واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۷۳ مطلب با موضوع «جامعه» ثبت شده است

ظاهراً اعتراض به‌افزایش جهشی قیمت بنزین «جمع شده‌است»؛ اعتراضی که نه‌تنها مطالبه‌ی مشخصی نداشت، شعار مرکزی قابل‌ذکری هم نداشت و، در غیاب گزارش‌گری آزاد و منصفانه، معلوم نشد حجم و گستره‌ی آن واقعاً چقدر بود، و نقش‌آفرینان محوری‌اش چه‌کسانی بودند: در واقع، تا جایی که من متوجه شدم، شورش‌مانندی مقطعی بود، که ظاهراً از خشمی گذرا ناشی می‌شد؛ آتشی که تب تندی داشت و، البته، زود به‌عرق نشست.

نکته‌ی مهم در این میان آن است که از افزایش قیمت بنزین زمان چندانی نمی‌گذرد؛ به‌عبارت دیگر، اثر این افزایش در زندگی مردم هنوز پدیدار نشده‌است. اگرچه می‌توان استدلال کرد حمل‌ونقل کالا نباید به‌علت ثبات قیمت گازوییل دچار افزایش قیمت شود، ولی حمل‌ونقل شهری و بین‌شهری مسلماً دچار افزایش قیمت خواهدشد، و شعار و بگیروببند هم قاعدتاً تأثیری نخواهدداشت. در کنار این‌ها، احتمال بالایی هم هست که اثر روانی گرانی بنزین موج جدیدی از تورم را پدید آورَد، و پس از یک‌وقفه‌ی کوتاه، قیمت دیگر انواع سوخت نیز گران شود.

در واقع، همان‌گونه که تورم ناشی از دلار ۱۹۰۰۰ تومانی با فواصل زمانی در بازارهای مختلف پدیدار شد، و کاهش آن تا سطح کنونی نیز متدرجاً در حال آشکارشدن است، و بازارهای سنتاً دارای چسبندگی بیش‌تر قیمت ـــ مانند بازار مسکن ـــ مقاومت فراوانی در برابر اصلاح قیمت از خود نشان می‌دهند، اثر افزایش پنجاه‌درصدی قیمت بنزین سهیمه‌ای، که عمر بسیار کوتاهی خواهدداشت و به‌زودی حذف خواهدشد، و اثر افزایش سیصددرصدی اصلی، با فاصله‌ی زمانی سفره‌ها را متأثر خواهدکرد.

گمان می‌کنم این اثرگذاری، صرف‌نظر از فاصله‌ی زمانی‌ای که پیش از آن خواهدبود، منجر به‌بروز اعتراضاتی شود؛ اعتراضاتی که منطقی ساده دارند: گذر کوچک‌شدن سفره‌ها از حد قابل‌تحمل بخش قابل‌توجهی از جمعیت ـــ خصوصاً آن بخش از جمعیت که هم‌الآن نیز در وضعیت اقتصادی نگران‌کننده‌ای به‌سر می‌برند، و اعتراضات اخیر نیز در محدوده‌ی زندگی آن‌ها به‌وقوع پیوست: شهرستان‌ها، شهرهای کوچک، شهرهای جدید، و حاشیه‌ی شهرهای بزرگ.

این اعتراضات با منطق و شکلی مشابه در اوایل دهه‌ی ۷۰ خورشیدی نیز به‌وقوع پیوسته‌اند؛ با این حال، موردی که درباره‌ی وقوعش در آینده صحبت می‌کنم، ابعاد متفاوتی خواهدداشت: چون به‌نظر می‌رسد اقتصاد ایران توانایی تحمل چند شوک در یک‌مقطع زمانی کوتاه را نداشته‌باشد؛ توجه کنید که در حدود دو سال، قیمت دلار حدوداً چهاربرابر و قیمت بنزین سه‌برابر شده‌است ـــ در حالی که درگیر تحریم‌هایی به‌گستردگی اوج تحریم‌های سال ۱۳۹۰ هم بوده‌ایم؛ آن هم در حالی که در این مدت مزه‌ی سرمایه‌گذاری‌های خارجی را هم چشیده‌ایم، و پیش از آن‌که این سرمایه‌گذاری‌ها به‌ثمر برسند، در میانه‌ی زمین و آسمان رها شده‌ایم.

نکته‌ای مهم درباره‌ی اعتراضات احتمالی بعدی، این است که طبقه‌ی متوسط شهری، که در چهار دهه‌ی گذشته معترض اصلی سیاست‌های جمهوری‌اسلامی بوده‌است، و در دو مقطع سال‌های ۱۳۷۸ و ۱۳۸۸ نیز، با کنارگذاردن محافظه‌کاری معمول خود، به‌خیابان آمده‌است، می‌تواند هم‌پیمان و توجیه‌کننده‌ی سرکوب باشد: با این توضیح که این طبقه، در زوال هرگونه نظام فکری منسجم و فقدان هرگونه رهبری فکری و اخلاقی (دلایل این زوال را بعداً باید بررسید)، حیرت‌زده مشغول تماشای تحولات است، و قافیه را به‌بلندگوهای بدصدای انگل‌های نوکیسه‌ی فربه از پول‌های کثیف بادآورده باخته‌است که با طرح مطالباتی باسمه‌ای ـــ ورود زنان به‌ورزش‌گاه، مناقشه بر سر چندهم‌سری، تعویض نام خیابان نفت به‌خیابان مصدق، پخش «ربّنا»، و خُزَعبَلاتی از همین دست ـــ اصل مطالبه‌گری را، به‌عنوان رکن برسازنده‌ی مفهوم «شهروند»، به‌ابتذال کشانده‌اند.

این طبقه‌ی حیران و بِلاتکلیف، طبیعتاً به‌دنبال منافع خود در قبال اعتراضات مورد بحث موضع‌گیری خواهدکرد، و از حیث تاریخی نیز دنباله‌رو است؛ با این حال، مادامی که این اعتراضات نتواند ادبیات مشخصی را تولید، و نقد سازنده‌ای را در خصوص مناسبات اجتماعی و سیاسی عرضه کند، تا متعاقباً بتواند مناسباتی جای‌گزین را به‌جای مناسبات کنونی برنشانَد، ناتوان از جذب دیگر طبقات به‌خود خواهدبود و، از این رو، نه‌تنها به‌سرانجام معلومی نخواهدرسید، که قدرت سرکوب را بیش‌تر خواهدکرد.

در این وضعیت، بنیان‌های اخلاقی، که مانع فروپاشی اجتماعات است، نخستین چیزی‌ست که در هنگامه‌ی آشوب و سرکوب، و زیر فشارهای کُشنده‌ی اقتصادی، به‌قتل می‌رسد، و بازیابی‌اش نیز به‌سادگی مقدور نخواهدبود. فروپاشی بنیان‌های اخلاقی، بی آن‌که امکان آن قبلاً تمهید شده‌باشد که بنیان‌های دیگری به‌جای آن بنیان‌ها بنشیند، سبب می‌شود هر کاری مجاز باشد، و هیچ مانع و رادعی در برابر رفتار آدمیان تاب مقاومت نداشته‌باشد: غارت‌هایی که این روزها رخ داده‌است، اگر خبرهای مخابره‌شده واقعی بوده‌باشند، تنها سایه‌ی کم‌رنگی از این وضعیت است.

اگر در این فاصله برجام دیگری به‌نتیجه نرسد، و اندکی از فشارها کم نشود، به‌کم‌تر تحول مثبتی می‌توان امیدوار بود؛ مگر این‌که شاهدی از غیب برسد و کاری بکند، که ملتی کهن‌سال دیگربار یک‌پارچه کمر راست کند: همان روح تاریخی که سبب شده کهن‌سال‌ترین ملت زنده‌ی جهان باشیم.

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۰۲
محمدعلی کاظم‌نظری

در میانه‌ی اعتراض به‌گرانی بنزین، مقام رهبری با اذعان به‌این‌که در این موضوع «سررشته» ندارند، آن هم در آغاز درس خارج فقه، گوشی را دست آقایانی دادند که به‌این موضوع معترض شده، و خواستار دخالت مجلس برای اصلاح قیمت بنزین بودند؛ بدین‌ترتیب، جلوه‌ی دیگری از لزوم اصل ولایت‌فقیه برای عرفی‌شدن حکومت ایران را دیدیم: در مقام مقایسه، اگر هر حکومت دیگری سر کار بود، با اظهارنظر هریک از آقایان، یکایک تصمیمات حکومت در معرض عدول و بازگشت قرار می‌داشت؛ ولی ولایت مطلق فقیه، شاید ناخواسته، مهم‌ترین عامل حرکت نظام حکم‌رانی ایرانی از «قدسی» به«عرفی»ست.

از این گذشته، آن‌طور که من بِدان‌سوی صحنه‌ی شعبده می‌نگرم، مذاکرات فشرده‌ای برای به‌نتیجه‌رسیدن برجامی تازه در جریان است؛ پیش‌تر هم نوشته‌ام که به‌خاطر همین قُرب مذاکرات به‌نتیجه‌گیری پایانی‌ست که در این مقطع، و نه مثلاً پس از انتخابات مجلس، «شوک‌درمانی» گرانی بنزین انجام گرفت: برای مثال، اگر پس از حصول برجام جدید، بنزین گران می‌شد، توجیه افزایش قیمت در گشایشی که حاصل این برجام خواهدبود، فوق‌العاده دشوار می‌بود.

در حالی که حالا، توجیه این گرانی وضعیت اقتصادی خزانه‌ی دولت است، که البته اهل‌فن می‌دانند چندان جدی نیست: دولت هنوز می‌تواند حقوق کارمندانش را سروقت بدهد، و مطالبات پیمان‌کارانش هم وضعیت معمولی دارد؛ گذشته از این‌که ادعای وضعیت نامناسب خزانه ترفندی‌ست که روحانی یک‌بار دیگر هم آزموده‌است: او در آغاز مذاکرات برجام، این اظهارنظر را کرده‌بود، که: «دولت قبلی خزانه‌ی خالی تحویل دولت کنونی داده‌است»؛ لابد با منطق گسیل این پیام به‌طرف‌های مقابل مذاکره، که: «ما با این شرایط هم می‌توانیم ایستادگی کنیم؛ پس بهتر است با ما کنار بیایید»؛ دقیقاً مانند دعوایی که یک‌طرف در آغاز شروع به‌خودزنی می‌کند.

در حالی که این گرانی نظیر همان گران‌کردنی‌ست که با نام «هدف‌مندسازی یارانه‌ها» می‌شناسیم، مدیریت عمومی بهتر در دولت احمدی‌نژاد سبب شد انتقال بخشی از منابع حاصل از این گرانی به‌یارانه‌های نقدی مانع از گسترش ابعاد اعتراضات پراکنده‌ای شود که در همان مقطع و ناشی از اثر تورمی بیش‌تر آن افزایش قیمت رخ داد؛ اگر برنامه‌ی افزایش یارانه‌های نقدی پیش از افزایش قیمت بنزین اجرایی می‌شد، ای‌بسا این گرانی می‌توانست بی‌دردسرتر رخ دهد، اما یک‌فرضیه هم در این میان وجود دارد، و آن این‌که برنامه‌ی پرداخت منظمی برای منابع حاصل از افزایش قیمت بنزین وجود ندارد: در صورت صحت این فرضیه، نتیجه آن می‌شود که پرداخت کمک‌هزینه‌ی نقدی وعده‌داده‌شده، آن هم نه به‌همه‌ی مردم، موقتی خواهدبود و، احتمالاً، دولت به‌دنبال آن است که با حصول توافق درباره‌ی برجامی که پیش‌تر، به‌اظهار خودِ روحانی، «توافق اصولی» درباره‌اش حاصل شده‌است، و گشایشی که در پی خواهدآمد، کلک کمک‌هزینه‌ی نقدی را به‌کل بکَند.

در این میان، دو نکته هم‌چنان قابل‌ملاحظه‌اند:

نخست این‌که هیچ تضمینی نیست روند امور به‌همین ترتیبی پیش برود که نظام خود را مهیای آن کرده‌است. اگر تولد «شورای هم‌آهنگی سران سه‌قوه»، برای اتخاذ تصمیمات راه‌بردی و، البته، پذیرش مسئولیت این تصمیمات، بتواند تعادل قدرت‌های رقیب در ساختار نظام را به‌ارمغان بیاوَرد، و دست‌آورد انضمام کامل ایران به‌نظام جهانی به‌خوبی میان جناح‌های قدرت‌مند تقسیم شود، و همین تعادل بتواند گذار به‌دوران پس از رهبر کنونی نظام را مدیریت کند، آن‌گاه دو سرنوشت پیش روی ما خواهدبود: این‌که تبدیل به‌چین شویم، یا به‌روسیه‌ی پس از فروپاشی شوروی بدل شویم.

سرانجام مطلوب ما از حیث واقعیت تاریخی البته مدل توسعه‌ی اقتصادی و سیاسی چین است؛ این‌که تبدیل به‌قدرتی نوظهور در خاورمیانه شویم، که هم‌سایگان‌مان نیز، ناگزیر از پذیرش و شناسایی برتری‌اش هستند. در مقابل، مدل اُلیگارشیک روسیه پیش روی ماست، که نشانه‌های استقرار قطعی‌اش از خیلی پیش‌تر، از همان زمان که «ریچ‌کیدْز آوْ تهران» به‌وجود آمد، پدیدار شده‌است، و وفور «مال»ها در سرتاسر کشور قرینه‌ی قطعی این موضوع است. تأمل بیش‌تری درباره‌ی این دوگانه لازم است، و بعداً بیش‌تر به‌آن می‌پردازم.

نکته‌ی دوم این است که حکومت پهلوی به‌سادگی هرچه تمام‌تر فروپاشید: در اوج اقتدار داخلی و خارجی، سر تا پا مسلح و غرق در ثروت، حکومتی که حتا تا شهریور ۵۷ هم کم‌ترین لطمه‌ای ندیده‌بود، سقوط کرد و، به‌رغم همه‌ی تبیین‌ها و تحلیل‌هایی که در این چهار دهه در داخل و خارج از کشور درباره‌ی فروپاشی حکومت پهلوی مطرح و درباره‌اش گفت‌وگو شده‌است، هنوز واقعاً روشن نیست چرا حکومتی با آن میزان از سخت‌افزار و نرم‌افزار یک‌دفعه فروریخت.

راست است که سامانه‌های اجتماعی نوعی رایانه با هوش مصنوعی نیستند که بتوان با دقت پیش‌بینی کرد چه‌بازخوردی به‌محرک‌های محیطی و پیرامون‌شان می‌دهند؛ یک‌اتفاق پیش‌بینی‌ناپذیر، یک‌حرکت جمعی افسارگسیخته، یک‌اعتراض خیابانی گسترده، می‌تواند همه‌چیز را دچار تطوری عمیق کند؛ و این‌جاست که باید با نگرانی روند روی‌دادها را نگریست: هرگونه تزلزل در نظم سیاسی، می‌تواند گسل‌هایی را فعال کند که هرکدام‌شان می‌توانند چالش‌هایی سهم‌گین پدید آورند ـــ آن هم در شرایطی که کشور تحریم‌های مکرری را از سر گذرانده‌است، و از سرمایه‌ی اجتماعی چشم‌گیری هم برخوردار نیست، و با گرگ‌هایی در منطقه سرشاخ است که مترصد یک‌لحظه غفلت برای واردآوردن ضرباتی مهلک‌اند.

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۲
محمدعلی کاظم‌نظری

امروز نخستین روز از زندگی با بنزین ۳هزار تومانی‌ست؛ در هنگامه‌ی برف‌وسرما: خیابان‌ها بند آمده‌بودند؛ خودروها مشغول سُرسُره‌بازی بودند؛ و مردمْ دست‌پاچه به‌سوی محل‌های کارشان می‌شتافتند ـــ در حالی که نمی‌دانستند حواس‌شان به‌لیزنخوردن باشد، یا دل‌شوره‌ی دیررسیدن و تأخیرخوردن و جریمه را داشته‌باشند.

از شهرداری که درباره‌ی حل معضل آلودگی هوا، این دیرینه‌ترین مشکل تهران، که حتا یک‌شهردارش را هم به‌خاطر حل‌نکردنش به‌دار انقلابیون سپرد، تنها به‌این موضع‌گیری اکتفا می‌کند که: «باد باید مشکل آلودگی هوا را حل کند»، و به‌دوچرخه‌بازی و گُل‌دان‌کاری و رنگ‌آمیزی مشغول است، انتظاری نیست که پیش‌بینی چنین برفی را بکند و برف‌روب و شن‌پاش به‌خیابان‌ها بفرستد.

در میانه‌ی برف، داشتم به‌این چیزها فکر می‌کردم:

۱. سخنان رهبری درباره‌ی اسرائیل، اشاره‌ی مشخص به‌موضوع بالکان، و به‌رسمیت‌شناسی یهودیان مقیم، از دید من تغییر یکی از ستون‌های راه‌برد منطقه‌ای نظام و، در نتیجه، یک‌گام مشخص در پیش‌بُرد پروژه‌ی انضمام به‌نظم جهانی‌ست: ایشان با دلالت‌های روشنی در حال پذیرش راه‌حل «دو دولت» هستند، و ضمناً از موضع «از نهر تا بحر» عدول کرده‌اند. به‌عنوان یک‌دولت عادی، که قطع‌نامه‌های شورای امنیت را به‌جای «دست‌مال توالت» چنان محترم می‌داند که حاضر می‌شود به‌احترام آن دست از مهم‌ترین برنامه‌ی راه‌بردی‌اش، که توسعه‌ی هسته‌ای باشد، دست بردارد، شناسایی یک‌دولت عضو ملل متحد اقدام چندان شگفت‌آوری نباید باشد.

۲. اصلاح‌طلبان در مدیریت شهری شکست خورده‌اند، و این واقعیتی نیست که بتوان انکارش کرد: در مقام مقایسه و، صرفاً، در خصوص همین موضوع برف، هنوز به‌یاد داریم که در زمان آخرین شهردار واقعی تهران، هنوز پاییز از راه نرسیده‌بود که مخازن شن و ستادهای منطقه‌ای برف‌روبی برپا شده‌بودند. اعلام شکست این گروه، که البته از آن یکی گروه هم چندان قابل تمییز نیست، دقیقاً به‌همین دلیل که هر دو «سر و تَهِ یک‌کرباس‌اند»، به‌معنای پیروزی آن یکی گروه نیست؛ بلکه بدین‌معناست که دولت ایران در حل ساده‌ترین مشکلات داخلی‌اش وامانده‌است، و به‌جز عمل‌کرد استثنایی تَک‌وتوک مدیر شایسته، سامانه‌های حکم‌رانی داخلی چنان غیربهینه عمل می‌کنند، که در برابر یک‌برف ساده وامی‌مانند. نکته‌ی جالب این‌جاست که همین دولت می‌تواند با کم‌ترین هزینه‌ی ممکن، منطقه‌ی خاورمیانه را به‌کنترل خود دربیاورَد؛ این، موضوعی نیست که در چندخط بتوان تبیینش کرد.

۳. اما درباره‌ی بنزین: صرف‌نظر از موضع‌گیری روزمزدهای هوادار دولت در رسانه‌های مجازی و غیرمجازی، من افزایش قیمت بنزین را به‌مثابه پیش‌درآمدی بر پذیرش برجامی جدید می‌بینم، که البته روحانی نیز، در اظهاراتی که چندان بِدان پرداخته‌نشد، در همین رابطه خبر داده‌بود با طرف‌های مقابل «در اصول» به‌توافق رسیده‌اند. این برجام جدید، با پذیرش عملی معاهدات مربوط به‌کنترل تراکنش‌های مالی، که به‌ویژه در تصویب آیین‌نامه‌های مفصل اجرایی جلوه‌گر است، سبب می‌شود بخشی از منابع آزاد شود و باز نفت بفروشیم و زهر این «شوک‌درمانی» تازه گرفته‌شود. بدین‌ترتیب، در آستانه‌ی برداشتن گام دیگری (پایانی؟) در مسیر انضمام، شوکی را که مدت‌هاست به‌دنبال دادنش بودند به‌مردم داده‌شد، تا به‌زودی با برداشتن آن گام، اعتراض‌ها را نیز مدیریت کنند.

برای حکومتی که تجربه‌ی دی‌ماه ۹۶ را از سر گذرانده‌است، و پیش از آن نیز، توانسته‌است با موفقیت از مدیریت اعتراض‌های اقتصادی دهه‌ی ۷۰ فارغ شود، این اعتراض‌های پراکنده به‌گرانی بنزین چندان چالش مهمی نیست؛ چالش مهم وضعیتی‌ست که پهلوی دوم را به‌سقوط کشاند ـــ آن هم در حالی که تقریباً در نقطه‌ی اوج اقتدار داخلی و خارجی‌اش بود، و آن، چیزی‌ست که هنوز نمی‌دانیم: آن‌چه باعث شد انقلاب ۵۷ واقع شود و به‌پیروزی برسد.

۳ نظر ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۱:۳۸
محمدعلی کاظم‌نظری

دی‌شب «خانه‌ی پدری» را دیدم، و هنوز که هنوز است میخ‌کوب‌ام. تلاش می‌کنم خودم را جمع‌وجور کنم و چندخطی درباره‌ی این شاه‌کارِ به‌تمام معنا بنویسم.

حتماً می‌دانید که فیلم پس از یک‌دهه اکران شده‌است: همه‌جا هم علت توقیف نزدیک به‌ده‌ساله‌اش را خشونت افسارگسیخته در نمایش فرزندکُشی معرفی می‌کنند؛ در حالی که نظیر همین فرزندکُشی را در اثر متوسط ولی جنجالی «مغزهای کوچکِ زنگ‌زده» نیز شاهد بوده‌ایم و، تا جایی که دیدم، هیچ‌کس هم اعتراضی به‌خشونت عریان آن فیلم نکرد.

خوش‌بختانه به‌نظر می‌رسد کیانوش عیاری با حذف یا تغییر سکانس تعیین‌کننده‌ی آغازین فیلم موافقت نکرده‌است؛ از این رو، تعداد سینماهای نمایش‌دهنده‌ی فیلم چندان زیاد نیست و، علاوه بر این، گویا در برخی شهرها ـــ مانند مشهد ـــ بنا به‌ملاحظاتی قابل‌انتظار اصلاً به‌اکران درنیامده‌است. به‌گمان من هیچ بعید نیست اکران آن به‌زودی متوقف هم بشود.

فیلم به‌سنت فیلم‌سازی عیاری، که روایت بی‌پرده‌ی واقعیت باشد، و بدون آن‌که هیچ، مطلقاً هیچ، سوگیری‌ای داشته‌باشد و، حتا، بخواهد حرفی بزند، چند پرده از زندگی خانواده‌ای ایرانی را نشان می‌دهد. واقع‌گرایی دراماتیک عیاری یادآور فیلم‌سازی به‌سیاق کیارستمی‌ست؛ با این تفاوت که عیاری قصه‌گوی چیره‌دستی هم هست، و تلفیق این‌دو کار ساده‌ای نیست.

فیلم‌نامه چنان باچفت‌وبست و، در عین حال، فارغ از پیچیدگی‌های فُرمی‌ست، که گویی به‌تماشای یک‌زندگی روزمره با تمام چالش‌هایش نشسته‌ایم. دقت کارگردان به‌جزئیات ستودنی‌ست؛ گذشته از تغییر در تزئینات صحنه با گذر زمان ـــ از قفل در، تا شیر آب، و تا دیوار روبه‌روی درِ خانه ـــ عیاری حتا حواسش هست وقتی لامپ روشن از سرپیچ باز می‌شود داغ است، و باید آن را با دست‌مال گرفت.

شکوه فیلم این‌جاست که نه می‌خواهد و نه تلاشی می‌کند که پیامی را به‌مخاطب منتقل کند؛ دقیقاً همانند مَنِش بی‌ادعای عیاری، بدون هیچ‌گونه بزک‌دوزکی، بزرگ‌ترین حرفی را که یک‌فیلم‌ساز می‌تواند بزند، در کمال خون‌سردی و بدون هیچ‌گونه قلمبه‌گویی، می‌زند و چنان ماهرانه و تکان‌دهنده این کار را انجام می‌دهد که مخاطب حتا فرصت نمی‌کند ساعتش را ببیند: هیچ لحظه‌ی زایدی در فیلم نیست.

دقت فیلم در اجزاء تاریخی روایت هم، البته بدون ارجاع مستقیم و روشن به‌تاریخ‌های دقیق، ستودنی‌ست، و خیلی پیش‌تر از زمان حال، در «دوران سازندگی» خاتمه می‌یابد. در فیلم، تنها نسلی که در رویارویی‌اش با یک‌فاجعه‌ی تاریخی، به‌دنبال آموزش و کمک به‌دیگران برای درآمدن از یک‌چاهِ وِیل تاریخی می‌رود، همان نسلی‌ست که انقلاب ۱۳۵۷ را رقم زد؛ دیگران، تنها خودشان را نجات می‌دهند.

بازی‌گران محبوب عیاری در این فیلم نیز حاضرند؛ خیلی از بازی‌گران را نمی‌شناختم، ولی بدون اطوار مرسوم بازی‌شان را می‌کردند. می‌مانَد مهران رجبی و برادران هاشمی، که به‌ویژه اولی، یکی از بازی‌گران قدرناشناخته‌ی ماست؛ رجبی از معدود هنرپیشه‌هایی‌ست که جوری نقشش را بازی می‌کند که انگار اصلاً نقش بازی نمی‌کند، و به‌گمانم همین باعث شده کلاً دیده نشود.

دوربین هوش‌مندانه از تک‌لوکیشن فیلم بیرون نمی‌رود؛ در واقع، منطقی وجود ندارد چنین کند: خانه‌ی پدری همان ایرانِ ماست، و نگاه مشاهده‌گر دوربین در این خانه به‌جست‌وجو آمده‌است ـــ پرسش این‌جاست که این دوربین، از روایت زندگی در خانه‌ای قدیمی، که محل زندگی چند نسل یک‌خانواده است و، دست‌آخر، به‌مخروبه‌ای بدل شده که می‌خواهند آن را بکوبند و بسازند، به‌دنبال چی‌ست؟

گفته‌اند که «خانه‌ی پدری» تصویر ناشایستی از سنت نشان می‌دهد؛ در حالی که این تصویر اختلاف چشم‌گیری با واقعیت ندارد، و همین حملات قلمی به‌روایت فیلم، نشان می‌دهد این سنت‌ها چقدر واپَس‌مانده‌اند که سنجاق‌کردن مخاطب به‌آن‌ها می‌تواند چنین واکنش‌های پُرشوری را به‌دنبال بیاورد (احتمالاً از ترس شدت همین واکنش‌هاست که توقیف و اکران محدود هم تجویز شده‌است).

اما گمان من این نیست؛ عیاری ابداً به‌دنبال نقد سنت نیست، او قصه‌گوی متبحری‌ست که روایتی از چنددهه زندگی خانواده‌ای را نشان می‌دهد، که هر کاری می‌کند نمی‌تواند از شرّ گندی که نسل اول خانواده به‌بار آورده رها شود؛ فرقی نمی‌کند اتاق آن شومی تبدیل به‌محل کشمش‌گرفتن از انگور تبدیل شود، یا جایی برای خوابیدن باشد، یا محل برگزاری کلاس آموزشی قالی‌بافی.

حتا وقتی می‌خواهند خانه‌ی مخروبه‌ی پدری را بکوبند و «بسازند» هم، باز این بار تاریخِ پرخون روی دوش خانواده سنگینی می‌کند، و خانواده ناگزیر است بدون آن‌که با کسی حرفی بزند، با هراس این ننگ را بر دوش بکِشد ـــ و این، همان تاریخ ایران ماست، که هر مقطعش، به‌ویژه بعد از حمله‌ی مغول، که هنوز نتوانسته‌ایم از سنگینی‌اش کمر راست کنیم، انبانی از ناکامی را بر سرمان هوار می‌کند.

در حاشیه‌ی بُن‌مایه‌ی اصلی فیلم، که همان سنگینی بار تاریخ بر روان ایرانی باشد، که راهی هم برای رهایی از آن نیست، تنش فردیتِ در حال رشد زن ایرانی با مردسالاری نهادینه در تاریخ‌مان نیز به‌خوبی به‌نمایش درآمده‌است، و بلوغ تدریجی رویارویی زنِ شاخص هر نسل از این خانواده، که در کودکی روی تاب می‌نشیند، با فاجعه‌ای که حمل می‌کنند، حساب‌شده است.

عیاری، هوش‌مندانه و هنرمندانه، شمایلی از زن ایرانی خلق می‌کند که در کوران حوادث چنان آب‌دیده و بالغ شده‌است، که از یک‌موجود تیپاخورده، که به‌سادگی به‌قتل می‌رسد، به‌موجودی ارتقاء می‌یابد که «دانش‌جوی پزشکی»ست، و آخرین بازمانده‌ی مردِ این خانواده، در برابر او تیشه را از دست می‌اندازد.

قصه‌گویی چیره‌دست عیاری، بدون هیچ تلاشی برای حُقنه‌کردن پیام‌های باسمه‌ای یا غیرباسمه‌ای، کاری می‌کند دقیقاً همان‌گونه که در «روزگار قریب» داخل زندگی «محمد قریب» (رضوان‌الله علیه) بودیم، و در «هزاران چشم» از دری‌چه‌ی چشمان نابینای «آقای راوندی» به‌زندگی مردمان نگاه بیاندازیم، در «خانه‌ی پدری» شاهد تاریخ معاصر ایران باشیم.

پرسش این‌جاست: ملتی که بار تاریخش را به‌دوش می‌کِشد، و هم‌چنان کمرش زیر بار تاریخی که مدفون کرده، و نبش‌قبرش هم باعث می‌شود «سکته‌ی مغزی» کند، دوتاست و، حتا، وقتی تصمیم می‌گیرد این خانه را بکوبد و از نو بسازد، ممکن است «میراث جلویش را بگیرد»، برای رهایی از این چرخه‌ی شوم چه باید بکند؟

فیلم در همین نقطه‌ی اوج واماندگی به‌پایان می‌رسد و، به‌خوبی، از اِصدار هرگونه امیدواری بی‌مایه‌ای خودداری می‌کند. به‌قول سیدجواد طباطبایی، ما هنوز مقدمات طرح پرسش درباره‌ی «مسئله‌ی ایران» را هم در اختیار نداریم و، عجالتاً، در پاسخ به‌محاکمه از گندکاری‌های گذشته‌ی‌مان، تنها می‌توانیم بگوییم: «پدرم گفت».

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۸ ، ۱۰:۳۲
محمدعلی کاظم‌نظری

به‌گمانم فقط خواجه حافظ شیرازی درباره‌ی «دختر آبی» موضع‌گیری نکرده‌باشد؛ با اندکی دیرکرد برای تأمل بیش‌تر، می‌کوشم فارغ از جاروجنجال رسانه‌ها و امواج خبری، راجع به‌این پدیده بنویسم.

از دید من، دو نکته‌ی این ماجرا از همه شگفت‌انگیزتر است: یکی این‌که هیچ سند قابل‌اتکایی درباره‌ی سحر خدایاری وجود ندارد؛ در واقع، نه‌تنها هیچ فیلم و یا عکسی از صحنه‌ی خودسوزی‌اش در دست نیست ـــ و این در زمانه‌ای که برای سربریدن یک‌گاو هم دست‌کم ده‌ها نفر با تلفن‌های هم‌راه‌شان به‌فیلم‌برداری می‌پردازند عملاً ناممکن است ـــ حتا دو مکان برای خاک‌سپاری‌اش اعلام و تصاویرش مخابره شده‌است، و با پیشینه‌ای که اکنون از صانع ژاله روشن شده‌است، معلوم نیست کسی که به‌عنوان پدرش با رسانه‌ها صحبت کرده هم، اصلاً پدرش باشد.

نکته‌ی دوم این است که جز بخش بسیار کوچکی از محافظه‌کاران تندرو، تقریباً همه ـــ از سلطنت‌طلبان تا اصلاح‌طلبان، و از چپ تا راست ـــ درباره‌ی خودسوزی ادعایی خانم خدایاری فغان سر دادند و مسببان آن را تقبیح کردند. چنین هم‌صدایی ِ یک‌دستی به‌تقریبْ نادر است؛ خصوصاً آن‌که در شبکه‌های اجتماعی ایران، که تجلی روشنی از «جامعه‌ی جنگی»اند، حتا خوردن هلیم با شکر و یا نمک هم می‌تواند جنگ جهانی ایجاد کند.

عجالتاً به‌این کاری ندارم که چرا در میان مخاطبان رسانه‌ها، از داخلی تا خارجی، حتا یک‌مورد هم قابل‌مشاهده نیست که روایت پر از تناقض این ماجرا را به‌چالش بکشد و در معرض پرسش قرار دهد؛ آن هم در حالی که پیشینه‌ی این رسانه‌ها در خبرسازی و جنجال رسانه‌ای نیازی به‌یادآوری ندارد، و افتضاح پروژه‌ی «دختران خیابان انقلاب» هنوز زنده است ـــ طبعاً تأمل درباره‌ی حافظه‌ی تاریخی این مخاطبان و منکوب‌شدن جمعی‌شان را به‌وقت دیگری وامی‌گذارم.

دو نکته‌ای را که گفتم چطور می‌توان تبیین کرد؟ چگونه ممکن است درباره‌ی موضوعی بدین‌اهمیت حتا یک‌گزاره‌ی قطعی وجود نداشته‌باشد و، در عین حال، همه به‌هم‌دردی بپردازند و مسببان آن را نکوهش کنند؟

آن‌طور که من می‌بینم، کل ماجرا به‌یک‌پروژه شباهت دارد. روشن است که نمی‌دانیم سحر خدایاری وجود دارد، نمی‌دانیم خودسوزی کرده‌است، و نمی‌دانیم در دادگاه محکوم شده‌است، ولی می‌دانیم همه با او هم‌دردی کرده‌اند؛ در این هم‌دردی‌ها، تنها یک‌گروه زیرکانه عمل کرد، و آن همان گروهی‌ست که بدون موضع‌گیری ویژه‌ای درباره‌ی این موضوع، به‌توییت انگلیسی درباره‌ی مایکل جکسون مشغول بود و، صرفاً، ریشه‌ی مسئله‌ی ورود زنان به‌ورزش‌گاه‌ را در سال ۱۳۸۵ نشان می‌داد، تا هم‌زمان اصلاح‌طلبان و برخی دیگر را بنوازد، که مخالف ورود زنان به‌ورزش‌گاه‌ بوده‌اند.

پروژه‌ی «دختر آبی» در شرایطی کلید خورد که رییس‌جمهور برای ورود زنان به‌ورزش‌گاه‌ وعده‌هایی به‌رییس فیفا داده‌بود، ولی در برابر همان سدی قرار گرفته‌بود که سال ۱۳۸۵ هم باعث نگارش نامه‌ای از سوی مقام رهبری به‌رییس‌جمهور وقت شده‌بود. هم‌زمان، این ورود یکی از وعده‌های انتخاباتی روحانی و، در عین حال، دال روشنی بر تغییر ادبیات داخلی نظام بود؛ به‌عبارت دیگر، پوست‌اندازی جمهوری‌اسلامی که درباره‌اش به‌بهانه‌ی «عصر جدید» نوشته‌بودم، دو نشانه‌ی دیگر هم دارد: یکی ورود زنان به‌ورزش‌گاه‌، دیگری رهاسازی حجاب (این را هم فعلاً درون پرانتز می‌گذارم که جمهوری جدید اسلامی چگونه در مطالبه‌سازی و به‌انحراف‌کشیدن اولویت‌ها توانا شده‌است).

برای گذر از این سد، لازم بود چیزی عَلَم شود که هرگونه چون‌وچرا در آن را با عمیق‌ترین چالش‌های اخلاقی روبه‌رو کند: وجدان آدمی چطور تشکیک در خودسوزی یک‌دختر بی‌گناه را، که حتا می‌گویند اختلال روانی هم داشته‌است، می‌پذیرد؟ چه‌کاری غیرانسانی‌تر از این تشکیک؟ چنین شخص مشکّکی اصلاً درکی از اخلاق و انسانیت دارد؟

در این‌جاست که همه یک‌صدا شدند: برخی می‌دانستند ماجرا چیست و مشغول ماهی‌گیری‌شان بودند، برخی دیگر نیز با سادگی هرچه تمام‌تر بازی می‌خوردند؛ در این میان اما، اصلی‌ترین مانع ورود زنان به‌ورزش‌گاه‌، که در سال ۱۳۸۵ توانسته‌بود به‌سادگی ماجرا را در هم بپیچد، این‌بار چنان آچمز شد که اصلاً نتوانست چیزی بگوید: سهل است، در تک‌مضراب‌های معدود و کم‌صدایی که در ایام عزاداری پژواکی هم نداشت، به‌طور ضمنی با مسئله کنار آمد و، تنها به‌این مطلب بسنده کرد که واقعاً مشکلی بزرگ‌تر از این برای جامعه وجود ندارد؟

محتمل است که در سفر آتی نمایندگان فیفا به‌تهران، این مسئله برای همیشه مرتفع شود؛ در واقع، برخلاف حل‌وفصل تدریجی مسئله‌ی حجاب، نزدیکی به‌انتخابات مجلس کاری کرد این دالّ مهم انضمام به‌نظم جهانی دفعتاً واقع شود. ضمن این‌که برجامیان کاری کردند که شکست قبلی‌شان در برابر نابرجامیان در ماجرای احکام کارگران هفت‌تپه، که با ورود منجی‌گونه‌ی ابراهیم رییسی به‌ماجرا عملاً به‌سود نابرجامیان تمام شده‌بود، به‌خوبی جبران شود.

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۱
محمدعلی کاظم‌نظری

همین‌روزهاست که فغان به‌آسمان برود که: «چرا این‌قدر عزاداری؟ چرا با این سروصدا؟ چرا ایجاد مزاحمت برای مردم؟»؛ البته همه‌ی معترضان قیمه‌پلو دوست دارند: می‌خورند و می‌گویند چرا برای دیگر امور خیر خرج نمی‌کنید؟

بگذریم. دارم کتاب «حقیقت عاشورا» را می‌خوانم؛ اثر دیگری از محمد اسفندیاری، نویسنده‌ی محقق «عاشوراشناسی»، که یکی از معدود آثار پژوهشی تاریخی در جست‌وجوی «هدف» امام حسین (روحی فداه) است. اسفندیاری، پس از وارسی این مسئله که امام چه‌هدفی را دنبال می‌کرد، در اثر تازه‌اش وجوه دیگر این ماجرا را در تاریخ وامی‌کاود.

در اوایل کتاب این موضوع به‌ذهنم رسید: شرایطی که مولا را واداشت آن حرکت را انجام دهد، تقریباً هم‌چنان پابرجاست؛ یعنی جان‌فشانی برای تغییر مناسبات، اگرچه کاری کرد «عاشورا» به‌مفهومی فراتر از زمان و مکان بدل شود، اما آن مناسبات سخت‌جان‌تر از این حرف‌ها بودند که حتا خون خدا بتواند ریشه‌اش را بخشکاند.

پاس‌داری از خاطره‌ی آن رشادت، در شرایطی که مناسبات ظالمانه هم‌چنان پابرجا بودند و، از این رو، اجازه نمی‌دادند فرمان به‌سوی برانداختن آن مناسبات بچرخد، و پیام حسین به‌درستی دریافت شود، اقتضاء دو کار را داشت: یکی تلاش ائمه‌ی معصوم (سلام‌الله علیهم) برای ترویج اجتماعی مناسباتی دیگر به‌آهستگی، و دیگری برجسته‌کردن بُعد احساسی ماجرا.

پرداختن به«مقتل»، به‌مظلومیتی که در تاریخ بی‌مانند است، به‌عنوان پیش‌ران تغییر مناسبات موجود، لازم می‌آورْد جزئیات هرچه پررنگ‌تر باشند؛ بدین‌ترتیب، رفته‌رفته آن‌چنان این پرداختن به‌جزئیات ـــ در ممنوعیت ترویج مناسبات جدید و سرکوب هرگونه چرخش فرمان بِدان‌سو ـــ قدرت‌مند شد، که عملاً موضوع اصلی را به‌حاشیه راند.

گرامی‌داشت یاد حسین‌بن علی به‌تدریج چنان اهمیتی یافت، که پایه و مایه‌ی حرکت او در میان هیاهوی مناسک تازه گم شد؛ در واقع، گویی شیعیان تمام انرژی‌شان را به‌جای برخورد اصلاحی یا انقلابی با مناسبات موجود، بر پاس‌داری از نام بلند مولا به‌شیوه‌ای البته بی‌خطر متمرکز کردند ـــ البته سرزنشی در کار نیست؛ از انسان معمولی توقع نمی‌رود چونان حسین به‌دل آتش بزند.

دو سال پیش از این، نوشتم:

اکنون چطور؟ وقتی این سخن از اعماق تاریخ هم‌چنان به‌گوش می‌رسد، که: «همه‌جا کربلا، و هر زمان عاشوراست»، و قیام مولا خطی در تاریخ کشیده‌است که تا خاتمه‌ی آن دوام دارد، ما کدام‌سو ایستاده‌ایم؟ شرایطی که امروز تجربه می‌کنیم، اگر ادعا می‌کنیم حسینی هستیم، چه‌الزامی بر ما می‌نهد؟

گاهی که دسته می‌روم زنجیر بزنم، هرسال تعداد بیش‌تری از عزاداران را می‌بینم که پارچه‌ای روی دوش‌شان می‌اندازند تا مبادا بُراده‌های فلز به‌پیراهن مشکی و تیپ‌شان آسیب بزند؛ حتا همان‌ها هم که به‌خودشان «لطمه» می‌زنند، به‌نظر نمی‌رسد بخواهند زحمت جان‌گداز تغییر مناسبات را به‌دوش بکشند ـــ منِ مشاهده‌گرِ مدعی هم یک از هزاران.

عمربن عبدالعزیز، که به‌قول امام باقر (سلام‌الله علیه) «نجیب» بنی‌امیه بود، می‌گفت از شرم آن‌چه در عاشورا گذشت، حتا اگر بهشتی باشد، در برابر پیام‌بر (صلوات‌الله علیه) سرافکنده است؛ من نیز.

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۳۴
محمدعلی کاظم‌نظری

تازه‌ترین ساخته‌ی مهران مدیری (قبلاً درباره‌ی «ساعت پنج عصر» نوشته‌بودم) سریالی‌ست به‌نام «هیولا»؛ ماجرای زوال تدریجی یک‌معلم شیمی، با بازی گیرای فرهاد اصلانی، که خاندانش پشت‌اندرپشت «شرافت» پیشه ساخته‌اند، و وسواس‌گونه درست‌کاری را دنبال کرده‌اند، ولی در گذر زمان بنیه‌ی اقتصادی‌شان چنان تضعیف شده، که مستأجر نواده‌ی پیش‌کار جد بزرگ خانواده شده‌اند، و این پیش‌کارزاده‌ی سابق هم به‌تازگی نامش را از «غضنفر چِمچاره»، به«مهیار مهرپرور (یا جفنگ دیگری از همین جنس)» برگردانده‌است. این تضعیف تدریجی بنیه‌ی اقتصادی در گذر سالیان، مشکلی برای نسل‌های خانواده‌ی «شرافت» پدید نیاورده‌بود، تا امروز، که «هوشنگ شرافت» از هر سو در معرض فشارهای فزاینده است، و حتا خانواده‌اش هم پشتی‌بان درست‌کاری‌اش نیستند.

«هیولا»، با دست‌آویز قراردادن زوال معنا از زندگی «هوشنگ»، که کاری می‌کند نام‌خانوادگی‌اش در نظر او تبدیل به‌ترکیبی از «شَر» و «آفت» شود، ضمن روایت دست‌وپنجه‌نرم‌کردن او با جریان پلید زنده‌مانی در ایران معاصر، فروپاشی شخصیت شریف او را با هجو خشم‌گین پدیدارهای آشنایی به‌نمایش می‌گذارد: تَرَک‌تازی نوکیسه‌ها، زندگی «چراغ‌خاموش» رانت‌خواران، غارت صندوق‌های ذخیره، و راه‌اندازی قمارخانه در کانادا با پول حاصل از اختلاس، توجه به‌مفاهیم سانتی‌مانتالیستی در حال خوردن مال مردم، همه در خدمت روایت چالش شخصیت اصلی سریال با تمام ارزش‌ها و هنجارها و باورهایی‌ست که عمری با آن‌ها زیسته، و تمام هستی و کیستی‌اش را شکل می‌دهند.

برخلاف تصور، «هیولا» ابداً طنز به‌معنای معهود آن نیست؛ ممکن است در لحظاتی با اغراق موقعیت‌های بحرانی زندگی شخصیت اصلی وضعیتی خنده‌دار خلق شود، ولی چنان حجم تباهی این داستان بالاست، که هجویه‌ای سیاه توصیف برازنده‌تری برای آن است. در مقایسه با سریالی مانند «پاورچین»، که در آن در حاشیه‌ی خلق موقعیت‌هایی خنده‌دار، به‌رویّه‌های جاری زندگی روزمره‌ی ایرانیان انتقادهای مرسومی وارد می‌شد، لبه‌ی شمشیر انتقاد «هیولا» اولاً از اساس متوجه مردم عادی نیست و، ثانیاً، این سریال چندان انباشته از خشم و نومیدی‌ست، که تماشای آن را توأم با تجربه‌ی فشار روانی ویژه‌ای می‌کند؛ فشاری ناشی از هم‌ذات‌پنداری با شخصیت اصلی ماجرا: شخصیتی که نمادی از همه‌ی ماهایی‌ست که در کشاکش رنج هرروزه‌ی زنده‌مانی، دائماً با چالش‌های سهم‌گین اخلاقی در مواجهه با قدرت‌مندان و ثروت‌مندان روبه‌رو می‌شویم.

مهران مدیری دیگر آن طنزپردازی نیست که می‌شناختیم: تطور او از «پاورچین» به«هیولا»، تحول او از کارگردانی‌ست که می‌کوشید مردم را بخنداند و برخی از مشکلات رفتارشان را به‌آن‌ها گوش‌زد کند، به‌اندیش‌مند خشم‌گینی که از مناسبات جاری این کشور ناراضی‌ست، و دیگر توان خنداندن ندارد؛ زیرا اوضاع آن‌چنان بحرانی و حاد شده‌است، که دیگر توانی برای خندیدن وجود ندارد، و مقصر این دل‌مُردگی هم مردمی نیستند که حتا آن‌چه معایب اخلاقی‌شان به‌نظر می‌رسد نیز، در واقع دست‌وپازدن‌شان برای زنده‌ماندن و ادامه‌دادن زندگی در شرایطی‌ست که بدی از هر سو احاطه‌ی‌شان کرده‌است. او احتمالاً بهترین تصویرگر طنز سیاه در تاریخ ایران است؛ نمایش‌دهنده‌ی پوچی و نومیدی، که حاصل حکم‌رانی منطق نولیبرال بر این سرزمین و، البته، جهان است.

ما به‌زودی به‌طور کامل در نظام جهانی ادغام می‌شویم؛ ورود سیل‌آسای سرمایه‌های خارجی به‌کشوری که منابع طبیعی فراوان، حکم‌رانی تقریباً باثبات، ارزان‌ترین کارگران تحصیل‌کرده‌ی دنیا (با ۱۰۰ دلار دست‌مزد ماهانه)، سامانه‌های ارتباطی قابل‌قبول، و موقعیت ژئواستراتژیک مناسبی با دست‌رسی به‌آب‌های آزاد دارد و، در یک‌کلام، سخت‌افزار آن آماده‌ی نصب نرم‌افزارهای مربوط است، ته‌مانده‌های نظام هنجاری مبتنی بر سنت را خواهدزدود؛ همان نظام هنجاری که با بی‌خِرَدی حکام و خیانت متولیان به‌ارزش‌های دینی دچار لطمات جبران‌ناپذیر شد، و سیلاب سرمایه‌ی خارجی باقی‌مانده‌ی آن را هم دود می‌کند و به‌هوا می‌فرستد.

در این شرایط، ملت هیچ‌گاه این فرصت را نیافته‌است که خود را با اوضاع جدید تطبیق دهد، و نظام سیاسی هم توان و قصد استقرار یک‌نظام هنجاری مبتنی بر عقلانیت را هرگز نداشته‌است؛ به‌همین خاطر، جامعه به‌انبوهی از فردهای منزوی خُرد می‌شود که هیچ پیوند مشترکی به‌جز بنیادین‌ترین روابط خانوادگی آن‌ها را به‌یک‌دیگر نمی‌چسباند، و ناملایمات اقتصادی هم هرگونه چشم‌انداز روشنی را از پیش چشمانش ربوده: برای همین هم، مردمان در تخاصمی ابدی با یک‌دیگر به‌سر می‌برند؛ زیرا در فقدان هرگونه اعتباریات عقلانی، این ضرورت بقاء است که پی‌جویی نفع شخصی را به‌هر وسیله‌ای توجیه می‌کند.

«هیولا» روایتی تصویری از این فروپاشی جمعی‌ست؛ نمایشی از تبدیل آدم‌های شریف، در کشاکش رنج، به«هیولا»هایی هول‌ناک: در اثرپذیری قابل‌پذیرشی از سریال «برکینگ‌بَد»، احتمالاً این معلم شیمی درست‌کار هم، که در تِم یک‌آدم تنها که بار زمانه را بر دوش می‌کشد با آثار قبلی مدیری هم‌پوشی دارد، به‌شخصیتی دیگر بدل می‌شود؛ شخصیتی که هیچ نسبتی با آن درست‌کار معصوم ندارد. این، آینده‌ی محتوم ماست.

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۳
محمدعلی کاظم‌نظری

عصر جدید

مهم‌ترین برنامه‌ی تلویزیونی تاریخ جمهوری‌اسلامی، بدون کم‌ترین تردیدی، «عصر جدید» است، که با این حجم از اثرگذاری و اهمیت، تصمیم‌گیری درباره‌ی آن نمی‌تواند در حد یک‌شبکه‌ی تلویزیون صورت گرفته‌باشد: نمایش استعدادیابی تلویزیون نظام، که تمام اجزاء بصری‌اش، طابق‌النعل بالنعل، همان جزئیات برنامه‌ی آمریکایی استعدادیابی‌ست؛ از نماد ردّ شرکت‌کنندگان، تا اندیشه‌ای که به‌دنبال ترویج آن است: این‌که اگر بخواهی می‌توانی. از بومی‌سازی مجری - تهیه‌کننده‌اش (علی‌خانی) بگذریم؛ از بنجل‌بودن و بی‌ربط‌بودن داورانش هم صرف‌نظر کنیم که قاعدتاً یا باید چهره‌هایی پُرطرف‌دار باشند، و یا تهیه‌کنندگانی که می‌توانند با سرمایه‌گذاری بر ستاره‌های این‌قبیل برنامه‌ها، زمینه‌ی گردش چرخ صنعت سرگرمی را فراهم کنند: «عصر جدید (یا ایرانْز گات‌تلنت)»، عیناً مشابه همان شوی استعدادیابی مرسوم در مرکز این نمایش‌ها — آمریکای جهان‌خوار، این شیطان بزرگ و تک‌نماد استکبار بین‌المللی و امپریالیسم جهانی — است، و اجرای این نمایش در شبکه‌ای که مدیرش پیش‌تر یک‌مسئول یکی از مهم‌ترین نهادهای شبه‌نظامی ایران بوده‌است، دلالتِ حتا روشن‌تری بر تحقق کامل دگرگونی بنیادین گفت‌مان نظام دارد؛ تبدّلی از آن‌چه پیش‌ترها ترویج می‌شد و تمامی برنامه‌های تلویزیونی حول آن می‌گشت، که مشتمل بر تعاون و دیگردوستی و فداکاری بود، به‌سود فردگرایی نهادینه‌ای که در ذات این جنس برنامه‌هاست: موفق شو؛ به‌هر قیمتی ـــ چنان‌که شعار «عصر جدید» است: «عصری برای تو!».

نمونه‌های آمریکایی نمایش‌های استعدادیابی، که اساساً مولِد این‌قبیل نمایش‌ها همان آمریکای جهان‌خوار است، مبتنی بر ترویج این ادعا و جاانداختن آن به‌عنوان یک‌باور است که: «اگر بخواهی می‌توانی به‌آن‌چه دوست داری دست یابی»؛ بدون آن‌که هیچ‌یک از مناسبات اجتماعی اثری بر این موضوع بتوانند بر جای بگذارند. به‌علاوه، این برنامه‌ها به‌نوعی به‌کار خلق ستاره‌های جدید هم می‌آیند؛ کارخانه‌ای برای تولید چهره‌های نویی که جای‌گزین ستاره‌های کنونی می‌شوند، تا صنعت سرگرمی مداوماً نو شود و سرگرم‌کننده بماند ـــ برای همین هم شخصی مانند سایمِن کاوِل، یکی از سرمایه‌گذاران قدرت‌مند صنعت سرگرمی، نفر اصلی این‌جنس برنامه‌ها در ایالات‌متحد و بریتانیاست. اما گذشته از سویه‌ی کسب‌وکاری این برنامه‌ها، که در ایران تنها به‌کار درآمدزایی صداوسیما از محل حمایت مالی بزرگ‌ترین شرکت پرداخت الکترونیک این مملکت می‌آید، وجه فرهنگی این مسابقه قابل‌ملاحظه است.

می‌توان وارسی کرد که آیا ایالات‌متحد در ترویج این ایده راست‌گو هست یا نه؛ به‌بیان دیگر، بررسی آمار و مستندات می‌تواند صحت و یا سُقم هم‌نوایی سخت‌افزارهای جامعه‌ی آمریکا را با نرم‌افزاری که مدعی‌اش هستند نشان دهد ـــ به‌علاوه، حتا این هم قابل تحلیل است که در صورت عدم‌تطابق سخت‌افزارها و نرم‌افزار ادعایی، چرا این‌قدر دوست دارند «رؤیای آمریکایی» را ترویج کنند: آیا می‌خواهند همه بیش‌تر و بهتر کار کنند، بی آن‌که این سخت‌کوشی و خوب‌کارکردن پاداشی به‌دنبال داشته‌باشد، و سود کارها به‌جیب ثروت‌مندان برود؟ یا این‌که به‌این نتیجه رسیده‌اند دست‌شُستن از ترویج این ایده می‌تواند موجب کژکاری جامعه شود، و رشد قدرت سخت و نرم‌شان را معوق کند؟ بحث در این رابطه را به‌فرصت دیگری وامی‌گذارم؛ با این حال، از آمریکا که بگذریم، ترویج ایده‌ای که اصالتاً متعلق به‌کشوری دیگر، با مختصات ویژه‌ی خود است، می‌تواند پِی‌آمدهای پیش‌بینی‌ناپذیری به‌دنبال بیاورَد: از جمله این‌که، مطابق مطالعه‌ی کلاسیک رابرت مِرتون، جامعه‌شناس بزرگ آمریکایی، رواج این ایده که می‌توانی موفق باشی، چنان‌چه با موانع ساختاری جامعه روبه‌رو شود، زمینه‌ی افزایش ارتکاب جرم و انحراف را فراهم می‌کند؛ یعنی افراد جامعه، که این ایده را پذیرفته‌اند ولی با انواع موانعی مواجه‌اند که درباره‌ی این مملکت نیک از آن آگاهی داریم، ممکن است برای دست‌یابی به‌اهداف دل‌خواه‌شان همه‌چیز را زیر پا بگذارند.

ظاهراً نظام، و یا برخی از ارکان تصمیم‌گیرنده‌ی آن، موقع رونوشت‌برداری برای تولید «عصر جدید / ایرانز گات‌تلنت»، کوشیده‌اند پِی‌آمدهای برگزاری آن را مدیریت کنند: یکی از کارشناسان رسانه‌ای مورد وثوق را، که تحصیل‌کرده‌ی دانش‌گاه تولید مدیر برای نظام است، و مدرس دانش‌گاه صداوسیما هم هست، در جمع داوران گذارده‌اند، تا افسار کار از دست نرود (اثرگذاری انکارناپذیر حسینی بر تصمیمات دیگران، به‌ویژه عظیمی‌نژاد و حیایی، مؤید این ادعاست). با این حال، با این کارها نمی‌توان این پِی‌آمدهای عمدتاً ناخواسته را مدیریت کرد؛ ذات این برنامه مشوق فردگرایی‌ست، و وضعیت این موضوع را در جامعه‌ی ازهم‌گسخته‌ی ایران تشدید خواهدکرد ـــ لذا بعید نیست همان‌گونه که خاطرنشان کردم، پخش این برنامه افزایشی در نرخ ارتکاب جرایم را موجب شود. گذشته از این‌ها البته، نکته‌ی مهم دیگر این است: وقتی در برنامه‌ای چنین بزرگ و اثرگذار، صراحتاً به‌مردم می‌گویند خودتان تلاش کنید تا موفق شوید، به‌طور ضمنی دارند می‌گویند ما (= دولت به‌معنی اعم و/یا اخص) مسئولیتی در این رابطه نداریم؛ هرکس موفق می‌شود و یا نمی‌شود، تنها خودش تلاش کرده و یا نکرده ـــ در واقع، مغز این ایده آن است که دولت و یا سخت‌افزارهای اجتماعی هیچ نقشی در پیروزی و یا شکست افراد ندارند: در حالی که این ساختار اساساً چنان قدرت تعیین‌کننده‌ای در کام‌یابی و یا ناکامی مردمان دارند، که أظهر من‌الشمس است؛ بدین‌ترتیب، انکار این نقش، در راستای سیاست‌زدایی از جامعه هم هست، که می‌کوشد همه‌ی تلاش‌های «افراد» (و نه «ملت») را به‌رقابت با یک‌دیگر برای پیروزی در بازار هدایت کند؛ نه هم‌کاری و ازخودگذشتگی برای اثرگذاری بر مناسبات قدرت، با هدف عادلانه‌ساختن آن: اصلاً مناسبات اجتماعی اثرگذاری‌ای ندارند که بخواهند عادلانه و یا ناعادلانه باشند!

وقتی فرآیند خصوصی‌سازی و اختصاصی‌سازی با این قوت و شدت در تمام تاریخ جمهوری‌اسلامی پس از پایان جنگ، فارغ از دولت‌هایی که سر کار بوده‌اند، جریان داشته‌است و، حتا، دولتی چون دولت احمدی‌نژاد اصولاً مبدع ترکیب ویژه‌ی عوام‌فریبی و نولیبرالیسم اقتصادی بوده‌است، که توانست با شعار حمایت از تهی‌دستان چندین‌مرحله شوک‌درمانی را با هدایت بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول به‌اجراء دربیاورد، و به‌نوبه‌ی خود موجد طبقه‌ی نوکیسه‌ی جدیدی از رانت‌خواران و ابرسرمایه‌داران (متشکل از همه‌ی جناح‌های قدرت‌مند نظام) شد که نوشتن درباره‌اش حوصله و فرصت دیگری می‌طلبد، در آستانه‌ی انضمام کامل ایران به‌نظام جهانی، که وفور سخت‌افزارهایی چون «مال»های فزاینده پیش‌درآمد آن است، و با هجوم سوداگران بیگانه در هم‌کاری تام‌وتمام با غارت‌گران منابع عمومی و ملی تکمیل خواهدشد، لازم است این پیام به‌عموم منتقل شود که دیگر خبری از جمهوری قدیم اسلامی نیست، که ادعای حکومت پابرهنه‌ها و مستضعفان و کوخ‌نشینان را داشت و، اگرچه در پس‌پرده همواره مشغول پوست‌اندازی بود، مدام می‌کوشید دست‌کم ظاهر را نگاه دارد؛ در «عصر جدید»، تولد جمهوری جدید اسلامی جشن گرفته می‌شود: شرکت سهامی‌خاصی که در تملک سفره‌داران انقلاب است؛ شرکتی که قدرت را در اختیار دارد، ولی هیچ مسئولیتی در قبال جامعه ندارد و نمی‌خواهد هم داشته‌باشد؛ شرکتی که می‌تواند حتا اعتراض‌ها به‌نظام را نیز مدیریت کند.

۱ نظر ۱۸ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۲۵
محمدعلی کاظم‌نظری

درباره‌ی سیل فراوان نوشته‌اند؛ انواع خبرها و تحلیل‌ها، درباره‌ی علل بروز سیل و تعلل مسئولان و به‌جان هم افتادن این و آن درباره‌ی این‌که مقصر کی‌ست و چه باید کرد و چه نباید کرد و غیر ذالک، هر ثانیه منتشر می‌شود و چونان سیلی پُرشتاب می‌آید و می‌رود. واکنش‌های احساسی و هیجان‌زده البته طبیعی‌ست؛ آدمی‌ست و طبیعتاً می‌ترسد و به‌همه‌چیز چنگ می‌زند و مدام حرف می‌زند، ولی انتظاری که همه‌جا وجود دارد این است که با گذر از زمان فاجعه، به‌گذشته بنگریم و برای آینده درس بگیریم: انتظاری که برای ایرانِ امروز، فارغ از حکومتی که در آن بر سر کار است، تقریباً بی‌معناست.

به‌دلایل گوناگونی که تفصیل آن از حوصله‌ی این مقال خارج است، در این روزگار عُسرت ملی، تقریباً هیچ ربطی میان اندیشه‌ی ایرانی و واقعیت وجود ندارد؛ هیچ گروه و دسته‌ای امکان تشخیص مسئله، تفکیک مسائل اصلی از فرعی، ارائه‌ی راه‌کار عملی، و اجرای راه‌حل برای حل‌وفصل مسئله را ندارد. از حمله‌ی مغول بدین‌سو، اندیشه‌ی ایرانی از کنش ملی گسسته شده‌است؛ تک‌مضراب اندیشه‌ورزیِ واقعی، انقلاب مشروطه، که تقریباً همه‌ی آدم‌های اصلی‌اش دقیقاً می‌دانستند اوضاع از چه‌قرار است و به‌چه‌مسائلی باید بپردازند و چه باید بکنند، استثنائی‌ست که برخورد بی‌واسطه با جهان واقعی در شرایطی تَکین و طولانی‌مدت سبب‌ساز بروز آن شد، ولی ریشه‌ی سترگ تاریخ بی‌ربطی عقل و عمل آن‌چنان کهن و قدرت‌مند بود، که آتش آن هم دیری نپایید و بی‌درنگ خاموش شد.

نتیجه‌ی این وضعیت در همه‌ی اجزاء کشور به‌روشنی دیده می‌شود: پدران باستانی ما می‌دانستند بند و پُل را چگونه بسازند، نه چون نابغه بودند یا این‌که «ایرونی‌ها باهوش‌ترین ملت دنیا هستن!»؛ فقط بدین‌خاطر که واقعی فکر می‌کردند، و می‌دانستند واقعیت چی‌ست و مسئله‌ی‌شان کدام است و برای حل مسئله‌ی‌شان چه باید بکنند، ولی ما، حتا این موضوع ساده را نمی‌دانیم که باید خط‌آهن را چگونه بسازیم که بعداً ناگزیر از تخریبش، آن هم با شعارهای پُرطمطراق نظامی، نشویم. پدران باستانی ما مبتکر بومی‌ترین و بهینه‌ترین و اصولی‌ترین شیوه‌ی مدیریت منابع آب ـــ قنات ـــ بودند، تا هم کم‌آبیِ دیرینه‌ی ایران را درمان کنند، هم از خطر سیل در امان بمانند، و هم آبِ سیل را هرز ندهند؛ در مقابل، ما نمی‌دانیم چرا باید سد بسازیم، چرا نباید سد بسازیم، و چگونه می‌توانیم حتا از سیل هم استفاده‌ی بهینه‌ای کنیم: چون ارتباط اندیشه‌ی‌مان، اگر چیزی مانده‌باشد، با واقعیت قطع شده‌است. تمام اجزاء معماری گذشته‌ی ایران کاملاً مطابق با طبیعت آن بوده‌است؛ در مقابل، هیچ‌یک از اجزاء معماری امروز ایران هیچ تطبیقی با واقعیت زیست‌محیطی آن ندارد: روشن است چرا ـــ نمی‌دانیم واقعیت چی‌ست و، از این رو، متأثر از هر چیز غیرواقعی، از جمله مُدهای روز، عمل می‌کنیم.

وقتی ربطی میان اندیشه و واقعیت وجود نداشته‌باشد، هر چیزی می‌تواند انسان را وادار کند دست به‌عملی بزند: در این شرایط، ذهنیت فردی و جمعی بشر ایرانی چونان اسفنجی عمل می‌کند که هر چیزی را به‌خود جذب می‌کند، و سرگشته میان آب‌های خروشان غوطه می‌خورد؛ نه این‌که هم‌چون یک‌صافی سَره را از ناسَره بازشناسد و دست به‌تفکیک بزند. از بسیاری از علوم و فنون اطلاعی سردستی داریم، در حالی که نمی‌دانیم به‌چه‌کارمان می‌آید؛ تماماً به‌دنبال آن هستیم که از زیر کار دربرویم و حرف‌های قشنگ بزنیم، چون نمی‌دانیم اوضاع از چه‌قرار است؛ از همه بدتر، به‌جای برساختن و احترام به‌مناسبات عقلانی، که فایده‌ی آن به‌عموم برسد، دائماً به‌دنبال آن هستیم که مناسبات غریزی ـــ پول‌پرستی، فامیل‌بازی، رفاقت و... ـــ را که در زیرین‌ترین سطوح آگاهی انسانی‌ست، و به‌واسطه‌ی ربط وثیق آن با مسئله‌ی بقاء، اساساً نمی‌تواند مورد غفلت قرار گیرد، بر همه‌ی امورِ باربط و بی‌ربط حکم‌فرما کنیم: در حالی که این مناسبات جای خود را دارند و اگر در جاهای دیگر سَرَک بکِشند، فاجعه به‌بار می‌آید. یک‌بار یکی از استادان دانش‌کده‌ی مدیریت دانش‌گاه صنعتی شریف، که مدتی را در کنارش بودم و با او کار می‌کردم و از او یاد می‌گرفتم، می‌گفت اکثریت مردم ایران «عوام»اند؛ در توضیح این مفهوم، می‌توانم بگویم که «اصلاً در باغ نیستند».

کل این فرآیند پوچ، یک‌نام دارد: تُف‌مالی؛ کاری که هر لحظه بِدان مشغول‌ایم: از بالا تا پایین کشور، مشغول تُف‌مالی هستیم؛ به‌عبارت دیگر، هیچ کاری را درست انجام نمی‌دهیم، و فقط به‌دنبال سرهم‌بندی به‌هر ترتیبی هستیم. خبرگزاری‌های اصلاح‌طلب با افتخار گزارش می‌کنند معاون‌اول رییس‌جمهور شب را برای مدیریت بحران در دفترش می‌گذراند؛ آن‌ها حتا نمی‌توانند تصور کنند که خوب‌کارکردن در چنین سِمَتی، در شرایط معمول هم، مستلزم کار شبانه‌روزی‌ست. عالی‌ترین مقام اجرایی کشور، بعد از گذشت چند روز از وقوع بحران، تازه تصمیم می‌گیرد از تعطیلات شاهانه‌اش دست بکشد و، با خوش‌خیالی تمام، جلسه‌ی نمایشی‌ای برای مدیریت بحران تشکیل دهد. عضو شورای شهر نشر اکاذیب می‌کند؛ بدون آن‌که درکی از تبعات آن داشته‌باشد. شهرداری تهران کمیته‌ی رنگ‌آمیزی خیابان‌های شهر را تشکیل می‌دهد؛ ولی اکنون که در معرض تهدید قرار گرفته‌ایم، روشن است هیچ تدبیری از پیش وجود نداشته‌است. تقریباً هیچ اصلاحی پی‌گیری نمی‌شود؛ اساساً هیچ‌چیزی جز منافع کوتاه‌مدت فردی مورد پی‌گیری قرار نمی‌گیرد: ردّ تُف‌مالی را تا هرجایی می‌توانید ببینید؛ از نام‌گذاری‌های آشفته‌ی کودکانِ تازه‌متولد، تا سامانه‌ی آماری قوه‌ی قضاییه، که تنها مرجع ارزیابی قضات دادگستری‌ست، و آن‌ها را صرفاً بر مبنای تعداد آراء صادره در هر ماه ارزش‌گذاری می‌کند ـــ یعنی هرقدر تعداد آراء خروجی از تعداد پرونده‌های ورودی بیش‌تر باشد، آن قاضی بیش‌تر تشویق می‌شود؛ اگر تعداد ورودی از خروجی پیشی بگیرد هم، توبیخ در انتظار قاضی بخت‌برگشته‌ای‌ست که به‌دنبال تأمل و عدالت در صدور حکم بوده‌است: تُف‌مالی راستین؛ بزن بره!

این ساختارِ درمانده‌ی تاریخی، چگونه می‌تواند بهتر شود؟ واقعیت آن است که حتا نمی‌دانم این ساختار را درست درک می‌کنم یا خیر؛ تا چه‌رسد به‌این‌که بتوانم درباره‌ی درمانش قلم‌فرسایی کنم. به‌قول سیدجواد طباطبایی، حتا به‌مقدمات درک مسئله هم نزدیک نشده‌ایم که بتوانیم درباره‌اش پرسش مطرح کنیم؛ سال‌های سال باید بگذرد تا مسئله‌ی ایران را درک، و برای آن راه‌کار خلق کنیم ـــ تا آن روز، که بعید است زنده باشم و آن را ببینم، تنها می‌توان نفس کشید؛ بی آن‌که این تنفس معنای وثیقی جز ارزش برای عزیزان داشته‌باشد.

۰ نظر ۰۶ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۳۵
محمدعلی کاظم‌نظری

یک‌سال دیگر هم از عمر ما گذشت ـــ و عجب سالی بود؛ چونان فیلم پُر از حادثه‌ای که روی دور تند گذاشته‌باشی.

خدابیامرز مرتضا احمدی می‌خواند: «سالی که گذشت، سال بد بود...»؛ بد که نه، ولی سخت بود ـــ آن‌طور که یادم می‌آید، یک‌اسباب‌کشی، کار در چهار شرکت متفاوت، که از دوتا خواسته و از یکی ناخواسته بیرون آمدم، به‌هم‌راه کاهش وزنی ۱۶کیلویی، علاوه بر گرفتارشدن در دانش‌گاه مادر مملکت، زمین‌خوردن در کوه و درگیری یک‌ماهه با درد زانو و راه‌نرفتن و سخت‌راه‌رفتن و، البته، ازدست‌دادن «بابایی»، با آن درگذشت ناگهانی و تشییع غریبانه‌ی پیکر نحیفی که فشار احیاء را هم از سر گذرانده‌بود، از مهم‌ترین اتفاقات سال ۹۷ بودند (طبعاً خروج آمریکا از برجام و چهاربرابرشدن ارزش ریالی دلار و کاهش شدید قدرت خریدمان هم بود، که هم‌چنان هم هست، و ظاهراً کاری‌ش هم نمی‌توان کرد).

یادم هست که در پایان سال ۹۶، که چشم‌انداز کار در شرکتی نام‌دار پیش رویم بود، سری پرشور و کلی برنامه‌ریزی برای این سال تازه داشتم؛ در حالی که همه‌ی برنامه‌ریزی‌ها در واقع باد هوا بود: آدم نمی‌داند چه می‌شود و، ای‌بسا، بهتر است چندان دل‌مشغول برنامه‌ریزی نباشد. در این سال، تلاش‌هایی را شروع کردیم، و الآن که واقعی‌تر فکر می‌کنم، می‌بینم این تلاش‌ها عملاً پیش‌بینی‌ناپذیر بودند؛ لذا تصمیم دارم کارم را بکنم، یادگیری‌ام را دنبال کنم، و افقی هم برای خودم ترسیم نکنم؛ مانند سلحشور «یوجیمبو»، که تمام ماجراهای بعدی زندگی‌اش در صحنه‌ی نخست فیلم رقم خورد: در جاده و بر سر یک‌دوراهی، چوبی را به‌هوا انداخت، و به‌مسیری رفت که چوبِ بر زمین افتاده نشان می‌داد.

چیزهای خوبی یاد گرفتم: از جمله این‌که خیلی‌ها در این مملکت اصلاً کار نمی‌کنند؛ اگرچه رسماً شاغل‌اند (حتا در مورد بسیاری از کسانی که تحصیل‌کرده‌اند و دنبال کار می‌گردند می‌توان گفت درک روشنی از این‌که «کار» چی‌ست ندارند). معنای واقعی کار نزد بسیاری از افراد شناخته نیست: دقت، سرعت، کیفیت، تمرکز، و شدت؛ مفاهیمی نیستند که اثری بر کار بگذارند. این برای من یک‌پیام دارد: به‌پِی‌رَوی از سنت حسنه‌ی ایرانی، خیلی نباید زندگی را جدی گرفت. جدی‌گرفتن زندگی، دست‌کم آن‌طور که من بِدان باور دارم (داشتم؟)، موجب می‌شود هر روز چندتار موی بیش‌تری را سفید کنی یا از دست بدهی.

دوست دارم سال ۹۸، که همه‌ی قرائن حاکی از سختی بیش‌تر آن نسبت به‌سالی که گذشت هستند، همه‌ی برآوردها و تحلیل‌ها را به‌چیزهایی آب‌دوغ‌خیاری تبدیل کند، و سال خوبی برای همه‌ی مردمان ایران باشد؛ آرزو می‌کنم پُر از رخ‌دادهای خواستنی و شیرین، پُر از پول، پُر از خوشی و خرّمی، پُر از باهم‌بودن و عشق‌ورزیدن و خوب‌کارکردن و کارِ خوب‌کردن باشد: سال صلح، سال آشتی، سال آزادی، سال استقلال، سال بزرگ‌شدن و جدی‌گرفته‌شدن ملت ایران، سال خوش‌حالی، سال عافیت و بِهْ‌روزی و تن‌درستی. سالی که با فاصله‌ی نزدیکی از ولادت یگانه‌مرد تاریخ، مولای متقیان، امیر مؤمنان، بزرگِ عاشقان، مقتدای عارفان، و مرشد حق‌جویان و عدالت‌طلبان آغاز می‌شود، باید سال خوبی باشد!

سال تازه سلام؛ برای‌مان خوبی و خوشی بیاور...

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۲۳
محمدعلی کاظم‌نظری