واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

جمهوری‌اسلامی سه‌دارایی راه‌بردی داشت: توان دست‌یابی به‌جنگ‌افزار هسته‌ای در زمان اندک؛ دقت و بُرد موشک‌های ساخت داخل، که علاوه بر تمهید توان دفاعی، قابلیت بازدارنده هم داشت؛ و تحرک منطقه‌ای، با روی‌کردی که پیش‌تر درباره‌اش نوشته‌ام. می‌گویم داشت: چون اولی را در جریان برجام از دست دادیم؛ دو مورد دیگر نیز در دو هفته‌ی اخیر از کف رفت.

اساس برجام یک‌معامله بود: دادن توان هسته‌ای در مقابل ستاندن قطع‌نامه‌ای از شورای امنیت، مبنی بر این‌که ایران یک‌کشور عادی‌ست؛ نه کشوری که مخلّ صلح و امنیت بین‌الملل است. دالّ مرکزی این معامله تصمیم راه‌بردی نظام برای پیوستن به‌نظم جهانی به‌عنوان یک‌دولت عادی، و نه یک‌حکومت انقلابی که مناسبات جهانی را برنمی‌تابد، بود.

در جریان برجام، در ازای قطع‌نامه‌ای که با خارج‌کردن ایران از ذیل فصل هفتم منشور ملل متحد، تحریم‌ها را نیز برمی‌داشت، یکی از دارایی‌های راه‌بردی‌مان را از دست دادیم، تا در قطع‌نامه‌ی ۲۲۳۱ شورای امنیت، به‌عنوان یک‌دولت عادی مورد شناسایی نهادی قرار بگیریم که بنا به‌توافق اکثریت قریب به‌اتفاق کشورها، «مسئولیت اولیه‌ی حفظ صلح و امنیت بین‌المللی» را برعهده دارد.

در دو هفته‌ی گذشته و، پس از ترور سردار قاسم سلیمانی، به‌رغم همه‌ی سروصداها، عملاً متوجه بوده‌ایم که کاری از دست‌مان ساخته نیست: در رثای سرباز وطن سوگ‌واری کردیم؛ ولی در پاسخ به‌این ترور به‌پای‌گاهی حمله کردیم که دست‌کم چهار ساعت پیش‌تر با واسطه گفته‌بودیم قصد داریم چند موشک به‌سوی آن پرتاب کنیم، تا پای‌گاه کاملاً تخلیه شود.

با ازدست‌دادن سردار سلیمانی، عملاً ظرفیت تحرک منطقه‌ای‌مان به‌میزان قابل‌ملاحظه‌ای تحلیل رفت؛ آن تحرک و نقش‌آفرینی مؤثری که سلیمانی در منطقه داشت، وَلو آن‌که با هم‌راهی فرمان‌دِه کنونی نیروی قدس سپاه صورت گرفته‌باشد، تا آینده‌ی قابل‌پیش‌بینی و به‌دلایل قابل‌درک، از جمله مخاطره‌ی فوق‌العاده بالای این تحرک، تقریباً به‌طور واقعی امکان‌پذیر نخواهدبود.

با شلیک پدافند به‌هواپیمای غیرنظامی خودی، اکنون توان موشکی‌مان هم از دست رفته‌است: موشکی که قرار بود پاس‌دار امنیت کشور در مقابل تجاوز بیگانه باشد، اکنون به‌عامل خشم مردم تبدیل شده‌است؛ به‌مانند توان هسته‌ای، که درک آن به‌عنوان مسبب وضع تحریم‌ها، جمله‌ی «چرخیدن هم‌زمان چرخ سانتریفیوژ و چرخ زندگی مردم» را به‌برگ برنده‌ی انتخابات ۱۳۹۲ بدل کرد.

چگونه ممکن است تنها در دو هفته و، با سرعتی باورنکردنی، این دو دارایی راه‌بردی از کف بروند؟ واقعیت این است که نظام در مسیر انضمام حرکت می‌کند: ما ناگزیر از این هستیم که از حکومتی انقلابی به‌یک‌دولت معمولی بدل شویم؛ تمام اوضاع‌واحوال بر این تبدل دلالت دارند: وفور «مال»هایی که هر روز در حال توسعه‌اند، برای اوضاع جنگی مناسب نیست.

در این مسیر، لازم است آن دو دارایی راه‌بردی باقی‌مانده را نیز در مقابل دریافت چیزهای دیگری معامله کنیم: تحرک منطقه‌ای را بدهیم، جای پای‌مان را در برخی نقاط راه‌بردی حفظ کنیم و، در عین حال، با اسرائیل نیز به‌عنوان یک‌دولت ملی برخورد کنیم؛ موشک‌ها را بدهیم و، در مقابل، پدافندی دریافت کنیم که دست‌کم هواپیمای غیرنظامی خودی را نزند.

از دید من، هم‌زمانی این روی‌دادها، و سرعت بالای‌شان، مهم‌ترین نکاتی هستند که می‌توان به‌عنوان نگاه به‌سوی دیگر صحنه‌ی شعبده، سرنخ‌هایی را از آن بیرون کشید: سرنخ‌هایی که احتمالاً هیچ‌گاه مستند قابل‌اتکایی درباره‌ی‌شان در اختیار نداشته‌باشیم؛ ولی برای فهم سیر تحولاتی که انتظارمان را می‌کشند، لازم است توجه ویژه‌ای به‌آن‌ها داشته‌باشیم.

به‌ترور سردار سلیمانی توجه کنید: قاسم سلیمانی از چند دهه تجربه‌ی فرمان‌دِهی چریکی میدانی برخوردار بود و، صرف‌نظر از ذکاوتی که در چانه‌زنیِ توأم با نبرد داشت، خبره‌ی جنگ‌های نامتقارن، عملیات فریب، و تحرک پنهانی بود؛ چگونه می‌شود که بدون کم‌ترین اختفاء و در ابتدایی‌ترین شکل ممکن وارد عراق شود، و با دقتی خیره‌کننده هدف حذف فیزیکی قرار گیرد؟

به‌شلیک پدافند به‌هواپیمای اوکراینی توجه کنید: اختیار دستور شلیک پدافند، در وضعیت جنگی، قاعدتاً به‌سطوح پایین‌تر منتقل می‌شود؛ حتا ممکن است این تصمیم از سوی خودِ کاربر پدافند اتخاذ شود. با این حال، کاربری که در این شرایط اختیار پدافند را برعهده می‌گیرد، باید درجه‌داری باشد که از مهارت کافی، توان ذهنی بالا، و شهامت تصمیم‌گیریِ به‌سامان برخوردار است.

پهپادی که خودروی حامل سردار سلیمانی را زد، دقیقاً می‌دانست سردار در چه‌زمانی کجاست؛ پرسش این است که از کجا می‌دانست؟ سفر آشکار سلیمانی به‌عراق، بدون کم‌ترین تدابیر حفاظتی، نشان می‌دهد او احتمالاً به‌خاطر پیامی که برای دولت عراق می‌برد تهدید را اندک ارزیابی کرده‌است؛ با این حال، معلوم است که سفر لو رفته‌بوده: چه‌کسی او را لو داده‌است؟

کاربری که ابتدایی‌ترین مقدمات پدافند را در حد آموزش‌های سربازی بداند، از تمامی ابزارهای لازم برای تشخیص پرنده‌ی نظامی از غیرنظامی برخوردار است، و قدرت تشخیص این دو پرنده را از یک‌دیگر در اختیار دارد؛ اما از همه‌ی این‌ها گذشته، ممکن است پرنده‌ای قصد تجاوز داشته‌باشد، ولی از منطقه‌ی حساس نظامی دور شود؟ چطور ممکن است کاربرِ آتش‌به‌اختیار این را متوجه نشود؟

توضیح آن‌که پدافند مورد بحث دو شلیک انجام داده‌است: اولی به‌هواپیما خورده‌است؛ با برخورد موشک به‌موتور هواپیما، خلبان دور زده‌است تا به‌فرودگاه بازگردد؛ این‌جاست که با تغییر مسیر هواپیما و نزدیکی به‌مرکز حساس نظامی شلیک دوم انجام می‌شود و هواپیما سقوط می‌کند. این فرآیند چرا این‌قدر غیرحرفه‌ای انجام شده‌است؟

روشن است که هرگونه تبیین مبتنی بر آشفتگی عمل‌کردی قابل‌پذیرش نیست: هیچ حکومتی با این حجم از بی‌کفایتی قطعاً نمی‌تواند بیش از چهار دهه، آن هم با ازسرگذراندن انواع تهدیدها، دوام بیاورد؛ بنابراین، برخلاف عباس عبدی که لاپوشانی و دروغ‌گویی درباره‌ی سقوط هواپیمای اوکراینی را بحرانی می‌داند، از دید من ماجرا اساساً چیز دیگری‌ست.

به‌گمان من، هم ترور سردار سلیمانی و هم شلیک پدافند به‌پرنده‌ی غیرنظامی خودی عمداً صورت گرفته‌است؛ بدین‌ترتیب که اطلاعات سفر سلیمانی را برخی لو داده‌اند، و نیرویی هم که پدافند را به‌صورتی که گفتم به‌کار انداخته‌است تعمداً چنین کرده‌است، تا دارایی‌های راه‌بردی ایران از کف بروند، و آماده‌ی مذاکره‌ای نه‌چندان دشوار برای تحقق گام پایانی انضمام باشیم.

طبعاً برجامیان، به‌عنوان گرایشی در نظام که آماده‌ی تعامل با دنیاست، این دو عملیات را طرح‌ریزی و پیاده‌سازی کرده‌اند؛ آن‌ها می‌خواهند خودشان پرچم‌دار انضمام باشند، و نه دیگرانی که می‌خواهند خودشان کار را تمام کنند و، برای همین هم، نه به‌خاطر صیانت از منافع ملی، فریادشان بلند است: این لحظات، احتمالاً مهم‌ترین لحظات تاریخ معاصر این مملکت‌اند.

تحقق این انضمام، آینده‌ی تاریخی ایران را رقم می‌زند؛ هرکس با ترامپ عکس یادگاری بگیرد، هرکس زیر برجامی جامع‌تر از «برنامه‌ی جامع اقدام مشترک» را امضاء کند، هرکس راه‌بر انضمام باشد و این پروژه را به‌اتمام برساند، قدرت‌مندترین و تأثیرگذارترین شخص ایران خواهدشد: اوست که صحنه‌ی بازیِ پسا-انضمام را طراحی، و غنائم را تقسیم خواهدکرد.

در این میان، وقت به‌شدت تنگ است: کمی بیش‌تر از یک‌سال از عمر دولت وقت باقی مانده‌است؛ علاوه بر این، احتمالاً محاسبات برجامیان با برآورد خطر درگذشت برخی مقامات عالی‌رتبه‌ی مؤثر بر فرآیند انضمام صورت می‌گیرد ـــ به‌همین خاطر، می‌خواهند پیش از «روز سرنوشت»، تکلیف روشن شده‌باشد؛ در غیر این صورت، اصلاً نمی‌دانیم چه می‌شود.

نظیر این وضعیت را در دوران ریاست‌جمهوری بنی‌صدر نیز شاهد بوده‌ایم: او، که از وضعیت جسمی نه‌چندان مناسب رهبری خبر داشت، با مجاهدین خلق ائتلاف کرد، تا جنگی خیابانی را رقم بزند، و قدرت را قبضه کند؛ این پروژه با تداوم حیات مرحوم آیت‌الله خمینی شکست خورد، اما بار دیگر در اواخر عمر ایشان تکرار شد (تفصیل این موضوع را به‌فرصت دیگری وامی‌گذارم).

بدین‌ترتیب، دعوای اصلی، چنان‌که قبلاً هم گفته‌ام، بر سر انضمام است؛ این‌که چه‌کسی روبان را قیچی کند: این دعوا، آینده‌ی تاریخی ایران را رقم می‌زند، و قدرت و ثروت و تاریخی که مناقشه بر سر آن است، چنان حیرت‌آور است، که به‌جان‌خریدن مخاطراتی از جنس مخاطراتی که درباره‌ی‌شان نوشته‌ام را، کاملاً عقلانی می‌کنند.

۰ نظر ۲۲ دی ۹۸ ، ۱۳:۰۴
محمدعلی کاظم‌نظری

هر حکومتی اولاً و بالذات در جست‌وجوی بقای خود است: این اصل اولیه‌ی حیات تمام موجودات، از طبیعی تا مصنوعی، است، که حکومت‌ها هم از آن مستثنا نیستند؛ شمول این اصل در طول تاریخ بشر قابل‌ردیابی‌ست، و همه‌ی حکومت‌ها از آن پِی‌رَوی کرده و می‌کنند.

اقتضای اصل حفظ بقاء در روابط بین‌الملل، چیزی‌ست که «توازن قوا» می‌نامند: اگر هم‌سایه‌ات قدرت‌مند است، اگر کشورهای اطرافت قوی هستند، اگر قدرت‌های بزرگ به‌دنبال گسترش منطقه‌ی نفوذشان هستند، و ناگزیر به‌درون حوزه‌ی ملی‌ات پا می‌گذارند، باید تا جایی که می‌شود قدرت‌مند شوی، و یا از قدرت‌شان بکاهی؛ وگرنه مضمحل خواهی‌شد.

ایران ما نیز به‌حکم تاریخ و جغرافیا مشمول همین قاعده است: به‌عنوان کشوری که سرشار از منابع طبیعی و انسانی، و دارای یکی از غنی‌ترین موقعیت‌های راه‌بردی با دست‌رسی به‌آب‌های آزاد، و قرارگیری در مسیر مبادلات تجاری غرب و شرق عالَم است، در معرض انواع تهدیدها هستیم، که هستی‌مان را زیر سؤال می‌برند.

به‌نوبه‌ی خود، ایران در طول تاریخ و، صرف‌نظر از نام و نوع حکومت‌هایی که بر آن فرمان‌روایی کرده‌اند، لازم دیده‌است در عین توجه به‌روی‌کرد ایجابی در تقویت مؤلفه‌های سخت و نرم قدرت خود، روی‌کرد سلبی را در کاستن از قدرت هم‌سایگانش و تعریف مرزهای دفاعی‌اش حتا تا فرسنگ‌ها دورتر از مرزهای سیاسی‌اش در پیش بگیرد.

گاه نیز، تلفیق روی‌کردهای ایجابی و سلبی با یک‌دیگر، سبب شده‌است کاستن از قدرت هم‌سایگان، با ملاحظاتِ برآمده از مؤلفه‌های قدرت نرم توأم شود، تا با بهره‌گیری از ظرفیت‌های تاریخی‌مان، با دافعه‌ی کم‌تری مواجه شویم (چنان‌که کمی بعدتر نوشته‌ام، برای ایذاء اسرائیل از پوشاندن لباس حق‌طلبی و ظلم‌ستیزی در حمایت از گروه‌های فلسطینی غفلت نکرده‌ایم)؛ از این ره‌گذر، تلاش می‌کنم به‌مناقشه‌ای که دهه‌هاست با اسرائیل داریم نگاهی بیاندازم، تا بتوان این پرسش را بررسید: دشمنی با اسرائیل در راستای منافع ملی ماست؟

اگر تعریف دقیق منافع ملی را به‌فرصت دیگری موکول کنیم و، عجالتاً، به‌تعریف معهود این مفهوم اکتفاء کنیم، می‌توانیم به‌گزاره‌ی مهمی در رابطه با پرسش اصلی‌مان دست یابیم: اسرائیل هم‌سایه‌ی قدرت‌مند ماست، که ذاتاً مانند هر حکومت دیگری به‌دنبال توسعه‌ی حوزه‌ی نفوذ خود است؛ با این حال، از منظری در منطقه‌ی خاورمیانه تَکین است ـــ اسرائیل تنها کشور خاورمیانه است که زرادخانه‌ی هسته‌ای دارد.

مناسبات میان ایران و اسرائیل در دوران پهلوی، بَدْواً متأثر از مناسبات میان اَعراب و اسرائیل بود: بدین‌ترتیب، با تکیه بر راه‌برد دشمنِ دشمنِ من، حتا اگر دوست من نباشد، دست‌کم دشمنیِ عاجلی هم با من ندارد، از فرصت اسرائیل بهره‌برداری کردیم، و در مناقشه‌ای که یک‌سوی آن اَعرابی بودند که هریک از ایرانِ شیعه هراسی تاریخی داشته و دارند، طرف اسرائیل را گرفتیم.

با فروش نفت به‌اسرائیل و دریافت فن‌آوری نظامی و غیرنظامی از این کشور، حتا تا جایی پیش رفتیم که برخی سلاح‌های راه‌بردی‌مان را به‌جای آمریکا از اسرائیل تهیه می‌کردیم. با این حال، به‌محض خلاصی نسبی اسرائیل از مناقشه با اَعراب، این کشور نیز طبعاً شروع به‌توسعه‌طلبی می‌کرد، و منافع آن با دیگران دچار تعارض می‌شد.

در این میان، اَعراب تأمین امنیت خودشان را در مقابل مماشات با اسرائیل به‌آمریکا برون‌سپاری کردند؛ توافق شد که بخش زیادی از فروش نفت اَعراب صَرف خرید جنگ‌افزار دفاعی از آمریکا شود، تا در مقابل، ایالات‌متحد مانع از بهره‌گیری اسرائیل از سلاح هسته‌ای شود: بدین‌ترتیب، همگی در یک‌اردوگاه باقی ماندیم ـــ اردوگاه غرب، در میانه‌ی جنگ سرد، میان شرق و غرب.

ایران نیز به‌تقویت قدرت نظامی خود ادامه می‌داد، تا سنگری در برابر نفوذ جبهه‌ی شرق و، به‌نوعی، ژاندارم منطقه باشد؛ با این حال، ذکاوت تاریخی ما در مناسبات بین‌المللی سبب شد به‌محض تقویت قدرت نظامی اسرائیل، حواس‌مان را جمع‌تر کنیم، و به‌تقویت شیعیان جنوب لبنان بپردازیم، تا سنگری در برابر توسعه‌طلبی اسرائیل برپا شود: این البته در امتداد همان سنت حراست از «ممالک محروسه‌ی ایران» از سوی «سلطان شیعیان» هم بود، که شاخص‌ترین نماد آن ـــ شاه‌عباس کبیر ـــ توجه ویژه‌ای را به«جبل‌عامل» ابراز می‌کرد (باید بعداً درباره‌ی تولد دوباره‌ی این اندیشه در نظریه‌ی «ولایت‌فقیه» بنویسم).

نقطه‌ی اوج چنین راه‌بردی، برقراری مناسبات راه‌بردی میان حکومت پهلوی و آقاموسا صدر بود؛ مناسباتی که اگرچه برای جلوگیری از قدرت‌گرفتن گرایش‌های چپ در این منطقه هم برقرار شد، هدفی فراتر را دنبال می‌کرد، و آن، تضعیف موضع اسرائیل در آن منطقه بود: به‌نحوی که سرهنگ مجتبا پاشایی، مسئول بخش خاورمیانه‌ی ساواک، لازمه‌ی احتراز از درگیری در مرزهای غربی کشور را، نبرد در ساحل شرقی مدیترانه، لبنان، می‌دانست.

با وقوع انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷، سیاست خارجی ایران از نگاه به‌غرب، به‌نگاه به‌شرق گرایید (دلایل این تغییر راه‌بردی را در مناسبت با انقطاع چینِ مائو از شوروی در پی مذاکرات پینگ‌پونگ باید بعداً به‌تفصیل مورد بررسی قرار داد). پاسخ طبیعی این تغییر گرایش، در تجاوز نظامی عراق به‌ایران جلوه کرد، که علاوه بر این زمینه‌ی اصلی، متأثر از فرصت‌طلبی عراق به‌عنوان کشور عربی کوچکی در کنار کشور بزرگ ایران برای ضربه‌زدن به‌ما هم بود.

در جریان جنگ، بخش زیادی از توان نظامی‌مان از دست رفت؛ هم‌چنان‌که بر توان نظامی عراق افزوده‌شد و، البته، توان نظامی عراق هم، با وقوع جنگ خلیج‌فارس، کاملاً مستهلک شد، تا هم‌چنان اَبَرقدرتی به‌جز اسرائیل در منطقه نباشد. با این حال، توجه طبیعی ایران به‌اصلی‌ترین قدرت منطقه‌ای، که سلاح هسته‌ای هم دارد، منحرف نشد و، اصلاً، تولد نیروی قدس سپاه، مولود توجه راه‌بردی به‌چنین موضوعی‌ست.

بخشی از لشگر تهران سپاه، که شهید متوسلیان هم در میان‌شان بود، در اوج جنگ با عراق به‌لبنان رفت، و قصد داشت آن جبهه را نیز بگشاید، که با جمله‌ی استراتژیک ولی کج‌تعبیرشده‌ی رهبر وقت نظام ـــ راه قدس از کربلا می‌گذرد ـــ روبه‌رو شد، و به‌ایران بازگشت: مُراد خوب‌درک‌نشده‌ی مرحوم خمینی این بود که فعلاً نبرد با دشمن نزدیک‌تر اولویت بالاتری دارد، و نزاع با اسرائیل موعد دیگری دارد.

با خاتمه‌ی جنگ و تضعیف نیروی نظامی ایران، دو راه‌برد اصلی برای ارضاء اصل مورد اشاره در صدر این نوشتار به‌موازات اتخاذ شد: یکی تلاش برای دست‌یابی به‌دانش غنی‌سازی هسته‌ای، و دیگری نبردهای نامتقارن، که این دومی سابقه‌ای در حمایت از گروه‌های کُرد در زمان پهلوی هم داشت، که با هدف توازن قوا در عراق صورت می‌گرفت.

برای اولی، ماجرای پرونده‌ی طولانی منتهی به‌برجام نیازمند تفصیل نیست؛ ما می‌خواستیم ظرفیت ساخت سلاح هسته‌ای داشته‌باشیم، و این ظرفیت را موقتاً و به‌گونه‌ای بازگشت‌پذیر با قطع‌نامه‌ی شورای امنیت سازمان ملل تاخت زدیم، تا بتوانیم از کیان‌مان در برابر تهدید اسرائیل بر مبنای منافع ملی‌مان دفاع کنیم ـــ در مقام مقایسه، هند و پاکستان برای دفع این تهدید از جانب یک‌دیگر هریک دارای سلاح هسته‌ای‌اند.

در مورد دومی، شماری از گروه‌های شبه‌نظامی را خصوصاً در مناطق راه‌بردی‌تر پدید آوردیم، و هرجا می‌شد، از منافع اقلیت در برابر دولت مستقر حمایت کردیم؛ همین کار را هم‌سایگان‌مان نیز انجام داده‌اند و می‌دهند: البته عقد اخوت با کسی نبسته‌ایم؛ چنان‌که زمانی برای سرکوب طالبان با آمریکا هم‌پیمان شدیم، و زمانی چنان با طالبان اشتراک منافع یافتیم که برای شهادت سردار سلیمانی بیانیه بدهند.

در این بین، با نگاهی قابل‌انتقاد ولی در مجموع عقلانی به‌منافع ملی، کوشیده‌ایم حسب‌مورد از ظرفیت‌های منطقه‌ای و بین‌المللی برای کاستن از تهدیدها و افزایش قدرت‌مان بهره ببریم؛ مشخصاً به‌برجام دست یافته‌ایم، که مهم‌ترین مجوز آن امکان خرید بدون محدودیت انواع سلاح‌هاست که هرگونه معامله بر آن‌ها از سوی شورای امنیت برای‌مان ممنوع شده‌بود، و این مجوز هم ربطی به‌زورگویی‌های ایالات‌متحد پیدا نمی‌کند.

سردار شهید، قاسم سلیمانی، اصلی‌ترین چهره‌ی پی‌گیری راه‌برد دوم در خلق گروه‌های کوچک سریع، برای کاستن از قدرت‌های هم‌سایه و غیرهم‌سایه‌ی‌مان، بود؛ پروژه‌ای کاملاً منطبق بر الزامات منافع ملی، برای حفظ ایران. پاسخ به‌ترور او، طبیعتاً نمی‌تواند به‌گونه‌ای مغایر منافع ملی صورت گیرد؛ این دقیقاً مخالف هدف سپه‌بُد سلیمانی از تحرک در منطقه است.

نخستین جمله‌ای که در فصل اول «بیل را بکُش»، ساخته‌ی تارانتینو، می‌شنویم این است: «انتقام غذایی‌ست که بهتر است سرد سِروْ شود». ما هنوز برای انتقام ترور سرباز وطن‌مان وقت داریم، و باید قدرت‌مندتر شویم: به‌موازات تقویت حضورمان در منطقه، باید از ظرفیت برجام سود ببریم؛ باید سلاح‌های پیش‌رفته بخریم، باید نیروی هوایی نیرومندی داشته‌باشیم، باید سامانه‌های پدافندی قوی داشته‌باشیم، و باید موشک‌های بهتری در اختیار بگیریم.

به‌علاوه، هنوز آن اِشرافی که لازمه‌ی چنین انتقامی‌ست بر اطلاعات منطقه نداریم: برای این اِشراف، باید ماه‌واره‌های ملی داشته‌باشیم و، در عمل، به‌نقطه‌ای دست یابیم که تحرک پشه‌ها را هم بتوانیم تا اعماق نفوذ راه‌بردی‌مان تشخیص دهیم. آن زمان است که می‌توانیم انتقامی شایسته‌ی عمل‌کرد نظامی سردارمان از عاملان و آمران ترورش بگیریم؛ تا پیش از آن، هر اقدامی در حکم دیوانگی‌ست.

تا آن زمان چه می‌شود؟ گمان می‌کنم مذاکرات برای انضمام، مفهومی که شاید لازم است بیش‌تر بِدان بپردازم، هم‌چنان جریان خواهدیافت؛ خواهیم‌کوشید از میراث منطقه‌ای سردار سلیمانی دفاع کنیم، و چونان شیری در سکوت بیشه به‌پیش برویم و اوضاع را زیرنظر بگیریم، تا بر قدرت‌مان بیافزاییم.

در داخل اما، نیازمند اصلاحات اساسی خواهیم‌بود؛ وگرنه، همان ملتِ پیش‌بینی‌ناپذیری که پیکر سربازشان را بِدان‌نحو تشییع کرد، در هنگام عصبانیت از تمامی مشکلاتی که با گوشت‌وخون‌مان لمس می‌کنیم، می‌توانند شدیدتر از آبان ۱۳۹۸ خیابان را تسخیر کنند ـــ آن موقع معلوم نیست چه خواهدشد.

۰ نظر ۱۷ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۱
محمدعلی کاظم‌نظری

یک

بیش از دو سال پیش، یادداشتی نوشتم به‌بهانه‌ی شهادت محسن حُجَجی، و در آن از عمل‌کرد نظام در منطقه دفاع کردم؛ چنان‌که در مواضع دیگری نیز چنین کرده‌بودم: مختصراً باید تکرار کنم که در عرصه‌ی بین‌الملل، تنها منطق موجود «زور» است و، چنان‌چه از مؤلفه‌های قدرت، اعم از سخت و نرم، برخوردار نباشیم، در یک‌کلام فاتحه‌ی‌مان خوانده‌است. در این عرصه، طبیعتاً تمام بحث‌های جز این، از جمله مفهوم «حقوق بشر»، اساساً نامربوط‌اند، و این یکی هم از قضا یکی از ابزارهای قابل بهره‌برداری به‌عنوان جزئی از قدرت نرم است.

در این میان، جمهوری‌اسلامی به‌درستی کوشیده‌است برای بقاء خود و، تَبَعاً، بقای ایران، قدرت‌مند شود: با توسعه‌ی توان نظامی مستقل، با گسترش پای‌گاه‌های منطقه‌ای، و با تلاش برای دست‌یابی به‌توان غنی‌سازی هسته‌ای. همه‌ی این‌ها، از منظر من، حرکت در راستای «منافع ملی»ست؛ چون مادامی که هستی مستقل مملکتی تضمین‌شده نباشد، هیچ‌یک از مفاهیم دیگر، از جمله «آزادی»، امکان تولد نمی‌یابند. نقش‌آفرینی ایران در منطقه، از این زاویه، موضوعی‌ست که باید حمایت نخبگان را به‌خود جلب کند، ولی به‌دلایل متنوعی این موضوع تاکنون محقق نشده‌است.

در واقع، جمهوری‌اسلامی نتوانسته‌است لزوم تحرک منطقه‌ای، نقش‌آفرینی نظامی در چالش‌های منطقه، و جنگ در آن‌سوی مرزها را برای عموم مردم تبیین کند؛ چین ِ دوران رهبری مائو همین عمل‌کرد را داشت، و برای تحکیم حکم‌رانی ملی و محدوده‌ی استقلال سیاسی‌اش، در نبردهایی شرکت کرد، و برای تضمین دست‌آوردهای بلندمدت اقتصادی، هزینه‌ی شناسایی واقعی استقلال سیاسی‌اش را در کوتاه‌مدت به‌جان خرید. ما نیز، ناگزیر از حرکت در این مسیر هستیم؛ با این حال، نتوانسته‌ایم لزوم و مشروعیت این حرکت را به‌نمایش بگذاریم.

دو

قاسم سلیمانی را ترور کردند؛ فرمان‌دِهی که نیروی تحت‌امرش بیش از همه در اجرای پروژه‌ی توسعه‌ی نفوذ و تعمیق جای‌پای ایران در منطقه نقش‌آفرینی می‌کند. شهادت سردار سلیمانی، به‌عنوان سربازی که در راستای برآوردن منافع ملی میهن‌اش خود را به‌آب‌وآتش می‌زد، مایه‌ی تلخ‌ترین سوگ‌واری‌هاست؛ با این حال، برجسته‌کردن نام او به‌عنوان یک‌قهرمان ملی، که هست‌ونیست نیروی قدس سپاه به‌او گره بخورد، تله‌ای استراتژیک بود که در دام آن افتادیم.

برخلاف آن‌چه تصور می‌کردیم، بزرگ‌کردن نام او از سوی رسانه‌های آمریکایی، نه در ستایش، و یا هراس از او، که ترفندی برای پُربازده‌کردن ترور او بود: یک‌لحظه تصور کنید شهید سلیمانی فرمان‌دِهی مانند دیگران بود، که در عرصه‌ی نبرد به‌مبارزه با دشمن خارجی مشغول‌اند؛ آیا ترور او این‌قدر می‌توانست تصمیم‌گیری در خصوص واکنش به‌شهادت او را دشوار کند؟ مگر در زمان تجاوز نظامی عراق به‌ایران، شمار فراوانی از رزمندگان رده‌بالای این آب‌وخاک، از همتِ بزرگ تا خرازی و باکری و باقری، و انبوهی دیگر از پهلوانان‌مان، شهید نمی‌شدند؟

واقعیت آن است که ما درگیری جنگی منطقه‌ای هستیم: نیابتی یا غیرنیابتی، برای هستی این آب‌وخاک، ناگزیر از حضور در اعماق راه‌بردی خاورمیانه هستیم، و این تصمیمی نیست که فقط ما گرفته‌باشیم: ترکیه هم به‌دنبال همین است؛ چنان‌که روسیه و چین هم در همین راستا تلاش می‌کنند ـــ مابقی، مانند افغانستان و عراق نیز، نمی‌توانند و زورشان نمی‌رسد چنین کنند؛ اگر می‌توانستند، اَمان‌مان نمی‌دادند: چنان‌که در طول تاریخ چنین کرده‌اند.

در جریان یک‌جنگ، برجسته‌کردن یک‌فرمان‌دِه عالی تا حد یک‌اسطوره و قهرمان ملی، حتا با وجود تطبیق واقعی شخصیت سلیمانی با یک‌پهلوان، سبب می‌شود شهادت‌اش کل نیرو را به‌هم بریزد، و باعث شود سخن‌گوی کل نیرو با بغض و گریه‌ای تکان‌دهنده درباره‌ی شهادت او موضع‌گیری کند؛ در حالی که در یک‌ساختار منسجم نظامی، برنامه‌ی جای‌گزینی فرمان‌دِهان در صورت شهادت برای حفظ نیرو، از بدیهی‌ترین مقدمات سازمان‌دِهی‌ست، و وابستگی‌های عاطفی هم در حدواندازه‌ای نباید باشد که سبب شود چنین تصویر شکننده‌ای از یک‌نیروی نظامی عرضه شود.

سه

بعد از سلیمانی چه خواهدشد؟ اگر ساختار نیروی قدس به‌شخص او گره خورده‌باشد، که بعید است چنین باشد، قاعدتاً وزنه‌ی برجامیان، به‌عنوان گرایشی در ساختار نظام سیاسی که خواستار مذاکره و تعامل با قدرت‌های جهانی به‌منظور تحقق انضمام به‌نظم جهانی‌ست، فوق‌العاده سنگین خواهدشد: شاید در این رابطه حتا برخی گمانه‌زنی کنند که تروری با این دقت، که قاعدتاً مستلزم جاسوسی از جزئیات اطلاعاتی تحرک‌های سلیمانی در سطح بسیار بالایی‌ست، با امداد اطلاعاتی حامیان این گرایش به‌وقوع پیوسته‌باشد.

اما اگر این نیرو ساختاری داشته‌باشد که بتواند با فرمان‌دِه بعدی هم کار کند، اگرچه جانشین سلیمانی کاریزمای او را نداشته‌باشد، کار برجامیان برای تحقق انضمام ظاهراً دشوارتر از هر زمان دیگری‌ست؛ با این حال، از دید من هم‌چنان محتوم‌ترین سرنوشت ایران همان چیزی‌ست که مدت‌هاست درباره‌اش می‌نویسم: انضمام به‌نظم جهانی. در چنین صورتی، وضعیت تا اندازه‌ی زیادی شبیه وضعیتِ اواخر جنگ ایران و عراق است، که ریگان تهدید می‌کرد در صورت عدم‌پذیرش قطع‌نامه‌ی ۵۹۸ دست به‌اقدامی جدی علیه ایران خواهدزد، و تهدیدش را نیز به‌شدیدترین وجه ـــ حمله به‌یک‌هواپیمای غیرنظامی، و تقدیر از فرمان‌دِه ناوِ حمله‌ور ـــ نشان داد. پس از آن بود که فهمیدیم با قدرتی که چنین دیوانه‌وار وارد درگیری می‌شود، نمی‌توان سرشاخ شد.

در اوضاع فعلی، ایالات‌متحد نشان داده‌است که در تصمیم خود برای حل‌وفصل قطعی مسئله‌ی ایران، به‌عنوان یکی از اولویت‌های امنیت ملی‌اش، جدی‌ست؛ تا بِدان‌جا که یکی از عالی‌ترین فرمان‌دِهان نظامی ایران را در روز روشن ترور می‌کند، و آماده‌ی پذیرش پی‌آمدهای احتمالی‌اش هم می‌شود. برخلاف تصور تحلیل‌گران مقیم رسانه‌های این‌سو و آن‌سو هم، این تصمیمی نیست که ترامپ با دیوانگی و بلاهت گرفته‌باشد؛ بلکه محاسبات دقیقی پشت آن هست، که قدرت نظامی و سیاسی این کشور هم آن را پشتی‌بانی می‌کند، و رد پای آن را در برنامه‌ی امنیت‌ملی آمریکا هم می‌توان دنبال کرد.

در نتیجه‌ی این وضعیت، که حتا مقتدا صدرِ تندرو را هم وامی‌دارد بعد از اعلام آغاز فعالیت دوباره‌ی «جیش‌المهدی»، همگان را دعوت به«عقلانیت» کند، هرگونه واکنشی در حدواندازه‌ای نخواهدبود که لازمه‌ی این واکنش است: حتا سخن‌گوی ارشد نیروهای مسلح ایران هم اگرچه بر قطعیت و شدت واکنش حساب‌شده‌ی ایران تأکید می‌کند، اما با زبان بی‌زبانی از آمریکایی‌ها می‌خواهد واکنشی به‌واکنش ایران نشان ندهند، تا دست‌کم بتوانیم اندکی اعاده‌ی حیثیت کنیم؛ لابد در مایه‌ی حمله به‌پای‌گاهی که شاید قبلاً تخلیه شده‌است، برای آن‌که بتوانیم خودی نشان دهیم.

چهار

شهادت سلیمانی نقطه‌ی پایان یک‌مقطع تاریخی‌ست، که ته‌مانده‌های رشادت برای دفاع ملی، و هم‌بستگی در سوگ شهیدان وطن را نمایندگی می‌کرد، و ورود به‌عصر انضمام است، که در آن مبنای محاسبه‌ی همه‌چیز زمینی و عقلانی‌ست؛ میراث سلیمانی، جای پایی‌ست که با جان‌فشانی‌های او و هم‌رزمانش در منطقه سفت شده‌است، و چوب‌هایی‌ست که محدوده‌ی بازی ایرانِ بزرگ را قویاً توسعه داده‌است. در رثای مظلومیت سلیمانی و یارانش، و برای گرامی‌داشت آن‌چه او برای ایران کرد و باقی گذاشت، ساعت‌ها سخن‌رانی خواهندکرد؛ ولی در دوره‌ی انضمام، روی همه‌ی این‌ها معامله خواهدشد، تا به‌کشوری عادی تبدیل شویم، و ایران باقی بماند.

نام سلیمانی در تاریخ ایران خواهددرخشید؛ در ردیف سربازان نامیِ وطن، در ردیف سرداران بزرگ ایران ـــ روحت شاد مرد بزرگ.

۱ نظر ۱۴ دی ۹۸ ، ۱۳:۰۹
محمدعلی کاظم‌نظری