واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۱۴ مطلب با موضوع «دین» ثبت شده است

حسین‌بن علی (ع)

چند روز دیگر محرّم از راه می‌رسد؛ به‌قول اهل دل: «ارباب صدای قدمت می‌آید». در طول سالیان درازی که از ۶۱ قمری بدین‌سو گذشته‌است، مکرر درباره‌ی حضرت حسین‌بن علی (ع) نوشته‌اند: درباره‌ی این‌که که بود و چه کرد و چرا کرد و چگونه شد، انواع تحریرها و تقریرها و تحیّرها را ابراز کرده‌اند؛ با این حال، شاید بتوان از زاویه‌ی دیگری نیز به‌این ماجرای عظیم نگریست ـــ این‌که تجربه‌ی چنین دل‌آوریِ خیره‌کننده‌ای چطور چیزی‌ست؟

همه‌ی‌مان در زندگی با لحظات سخت و آسان روبه‌رو بوده‌ایم: برای ما معمولی‌های مقیم مرز پُرگهر، با آن تاریخ گران‌بار و وضعیت اسف‌بار کنونی، احتمالاً سختی‌های زندگی به‌مراتب بیش‌تر از آسانی‌هایش بوده‌است؛ چنان‌که احتمالاً به‌کرّات ناگزیر از این شده‌ایم که دست به‌انتخاب‌ها و تصمیم‌گیری‌های دردناک بزنیم و، گرچه ممکن است به‌عنوان یک‌سری آدم معمولی، نه آن‌چنان که باید شجاع‌دل هستیم، و نه آن‌چنان که نبایدْ بزدل، گاه در موقعیت‌هایی قرار می‌گیریم که تحت شدیدترین فشارهای روانی قرار می‌گیریم، و باید شجاعانه به‌استقبال بحران برویم، و آن را حل‌وفصل کنیم؛ در کمال سختی و، البته، نوعاً به‌تنهایی.

تجربه‌ی این لحظات جان‌کاه، پُر از دل‌شوره، تپش قلب، بالارفتن فشار خون، به‌هم‌ریختن دست‌گاه گوارش، اصلاً دل‌چسب نیست، و ممکن است پی‌آمدهای درازدامنی هم بر جسم و روان‌مان بر جای بگذارد: شب‌های بی‌خوابی، فکرکردن مدام به‌کارهایی که باید انجام شود و تصمیماتی که باید اتخاذ شود، حرص‌خوردن و غم‌گُساری، که: «چرا من؟!»، انواع خیالات نگران‌کننده، همگی تجربه‌هایی ناراحت‌کننده‌اند، و فشار روانی‌شان می‌تواند آدمی را دچار فروپاشی کند؛ قسط‌های عقب‌افتاده، اجاره‌خانه‌ی پرداخت‌نشده، دست‌مزدِ دریافت‌نشده، و انواع نیازهای برآورده‌نشده، تماماً مخرب‌اند ولی، در عین حال، نیازمند توجه و حل‌وفصل‌اند.

در روایت‌هایی که از کربلاء شنیده‌ایم، مردی به‌تصویر درآمده‌است که شمایل یک پهلوان را دارد: تصمیم می‌گیرد برای صیانت از اصولی که دارد عبادت واجب را ترک کند؛ تمام توصیه‌های به‌ظاهر خیرخواهانه را می‌شنود، ولی باز هم به‌مسیر و هدفی که دارد فکر می‌کند؛ در کمال آرامش به‌عرصه‌ی نبرد وارد می‌شود و روی‌کردی اقناعی در پیش می‌گیرد؛ با نهایت درایت از خانواده‌اش پاس‌داری می‌کند و، حتا، حواسش هست که بعد از او چه بر سرشان می‌آید؛ هیچ‌گاه گلایه‌ای نمی‌کند؛ تمام هست‌ونیست و داروندارش را بر سر آرمان و اصولی که دارد فدا می‌کند و، به‌جز آن‌که بگوید «کمرم شکست»، یا «بعد از تو، اُف بر دنیا!»، جمله‌ای نمی‌گوید که دل‌مان به‌حالش بسوزد.

او چنان معتقد و باورمند به‌راهی‌ست که می‌داند پایانی هول‌ناک دارد، که تقریباً به‌سادگی یکی از اعاظم تجّار عرب ـــ جناب زُهَیربن قَین ـــ را به‌این جمع‌بندی می‌رساند که واگذاشتن مال‌ومَنال هنگفت، زندگیِ در آسایش با همسری دل‌خواه، سلامتی و شادکامی و تمام خوبی‌هایی که از آن بهره‌مند بود، ارزش پیمودن این مسیر را به‌سوی پایانی که دست‌کم از میانه‌های مسیر، مثلاً از زمانی که خبر شهادت جناب مسلم‌بن عقیل به‌حضرت (ع) رسید روشن بود، دارد. در تمام این روایتِ سرشار از جان‌بازی، چه در مورد پهلوانِ اصلی، که خودِ حضرت (ع) باشد، و چه در مورد دیگرانی که هریک ستاره‌هایی تاب‌ناک‌اند، حتا لحظه‌ای نگرانی دیده نمی‌شود؛ ولی امام (ع) در نهایت یک انسان بود ـــ چطور چنین چیزی ممکن است؟

یک‌لحظه خودمان را بگذاریم جای او، و تمام سختی‌های زندگی‌های‌مان را با سختی‌هایی که او آگاهانه تصمیم گرفت انتخاب‌شان کند و، در حالی که قرائن و شواهد نشان می‌داد چه در انتظارش است، به‌سوی مهلکه گام برداشت، عوض کنیم: حتا فکرکردن به‌کسری از تصمیمات دل‌آورانه‌ای که حضرت (ع) گرفت، و پی‌آمدهای این تصمیمات، لرزه به‌اندام من‌یکی می‌اندازد. تصور می‌کنم بر حسین‌بن علی (ع) چه گذشته‌است؛ زمانی که روی شتر نشسته‌بود و در خواب می‌دید به‌زودی به‌دیدار پدربزرگش می‌شتابد، یا در سحرگاه نبرد خواب می‌دید سگی دورنگ وحشیانه‌تر به‌او حمله می‌برد و نتیجه می‌گرفت به‌دست مردی اَبرَص کُشته می‌شود؛ آیا لحظه‌ای بود که مردد شود؟ لحظه‌ای بود که خودش را ببازد؟ لحظه‌ای بود که شجاعتش نَم بکِشد، و بگوید: «ول کن بابا؛ نخواستیم!»؟ لحظه‌ای بود که برای خودش غصه بخورد که همه‌چیزش را از دست داده‌است؟ لحظه‌ای بود که گلایه کند: «چرا من؟!»؟

از حالات روحی‌اش خبر نداریم؛ فقط می‌دانیم مردانه جلو رفت و جانانه جنگید و همه‌چیزش را به‌پای ایمانش داد: بدون کم‌ترین تردیدی کوشید از تعمیق بحران جلوگیری کند، ولی وقتی پای اصولش در میان بود، گفت: «ذلت از ما دور است»، و برای رسیدن به‌هدفی که ارزش این جان‌بازی را داشت، حتا طفل خُردسالش را هم داد؛ بدون آن‌که خَم به‌ابرو بیاورَد. او به‌جلو رفت، و لحظه‌ای هم جا نزد؛ حتا با وجود این‌که به‌عنوان مردی دنیادیده و گرم‌وسردچشیده، که تجربه‌ی ازدست‌دادن پدر و مادر و برادرش را هم پای آرمان‌شان داشت، می‌دانست به‌احتمال زیاد چه بر سرش می‌آید ـــ با همه‌ی این‌ها، حتا اگر هم دل‌شوره داشت، حتا اگر از عظمت آن لحظاتِ لب‌ریز از بلاء به‌جان آمده‌بود، نترسید و جلو رفت.

سلام بر تو «ای کُشته‌ی اشک‌ها»؛ از ما معمولی‌هایی که ظرفیت‌مان به‌اندازه‌ی تو نیست، ولی با معضلاتی در حدواندازه‌ی خودمانْ بزرگ دست‌وپنجه نرم می‌کنیم، شب‌ها بد می‌خوابیم، زخم معده و فشار خون و تپش قلب و تیک عصبی و هزارویک اثر دیگر مشکلات زندگی جسم‌وجان‌مان را زخمی کرده‌است، فکروخیال لحظه‌ای نمی‌گذارد آرام باشیم و در آرامش نفس بکشیم، پُر از دل‌شوره و اضطراب‌ایم، در میانه‌ی توفان غوطه‌وریم، و از هر سو هم آماج شدیدترین بحران‌هاییم. ما در ظرف وجود خودمان تو را می‌فهمیم؛ می‌دانیم وقتی قسط‌های عقب‌افتاده چه بر سر روان آدمی می‌آورند، این‌که عزیزترین‌های آدم جلوی چشمانش جان بدهند چقدر هول‌ناک‌تر است ـــ ما تو را با گوشت و پوست و استخوان‌مان حس می‌کنیم؛ ای «صیدِ دست‌وپازده در خون».

دست‌مان را بگیر؛ ای «تنهایِ تنها».

۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۲۰
محمدعلی کاظم‌نظری

عجیب نیست که آرامش برای انسان دوشادوش بقاء اهمیتی بنیادین دارد: اگر برای حفاظت از جسمش نیازمند انواع تدابیری‌ست که همگی را برای بقاء توسعه داده‌است و، هم‌چنان نیز، در جست‌وجوی انواع راه‌کارها برای تضمین هرچه بیش‌تر و بهتر زنده‌ماندنش است، برای صیانت از یک‌پارچگی روانی و سازمان ذهنی‌اش به‌هر دست‌آویزی برای آرامش دست می‌زند.

نکته‌ی قابل‌توجه این است که اگر برای سنجش اثربخشی یک تدبیر بر مسئله‌ی بقاء سنجه‌های عینی وجود دارد، اثرگذاری یک امر بر آرامش انسان، حسب هستی ذهنی آرامش، کاملاً ذهنی‌ست و، از این رو، هرکس آرامش را در چیزی جست‌وجو می‌کند: از مخدر و روان‌گردان، تا کار، تا دین، و هر چیزی که می‌توان آرامش را در آن جُست؛ در حالی که ممکن است یک چیزی برای کسی آرامش به‌هم‌راه داشته‌باشد، کاملاً محتمل است که همان چیز برای کس دیگری مطلقاً درک‌ناپذیر و، حتا، ابلهانه و مسخره باشد.

در این میان، البته، یک چیز واقعاً مسخره است: این‌که تدبیری که برای آرامش به‌کار می‌بندیم، و یک موضوع ذهنی‌ست، روی جست‌وجوی جهان‌شمول‌مان به‌دنبال بقاء، که امری عینی‌ست، و باید هم عینی باشد، اثر بگذارد، و آن را به‌انحراف بکشاند؛ کارکردی که مخدر دارد، و ممکن است بقاء را دچار بحران کند و، البته، ماده‌ی مهم‌تری هم هست که چنین اثری بر جای می‌گذارد: دین؛ صرف‌نظر از اسم‌وعنوانی که دارد.

دین، که زمانی ابزار نظم‌دهنده و آرامش‌بخشی بود که آدمیان برای امکان زندگی در شرایط سخت ابداع کرده‌بودند و، علاوه بر کارکردهای آرامش‌بخش، چارچوبی دنیوی برای زیست سنتی فراهم می‌آورد، پس از تولد علم تجربی و ورود بشر به‌عصر مدرن، خصلت چارچوب‌بخش خود را از دست داد، ولی اتباع آن، خصوصاً در کشورهای توسعه‌نیافته، نوعاً از زوال خصلت اخیر خبردار نشدند و، به‌مانند گذشته، کوشیدند چارچوب یادشده را حفظ کنند؛ در حالی که تدابیر دیگری برای آرامش‌بخشی هم به‌رقابت دین برخاسته‌بود.

تنش اصلی جوامع توسعه‌نیافته هم همین است: این‌که نمی‌توانند درک کنند دین دیگر کم‌ترین اثری بر جست‌وجوی بقاء ندارد؛ از آغاز هم نداشته‌است، بلکه تنها چارچوبی برای درک جهان را در اختیار بشر می‌گذاشته‌است، که علاوه بر نترسیدن از ناشناخته‌ها، بتواند در جست‌وجوی بقاء برآید: امروز دیگر بشر مدرن می‌داند جهان چگونه کار می‌کند و دنیا تحت سلطه‌ی اوست؛ هیچ نیرویی فارغ از کنترل انسان نیست، و علم کاری کرده‌است سازوکار همه‌چیز به‌درک درآید.

اما انسان توسعه‌نیافته از این درک جدید ناتوان است؛ علم تجربی‌ای که اصلی‌ترین ویژگی‌اش تمهید کنترل انسان مدرن بر جهان بوده‌است، و قفل جهانِ ناشناخته را بر آدمی گشوده‌است، دین را از بیخ سوزانده‌است، و آرامشی نوین را هم برای انسان به‌ارمغان آورده‌است. بشر سنتی با دین خو می‌گیرد؛ گمان هم می‌کند که می‌تواند راه‌حل مسئله‌ی بقاء را از دین بگیرد، ولی دین هرگز چنین امکانی را نداشته‌است.

مادامی که جامعه‌ی توسعه‌نیافته نتواند دین را در جای درستش قرار دهد، که همانا ابزاری برای آرامش، آن هم ذهنی، باشد، و برای بقاء به‌دنبال عینیتِ متجلی در علم تجربی نباشد، هیچ اتفاق خاصی در جریان توسعه‌ی این قبیل جوامع رخ نخواهدداد. درک این فرآیند پیچیده و جاافتادن آن در دل جوامع، زمان‌بر و، احتمالاً، مستلزم نبردهایی خون‌بار است.

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۴
محمدعلی کاظم‌نظری

رومینا اشرفی ـــ فاجعه‌ای به‌وقوع پیوسته‌است که جزئیات آن اندک‌اندک از میان غبار بیرون می‌آید: این‌که پدر با یک وکیل دادگستری در خصوص اقدام شنیعی که مرتکب شده مشورت کرده‌است؛ این‌که مقتول چندسال داشته، و مدتی با پسری که ظاهراً با ارسال تصاویری دست به‌تحریک پدر زده، در ارتباط بوده‌است؛ و این‌که قتلی به‌وقوع پیوسته‌است، که هرجور نگاه کنیم، باید قتل عمد به‌حساب آید، اما حکم قانونی آن چیز دیگری جز حکم مرسوم قتل عمد است.

پدر برای قتل فرزند خویش قصاص نمی‌شود: این حکمی‌ست که نظام حقوقی کنونی ایران برای چنین پرونده‌ای در نظر می‌گیرد؛ بی‌توجه به‌این‌که پدر با نوعی محاسبه‌ی عقلانی دست به‌قتل فرزندش زده‌است و، مثلاً، به‌جای آن‌که «غیرت» خود را خرج مردی کند که به«ناموس» او دست‌درازی کرده‌است، و در نتیجه احتمالاً قصاص شود، ترجیح داده جان دخترش را بستاند، که می‌داند موجب قصاص وی نخواهدشد. این حکم برخاسته از فقه اسلامی‌ست، که منبعی برای قوانین کنونی کشور به‌شمار می‌رود؛ چنان‌که اگر به‌هر ترتیب لازم می‌آمد پدر قصاص شود، حکم دیگری نیز به‌میان می‌آمد: این‌که به‌علت تفاوت در میزان دیه‌ی زن و مرد، برای امکان قصاص پدر می‌بایست معادل نیمی از دیه‌ی کامل به‌وی پرداخت می‌شد.

نمونه‌ای قابل مطالعه از اثر قوانین بد در روی‌دادهای اجتماعی: وضعیتی که در آن خود قانون سبب می‌شود رفتاری بروز یابد که متأثر از سوءاستفاده از قانون است، و بعید به‌نظر می‌رسد تجویز آن در نظر قانون‌گذار ـــ و یا در این مورد، شارع اسلام ـــ بوده‌باشد؛ وضعیتی که نظیر آن را در عرصه‌های دیگر نیز به‌عینه دیده‌ایم: کم‌تر فسادی، به‌ویژه در ابعاد گسترده‌ای که اخبار آن به‌گوش‌مان می‌رسد، در واقع مشتمل بر نقض قانون است؛ تقریباً تمامی فسادهایی که با کلیدواژه‌ی «سلطان» در خاطر داریم، با مراعات قانون انجام شده‌اند، و تقریباً هیچ‌گاه رفتارهایی غیرقانونی در آن‌ها به‌وقوع نپیوسته‌است. این الگو در خصوص عمل‌کرد دولت در مجموع نیز قابل مشاهده است: دولت مجری قانون است و، اساساً، امکان تخلف از قانون را ندارد؛ ولی کارهایی می‌کند که، در عین قانونی‌بودن، دَمار از روزگار ما مردمان معمولی درمی‌آورد؛ مثلاً خود اقدام به«اخلال در نظام اقتصادی کشور» می‌کند که، مسامحتاً، جرم است، و اشد مجازات را نیز به‌دنبال دارد.

یکی از علل تصویب قوانین بد، به‌معنای قوانینی که نه‌تنها نسبتی با اداره‌ی یک کشور ندارند، بلکه ممکن است به‌همین خاطر به‌جز پی‌آمدهای ناخواسته‌ی نامطلوب، موجب پی‌آمدهای گرانی برای عموم شهروندان شوند، بی‌توجهی به‌منطقی‌ست که هر قانونی نیازمند آن است: این‌که لازم است قانون در تناسب با نیازی برای اداره‌ی بهینه‌ی مملکت، تنظیم متناسب مناسبات شهروندان با یک‌دیگر و با دولت، با روی‌کرد عقلانی بیشینه‌سازی دست‌آوردها و کاستن از هزینه‌ها به‌تصویب برسد؛ نه این‌که متناسب با نیاز روزگاران گذشته و شرایطی که بر آن دوران حاکم بوده‌است، همان حکم متصلب سده‌ها پیش را از رساله‌های عملیه، یا نهایتاً «تحریرالوسیله» و «تکملةالمنهاج»، بیرون بکشیم، و به‌انواع هزینه‌ها بکوشیم آن را بر عموم شهروندان بار کنیم. این اقتضای حکم‌رانی مدرن است؛ توجه به‌کاستن از هزینه‌ها، افزودن بر دست‌آوردها، و آزمون‌وخطایی حساب‌شده برای تطبیق هرچه بهتر قوانین با نیازهای روزگاری که دائم در معرض تحول است.

وقتی قانونی بد باشد، خود به‌ابزاری برای تخطی از مراد قانون‌گذار، به‌عنوان نماینده‌ی جامعه در تشخیص صرفه‌وصلاح، بدل می‌شود: چنین قانونی، حتا بدتر از بی‌قانونی‌ست، که در آن دست‌کم از امکانِ ـــ و نه حق، که نه ذاتی و/یا طبیعی، بلکه مترتب بر قانون است ـــ دفاع از خود در برابر ظلم به‌نام قانون برخورداریم؛ این ظلم از ظلمی که در «وضع طبیعی» به‌بیان هابز وجود دارد نیز، شریرانه‌تر است؛ زیرا در آن اساساً نه حق و نه امکان اعتراض وجود ندارد.

در چنین شرایطی، قانونی که می‌بایست تجسم عقلانیتی دنیوی باشد، به‌ابزاری برای ستم‌گری بدل می‌شود، که نمی‌توان در برابر لطمات آن از خود دفاع کرد، چون هرگونه دفاع در برابر چنین قانونی خودْ عملی مجرمانه است، و مورد پی‌گرد قرار خواهدگرفت. در وضع طبیعی هابزی، با وجود تمام سبعیتی که فرض می‌شود در آن جاری باشد، دست‌کم می‌توانیم مسلح باشیم، و از خودمان محافظت کنیم؛ در وضعیتی که محکوم قانون بد باشیم، قبلاً دفاع طبیعی‌مان از خود را به‌لِوْیاتان دولت واگذارده‌ایم و، به‌مانند موجوداتی بی‌پناه در چنگال غول بی‌شاخ‌ودُمی گرفتار آمده‌ایم، که اتفاقاً می‌تواند برای تمامی تصمیماتش هم توجیهی به‌ظاهر عقلانی بتراشد و، حتا در سطح گفت‌مان هم، منکوب‌مان کند.

این‌جاست که به‌روشنی عیان می‌شود هرگونه تأسیس دولت مدرن و قانون‌گذاری برای آن، مستلزم مقدماتی‌ست، که بدون آن‌ها، حکم‌رانی و تصویب مقررات بدل به‌چیزهایی بی‌معنا و پوچ می‌شوند: تا زمانی که ارزش‌های پشتی‌بان قانون، از قبیل این‌که همه در برابر قانون برابرند (نه این‌که برخی برابرتر باشند!)، به‌درستی استوار نشده‌باشد، هرگونه قانون‌گذاری می‌تواند زیان‌بار باشد، و نتایجی از جنس قتل فجیع دختری به‌دست پدرش، آن هم با داس، به‌دنبال داشته‌باشد.

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۱۱
محمدعلی کاظم‌نظری

محمد مداح

بعد از مدت‌ها در غم یک‌انسان گریستم؛ برای مظلومیتی که این تصویر انباشته از آن است؛ برای غربتی که در غصه‌ی «محمد مداح» موج می‌زند: طلبه‌ای که خودش را برای رسیدگی به‌بیماران مبتلاء به‌کرونا به‌آب‌وآتش زده، و هم‌سرش را که دوقلو باردار بوده، در بیمارستان از دست داده‌است. برای من، باشکوه‌ترین جزء این تصویر آن است که او در گوشه‌ای برای خودش خلوت کرده، تا مزاحم بیماران نباشد، و عزاداری‌اش آن‌ها را ناراحت نکند.

مداح می‌گوید در قم تنهای تنها بوده‌اند؛ در مصاحبه‌ای که با او کرده‌اند، می‌گوید هر چندوقت «برای آن‌که دلش آرام بگیرد» به‌هم‌سرش در آی‌سی‌یو سر می‌زد، تا آن‌که دچار ایست قلبی شده، و به‌هم‌راه دو فرزندِ به‌دنیانیامده‌اش مداح را تنهاتر از پیش رها کرده‌است. موج‌سواری رسانه‌های این‌سو و آن‌سو را کنار می‌گذارم، و به‌طلبه‌ای فکر می‌کنم که در حین خدمت به‌مردم، که حسب باورهای دینی‌اش مأجور است، با بزرگ‌ترینِ بلایا روبه‌رو می‌شود: او هنوز هم همان‌قدر مُسلِم/مؤمن است؟

گذشته از غم جان‌کاه ازدست‌دادن تمام خانواده، این پرسش روان آدمی را در هم می‌ریزد: برای انسانی که به‌مجموعه‌ای از باورهای دینی ایمان دارد، و در راه همین باورها هم مشغول فداکاری‌ست و، به‌علاوه، مشغول تحصیل برای فراگیری بهتر همین باورها و احکام اخلاقی مترتب بر صحت آن‌ها تا مرحله‌ی استادی‌ست، این پرسش که «چرا من؟»، می‌تواند موجب تردیدی عمیق در مورد همه‌چیز شود. تحمل این غم سنگین کاری‌ست بزرگ؛ از آن بزرگ‌تر، مواجهه با شکّی‌ست که همین حالا هم بخشی از ایمان را با خود برده‌است.

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۲۱
محمدعلی کاظم‌نظری

پیش‌تر به‌مناسبت پرسیده‌بودم چرا فاجعه‌ی حمله‌ی مغول به‌ایران، از همان کارکردی در تاریخ ایران برخوردار نشد که زمین‌لرزه‌ی لیسبون در تاریخ اروپا دارد؟ اکنون و، به‌بهانه‌ی کرونا، می‌توان به‌این پرسش پرداخت.

زمین‌لرزه‌ی لیسبون یکی از شدیدترین بلایایی بود که اروپا در تاریخ خود آن را تجربه کرد: این زمین‌لرزه در میانه‌ی سده‌ی هجدهم و در تعطیلی «روز همه‌ی مقدسان» ـــ جشنی که کلیسای کاتولیک در یکم نوامبر در گرامی‌داشت همه‌ی مقدسان شناخته‌شده و شناخته‌نشده و برای احترام به‌درگذشتگان برگزار می‌کند ـــ به‌وقوع پیوست، و موجب شد پای‌تخت پرتغال عملاً ویران، و یک‌سوم جمعیت این کشور از میان برود. نزدیک به۸۵ درصد اهالی لیسبون جان‌شان را در این زمین‌لرزه و سونامی و آتش‌سوزی بعدش از دست دادند.

تقارن این فاجعه با جشنی مذهبی، بر پیش‌زمینه‌ی منازعات گسترده‌ی سده‌های پیش میان کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها و، از همه مهم‌تر، نوزایی‌ای که اروپا هم‌چنان داشت تجربه می‌کرد، سبب شد «روشن‌فکر»ان، که منادیان عقل مستقلِ خودبنیاد بودند، نگاهی برون‌دینی به‌مسئله‌ی شر در پیش بگیرند، و بپرسند خدای عادل مهربان چگونه رضایت می‌دهد چنین بلایی نازل شود؛ آن هم در میانه‌ی جشنی دینی؟ در زوال روزافزون قدرت دنیوی کلیسای کاتولیک در نزاع با پروتستان‌ها، این فاجعه و پرسشی که متعاقباً برانگیخت، به‌مرزی میان سنت و مدرنیته بدل شد.

از زمین‌لرزه‌ی لیسبون به‌بعد است که جست‌وجوی تبیین علمی ـ تجربی برای روی‌دادها تبدیل به‌رویّه‌ی غالبی شد که هم‌اکنون نیز از تفوقی کامل، حتا در میان غلیظ‌ترین معتقدان به‌ادیان، برخوردار است؛ تا پیش از آن، بشر در همه‌ی پدیده‌ها دست خدا را می‌دید، و این مدرنیته بود که درهای معنویت را بست، تا بعداً نیچه‌ای از راه برسد و، صراحتاً، مرگ خدا را اعلام کند. این زمین‌لرزه‌ی لیسبون بود که به«دانم که ندانم» سقراط حیاتی تازه بخشید؛ تا پیش از آن، با وجود دین، منطقاً هیچ «نمی‌دانمی» نمی‌توانست وجود داشته‌باشد.

من پرسیده‌بودم چرا حمله‌ی مغول همین اثر را در فرهنگ ایران بر جای نگذاشت؟ پاسخ این است که ما در آستانه‌ی حمله‌ی مغول در حدود نقطه‌ی اوج عصر زرین فرهنگ‌مان بودیم، که سرشته و آکنده از عقلانیتی تاریخی در مواجهه با روی‌دادها، به‌ویژه در عرصه‌ی حکم‌رانی، بود؛ با حمله‌ی مغول است که در نتیجه‌ی وحشیانه‌ترین کُشتار تاریخ ایران، دوره‌ی طولانی از عُسرت آغاز می‌شود، و داروندار اندیشه‌ی ایرانی به‌عرفانی می‌رود که با فاصله‌گرفتن هرچه بیش‌تر از واقعیت، هر روز مبتذل‌تر شد، تا این‌که عملاً اثری از آثار این اندیشه باقی نماند، و در آستانه‌ی مشروطه، با اندیشه‌ای سراسر نوین آشنا شدیم، که جمود سنت در هضم آن ناتوان بود، و هنوز که هنوز است، نتوانسته‌ایم سنتی نو بر پایه‌ی آن برسازیم.

در مقابل، اروپای عصر زمین‌لرزه‌ی لیسبون، در آستانه‌ی زمانه‌ی روشن‌گری ایستاده‌بود؛ زمانه‌ای که دیر یا زود متولد می‌شد، و این زمین‌لرزه تنها کاتالیزگری بود که شاید این تولد را به‌جلو انداخت: از همین رو، سال ۱۷۵۵ میلادی را می‌توان نقطه‌ی آغاز سیطره‌ی روشن‌گری، تفوق عقل مستقل، و رواج عقلانیت در جامعه و، هم‌زمان، سپیده‌دم تاریخ عُرفی (=سکولار) شدن حکم‌رانی در اروپا و، بعداً، اصدار آن به‌بیش‌تر نقاط عالَم قلم‌داد کرد. سال صفر تاریخ مدرنیته، سال ۱۷۵۵ تاریخ میلادی‌ست.

سال ۱۳۹۸ سال خوبی برای ایران نبود: مجموعه‌ای از بلایای طبیعی، در کنار فجایعی انسانی، با همه‌گیری ویروسی هم‌راه شد، که به‌صغیر و کبیر، پول‌دار و بی‌پول، مسئول و نامسئول، مدیر و کارمند، رحم نمی‌کند؛ در این میان، بی‌تدبیری دولت نقش اصلی را در این فجایع داشت ـــ روشن‌ترین قرینه‌ی بی‌کفایتی عمومی در عرصه‌ی حکم‌رانی، صادرات این ویروس به‌مجموعه‌ای از کشورهای دنیاست. فارغ از نقد مجموعه‌ی دست‌گاه سیاسی در مدیریت معضلاتی که بر سرمان آوار شدند، به‌نظر می‌رسد اتفاق دیگری نیز در حال رخ‌دادن است، که اهمیت آن کم‌تر از آن‌چه گفتم نیست.

ظاهراً کرونا در قم کشف و شایع شده‌است؛ مرکز جریان اصلی تشیع در ایران، که پای‌گاه مستحکم جمهوری‌اسلامی نیز به‌شمار می‌رود. با رواج این ویروس در کشور، تقریباً تمام گردهم‌آیی‌های دینی و غیردین در کشور، بنا به‌منطق روشن جلوگیری از رواج بیش‌تر ویروسی که گویا درمان مشخصی هم ندارد، محدود شدند؛ با این حال، قم از وضعیتی استثنایی برخوردار شد: نه‌تنها اقدامات محدودکننده‌ی زیارت حرم حضرت معصومه کأن‌لم‌یکن شدند، تنها شهری که امروز نمازجمعه در آن برگزار می‌شود، همین شهر است. واضح است که این اقدامات سبب می‌شود کرونا هرچه بیش‌تر قربانی بگیرد، ولی مخالفان اقدامات تحدیدی، گرچه از صحت این گزاره مطلع‌اند، جور دیگری بِدان می‌نگرند.

با وقوع زنجیره‌ای از علت‌ها، اکنون مذهبِ مخالفان محدودسازی اَعمال مذهبی جمعی، رویاروی علم تجربی ایستاده‌است: بدین‌معنا که حامیان برگزاری این مراسم، مجموعه‌ی باورها و نگرش‌های‌شان را در تعارض با توصیه‌های علمی می‌بینند، و نمی‌توانند بپذیرند که «دارالشفاء» هم می‌تواند آلوده به‌ویروس شود؛ برای همین هم به‌هر دست‌آویزی تمسک می‌جویند ـــ از این‌که روایات دینی بر یافته‌های علمی ارجحیت دارند، تا این‌که نانوذرات نقره‌ی موجود در ضریح عاملی ضدویروسی‌ست (اگر طلا باشد چطور؟). نکته‌ی مهم این‌جاست که با رواج شبکه‌های اجتماعی، ناخواسته تصویری ضدعلمی از این مذهب به‌عموم عرضه شده‌است، که حامیان آن وَقْعی هم به‌حال عموم مردم نمی‌نهند.

پیش‌تر نوشته‌بودم که دین در عصر مدرن امتناع نظری دارد: تعین این گزاره اکنون به‌وقوع پیوسته‌است؛ آن‌جا که شماری از مؤمنان علناً با این معارضه مواجه شده‌اند، و شمار بسیار بیش‌تری نیز در اندرون‌شان با این چالش دست‌وپنجه نرم می‌کنند، که: خدا چگونه اجازه می‌دهد مضجع مبارکی آلوده به‌ویروسی خطرناک شود؟ چگونه راضی می‌شود زائران و مجاوران و بَست‌نشینان حرم امن الٰهی بیمار شوند؟ همین پرسش‌ها را مسیحیانی که آوار کلیسای لیسبون بر سرشان ریخت، و نجات‌یافتگانی که با سونامی به‌کام مرگ رفتند، از خود می‌پرسیدند؛ چنان‌که بازماندگان از خود پرسیدند، و روایت‌گرانی هم پیدا شدند و قصه‌ی مدرنیته را نوشتند.

دین انبانی از پاسخ‌ها به‌این پرسش‌ها دارد؛ با این حال، این پاسخ‌ها در برخورد با «مسئله‌ی بقاء»، که اصلی‌ترین سائق بشر است، چندان کارایی ندارند: آدمی‌زادِ در معرض کرونا نمی‌خواهد بداند خدا از طریق اسبابْ اراده‌اش را جاری می‌کند، و اِبا دارد از این‌که خارق این علل باشد؛ او می‌خواهد از مهلکه نجات پیدا کند و زنده بماند، و می‌بیند که علم تجربی، بی‌آن‌که ارجاعی به‌هیچ امر فراواقعی بدهد، با فرض بنیادین خطاپذیری و ابتناء بر «نمی‌دانم»، در تاریکی راه می‌گشاید، و با اتخاذ یک‌روشِ خُنثا، راه حل‌وفصل تمامی مسائل را بالأخره پیدا می‌کند.

و طبیعی‌ست که آدمیان علم را برمی‌گزینند، و جالب این‌جاست که اکنون ـــ به‌دلایلی که بعداً بیش‌تر درباره‌اش خواهم‌نوشت ـــ اوضاع‌مان، خصوصاً از بُعد سیاسی، تا اندازه‌ای شبیه به‌اوضاعی‌ست که زمین‌لرزه‌ی لیسبون در آن به‌وقوع پیوست، و ساخت سیاسی‌مان، به‌مانند اروپای پیشامدرن، بر پایه‌ی «ولایت مطلقه» ایستاده‌است، که اتفاقاً هم در این‌جا و هم در آن‌جا، اصلی‌ترین عامل عُرفی‌سازی (سکولاریسم) سیاسی‌ست؛ بدین‌ترتیب، گمان می‌کنم با تحولی فوری در دین‌داری روبه‌رو شویم، که دین را به‌جای واقعی‌اش بازگردانَد ـــ چنین تحولی می‌تواند پیش‌درآمدی بر تحولاتی دیگر باشد، که شاید سپهر سیاسی ایران را دگرگون سازد.

شاید آیندگان سال ۱۳۹۸ را معادل سال ۱۷۵۵ بدانند، و شیوع کرونا را با زمین‌لرزه‌ی لیسبون هم‌ارز قلم‌داد کنند.

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۳۰
محمدعلی کاظم‌نظری

در میانه‌ی اعتراض به‌گرانی بنزین، مقام رهبری با اذعان به‌این‌که در این موضوع «سررشته» ندارند، آن هم در آغاز درس خارج فقه، گوشی را دست آقایانی دادند که به‌این موضوع معترض شده، و خواستار دخالت مجلس برای اصلاح قیمت بنزین بودند؛ بدین‌ترتیب، جلوه‌ی دیگری از لزوم اصل ولایت‌فقیه برای عرفی‌شدن حکومت ایران را دیدیم: در مقام مقایسه، اگر هر حکومت دیگری سر کار بود، با اظهارنظر هریک از آقایان، یکایک تصمیمات حکومت در معرض عدول و بازگشت قرار می‌داشت؛ ولی ولایت مطلق فقیه، شاید ناخواسته، مهم‌ترین عامل حرکت نظام حکم‌رانی ایرانی از «قدسی» به«عرفی»ست.

از این گذشته، آن‌طور که من بِدان‌سوی صحنه‌ی شعبده می‌نگرم، مذاکرات فشرده‌ای برای به‌نتیجه‌رسیدن برجامی تازه در جریان است؛ پیش‌تر هم نوشته‌ام که به‌خاطر همین قُرب مذاکرات به‌نتیجه‌گیری پایانی‌ست که در این مقطع، و نه مثلاً پس از انتخابات مجلس، «شوک‌درمانی» گرانی بنزین انجام گرفت: برای مثال، اگر پس از حصول برجام جدید، بنزین گران می‌شد، توجیه افزایش قیمت در گشایشی که حاصل این برجام خواهدبود، فوق‌العاده دشوار می‌بود.

در حالی که حالا، توجیه این گرانی وضعیت اقتصادی خزانه‌ی دولت است، که البته اهل‌فن می‌دانند چندان جدی نیست: دولت هنوز می‌تواند حقوق کارمندانش را سروقت بدهد، و مطالبات پیمان‌کارانش هم وضعیت معمولی دارد؛ گذشته از این‌که ادعای وضعیت نامناسب خزانه ترفندی‌ست که روحانی یک‌بار دیگر هم آزموده‌است: او در آغاز مذاکرات برجام، این اظهارنظر را کرده‌بود، که: «دولت قبلی خزانه‌ی خالی تحویل دولت کنونی داده‌است»؛ لابد با منطق گسیل این پیام به‌طرف‌های مقابل مذاکره، که: «ما با این شرایط هم می‌توانیم ایستادگی کنیم؛ پس بهتر است با ما کنار بیایید»؛ دقیقاً مانند دعوایی که یک‌طرف در آغاز شروع به‌خودزنی می‌کند.

در حالی که این گرانی نظیر همان گران‌کردنی‌ست که با نام «هدف‌مندسازی یارانه‌ها» می‌شناسیم، مدیریت عمومی بهتر در دولت احمدی‌نژاد سبب شد انتقال بخشی از منابع حاصل از این گرانی به‌یارانه‌های نقدی مانع از گسترش ابعاد اعتراضات پراکنده‌ای شود که در همان مقطع و ناشی از اثر تورمی بیش‌تر آن افزایش قیمت رخ داد؛ اگر برنامه‌ی افزایش یارانه‌های نقدی پیش از افزایش قیمت بنزین اجرایی می‌شد، ای‌بسا این گرانی می‌توانست بی‌دردسرتر رخ دهد، اما یک‌فرضیه هم در این میان وجود دارد، و آن این‌که برنامه‌ی پرداخت منظمی برای منابع حاصل از افزایش قیمت بنزین وجود ندارد: در صورت صحت این فرضیه، نتیجه آن می‌شود که پرداخت کمک‌هزینه‌ی نقدی وعده‌داده‌شده، آن هم نه به‌همه‌ی مردم، موقتی خواهدبود و، احتمالاً، دولت به‌دنبال آن است که با حصول توافق درباره‌ی برجامی که پیش‌تر، به‌اظهار خودِ روحانی، «توافق اصولی» درباره‌اش حاصل شده‌است، و گشایشی که در پی خواهدآمد، کلک کمک‌هزینه‌ی نقدی را به‌کل بکَند.

در این میان، دو نکته هم‌چنان قابل‌ملاحظه‌اند:

نخست این‌که هیچ تضمینی نیست روند امور به‌همین ترتیبی پیش برود که نظام خود را مهیای آن کرده‌است. اگر تولد «شورای هم‌آهنگی سران سه‌قوه»، برای اتخاذ تصمیمات راه‌بردی و، البته، پذیرش مسئولیت این تصمیمات، بتواند تعادل قدرت‌های رقیب در ساختار نظام را به‌ارمغان بیاوَرد، و دست‌آورد انضمام کامل ایران به‌نظام جهانی به‌خوبی میان جناح‌های قدرت‌مند تقسیم شود، و همین تعادل بتواند گذار به‌دوران پس از رهبر کنونی نظام را مدیریت کند، آن‌گاه دو سرنوشت پیش روی ما خواهدبود: این‌که تبدیل به‌چین شویم، یا به‌روسیه‌ی پس از فروپاشی شوروی بدل شویم.

سرانجام مطلوب ما از حیث واقعیت تاریخی البته مدل توسعه‌ی اقتصادی و سیاسی چین است؛ این‌که تبدیل به‌قدرتی نوظهور در خاورمیانه شویم، که هم‌سایگان‌مان نیز، ناگزیر از پذیرش و شناسایی برتری‌اش هستند. در مقابل، مدل اُلیگارشیک روسیه پیش روی ماست، که نشانه‌های استقرار قطعی‌اش از خیلی پیش‌تر، از همان زمان که «ریچ‌کیدْز آوْ تهران» به‌وجود آمد، پدیدار شده‌است، و وفور «مال»ها در سرتاسر کشور قرینه‌ی قطعی این موضوع است. تأمل بیش‌تری درباره‌ی این دوگانه لازم است، و بعداً بیش‌تر به‌آن می‌پردازم.

نکته‌ی دوم این است که حکومت پهلوی به‌سادگی هرچه تمام‌تر فروپاشید: در اوج اقتدار داخلی و خارجی، سر تا پا مسلح و غرق در ثروت، حکومتی که حتا تا شهریور ۵۷ هم کم‌ترین لطمه‌ای ندیده‌بود، سقوط کرد و، به‌رغم همه‌ی تبیین‌ها و تحلیل‌هایی که در این چهار دهه در داخل و خارج از کشور درباره‌ی فروپاشی حکومت پهلوی مطرح و درباره‌اش گفت‌وگو شده‌است، هنوز واقعاً روشن نیست چرا حکومتی با آن میزان از سخت‌افزار و نرم‌افزار یک‌دفعه فروریخت.

راست است که سامانه‌های اجتماعی نوعی رایانه با هوش مصنوعی نیستند که بتوان با دقت پیش‌بینی کرد چه‌بازخوردی به‌محرک‌های محیطی و پیرامون‌شان می‌دهند؛ یک‌اتفاق پیش‌بینی‌ناپذیر، یک‌حرکت جمعی افسارگسیخته، یک‌اعتراض خیابانی گسترده، می‌تواند همه‌چیز را دچار تطوری عمیق کند؛ و این‌جاست که باید با نگرانی روند روی‌دادها را نگریست: هرگونه تزلزل در نظم سیاسی، می‌تواند گسل‌هایی را فعال کند که هرکدام‌شان می‌توانند چالش‌هایی سهم‌گین پدید آورند ـــ آن هم در شرایطی که کشور تحریم‌های مکرری را از سر گذرانده‌است، و از سرمایه‌ی اجتماعی چشم‌گیری هم برخوردار نیست، و با گرگ‌هایی در منطقه سرشاخ است که مترصد یک‌لحظه غفلت برای واردآوردن ضرباتی مهلک‌اند.

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۲
محمدعلی کاظم‌نظری

همین‌روزهاست که فغان به‌آسمان برود که: «چرا این‌قدر عزاداری؟ چرا با این سروصدا؟ چرا ایجاد مزاحمت برای مردم؟»؛ البته همه‌ی معترضان قیمه‌پلو دوست دارند: می‌خورند و می‌گویند چرا برای دیگر امور خیر خرج نمی‌کنید؟

بگذریم. دارم کتاب «حقیقت عاشورا» را می‌خوانم؛ اثر دیگری از محمد اسفندیاری، نویسنده‌ی محقق «عاشوراشناسی»، که یکی از معدود آثار پژوهشی تاریخی در جست‌وجوی «هدف» امام حسین (روحی فداه) است. اسفندیاری، پس از وارسی این مسئله که امام چه‌هدفی را دنبال می‌کرد، در اثر تازه‌اش وجوه دیگر این ماجرا را در تاریخ وامی‌کاود.

در اوایل کتاب این موضوع به‌ذهنم رسید: شرایطی که مولا را واداشت آن حرکت را انجام دهد، تقریباً هم‌چنان پابرجاست؛ یعنی جان‌فشانی برای تغییر مناسبات، اگرچه کاری کرد «عاشورا» به‌مفهومی فراتر از زمان و مکان بدل شود، اما آن مناسبات سخت‌جان‌تر از این حرف‌ها بودند که حتا خون خدا بتواند ریشه‌اش را بخشکاند.

پاس‌داری از خاطره‌ی آن رشادت، در شرایطی که مناسبات ظالمانه هم‌چنان پابرجا بودند و، از این رو، اجازه نمی‌دادند فرمان به‌سوی برانداختن آن مناسبات بچرخد، و پیام حسین به‌درستی دریافت شود، اقتضاء دو کار را داشت: یکی تلاش ائمه‌ی معصوم (سلام‌الله علیهم) برای ترویج اجتماعی مناسباتی دیگر به‌آهستگی، و دیگری برجسته‌کردن بُعد احساسی ماجرا.

پرداختن به«مقتل»، به‌مظلومیتی که در تاریخ بی‌مانند است، به‌عنوان پیش‌ران تغییر مناسبات موجود، لازم می‌آورْد جزئیات هرچه پررنگ‌تر باشند؛ بدین‌ترتیب، رفته‌رفته آن‌چنان این پرداختن به‌جزئیات ـــ در ممنوعیت ترویج مناسبات جدید و سرکوب هرگونه چرخش فرمان بِدان‌سو ـــ قدرت‌مند شد، که عملاً موضوع اصلی را به‌حاشیه راند.

گرامی‌داشت یاد حسین‌بن علی به‌تدریج چنان اهمیتی یافت، که پایه و مایه‌ی حرکت او در میان هیاهوی مناسک تازه گم شد؛ در واقع، گویی شیعیان تمام انرژی‌شان را به‌جای برخورد اصلاحی یا انقلابی با مناسبات موجود، بر پاس‌داری از نام بلند مولا به‌شیوه‌ای البته بی‌خطر متمرکز کردند ـــ البته سرزنشی در کار نیست؛ از انسان معمولی توقع نمی‌رود چونان حسین به‌دل آتش بزند.

دو سال پیش از این، نوشتم:

اکنون چطور؟ وقتی این سخن از اعماق تاریخ هم‌چنان به‌گوش می‌رسد، که: «همه‌جا کربلا، و هر زمان عاشوراست»، و قیام مولا خطی در تاریخ کشیده‌است که تا خاتمه‌ی آن دوام دارد، ما کدام‌سو ایستاده‌ایم؟ شرایطی که امروز تجربه می‌کنیم، اگر ادعا می‌کنیم حسینی هستیم، چه‌الزامی بر ما می‌نهد؟

گاهی که دسته می‌روم زنجیر بزنم، هرسال تعداد بیش‌تری از عزاداران را می‌بینم که پارچه‌ای روی دوش‌شان می‌اندازند تا مبادا بُراده‌های فلز به‌پیراهن مشکی و تیپ‌شان آسیب بزند؛ حتا همان‌ها هم که به‌خودشان «لطمه» می‌زنند، به‌نظر نمی‌رسد بخواهند زحمت جان‌گداز تغییر مناسبات را به‌دوش بکشند ـــ منِ مشاهده‌گرِ مدعی هم یک از هزاران.

عمربن عبدالعزیز، که به‌قول امام باقر (سلام‌الله علیه) «نجیب» بنی‌امیه بود، می‌گفت از شرم آن‌چه در عاشورا گذشت، حتا اگر بهشتی باشد، در برابر پیام‌بر (صلوات‌الله علیه) سرافکنده است؛ من نیز.

۰ نظر ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۱۲:۳۴
محمدعلی کاظم‌نظری

ـــ تقدیم به«مجید»

علم تجربی بر ندانستن استوار است؛ نقطه‌عزیمت این معرفت، برخلاف تمام معرفت‌هایی که بشر را در طول تاریخ به‌خود مشغول کرده‌است، جهل است. به‌همین قیاس، نقطه‌ی آغاز مدرنیته، به‌عنوان هم‌زاد علم تجربی، همین ندانستن است؛ نوعی خلأ بی‌معنا، که با «انسان»، و تنها انسان، معنا می‌یابد: مرگ خدا را در همین بستر باید فهمید.

این ویژگی یک‌تای علم تجربی سبب می‌شود به‌قول کوآیْن تنها سرچشمه‌ی شناخت راستین را تجربه بداند؛ لمس بی‌واسطه‌ی واقعیت. علم تجربی هیچ شناختی از واقعیت ندارد، و تنها زمانی به‌شناختی راستین دست می‌یابد که، ترسان و لرزان، تجربه کند؛ آن هم با این فرض که هر گزاره‌ای حاصل این شناخت باشد، بنا به‌تعریف، انکارپذیر است: این همان چهره‌ی شگفت علم تجربی‌ست که نقطه‌ی کانونی‌اش نادانی‌ست؛ تمام تلاش‌های علم تجربی برای کشف واقعیت به‌گزاره‌هایی منجر می‌شود که باید انکارپذیر باشد، و این مسیر هیچ پایانی ندارد.

این معرفت انسانی، که همواره خود را در معرض انکار و تردید قرار می‌دهد و، حتا، از مردودشدن استقبال هم می‌کند، به‌سادگی هرچه تمام‌تر تمام ادعاهای انحصاری دین را دود کرد و به‌هوا فرستاد: علم تجربی جلوی همه‌ی پدیدارهای دینی یک‌میکروسکوپ قرار داد، و با عینکی روی‌دادهای دینی را زیر بررسی قرار داد که عملاً چیزی از امر قدسی باقی نماند.

در واقع، علم تجربی همه‌ی ادعاها، تجربه‌ها، معارف و، به‌طور کلی، داشته‌های انحصاری دین را، که در طول سده‌ها بی‌رقیب مانده‌بود، به‌چالش کشید: هر آن‌چه زمانی یک‌معجزه به‌حساب می‌رفت، که بنا به‌تعریف دست بشر از آن کوتاه بود، اکنون در اختیار همه‌ی آدمیان است و، با گذشت زمان، هرچه بیش‌تر هم در دست‌رِس قرار می‌گیرد؛ مشخصاً چیزی در ساحت پزشکی نیست که بشر تصور دست‌یابی به‌آن را نداشته‌باشد، و با ماشین‌های متحرک پیش‌رفته، حتا طی‌الأرض هم قابل‌تصور شده‌است.

درباره‌ی همه‌ی وجوه زندگی بشر، درباره‌ی تمام معضلات و مشکلاتی که بشر در طول تاریخ با آن‌ها دست‌به‌گریبان بوده‌است، و دین کوشیده‌است راه‌کارهایی با تکیه بر ادعای همه‌چیزدانی برای بقاء نوع او ارائه کند، علم تجربی با تکیه بر هیچ‌چیزندانی راه‌کارهایی عرضه کرده‌است که عملاً بخش مهمی از مسائل تاریخی بشر را به‌بایگانی فرستاده‌است؛ بیماری‌های همه‌گیر، گرسنگی‌های نگران‌کننده، عمرهای کوتاه، همه و همه به‌خاطراتی تلخ بدل شده‌اند، نه این‌که واقعیاتی در پیش چشم‌مان باشند.

علم تجربی حتا مسئله‌ی معنا را نیز بِلاموضوع کرده‌است: این‌که هر کاری که انجام می‌دهیم، هرچه روی می‌دهد، باید معنایی داشته‌باشد، یعنی داستانی در پشت خود داشته‌باشد که آن را به‌فهم درآوریم، دیگر نیازمند دین نیست. البته دین یکی از درخشان‌ترین داستان‌هایی بود که یک‌تاریخ دوام آورد؛ با این حال، علم تجربی این داستان را هم زیر سؤال برد، و اعلام کرد هیچ معنایی جز تصادفی دائمی وجود ندارد، و این انسان است که به‌همه‌چیز معنا می‌بخشد.

امروز مؤمنان به‌جای سازوکارهای دینی حل مشکلات و پیش از مراجعه به‌دین سَری به‌بیمارستان و بانک و اینترنت می‌زنند؛ جالب‌ترین وجه این مراجعه آن است که تقریباً هیچ تلاش مؤثری برای این صورت نمی‌گیرد که علم تجربی و یا دست‌آوردهای آن را با دین سازگار کنند: تمام تلاش‌ها در این راستاست که دین را با علم تجربی سازگار کنند ـــ بانک اسلامی، پزشکی اسلامی و، البته، حکومت اسلامی. هیچ تلاش جدی و مؤثری برای عرضه‌ی دین پزشکی صورت نمی‌گیرد؛ کسی چنین تلاشی را جدی تلقی نخواهدکرد.

بدین‌ترتیب، دین از همه‌ی عرصه‌ها اندک‌اندک پس نشسته‌است؛ در حالی که در گذشته‌ای نه‌چندان دور متولی همه‌ی وجوه زندگی مردم دین بود، و زندگی اصولاً در هاله‌ای از ابهام و در پس پرده‌ی شگفتی ناشی از کشف‌وشهودی جریان داشت که دین برای انسان به‌ارمغان می‌آورد، امروز به‌پِی‌رَوی از پی‌یِر لاپْلاس، ریاضی‌دان شهیر فرانسوی، برای‌مان مسجّل شده‌است که هر چیزی علتی دارد، و این علت را دیر یا زود خواهیم‌فهمید؛ برای همین نیاز چندانی به‌مناسک دینی هم نداریم، که بکوشیم اراده‌ی خدا را بر امور مسلط کنیم.

برای همین هم دین اساساً نقشی انفعالی می‌یابد و، به‌نوعی، دچار بن‌بست می‌شود؛ از آن‌جا که مبنای معرفتی‌اش به‌ویرانه‌ای بدل شده‌است، طبعاً هیچ حکمی هم نمی‌تواند بدهد که براساس این مبنای معرفتی ویران و داستانی که دیگر معنایی را عرضه نمی‌کند، توجیه شود. با سیطره‌ی بی‌چون‌وچرای علم تجربی، و پاسخ‌های فوق‌العاده‌ای که به‌مسئله‌های ناشی از لزوم بقاء می‌دهد، هرگونه تلاشی برای احیاء دین و بازسازی چهره‌ی آن، صرف‌نظر از این‌که نامش را «روشن‌فکری دینی» بگذاریم یا «نواندیشی دینی»، «بازگشت به‌اصل دین» بگذاریم یا هر چیز دیگر، از پیش شکست‌خورده است.

احتمالاً بتوان گفت دین مدت‌هاست به‌بن‌بست رسیده‌است؛ برای همین، هر نوع تلاشی برای ترویج آن به‌شکست می‌انجامد، و این نه از فقر نظری روی‌کردهای جای‌گزین به‌دین ناشی می‌شود، و نه ربطی به‌تجربه‌های ناکام اداره‌ی دولت مدرن براساس منطق دینی دارد ـــ ضربه‌ی اصلی را دین خورده‌است، و این ضربه هم از جای دیگری به‌آن وارد شده‌است. از این رو، تنها راه‌کاری که پیش پای دین‌داران مانده‌است، تلاش برای استقرار دین در جای‌گاه واقعی خود است؛ گوشه‌ی آرامش‌بخشی که روان انسان را التیام می‌بخشد و، در کشاکش زندگی روزمره، چونان آغوش امنی به‌تیمار او می‌پردازد.

آن‌طور که من می‌بینم، تنها همین کارکرد برای دین مانده‌است، که هنوز عمل می‌کند، و آن هم البته انحصاری نیست؛ یعنی در کنار ابزارهای دیگر آرام‌شدن، که علم تجربی برای انسان فراهم کرده‌است، دین هم ابزار مؤثری‌ست که به‌انسان کمک می‌کند آرامش را تجربه کند. به‌جز این، و معنویتی که انسان را در تجربه‌های دینی‌اش در بر می‌گیرد، عملاً امکان کنش و کارکرد دیگری برای دین متصور نیست.

۰ نظر ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۵:۳۷
محمدعلی کاظم‌نظری

آدمی‌زاد در هر لحظه باید تصمیم بگیرد؛ در واقع، زندگی آدمی از مجموعه‌تصمیماتی پی‌درپی تشکیل شده‌است: یک‌تصمیم را که می‌گیری، تصمیم بعدی پشت‌بندش منتظر گرفته‌شدن است، و در عین حال از تصمیمی که گرفته‌ای متأثر شده‌است؛ به‌همین ترتیب، هر لحظه در حال گرفتن تصمیمی هستیم، که متدرجاً تصمیم‌های بعدی‌مان را هم شکل می‌دهد ـــ بنای زندگی‌مان را تصمیماتی می‌سازند که پشت‌هم می‌گیریم؛ ساخت‌مانی که پِی‌اش را تصمیمات پدران و مادران و گذشتگان‌مان ریخته‌است.

اگر تصمیمات‌مان را خودمان می‌گرفتیم و هیچ‌یک از آن‌ها اثری بر دیگران هم باقی نمی‌گذاشت، زندگی می‌توانست پدیده‌ی لذت‌بخشی باشد: البته در صورتی که می‌توانستیم مطمئن باشیم هریک از تصمیمات را واقعاً خودمان گرفته‌ایم، و آزاد می‌بودیم که ساخت‌مان را هرچندبار ویران کنیم؛ بی آن‌که آسیبی را متوجه کسی کنیم. مشکل این است که این‌طور نیست: نه‌تنها هیچ‌یک از تصمیمات‌مان را خودمان نمی‌گیریم، چون اصلاً نمی‌توان فهمید خود یعنی چه، بلکه همه‌ی تصمیمات‌مان به‌نحوی از دیگران تأثیر می‌پذیرد، و بدتر این‌که بر دیگران، هرقدر نزدیک‌تر باشند، اثرات ماندگارتری بر جای می‌گذارد.

هر حرفی که می‌زنیم یا نمی‌زنیم، و هر رفتاری که می‌کنیم یا نمی‌کنیم، دیگرانی را متأثر می‌کند؛ مانند سنگ‌هایی هستیم که در مسیر حرکت رودخانه به‌هم برخورد می‌کنیم: ترک می‌خوریم، می‌شکنیم، ذراتی را از دست می‌دهیم، شاید ذراتی به‌مان بچسبد و، البته، صیقل می‌خوریم. این فرآیند، چه از آن آگاه باشیم و چه نه، هر ثانیه دارد روی می‌دهد؛ هرقدر از آن آگاه‌تر شویم، هر ضربه‌ای که می‌خوریم بیش‌تر تکان‌مان می‌دهد ـــ بیش‌تر از آن، این آگاهی دچار سرگیجه‌ی‌مان می‌کند که چقدر هر رفتار کوچک‌مان می‌تواند بر دیگرانی، دور یا نزدیک، الآن یا فردا یا فرداها، اثرات سنگینی بر جای بگذارد.

تأمل در این فرآیند، هرقدر بیش‌تر و عمیق‌تر صورت گیرد، آدمی را بیش‌تر مضطرب می‌کند؛ تا بِدان‌جا که ممکن است به‌وسواس بیانجامد: حتا اگر همه‌ی رفتارهایت را دقیقاً سبک‌سنگین کرده‌باشی، مدام از خودت می‌پرسی نکند کار درستی انجام نداده‌باشی؟ نکند زندگی کسی را، به‌اشتباه، به‌ناحق، تحت‌تأثیر قرار داده‌باشی؟ هیچ‌وقت مطمئن نیستی تصمیمی که گرفته‌ای درست بوده‌است؛ از آن بدتر این‌که هیچ‌وقت نمی‌توانی مطمئن باشی تصمیمی را که مسئولیت‌هایش پای توست خودت گرفته‌ای: معلم هستی و به‌دانش‌آموزت فشار می‌آوری درس بخواند؛ از کجا مطمئن هستی که این فشارْ خیرخواهانه است؟ از کجا یقین داری که ـــ مثلاً ـــ به‌هر دلیلی به‌او حسادت نمی‌کنی؟ از کجا شک نداری که از او متنفر نیستی؟ از کجا اعماق ذهنت را کنکاش کرده‌ای و فهمیده‌ای که یقیناً می‌خواهی پیروز شود؟ چطور می‌شود این‌ها را فهمید؟ هیچ شناختی از خودمان نداریم؛ شاید اصلاً نمی‌توانیم داشته‌باشیم.

در میان انبوه انسان‌هایی که می‌آیند و می‌روند، احتمالاً عده‌ی پُرشماری اساساً به‌این پرسش‌ها فکر نمی‌کنند؛ از آن عده‌ی اندکی که بدشانسی می‌آورند و با این مسائل برخورد می‌کنند، انگشت‌شمارانی که روان‌شان از هم گسیخته نمی‌شود، به‌مقام «فیلسوف» نائل می‌آیند. اخلاق، کوشش انسانی سازمان‌یافته‌ای برای برون‌رفت از وضعیت بحرانی‌ای‌ست که کوشیدم شمّه‌ای از آن را به‌تصویر بکشم؛ در سوی دیگر ماجرا، قصه‌ای‌ست که درون‌مایه‌ای فرابشری را برای معنابخشی به‌این ماجرای دل‌هُره‌آور ادعا می‌کند، و تکلیف وسواس تصمیم‌گیری را یک‌سره می‌کند: دین.

دین، نوعاً، تأمل درباره‌ی این زنجیره‌ی پایان‌ناپذیر تصمیمات را برعهده می‌گیرد و، در مقابل، آرامش را به‌انسان هدیه می‌کند: موجودیت محوری دین ـــ خدا ـــ می‌گوید کاری به‌این‌ها نداشته‌باش؛ فقط آن‌چه به‌تو گفته‌ام انجام بده، مابقی‌اش را به‌عهده‌ی من بگذار. گوهر دین، ماجرای موسا و هم‌راهش (صلوات‌الله علی نبینا و آله و علیهما) است، که در آیات ۶۰ تا ۸۲ سوره‌ی مبارک کهف بیان شده‌است؛ همان کارهای غیرقابل‌انتظاری که هم‌راهش انجام می‌دهد، و از موسا می‌خواهد سکوت کند، و تنها او را هم‌راهی کند. موسا، به‌عنوان یک‌گونه‌ی انسان، مدام درباره‌ی کارهای پیش‌بینی‌ناپذیر هم‌راهش می‌پرسد؛ تا بِدان‌جا که آرامش ایمان از دستش می‌رود، و توفیق هم‌راهی با مرد، که گفته‌اند «خضر» است، از او سلب می‌شود.

جالب است که دینْ سکوت مطلق از انسان طلب نمی‌کند؛ ابراهیم (صلوات‌الله علی نبینا و آله و علیه)، پیام‌بری که درباره‌اش بیش‌تر خواهم‌نوشت، مدام در حال تردید است: از ستاره به‌ماه، از ماه به‌خورشید و، حتا، وقتی بُت‌ها را می‌شکند، ای‌بسا می‌خواهد بداند واقعاً در آن پاره‌های سنگی اثری از حقیقت هست؟ او حتا وقتی در معاد تردید می‌کند به‌دنبال پاسخ است تا، به‌قول خودش، «قلبش مطمئن شود»؛ در عالی‌ترین درجات ایمان، تفاوت مواجهه‌ی موسا و ابراهیم با امر مقدس، این است که موسا دست به‌انکار می‌زند، ولی ابراهیم تنها می‌پرسد ـــ بی آن‌که سخنش رنگ انکار داشته‌باشد، و این، تفاوت تعیین‌کننده‌ای‌ست.

شاید بهترین کار آن باشد که آرامش دین را بگیریم، تا زنده بمانیم، ولی هم‌چنان بپرسیم: مرز تأمل در حالی که درون دین به‌سر می‌بریم، و در حالی که از مرزهای دین بیرون آمده‌ایم، سرگشتگی در فضایی دل‌شوره‌آور است، که ذره‌ذره روان آدمی را می‌خورد. زمین محکمی که دین به‌انسان هدیه می‌دهد، تا روی آن بایستد و درباره‌ی همه‌چیز بپرسد و تردید کند، همان کِشتی نجاتی‌ست که در طوفان‌ها انسان را آرام می‌کند؛ آرامشی که ذهن‌های سرکش را رام می‌کند، تا بپرسند، و به‌پیش بروند ـــ نه این‌که غرق شوند.

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۴۴
محمدعلی کاظم‌نظری

قبلاً درباره‌ی قراردادهای «رهن و اجاره» نوشته‌بودم؛ اینک می‌خواهم در همان راستا به«فروش اقساطی» بپردازم و، از این ره‌گذر، گریزی هم به‌کلیتی عام‌تر بزنم.

حتماً تجربه‌ی خرید اقساطی دارید: بخشی از قیمت کالا را نقداً پرداخت می‌کنید؛ مابقی را طی چند قسط می‌پردازید، که قیمت کالا را در مجموع نسبت به‌این‌که همه‌ی مبلغ را نقداً پرداخت کنید افزایش می‌دهد. این شکل از خریدوفروش شرعاً جایز است؛ زیرا گزاره‌ی فقهی ظاهراً مورد اجماعی وجود دارد که می‌گوید: «للأجل قسط من‌الثّمن (مهلت بخشی از بهای معامله است)» و، بر این اساس، میزان پرداخت غیرنقدی می‌تواند بیش‌تر از پرداخت نقدی باشد، و مابه‌التفاوت پرداخت‌های نقدی و غیرنقدی آن چیزی‌ست که در برابر مهلت پرداخت قرار می‌گیرد.

اصلاً چرا باید این قاعده وجود داشته‌باشد؟ پاسخ این است که این قاعده یکی از «حیله‌های ربا»ست؛ راهی برای فرار از آن‌که معامله‌ای ماهیتاً ربوی، محکوم به‌ربا باشد: زیرا در هر دو معامله‌ی نقد و غیرنقد، یک‌جنس دارد معامله می‌شود، و تعادل کالا و قیمت، با اعلام دو عدد برای پرداخت‌های نقد و غیرنقد بر هم می‌خورد و، اصطلاحاً «شُبهه»ی ربای «مُعاملی» پدید می‌آید، که در جریان آن، دو کالای یک‌سان مورد معامله قرار می‌گیرند، ولی مقدارشان یک‌سان نیست.

برای دوری از این موضوع، می‌گویند وقتی پرداختْ غیرنقدی‌ست، گویی زمان هم علاوه بر کالا دارد خریداری می‌شود و، در نتیجه، مبلغ پرداختی در جریان فروش غیرنقدی می‌تواند افزایش یابد (این‌جاست که خیلی پیش‌تر از تولد سرمایه‌داری، یکی از ارکان آن، که معادله‌ی زمان و پول است، در فقه اسلامی پدیدار می‌شود)؛ بدین‌ترتیب، شُبهه‌ی ربا(ی مُعاملی) از میان می‌رود، و خرید غیرنقدی شرعاً تجویز می‌شود: زیرا در واقع یک‌کالا با دو قیمت معامله نمی‌شود؛ بلکه جمعاً دو کالا در حال معامله با دو قیمت است: یکی کالای مربوط، یکی کالای مربوط به‌هم‌راه زمان پرداخت ـــ از این رو، این‌که این دو کالا قیمت‌های متفاوتی داشته‌باشند ظاهراً فاقد اشکال است.

اما بازار این دادوستد را این‌گونه نمی‌بیند: آن‌چه بازار می‌بیند این است که فروشنده با چشم‌پوشی از دریافت مبلغ نقد، در واقع دارد همان مبلغ را به‌خریدار قرض می‌دهد؛ در نتیجه، خریدار باید آن مبلغ را با بهره‌اش به‌فروشنده بازگرداند ـــ اَماره‌ی این موضوع هم آن است که نرخ افزایش قیمت در خرید غیرنقدی، با نرخ بهره‌ی بازار («صدی سه» نسبت به‌مابقی مبلغ) یک‌سان است. در واقع، به‌نظر می‌رسد فقه اسلامی برای تطابق با اقتضائات ربوی کار بازار ناگزیر شده‌است با ترفندهایی زیرکانه درون مناسبات بازار زنده بماند: یکی از جنبه‌های پیوند ارگانیک «حوزه» و «بازار»؛ تأمین جریان نقدی («وجوهات») برای «مدرسه»، در مقابل ِ برسازی ابزارهایی برای تمیزماندن و تمیزشدن پول‌های بازاری.

این ماجرایی‌ست که تا همین امروز هم دوام یافته‌است: یکی از شگفت‌انگیزترین روی‌دادهای تاریخ فقه اسلامی، که به‌واسطه‌ی فقدان نگاه روش‌مند و، البته، برخی ملاحظات پُراهمیت، تقریباً هیچ توجه و تأملی درباره‌ی آن صورت نگرفته‌است، همین است که چطور می‌شود نهادِ ذاتاً ربوی ِ «بانک» درون دست‌گاه فقاهت جای‌گیر شود؛ آن هم با توجیه‌های شرعی قدرت‌مند درباره‌ی بسیاری از عملیات بانکی، که اصولاً با مبانی دینی اسلام معارضه دارند (تقریباً تمام قراردادهای بانکی بهره‌ای از ربا برده‌اند؛ چنان‌که تمامی‌شان از توجیه شرعی نیز برخوردار هستند).

این‌جاست که باید از بزرگ‌مرد تاریخ ایران، عطامَلِک جُوِینی، نقل‌قولی درباره‌ی آن «ملاحظات پُراهمیت» ذکر کنم؛ او، در «تاریخ جهان‌گشای»، درباره‌ی ایامی که مغول مشغول تاخت‌وتازی جان‌کاه در زمین و اندیشه ایرانیان بود، پس از توصیف صحنه‌ای به‌غایت تکان‌دهنده درباره‌ی تعرض این قوم به‌مساجد، به‌گفت‌وگوی دو تن از علماء اشارتی می‌کند بدین‌مضمون: «در این حالت، امیر امام جلال‌الدین علی‌بن‌الحسن‌الرّندی، که مقدّم و مقتدای سادات ماوراءالنهر بود در زُهد و وَرع، روی به‌امام عالم رکن‌الدین امام‌زاده، که از افاضل علمای عالم بود، آورده و گفت: "مولانا چه‌حالت است این‌که می‌بینم؛ به‌بیداری‌ست یا رب؟ یا به‌خواب؟". مولانا امام‌زاده گفت: "خاموش باش! باد بی‌نیازی خداوند است که می‌وزد؛ سامان سخن‌گفتن نیست!"».

پی‌نوشتِ عجالتاً بی‌ربط: فاجعه‌ی حمله‌ی مغول، خصوصاً با دلالت‌های روشنی که داشت، می‌توانست همان کارکردی را برای اندیشه‌ی ایران داشته‌باشد که فاجعه‌ی زمین‌لرزه‌ی لیسبون برای اندیشه‌ی اروپا داشت، و یکی از عوامل نهضت روشن‌گری شد؛ پرسش این است که: «چرا نشد؟» ـــ به‌این پرسش در مجال مبسوط‌تری باید پرداخت.

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۷ ، ۱۴:۴۱
محمدعلی کاظم‌نظری