» برآمدهاست، نوعاً فیزیکی نیست و نُمادین است) ـــ برای همین، هنگام تماشای این صحنهها بهسادگی قهقهه میزند.
اینگونه میشود که طبقات فرودست اقتصاد یکجامعهی شهری با شدیدترین انواع خشونت غیرفیزیکی مواجه میشود؛ بدون آنکه ابزاری برای مقابله با این خشونت در اختیار داشتهباشد: سهل است؛ هرگونه مقابلهای از سوی این طبقات نیز، با تمسخر طبقهی متوسط مواجه میشود: بهیاد بیاورید آن صحنهی درخشان «جدایی...» را که «حجت» فریاد میزد «فقط بچههای شما بچهی آدمن؟! بچههای ما تولهی سگن؟!».