واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

مادربزرگ خدابیامرزم، که سواد قرآنی داشت، و برخلاف بسیاری از تحصیل‌کرده‌های امروز، به‌غایت «عقل معاش» داشت، و خانواده‌ای را با سرانگشت تدبیرش به‌خوبی می‌گرداند، یک‌بار مرا نصیحتی کرد: «روزی‌ات را از خدا بگیر، نه از بنده‌ی خدا»؛ معنای این سخن در نظر من، این آمد که هرگز برای روزی‌ام دستم را جلوی کسی دراز نکنم و، اصطلاحاً، زیر منت هیچ‌کس نروم ـــ بحمدالله و المنة، تا بدین‌روز هم روی‌هم‌رفته بر این پند مانده‌ام، اما مدتی‌ست به‌نتیجه‌ی دیگری رسیده‌ام؛ به‌معنای دیگری از این پند.

از کارمندی و تمام اَشکال کارِ مزدی نفرت پیدا کرده‌ام: فروش ارزش‌مندترین دارایی‌ات (زمان) به‌دیگری، تا برای آن دیگری تولید کنی؛ نه این‌که زمان و تولیدت برای خودت باشد و، اگر خواستی و دوست داشتی و دلت خواست، فرآورده‌ای را که حاصل دست‌رنج توست، در برابر چیزی که می‌خواهی، به‌دیگری بدهی. کار مزدی، در واقع، معادل آن است که هر آن‌چه داری، برای زنده‌ماندن، و نه زندگی‌کردن، و نه لمس معنای زیستن، در برابر مزدی بدهی، که تنها برای زنده‌ماندنت، البته در سطوح گوناگون چیزی که «رفاه» خوانده می‌شود، به‌تو پرداخت می‌شود.

این سازوکار، ظاهراً، پند مادربزرگم را برآورده می‌سازد: چیزی داری که ارزش‌مند است، و آن را می‌دهی تا، در مقابل، چیز ارزش‌مندی را که به‌دنبالش هستی، به‌تو بدهند؛ معامله‌ای که هر دو طرف آن راضی‌اند و، لذا، منصفانه به‌نظر می‌رسد، و برداشت ساده‌ی من هم، که فکر می‌کردم روزی‌ام را تا بدین‌جا با فروش مهارتم به‌دست آورده‌ام، تا پیش از آن‌که از کار مزدی متنفر شوم، همین بود. نکته‌ی مهم کار مزدی اما این است که در جریان آن، در واقع، داریم خودمان را می‌فروشیم؛ آن‌چه به‌کارفرما عرضه می‌کنیم، نه مهارت‌مان، که بخش چشم‌گیری از هستی و چیستی‌مان است، که در مقابل پولی که برای زنده‌ماندن لازم داریم، به‌تاراج می‌رود، و آن‌چه بر جای می‌ماند، تکه‌ای گندیده از هستی‌ست که فاقد هیچ معنایی‌ست ـــ برای همین هم، عالی‌ترین سطوح رفاه، در چنین وضعیتی، چیزی جز پوچی افاده نمی‌کند و، در بهترین شرایط تفریحی نیز، نوعی خلأ درونی آدمی را از خود می‌ترساند.

تا این‌جای ماجرا، آن‌چه نوشته‌ام مشابه چیزهایی‌ست که کارل مارکس، خصوصاً در نوشته‌های اولیه‌اش، که پایه‌واساس کارهای عمده‌ی بعدی‌اش است، می‌گوید؛ اما جالب است که از منظر دیگری هم به‌موضوع بنگریم: کارفرما. رویّه‌ی غالب این بوده که او را عامل بدی معرفی کنند؛ شخصی که پول (یا دیگر چیزهای عموماً ارزش‌مندی که آناً قابل‌تبدیل به‌پول هستند: زمین، ابزار تولید، و غیر ذالک) دارد و، با بهره‌کشی از کارگران، تنها به‌دنبال بیشینه‌سازی سودش است، و این بیشینه‌سازی سود تنها هدفی‌ست که از فعالیت اقتصادی دنبال می‌کند. این تصویر، تا اندازه‌ی زیادی، کامل است، ولی برای مقصودی که من به‌دنبالش هستم، از برخی جزئیات مهم بی‌بهره است.

واقعیت آن است که از منظر اقتصادی، کارفرما عقلانی رفتار می‌کند و می‌خواهد سودش را بیشینه کند؛ اما آن‌چه نوعاً از آن غفلت می‌شود، این است که او ناچار است چنین کند: به‌عبارت دیگر، همان‌گونه که کارگر برای زنده‌ماندن باید تن به‌فروش مهارت و زمانش بدهد، کارفرما نیز برای آن‌که از بازی خارج نشود و، به‌اصطلاح، نمیرد، ناگزیر است که علی‌الدوام سود کند. پیوستگی سود کارفرما اگر زمانی خدشه‌دار شود، و او از نرخ بهره ـــ این یگانه رکن اقتصاد ـــ پس بیافتد، نمی‌تواند دیونش را اَداء کند، و معنای ورشکستگی همواره همین بوده‌است: تاجری که نمی‌تواند دیونش را اَداء کند، و همه‌ی نظام‌های حقوقی بزرگ دنیا، چنین تاجری را از نظر حقوقی «مُرده» قلم‌داد می‌کنند (این یکی از نمودهای چشم‌گیر ذات طُفیلی دانشی‌ست که به‌نام «حقوق» می‌شناسیم؛ مهارتی که چونان پادویی مشغول پوشاندن نظم عقلانی به‌مناسبات انسانی‌ست، تا ماهیت ظالمانه‌ی‌شان هویدا نشود).

بدین‌ترتیب، با تمام تفاوت‌هایی که کارگر و کارفرما با یک‌دیگر دارند، در یک‌موضوع مشترک‌اند: برای زنده‌ماندن، باید مطابق مناسباتی عمل کنند که یکی‌شان را وادار می‌کند تا سرحد مرگ چیزی را بفروشد که دیگران تولید کرده‌اند، و دیگری را وامی‌دارد تا سرحد مرگ چیزی را بفروشد که موهبتی الاهی‌ست و عبارت از وقت و مهارت و دست‌رنجش؛ هر دو درون زندانی مثلاً زندگی می‌کنند که «مناسبات» برساخته‌اند، و اصلاً نادیدنی‌ست و آن‌چنان انتزاعی، که صِرفِ عینیت‌بخشیدن بِدان، بخش مهمی از هر مبارزه‌ای‌ست که برای رهایی انسان بخواهد آغاز شود و ادامه یابد.

این مناسبات را «سرمایه‌داری» می‌خوانند؛ نوعی شیوه‌ی تولید، که در واقع امر، شیوه‌ی سازمان‌دِهی، کنترل، هدایت، و مهندسی جامعه‌ای‌ست، که با زوال کلیسا، به‌هزاران تکه فروپاشیده‌بود: تجلی تام‌وتمام غریزه‌ی قدرت / ثروت‌طلبی انسان، که در غیاب هر سنتی که بتواند او را مهار کند، خودْ دست‌به‌کار ساختن سنتی شد که تمام وجوه هستی آدمیان را به‌سیطره‌ی خود درآورد و، در واقع، همان تمامیتی را که کلیسا، با قرائت متألهانش از متن مقدس، با برابرنهادن «امت» و «بدن عیسا»، پِی می‌جُست، به‌گونه‌ای عُرفی و بدون هیچ صِبغه‌ی قدسی‌ای، پدید آورَد.

من فکر می‌کنم اگر به‌دنبال رهایی هستیم، باید صرفاً به‌دنبال مرئی‌ساختن این مناسبات باشیم؛ نابودساختن این مناسبات و برپاکردن مناسبات دیگری که در عین مشاهده‌پذیری، ظالمانه نباشد، کاری‌ست که مردمان خود متکفل آن خواهندبود.

۱ نظر ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۱۴
محمدعلی کاظم‌نظری

یکم

فیلم‌های با مایه‌ی «تبعیض مثبت»، معمولاً با اقبال قابل‌ملاحظه‌ای روبه‌رو می‌شوند؛ روایت تبعیض علیه سیاه‌پوستان، به‌عنوان یک‌نمونه، غالباً جوایز متنوعی را درو می‌کند و، شدیداً، مورد توجه رسانه‌ها قرار می‌گیرد ـــ حتا بعید نیست توجه فراوان به‌فیلم‌هایی که بحث‌های مرتبط با هم‌جنس‌گرایی را مطرح می‌کنند نیز از همین زاویه قابل مُداقّه باشد؛ اگرچه درباره‌ی این موضوع و، به‌طور کلی، امر جنسی، تأمل بیش‌تری لازم است.

فیلم‌های سیاه‌پوستی، مانند «۱۲ سال بردگی»، «برو بیرون»، «مَه‌تاب» (که البته دوزیست است، و تلفیقی از ژانرهای سیاه‌پوستی و هم‌جنس‌گرایی به‌شمار می‌رود) و، این آخری، «دیترویت»، معمولاً خوب دیده می‌شوند، تا این پیام به‌دنیا مخابره شود: ما دیگر تبعیض‌های نژادی را کنار گذارده‌ایم، و داریم «تمدن» را با گفت‌وگو درباره‌ی ناهنجاری‌هایش در گذشته متعالی‌تر می‌کنیم (کمی بعدتر درباره‌ی «دیترویت» می‌نویسم؛ روایت واقعی این فیلم با بقیه‌ی هم‌سنخ‌هایش تا حد زیادی متفاوت است).

ولی نکته‌ی مهم این است که به‌هر چیزی که زیاد دیده می‌شود باید تردید روا داشت؛ وقتی رسانه‌ها و دست‌گاه‌های تولید سرگرمی روی موضوعی متمرکز می‌شوند، به‌قول فوکوی فقید در «اراده به‌دانستن» و، با درپیش‌گرفتن نگاهی تبارشناختی، باید اولاً پرسید اصلاً چرا درباره‌ی این موضوع صحبت می‌شود؟ تمام گفت‌وگوهای دیگر ـــ مثلاً این‌که «رفع همه‌ی اَشکال تبعیض» چیز خوبی‌ست ـــ مترتب بر پرسشی‌ست که معمولاً مغفول واقع می‌شود: اصلاً چرا درباره‌ی این موضوع خاص صحبت می‌شود و به‌نقطه‌ی تمرکز بحث‌ها تبدیل می‌شود؟ چرا موضوع رفتار با سیاهان باید محل بحث قرار گیرد و، به‌عبارت دیگر، به‌اُبژه‌ای برای تولید سرگرمی بدل شود؟

به‌نظر می‌رسد اجمالاً بتوان خطر کرد و ماجرا را ناظر به‌کنترل دانست؛ یعنی خوی تمامت‌گرای دولت مدرن نمی‌خواهد هیچ‌چیزی، از جمله شیوه‌ی رفتار با سیاهان، به‌عنوان یکی از هزاران اُبژه‌ی مطالعه و بررسی، از نگاه سراسربینَش در امان بماند: در واقع، دولت مدرن به‌سیاه‌پوست‌جماعت به‌عنوان مسئله‌ای می‌نگرد که باید حل شود؛ چنان‌که امر جنسی مسئله‌ای‌ست که باید دائماً در معرض دید باشد، و با پُرگویی و تشویق هرچه بیش‌تر به‌پُرگویی، مورد تسلط دولت باشد، و کنترل شود: در غیر این صورت، ممکن است کژکارکردی‌ای چون فاجعه‌ی دیترویت در ۱۹۶۷ به‌وقوع بپیوندد.

دوم

من قبلاً درباره‌ی «چهره‌های پنهان» نوشته‌بودم که آمریکا توانسته چنان دولتی باشد که مردم و، حتا، تبعیض‌شده‌ترین قشر این مردم، یعنی سیاهان، به‌ساختارهای اجتماعی ـ سیاسی‌اش به‌قدری اعتماد داشته‌باشند، که مسئله‌ی تبعیض را نیز درون همان ساختارها حل کنند، و زیر میز نزنند.

اکنون گمان می‌کنم آن‌چه نوشتم نیازمند تکمیل و، تا حدی، تصحیح است: اگرچه کنترل دولت بر ملت تا اندازه‌ای با شیوه‌ها و ابزارهای تبلیغاتی به‌دست آمده‌است، و عقلانیت مستقر با برآورد نسبتاً صحیحی از سود و زیان به‌این نتیجه رسیده‌است که فرقی میان سیاه و سفید نیست، اما سرکوب و قوه‌ی قهریه نیز عنداللزوم به‌کار رفته‌است، و یکی از خشن‌ترین سرکوب‌هایی از این جنس، که حتا پای ارتش را نیز به‌میان کشید، سرکوب دیترویت است، که در فیلم «دیترویت»، ساخته‌ی کاترین بیگلو به‌تصویر کشیده شده‌است؛ سرکوبی که نشان می‌دهد برخلاف روایت مسلط، که می‌کوشد با برجسته‌ساختن حرکت مسالمت‌آمیز مارتین لوترکینگ، اولاً رفع نسبی تبعیض علیه سیاه‌پوستان را نتیجه‌ی آن نشان دهد و، ثانیاً، به‌مردم این پیام را منتقل کند که تنها شیوه‌ی پذیرفته‌شده‌ی اعتراض شکل مسالمت‌آمیز آن است، تا مانع از بروز اعتراضات مؤثرشان به‌مناسبات ظالمانه‌ای شود که به‌گونه‌ای کاملاً عقلانی مهارشان می‌کند، آن‌چه زمینه‌ساز رفع نسبی این تبعیض‌ها شده‌است اعتراض خشونت‌بار دیترویت بوده‌است (نظیر همان روایتی که از هندوستان و آفریقای جنوبی مکرر است و زمانی به‌تفصیل درباره‌ی دو قهرمان ادعایی این روایت ـــ مهاتما گاندی و نلسون ماندلا ـــ خواهم‌نوشت).

ماجرای دیترویت را می‌توانید فی‌الجمله در این‌جا و مفصل در این‌جا دنبال کنید (متأسفانه تا این لحظه مدخل این قضیه در ویکی‌پدیای فارسی به‌وجود نیامده‌است)؛ موضوع این است که حمله‌ی پلیس به‌یک‌میهمانی سیاه‌پوستان سبب آغاز شورشی پنج‌روزه در شهر دیترویت می‌شود، که در جریان آن حمله‌ای وحشیانه نیز به‌یک‌مُتِل رخ می‌دهد، و همین حمله دست‌مایه‌ی ساخت فیلم «دیترویت» شده‌است. این‌که فیلم خوب ساخته شده‌است، و در کوشش برای دورماندن از استریوتایپ‌های خواسته و یا ناخواسته موفق عمل کرده‌است، و وجوه تکنیکی فیلم نیز در سطح قابل‌قبولی‌ست، موضوع این بخش نیست؛ موضوع این بخش نوشتار، تصویر نسبتاً دقیقی‌ست که از نهادهای عدالت کیفری در جامعه عرضه می‌کند، که اصولاً همان خشونتی را به‌نمایش می‌گذارند که در هر برخورد خشونت‌آمیزی هست ـــ با این تفاوت که این خشونت‌ورزی به‌دقت و ظرافت هرچه تمام‌تر عقلانی شده‌است.

در دیترویت، که روایتی مستندگونه دارد و، تعمداً، از هرگونه پرداخت دراماتیکی دوری کرده‌است، شاهد برخوردهای وحشیانه‌ی پلیسی هستیم، که البته به‌روشنی مغایر قوانین است و، در ادامه، برخوردی قانونی را در قالب یک‌دادگاه با حضور هیئت‌منصفه تماشا می‌کنیم، که با جزئیاتی مشابه یک‌تئاتر، و با صحنه‌گردانی دو وکیل، عرصه‌ی حُقنه‌ی قانون، به‌عنوان ابزار عقلانی سلطه و کنترل، به‌سیاه‌پوستانی می‌شود که می‌کوشند اعتراض‌شان را به‌فرآیندی که حس می‌کنند ظالمانه است، ولی نمی‌دانند چرا، و نمی‌توانند هم به‌گونه‌ای «متمدنانه» ابرازش کنند، به‌هر صورتی نشان دهند؛ یادآور آن دیالوگ درخشان شخصیت «حجت» در «جدایی نادر از سیمین»، که به‌قاضی اعتراض می‌کرد «این [نادر] فقط می‌تونه خوب حرف بزنه!».

در «بازی عدالت»، بازنده‌ها همان کسانی‌اند که این بازی با داعیه‌ی صیانت از آن‌ها طراحی و اجراء می‌شود.

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۰۷
محمدعلی کاظم‌نظری

سالی که تازه شروع شده‌است، دهمین‌سالی‌ست که در دانش‌گاه مشغول درس‌خواندن هستم؛ دوسال و خُرده‌ای در «برق ِ شریف»، و نزدیک به‌هفت سال در «حقوق ِ تهران» ـــ آن هم پس از دوازده‌سال درس‌خواندن بی‌حاشیه و مستمر و پرتلاش و پُراضطراب در مدرسه: به‌عبارت دیگر، امسال بیست‌ودومین سال درس‌خواندنم را جشن می‌گیرم؛ انسان بیست‌وهشت‌ساله‌ای که بیست‌ودوسال از عمر شیرینش را در مدرسه و دانش‌گاه گذرانده‌است و، علاوه بر همه‌ی این سال‌ها، در ساعت‌های تعطیلی مدرسه و دانش‌گاه نیز، یا درس خوانده‌است، و یا کتاب‌های غیردرسی؛ بدون آن‌که ثانیه‌ای «رفیق‌بازی» کند، یا «دختربازی»، تا بِدان‌جا که اصطلاحی مانند «جوانی‌کردن» در نظرش بی‌معنی می‌آید، و یا این‌که به‌هیچ صورت دیگری وقتش را «به‌بطالت» نگذرانده‌است (بی‌شمار دفعاتی که حتا از خوابیدن ِ بیش از اندازه عذاب وجدان گرفته‌ام، و بی‌شمار کتاب‌هایی که هم‌زمان خواندم‌شان تا بازدهی‌ام در یادگیری پایین نیاید، از جلوی چشمم رژه می‌روند). من با نخستین دختری که آشنا شدم ازدواج کردم، و پس از ازدواج نیز، شبانه‌روز صادقانه و خالصانه دویدم تا زنده بمانم؛ علاوه بر همه‌ی درس‌خواندن‌ها و کتاب‌خواندن‌هایی که می‌کوشیدم در اندک‌زمان‌ها و مکان‌های تنفس، البته با حدتی کم‌تر از پیش، دنبال کنم.

اما امروز، مورخ ۱۴ فروردین‌ماه ۱۳۹۷ هجری خورشیدی، برابر با سوم آوریل ۲۰۱۸ میلادی، و ۱۶ رجب ۱۴۳۹ هجری قمری، با بغضی فروخفته در گلو، به‌این نتیجه رسیده‌ام که اشتباه کرده‌ام؛ اگرچه دیر، ولی یقین دارم که عمرم را تباه کردم. با معلوماتی به‌مراتب فراتر از همه‌ی اطرافیانم، با دانشی که این توان را به‌من می‌دهد نقادانه به‌تأمل درباره‌ی هر موضوعی بپردازم، و با روحیاتی اکیداً غیرمعمول که در بسیاری از اوقات مایه‌ی زحمت دیگران است، و با ذهن ساختارمندی که برای آموختن به‌هر طریق و از هر جایی برنامه‌ریزی شده‌است، در زمانه‌ای که کم و یا زیاد شبیه همه‌ی زمان‌های دیگری‌ست که مصرع عنوان این نوشتار هم در یکی از همان زمان‌ها سروده شده‌است، و در آن، مطلق ِ «هنر» خفیف‌ترین ِ چیزهاست، کاملاً از اختصاص این بیست‌ودوسال گذشته به‌آموختن مداوم پشیمان‌ام.

وقتی می‌بینم کسانی را که بی‌هیچ دانش و سوادی، بدون هیچ توانایی ویژه‌ای، البته به‌جز ریزه‌خواری، چاپلوسی و زیرآب‌زنی، دورویی، میان‌مایگی، تباه‌شدگی، و دیگر صفات قبیحی که دست‌کم از زمان عُبید زاکانی ِ بزرگ، با آن نگاه طناز و تیزبین در رساله‌ی شاه‌کار «اخلاق‌الأشراف»، قبحی ندارند و بدل به‌حُسن شده‌اند، کام‌یابی و کام‌روایی و شیرینی و لذت و، حتا، سعادت و نیک‌نامی و عاقبت‌به‌خیری را یک‌جا فراچنگ می‌آورند، و من و چون منی که مثلاً «درستی» پیشه کرده‌ایم، هم‌چنان اندر خم یک‌کوچه‌ایم، می‌خواهم زار بزنم؛ در این تاریک‌ترین لحظات انحطاطی که دست‌کم شش‌سده است دیر پاییده‌است، و عرصه‌ی تاخت‌وتاز «شاخ‌های اینِستا»، «گولاخ‌های خرمایه»، «داف‌های پلنگ»، و همه‌ی دیگرانی‌ست که چونان گوساله‌ی سامری تماماً طلایی‌اند و آن‌چنان چشم‌رُبا و دل‌رُبا که مورد پرستش، زارزدن هم مانند فریاد از گلویی‌ست که دیگر صدایی ندارد.

تنها فارق انسان و حیوان، از دید من، این است که انسان گمان می‌کند «مختار» است؛ یعنی می‌تواند انتخاب کند: در حالی که حقیقت این است که اختیاری وجود ندارد؛ این تنها زاییده‌ای‌ست از اوهامی گنگ، که درندگان این جنگل ابداع کرده‌اند، تا بره‌ها را ساده‌تر و بدون مقاومت بدرند و، دفاع بره‌ها را از خودشان نیز، هو کنند و به‌ابتذال بکشند؛ «از شما بعید است!». شما ببینید که عُبید بزرگ، نزدیک به‌شش‌سده پیش از این، چقدر خوب این تاریکی درازدامن را به‌وصف کشیده‌است، و تاریکی یعنی همین که این عبارت پرمغز تنها موضوع درس‌هایی چون متون نظم و نثر دبیرستانی و دانش‌گاهی‌ست: «مقصود از حیات دنیا لعب و لهو و زینت و تفاخر و جمع‌کردن مال و غلبه‌ی نسل است. می‌فرمایند که لهو و لعب بی فسق و آلات مناهی امری ممتنع است، و جمع‌کردن مال بی‌رنجاندن مردم و ظلم و بهتان و زبان در عرض دیگران دراز کردن محال؛ پس ناچار هرکه عفت ورزد از این‌ها محروم باشد، و او را از زندگان نتوان شمرد، و حیات او عبث باشد» ـــ راست است؛ ما مُرده‌ایم: «آن‌کس را که وقتی او را عفیف و پاک‌دامن و خویشتن‌دار گفتندی، اکنون کون خر و مندبور و دم‌سرد می‌خوانند». حقا که درست می‌گوید، صد رحمت به«کون ِ خر»!

این‌همه دقت برای آموختن، برای بهترین بودن، برای بهره‌گیری از هر ثانیه از عمرم، اینک در نظرم تباه و پوچ می‌آید؛ وقتی می‌بینم علاف‌ها و هرزه‌ها و بی‌ادب‌ها و نامردها نه‌تنها به‌زندگی مشغول‌اند، که لُپ‌هایی گل‌انداخته دارند و سرخوش و خندان‌اند، بی آن‌که دغدغه‌ای داشته‌باشند و اصلاً بدانند این‌که «زندگی تأمل‌ناشده ارزشی ندارد» اصلاً چه‌معنایی می‌تواند داشته‌باشد، و من برای پوشاندن فکرها و غصه‌ها و روان آشفته‌ام، که مبادا مورد انگولک اغیار قرار گیرد، ناگزیر از درآوردن ادای خوش‌حالی و بهجت و سرور، آن هم هرچه واقعی‌تر و باورپذیرتر، هستم، قلبم به‌هم فشرده می‌شود، و فکر می‌کنم اگر فقط ذره‌ای از جادوی بی‌خردی بهره داشتم، زندگی سعادت‌مندانه‌تری می‌داشتم، می‌خواهم جان دهم.

۲ نظر ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۱۱
محمدعلی کاظم‌نظری

در میان دردهایی که بشر بِدان مبتلا می‌شود، یقیناً دردی سهم‌گین‌تر از بی‌کسی وجود ندارد؛ این‌که تنها باشی و تنها بمانی و نتوانی با هیچ‌کسی حرف بزنی ـــ نه از این رو که کسی نیست؛ اتفاقاً ممکن است در میان آدم‌ها باشی و، هم‌زمان، تنها بمانی: نکته این است که کسی حرفت را نمی‌فهمد و، ای‌بسا، تو هم حرف دیگران را نمی‌فهمی. بدین‌ترتیب، گفت‌وگویی شکل نمی‌گیرد؛ به‌تدریج یاد می‌گیری با تکلم صامت ـــ کتاب و دفتر ـــ خو بگیری، حفاظی دورت تعبیه کنی که دیگران را بِدان راهی نباشد، و به‌تنهایی درونی حفاظی خودساخته عادت کنی. حفاظ برخی در این میان جوشیدن با هر تَنابنده‌ای‌ست؛ آدم‌های خوش‌مَشرَبی که با هر موجود زنده‌ای می‌جوشند، و روابطی به‌غایت سطحی ولی خوش‌رنگ با دیگران برقرار می‌کنند، تا کسی نفهمد اصلاً حفاظی وجود دارد و انزوایی؛ گویی یک‌پرده‌ی خوش‌گِل روی نرده‌های سرد حفاظ‌شان انداخته‌اند و، به‌جِد، مراقب‌اند که لو نروند: آن‌ها چنان تنشی را در نتیجه‌ی این فرآیند در خلوت‌شان تجربه می‌کنند، که به‌نظر می‌رسد پرده در نهایت با حفاظ یکی شود؛ یعنی دیگر اثری از حفاظ نمانَد و، تدریجاً، در جمعی که هیچ علاقه و حرمتی برایش قائل نبوده، و هیچ درکی از ذهنیاتش نداشته، مُستَحیل می‌شود. اما حفاظ برخی دیگر انزواست؛ دوری از هرکس و هر چیزی که ممکن است پا درون محوطه‌ی امن‌شان بگذارد، و زندگی هراس‌ناک در میان جماعتی که هر لحظه باید مراقب باشد متعرض قفل‌های محوطه‌ی عزیزش نشوند، و امان از روزی که این آدم بی‌پناهِ تنها عاشق شود: بی‌احتیاطی می‌کند و حفاظ مقفّل را بر روی یک‌انسان دیگر می‌گشاید، و این بزرگ‌ترین خطری‌ست که در زندگی می‌پذیرد ـــ اگر آنی که عاشقش شده‌است هیچ درکی از محوطه‌ی مقدسی که به‌آن پا گذارده‌است نداشته‌باشد، محوطه را لجن‌مال می‌کند؛ اصلاً نمی‌داند و نمی‌فهمد که چه‌امانت گران‌بهایی را دارد مُلَوّث می‌کند و، در یک‌کلام، آن را به‌گند می‌کشد: با تمام ابتذالی که بیرون از حفاظ بوده و، اصلاً، برای دوری از همین ابتذال هم چنین حفاظی بنا شده‌است، محوطه‌ی آرام را دچار تشویش و ناآرامی می‌کند تا، سرانجام، فروبریزد و ویران شود. کمینه‌نیرویی که برای زیستن لازم است، و در اختیار چنین فردی قرار دارد، آن حفاظ ایمنی‌ست که روانش را از فروپاشی مصون می‌دارد، و می‌تواند در آن به‌عریان‌ترین وجهی به‌تماشای خود بنشیند، تأمل کند، و با کاغذهایش به‌گفت‌وگو بپردازد و، زمانی که این حصار به‌دست معشوﻗ(ﻪی) بی‌وفا به‌نابودی کشیده می‌شود، دیگر چیزی ندارد که با آن نفس بکشد: سرگشته و آشفته و ویران، باید حصار دیگری برپا کند، تا دوباره نیرویی برای زندگی بیابد؛ اگر هم نیابد، چنان فرومی‌پاشد که گویی اصلاً وجود نداشته‌است.

۱ نظر ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۰۳
محمدعلی کاظم‌نظری

چندی پیش، زنی در خیابان انقلاب تهران روسری سفیدی را بر سر چوبی برافراشت؛ چند زن دیگر نیز، امروز (۹ بهمن ۱۳۹۶) این کار را تکرار کردند ـــ لابد همگی در اعتراض به‌حجابِ قانوناً الزامی، و نه آن‌گونه که دوستان می‌خوانند، «حجاب اجباری». در همه‌ی موارد، شبکه‌های اجتماعی و، خصوصاً، توییتر، آکنده از تصاویر این روی‌دادها شد: عده‌ای حتا تصویر نمایه‌ی‌شان را به‌تصویری از روی‌داد نخست اختصاص دادند، و عده‌ی پُرشماری نیز، در ستایش شجاعت و مطالبه‌گری و پیش‌روبودن این زنان نوشتند؛ من اما می‌خواهم درباره‌ی واپَس‌گرایی مستتر در این قبیل حرکات، که از قُماش «آزادی‌های یواشکیِ» ابداعی مسیح علی‌نژاد هستند، چندخطی بنویسم.

روشن است که این زنان خواستار الغاء الزام قانونی حجاب هستند، با اعتراضی در غایت سادگی و اثرگذاری به‌این مقرره‌ی قانونی، که از فضای عمومی شبکه‌های اجتماعی نیز به‌خوبی در بیش‌تر دیده‌شدن تغذیه می‌کند؛ به‌این علت ساده که حرکت پُرشور و خط‌شکنی به‌نظر می‌رسد، که با بنیادی‌ترین احساسات انسانی هم‌خوانی دارد: یک‌زن تنها، که پرچمی ساخته‌شده از پوششی «اجباری» را چونان پرچمی در اعتراض به‌این «اجبار» به‌اهتزاز درآورده‌است، و یکه‌وتنها در برابر ظلم‌وستم ایستاده‌است ـــ وَه که چه تصویر پُر آب چشمی!

واقعیت اما چیز دیگری‌ست؛ این‌جا باید گریزِ ظاهراً نامربوطی به‌یک ماجرای دیگر بزنم: «دِه‌کده‌ی امید»، که احتمالاً می‌دانید ماجرای آن از چه‌قرار است: یکی از چهره‌های دانش‌گاهی عامی، با اعلام شماره‌حسابی جهت گردآوری کمک‌های مردمی برای تأمین «نیازهای اولیه»ی زلزله‌زدگان کرمان‌شاه، مقادیر ظاهراً هنگفتی پول را جمع کرد، ولی بعداً اعلام کرد می‌خواهد آن را صرف ایجاد یک‌دِه‌کده‌ی «منطبق بر اقتضائات توسعه‌ی پای‌دار» کند ـــ در این میان، چند کودک خُردسال در اثر سرمازدگی به‌خاطر فقدان ملزومات اولیه‌ی زندگی جان سپردند؛ رحمةالله علیهم.

صرف‌نظر از وجوه حقوقی و یا حتا کیفری این قضیه، که آیا اقدام ایشان مصداق «خیانت در امانت» هست یا خیر، آن‌چه مهم است از این قرار است: انسانی که نیازهای اولیه‌اش برآورده نشده‌است، اصلاً نمی‌تواند به‌هیچ چیز دیگری فکر کند؛ سهل است: سخن‌گفتن از احداث کتاب‌خانه، در شرایطی که شکم‌ها گرسنه و تن‌ها سرمازده است، نه‌تنها معنای مشخصی ندارد، که دالّ بر چیز مهم‌تری‌ست: گوینده‌ی چنین سخنانی، درکی از اقتضائات زندگی انسانی در شرایط پسازمین‌لرزه‌ی کرمان‌شاه ندارد، زیرا شکمش به‌اندازه‌ی کافی سیر هست، که بتواند به‌چیزهایی غیر از گرسنگی و تشنگی بیاندیشد.

جریان «دختران خیابان انقلاب» هم مشابه همین است: آن‌ها مطالبه‌ای به‌نام «آزادی پوشش» را دنبال می‌کنند که از «حق [ادعایی] بر تن» مشروعیت می‌گیرد؛ حقی که در فلسفه‌ی سیاسی لیبرالی شناسایی شده‌است و، لزوماً، مبتنی بر حقیقت نیست: اصولاً می‌توان اثبات کرد هیچ حقی ذاتی/طبیعی/واقعی/عینی/حقیقی/جهان‌شمول نیست، و همه‌ی حق‌هایی که برای بشر ادعا می‌کنند، اعتباریاتی‌اند که به‌عنوان مفاهیمی بین‌الأذهانی ساخته شده‌اند، و ابداعاتی انسانی‌اند، که بشر، در هر دوره از تاریخ حیات خود، برای آن‌که بتواند زنده بماند و تکامل یابد، ناگزیر از اختراع‌شان بوده‌است.

باری؛ مشکل من با چنین حرکت‌هایی این پرسش است: آزادی پوشش مطالبه‌ی چند درصد از زنان این کشور است؟ برای زنانی که از پرداخت دست‌مزدهایی نابرابر، انواع موانع در زندگی اجتماعی، محدودیت‌های گوناگون ناشی از سنت‌های ازریخت‌افتاده در زندگی خانوادگی، و هزارویک مشکل دیگر رنج می‌برند، این‌که بتوانند هرطور که می‌خواهند لباس بپوشند مطالبه‌ی چندم است؟ برای انبوه زنانی که ربطی به‌طبقه‌ی متوسطِ برخوردارِ شهری ندارند، کدام مطالبه در اولویت است: آزادی پوشش، یا پرداخت دست‌مزدهای منصفانه؟

پی‌آمد چنین حرکت‌هایی چیست؟ بلندگوی پُرسروصدایی که زنان این طبقه در کنار دیگر امکاناتی که دارد از آن برخوردار است، کاری می‌کند که مطالبه‌ی پوشش آزادانه تبدیل به‌تنها و یا مهم‌ترین مطالبه‌ی زن ایرانی شود؛ هرکس هم که خواستار مطالبه‌ای جز این شود، نه‌تنها صدایی نخواهدداشت، که حتا ممکن است با طَرد هم روبه‌رو شود ـــ در حالی که مطالبات دیگر به‌روشنی مطالباتی مترقی‌ترند و، در عین حال، برآورده‌کردن‌شان بسیار دشوارتر است: «دختر خیابان انقلاب» در نهایت آزاد شد، ولی پهلوان شجاعی که خواستار پرداخت دست‌مزدهای معوق کارگران شرکت کِشت‌وصنعت هفت‌تپه شده‌بود به‌سختی از قتل گریخت و، از این گذشته، خیلی زود هم به‌فراموشی سپرده شد، و هیچ «هَش‌تَگی» هم برایش ساخته نشد؛ واضح هم هست: شبکه‌ی رسانه‌های متنوع اجتماعی و جز آن تُیول طبقه‌ی متوسط برخوردار شهری است، و ربطی به‌کارگران و شکم‌های گرسنه ندارد.

در نتیجه‌ی این فرآیند، تنها مطالبات «لیبرالی» این طبقه است که شنیده می‌شود، و گام‌به‌گام پیاده هم می‌شود (در شهری چون تهران، واقعاً پوشش زنان مطابق با شرایط قانونی آن است؟)؛ مطالباتی بی‌خطر و فرعی، که اجرای‌شان سبب به‌حاشیه‌راندن دیگر مطالبات می‌شود، و آن‌ها را نامربوط جلوه می‌دهد. مطالبات دیگر، که صِبغه‌ای شدیداً اقتصادی دارند، در مقایسه با خواسته‌ی آزادی پوشش، خطرناک‌اند؛ زیرا مستلزم ایجاد دگرگونی‌هایی ریشه‌ای در مناسبات حاکم‌اند، در حالی که مطالبه‌ی آزادی پوشش با هر نوع حکم‌رانی‌ای ـــ از جمهوری تا اُلیگارْشی ـــ سازگار است؛ زیرا مغایرتی با منافع طبقه‌ی حاکم ندارد، و می‌تواند دست‌آویزی برای همه‌ی انواع حاکمان هم باشد، تا با برآوردن آن، چهره‌ای مترقی از خود به‌نمایش بگذارند.

چنین است که عمیقاً با «دختران خیابان انقلاب» و حامیان رسانه‌ای و غیررسانه‌ای‌شان مخالف‌ام؛ آن‌ها، دانسته و یا نادانسته، در نمایشی بازی می‌کنند که در آن، برآوردن مطالبه‌ای ظاهراً پیش‌رویی را درخواست می‌کنند، ولی در واقع با برجسته‌کردن مطالبه‌ای فرعی، از مطرح‌شدن مطالبات اصلی زنان جلوگیری می‌کنند، تا چفت‌وبست مناسبات ظالمانه‌ای که در ابعاد گوناگونی وجود دارد، سفت‌تر شود.

۴ نظر ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۳۹
محمدعلی کاظم‌نظری

خیلی اوقات تلاش می‌کنم برنامه‌ی «اخبار ستاره‌ها (Celebrity News)» را، که بخشی از برنامه‌ی «من‌وتو پلاس» است، حتماً تماشا کنم؛ برنامه‌ای که فعالیت‌های رسانه‌ای اصطلاحاً «ستاره»ها را، عموماً در صفحات‌شان در شبکه‌های اجتماعی (مشخصاً اینستاگرام)، پوشش می‌دهد. پیش‌ترها اساساً از مفهوم «سلبریتی» بیزار و گریزان بودم، ولی بعداً به‌این نتیجه رسیدم که برای فهم جامعه، هم در بُعد ملی و هم در بُعد فراملی، شناخت این مفهوم ضروری‌ست. این نوشته را برای تنقیح این ضرورت می‌نویسم.

از دهه‌ی ۱۹۸۰ و ۹۰ میلادی بدین‌سو، با سیطره‌ی بِلامُنازع مناسبات بازار بر تمام وجوه جامعه، و پدیدآیی «باهَمادِ بازار»، که بیان‌گر فروکاسته‌شدن همه‌ی دیگر مناسبات انسانی به‌تعاملات مبتنی بر جست‌وجوی عقلانی سود در فضایی بازاری و، به‌نوبه‌ی خود، وحشی‌ترین تجلی سرمایه‌داری افسارگسیخته بود، که نام پُرطَمطَراق «نولیبرالیسم» را یدک می‌کشید، عرصه‌ی عمومی متدرجاً از «سیاست» تهی شد؛ فرآیندی که در نهایت، با فروپاشی بلوک شرق، به‌عنوان تنها سنگر در برابر گسترش بی‌حدومرز سرمایه، که البته اصالتاً فاقد فضایلی چون آزادی و یا مردم‌سالاری بود، ولی از آن‌جا که با ایستادگی در برابر بلوک غرب، می‌توانست زمینه‌ساز بروز آزادی‌طلبی و مردم‌سالاری‌خواهی باشد (نظیر نزاع دامنه‌دار کاتولیک ـ پروتستان، و یا کلیسا ـ پادشاهی در سده‌های میانه، که بستر رویش «روشن‌گری» در سده‌ی هجدهم میلادی شد)، از سوی برخی اندیش‌مندان اردوی غرب، «پایان تاریخ» خوانده‌شد.

این تهی‌شدن عرصه‌ی عمومی از سیاست، با جای‌گزینی همه‌ی مناسبات دیگر با مناسبات بازاری جلوه‌گر شد؛ این‌که همه‌ی تأملات، نظرورزی‌ها، اندیشه‌گری‌ها، و دیگر سویه‌های حیات انسانی، در پی‌جویی سود بیش‌تر خلاصه شد و، به‌علاوه، با تبدیل‌شدن «جامعه» به«باهَماد»ی متشکل از «مردم منفرد (=توده)»، عرصه‌ی عمومی از مَراجع فکری‌ای که تا پیش از این و، خصوصاً، در اوج جنگ سرد، محل توجه و استناد بودند، خالی شد: در واقع، این مَراجع فکری نیز، چونان فروشندگانی در آشفته‌بازار اندیشه‌های سَره و ناسَره، ناگزیر از گذاردن ایده‌های‌شان در معرض فروش شدند و، ناگفته پیداست، که با حضور کالاهای جذاب و خوش‌رنگ‌ولعاب دیگر، این ایده‌ها خریداری ندارند، و کالاهای فکری دیگری میان‌داری می‌کنند؛ هرچه جذاب‌تر، بهتر ـــ و این «سلبریتی»ها بودند که، در غیاب مَراجع دیگر، همه‌ی عرصه‌ی عمومی را به‌تسخیر خود درآوردند: با خبرها و رفتارهای «جذاب»شان، که پُر از خوشی و خرّمی و رنگ و زیبایی و رفاه و تنعّم و، مهم‌تر از همه، سویه‌های دل‌رُبای جنسی‌اند.

نظیر همین فرآیند در ایران نیز طی شده‌است؛ روشن هم هست: سده‌هاست چونان تخته‌پاره‌ای بر امواج پُرتلاطم اندیشه‌هایی سرگردان‌ایم که در دنیا مشغول نزاع‌اند، و خودمان در چنان انسداد فکری‌ای به‌سر می‌بریم، که توان تولید اندیشه را نداریم. البته در این مورد خاص، ناگفته نباید گذاشت که سرکوب‌های فکری دهه‌های گذشته‌ی این کشور، برای حذف تمام رقبا از جریان سیاست‌ورزی نیز، در تهی‌شدن عرصه‌ی عمومی از سیاست تأثیرگذار بوده‌است. ما، متأثر از آن‌چه در دنیا می‌گذرد، و متأثر از آن‌چه حکم‌رانی ایرانی در این دهه‌ها دنبال کرده‌است، مقهور «سلبریتی»ها شده‌ایم؛ آن‌ها، بدون هرگونه نظارت عمومی، و با رضایت ضمنی حاکمان، تعیین می‌کنند روندهای باهَماد چه باید باشد: اکنون نوبت «یوز تا ابد» است؛ زمانی نوبت «ستاره فلان مربع»، برای نمایش کمک به‌نیازمندان؛ زمانی نوبت «ربنا»ی آقای شجریان؛ و زمانی هم «Let Women Go to Stadium».

تهی‌شدن عرصه‌ی عمومی از سیاست، و از بحث و گفت‌وگوی عمومی، تمام تصمیم‌گیری‌های اثرگذار بر سرنوشت شهروندان را بدل به‌نوعی هیستری جمعی می‌کند، که لب‌ریز از احساسات، و خالی از تأمل است؛ بدین‌ترتیب، باهَماد هر لحظه بر «مُد»ی‌ست، و زمانی که کارد به‌استخوان‌ها برسد، فارغ از هیاهوهای «ستاره‌محور»، تازه شروع به‌کشف خود می‌کند، و چیستی‌اش را بازمی‌یابد، تا «جامعه» دوباره متولد شود: این‌جاست که باید، به‌پِی‌رَوی از لوکاچ، خودآگاهی را در انحصار «پرولتاریا» دانست، و به‌انتظار کنش‌گری محرومان نشست، تا بساط همه‌ی این تهی‌شدگی‌ها را برچینند.

۰ نظر ۳۰ دی ۹۶ ، ۲۱:۴۸
محمدعلی کاظم‌نظری

یک
خبرگزاری رویترز تصاویری از پدیده‌ای شگفت‌آور منتشر کرده‌است: عده‌ای در صف‌های طولانی به‌انتظار خریدن تازه‌ترین مدل آی‌فون ایستاده‌اند و، حتا، شب را در برابر فروش‌گاه گذرانده‌اند. این ولع سیری‌ناپذیر به‌مصرف، به‌جلوتربودن از بقیه در مصرف، تنها هنجاری‌ست که باهَماد (جعلی که برای اشاره به‌مفهوم مستقلی به‌نام «جامعه» برساخته‌اند، تا بگویند این تنها «فرد» است که اصالت و موجودیت دارد) سرمایه‌داری برای مصرف‌کننده به‌رسمیت می‌شناسد؛ چنان‌که بیشینه‌سازی سود، تنها هنجاری‌ست که برای تولیدکننده به‌رسمیت می‌شناسد.

دو
فیلم کوتاهی از آخرین لحظات حیات دو دختر اصفهانی پیش از خودکُشی دست به‌دست می‌چرخد؛ این فیلم را ندیده‌ام، ولی از آن‌ها که دیده‌اند شنیده‌ام که جریان از چه‌قرار است، و به‌نظر می‌رسد سرنوشت این فیلم هم تفاوت چندانی با دیگر محتویات رسانه‌ای مجازی نداشته‌باشد: پخش می‌شود، مدتی روی بورس است، تا محتوای دیگری توجه‌ها را به‌خود جلب کند و، بدین‌ترتیب، این فیلم هم به‌فراموش‌خانه‌ی ذهن‌های‌مان منتقل شود. برخلاف آن‌چه پیش‌تر گفته‌اند، ماجرای خودکشی این دختران کم‌ترین ارتباطی با بازی موهومی به‌نام «نهنگ آبی» ندارد؛ محل اصلی نزاع، دقیقاً همان‌جایی‌ست که مشتریانِ منتظر آی‌فون ایستاده‌اند: بی‌هنجاری جامعه‌ای که زیر سنگین‌ترین لطمات تعرض مدرنیته و، پارادایم مستقر آن، یعنی سرمایه‌داری افسارگسیخته است.

سه
ابراهیم نبوی، چندی پیش از این، توییتی منتشر کرد با این مضمون که نام کودکانی که مورد شکنجه و سوءرفتارهای جنسی و غیرجنسی قرار گرفته‌اند، نام‌های سنتی نیست، و نام همه‌ی‌شان در زُمره‌ی نام‌های نو و آشفته‌ای هستند که این روزها بر وجه غالب بر کودکان گذارده می‌شود. همین توییت چنان گردوخاکی به‌راه انداخت، که توییت‌های ایضاحی بعدی نبوی اصلاً دیده نشد؛ در حالی که او دست روی معضل اصلی گذاشته‌بود، و حالا که گردوخاک‌های دوستان کج‌فهم تا اندازه‌ای فرونشسته‌است، تا این ـــ به‌قول نادر فَتوره‌چی ـــ «جامعه‌ی مدنی قُلابی» موضوع دیگری را مُلَوَّث کند، فرصت خوبی‌ست تا به‌این موضوع بپردازیم.

چهار
هر جامعه‌ای، در گذر زمان، بر اثر رویارویی با انواع مسائل و معضلاتی که ممکن است با آن مواجه شود، به‌طور ناخودآگاه به‌مجموعه‌ای از چیزهای ارزش‌مند، به‌مجموعه‌ای از باید/نبایدهای رفتاری، و به‌مجموعه‌ای از باورها، که قاعدتاً از دو مجموعه‌ی پیش‌گفته پشتی‌بانی می‌کند، دست می‌یابد، و این سه‌مجموعه، در گذر سده‌ها، در ذهن تاریخ‌مند مردمان آن جامعه رسوب می‌کند، تا بقا و دوام جامعه تضمین شود و، متدرجاً، بدل به‌سنتی شود که نیاندیشیده بِدان عمل می‌شود، و آدمیان چنان در هوای این سنت نفس می‌کشند، که اصلاً قادر به‌پرسش از آن نیستند.

پنج
مدرنیته با برخورد خودآگاهانه با این سنت آغاز شد: سنتی که با عُرفی‌شدن کلیسا فروپاشیده‌بود و، از مدتی پیش، انسانِ تنها آغاز به‌اندیشیدن خودآگاه به‌وضعیت خود کرده‌بود، تا باهَمادی تهی از هر چیز ارزش‌مند بسازد؛ همان باهَمادی که، به‌تشخیص دقیق مارکس، ارزش چیزها نه به‌واسطه‌ی باورهای مردمان، که به‌واسطه‌ی ارزش‌شان در دادوستدهای بازاری تعیین می‌شود، و تنها مرجع صالح تعیین چیزهای ارزش‌مند آن، بازاری شد که هیچ هنجاری، جز آن‌چه در آغاز این نوشتار گفتیم، ندارد ـــ بازاری که بیش و پیش از هر چیز به‌جنگلی می‌مانَد، که دیو کَریهِ قدرت، به‌عنوان تنها چیز اصیل، با اندام‌های برهنه‌اش در آن قدم می‌زند.

شش
انسانِ این جنگل، به‌قول پلوتوس، «گرگِ انسان» است؛ بنابراین به‌دنبال گسترش قلم‌رو خود، وَلو با به‌بردگی‌کشاندن دیگر انسان‌ها برمی‌آید. ورود مدرنیته به‌جوامعی که بی‌بهره از این «موهبت» بودند، با همین روی‌کرد صورت گرفت: زدودن همه‌ی سنت‌ها، برای استوارکردن بنایی به‌نام «بازار آزاد»، که می‌گفتند ریشه‌ی همه‌ی توفیق‌های بشری‌ست، ولی هیکلی بزک‌کرده از همان هیولای کَریه‌المنظر بود. انسانی که سنت را از او ربوده‌اند، نمی‌تواند آگاهانه در مورد وضعیتش تأمل کند؛ چرا که این تأمل بیرون از هوای سنت اصلاً امکان‌پذیر نیست، و همین تهی‌بودگی از چیزهای ارزش‌مند، از باید/نبایدها، از آن‌چه بِدان باور داریم، سبب می‌شود حتا مرگ، این قدرت‌مندترین محرک تأمل در همه‌ی دوران‌ها نیز، بدل به‌مفهومی مسخره شود: آن‌گونه که دختران اصفهانی این به‌سخره‌کشیدن را با انتحار به‌نمایش می‌گذارند.

هفت
سیدمحمدحسین طباطبایی (رضوان‌الله علیه)، در جلد بیستم تفسیر المیزان، صفحه‌ی ۳۶۳، درباره‌ی ماجرای حمله‌ی اَبرَهَةبن صَبّاح (پادشاه یمن) به‌مکه در سال ۵۷۰ میلادی می‌نویسد، که با سپاهی از فیل‌سواران قصد ویران‌کردن کعبه را داشت، و در قرآن (سوره‌ی مبارک فیل، آیه‌ی ۱) با عبارت «اصحاب فیل» به‌آن‌ها اشاره شده‌است. این سپاه، در نزدیکی مکه، به‌شترانی برخورد، و دویست‌شتر متعلق به‌عبدالمطّلب‌بن هاشم، جد محمدبن عبدالله (صلوات‌الله علیه)، را به‌غنیمت گرفت. خبر که به‌عبدالمطّلب رسید، برای بازپس‌گیری شترهایش نزد ابرهه رفت، و در برابر شگفتی ابرهه از این‌که عبدالمطّلب درخواستی برای دفاع از کعبه مطرح نمی‌کند، چنین گفت: «أنا ربّ‌الإبِل، و للبیت ربّ (من پروردگار شترها هستم، و خانه خودْ پروردگاری دارد)». زعیم مکه شتران را پس گرفت، و صاحب کعبه خانه‌اش را محفوظ داشت؛ چه‌کسی جامعه‌ی ما را، دنیای ما را، نگاه می‌دارد؟

۰ نظر ۱۳ آبان ۹۶ ، ۱۲:۲۲
محمدعلی کاظم‌نظری

اگر از یک‌چیز اصیل در زندگی بشر بتوان نام برد، که همه‌ی چیزهای دیگر در مقابل آن مطلقاً رنگ می‌بازند، همانا قدرت است: امکان واداشتن دیگران به‌آن‌چه مایل‌ایم انجام دهند/ندهند؛ صرف‌نظر از این‌که خودشان مایل‌اند آن‌چه را ما می‌خواهیم انجام دهند/ندهند، یا این‌که مایل نیستند. همه‌ی بایدها و نبایدهایی که آگاهانه/ناآگاهانه می‌پذیریم، ریشه در قدرت شخصی دارند که این بایدها و نبایدها از جانب او صادر شده‌اند؛ عجالتاً به‌سرچشمه‌ی این قدرت کاری ندارم، که می‌تواند چیزهای متنوعی از ثروت تا دوستی باشند: اگر به‌فرمان‌های دولتی گردن می‌نهیم، اگر به‌حرف بزرگ‌ترها گوش می‌دهیم، اگر محصور و مقهور مدرنیته و یا مناسبات سنتی می‌شویم، همگی به‌معنای آن‌اند که کفه‌ی توازن قدرت، به‌ترتیب به‌سود دولت، بزرگ‌ترها، مدرنیته و یا مناسبات سنتی می‌چربد. هرگاه به‌هر علت این موازنه وارونه شود، دیگر به‌این اشخاص گوش فرانمی‌دهیم؛ اگر بر دولت بشوریم، اگر پای‌مان را از گلیم‌مان درازتر کنیم، اگر سنت را بر مدرنیته و یا مدرنیته را بر سنت غالب کنیم، یا قدرت‌مان بر طرف مقابل چربیده‌است، و یا این‌که وهم قدرت‌مندی به‌مان دست داده‌است. در واقع، هیچ‌چیزی را نمی‌توان یافت که بیرون از دایره‌ی جَذْبه‌ی قدرت باشد، و بشر چنان در گذر سال‌ها کوشیده‌است واقعیت عریان چیرگی قدرت بر همه‌ی مناسباتش را فراموش کند تا، از این ره‌گذر، بتواند فارقی میان خود و دیگر جان‌داران بیابد، که اکنون پذیرش این سیطره‌ی بی‌چون‌وچرا، چیزی قریب محال است: اگر این تفوق همه‌جانبه را بپذیریم، به‌یک‌باره همه‌ی چیزهای زیبا چنان کریه‌المنظر می‌شوند که از ترس به‌خود می‌لرزیم. سالیان سال، به‌انحاء مختلف کوشیده‌ایم این واقعیت را که همه‌چیز متأثر از قدرت است نادیده بگیریم، یا ماهیت‌های اعتباری برای آن برسازیم: فرمان اخلاق، حکم عقل، اقتضای سنت، استلزام مدرنیته و، از همه مهم‌تر، قانون، چهره‌های گونه‌گون یک‌مفهوم‌اند، که با فرار از واقعیت، اعتبارشان کرده‌ایم، تا تدریجاً فراموش کنیم در دنیایی زندگی می‌کنیم که ذاتاً تفاوتی با جنگل ندارد؛ «برو قوی شو، اگر راحت جهان طلبی»، و اَلَخ. در این میان، مدرنیته چهره‌ی بی‌پرده‌ی حاکمیت بلامُنازع قدرت را بر آدمی‌زاد آشکار کرد، و به‌او نشان داد چقدر در این جنگل تاریک تنها و غریب و بی‌کس است؛ مدرنیته خدا را کُشت، و چشم انسان بر ماهیت راستین روابطش با «هم‌نوعش» گشوده‌شد: این‌که در غیاب خدا، که می‌توانیم در حضورش، با «جهش در تاریکی»، «ابراهیم» شویم، و فارغ از هرگونه مناسبات پلید مبتنی بر قدرتی، چاقو بر گردن «اسماعیل» گذاریم، هیچ‌معنایی بر هیچ‌رفتاری مترتب نیست، جز میل به‌چیرگی، سیطره، و سروری. در این آشفته‌بازار، دیوانه ـ فیلسوفی به‌نام «نیچه»، تیغ برکشیده‌بود و هرچه پرده بود می‌درید، تا نشان دهد سائق آدمی چیزی جز قدرت بیش‌تر نیست؛ آدمی گرفتار جنگل تاریکی شد که حتا درختانش را نمی‌دید: تنها دندان‌های هم‌نوعان درّنده‌اش می‌درخشیدند، که مترصد دریدنش بودند. اکنون پرسش این است: آیا می‌توان از درخت‌های تنومند این جنگل سیاه بالا رفت؟ اصلاً درختی مانده که از آن بالا برویم؟ در بالای درختان، هیولایی منتظرمان است؛ یا خورشید هنوز می‌تابد؟

۱ نظر ۱۷ مهر ۹۶ ، ۲۳:۴۱
محمدعلی کاظم‌نظری

گاهی فکر می‌کنم در عزای سیدالشهدا (روحی فداه) چه باید کرد؟ آیا اصلاً عزاداری برای ایشان رواست؟ عجالتاً کاری به‌مجموعه‌ی روایی اخلاقی شیعی در این رابطه ندارم؛ مشخصاً دارم به‌این فکر می‌کنم که واکنش درست به‌حماسه‌ای که امام حسین رقم زد چیست؟ سوگ‌واری باید کرد؟ خرج باید داد؟ می‌خواهم بگویم انتظار امام حسین از ما چیست؟ گریستن؟ نذری‌دادن؟ لطمه‌زدن به‌خودمان؟ این‌ها از جمله مسائلی‌اند که هیچ‌وقت نتوانسته‌ام پاسخی قطعی برای‌شان بیابم.

امام حسین چرا قیام کرد؟ تاریخ می‌گوید ایشان به‌دنبال احقاق حق خود بود: به‌اقتضای مقام امامت، ایشان مکلف به‌برقراری حکومت در زمانی بود که امکان داشت؛ یعنی اگر شرایط به‌گونه‌ای بود که می‌توانست با برقراری حکم‌رانی عادلانه، حاکم جائر را کنار بزند و، از این ره‌گذر، مردمان را هدایت کند، شرعاً مکلف بود چنین کند، و در سال ۶۱ قمری چنین شرایطی وجود داشت؛ از این رو، امام حاضر نشد با یزید بیعت کند، و به‌سوی کوفه ـــ اصلی‌ترین پای‌گاه شیعه در قلب جهان اسلام ـــ حرکت کرد.

خود ایشان تصریح کرده‌است که قیام‌شان برای اصلاح امت پیام‌بر (صلوات‌الله علیه) بوده‌است، و امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر. برخلاف آن‌چه مرحوم احمد قابل بِدان تصریح کرده‌است، امام اصلاً به‌دنبال فرار نبود، که اگر به‌دنبال عُزلت‌نشینی می‌بود، بهتر بود به‌توصیه‌ی برادر ناتنی‌اش ـــ محمد حنفیه ـــ عمل می‌کرد و، مثلاً، به‌یمن می‌رفت. در مقابل، برخی حرکت مولا را استشهادی دانسته‌اند: بدین‌معنا که ایشان تشخیص داد بقای اسلام وابسته به‌بذل‌جان‌شان است؛ از این رو، جان و مال و خانواده و هست‌ونیست خود را فدای اسلام کرد.

من با این دیدگاه هم هم‌دلی چندانی ندارم؛ زیرا این دیدگاه، تا جایی که بررسی کرده‌ام، هیچ گواهی در منابع تاریخی ندارد و، از این گذشته، مستلزم علم نامحدود امام است، که کلاماً ثابت نیست. وانگهی، چنین جان‌فشانی‌ای نیازمند هم‌راه‌بردن خانواده، و یا هجرت به‌کوفه در میانه‌ی حج نبود؛ ای‌بسا اگر هدف امام حسین چنین شهادت‌طلبی‌ای بود، موقعیت‌های بهتری برای اجرای آن وجود داشت (عجالتاً از این می‌گذرم که گفت‌وگوهای امام حسین و عمربن سعد در کربلا، که محتوای دقیق آن را تنها این‌دو تن می‌دانند، بزرگ‌ترین دلیل ردّ این مدعاست، که امام اصلاً به‌دنبال شهادت بود).

روشن است که امروز امام‌مان در پرده‌ی غیبت است؛ لذا نمی‌توان قیاس دقیقی از این صورت داد که اگر امام حسین امروز حَیّ و حاضر بود، چه‌انتظاری از ما می‌داشت: در هنگامه‌ی ظهور حضرت حجت (روحی فداه) نیز، تکلیف شیعیان همان است که در سال ۶۱ بود؛ پِی‌رَوی از امام ـــ اما اکنون چه کنیم؟ در فِراق ائمه بر مظلومیت یکایک‌شان اشک بریزیم؟ یا به‌این فکر کنیم که اگر امروز در این دنیا بودند چه می‌کردند؟ اصلاً شرایط امروز با کدام شرایط قابل قیاس است: سال ۶۱، یا سال ۱۳۲، که عباسیان به‌قدرت رسیدند، یا سال‌های بعد، که خفقانی بی‌سابقه بر شیعیان و، در رأس‌شان، ائمه رفت؟

در این نوشتار کوتاه نمی‌توان به‌تفصیل به‌این موضوعات پرداخت. متأسفانه هیچ‌گاه نگاهی تاریخی ـ سیاسی به‌زندگانی دوازده‌امام نداشته‌ایم؛ یعنی هرگز تلاش نکرده‌ایم تصمیمات ائمه را از دیدی تاریخی بررسی کنیم و، به‌عبارت بهتر، به‌مجموعه‌ی عمل‌کردشان از زاویه‌ی دیدی بنگریم که هم‌عصران‌شان به‌آن می‌نگریستند: برای همین هم هنوز دقیقاً نمی‌دانیم هدف امام حسین از حرکتی کاملاً سیاسی چه بود (اَماره‌ی قدرت‌مند سیاسی‌بودن حرکت امام، این بود که قاتلانش ابتدا در نماز به‌وی اقتدا می‌کردند؛ یعنی گمان می‌کردند موضوع آن‌چنان حاد نیست که به‌تعبیر عبیدالله‌بن زیاد «چنگال قدرت» به‌ایشان گیر کند؛ وقتی این گمال باطل شد، و رسماً اعلان شد امام حسین یک «باغی»ست، قاتلان در جلب‌توجه قدرت از یک‌دیگر پیشی جُستند، و ذات انسان همین است)؛ از همین رو، بعضاً چنان عارفانه و عاشقانه به‌قضیه می‌نگریم که حیرت‌آور است؛ چنان‌که نمی‌دانیم چه‌شرایطی سبب شد امام صادق (سلام‌الله علیه) به‌جای تلاش برای دردست‌گرفتن زمام حکم‌رانی، در وضعیتی که این امر با تقریب خوبی در دست‌رس بود، به‌بسط دانش فقهی همت گمارد؛ و نمی‌دانیم چرا امام رضا (روحی فداه) به‌ولایت‌عهدی مأمون عباسی رضایت داد، و غربتی را به‌جان خرید که تا همین امروز هم ادامه دارد.

در واقع، درک شایسته‌ای از تصمیمات امامان‌مان نداریم؛ به‌دلایلی تاریخی، تسلط غالی‌گری چنان بر این سرزمین پُررنگ بوده‌است، که اصلاً امکان اندیشیدن به‌این پرسش‌ها را نداشته‌ایم، تا مقدمات پاسخ‌گویی به‌آن‌ها را تمهید کنیم و، شوربختانه، این گرایش‌ها هم‌چنان تشدید می‌شوند؛ تا جایی که عزاداری‌های‌مان روزبه‌روز چنان تبدل می‌یابد، که گاه نمی‌توان فارقی میان اقامه‌ی عزا و دیگر مراسم یافت: هیچ خواننده‌ای هست که شبی یک‌صدمیلیون تومان دست‌مزد بگیرد و، در خاتمه‌ی دَه‌شب مراسم، میلیاردر شود؟ نوای نامیمون «اوس اوس (=حسین حسین)»، طبل‌هایی با صدای سهم‌گین، علامت‌هایی با ابعاد نفس‌گیر: در میانه‌ی گریه بر ظلم روشنی که کربلا را سیاه کرد، کجا به‌این فکر می‌کنیم که مولا چرا این‌همه ستم کشید؟

فقرمان در اندیشه تا بِدان‌جاست که حتا فکر به‌ستم‌کشیدن مولا هم به‌بی‌راهه رفته‌است؛ یک‌بار دیگر این جمله را بخوانیم: «خود ایشان تصریح کرده‌است که قیام‌شان برای اصلاح امت پیام‌بر (صلوات‌الله علیه) بوده‌است، و امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر». مراد امام از «اصلاح امت پیام‌بر» و «امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر» چه بود؟ آماج انتقاد و اعتراض مولا مردم بود یا حکومت؟ طریقی که امام حسین در آن گام می‌گذاشت، ادامه‌ی همان مسیری بود که پدرش هم در آن گام برداشته‌بود؛ از همان زمانی که چیزی پَست‌تر از «عطسه‌ی بُز» را پذیرفت، و گفت حق حاکم بر مردم، نصیحت و انتقاد از اوست.

اصلاً همین که امام حسین به‌سوی کوفه حرکت کرد، در مدینه نماند، و به‌یمن هم نرفت، به‌روشنی دلالت می‌کند که مراد ایشان از «امربه‌معروف و نهی‌ازمنکر» چه بود؛ بزرگ‌ترین منکرها به‌نام دین در حال انجام بود، تعدی و ظلم و خروج از آیینی که خودْ جماعتی را به‌واقع اصلاح کرده‌بود، مکرر در مکرر واقع می‌شد، و همین شرایط اقتضا می‌کرد امام حسین برنامه‌ای برای نهی از تباه‌ترین منکرها، که ستم‌گری باشد، بریزد، و شجاعانه آن را به‌موقع اجرا گذارد: روشن است که اصلاح امت پیام‌بر هم، در آن شرایط، که عِدّه و عُدّه‌ی نسبی‌ای فراهم بود، از همین مسیر می‌گذشت؛ اگرچه این فرصت دیگر در تاریخ زندگانی امامان تکرار نشد و، لذا، ایشان در وقت‌هایی که بند بر دستان‌شان نبود، به‌شیوه‌های دیگری پِی‌رُوان‌شان را هدایت می‌کردند.

اکنون چطور؟ وقتی این سخن از اعماق تاریخ هم‌چنان به‌گوش می‌رسد، که: «همه‌جا کربلا، و هر زمان عاشوراست»، و قیام مولا خطی در تاریخ کشیده‌است که تا خاتمه‌ی آن دوام دارد، ما کدام‌سو ایستاده‌ایم؟ شرایطی که امروز تجربه می‌کنیم، اگر ادعا می‌کنیم حسینی هستیم، چه‌الزامی بر ما می‌نهد؟

۱ نظر ۰۳ مهر ۹۶ ، ۰۹:۴۶
محمدعلی کاظم‌نظری

دولت در بند الف تبصره‌ی ۱۲ ماده‌واحده‌ی لایحه‌ی بودجه‌ی سال ۱۳۹۶ کل کشور، چنین حکمی را پیش‌بینی کرد: «افزایش حقوق گروه‌های مختلف حقوق‌بگیر ... به‌طور جداگانه توسط دولت به‌نحوی که تفاوت تطبیق موضوع مواد (۷۱) و (۷۸) قانون مدیریت خدمات کشوری در حکم حقوق ثابت باقی بماند، انجام می‌پذیرد»؛ مجلس این حکم را بدین‌شرح تغییر داد: «افزایش حقوق گروه‌های مختلف حقوق‌بگیر ... به‌طور جداگانه توسط دولت در این قانون انجام می‌گیرد به‌نحوی که تفاوت تطبیق موضوع مواد (۷۱) و (۷۸) قانون مدیریت خدمات کشوری مصوب ۸/۷/۱۳۸۶ در حکم حقوق ثابت، باقی بماند».

بهره‌گیری از علایم نگارشی در متون حقوقی ما چندان رایج نیست؛ شاید پیشینه‌ی متون فقهی، که غالباً جز با استمداد از برخی نشانه‌ها ـــ نظیر «والله اعلم» ـــ از ظاهر متن نمی‌توان فهمید رشته‌ی استدلال کجا به‌پایان رسیده‌است، در این امر بی‌تأثیر نباشد؛ چنان‌که قراردادهایی که خصوصاً در فضای سنتی تنظیم می‌شود، چنان آشفته و مغشوش و مُغلَق و آکنده از انواع حَشْوْهاست، و این آشفتگی و اغتشاشِ معنایی چنان بر حقوق ایران سیطره دارد، که حتا برخی قضات هم با قراردادهای تمیزی که حقوقی‌های تحصیل‌کرده‌ی امروز، با الگوگیری از قراردادهای خصوصاً آمریکایی‌ها تنظیم می‌کنند، چندان آشنایی ندارند، و با کلمات قلمبه‌سلمبه‌ای از جنس «اِسقاط کافّه‌ی خیارات، از جمله غَبن فاحش وَلو فاحش بَل اَفحَش، از طرفین به‌عمل آمد» (!) بیش‌تر مأنوس‌اند.

قوانین ما نیز از این حکم کلی مستثنا نیستند؛ در کم‌تر قانونی اثر پررنگی از علایم نگارشی دیده می‌شود، و حرکت‌گذاری که اساساً چندان نادر است که در حکم معدوم باشد. برای تنقیح قوانین، و نزدیک‌ساختن آن‌ها به‌زبانی که مردم به‌سادگی درک کنند، معاونت تنقیح قوانین در مجلس تشکیل شد؛ از جمله با این مأموریت که قوانین را در مراحل پایانی تصویب از حیث نگارشی ویرایش کند، و متن شُسته‌رُفته‌ای تحویل جامعه بدهد. در دست‌کم یک‌مورد و، حین تصویب آزمایشی قانون مجازات اسلامی (مصوب ۱۳۹۲)، این معاونت از حدود ویرایش نگارشی فراتر رفت، که تفصیل آن از حوصله‌ی این مقال خارج است؛ این‌بار هم به‌نظر می‌رسد خروج این معاونت از حدود قانونی‌اش دردسرساز شده‌است.

بند نخست این نوشتار را ببینید: در نگاه نخست، تغییر چشم‌گیری میان لایحه‌ی تقدیمی دولت و مصوبه‌ی مجلس دیده نمی‌شود؛ ظاهراً تنها برخی اصلاحات نگارشی‌ست که با هدف روان‌تر کردن متن، خصوصاً با کاستن از طول جمله‌ی ربطی، در آن انجام شده‌است، اما تغییر چیزی بیش از این حرف‌هاست. ماجرا از این قرار است که دولت در لایحه‌ی بودجه گفته‌بود افزایش حقوق گروه‌های مختلف به‌نحوی انجام می‌شود که تفاوت تطبیق در حکم حقوق‌شانْ ثابت بماند؛ مجلس، با جابه‌جاکردن یک ویرگول (از «ثابت باقی بماند» به«ثابت، باقی بماند») تصویب کرده افزایش این حقوق به‌گونه‌ای انجام شود که تفاوت تطبیق در حکم حقوقِ ثابت‌شان باقی بماند. به‌عبارت بهتر، دولت تفاوت تطبیق را به‌طور ثابت (=بدون تغییر) در حقوق کارکنان پیش‌بینی کرده‌بود؛ مجلس، با جابه‌جاکردن یک ویرگول، احتمالاً از سوی معاونت تطبیق، برای خواناترکردن متن، این تفاوت تطبیق را در حقوق ثابت مستخدمان دولتی باقی علی‌الدوام پیش‌بینی کرده‌است.

این‌جا ایضاح کوتاهی لازم می‌آید: حقوق ثابت قانوناً آن حقوقی‌ست که بابت پرداخت‌های زمان بازنشستگی از آن کسر صورت می‌گیرد، و مبنای پرداخت حقوق بازنشستگی هم همین حقوق است؛ دیگر این‌که تفاوت تطبیق به‌این برمی‌گردد که با تصویب قانون مدیریت خدمات کشوری در سال ۱۳۸۶، دریافتی‌های مشمول کسور بازنشستگی کارکنان وقت دولت کاهش یافت، و بر اساس قاعده‌ی «حق مکتسب»، حکمی در قانون اخیرالذکر پیش‌بینی شد که مطابق آن، تنها برای این دسته از کارکنان، مابه‌التفاوتی پرداخت می‌شود که سطح حقوقِ مشمول کسورشان را به‌سطح قانون سابق (قانون استخدام کشوری، مصوب ۱۳۴۵) برساند.

دولت در لایحه‌ی بودجه‌اش گفته‌بود این تفاوت تطبیق را در حکم حقوق کارکنانی که مشمول آن هستند به‌طور ثابت پیش‌بینی می‌کند، و افزایش سالانه‌ی دست‌مزدها تأثیری بر آن نمی‌گذارد؛ مجلس با جابه‌جاکردن یک ویرگول، گفت این تفاوت تطبیق، در حکم حقوقِ ثابت کارکنان مشمول این قضیه، هم‌چنان باقی می‌ماند، و چون آن را داخل در حقوق ثابت اعلام کرده‌است، مشمول کسور بازنشستگی هم می‌شود. بدین‌ترتیب، بار مالی هنگفتی به‌صندوق بازنشستگی کشوری وارد می‌آید، که به‌موجب آن، به‌کارکنان مشمول این قضیه، مادامی که زنده‌اند، تفاوت تطبیق پرداخت کند.

مشکل این‌جاست که حتا در صورت اصلاح این مصوبه هم، قاعده‌ی نانوشته‌ی «حق مکتسب»، که در عرف حقوقی ایران به‌نادرست پذیرفته شده‌است، مانع اصلاح وضعیت خواهدبود؛ این قاعده، که هیچ پایه‌ای هم در قوانین ایران ندارد، می‌گوید وقتی حقی برای شخصی ایجاد و مستقر شد، دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند آن حق را سلب کند. اجرای این قاعده در این بحث، این تالیِ فاسد را دارد که عده‌ای از حقوق‌بگیران دولتی، به‌طور مادام‌العمر حقوق چرب‌ونرمی می‌گیرند؛ بدون آن‌که هیچ‌گونه توجیهی برای این هزینه‌کرد از جیب ملت وجود داشته‌باشد.

۰ نظر ۲۶ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۲۹
محمدعلی کاظم‌نظری