ذکر ۱۳۹۸: طفلی بهنام شادی، دیریست گم شدهست...
سال بد ۱۳۹۸ در روزهای پایانیاش است؛ سالی که انصافاً تحمل اتفاقاتش از عهدهی کمتر ملتی برمیآمد، و این تاریخ ِ گران ایران بود که بهکمکمان آمد، تا عجالتاً زنده بمانیم، و فرونپاشیم: آن هم در شرایطی که حاکمان عادت کردهاند بهحکم قاعدهی «خودت بمال!» نهتنها انتظار همهی تدابیر و اقدامات را از ابناء ملت داشتهباشند، که حساب بیعملی و بیتدبیریشان را نیز از مردم بکِشند ـــ بهراستی که «ما را بهسختجانی خود این گمان نبود».
این اواخر یکبار که خیلی عجله داشتم موتور گرفتم؛ وقتی داشتم دربارهی اثر کرونا بر زندگی مردم در آستانهی نوروز با راننده گپ میزدم، جملهای گفت که تکانم داد: «آقا بهجهنم! ما که هیچوقت عید نداشتیم و مجبوریم شبانهروز کار کنیم؛ بذار مردم یهکم بفهمن ما چی میکِشیم». شاید نامنصفانه بهنظر برسد؛ ولی حاقّ مطلب را با بیانی گزنده بیان میکرد: جامعهی ایران چنان طبقاتی شدهاست که برای عدهای از مردم تقویم بیمعنا شدهاست ـــ چه رسد بهکرونا.
در سال ۱۳۹۸ نامرئیهایی رؤیت شدند که خشمگین از گرانی سهبرابری و یکشبهی بنزین خیابان را بهمثابه عرصهی کُنِش سیاسی و نبرد بر سر کنترل و قدرت، و نه عرصهی جانکندن و جنگیدن برای زندهماندن، درک کردند، و بهای این فهم تازه را با خونهایی که خیابانهای حاشیهی مرکز را رنگین کردند پرداختند؛ همانها که بانکها و پمپبنزینها را آتش زدند، ولی دیگران نفهمیدند چرا چنین کردند.
در این سال، پدافند خودی هواپیمایی غیرنظامی را سرنگون کرد؛ ماجرایی که هنوز نمیدانیم جزئیات آن چیست، ولی آنچه میدانیم این است که دروغی بزرگ را در بوق کردند و، تا زمانی که ناگزیر شدند راست بگویند، إبایی از بههمزدن این کثافت نداشتند. این رفتار چنان وقیح رخ داد، که شاید حتا باور عدهی زیادی از هواداران پروپاقرص نظام را هم سُست کردهباشد؛ این عملیات فریب پیشپاافتاده لطمهی سنگینی بهسرمایهی اجتماعی نیمبندمان وارد کرد، که بهاین سادگی درمان نمیشود.
آن روز تاریک که سرباز وطن، شهید قاسم سلیمانی، ترور شد نیز، در همین سال ۱۳۹۸ قرار داشت؛ همین حالا که شاهد تُرکتازی ترکیه در مرزهای نفوذ راهبردیمان هستیم و، بهجز لفاظیهای نهاد نوبنیادی بهنام «مرکز مستشاری ایران در سوریه»، کاری از دستمان برنمیآید، مشهود است که چهگوهری را از کف دادهایم. اگر سردار امروز زنده بود، احتمالاً صحنهی نبرد در سوریه بهگونهی دیگری رقم میخورد؛ فرماندِهی که بهقول اردشیر زاهدی «بچهی ایران» بود.
گمان میکنم دیگر وقت آن رسیدهباشد که نوعی تجدیدنظر اساسی صورت گیرد؛ از دید من، اوضاع عمومی کشور بهسرعت بهنقطهای نزدیک میشود که در آن مجبور هستیم که بدهیهای تمام سالیان گذشته را پرداخت کنیم: یعنی فکر میکنم بحران کرونا کاری کردهباشد که تمام کاستیهای سرمایهگذاریهای زیرساختی، غفلت از حلوفصل واقعی معضلات ملی، و همهی قصورها و تقصیرهایی که با بیتدبیری صورت گرفتهاند، یکجا از پرده برون افتادهباشد.
بِن هاروویتْز، سرمایهگذار خطرپذیر و کارآفرین آمریکایی، کتاب فوقالعادهای دارد بهنام «سختیِ کارهای سخت»؛ حتماً این کتاب را بخوانید. او در جایی از کتاب اشاره میکند که باید «بدهیهای مدیریتی» شرکت را، یعنی تمام تصمیمهای کوتاهمدتی که گرفتهایم و پیآمدهای درازدامنی دارد، و همان معضلیست که از آن به«تُفمالی» تعبیر میکنم، هرچه زودتر شناسایی و پرداخت کرد؛ وگرنه از نظرمدیریتی ورشکسته خواهیمشد.
واقعیت این است که از نظر مدیریتی شدیداً بدهکار هستیم: تاوان تمامی اقدامات نابخردانه باید پرداخت شود؛ خصوصاً از این منظر که در بیش از چهار دههی گذشته مشغول خوردن از جیب بودهایم، و سرمایهگذاریهای زیرساختیمان بههیچوجه متناسب با رشد درآمدهایمان نبودهاست، تا جایی که میشده با درآمدهای نفتی ۱۴ سال گذشته کل ایران را نوسازی و بهنحو متناسبی وارد مسیر توسعهای شتابان کرد، در حالی که اکنون بهجای بیمارستانهای مجهز با انبوهی «مال» بیاستفاده روبهروییم.
و بهتر آن است که این بدهی را هرچه زودتر، با تجدیدنظری اساسی در سازوکارهای حکمرانی، با تأملی جدی در مبانی آن، با کار سخت، با ارادهای جدی، هرقدر هم زمان و زحمت و هزینه لازم داشتهباشد، تسویه کنیم؛ وگرنه معلوم نیست سال ۱۳۹۹ و سالهای بعد از آن نیز، بههمین بدی ۱۳۹۸ نباشند.
دوست دارم این نوشته را با شعری از محمدرضا شفیعیکدکنی بهپایان برسانم؛ در حالی که میکوشم امیدوار باشم و، در عین حال، نومید از هرچه امید باسمهایست:
طفلی بهنام شادی، دیریست گم شدهست
با چشمهای روشنِ برّاق، با گیسویی بلند ـــ بهبالای آرزو ـــ
هرکس از او نشانی دارد، ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یکسو خلیج فارس، سوی دگر خزر