واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

این شرم‌آورترین و نگران‌کننده‌ترین و بدترین و دردناک‌ترین و پلیدترین اتفاقی‌ست که می‌تواند بیافتد؛ یعنی در میان همه‌ی غارت‌ها و خیانت‌ها و کثافت‌کاری‌هایی که امروز شاهدش هستیم، این یکی واقعاً نوبر است: پدری فرزند ۶ساله‌اش را جلوی خودرویی انداخته تا از راننده دیه بگیرد؛ در این میان طفل معصوم کُشته شده‌است. راننده شخصاً موضوع را پی‌گیری کرده و پدر را بازداشت کرده‌اند؛ در حالی که به‌روایت راننده، در این گفت‌وگو با روزنامه‌ی اعتماد (به‌تاریخ ۲۸ تیر ۱۳۹۶)، یک فرزند دیگر او نیز دست‌وپایش شکسته بوده‌است ـــ احتمالاً با اجرای همین برنامه، برای دریافت دیه.

خبرنگار روزنامه، در آخرین پرسشی که از راننده می‌پرسد، می‌گوید: «وضعیت زندگی آن‌ها چگونه بود؟»، و پاسخ می‌گیرد:

آن‌ها زندگی فقیرانه‌ای داشتند ومعلوم بود که این مرد نیز نه شغل درست‌وحسابی دارد، و نه این‌که می‌تواند زندگی‌اش را تأمین کند؛ به‌خاطر تأمین زندگی روزانه‌اش بچه‌اش را زیر ماشین‌های گذری در خیابان‌ها می‌انداخت تا به‌خاطر آن پول دیه بگیرد و با آن زندگی‌اش را بگذراند. در خانه‌ی این خانواده حتا امکانات اولیه‌ی زندگی وجود نداشت؛ آن‌ها حتا پولی برای برگزاری مراسم ترحیم پسرشان هم نداشتند و مراسمی که گرفته‌بودند اصلاً شبیه به‌مراسم ختم نبود. خانه‌ای که در آن عده‌ی زیادی آدم در کنار هم زندگی می‌کردند و هیچ‌کدام شغلی نداشتند.

البته بعید نیست که نظیر رفتاری که جماعت ایرانی با خبر درگذشت مریم میرزاخانی (رضوان‌الله علیها) کردند، با همین خبر هم بشود: مثلاً خیریه‌های باسمه‌ایِ پول‌شویی‌محور دوره بیافتند که فقرا را بیابند و نمایشی اجرا کنند و جار بزنند: «آهای مردم! بچه‌های‌تان را برای پول‌درآوردن نکُشید!»، و بعد هم منتظر نمایش بعدی بمانند و در این میان پول‌های کثیف را علی‌الدوام مورد شست‌وشو قرار دهند؛ یا چپ‌زده‌ها با آن سبیل‌های پُرپُشت مضحک‌شان گریبان چاک دهند که: «کارگران جهان! متحد شوید!»، و بعد اسپرسوی تلخ‌شان را سَر بکشند و پُک محکمی به‌سیگارشان بزنند و درباره‌ی خُزَعبَلاتی از جنس آن‌چه ژاک لَکان می‌نویسد بحث‌های کودکانه کنند؛ یا جمعیت هنرمندان مبتذلِ غیرسیاسیِ دارای دغدغه‌های متعالی مانند نجات دریاچه‌ی ارومیه و کمک به‌کودکان کار و خیابان و حمایت از گورخواب‌ها عرصه را در دستان خود بگیرند و خودشان را در انواع رسانه‌های تشنه‌ی «مشتری» در معرض فروش بگذارند، و بعد روی صفحات نمایش غول‌پیکر به‌تبلیغ «دَم‌نوش» بپردازند؛ یا محافظه‌کاران مستمسک تازه‌ای برای حمله به‌دولت بیابند که: «بیا! دیدی سیاست‌های اقتصادی‌ات چه بر سر جامعه آورده؟!»، و حامیان دولت هم پاسخ گویند: «این‌ها همه نتیجه‌ی اقدامات دولت قبلی‌ست!»، و بعد منتظر خبر بعدی بمانند تا اَباطیلی از همین قُماش را نثار یک‌دیگر کنند.

درباره‌ی این سیرک واکنش‌های احمقانه قبلاً به‌تفصیل نوشته‌ام؛ اکنون دوست دارم درباره‌ی خودِ این ماجرا بنویسم: درباره‌ی جنایتی که یک پدر می‌تواند علیه فرزندش انجام دهد. از تحلیل‌های هم‌دلانه‌ای که با این رفتار می‌شود آگاه‌ام، ولی درباره‌ی این جریان قبول‌شان ندارم؛ این‌که احساس اصیل هم‌دردی قلب انسان را به‌درد می‌آورد، که شرایط باید آدمی را به‌کجا برساند که فرزندانش را برای پول‌درآوردن قربانی کند و، هم‌چنین، انبوه نقدهایی که به‌ساختار شدیداً طبقاتی، و شکاف مربوط به‌آن، در جامعه‌ی امروز ایران وارد است: تحلیل‌هایی که می‌کوشند این رفتار سبعانه را تطهیر کنند، و گناه را به‌گردن دیگران بیاندازند.

ولی واقعیت آن است که چنین رفتاری قابل‌تطهیر نیست؛ با هیچ توجیه و مستمسکی نمی‌توان این کثافت‌کاری را پوشاند و، اگرچه می‌توان تا ابد به‌شرایطی که زمینه‌ی این رفتار بوده‌است تاخت و بدوبی‌راه گفت، حقیقت آن است که مسئولیت این بی‌شرافتی هول‌ناک برعهده‌ی مرتکب آن است: پدری که دست‌کم وظیفه دارد جان بچه‌های بی‌گناهی را که به‌این دنیا آورده به‌خطر نیاندازد و، قطعاً، راه‌های بهتری از این جنایت برای رفع گرسنگی خانواده‌اش داشته‌است.

چند روز پیش با ماجرای مشابهی روبه‌رو شدم: یکی از اقوام در مدرسه‌ای واقع در یکی از شهرستان‌های اطراف تهران دبیر است. در آزمون پایان نیم‌سال، یکی از دانش‌آموزان او نمره‌ی بسیار کمی آورده‌بود و، در روز دریافت کارنامه نیز، مادر دانش‌آموز بدون او به‌مدرسه آمده‌بود، و سفره‌ی دلش را برای این فامیل ما گشوده‌بود؛ این‌که شوهرش زمین‌گیر شده و خودش خانه‌دار است و با یارانه و کمک‌هزینه‌ی کمیته‌ی امداد زندگی می‌کنند و به‌خاطر همین هم دانش‌آموز قصه‌ی ما دچار فشار عصبی شده و امتحانش را خراب کرده و اکنون هم کمرش گرفته‌است، تا جایی که امکان حرکت ندارد. این مادر درخواست ارفاق در نمره را داشته، که با مخالفت فامیل ما روبه‌رو می‌شود؛ فامیل ما هم ذهنش آشفته شده‌بود و با غصه این موضوع را برای من تعریف می‌کرد.

من همان موقع فکر کردم غیرت و جَنَم این دانش‌آموز، که از مشاهده‌ی وضع نابِسامان خانواده‌اش این‌چنین دچار فکروخیال شده که نمی‌تواند قدم از قدم بردارد، از پدرومادرش بیش‌تر است؛ گفتم: تا همیشه می‌توان با این خانواده هم‌دردی کرد، تا همیشه هم می‌توان درباره‌ی این وضعیت و عوامل پدیدآورنده‌اش پُرچانگی کرد، تا همیشه هم می‌توان غصه خورد؛ بی آن‌که مشکلی حل شود و گره‌ای از کارشان باز شود. پدر خانواده زمین‌گیر است؛ مادرشان که زمین‌گیر نیست: چرا کاری را که در توان دارد انجام نمی‌دهد؟ چرا سبزی خُرد نمی‌کند که بفروشد؟ چرا پیازداغ درست نمی‌کند که بفروشد؟ ترشی و شور نمی‌اندازد؟ آب‌لیمو و آب‌غوره نمی‌گیرد؟ چه از رضا شهابی و هم‌سر دل‌آورش کم‌تر دارد؟ تُف به‌ریا، ولی من همان‌جا اعلام آمادگی کردم که اگر تصمیم گرفتند تکانی به‌وضعیت‌شان بدهند، شریک‌شان شوم.

نظیر همین حرف‌ها را هم می‌توان درباره‌ی این جانی زد؛ بینی‌وبین‌الله، تنها راه نجات خانواده‌اش از فقر همین بلایی بوده که بر سر فرزندانش آورده‌است؟ یا می‌توانسته کارگری کند؟ یا انبوهی کار دیگر که درآمد حداقلی را برای او به‌ارمغان می‌آورند؟ قطعاً می‌توانسته؛ قطعاً می‌شود با تلاش زنده ماند، و از مهلکه‌ی فقر شدید گریخت. البته می‌دانم و طعم فقر را هم چشیده‌ام؛ با این ترتیبات نمی‌شود زندگی اَعیانی داشت، ولی می‌شود زنده ماند، و خدا برکت می‌دهد (این یکی از گران‌سنگ‌ترین چیزهایی‌ست که همه‌ی‌مان فراموش کرده‌ایم؛ این‌که خدا می‌بیند و از کارهای‌مان آگاه است و کمک‌مان می‌کند). منتها مشکل این‌جاست که این جانی، وقتی با شکاندن دست‌وپای فرزندش، توانسته با مُفت‌خوری پول کلانی به‌دست بیاورد، مزه‌ی پولِ مُفت را چشیده و دیگر حاضر نبوده از خرِ مراد پیاده شود: این‌بار برنامه را روی فرزند دیگرش اجرا کرده، که گند زده و طفل معصوم را به‌کام مرگ فرستاده‌است ـــ رحمت‌الله علیه.

و خوردن پول یامُفت به‌انسان حال می‌دهد؛ این هم ربطی به‌این ندارد که سنت حاکم باشد، یا این‌که مدرنیته سنت را از پای درآورده‌باشد، و این وضعیت در تاریخ‌مان هم ریشه‌دار است: عُرفای جعلی مُفت‌خوری که فضیلت کار و تلاش و سخت‌کوشی را انکار می‌کردند و با تمسک به‌انواع چرندیات خوش‌رنگ‌ولعاب، تنبلی و بی‌کارگی و هرزه‌گردی‌شان را توجیه می‌کردند، و خود یکی از عوامل زوال ایران در سده‌های میانه بودند.

۰ نظر ۲۸ تیر ۹۶ ، ۱۷:۱۴
محمدعلی کاظم‌نظری

مریم میرزاخانی درگذشت، و این نوشته درباره‌ی درگذشت او، و واکنش‌هایی‌ست که در این‌سو و آن‌سو به‌این درگذشت ابراز شد؛ نه درباره‌ی خودِ او، که غیر از آن‌چه در نظریه‌ی اعداد شخصاً مدیونش هستم، چیزی از فعالیت‌های پیش‌رفته‌ی ریاضیاتی‌اش نمی‌دانم، و شناخت شخصی‌ای هم از او ندارم: تنها می‌دانم که شخصیت علمی بین‌المللی و شناخته‌شده‌ای بود، که این مملکت متکفل بخشی از رشد شخصیتی‌اش بود، و به‌پیش‌بُرد مرزهای دانش خدمات شایانی کرد ـــ برای شخصیت علمی او احترام فراوانی قائل بودم و هستم؛ خدایش رحمت کند، و به‌خانواده‌ی نیکوکارش صبر و اجر عطا بفرماید.

از لحظه‌ی انتشار خبر درگذشت خانم میرزاخانی، به‌تقریب قابل‌قبول، تنها چیزی که در واکنش‌ها به‌این خبر دیده نشد، اهمیت به‌او و خانواده‌اش، به‌عنوان مجموعه‌ای از انسان‌ها، بود. همه، به‌تأکید می‌گویم، همه، کوشیدند از نمد خبر درگذشت یک انسان، برای خود کلاهی بدوزند: عده‌ای به‌میهن‌شان تاختند، و اَباطیلی از قبیل این بافتند که اگر مریم میرزاخانی در ایران می‌ماند معلم ساده‌ای می‌شد، و یا این‌که کشور او را فراری داد؛ عده‌ای به‌حجابِ قانوناً الزامی تاختند، و درباره‌ی انتشار تصویر خانم میرزاخانی در رسانه‌ها و آزادی‌های یواشکی باسمه‌ای و غیر ذالک افاضاتی صادر کردند؛ مشخصاً یک خبرگزاری از این نوشت که هزینه‌های درمانی در آمریکا کمرشکن است و، از این ره‌گذر، شعار «دِی‌وید دِی‌وید او اِس آ» را طنین‌انداز کرد؛ عده‌ای درگذشت زودهنگام خانم میرزاخانی را با درازای عمر اشخاص دیگر ـــ از معتاد و بی‌خانمان، تا برخی مقامات سیاسی ـــ قیاس کردند، و افسوس خوردند چرا این انسان «مفید» این‌قدر زود این دنیا را ترک کرده‌است و این آدم‌های «غیرمفید / مضر» زنده‌اند؛ جنبش زنان هم در این میان اعلام وجودی کرد که «پرچم بالاست!»؛ برخی مقامات دولتی هم، که از سردفتری اسناد رسمی به‌معاونت رییس‌جمهور رسیده‌اند و، اکنون نیز، در سودای وزارت‌اند، نامه‌ای احساسی و تُهی از معنا را، بدون سربرگ و مُهر و امضاء و شماره و تاریخ، که درج این اقلام، قاعده‌ای تخطی‌ناپذیر در نامه‌نگاری‌های رسمی‌ست، در شبکه‌های اجتماعی منتشر کردند، که: «ما از خانم میرزاخانی برای سفر به‌ایران دعوت کردیم، خودش نیامد!»؛ دوستی که فامیلی‌اش «آن‌لاین» است در این باره نوشت که نام تازه‌گذشته «ترِند» جهانی «توییتر» شده‌است؛ انجمن «سمپادی»های مقیم در اقطار عالَم، خانم میرزاخانی را فقط برای خود دانست و گفت «تو دختر مایی!»؛ دَه‌ها ـــ بَل صدها، یا هزاران ـــ انجمن و گروه و کانال و تارنما و صفحه‌ی اینستاگرام و فیس‌بوک، که ادعای ریاضی‌دانی و ریاضی‌خوانی دارند، ولی بعید است حتا بدانند مشتق دوم یک تابع درجه‌دوم چند است، پیام تسلیت صادر، و نامی از خودشان دَر کردند؛ کارشناسان برجسته‌ی امور مربوط به‌تابعیت و متخصصان قُلابی حقوق بین‌الملل خصوصی فغان کردند که چرا دختر خانم میرزاخانی نمی‌تواند تابعیت مرز پرگهر را دریافت کند؛ یکی هم که حتا پس از مرگ مرحوم هاشمی نمی‌تواند حِقد خود را از او پنهان کند و، به‌تعبیر یک انسان بزرگ، همواره «مرئوس» خواهدبود، عکسی را که در زمان المپیاد ریاضی از خانم میرزاخانی و مرحوم هاشمی و این شخص و دیگران برداشته شده‌است، بُرید، و هم‌راه با پیامی بی‌مایه منتشر کرد؛ تنها برای این‌که خودش را در مرکز تصویر جا بزند.

چرا؟ چرا هیچ توجهی به‌این نداریم که یک انسان از این دنیا رفته‌است، بازماندگانی دارد، که عزادار عزیز مرحوم‌شان هستند که جوان‌مرگ شده‌است، و این حرف‌ها آتش‌شان می‌زند؛ برخوردی سبعانه با درگذشت یک انسان: چونان پیکر بی‌جانی که کفتارها به‌جانش افتاده‌اند، و هریک می‌خواهد طَرْفی از آن برای خود بربندد. چرا این‌قدر بی‌رحم شده‌ایم و ظالم و سنگ‌دل؟ فرض کنیم مریم میرزاخانی نه یک دانش‌مند برجسته، که انسانی معمولی باشد (عجالتاً این را کنار بگذاریم که هر انسانی، حتا مریم میرزاخانی، اولاً و بالذات یک «انسان» است و، از این حیث، با دیگر «انسان»ها هیچ تفاوتی ندارد، و با یکایک‌شان برابر است)؛ باز هم چنین هیستری جمعی هول‌ناکی را به‌نمایش می‌گذاریم؟

پاسخ روشن است: نه؛ هرگز در صورت درگذشت یک انسان معمولی، حتا شبیه چنین روی‌دادهای احمقانه‌ای را شاهد نیستیم، و علت نیز روشن است: مرگ یک انسان معمولی عرصه‌ای برای نمایش و دیده‌شدن فراهم نمی‌آورَد (البته به‌صورت موردی می‌تواند توجه‌ها را در شبکه‌های مجازی به‌انسان جلب کند، ولی نه به‌صورت جمعی)؛ در حالی که درگذشت شخصیتی چون خانم میرزاخانی، کاملاً چنین زمینه‌ای را فراهم می‌کند ـــ این همان چیزی‌ست که پی‌آمد مدرنیته‌ای‌ست که هم‌چنان مشغول تعرض به‌سنت‌های ماست.

سنت برای مرگ هم مناسک روشنی را پیش پای آدمی‌زاد می‌گذارد و، از همه مهم‌تر، غرایز او را مهار می‌کند؛ سنت حتا مانع از زاری‌های دل‌خراش می‌شود، و در فضا ـ زمان سنتی، آدمی‌زاد حتا به‌ذهنش خطور هم نمی‌کند که از مرگ هم‌نوعش نردبامی برای پُرآوازه‌ساختن خود مهیا کند: درست وارون آن فضا ـ زمان خالی و بیابان برهوت و عرصه‌ی تُهی از معنایی که مدرنیته پیش پای انسان می‌گذارد؛ فضا ـ زمانی که تمام قیدوبندهای رفتار را از دست‌وپای انسان برمی‌دارد و، از همین رو، ابتدایی‌ترین غرایز بشری (و نه لزوماً حیوانی) انسان مجال بروز پیدا می‌کنند: نمایاندن، با هر وسیله و به‌هر ترتیبی؛ پی‌جویی نفع شخصی و امیال فردی، با تبدیل همه‌چیز به‌وسیله؛ حتا پیکر یک انسان.

تُف بر مدرنیته!

۱ نظر ۲۶ تیر ۹۶ ، ۱۶:۲۷
محمدعلی کاظم‌نظری

چندان اهل تلویزیون نیستم، ولی برخی چیزها آن‌چنان چشم‌گیر است که حتا اگر چندان میانه‌ای با این جعبه‌ی نمایش هم نداشته‌باشی، نمی‌توانی نبینی‌شان، و در میان معدود چیزهای حقیقتاً چشم‌گیری که لابه‌لای جذابیت‌های باسمه‌ای و رنگ‌ولعاب‌های میان‌تهی داخل و بیرون تلویزیون درخشش اصیلی ندارند، یک‌نفر هست که به‌گونه‌ای غیر قابل تصور می‌کوشد معمولی باشد و دیده نشود و به‌دور از حواشی به‌کارش مشغول باشد؛ در عرصه‌ای که ذاتاً به‌دنبال نمایاندن است و، تَبَعاً، بازی‌گران نمایش‌هایش هم همه‌ی تلاش‌شان دیده‌شدن به‌هر ترتیب است، این‌که یک‌نفر تنها به‌دنبال ایفای وظایفش باشد و، به‌شکل شگفت‌آوری، هیچ اصراری به‌دیده‌شدن نداشته‌باشد، تا حد زیادی حیرت‌آور است.

این یک‌نفر مهدی شاه‌حسینی‌ست؛ مدیر صحنه‌ی «خندوانه»، برنامه‌ی پرطرف‌داری که شب‌ها از شبکه‌ی نسیم پخش می‌شود. آن‌گونه که می‌بینیم، شاه‌حسینی همواره آماده‌ی کار است؛ بی آن‌که هیچ اصراری به‌جلب‌توجه داشته‌باشد، و تنها کافی‌ست مجری ـــ رامبد جوان ـــ او را صدا کند: برای برگزاری قرعه‌کشی، برای تبلیغ حامی مالی، برای اعطای هدایای میهمان، و یا برای هر کار دیگر؛ دوان‌دوان می‌آید، وظیفه‌ای که به‌او محول شده به‌خوبی انجام می‌دهد، و صحنه را ترک می‌کند. جالب است که در هر وضعیتی هم چهره‌ی شاه‌حسینی حالتی تقریباً ثابت دارد؛ گویی هیچ‌چیزی، حتا «ادابازی»، نمی‌تواند دگرگونی‌ای در منش ویژه‌ی او، که انجام وظیفه‌ی محول‌شده به‌بهترین شکل است، به‌وجود آورَد (بعداً درباره‌ی این وجه از شخصیت شاه‌حسینی، این‌که الگوی «جدیت» است، بیش‌تر خواهم‌نوشت).

البته نمی‌دانم شرایط کاری او چه‌ترتیبی دارد، اما با فرض این‌که شرایط کارش‌اش مطلوبیت مورد نظرش را دارد، که به‌نظر می‌رسد چنین باشد، الگوی ایدئال رفتار کاری یک کارگر شاه‌حسینی‌ست: این‌که شرایط کاری‌ای را که رضایتش را برآورده می‌کند وجود داشته‌باشد، و او نیز در کمال صداقت وظیفه‌ای که به‌او محول شده انجام دهد؛ در حالی که وضعیتی که در بازار کار ایران شاهد آن هستیم، غالباً چیز دیگری‌ست ـــ شرایط کاری کارگران به‌دلایل مختلف (از وجود مدیران بی‌کفایت پُرمشغله، تا دست‌مزدهای اندک، ناعادلانه‌بودن و ناکارآمدی ساختارهای اداری، هرج‌ومرج و بی‌نظمی، عدم کنترل بی‌کارگی، بی‌تخصصی و بی‌دانشی، عدم تخصیص مناسب منابع، و ناامنی شغلی) معمولاً رضایت‌شان را برآورده نمی‌کند و، از این رو، کارگران نیز دائماً از کار شکایت می‌کنند، و میزان بهره‌وری شدیداً پایین است، زیرا مجموعه‌ی عواملی که ذکر کردم و نکردم، فرهنگی را در سازمان‌های دولتی و جز آن به‌وجود می‌آورد، که نام آن را می‌توان «کارنکردن به‌هر توجیهی» نامید: چونان جهنم ایرانیان، در آن لطیفه‌ی تلخ مشهور.

در این شرایط، این‌که کسی به‌خوبی وظیفه‌اش را انجام می‌دهد و، حتا، در شرایطی که اکیداً امکان جلب‌توجه وجود دارد، هیچ کوششی برای جلب‌توجه نمی‌کند، واقعاً یک مورد استثنایی‌ست. خیلی دوست دارم یک شب او میهمان «خندوانه» باشد؛ برای معرفی یک الگوی موفق کارکردن و جدیت، در سرزمینی که کارنکردن و از زیر کار دررفتن در آن از دیرباز نوعی فضیلت بوده‌است، و لودگی در آن به‌تازگی نوعی فضیلت شده‌است.

۰ نظر ۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۱:۱۹
محمدعلی کاظم‌نظری