واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

بزرگ‌ترین چالش زندگی هر انسانی، مواجهه با مسئله‌ی معناست؛ جست‌وجو و یافتن پاسخی برای این پرسش سهم‌گین: «که چی؟». خیلی از آدم‌ها، تا جایی که من دیده‌ام، اساساً با این مسئله مواجه نمی‌شوند؛ دغدغه‌ی‌شان نیست و شاید متوجه نمی‌شوند که هر کاری را برای چه‌غایتی انجام می‌دهند. در مقابل، برخی دیگر از آدم‌ها به‌این جمع‌بندی می‌رسند که اصولاً زندگی چنان تصادفی و بی‌معناست که جست‌وجوی غایت برای آن بی‌هوده است؛ این‌ها از آغاز تکلیف‌شان روشن است و به‌دنبال معنا نیستند، سرخوشی پیشه می‌کنند و کیف‌شان نوعاً کوک است. در این میان، دسته‌ای از حیرت‌زدگان هم هستند که از آغاز ـــ به‌هر دلیل ـــ فکر می‌کرده‌اند و مطمئن بوده‌اند و، حتا، ایمان داشته‌اند که زندگی یکایک موجودات غایت و معنایی دارد، و اصلاً مگر می‌شود این جهان «منظم» و «احسن» براساس «صُدفه» پدید آمده‌باشد و ادامه یابد؟، و بعد اندک‌اندک چشم باز کرده‌اند و دیده‌اند در میانه‌ی جنگل تاریکی به‌سر می‌برند که نه‌تنها معلوم نیست از کجا آمده، معلوم هم نیست به‌کجا می‌رود، و هیچ رخ‌دادی هم در آن معنای مشخصی ندارد. تمام دستورات اخلاق، چه‌دینی و چه‌عرفی هم، مایه‌ی‌شان را از مسئله‌ی معنا می‌گیرند؛ بدین‌ترتیب که ادعا می‌کنند موضوعی وجود دارد که وجود آن به‌همه‌ی زندگی‌ها و کارها و رفتارها معنا می‌بخشد، و این وجود اقتضاء دارد که برخی رفتارها را انجام دهیم و برخی رفتارها را انجام ندهیم و هر رفتاری را به‌چه‌ترتیبی انجام دهیم یا ندهیم. ملاحظه‌ی اصلی و مهم آن‌جا مطرح می‌شود که در عصر مدرن و، با فروپاشی دین، و تولد فرد، عملاً روشن شده‌است که در واقع چیزی وجود ندارد که معنا ایجاد کند؛ «خدا مُرده‌است»، و جامعه‌ای هم وجود ندارد که معنا خلق کند ـــ ضمن این‌که علم تجربی نشان می‌دهد تمام روی‌دادها تصادفی‌اند و همه‌ی آن‌چه هر لحظه رخ می‌دهد، کوشش بی‌وقفه برای حفاظت از بقاء است. در این بی‌معنایی پوچ، در این جست‌وجوی مداوم برای هیچ، لحظه‌ای هست که آدمی‌زاد خسته می‌شود؛ به‌غایت خسته می‌شود، و ناگزیر از خود می‌پرسد: «که چه بشود؟». این‌جاست که جنگ مغلوبه می‌شود؛ سپر می‌اندازی و با هر ناکامی و شکستی نه‌تنها تصمیم نمی‌گیری دوباره برخیزی و بکوشی و پیروز شوی، که حساسیتت را به‌هرکدام از این‌ها هم از دست می‌دهی و نبرد بی‌معنای حیات را نظاره می‌کنی، در این انتظار که زمانی معنایی پدیدار شود و، از قضا، «گودو»یی هم در کار نیست.

۰ نظر ۱۶ مهر ۹۸ ، ۱۲:۵۱
محمدعلی کاظم‌نظری

دو روز پیاپی رفتم سینما: «ردّ خون» و «درخونگاه»؛ می‌خواهم درباره‌ی دومی بنویسم، نوشتن درباره‌ی اولی باشد برای بعد.

می‌دانستم به‌تماشای فیلمی می‌روم در مایه‌های ساخته‌های مسعود کیمیایی؛ هم رضا داشت، هم چاقو و، حتا، فیلم را به‌کیمیایی پیش‌کِش کرده‌بودند. راستش به‌عنوان یک‌هوادار پروپاقرص سینمای کیمیایی اصلاً برای همین الگوبرداری در نخستین روز اکران «درخونگاه» مشتاقانه برای دیدنش به‌سینما رفتم، و برای نوشتن این چندخط هم قدری تأمل کردم، تا اشتیاقم کمی فرونشیند.

بازی‌گران نوعاً از ایفای نقش‌های‌شان برآمده‌اند؛ به‌جز حیایی و صامتی، که بازی‌شان واقعاً چشم‌گیر است، مابقی هم به‌خوبی از عهده‌ی کار برآمده‌اند. فضای فیلم با داستان غم‌انگیز آن جور است؛ ولی فیلم‌نامه نتوانسته نقاط‌عطف قصه را خوب بپروراند. به‌نظرم جا داشت که دل‌شوره‌ی به‌ویژه مادر خانواده‌ی خائن «میثاق»، میان‌مایگی پدر، وقاحت داماد، و بزدلی خواهر این خانواده، بهتر دربیاید؛ اگرچه شخصیت «رضا» ـــ جنگنده‌ای که کفش‌ها را آویخته و می‌خواهد زندگی تازه‌ای را در بازگشت به‌میهن آغاز کند ـــ واقعاً خوب از کار درآمده، و حیایی هم در ساخت این شخصیت کم نمی‌گذارد.

قصه‌ای با ساخت‌وپرداخت «مردانگی» باید پرشورتر از این روایت می‌شد؛ البته نمی‌خواهم بگویم روایت به‌خوبی صورت نگرفته‌است: نه، حتا وقتی فیلم تمام می‌شد، تا لحظاتی چنان میخ‌کوب می‌بودی که نمی‌شد از صندلی برخیزی، ولی این داستان ظرفیت این را داشت که مانند «قیصر» تا مدت‌ها روح‌وروانت را به‌خود مشغول کند ـــ توان این فیلم برای خلق یک‌قهرمان «مرد»، در دورانی که به‌قول شخصیت مادر، همه‌ی مردها «نَر» هستند، که مانند «قیصر» شجاعانه بشورد، می‌توانست بهتر صَرف شود و، البته، در این صورت قصه باید به‌کل زیروزِبَر می‌شد.

رابطه‌ی «رضا» و «شهرزاد» هم، که باز یادآور «قیصر» است، می‌توانست بهتر پرورانده شود؛ این‌که در فرار از «هم‌خون»های سنگ‌دل و بی‌معرفت و نامرد، به‌یک‌زن پناه ببری که بدکاره هم هست، ولی دست‌کم ذره‌ای مرام و مردانگی در وجودش باقی مانده، مایه‌ای‌ست که حتا در «قیصر» هم جای کار بیش‌تر داشت. اما در کل، با توجه به‌محدودیت‌های موجود، از به‌تصویرکشیدن این رابطه نمی‌توان خُرده‌ی چندانی گرفت؛ ضمن این‌که پرداخت دیگرگون این رابطه، مستلزم تغییر در داستان هم می‌بود.

با همه‌ی این تفاصیل، دوست دارم باز هم به‌تماشای «درخونگاه» بنشینم و در جادوی سینمایی که وام‌دار کیمیایی‌ست غرق شوم؛ البته دوست‌تر می‌داشتم که این فیلم و شعارش، نه «ظهری می‌آید، تا بسازد، اگر نبازد...»، که «ظهری می‌آید، تا بشورد، و ببرد» باشد: واقعیت این است که دلم لَک زده برای تماشای شمایل یک‌قهرمان دل‌آور، از جنس لوطی‌های بامعرفت، بر پرده‌ی سینما؛ از آن‌هایی که حتا اگر همه‌چیز را ویران می‌کنند، از دل ویرانی‌شان آبادانی سر بر می‌آورد، نه این‌که حتا ساختن‌شان هم مشروط به‌نباختن‌شان است، و وقتی می‌بازند، پژمرده و خیس و دل‌مُرده به‌پنجره‌ی خانه‌ای سنگ می‌زنند ـــ چیزی در مایه‌های «سیدرسول» گوزن‌ها، که گویی نسلش منقرض شده‌است.

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۷:۲۸
محمدعلی کاظم‌نظری