«چهرههای پنهان»، خویشانداز نمایندگان، و چند مورد دیگر
چند شب پیش نشستم پای تماشای «چهرههای پنهان (Hidden Figures)»؛ یکی از فیلمهای مطرح سال ۲۰۱۶، که در سه رشتهی بهترین فیلم، بهترین فیلمنامهی اقتباسی، و بهترین بازیگر نقش مکمل زن هم نامزد دریافت جایزهی اسکار شدهاست. نمیخواهم دربارهی فیلم حرف چندانی بزنم؛ فقط این را باید بگویم که اگرچه داستان آن برگرفته از واقعیت است، اما پرداخت آن در شمار چندین فیلمیست که با موضوع تبعیض نژادی علیه سیاهپوستان در ایالات متحد ساختهاند: در واقع، چند مؤلفهی ثابت در این قبیل فیلمها هست، که از فرط تکراریبودن، سبب شد در نخستین دقایق فیلم فَغان کنم: «باز هم کلیشه دربارهی رؤیای آمریکایی!». با این همه، از این فیلم میتوان فراوان آموخت.
دربارهی خویشانداز (Selfie) تحقیرآمیز برخی نمایندگان مجلس، بهعنوان «عصارهی فضایل ملت»، با فدریکا موگرینی فراوان نوشتهاند؛ البته هیچ بعید نیست که خیل عظیمی از کسانی که این عمل را تقبیح کردهاند، در موقعیت مشابه از سر و روی یکدیگر بالا بروند. من فکر میکنم این دستپاچگی نمایندگان مجلس، بهعنوان «وکلای ملت»، که موظفاند مقدرات کشور را با مصوباتشان معلوم کنند، از این ناشی میشود که با گذشت ۱۱۱ سال از ورود مفهوم مدرن «ملت» به«ممالک محروسهی ایران»، هنوز نمیدانیم ملت چیست و دولت چه و نمایندگی یک ملت چهشأنی دارد؛ لذا وقتی کسی را میبینیم که یک مقام عالیرتبهی خارجیست، برای آنکه تصویری بهیادگار با وی داشتهباشیم سرودست میشکنیم، و تمام نقابهایی که بر چهره داریم در چشم برهمزدنی از چهرهیمان میافتد. توجه کنید که گرفتن تصویر بهیادگار در همهجای دنیا مرسوم است، و فیالذاته نمیتوان هیچ ایراد اخلاقیای را متوجه آن دانست؛ آنچه معضل است، مسخرهبازی اشخاصیست که اصلاً نمیدانند چهجایگاهی را اشغال کردهاند.
«چهرههای پنهان»، ماجرای سه زن سیاهپوست است که برای پیشرفت و دریافت حقوقشان میجنگند: یکی میخواهد سرپرست بخشی در ناسا شود؛ دیگری میخواهد از تحصیل عالی برخوردار شود؛ و سومی هم بهدنبال رشد و ارتقا در واحدیست که متکفل جسورانهترین آزمایشهای فضاییست. پذیرش قدرت مستقر بر سازمان و، بهطور کلی، کشورشان، کاری میکند آنها درون همان ساختارها نهایت تلاششان را بکنند، از همهی امکاناتشان استفاده کنند، و با سختکوشی و جانفشانی چنان خودشان را بهساختار تحمیل کنند، که ساختار نتواند آنها را انکار کند. بدینترتیب، در تاریخ آمریکا، بهعنوان تنها کشوری که واقعاً از یک «قرارداد اجتماعی» آغاز شدهاست، هرگز شاهد یک انقلاب یا حرکتهایی از سنخ آن نیستیم؛ ژرفترین و گستردهترین تبعیضها علیه سیاهان، با تلاش بیوقفه برای اصلاح ساختارهایی که وجودشان بهعنوان واقعیتی خدشهناپذیر مورد پذیرش قرار گرفتهاست، بهوضعیتی تبدیل میشود که یکی از همان سیاهان بهریاستجمهوری همان ساختار میرسد.
اما در ایران، هنوز که هنوز است، هیچ نظمی را نمیپذیریم؛ زیرا از تاریخمان آموختهایم که هیچ نظمی پابرجا نمیماند، قدرتها گذرا هستند، و هیچ ساختاری دوام ندارد، و این بیاعتمادی بهدوام قدرت در روانمان رسوب کردهاست: برای همین هم بههیچ قدرتی گردن نمینهیم، و اصلاً مفهومی بهنام دولت را بهرسمیت نمیشناسیم؛ از این رو، اِبایی از این نداریم که عنداللزوم ساختارها را واژگون کنیم، و سرنوشت را از سر بنویسیم ـــ روز از نو، روزی از نو. همین وضعیت را میتوان در سازمانهای کاری هم مشاهده کرد: غالباً تلاشی برای ارتقای وضعیتمان نمیکنیم، و بیکارگی و تنبلیمان را با تمسک بهظلمی که در حقمان میشود توجیه میکنیم؛ بی آنکه بکوشیم خودمان را با خوب کارکردن بهوضعیتی که ظالمانه میدانیم تحمیل و آن را درست کنیم. جالب است که خیلی اوقات خوب کارکردن را با برچسبهایی از قبیل «چاپلوسی» هم تقبیح میکنیم؛ زیرا تصویر ذهنیمان این است که قدرتهای دنیوی فانیاند، و در این رفتوآمدهای خطرناک قدرتها، تنها راه بقا آن است که کلاهمان را سفت بچسبیم، و از هر جایگاهی برای خودمان دُکانی بر پا کنیم: مثلاً برای تصویرگرفتن با یک مقام ِ باقی ِ خارجی.
این دقیقاً خلاف وضعیتیست که در ایالات متحد مشاهده میشود؛ کشوری که مردمانش هر ساختاری را که قابل انتقاد بدانند اصلاح میکنند، ولی از آن ساختار بیرون نمیزنند: آنها بهاین ساختار گردن نهادهاند، و هر تلاشی را درون این چارچوب سامان میدهند و، سرانجام، میتوانند این چارچوب را دچار تحول کنند. در کشورهای غربی، این تصویر که قدرت گذراست اصلاً وجهی ندارد؛ زیرا دولت مدرن، بهعنوان استخوانبندی ِ عرفی کلیسا، و تجلی اعلای قدرت، بنا بهتعریف اساساً نمیتواند فانی باشد.