نقطهی عطف تاریخ: خدمت یا خیانت؟
روابط میان کشورها، همیشه، مبتنی بر زور بودهاست؛ نکتهی مهم این است که حتا از ۱۹۴۵ بدینسو هم، که گمان میرود بنیان سازمان ملل متحد موجب بهقاعدهدرآمدن مناسبات مبتنی بر قدرت شدهباشد، و همهی کشورهای جایگاهی برابر یافتهباشند، تنها عقلانیتی بر این روابط زورمندانه سوار شدهاست، که گاهوبیگاه نیز از آن عدول میشود.
همینجاست که روشن میشود اساساً چیزی بهنام «حقوق» بینالملل وجود ندارد؛ البته مدرسان این رشته هم از این واقعیت آگاهاند، و برای همین هم، ضیاییبیگدلی فصل مشبعی را در آغاز کتابش بهاثبات وجود این رشته اختصاص میدهد، و دستآخر نیز در این اثبات ناکام میماند ـــ از طرح این ادعای مناقشهبرانگیز که اساساً چیزی بهنام «حقوق» وجود ندارد، عجالتاً صرفنظر میکنم.
در میانهی این جنگل اتوکشیده، که هر کشوری منافع خود را دنبال میکند، و با چنگودندان میکوشد باقی بماند و بلعیده نشود، تا رشد کند و منابع هرچه بیشتری بهدست آورَد، ایرانِ ما ایستادهاست: کشوری که در در یکسدهی گذشته، دستکم دو انقلاب، یککودتا، یکاشغال، و طولانیترین جنگ متعارف سدهی بیستم را از سر گذراندهاست و، همچنان، زنده و استوار است.
واقعیت تاریخ، انباشت تجربههاست؛ از جنگهای ایران و روسیهی تزاری، که تقریباً نخستین رویاروییهای ما با جهان نویی بود که هیچ از آن نمیدانستیم، تا عملکرد میرزاتقی فراهانی در جریان انعقاد عهدنامهی ارزنةالروم، تا نحوهی کنش محمد مصدق در ماجرای صنعت ملی نفتمان، تا تعامل محمدرضا پهلوی با همسایگان و قدرتهای بینالمللی، همه محملی برای آموختن بودهاند.
این یعنی برخلاف تصور مرسوم، که نوعاً بهستایش یا سرزنش تصمیمات حکام تاریخ ایران میپردازد، این تصمیمات از نوعی پیوستگی و عقلانیتِ مبتنی بر یادگیری استوار بودهاند، که نشان میدهد چرا جمهوریاسلامی نوعاً توانستهاست بهرغم عملکرد قابلانتقاد در عرصهی داخلی، که موضوع این نوشتار نیست، عملکرد قابلقبولی در مناسبات خارجیاش داشتهباشد.
بهعنوان دو نمونه، توجه کنید که محمد مصدق میدانست باید با بندبازی میان قدرتهای بینالمللی قدرت ملی را حفظ کند، ولی در میانهی مسیر با مرگ استالین با تغییر در موازنهی قوا روبهرو شد، و چون این موضوع را در محاسباتش نگنجاندهبود زمین خورد؛ و محمدرضا پهلوی میدانست برای تحکیم قدرت ملی، نیازمند قدرت نظامیست، و برای همین بزرگترین ارتش جنوب آسیا را ساخت، ولی در توسعهی مستقل این قدرت ناکام ماند.
حکومت پهلوی همچنین میدانست در این منطقهی پرآشوب باید برادر بزرگتر باشد، ولی بهمصالحهی آمریکا و چین برخورد کرد، و با هم بهخاطر اشتباه محاسباتی دچار یکنقلوانتقال اردوگاهی شد؛ چنانکه تصور میکرد اسراییل ـــ دشمن اعراب، که نوعاً دشمن ایران بودند و هستند ـــ میتواند متحدی قابلاعتناء باشد، ولی اسرائیل کوچکتر از آن بود که بتواند نقشی فراتر از فروش سلاحهای راهبردی ایفاء کند.
جمهوریاسلامی از همهی اینها درس گرفت: از همان آغاز کوشید میخ مرزهای سرزمین مادری را محکم کند، و با ساختار حکمرانی تقریباً سالم و کاملاً یکدست در یکدههی ابتدایی حیاتش، و بهرهگیری از توان نظامی بازمانده از حکومت پهلوی، از یکتجاوز نظامی فرصتی برای گسیل این پیام بهجهان بسازد، که تمامیت ارضی ایران دیگر نمیتواند و نباید مورد تهدید قرار گیرد.
از سوی دیگر، با توسعهی توان هستهای و موشکی، تقریباً مستقل از کشورهای قدرتمند، ظرفیت ایران برای بندبازی میان قدرتهای رقیب افزایش یافت؛ با این حال، اکنون بهمانعی برخورد کردهایم که در تمام طول تاریخ بیمانند است: یکابرقدرت نظامی ـ سیاسی ـ اقتصادی، که میتواند نقشی معادل شورای امنیت ملل متحد را بازی کند.
ایالاتمتحد، با تولید داخلی و قدرت نظامی بیشتر از مجموع رتبههای بعدیاش، اینک تنها بازیگر عمدهایست که در برابر استقلال ایران ایستادهاست، و مشکل آمریکا با ایران، چنانکه پیشتر هم گفتهام، صِرفِ موشک یا هستهای یا نقشآفرینی منطقهایمان نیست؛ مشکل با ادبیات حاکم بر حکومتهای ماست، که در تمام تاریخ بهدنبال استقلال بودهاند.
برای همین هم هست که مشکل با بازگشت بهبرجام حل نمیشود و، حتا، رقبای ترامپ هم بهدنبال احیای برجام بههمراه آغاز مذاکراتی برای انضمام ایران بهنظم جهانی، بهعنوان یکدولت پِیرُو، هستند: یعنی مسئلهی آمریکا با ایران یکیست؛ راهکارهای جناحهای گوناگون برای حل این مسئله با یکدیگر متفاوت است.
بدینترتیب، موضوع بهایستادگی در برابر فشار یکابرقدرت برای تحمیل ارادهاش بهیککشور مستقل برای تبدیل آن بهکشوری وابسته مربوط میشود؛ تمام معضلات دیگر هم مترتب بر این مسئلهاند: اینجاست که عملکرد کنونی جمهوریاسلامی بهنقطهی عطفی در همهی تاریخمان بدل میشود.
در واقع، هر انتخاب نظام در این عرصه، و هر تصمیمی که اتخاذ میشود، از ایستادگی تا سازش، از مقاومت تا نرمش، موجد تبعاتی درازدامن بر آیندهی ایران خواهدبود: رهبران بزرگ در چنین نقاطی از تاریخ است که متولد میشوند؛ همین حوالیست که نام کسی تا ابد در تاریخ، بهخوشنامی یا بدنامی، بهخدمت یا خیانت، حک میشود.
آنگونه که من میبینم، دو راه داریم: اگر تا آنجا مقاومت کنیم که طرف مقابل سر عقل بیاید، و با شناسایی ایران بهعنوان یکقدرت مستقل، طرف تعامل کشور قرار گیرد، میتوانیم چین دوم باشیم؛ کشوری که ابتدا با جنگهایی قدرتش را در مرزها تحکیم کرد و، در ادامه، تا آنجا صبر کرد که مذاکرات پینگپُنگ آغاز شد، و قدم در راهی گذاشت که اکنون نتیجهاش آشکار شدهاست.
اما اگر کُرنِش کنیم، کشور را دودستی تقدیم کردهایم؛ این گزینه چنان تلخ است که اصلاً دوست ندارم حتا دربارهاش فکر کنم: هرگونه وادادگی در این نقطه، بهمعنی آن است که از همهچیز دست شُستهایم و، از این بهبعد، هر کشوری بهخود جرأت میدهد هر قراری با ما را بیهرگونه هراسی لگدمال کند؛ حتا قراری که در مورد مرزهایمان گذاشتهایم.
گزینهی اول، که انتخاب طبیعی نظام خواهدبود و باید هم باشد، نیازمند ساختاری برای اجراء است، که بهپاکدستی و یکدستی و همآهنگی دولت ایران در دههی شصت باشد، که بهرغم همهی انتقادها، مورد اعتماد ملت بود، و مردم برای استوارماندنش فداکاری هم میکردند؛ دولتمردانی که دستکم اکثریتشان کیسهای از مقامشان برای خود نمیدوختند.
واقعیت آن است که امروز از آن ساختار نسبتاً سالم فاصله داریم؛ برای همین هم جلب اعتماد ملت بهحکومت، برای تحمل هزینههای ایستادگی بهامید روزهای روشن آینده، دشوارتر از هر زمان دیگریست: هر فسادی که در هر جای حکومت رخ دهد، صرفنظر از ابعادی که دارد، ثُلمهای در ارکان این رابطه میان دولت و ملت پدید میآورد.
وقتی حکومت نتواند ملت را برای جانفشانی در مسیر این مقاومت سهمگین قانع کند، چون مردم میبینند خودِ حکومت حتا ذرهای از این رنج را نیز بر دوش نمیکِشد، این مقاومت تاریخی عملاً بیهوده خواهدشد: آنگاه گزینهی دوم ناگزیر بهجایگزینی خواهدآمد، که برابر با نابودی این مُلک است.
اما اگر ریشهی فساد کَنده شود، و کارآمدی و شفافیت بهدنبال بیاید، هرگونه مقاومتی امکانپذیر خواهدبود: محمد مصدق، در اوج تحریمها، از مردم قرض گرفت، و با صادرات پشه، کشور را اداره کرد؛ اکنون هم میشود با اصلاح بنیادین ساختارها قدم در راهی گذاشت، که با تحکیم و تضمین استقلالمان، بتوانیم بهتوسعهی اقتصادی و سیاسیمان بپردازیم.