سوگواری بر گذشتهای که دیگر نیست
امروز زندایی مادرم، پس از مدتی بیماری و گرفتاری در بیمارستان، درگذشت ـــ رحمتالله علیها، که اهل قرآن بود و ایمان خالصی داشت که از گذشتهای میآمد که دیگر نیست. چرا آن صفا و سادگی گذشتهها دیگر کمتر پیدا میشود و،گویی، نایاب شدهاست؟
او برای من نمونهی یکپیرزن قدیمی بود؛ با آرامشی که در کمتر کسی سراغ دارم، و از ایمان پاکی که داشت سرچشمه میگرفت. یادم هست زمانی که داشتم برای کنکور آماده میشدم، یکی از قوموخویشهایمان، که وضعیت مالیشان بسیار خوب بود و، گذشته از امکاناتی که در اختیار داشت، روابطی داشت که بعداً بهواسطهی همان روابط نیز بهدانشگاه رفت، مشغول رقابت با من بود، و من نیز، بدون آنکه از امکانات خارقالعادهای برخوردار باشم، داشتم درسم را میخواندم؛ یکبار که بهدیدنش رفتهبودیم، با لهجهی گیلکی دلانگیزش بهمن گفت: «نگران نباش؛ بیکَسانِ کَس، خداست» ـــ خدا یار ِ بیکَسونه.
او از زمانهای دوری میآمد که مناسبات انسانی تا این اندازه بهپول آغشته نبود؛ بهرایگان و، حتا، با تهیهی ناهار و شام، بهآشنا و غریبه خیاطی یاد میداد؛ ملزم بود که اگر غذایی خوشمزه پخته که میداند در خانواده کسی دوست دارد، حتماً ظرفی برای او بفرستد و، البته، در فرازونشیب روزگار، قانع و راضی بود. چرا بهنظر میرسد نسل این آدمها در حال منقرضشدن است؟ آنها چهآبونانی خوردهبودند که چنین بیریا و ساده و صبور بودند؟ سر کدام سفره بزرگ شدهبودند و نزد چهکسی درس زندگی آموختهبودند که تا این اندازه «انسان» بودند؟
وقتی شنیدم او بهرحمت خدا رفتهاست، ناخودآگاه یاد مادربزرگ خودم، «مامانی»، و خالهی مادرم، «خالهرَشتی»، افتادم که هردو درگذشتهاند؛ آنها نیز، جلوهی روشنی از محبتورزی صمیمانه بودند: انسانهایی که دنیای کوچک و سادهای داشتند، و میتوانستند خودشان را بهتمامی وقف خانوادهیشان کنند؛ بیآنکه حسابوکتابی بابت محبتهایشان داشتهباشند. وقتی بهآنها فکر میکنم، دنیای روشن و پُرنور و گرمی پیش چشمم میآید که واقعی و بهغایت خواستنی بود، و دیگر اثری از آن همه نور و روشنی نماندهاست.
روزهای سرد زمستان یادم میآید که با رادیو، همراه همیشگیام، پشت بهمخدّه و کنار بخاری گرم خانهی «مامانی» مینشستم، و حواسم بود بهقابلمهی پتوپیچ کنار بخاری برخورد نکنم، که ماست خوشمزهی خانگی در حال عملآمدن در آن بود؛ در حالی که آفتاب نیمهجان ظهر زمستان روی فرش قرمزرنگ لاکیشان افتادهبود، و داشتم روزنامه میخواندم: آنسوتر، «خالهرَشتی» داشت یکژاکت سبزرنگ را با طمأنینهای خاص خودش، و عینک تَهاستکانیای که تقریباً تمام صورت پُرچینش را میپوشاند، میبافت؛ گاه بهگاه هم بهدرختان برهنهی حیاط نگاه میکردم، و سرشار از آرامشی میشدم که دیگر نظیرش را تجربه نکردهام.
چهچیزی عوض شد که دیگر خبری از آن آرامش نیست؟ راستش نمیدانم این ناآرامی در من است که از دَریچهی چشمم دنیا را نیز ناآرام میبینم؛ یا واقعاً آرامش از همهچیز رخت بربستهاست: زندگی پُر از دلشورهای که ـــ تا جایی که من میبینم ـــ حتا آنها که بهرهای از دنیا بردهاند را نیز، در خود میکشد. بهراستی ما را چه میشود؟