چند روز دیگر محرّم از راه میرسد؛ بهقول اهل دل: «ارباب صدای قدمت میآید». در طول سالیان درازی که از ۶۱ قمری بدینسو گذشتهاست، مکرر دربارهی حضرت حسینبن علی (ع) نوشتهاند: دربارهی اینکه که بود و چه کرد و چرا کرد و چگونه شد، انواع تحریرها و تقریرها و تحیّرها را ابراز کردهاند؛ با این حال، شاید بتوان از زاویهی دیگری نیز بهاین ماجرای عظیم نگریست ـــ اینکه تجربهی چنین دلآوریِ خیرهکنندهای چطور چیزیست؟
همهیمان در زندگی با لحظات سخت و آسان روبهرو بودهایم: برای ما معمولیهای مقیم مرز پُرگهر، با آن تاریخ گرانبار و وضعیت اسفبار کنونی، احتمالاً سختیهای زندگی بهمراتب بیشتر از آسانیهایش بودهاست؛ چنانکه احتمالاً بهکرّات ناگزیر از این شدهایم که دست بهانتخابها و تصمیمگیریهای دردناک بزنیم و، گرچه ممکن است بهعنوان یکسری آدم معمولی، نه آنچنان که باید شجاعدل هستیم، و نه آنچنان که نبایدْ بزدل، گاه در موقعیتهایی قرار میگیریم که تحت شدیدترین فشارهای روانی قرار میگیریم، و باید شجاعانه بهاستقبال بحران برویم، و آن را حلوفصل کنیم؛ در کمال سختی و، البته، نوعاً بهتنهایی.
تجربهی این لحظات جانکاه، پُر از دلشوره، تپش قلب، بالارفتن فشار خون، بههمریختن دستگاه گوارش، اصلاً دلچسب نیست، و ممکن است پیآمدهای درازدامنی هم بر جسم و روانمان بر جای بگذارد: شبهای بیخوابی، فکرکردن مدام بهکارهایی که باید انجام شود و تصمیماتی که باید اتخاذ شود، حرصخوردن و غمگُساری، که: «چرا من؟!»، انواع خیالات نگرانکننده، همگی تجربههایی ناراحتکنندهاند، و فشار روانیشان میتواند آدمی را دچار فروپاشی کند؛ قسطهای عقبافتاده، اجارهخانهی پرداختنشده، دستمزدِ دریافتنشده، و انواع نیازهای برآوردهنشده، تماماً مخرباند ولی، در عین حال، نیازمند توجه و حلوفصلاند.
در روایتهایی که از کربلاء شنیدهایم، مردی بهتصویر درآمدهاست که شمایل یک پهلوان را دارد: تصمیم میگیرد برای صیانت از اصولی که دارد عبادت واجب را ترک کند؛ تمام توصیههای بهظاهر خیرخواهانه را میشنود، ولی باز هم بهمسیر و هدفی که دارد فکر میکند؛ در کمال آرامش بهعرصهی نبرد وارد میشود و رویکردی اقناعی در پیش میگیرد؛ با نهایت درایت از خانوادهاش پاسداری میکند و، حتا، حواسش هست که بعد از او چه بر سرشان میآید؛ هیچگاه گلایهای نمیکند؛ تمام هستونیست و داروندارش را بر سر آرمان و اصولی که دارد فدا میکند و، بهجز آنکه بگوید «کمرم شکست»، یا «بعد از تو، اُف بر دنیا!»، جملهای نمیگوید که دلمان بهحالش بسوزد.
او چنان معتقد و باورمند بهراهیست که میداند پایانی هولناک دارد، که تقریباً بهسادگی یکی از اعاظم تجّار عرب ـــ جناب زُهَیربن قَین ـــ را بهاین جمعبندی میرساند که واگذاشتن مالومَنال هنگفت، زندگیِ در آسایش با همسری دلخواه، سلامتی و شادکامی و تمام خوبیهایی که از آن بهرهمند بود، ارزش پیمودن این مسیر را بهسوی پایانی که دستکم از میانههای مسیر، مثلاً از زمانی که خبر شهادت جناب مسلمبن عقیل بهحضرت (ع) رسید روشن بود، دارد. در تمام این روایتِ سرشار از جانبازی، چه در مورد پهلوانِ اصلی، که خودِ حضرت (ع) باشد، و چه در مورد دیگرانی که هریک ستارههایی تابناکاند، حتا لحظهای نگرانی دیده نمیشود؛ ولی امام (ع) در نهایت یک انسان بود ـــ چطور چنین چیزی ممکن است؟
یکلحظه خودمان را بگذاریم جای او، و تمام سختیهای زندگیهایمان را با سختیهایی که او آگاهانه تصمیم گرفت انتخابشان کند و، در حالی که قرائن و شواهد نشان میداد چه در انتظارش است، بهسوی مهلکه گام برداشت، عوض کنیم: حتا فکرکردن بهکسری از تصمیمات دلآورانهای که حضرت (ع) گرفت، و پیآمدهای این تصمیمات، لرزه بهاندام منیکی میاندازد. تصور میکنم بر حسینبن علی (ع) چه گذشتهاست؛ زمانی که روی شتر نشستهبود و در خواب میدید بهزودی بهدیدار پدربزرگش میشتابد، یا در سحرگاه نبرد خواب میدید سگی دورنگ وحشیانهتر بهاو حمله میبرد و نتیجه میگرفت بهدست مردی اَبرَص کُشته میشود؛ آیا لحظهای بود که مردد شود؟ لحظهای بود که خودش را ببازد؟ لحظهای بود که شجاعتش نَم بکِشد، و بگوید: «ول کن بابا؛ نخواستیم!»؟ لحظهای بود که برای خودش غصه بخورد که همهچیزش را از دست دادهاست؟ لحظهای بود که گلایه کند: «چرا من؟!»؟
از حالات روحیاش خبر نداریم؛ فقط میدانیم مردانه جلو رفت و جانانه جنگید و همهچیزش را بهپای ایمانش داد: بدون کمترین تردیدی کوشید از تعمیق بحران جلوگیری کند، ولی وقتی پای اصولش در میان بود، گفت: «ذلت از ما دور است»، و برای رسیدن بههدفی که ارزش این جانبازی را داشت، حتا طفل خُردسالش را هم داد؛ بدون آنکه خَم بهابرو بیاورَد. او بهجلو رفت، و لحظهای هم جا نزد؛ حتا با وجود اینکه بهعنوان مردی دنیادیده و گرموسردچشیده، که تجربهی ازدستدادن پدر و مادر و برادرش را هم پای آرمانشان داشت، میدانست بهاحتمال زیاد چه بر سرش میآید ـــ با همهی اینها، حتا اگر هم دلشوره داشت، حتا اگر از عظمت آن لحظاتِ لبریز از بلاء بهجان آمدهبود، نترسید و جلو رفت.
سلام بر تو «ای کُشتهی اشکها»؛ از ما معمولیهایی که ظرفیتمان بهاندازهی تو نیست، ولی با معضلاتی در حدواندازهی خودمانْ بزرگ دستوپنجه نرم میکنیم، شبها بد میخوابیم، زخم معده و فشار خون و تپش قلب و تیک عصبی و هزارویک اثر دیگر مشکلات زندگی جسموجانمان را زخمی کردهاست، فکروخیال لحظهای نمیگذارد آرام باشیم و در آرامش نفس بکشیم، پُر از دلشوره و اضطرابایم، در میانهی توفان غوطهوریم، و از هر سو هم آماج شدیدترین بحرانهاییم. ما در ظرف وجود خودمان تو را میفهمیم؛ میدانیم وقتی قسطهای عقبافتاده چه بر سر روان آدمی میآورند، اینکه عزیزترینهای آدم جلوی چشمانش جان بدهند چقدر هولناکتر است ـــ ما تو را با گوشت و پوست و استخوانمان حس میکنیم؛ ای «صیدِ دستوپازده در خون».
دستمان را بگیر؛ ای «تنهایِ تنها».