دربارهی جامعهی نمایش، عشقِ پشتصحنه، و چیزهای دیگر
زندگی چنان آکنده از نمایش است که گاه خندهدار میشود: در واقع امر، همه در این اَبَرنمایش مشغول بازی هستیم؛ با این حال، بیشترمان نمایش را چنان جدی میگیریم که، اولاً یادمان میرود نمایش است، ثانیاً آن را بهجای واقعیتی میگیریم که در پشتصحنه جریان دارد.
دنبال شعاردادن نیستم؛ یکلحظه از مناسبات روزمره بیرون بیایید، تا بهروشنی ببینید همگیمان نقشی را عهدهدار هستیم: کارگر، کارمند، مدیر، بقّال، نجّار، رنگمال (افغانها این واژهی درست را برای نقّاش ساختمانی بهکار میبرند)؛ بازیگران نمایشی که در آن موجودیتی داستانی بهنام پول را، که تنها در اذهان ما بازیگران نمایش جان میگیرد، با هم دادوستد میکنند.
بهجز عشق، این عالیترین صورت محبت انسانی، که فارق انسان و دیگر موجودات است، تمامی دیگر تعاملهای انسانی چونان بازیهای نمایشیست که ذکرش رفت: حتا رفتوآمدِ مثلاً صمیمانهای که در روزهای آتی درگیرش خواهیمشد، نوعاً متأثر از دادوستدی ناپیداست، که گذر ایام هستی و چیستیاش را پوشاندهاست.
حتا اگر بگویم الزام عرفهای ناشی از اخلاق اجتماعیست نیز، مدعای اخیر کماکان پابرجاست: مگر این عرفها چیزی جز تنسیق ذرهذرهی دادوستدهای جاری برای صیانت از نظم و تعادل جامعه در گذر سالیان هستند؟ اخلاق، صرفنظر از تأملات فلسفی، که در جای خود بِدان خواهمپرداخت، چیزی جز این است؟
آن واقعیتی که پشتصحنه جاریست، همین عشقورزیست: گاهی چنان در نمایش پوچ زندگی روزمره غرق میشویم، که یادمان میرود برای محبتکردن بهآنها که دوستشان داریم بهدنیا آمدهایم؛ برای دوستداشتن و دوستداشتهشدن و، البته، برای جنگیدن بر سر آنها که دوستشان داریم.
مشکل اینجاست که عمر نمایش خیلی طولانیست؛ آنقدر که نمیتوان تشخیص داد واقعاً نمایش است، یا اینکه واقعیت وجودی آدمیزاد همین است: گویی نقشها در وجودمان حک شدهباشند. دیوانگی آن است که عملاً نمایش را انکار کنی؛ بدترین پیآمد این انکار، این است که خودْ موجب و موجد نمایشی دیگر خواهیشد.
حقیقت آن است که بهشت/جهنم، بر فرض وجود، میباید تهی از هرگونه نمایشی باشد؛ وگرنه آن هم وهمیست در میان همهی اوهام دیگر، با این تفاوت که اجباراً تا ابد بهدرازا میکشد.