تأملات بلندبلند: تلاش برای خروج از بحران
آدمیزاد در هر لحظه باید تصمیم بگیرد؛ در واقع، زندگی آدمی از مجموعهتصمیماتی پیدرپی تشکیل شدهاست: یکتصمیم را که میگیری، تصمیم بعدی پشتبندش منتظر گرفتهشدن است، و در عین حال از تصمیمی که گرفتهای متأثر شدهاست؛ بههمین ترتیب، هر لحظه در حال گرفتن تصمیمی هستیم، که متدرجاً تصمیمهای بعدیمان را هم شکل میدهد ـــ بنای زندگیمان را تصمیماتی میسازند که پشتهم میگیریم؛ ساختمانی که پِیاش را تصمیمات پدران و مادران و گذشتگانمان ریختهاست.
اگر تصمیماتمان را خودمان میگرفتیم و هیچیک از آنها اثری بر دیگران هم باقی نمیگذاشت، زندگی میتوانست پدیدهی لذتبخشی باشد: البته در صورتی که میتوانستیم مطمئن باشیم هریک از تصمیمات را واقعاً خودمان گرفتهایم، و آزاد میبودیم که ساختمان را هرچندبار ویران کنیم؛ بی آنکه آسیبی را متوجه کسی کنیم. مشکل این است که اینطور نیست: نهتنها هیچیک از تصمیماتمان را خودمان نمیگیریم، چون اصلاً نمیتوان فهمید خود یعنی چه، بلکه همهی تصمیماتمان بهنحوی از دیگران تأثیر میپذیرد، و بدتر اینکه بر دیگران، هرقدر نزدیکتر باشند، اثرات ماندگارتری بر جای میگذارد.
هر حرفی که میزنیم یا نمیزنیم، و هر رفتاری که میکنیم یا نمیکنیم، دیگرانی را متأثر میکند؛ مانند سنگهایی هستیم که در مسیر حرکت رودخانه بههم برخورد میکنیم: ترک میخوریم، میشکنیم، ذراتی را از دست میدهیم، شاید ذراتی بهمان بچسبد و، البته، صیقل میخوریم. این فرآیند، چه از آن آگاه باشیم و چه نه، هر ثانیه دارد روی میدهد؛ هرقدر از آن آگاهتر شویم، هر ضربهای که میخوریم بیشتر تکانمان میدهد ـــ بیشتر از آن، این آگاهی دچار سرگیجهیمان میکند که چقدر هر رفتار کوچکمان میتواند بر دیگرانی، دور یا نزدیک، الآن یا فردا یا فرداها، اثرات سنگینی بر جای بگذارد.
تأمل در این فرآیند، هرقدر بیشتر و عمیقتر صورت گیرد، آدمی را بیشتر مضطرب میکند؛ تا بِدانجا که ممکن است بهوسواس بیانجامد: حتا اگر همهی رفتارهایت را دقیقاً سبکسنگین کردهباشی، مدام از خودت میپرسی نکند کار درستی انجام ندادهباشی؟ نکند زندگی کسی را، بهاشتباه، بهناحق، تحتتأثیر قرار دادهباشی؟ هیچوقت مطمئن نیستی تصمیمی که گرفتهای درست بودهاست؛ از آن بدتر اینکه هیچوقت نمیتوانی مطمئن باشی تصمیمی را که مسئولیتهایش پای توست خودت گرفتهای: معلم هستی و بهدانشآموزت فشار میآوری درس بخواند؛ از کجا مطمئن هستی که این فشارْ خیرخواهانه است؟ از کجا یقین داری که ـــ مثلاً ـــ بههر دلیلی بهاو حسادت نمیکنی؟ از کجا شک نداری که از او متنفر نیستی؟ از کجا اعماق ذهنت را کنکاش کردهای و فهمیدهای که یقیناً میخواهی پیروز شود؟ چطور میشود اینها را فهمید؟ هیچ شناختی از خودمان نداریم؛ شاید اصلاً نمیتوانیم داشتهباشیم.
در میان انبوه انسانهایی که میآیند و میروند، احتمالاً عدهی پُرشماری اساساً بهاین پرسشها فکر نمیکنند؛ از آن عدهی اندکی که بدشانسی میآورند و با این مسائل برخورد میکنند، انگشتشمارانی که روانشان از هم گسیخته نمیشود، بهمقام «فیلسوف» نائل میآیند. اخلاق، کوشش انسانی سازمانیافتهای برای برونرفت از وضعیت بحرانیایست که کوشیدم شمّهای از آن را بهتصویر بکشم؛ در سوی دیگر ماجرا، قصهایست که درونمایهای فرابشری را برای معنابخشی بهاین ماجرای دلهُرهآور ادعا میکند، و تکلیف وسواس تصمیمگیری را یکسره میکند: دین.
دین، نوعاً، تأمل دربارهی این زنجیرهی پایانناپذیر تصمیمات را برعهده میگیرد و، در مقابل، آرامش را بهانسان هدیه میکند: موجودیت محوری دین ـــ خدا ـــ میگوید کاری بهاینها نداشتهباش؛ فقط آنچه بهتو گفتهام انجام بده، مابقیاش را بهعهدهی من بگذار. گوهر دین، ماجرای موسا و همراهش (صلواتالله علی نبینا و آله و علیهما) است، که در آیات ۶۰ تا ۸۲ سورهی مبارک کهف بیان شدهاست؛ همان کارهای غیرقابلانتظاری که همراهش انجام میدهد، و از موسا میخواهد سکوت کند، و تنها او را همراهی کند. موسا، بهعنوان یکگونهی انسان، مدام دربارهی کارهای پیشبینیناپذیر همراهش میپرسد؛ تا بِدانجا که آرامش ایمان از دستش میرود، و توفیق همراهی با مرد، که گفتهاند «خضر» است، از او سلب میشود.
جالب است که دینْ سکوت مطلق از انسان طلب نمیکند؛ ابراهیم (صلواتالله علی نبینا و آله و علیه)، پیامبری که دربارهاش بیشتر خواهمنوشت، مدام در حال تردید است: از ستاره بهماه، از ماه بهخورشید و، حتا، وقتی بُتها را میشکند، ایبسا میخواهد بداند واقعاً در آن پارههای سنگی اثری از حقیقت هست؟ او حتا وقتی در معاد تردید میکند بهدنبال پاسخ است تا، بهقول خودش، «قلبش مطمئن شود»؛ در عالیترین درجات ایمان، تفاوت مواجههی موسا و ابراهیم با امر مقدس، این است که موسا دست بهانکار میزند، ولی ابراهیم تنها میپرسد ـــ بی آنکه سخنش رنگ انکار داشتهباشد، و این، تفاوت تعیینکنندهایست.
شاید بهترین کار آن باشد که آرامش دین را بگیریم، تا زنده بمانیم، ولی همچنان بپرسیم: مرز تأمل در حالی که درون دین بهسر میبریم، و در حالی که از مرزهای دین بیرون آمدهایم، سرگشتگی در فضایی دلشورهآور است، که ذرهذره روان آدمی را میخورد. زمین محکمی که دین بهانسان هدیه میدهد، تا روی آن بایستد و دربارهی همهچیز بپرسد و تردید کند، همان کِشتی نجاتیست که در طوفانها انسان را آرام میکند؛ آرامشی که ذهنهای سرکش را رام میکند، تا بپرسند، و بهپیش بروند ـــ نه اینکه غرق شوند.