واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

قبلاً درباره‌ی قراردادهای «رهن و اجاره» نوشته‌بودم؛ اینک می‌خواهم در همان راستا به«فروش اقساطی» بپردازم و، از این ره‌گذر، گریزی هم به‌کلیتی عام‌تر بزنم.

حتماً تجربه‌ی خرید اقساطی دارید: بخشی از قیمت کالا را نقداً پرداخت می‌کنید؛ مابقی را طی چند قسط می‌پردازید، که قیمت کالا را در مجموع نسبت به‌این‌که همه‌ی مبلغ را نقداً پرداخت کنید افزایش می‌دهد. این شکل از خریدوفروش شرعاً جایز است؛ زیرا گزاره‌ی فقهی ظاهراً مورد اجماعی وجود دارد که می‌گوید: «للأجل قسط من‌الثّمن (مهلت بخشی از بهای معامله است)» و، بر این اساس، میزان پرداخت غیرنقدی می‌تواند بیش‌تر از پرداخت نقدی باشد، و مابه‌التفاوت پرداخت‌های نقدی و غیرنقدی آن چیزی‌ست که در برابر مهلت پرداخت قرار می‌گیرد.

اصلاً چرا باید این قاعده وجود داشته‌باشد؟ پاسخ این است که این قاعده یکی از «حیله‌های ربا»ست؛ راهی برای فرار از آن‌که معامله‌ای ماهیتاً ربوی، محکوم به‌ربا باشد: زیرا در هر دو معامله‌ی نقد و غیرنقد، یک‌جنس دارد معامله می‌شود، و تعادل کالا و قیمت، با اعلام دو عدد برای پرداخت‌های نقد و غیرنقد بر هم می‌خورد و، اصطلاحاً «شُبهه»ی ربای «مُعاملی» پدید می‌آید، که در جریان آن، دو کالای یک‌سان مورد معامله قرار می‌گیرند، ولی مقدارشان یک‌سان نیست.

برای دوری از این موضوع، می‌گویند وقتی پرداختْ غیرنقدی‌ست، گویی زمان هم علاوه بر کالا دارد خریداری می‌شود و، در نتیجه، مبلغ پرداختی در جریان فروش غیرنقدی می‌تواند افزایش یابد (این‌جاست که خیلی پیش‌تر از تولد سرمایه‌داری، یکی از ارکان آن، که معادله‌ی زمان و پول است، در فقه اسلامی پدیدار می‌شود)؛ بدین‌ترتیب، شُبهه‌ی ربا(ی مُعاملی) از میان می‌رود، و خرید غیرنقدی شرعاً تجویز می‌شود: زیرا در واقع یک‌کالا با دو قیمت معامله نمی‌شود؛ بلکه جمعاً دو کالا در حال معامله با دو قیمت است: یکی کالای مربوط، یکی کالای مربوط به‌هم‌راه زمان پرداخت ـــ از این رو، این‌که این دو کالا قیمت‌های متفاوتی داشته‌باشند ظاهراً فاقد اشکال است.

اما بازار این دادوستد را این‌گونه نمی‌بیند: آن‌چه بازار می‌بیند این است که فروشنده با چشم‌پوشی از دریافت مبلغ نقد، در واقع دارد همان مبلغ را به‌خریدار قرض می‌دهد؛ در نتیجه، خریدار باید آن مبلغ را با بهره‌اش به‌فروشنده بازگرداند ـــ اَماره‌ی این موضوع هم آن است که نرخ افزایش قیمت در خرید غیرنقدی، با نرخ بهره‌ی بازار («صدی سه» نسبت به‌مابقی مبلغ) یک‌سان است. در واقع، به‌نظر می‌رسد فقه اسلامی برای تطابق با اقتضائات ربوی کار بازار ناگزیر شده‌است با ترفندهایی زیرکانه درون مناسبات بازار زنده بماند: یکی از جنبه‌های پیوند ارگانیک «حوزه» و «بازار»؛ تأمین جریان نقدی («وجوهات») برای «مدرسه»، در مقابل ِ برسازی ابزارهایی برای تمیزماندن و تمیزشدن پول‌های بازاری.

این ماجرایی‌ست که تا همین امروز هم دوام یافته‌است: یکی از شگفت‌انگیزترین روی‌دادهای تاریخ فقه اسلامی، که به‌واسطه‌ی فقدان نگاه روش‌مند و، البته، برخی ملاحظات پُراهمیت، تقریباً هیچ توجه و تأملی درباره‌ی آن صورت نگرفته‌است، همین است که چطور می‌شود نهادِ ذاتاً ربوی ِ «بانک» درون دست‌گاه فقاهت جای‌گیر شود؛ آن هم با توجیه‌های شرعی قدرت‌مند درباره‌ی بسیاری از عملیات بانکی، که اصولاً با مبانی دینی اسلام معارضه دارند (تقریباً تمام قراردادهای بانکی بهره‌ای از ربا برده‌اند؛ چنان‌که تمامی‌شان از توجیه شرعی نیز برخوردار هستند).

این‌جاست که باید از بزرگ‌مرد تاریخ ایران، عطامَلِک جُوِینی، نقل‌قولی درباره‌ی آن «ملاحظات پُراهمیت» ذکر کنم؛ او، در «تاریخ جهان‌گشای»، درباره‌ی ایامی که مغول مشغول تاخت‌وتازی جان‌کاه در زمین و اندیشه ایرانیان بود، پس از توصیف صحنه‌ای به‌غایت تکان‌دهنده درباره‌ی تعرض این قوم به‌مساجد، به‌گفت‌وگوی دو تن از علماء اشارتی می‌کند بدین‌مضمون: «در این حالت، امیر امام جلال‌الدین علی‌بن‌الحسن‌الرّندی، که مقدّم و مقتدای سادات ماوراءالنهر بود در زُهد و وَرع، روی به‌امام عالم رکن‌الدین امام‌زاده، که از افاضل علمای عالم بود، آورده و گفت: "مولانا چه‌حالت است این‌که می‌بینم؛ به‌بیداری‌ست یا رب؟ یا به‌خواب؟". مولانا امام‌زاده گفت: "خاموش باش! باد بی‌نیازی خداوند است که می‌وزد؛ سامان سخن‌گفتن نیست!"».

پی‌نوشتِ عجالتاً بی‌ربط: فاجعه‌ی حمله‌ی مغول، خصوصاً با دلالت‌های روشنی که داشت، می‌توانست همان کارکردی را برای اندیشه‌ی ایران داشته‌باشد که فاجعه‌ی زمین‌لرزه‌ی لیسبون برای اندیشه‌ی اروپا داشت، و یکی از عوامل نهضت روشن‌گری شد؛ پرسش این است که: «چرا نشد؟» ـــ به‌این پرسش در مجال مبسوط‌تری باید پرداخت.

۰ نظر ۰۷ آذر ۹۷ ، ۱۴:۴۱
محمدعلی کاظم‌نظری

رفتم به‌تماشای «آستیگمات»؛ آن هم در حالی که در چند تجربه‌ی اخیرم در تماشای فیلم‌های ایرانی ناکام مانده‌بودم؛ برخلاف گذشته، که فکر می‌کردم سینمای ایران، برخلاف ادبیات داستانی معاصر، در مجموع راه خود را پیدا کرده‌باشد و، افتان‌وخیزان، به‌دور از بازی‌های فُرمی، در حال یادگرفتن داستان‌سُرایی و روایت‌گویی‌ست ـــ «آستیگمات» در این میانه یک‌استثناء واقعی‌ست: فیلمی با فیلم‌نامه‌ای دقیق و کم‌عیب‌ونقص، کارگردانی ماهرانه و بازی‌هایی به‌یادماندنی، هم‌راه با یک‌موسیقی متن تکان‌دهنده.

فیلم به‌روشنی متأثر از «شکار (The Hunt)» است؛ درام دانمارکی خارق‌العاده‌ای که با جزئیاتی بی‌نظیر داستان کودکی «روان‌آزار (Psychopath)» را روایت می‌کند: با چیره‌دستی تماشایی کارگردان در بازی‌گرفتن از کودکِ شخصیت اصلی فیلم، و توجه ماهرانه‌اش به‌جزئیاتی که در پیش‌بُرد قصه تعیین‌کننده‌اند. «آستیگمات» نیز، با مهارت کارگردان در بازی‌گرفتن از کودک فیلم، توانسته‌است در عین ارائه‌ی داستانی پُرجزئیات و چندوجهی، حواسش به‌محور اصلی فیلم باشد، و به‌موقع و ذره‌ذره مشتش را برای بیننده باز کند؛ تا بِدان‌جا که حتا در پایان‌بندی فیلم نیز، حرف تازه‌ای برای گفتن داشته‌باشد و، علاوه بر تعیین‌تکلیف قطعی ماجرا، بیننده را میخ‌کوب کند.

بیش از این هرچه درباره‌ی این فیلم بگویم پُرحرفی‌ست؛ این‌جا می‌خواهم کمی حاشیه بروم: نوشتن درباره‌ی «روان‌آزاری» را به‌موعد دیگری واگذار می‌کنم، و به‌پدیده‌ای می‌پردازم که اول‌بار هنگام تماشای «جدایی نادر از سیمین» به‌آن برخورد کردم و، بعداً، به‌تناوب با آن برخورد داشته‌ام: تماشاگران هنگام تماشای خودزنی شخصیت «حجت» (با بازی حسینی) می‌خندیدند؛ چنان‌که در همین فیلم نیز، در صحنه‌هایی که هیچ ویژگی خنده‌داری نداشتند، قهقهه می‌زدند ـــ خصوصاً وقتی شخصیت «مهران» (با بازی چشم‌گیر کیایی) با شخصیت‌های دیگر دعوا می‌کرد.

چرا تماشای بدبختی تماشاگران فیلم را به‌خنده می‌اندازد؟ یک‌فرضیه آن است که این صحنه‌ها پردازش درستی ندارند: بازی‌گران خوب بازی نمی‌کنند، قصه دارای ایراد است، کارگردان صحنه را میزان نکرده‌است، و قِس‌عَلیٰ‌هذا؛ فرضیه‌ای که به‌نظر درست نمی‌رسد، زیرا این صحنه‌ها هرقدر هم دارای ضعف‌های فُرمی و محتوایی باشند، کم‌تر شباهتی به‌کمدی دارند. علت از دید من جای دیگری‌ست؛ پایین‌تر از سطح صندلی‌های سالن سینما، در سطح اندیشه‌ای که سبب می‌شود سینما اساساً به‌وجود آید.

سینما هنری برساخته‌ی طبقه‌ی متوسط است؛ اصولاً هنر، حتا گرایش‌هایی که به‌دنبال انتقال پیامی جز زیبایی از طریق رسانه‌اند (هر هنری در ذات خود رسانه است)، وقتی پدید می‌آید که شکم آدمی‌زاد دست‌کم گرسنه نیست، تا ذهنش به‌قدری آسودگی یابد که بتواند به‌دغدغه‌هایی جز سیرکردن شکم بپردازد. آن تک‌وتوک هنرمندانی که در فقر و فاقه خصوصاً در ادبیات طبع‌آزمایی کرده‌اند، آن‌چنان استثنایی‌اند که امروزه دیگر اثری از ایشان نیست؛ شاید بتوان خطر کرد و گفت زندگی همان‌ها را هم اگر بشکافیم، اثری از تنگ‌دستی راستین نمی‌یابیم.

نکته این است که هنری چون فیلم‌سازی، که موضوعی صنعتی و مستلزم گردآوری نرم‌افزارها و سخت‌افزارهای متنوع است، و نیازمند «سرمایه‌گذاری»ست، از طبقه‌ی متوسط برمی‌آید و، از این رو، متضمن نگریستن از منظر طبقه‌ی متوسط به‌دیگران است: با همه‌ی ارزش‌های این طبقه، که در کُنْهِ خود و، ای‌بسا، به‌صورتی ناخودآگاه، برای ایجاد تمایز با طبقات مادون خود، به‌ریش‌خند این طبقات مشغول است؛ چنان‌که با شدتی بیش‌تر، به‌ستایش طبقات بالاتر از خود می‌پردازد، و حسرت‌مندانه احساسی دوگانه را دنبال می‌کند: هم طبقات بالاتر را نمی‌پسندد و ارزش‌هایی را به‌سطح خودآگاه می‌آورد که آن‌ها را به‌چالش می‌کشد؛ در عین حال، دوست دارد به‌جای آن‌ها بنشیند و، هم‌زمان، حاملان ناخودآگاه ارزش‌هایی که آن‌ها را به‌خودآگاه می‌آورد طبقات مادونی هستند که آن‌ها را تهدیدی برای موجودیت خود می‌پندارد، به‌نوعی از ایشان نفرت دارد و، هم‌زمان، به‌آن‌ها به‌چشم موش آزمایش‌گاهی نگاه می‌کند.

نتیجه‌ی چنین فرآیندی در اندیشه‌ی طبقه‌ی متوسط، سبب می‌شود دو رخ‌داد هم‌زمان به‌وقوع بپیوندد: طبقه‌ی متوسط از زاویه‌ی دید خود به‌طبقات مادون خود می‌نگرد؛ لذا نمی‌تواند زندگی این طبقات را همان‌گونه که واقعاً هست روایت کند. به‌علاوه، در اصل خود مشغول به‌سخره‌گرفتن ارزش‌های این طبقات است؛ بنابراین، وقتی زندگی این طبقات را روایت می‌کند، با تصویری از زندگی ایشان روبه‌رو می‌شود که چندان ربطی با واقعیت ندارد و، البته، دارای بخش‌هایی هم هست که طبقه‌ی متوسط آن‌ها را به‌سخره می‌گیرد (مانند زدوخورد فیزیکی؛ زیرا ابراز خشونت طبقه‌ی متوسط، همان‌گونه که فرهادی به‌خوبی از عهده‌ی نمایش آن در «جدایی...» برآمده‌است، نوعاً فیزیکی نیست و نُمادین است) ـــ برای همین، هنگام تماشای این صحنه‌ها به‌سادگی قهقهه می‌زند.

این‌گونه می‌شود که طبقات فرودست اقتصاد یک‌جامعه‌ی شهری با شدیدترین انواع خشونت غیرفیزیکی مواجه می‌شود؛ بدون آن‌که ابزاری برای مقابله با این خشونت در اختیار داشته‌باشد: سهل است؛ هرگونه مقابله‌ای از سوی این طبقات نیز، با تمسخر طبقه‌ی متوسط مواجه می‌شود: به‌یاد بیاورید آن صحنه‌ی درخشان «جدایی...» را که «حجت» فریاد می‌زد «فقط بچه‌های شما بچه‌ی آدم‌ن؟! بچه‌های ما توله‌ی سگ‌ن؟!».

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۷ ، ۰۰:۲۶
محمدعلی کاظم‌نظری

درباره‌ی آن‌چه بر «هفت‌تپه» گذشته‌است و می‌گذرد، کمابیش چیزهایی می‌دانیم؛ این‌که کارخانه‌ای عظیم و پُرقدمت را، با اراضی پُرثمری که بالغ بر چندین هکتار می‌شوند، به‌اصطلاح «خصوصی‌سازی» کرده‌اند: خانواده‌ای که معلوم نیست با کدام مقام مسئول، کدام مافیای شکر، کدام شخص مربوط و یا نامربوطِ ذی‌نفوذ سَروسِرّی داشته‌اند، این شرکت ملی را به‌معنای واقعی بالا کشیده‌اند، و اکنون هم مشغول خندیدن به‌ریش کارگرانی هستند که می‌گویند نانی برای خوردن ندارند و، به‌پِی‌رَوی از پیش‌وای‌شان «ماری آنتوانْت»، که برای معترضان ِ تهی‌دست چنین نسخه می‌پیچید که «اگر نان ندارند، خُب شیرینی بخورند!»، به‌ایشان توصیه می‌کنند به‌جای توجه به‌خالی‌بودن یخ‌چال‌های‌شان، برای خالی‌بودن قفسه‌های کتاب‌شان فکری بکنند (پی‌نوشت را بنگرید).

راجع به‌کارگران بزرگ هفت‌تپه، که حامل سنت غنی و اصیل مبارزه با ستم، بدون اطوار و لفاظی، از ۱۳۵۳ بدین‌سو هستند، درباره‌ی تلاش‌هایی که در دانش‌کده‌های علوم‌اجتماعی تهران ـــ و نه دانش‌کده‌های فنی، که تا پیش از این، سَردَم‌دار این‌قبیل اعتراضات بودند ـــ برای اتصال خواسته‌های کارگران هفت‌تپه به‌مطالبات صنفی دانش‌جویانی در جریان است که مخالفِ به‌قول خودشان «دانش‌بنگاه»شدن «دانش‌گاه» هستند، و ربط این‌دو اعتراض به‌اعتصاب‌های گاه‌وبی‌گاه معلمان، ای‌بسا بعداً چیزهایی بنویسم؛ عجالتاً برخی ملاحظات مانع می‌شود درباره‌ی بعضی چیزها ینویسم.

در این میان، برخی نیز واگذاری و، در واقع، «غارت» هفت‌تپه را یک‌خصوصی‌سازی ِ «بد» قلم‌داد می‌کنند، و آن را در مقابل خصوصی‌سازی ِ «خوب» می‌گذارند؛ آن‌ها می‌گویند اگر واگذاری این شرکت به‌نحوی منصفانه صورت می‌گرفت، و به‌قیمت عادله به‌کسانی واگذار می‌شد که صلاحیت اداره‌ی این کارخانه را دارند، اکنون شاهد این اعتراضات نمی‌بودیم؛ این‌جا قصد ندارم درباره‌ی این استدلال چیزی بنویسم، و آن را به‌بحث بزرگ‌تر «مرئی‌سازی مناسبات» واگذار می‌کنم، اما به‌بهانه‌ی استدلال دیگری که مثلاً در برابر این استدلال مطرح می‌شود، می‌خواهم درباره‌ی تجربه‌ی مشابهی بنویسم که آرژانتین را متحول کرده‌است.

ذهنیت دوقطبی و واپس‌مانده‌ی برخی، که البته اکیداً متأثر از مناسبات سرمایه‌داری و، ای‌بسا، دارای منافعی در طرح این‌چنین استدلال‌هاست، از جمله رسانه‌های فارسی‌زبان خارجی، اعتراض کارگران را به‌این مطالبه ترجمه می‌کند که: «آن‌ها مخالف خصوصی‌سازی‌اند؛ می‌خواهند مالکیت کارخانه به‌دولت بازگردد» ـــ لابد بعداً هم می‌خواهند با آمارهای «ثلاثه‌ی خبیثه» (بانک جهانی، صندوق بین‌المللی پول، و سازمان تجارت جهانی) و لشگر اقتصاددان‌های پشتی‌بانش، دوباره‌ی کارخانه‌ی دولتی‌شده را «تخورپخور» کنند، که: اقتصادی دولتی رانتی‌ست و بازدهی ندارد و دولت اصلاً نباید بنگاه‌داری کند و هیچ‌کاری به‌جز پاس‌داری از مرزها و صیانت از استحکام قراردادها و برقراری نظم داخلی نباید انجام دهد و آموزش و درمان باید پولی باشد و نَدارها بروند بمیرند؛ لذا هفت‌تپه را دوباره خصوصی‌سازی کنید؛ منتها این‌بار آن را به‌ما بدهید!

باری، تمام اصالت و غِنای حرکت کارگران هفت‌تپه در این است که از این دوگانه‌ی جعلی گذر کرده‌اند: برخلاف تمام فضاسازی‌های رسانه‌ای، آن‌ها نه می‌خواهند کارخانه خصوصی بمانَد، و نه می‌خواهند کارخانه دوباره دولتی شود؛ راه‌برد آن‌ها تا بِدین‌جا عمدتاً «نه این ـ نه آن» بوده‌است و، با این‌که بدیل «شوراهای کارگری» را مطرح و پی‌گیری کرده‌اند، در جریان اعتراضات آن‌قدر معضلات حادتر و عاجل‌تری داشته‌اند، که چندان فرصت صورت‌بندی و مفصل‌بندی این ایده را نیافته‌اند: شاید اشاره به‌تجربه‌ی کارگران آرژانتینی بتواند راهی در این میانه بگشاید.

بزرگ‌ترین کارخانه‌ی کاشی و سرامیک آرژانتین ـــ زانون ـــ از سال ۲۰۰۱ میلادی در تسخیر کارگران آن است. جریان از این قرار است که در سال ۲۰۰۱، با اوج‌گیری بحران اقتصادی در آرژانتین در اثر اجرای تحمیلی سیاست‌های اقتصادی نولیبرال، مالکان این کارخانه به‌یک‌مرتبه تصمیم گرفتند این کارخانه را تعطیل کنند؛ بدون آن‌که دست‌مزدهای عقب‌افتاده‌ی کارگران را پرداخت کنند، و یا این‌که غرامتی به‌آن‌ها بپردازند: هزاران کارخانه تعطیل شدند، ولی این قصه سر دراز داشت.

در این زمان کارگران، این یگانه حاملان ناخودآگاهِ خودآگاهی تاریخی، که در اثر برخورد بی‌واسطه‌ی‌شان با واقعیت تاریخی در ایشان پدید آمده‌است، دست به‌حرکتی تعیین‌کننده زدند: آن‌ها بیرون کارخانه چادر زدند، چهارماه ایستادگی کردند، در برابر تمامی سرکوب‌های پلیسی و غیرپلیسی ایستادند و «خیابان»، این تنها عرصه‌ی کنش راستین سیاسی، را خالی نکردند. با شعار «اشغال، مقاومت، تولید»، طی کارزار منسجمی شامل ایستادگی در خیابان، اطلاع‌رسانی عمومی، و طرح دعاوی حقوقی، کاری کردند مفهومی تازه به‌نام «فاسین‌پت» یا «کارخانه‌ی بدون کارفرما» تعین یابد و، از آن مهم‌تر، نظام سیاسی وادار به‌پذیرش و به‌رسمیت‌شناختن آن شود؛ مشابه همان اصلی راه‌نمایی که بِنجامین سی. برَدلی (سردبیر وقت روزنامه‌ی واشینگتن‌پُست) در برابر مخفی‌کاری‌های خیانت‌آمیز نیکسون در پیش گرفته‌بود، و در فیلم «پُست»، که تام هَنکْس نقش او را با چیره‌دستی هرچه تمام‌تر بازی می‌کند، آن را این‌گونه بیان می‌کند: «تنها راه حفظ حق چاپ، چاپ‌کردن‌ه!».

دادگاه‌های آرژانتین، در چند مرحله، حکم دادند که سهام کارخانه به‌عنوان دست‌مزد معوق کارگران آن به‌ایشان واگذار شود؛ این موضوع در سال ۲۰۰۶ مورد پذیرش دولت این کشور نیز قرار گرفت و، از زمان تسخیر یا «بازپس‌گیری» کارخانه از سوی کارگران، حرکتی در این کشور به‌راه افتاده‌است که ۱۸۰ کارخانه‌ی دیگر نیز «خودگردان» شده‌اند، و بیش از ۱۰هزار شغل ایجاد کرده‌اند. با کار سخت، در فضایی عادلانه و، با سازوکارهایی که خود کارگران برای اداره‌ی خطوط تولید از نو ابداع کرده‌اند، یک‌اصل بنیادی دوباره صورت‌بندی و تعریف شده‌است: «کارفرماها بدون کارگران نمی‌توانند کسب‌وکاری را اداره کنند؛ ولی کارگران بدون کارفرما نه‌تنها می‌توانند چنین کنند، که حتا بهتر هم از پس کار برمی‌آیند».

تفصیل ماجرا را در صفحه‌ی ۸ شماره‌ی ۳۲۷۸ روزنامه‌ی شرق، به‌تاریخ پنجم آبان ۱۳۹۷، در این‌جا و یا این‌جا بخوانید؛ آن‌چه می‌توان از تجربه‌ی کارگران آرژانتینی آموخت، به‌ترتیب ذیل خلاصه می‌کنم:

- در کارخانه‌ی خودگردان آنان، همه‌ی دست‌مزدها برابرند؛ برابری دست‌مزدها سبب می‌شود هیچ‌کس برای افزایش دست‌مزد تلاش نکند، بلکه همه‌ی تلاش‌ها معطوف به‌پیش‌رفت شخصیتی و یادگیری باشد؛

- در این کارخانه، آن‌چه اصالت دارد کار است (قبلاً در این باره نوشته‌ام؛ این‌جا را بخوانید)؛

- کارگران این کارخانه عملیات آن را در قالب گروه‌هایی پیش می‌برند، و تسهیل‌گرانی زمینه‌ی هم‌آهنگی اعضای گروه با یک‌دیگر و گروه‌ها با هم را فراهم می‌کنند؛

- تصمیم‌گیری‌های کارخانه در نشست‌های عمومی ماهانه به‌عمل می‌آید، که تمامی کارگران در آن عضویت و حق رأی برابر دارند؛

- سازمان‌دِهی این کارخانه خودجوش، حاصل خودآگاهی عمیق کارگران، و درون‌زاست؛ آن‌ها از آسمان نظریه‌پردازی نمی‌کنند، بلکه با برخورد به‌مسائل واقعی‌شان دست به‌ابداع راه‌حل می‌زنند؛

- هیچ‌یک از کارگران این کارخانه در یک‌بخش به‌طور ثابت کار نمی‌کند که در اثر تکرار یک‌کار توان‌مند شود؛ برخلاف اصل راه‌بردی سرمایه‌داری ـــ تقسیم کار ـــ کارگران این کارخانه چون می‌دانند ماشینی در اختیار کارفرما نیستند، به‌طور گردشی در بخش‌های مختلف کار می‌کنند تا مهارت‌های متنوع بیاموزند؛

- در این کارخانه، برای یادگرفتن چیزهای تازه در حل مسائل، به‌خوبی از ظرفیت مشاوره بهره می‌گیرند؛ چنان‌که اهداف‌شان را فراموش نمی‌کنند، و از محل درآمد کارخانه، مسئولیت اجتماعی‌شان را به‌انجام می‌رسانند؛

- و اصلی‌ترین نکته: آن‌ها همه‌چیز کارخانه را از نو ابداع کرده‌اند؛ پس از تسخیر، از اختراع نخستین مفاهیم آغاز کرده‌اند، و کج‌دار و مَریز پیش‌رفتی خارق‌العاده کسب، و آیینی تازه خلق کرده‌اند.

دست‌آوردهای کارگران «زانون»، در عصر حاکمیتِ ظاهراً بِلامُنازع سرمایه‌داری نولیبرال، شگفت‌آورند؛ آن هم با پی‌گیری اصولی نوبنیاد که خودشان، با تجربه‌ای اصیل و غنی، بنا نهاده‌اند: در این زمانه‌ی ابتذال، ای‌بسا کارگران راه رهایی بگشایند؛ پارادایمی جدید در هنگامه‌ای که هیچ حرف تازه‌ای رنگ‌وبویی ندارد.

پی‌نوشت: شخصاً امیدوارم کارگران هفت‌تپه، در همین گام نخست، درس خوبی به‌نویسنده‌ی رذل این اراجیف، که در یکی از رسانه‌های نولیبرال‌های پوچ ایران منتشر شده‌است، بدهند.

۱ نظر ۳۰ آبان ۹۷ ، ۲۰:۱۲
محمدعلی کاظم‌نظری

دی‌شب، در بحبوحه‌ی مسابقه‌ی پرسپولیس، که احتمال نمی‌دادم با آن وضعیت نیمکت (به‌قول آن فرومایه: «حتماً خیریتی در کار بوده!») و عمل‌کرد ضعیف در بازی دور رفت، بتواند اقدامی کند، رفتم به‌تماشای «خانم یایا»؛ تازه‌ترین ساخته‌ی اکران‌شده‌ی عبدالرضا کاهانی: فیلمی که در نگاه نخست به‌غایت چرند، کُند و ضعیف جلوه می‌کند؛ تا بِدان‌جا که چندین‌نفر در اوایل و اواسط فیلم از سینما خارج شدند، و من نیز، در اواسط فیلم کم مانده‌بود واقعاً بخوابم و، از شما چه‌پنهان، حتا لحظاتی چشم‌هایم روی هم افتاد ـــ با این همه، بعداً که از سینما بیرون آمدم، و توانستم بر این حس که وقت و پولم را با تماشای این فیلم هدر داده‌ام فائق آیم، دیدم با یک‌فیلم ویژه روبه‌رو بوده‌ام.

داستان «خانم یایا»، که تقریباً می‌توان گفت از فرط بی‌هودگی و پوچی کل ماجرا، گویی اساساً وجود ندارد، حول دو شخصیت به‌نام‌های ناصر (با بازی عطاران) و مرتضا (با بازی فرخ‌نژاد) می‌گذرد، که سال‌هاست با دو دختر یک«حاجی» ازدواج کرده‌اند، و برای او، که در بازار ابزارآلات فعالیت داشته، کار می‌کرده‌اند؛ اکنون که «حاجی» مُرده، اداره‌ی کسب‌وکار او را برعهده گرفته‌اند، برای واردات به‌چین رفته‌اند و، دور از چشم هم‌سران‌شان، برای خوش‌گذرانی به‌پاتایا (در تایلند) رفته‌اند: جایی که پیش‌تر ظاهراً با زنی بوده‌اند که نامش را خانم یایا گذاشته‌اند، و این‌بار، هرجا می‌روند همه‌ی زنان را خانم یایا می‌بینند و صدای او را در همه‌ی شرایط می‌شنوند.

پرداخت شخصیت خانم یایا، چه از نظر فُرمی و چه از نظر محتوایی، به‌گونه‌ای‌ست که نمی‌دانیم او وهم و برساخته‌ی ذهن ناصر و مرتضاست، و یا این‌که واقعاً وجود دارد؛ حتا نمی‌دانیم پیش از این واقعاً با او بوده‌اند یا خیر: بِدان‌جهت که فیلم از نخستین لحظات عنوان‌بندی ابتدایی خود می‌کوشد این تصور را از شخصیت این دو در ذهن مخاطب جا بیاندازد که از فرط هول‌وهراس از این‌که مبادا لو بروند، و یا از غایت تشنگی‌شان برای کام‌جویی از خانم یایا، همه را به‌چشم او ببینند. از نیمه‌ی دوم فیلم و، با ورود شخصیت عظیم (با بازی حیایی)، معلوم می‌شود دو شخصیت اصلی، که تجسم بسیار دقیقی از بخشی از کسانی‌اند که برای خوش‌گذرانی‌های پنهانی به‌پاتایا می‌روند، آن‌چنان خشکه‌مقدس بوده‌اند، که عظیم را از نان‌خوردن انداخته‌اند، و اعضای هیئت‌امنای یک‌صنف تجاری‌اند؛ همین‌جاست که هجویه‌ی اصلی فیلم نسبت به‌این شخصیت‌ها به‌مثابه نمونه‌ای از دورویی‌های یک‌قشر خاص، به‌عنوان بخشی از ـــ به‌قول محمد قائد ـــ «نیرنگستان آریایی ـ اسلامی»، شکل می‌گیرد.

این دو، در عین آن‌که ظاهراً در آتش خواستن خانم یایا می‌سوزند و، حتا، دور از چشم یک‌دیگر می‌کوشند با او خلوت کنند (اگرچه همواره ناکام می‌مانند)، می‌ترسند از هتل‌شان خارج شوند، و بارها تلاش می‌کنند از پاتایا فرار کنند؛ ولی هربار به‌تحریک خانم یایا منصرف می‌شوند: با آن‌که از نخستین لحظات آغاز فیلم روشن است برای چه‌تفریحی به‌پاتایا آمده‌اند، به‌واسطه‌ی بزدلی‌ای که سبب می‌شود نوکر یک«حاجی» و، بعداً، دختران او باشند، دچار این ابهام می‌شوند که اگر قرار نیست «آن کار دیگر» را انجام دهند، اصلاً چرا به‌پاتایا آمده‌اند؟ این‌جاست که نخی ظریف هویدا می‌شود، که تمامی صحنه‌های ظاهراً بی‌ربط فیلم را به‌یک‌دیگر متصل می‌کند.

«خانم یایا» در ساختن تصویر خاصی از دو شخصیت اصلی‌اش ـــ ناصر و مرتضا ـــ بسیار بی‌پرواست: این‌ها در بسیاری از لحظات فیلم تقریباً برهنه‌اند، فیلم مدام آن‌ها را در استخر نشان می‌دهد که با یک‌دیگر مشغول شناکردن‌اند، یکی‌شان لباس‌زیر آن‌دیگری را می‌شوید و می‌چِلانَد و کم مانده مشترکاً به‌حمام بروند، به‌جای دو تخت یک‌نفره روی یک‌تخت دونفره می‌خوابند، و به‌سالن‌های ماساژ مردانه می‌روند؛ اگرچه در همین حین نیز، بزدلی سبب می‌شود از رویارویی با تمایلات جنسی نامعمول‌شان اِبا داشته‌باشند، و وقتی هم‌راه خانم یایا به‌کاباره‌ای می‌روند، از این‌که همه‌ی رقصندگان مرد هستند، به‌خود می‌لرزند. سروشکل و اشارات کلامی شخصیت عظیم نیز، دلالت‌های روشنی بر شغل ویژه‌ی او دارد، که البته تا پایان فیلم صراحتاً به‌آن اشاره نمی‌شود؛ اگرچه نشانه‌های فیلم برای فهمیدن شغل او کافی‌ست.

از دید من، این فیلم نخستین نمایش از هم‌جنس‌گرایی دو مذکر در تاریخ سینمای ایران است؛ با نمایش دو شخصیت معمولی، با همه‌ی نیرنگ‌بازی‌ای که از ایرانی‌جماعت سراغ داریم، که می‌ترسند با واقعیت جسمی و یا ذهنی‌شان روبه‌رو شوند و، با تأثیرپذیری (سوءاستفاده؟) از فشارهای اجتماعی به‌شکل مرسوم ازدواج کرده‌اند (نکته‌ی جالب این‌جاست که هیچ‌یک بچه‌دار نشده‌اند)؛ چنان‌که روی موج عمومی سفر به‌پاتایا برای عیش‌وعشرت به‌این شهر می‌روند، ولی حتا آن‌جا هم هرقدر تلاش می‌کنند نمی‌توانند لذت بیش‌تری جز تماشای خانم یایا (با زوم تصویرش در گوشی تلفن‌شان) ببرند و، نهایتاً، بی آن‌که بخواهند بفهمند، در هتل به‌یک‌دیگر مشغول‌اند: حتا جایی هست که شخصیت ناصر از فرط حرارتش گرمای هوا را بهانه می‌کند و تی‌شِرت آستین‌حلقه‌ای‌اش را نیز از تن درمی‌آورد.

ظاهراً این فیلم مدتی برای اکران در نوبت بوده‌است؛ نمی‌دانم حذفیات و اصلاحاتش تا کجاست، ولی همین مقداری هم که مانده برای آن‌که فیلم را به‌اثر ویژه‌ای در هجو فرهنگ یک‌قشر خاص ایران، در عمیق‌ترین لایه‌های خود و، از آن مهم‌تر، در طرح ادعایی بزرگ در خصوص سرانجام فشارهای جنسی بیرونی تمام این سال‌ها، که در کنار دیگر عوامل، سبب‌ساز بروز انقلابی جنسی در ایرانِ امروز شده‌است، تبدیل کند، بسنده به‌نظر می‌رسد؛ سال‌ها بعد، که بخواهند سینمای ایران را در دهه‌ی ۹۰ خورشیدی بررسی کنند، حتماً از «خانم یایا» به‌عنوان فیلمی خط‌شکن، که بعداً قدرش را دانسته‌اند، نام خواهندبرد.

پی‌نوشت: عنوان این نوشته نام اولیه‌ی این فیلم است.

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۷ ، ۱۰:۴۳
محمدعلی کاظم‌نظری

یکی از قراردادهایی که در فقه مورد بررسی قرار می‌گیرد «مزارعه» است؛ قراردادی که میان مالک زمین و مالک بذر منعقد می‌شود تا، در ازای کشاورزی این بذرها در زمین، محصول در دوره‌ی زمانی معینی به‌نسبتی که درباره‌ی آن توافق می‌شود میان طرفین تقسیم شود.

از فروع این بحث در دروس فقهی، حالتی‌ست که مزارعه باطل باشد؛ یعنی اساساً به‌درستی منعقد نشده‌باشد ـــ به‌دیگر سخن، صحبت این فرع درباره‌ی موردی‌ست که با تصور وجود قراردادی که به‌طور صحیح منعقد شده‌است، مالک زمین و مالک بذر عملیات کشت‌وزرع را انجام می‌دهند، ولی در نهایت معلوم می‌شود قرارداد به‌علتی باطل بوده‌است؛ یعنی اصلاً منعقد نشده‌است (مثلاً چون مالک بذر مجنون بوده‌است).

ظاهراً مورد اتفاق آقایان است که در چنین حالتی، تمام محصول متعلق به‌مالک بذر است، و او متعهد است اجرت‌المثل سایر عوامل را بپردازد؛ یعنی اجاره‌ی معمول زمین را پرداخت کند، چون از زمین بهره‌مند شده‌است، و فرض می‌شود قرارداد اجاره‌ای میان ایشان موجود بوده‌است؛ چنان‌که باید اجرت معمول کارگران را پرداخت کند، چون از خدمات ایشان منتفع شده‌است، و فرض می‌شود قرارداد اجاره‌ی اشخاص میان ایشان موجود بوده‌است ـــ مالک زمین حقی نسبت به‌محصول کشاورزی ندارد، چون قرارداد مزارعه‌ای در کار نبوده‌است؛ تنها می‌تواند اجاره‌ی زمین را طلب کند.

نکته‌ای را می‌توان در خصوص این فرع مطرح کرد که مستقیماً به‌یکی از مبانی فکری ِ بیان‌نشده‌ی فقه اسلامی بازمی‌گردد: اگر قراردادی در کار نباشد، حاصل هم‌کاری به‌مالک سرمایه برمی‌گردد و در تملک او قرار می‌گیرد، و او باید هزینه‌ی دیگر عوامل را پرداخت کند: اجاره مکان و مزد نیروهای انسانی؛ همان سازوکاری که سرمایه‌داری مدرن در پیش می‌گیرد و، با گرفتن حاصل کار و ذوق و تلاش و ابتکار از کارگر، او را از خود بیگانه می‌کند.

جالب است که وضعیت دیگری هم کاملاً قابل‌تصور است: این‌که حاصل کار در تملک کارگر قرار گیرد، و او سود سرمایه را، مثلاً به‌پِی‌رَوی از منطق «مضاربه»، به‌مالک سرمایه پرداخت کند؛ چنان‌که اجاره‌ی زمین را نیز به‌مالک آن بپردازد. در این حالت، صاحب کار و فرآورده‌ی آن، که با ترکیب نیروی انسانی و سرمایه و زمین و ابزارآلات تولید و اندیشه به‌دست می‌آید، همان کسی‌ست که نیروی جسمی و ذهنی‌اش را برای تولید محصول به‌کار انداخته‌است و، البته، باید هزینه‌ی دیگر عوامل را پرداخت کند.

فرض کنید جامعه‌ای نه بر اساس تعلق محصول کار به‌مالک سرمایه، که بر اساس تعلق این محصول به‌کارگر سامان یابد؛ در این صورت، بدون سلب مالکیت خصوصی، که مترادف تعرض به‌یکی از حیطه‌های شخصیت آدمی‌زاد است و، ضمناً، می‌تواند به‌درآمدی بر بی‌حرمتی به‌دیگر حوزه‌های حریم خصوصی فرد بدل شود، دست‌کم سازوکار منصفانه‌ای امکان حاکمیت بر تعاملات انسانی را خواهدیافت، که مانع ازخودبیگانگی انسان می‌شود.

بدین‌ترتیب، هر انسانی رأساً به‌یک‌بنگاه بدل می‌شود، و می‌تواند با هم‌کاری مالکان سرمایه، زمین و ابزارآلات، آن‌چه را می‌خواهد تولید کند، و مالک آن باشد، تا هر طور که می‌خواهد محصولش را به‌فروش برساند؛ دیگر خبری از قراردادهای کار ِ نابرابر نخواهدبود که عده‌ای بخواهند این قراردادها را که ذاتاً و ماهیتاً غیرمنصفانه‌اند با انواع تدابیر (انعقاد پیمان‌های جمعی، تأمین اجتماعی و...) به‌انصاف نزدیک کنند؛ در حالی که سرمایه‌گذار نیز به‌بهره‌ای که آن را می‌جوید دست می‌یابد، و مالک زمین و ابزارآلات نیز اجاره‌اش را دریافت می‌کند.

این سازوکار، معنای «کارآفرین» را به‌آن بازمی‌گرداند، و به‌جای بیگاری ِ مستتر در «کار ِ مزدی»، خلاقیت و ثمردهی را می‌نشاند.

۱ نظر ۱۲ آبان ۹۷ ، ۱۱:۲۱
محمدعلی کاظم‌نظری

دی‌شب رفتم «گرگ‌بازی» را دیدم؛ حس می‌کردم فیلم خوبی باید باشد، که البته بد هم نبود (اگرچه بازی‌ها در لحظاتی واقعاً باسمه‌ای بودند)، ولی نویسنده آن‌قدر نخ داستان را پیچانده‌بود و گره بر گره افزوده‌بود، که دست‌آخر این نخ از دستش رها شده‌بود، خودش در هزارتوی داستان و گره‌های فراوانش گم شده‌بود، و پایان باز قصه، به‌نوعی پا در هوا رهاکردن تماشاگر، و ازسربازکردن او از جانب نویسنده بود: آن‌چنان که کناردستی ما در سینما، وقتی عنوان‌بندی پایانی روی پرده نقش بست، اعتراض کرد: «چی شد؟! حیف که "اِل‌کلاسیکو" را ندیدیم!».

به‌این بهانه، ذهنم رفت سمت این‌که چقدر نوآوری کار سخت و ارزش‌مندی‌ست و، در عین حال، درآوردن ادای نوآوری واقعاً ساده است: در سینمای ایران، کافی‌ست برخی بازی‌گران (مانند جواهریان، حاتمی، مصفا، محمدزاده، اَبَر، شاید آقاخانی، و دیگرانی که مثلاً بازی‌گر خوب به‌حساب می‌آیند) در فیلمت بازی کنند؛ دوربین را به‌تقلید از فرهادی سر دست بگیری؛ یک‌داستان بی‌سروتهِ تلخ سر هم کنی؛ و یک‌پوستر خوب درست کنی؛ موسیقی متن هم دل‌بخواهی‌ست ـــ این‌طوری می‌شود که اگر لابی بلد باشی، ممکن است برنده‌ی جایزه هم بشوی؛ حتا در جشن‌واره‌های خارجی.

متأسفانه آن‌چه این روزها خیلی با آن روبه‌روییم، درآوردن ادای نوآوری‌ست؛ نه نوآوری راستین: چینی‌جماعت را تمسخر می‌کردیم، که نمونه‌ی باسمه‌ای همه‌چیز را می‌سازد، در حالی که خودمان به‌این درد دچار هستیم؛ آن هم در حالی که چین اندک‌اندک به‌مرز خلق و نوآوری می‌رسد، ولی ما هم‌چنان همان هستیم که بودیم ـــ بی‌شمار کسب‌وکار مشابه، بی‌شمار ایده‌ی تکراری، و بی‌شمار کاری که بارها انجام و شکست‌خورده‌بودنش مکرر ثابت شده‌است؛ ولی باز هم دست‌بردار نیستیم، و مدام مشغول تقلیدیم: «خلق را تقلیدشان بر باد داد / ای دوصد لعنت بر این تقلید باد!».

البته روشن است که تقلید ساده‌ترین کار ممکن است: تاریخ گواهی می‌دهد که کشورهای اروپایی، پیش از آن‌که حقوق مالکیت فکری را برای عقب‌نگه‌داشتن کشورهای دیگر ابداع کنند، متخصص کُپی‌کاری از روی دست یک‌دیگر بودند؛ نکته‌ی مهم این است که در تقلید باقی نماندند، و با انباشت آگاهی و تجربه‌ی ناشی از تقلیدهای مستمر، که می‌تواند یکی از ابزارهای مفید یادگیری باشد، نوآوری را آموختند و به‌کار بستند ـــ یکی از مکاتبِ نسبتاً متروک و، البته، گرامی اخلاق، که «فضیلت‌گرایی» باشد، اساساً از طریق تقلیدی حساب‌شده درست و نادرست را تعلیم می‌دهد، و بازار سنتی، دقیقاً براساس تقلید پیش‌رفت می‌کند (همه‌ی کسبه کارشان را از پادویی برای یک«اوستا» شروع کرده‌اند).

شرایط است که تقلید را در نهایت به‌نوآوری بدل می‌کند: سهل‌گیری سبب می‌شود آدمی در تقلید ماندگار شود؛ در مقابل، سخت‌گیری و گوش‌زدکردن اشتباهات، و رقابتِ بی‌امان، در کنار تشویق استقلال فکری، کاری می‌کند نوآوری از خاکستر تقلید برخیزد ـــ البته این حرف‌ها برای مرز پرگهر نیست که ابر و باد و مَه و خورشید آن در کارند، تا بدون جدیت کار کنند و خوش باشند؛ برای جاهای دیگری‌ست که هدف‌مند زندگی می‌کنند، و تأمل در امور را سرلوحه‌ی‌شان ساخته‌اند.

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۷ ، ۱۳:۵۷
محمدعلی کاظم‌نظری

دی‌شب، وقتی ساعت ۱۱ به‌خانه رسیدم، شام خوردم و تلویزیون را روشن کردم: گمان می‌کردم گشت کوتاهی در شبکه‌های تلویزیون می‌زنم و بعد می‌روم بخوابم؛ ولی نشان به‌همین نشان که تا ساعت ۱ونیم بعد از نیمه‌شب بیدار ماندم ـــ آن هم در حالی که بسیار خسته و کوفته بودم؛ ولی اثری هنری دیده‌بودم که تکانم داده‌بود.

یکی از شبکه‌های تلویزیون فیلمی پخش می‌کرد به‌نام «شنا در زمستان»؛ اثر محمد کاسبی (راننده‌ی کامیون «خوش‌رکاب»!)، با بازی مجید مجیدی در نقش اصلی (معلم روستا، آقای مرتضایی‌نسب). فیلم داستان و فُرم بسیار ساده‌ای دارد: معلمی به‌روستای دورافتاده و محرومی می‌رود و معلم مدرسه‌ای می‌شود که دانش‌آموزانش در نداری مطلق به‌سر می‌برند؛ مدیر این مدرسه شخصیتی معتدل دارد، ولی ناظم مدرسه خشن و سخت‌گیر است ـــ اگرچه فیلم مراقب است که به‌دام کلیشه نیافتد، و از ناظم هیولا نسازد.

آقای مرتضایی‌نسب از درد بچه‌ها رنج بسیار می‌کشد؛ هم‌راه و هم‌دل‌شان می‌شود، و غذایش را با خود سر کلاس می‌آورَد و آن را با بچه‌ها تقسیم می‌کند. او در برابر سخت‌گیری‌ها و تنبیه‌های ظالمانه‌ی ناظم می‌ایستد و، در نهایت، با گزارش ناظم در خصوص درگیری‌ای که آقای مرتضایی‌نسب با ناظم در خصوص تنبیه یکی از بچه‌ها پیدا می‌کند، دست‌گیر می‌شود و از مدرسه می‌رود. کل داستان فیلم در دوران پهلوی دوم می‌گذرد؛ تمامی بچه‌های مدرسه از کانون اصلاح و تربیت آمده‌اند، و سال تولید فیلم ۱۳۶۸ است.

روشن است که این خط داستانی می‌تواند بسیار شعاری باشد؛ اما شکوه فیلم در این است که هیچ‌گاه حتا به‌شعاردادن نزدیک هم نمی‌شود: چنان‌که ناظم مدرسه وقتی نیروهای امنیتی برای بازداشت آقای مرتضایی‌نسب مراجعه می‌کنند، باورش نمی‌شود که به‌این راحتی یکی را ببرند، و وقتی آقای مرتضایی‌نسب فداکارانه به‌پای بچه‌ها می‌سوزد، معلمان میان‌مایه و خسته و غرغرویی را نیز می‌بینیم که در حاشیه مشغول ورّاجی‌اند و بودونبودشان تفاوتی ایجاد نمی‌کند. تصویر جان‌سوز فقر در تمامی لایه‌های فیلم موج می‌زند؛ حتا وقتی آقای مرتضایی‌نسب می‌خواهد غذایش را با بچه‌ها سهیم شود، از غذا با لفظ جایزه یاد می‌کند.

فیلم در ارائه‌ی تصویری از آقای مرتضایی‌نسب به‌عنوان یک«معلم» بسیار موفق است: تصویری از نمازخواندن آقای مرتضایی‌نسب نمی‌بینیم، او در خانه‌اش تلویزیون دارد (اگرچه سیمش را از برق کشیده‌است)، هیچ نشان مذهبی‌ای (مثل ریش) هم ندارد، ولی مشاهده‌ی رنج بچه‌ها را با خواندن کتاب قطوری توأم می‌کند که حین خواندنش زار می‌زند، و این کتاب «نهج‌البلاغه» است، که هنگام بازداشت آن را به‌یکی از شاگردان هدیه می‌کند ـــ ایمان به‌خدمت صادقانه به‌خلق خدا، به‌دور از ریاکاری‌های مرسوم. فیلم در کمال آرامش و سادگی، تصویر سترگی از آزادگی و اخلاص را به‌نمایش می‌گذارد، که در فُرم شدیداً متأثر از ساخته‌های کیارستمی‌ست؛ تا آن‌جا که در لحظاتی حتا به‌نظر می‌رسد بچه‌های مدرسه اصلاً نقش بازی نمی‌کنند و دارند بی‌توجه به‌دوربین زندگی‌شان را می‌کنند.

در تمام لحظات فیلم، فکرم مشغول این بود که واقعاً معلمی عجیب‌ترین کار دنیاست؛ معلم، خصوصاً معلم سال‌های ابتدایی تحصیل، می‌تواند زندگی آدمی را دگرگون کند: یک‌معلم همان‌قدر که می‌تواند دانش‌آموزش را سعادت‌مند و محقق و اندیش‌مند بار بیاورد، همان‌قدر هم می‌تواند با تحقیر و توهین و بی‌سوادی‌اش او را به‌انسانی تبدیل کند که ظرف وجودش بشکند و در همان کودکی بپژمُرَد. وقتی به‌تمام معلم‌هایی که داشته‌ام فکر می‌کنم، چه آن‌ها که رسماً معلم بوده‌اند و چه یکایک آن‌هایی که از حرف‌ها و کارهای‌شان آموخته‌ام، می‌بینم اگر آن‌ها نبودند تقریباً همه‌ی چیزی که می‌دانم و هستم زایل می‌شد و از میان می‌رفت.

به‌نظرم زندگی را از دو چشم‌انداز می‌توان دید: یکی دادوستد، دیگری آموزش؛ هر دو، شیوه‌ی تأثیر و تأثر متقابل آدمیان بر یک‌دیگر و از یک‌دیگرند، که زندگی را در ابعاد خُرد و کلانش می‌سازند ـــ مردمان اغلب به‌اولی توجه می‌کنند و اولویت‌شان این است که دادوستدهای‌شان مفید و مؤثر باشد (ضرر نکنند، سود کنند)؛ در حالی که اثر راستین متعلق به‌آموزشی‌ست که می‌تواند یک‌عمر، یک‌نسل، و یک‌ملت را متحول کند.

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۷ ، ۱۲:۰۰
محمدعلی کاظم‌نظری

در اواخر رویارویی ایران و آمریکا در دوره‌ی اوباما، از نوع تازه و بی‌سابقه‌ای از تحریم‌ها رونمایی شد که هم‌اینک یکی از معضلات اساسی کشور به‌شمار می‌رود: «تحریم ثانویه (Secondary Sanction)»؛ مفهومی که تا پیش از آن حتا در مورد کُره‌ی شمالی هم به‌کار نرفته‌بود و، صرف‌نظر از شدت آن، اساساً موجد مفهوم تازه‌ای در سیاست بین‌المللی‌ست.

تحریم، به‌عنوان یکی از ابزارهای سیاست‌ورزی در عرصه‌ی بین‌المللی، از مدت‌ها پیش وجود داشته‌است؛ همواره بدین‌صورت که کشور هدف تحت فشارهای اقتصادی قرار می‌گرفت، تا به‌رفتار نامطلوب آن کشور خاتمه داده‌شود. چنین برخوردی از منظر روابط بین‌الملل منطق قابل‌درکی دارد: رفتار کشوری از دید کشور دیگری نامطلوب است و، لذا، کشور دوم به‌رفتار نامطلوب آن کشور با وضع مجموعه‌مقرراتی تنبیهی، نوعاً در حوزه‌ی اقتصادی، واکنش نشان می‌دهد.

این جنس تحریم‌ها از اوایل دوران جمهوری‌اسلامی بر ایران اجراء شدند، و فشار چندانی به‌کشور وارد نمی‌کردند؛ زیرا پاسخ طبیعی ایران در غیاب تجارت با آمریکا، برقراری مناسبات اقتصادی با دیگر کشورها بود. از زمان زمام‌داری اوباما بدین‌سو، که تحریم‌های ثانویه متولد شدند، مشکلات بنیادین رخ نشان دادند؛ تحریم‌هایی که بر کشور سومی اِعمال می‌شوند که با کشور تحریم‌شده تعامل می‌کند: بدین‌ترتیب که به‌کشور سوم گفته می‌شود اگر برخلاف تحریم‌های ایران با این کشور معامله کند، خودْ تحریم خواهدشد؛ یعنی از معامله با آمریکا کنار گذاشته می‌شود.

در واقع به‌کشور سوم گفته می‌شود بین آمریکا و کشور تحریم‌شده یکی را انتخاب کند، و آمریکا آن‌قدر قدرت‌مند هست، که هیچ کشوری جرأت تصور تصمیمی برخلاف نظر این کشور را به‌خود نمی‌دهد: کشوری که تولید ناخالص داخلی تنها یک‌ایالتش (کالیفرنیا) از تولید ناخالص داخلی اتحادیه‌ی اروپایی بیش‌تر است، هزینه‌های دفاعی‌اش از مجموع هزینه‌های دفاعی ۱۰ کشور بعدی‌اش بیش‌تر است، و نیروی دریایی‌اش دومین نیروی هوایی بزرگ دنیاست (رتبه‌ی نخست به‌نیروی هوایی‌اش تعلق دارد).

تا پیش از تولد مفهوم تحریم ثانویه، این نوع تحریم تنها در صلاحیت شورای امنیت ملل متحد بود؛ نهادی که مستظهر به‌منشور ملل متحد، که از سوی قریب به‌اتفاق کشورهای جهان پذیرفته شده‌است، «مسئولیت اولیه‌ی حفظ صلح و امنیت بین‌الملل» را برعهده دارد، و هر زمان هر پنج عضو دائم این شورا به‌این نتیجه برسند که کشوری مخل صلح و امنیت بین‌الملل است، سایر کشورها را از دادوستد با آن منع می‌کنند.

با تولد مفهوم تحریم ثانویه، آمریکا اقتداری مشابه شورای امنیت را به‌نمایش می‌گذارد؛ بدین‌صورت که به‌کشورهای دیگر رسماً اعلام می‌کند حق دادوستد با کشوری چون ایران را ندارند، وگرنه آمریکا آن‌ها را هم با قطع دست‌رسی‌شان به‌دلار و دیگر چیزهای آمریکایی ـــ بازار مالی و کالایی این کشور ـــ که تقریباً حیات‌ممات تمامی کشورها وابسته به‌آن است، مجازات می‌کند. معنای روشن چنین عملیاتی، گستراندن حوزه‌ی اقتدار قوانین و مقررات ایالات‌متحد به‌سراسر جهان است؛ نه فقط در مناسبات میان آمریکا و کشور تحریم‌شده، که میان آمریکا و یکایک کشورهای دنیا، که بالطبع خواستار تجارت با آمریکا هستند.

به‌عبارت ساده‌تر، آمریکا نه‌تنها به‌پشتوانه‌ی قدرت اقتصادی و نظامی خود، به‌روند تجارت جهانی شکل می‌دهد، که این شکل‌دادن صورت قانونی و موجه هم دارد، چون همه‌ی کشورها این شکل از مناسبات را اجراء می‌کنند؛ و این نقطه‌ی عطفی در روابط بین‌المللی‌ست، که اساساً شورای امنیت را از حیّز انتفاع ساقط می‌کند: چنان‌که در تمامی سخن‌رانی‌های دو روز گذشته در مجمع عمومی و خودِ شورای امنیت هم، اشاره به‌این موضوع که این رفتار آمریکا مغایر با قطع‌نامه‌ی ۲۲۳۱ شورای امنیت است، حتا به‌اندازه‌ی مضحکه‌ی ترامپ در مجمع عمومی هم جدی گرفته‌نشد.

جالب‌ترین نکته این است که اگرچه سیاست‌مداران و اندیش‌مندان هنوز متوجه اهمیت موضوع نشده‌اند، بازارها این موضوع را دقیقاً درک می‌کنند: تمام حمایت‌های جهانی از برجام نتوانست در برابر تهدیدهای ترامپ ایستادگی کند، و جلوی رشد افسارگسیخته‌ی قیمت دلار را بگیرد.

۲ نظر ۰۵ مهر ۹۷ ، ۰۹:۲۷
محمدعلی کاظم‌نظری

سر ناهار داشتم توییترم را بالا و پایین می‌کردم، که دیدم یکی «کتاب‌خانه‌ی ملی کودکان و نوجوانان ایران» را معرفی کرده. با ذوق بسیار وب‌سایت‌شان را باز کردم، و دیدم شماره‌ی اول «کیهان‌بچه‌ها» را هم گذاشته‌اند؛ سال ۱۳۵۵!

مجله را بلعیدم، و کم مانده‌بود های‌های گریه کنم. یاد روزهای شیرین کودکی‌ام افتادم که لحظه‌لحظه‌اش خوشی و شادی بود. برخلاف بچه‌های هم‌سن‌وسالم، که دوست داشتند بزرگ شوند، یادم می‌آید که هیچ دوست نداشتم بزرگ شوم؛ اگرچه تک‌مضراب‌هایی می‌زدم که می‌خواهم بروم اداره، ولی وقتی می‌دیدم که بزرگ‌ترها کار دارند و باید کارهایی را انجام دهند که دوست ندارند و خسته می‌شوند و نمی‌توانند بازی کنند و کتاب بخوانند و برقصند و شاد باشند، زود منصرف می‌شدم.

خیلی وقت‌ها واقعاً فکر می‌کردم قرار نیست بزرگ شوم، اما نمی‌دانستم زمان با کسی شوخی ندارد؛ درکی از گذر زمان نداشتم ـــ الآن که گذر زمان را با گوشت و استخوانم لمس می‌کنم، متوجه ملال «بزرگ‌سالی» می‌شوم، و زجر می‌کشم که چه‌گوهری از دستم رفته.

حالا که کیهان‌بچه‌ها را دیدم، یاد زمانی افتادم که مادربزرگم زنده بود و در خانه و حیاط باصفای‌شان، که امروز یک‌آپارتمان چهارطبقه آن را دفن کرده‌است، تک‌وتنها هر کاری دوست داشتم می‌کردم: کتاب می‌خواندم، با مجله و روزنامه خودم را خفه می‌کردم، با پدربزرگم که امروز بیمار و ناتوان شده‌است به‌گردش و تفریح می‌رفتم، و دست‌آخر هم دست‌پخت خوش‌مزه‌ی «مامانی» را می‌خوردم و زیر باد کولر تخت می‌خوابیدم؛ نه فکر و خیالی داشتم و نه دغدغه و مسئولیت و وظیفه‌ای ـــ عشق دنیا را می‌کردم؛ نه مثل حالا، که لب‌ریز از فکر و خیال‌ام و، به‌جای آن ناهارهای لذیذ، کاهو و گوجه و خیار را هم می‌زنم و تندتند می‌خورم، تا مبادا از کار عقب بیافتم.

آن همه خوبی و خوشی کجا رفت؟ فکر می‌کنم اگر بهشتی در کار باشد، لابد پُر از شادی‌های صمیمی و دوست‌داشتنی‌ست؛ آن هم بعد از این‌که درک گذر زمان را از آدم گرفتند، و دوباره او را برگرداندند به‌کودکی ـــ جهنم هم همین‌جاست؛ با کار مزدی بی‌وقفه، درون مناسباتی که تنها یک‌چیز را اصیل می‌داند: پول!

۰ نظر ۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۷:۵۲
محمدعلی کاظم‌نظری

وقتی بارسلونا در وقت اضافه ششمین گل را به‌پاری‌سن‌ژرمن زد، فردوسی‌پور فریاد زد: «چی‌یه این فوت‌بال اصلاً؟!». هنوز فریادش در گوشم است، که می‌گفت: «همه‌ی تن من این‌جا داره می‌لرزه!»، و کم مانده‌بود اشک بریزم؛ از فرط حیرت، که این چه‌ورزشی‌ست که حتا یک‌ثانیه‌اش هم قابل پیش‌بینی نیست: لب‌ریز از شگفتی، هیجان و، البته، شکوه مبارزه، نبرد، و ایستادگی تا آخرین نفس.

موقع بازی با مراکش، کم مانده‌بود سکته کنم؛ آن‌قدر فشار خونم بالا رفته‌بود که تمام سر و صورتم سرخ شده‌بود. دقیقه‌ی ۹۰ که رسید، نومید شدم: «دیگه فایده نداره!»؛ نمی‌دانستم فوت‌بال واقعاً چیست، نمی‌دانستم که این پدیده‌ی شگفت انسانی، چطور می‌خواهد با نمایش خیره‌کننده‌ای از جنگیدن تا آخرین لحظه، برای آرمان یک‌ملت، برای سربلندی یک‌ایران، کاری کند تمام فریادهای فروخورده‌ی سالیان دراز گذشته را جوری بیرون بریزم که تا ساعت‌ها صدایم درنیاید. هنوز هم نمی‌دانم «چی‌یه این فوت‌بال اصلاً؟!».

و تجسم این صورت متعالی از فوت‌بال، برای من، تنها تیم‌ملی‌ست: نماینده‌ی یک‌ملت، که با مربی‌گری یک‌مرد بزرگ، به‌این شعور رسیده که برای ایران باید تا آخرین نفس بجنگد، باید نترسد، باید خودش را به‌رسمیت بشناسد، و باید بزرگ باشد؛ حتا در برابر تیمی مانند آرژانتین، که یک‌پای فینال جام جهانی شد. ما تیم‌ملی بزرگی داریم؛ گروهی از جوانان شایسته، که می‌دانند چرا بازی می‌کنند، و چرا باید پیش خودشان نبازند ـــ صرف‌نظر از این‌که در میدان چه می‌شود.

امشب باید مقابل اسپانیا بایستیم؛ کاری به‌بحث‌های فنی ندارم، که می‌توان نشان داد اسپانیا واقعاً تیمی نیست که نتوان جلویش عرض اندام کرد (یادآر: کم مانده‌بود آرژانتین را ببریم!). برای من، مهم‌ترین موضوع این است که تیم‌ملی‌مان نمی‌خواهد جلوی ملتش سرافکنده باشد، و می‌داند چطور بازی کند که، صرف‌نظر از نتیجه، سربلند از میدان بیرون بیاید؛ همین رمز پیروزی ماست.

از همین حالا ضربان قلبم بالا رفته‌است، و هیجان‌زده لحظه‌شماری می‌کنم که ساعت ۱۰ونیم شب شاهد یک‌نبرد شورانگیز و غرورآفرین باشم: ما می‌بریم؛ حتا اگر ببازیم.

۱ نظر ۳۰ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۵
محمدعلی کاظم‌نظری