واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

یک‌سال دیگر هم از عمر ما گذشت ـــ و عجب سالی بود؛ چونان فیلم پُر از حادثه‌ای که روی دور تند گذاشته‌باشی.

خدابیامرز مرتضا احمدی می‌خواند: «سالی که گذشت، سال بد بود...»؛ بد که نه، ولی سخت بود ـــ آن‌طور که یادم می‌آید، یک‌اسباب‌کشی، کار در چهار شرکت متفاوت، که از دوتا خواسته و از یکی ناخواسته بیرون آمدم، به‌هم‌راه کاهش وزنی ۱۶کیلویی، علاوه بر گرفتارشدن در دانش‌گاه مادر مملکت، زمین‌خوردن در کوه و درگیری یک‌ماهه با درد زانو و راه‌نرفتن و سخت‌راه‌رفتن و، البته، ازدست‌دادن «بابایی»، با آن درگذشت ناگهانی و تشییع غریبانه‌ی پیکر نحیفی که فشار احیاء را هم از سر گذرانده‌بود، از مهم‌ترین اتفاقات سال ۹۷ بودند (طبعاً خروج آمریکا از برجام و چهاربرابرشدن ارزش ریالی دلار و کاهش شدید قدرت خریدمان هم بود، که هم‌چنان هم هست، و ظاهراً کاری‌ش هم نمی‌توان کرد).

یادم هست که در پایان سال ۹۶، که چشم‌انداز کار در شرکتی نام‌دار پیش رویم بود، سری پرشور و کلی برنامه‌ریزی برای این سال تازه داشتم؛ در حالی که همه‌ی برنامه‌ریزی‌ها در واقع باد هوا بود: آدم نمی‌داند چه می‌شود و، ای‌بسا، بهتر است چندان دل‌مشغول برنامه‌ریزی نباشد. در این سال، تلاش‌هایی را شروع کردیم، و الآن که واقعی‌تر فکر می‌کنم، می‌بینم این تلاش‌ها عملاً پیش‌بینی‌ناپذیر بودند؛ لذا تصمیم دارم کارم را بکنم، یادگیری‌ام را دنبال کنم، و افقی هم برای خودم ترسیم نکنم؛ مانند سلحشور «یوجیمبو»، که تمام ماجراهای بعدی زندگی‌اش در صحنه‌ی نخست فیلم رقم خورد: در جاده و بر سر یک‌دوراهی، چوبی را به‌هوا انداخت، و به‌مسیری رفت که چوبِ بر زمین افتاده نشان می‌داد.

چیزهای خوبی یاد گرفتم: از جمله این‌که خیلی‌ها در این مملکت اصلاً کار نمی‌کنند؛ اگرچه رسماً شاغل‌اند (حتا در مورد بسیاری از کسانی که تحصیل‌کرده‌اند و دنبال کار می‌گردند می‌توان گفت درک روشنی از این‌که «کار» چی‌ست ندارند). معنای واقعی کار نزد بسیاری از افراد شناخته نیست: دقت، سرعت، کیفیت، تمرکز، و شدت؛ مفاهیمی نیستند که اثری بر کار بگذارند. این برای من یک‌پیام دارد: به‌پِی‌رَوی از سنت حسنه‌ی ایرانی، خیلی نباید زندگی را جدی گرفت. جدی‌گرفتن زندگی، دست‌کم آن‌طور که من بِدان باور دارم (داشتم؟)، موجب می‌شود هر روز چندتار موی بیش‌تری را سفید کنی یا از دست بدهی.

دوست دارم سال ۹۸، که همه‌ی قرائن حاکی از سختی بیش‌تر آن نسبت به‌سالی که گذشت هستند، همه‌ی برآوردها و تحلیل‌ها را به‌چیزهایی آب‌دوغ‌خیاری تبدیل کند، و سال خوبی برای همه‌ی مردمان ایران باشد؛ آرزو می‌کنم پُر از رخ‌دادهای خواستنی و شیرین، پُر از پول، پُر از خوشی و خرّمی، پُر از باهم‌بودن و عشق‌ورزیدن و خوب‌کارکردن و کارِ خوب‌کردن باشد: سال صلح، سال آشتی، سال آزادی، سال استقلال، سال بزرگ‌شدن و جدی‌گرفته‌شدن ملت ایران، سال خوش‌حالی، سال عافیت و بِهْ‌روزی و تن‌درستی. سالی که با فاصله‌ی نزدیکی از ولادت یگانه‌مرد تاریخ، مولای متقیان، امیر مؤمنان، بزرگِ عاشقان، مقتدای عارفان، و مرشد حق‌جویان و عدالت‌طلبان آغاز می‌شود، باید سال خوبی باشد!

سال تازه سلام؛ برای‌مان خوبی و خوشی بیاور...

۰ نظر ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۲۳
محمدعلی کاظم‌نظری

زندگی چنان آکنده از نمایش است که گاه خنده‌دار می‌شود: در واقع امر، همه در این اَبَرنمایش مشغول بازی هستیم؛ با این حال، بیش‌ترمان نمایش را چنان جدی می‌گیریم که، اولاً یادمان می‌رود نمایش است، ثانیاً آن را به‌جای واقعیتی می‌گیریم که در پشت‌صحنه جریان دارد.

دنبال شعاردادن نیستم؛ یک‌لحظه از مناسبات روزمره بیرون بیایید، تا به‌روشنی ببینید همگی‌مان نقشی را عهده‌دار هستیم: کارگر، کارمند، مدیر، بقّال، نجّار، رنگ‌مال (افغان‌ها این واژه‌ی درست را برای نقّاش ساخت‌مانی به‌کار می‌برند)؛ بازی‌گران نمایشی که در آن موجودیتی داستانی به‌نام پول را، که تنها در اذهان ما بازی‌گران نمایش جان می‌گیرد، با هم دادوستد می‌کنند.

به‌جز عشق، این عالی‌ترین صورت محبت انسانی، که فارق انسان و دیگر موجودات است، تمامی دیگر تعامل‌های انسانی چونان بازی‌های نمایشی‌ست که ذکرش رفت: حتا رفت‌وآمدِ مثلاً صمیمانه‌ای که در روزهای آتی درگیرش خواهیم‌شد، نوعاً متأثر از دادوستدی ناپیداست، که گذر ایام هستی و چیستی‌اش را پوشانده‌است.

حتا اگر بگویم الزام عرف‌های ناشی از اخلاق اجتماعی‌ست نیز، مدعای اخیر کماکان پابرجاست: مگر این عرف‌ها چیزی جز تنسیق ذره‌ذره‌ی دادوستدهای جاری برای صیانت از نظم و تعادل جامعه در گذر سالیان هستند؟ اخلاق، صرف‌نظر از تأملات فلسفی، که در جای خود بِدان خواهم‌پرداخت، چیزی جز این است؟

آن واقعیتی که پشت‌صحنه جاری‌ست، همین عشق‌ورزی‌ست: گاهی چنان در نمایش پوچ زندگی روزمره غرق می‌شویم، که یادمان می‌رود برای محبت‌کردن به‌آن‌ها که دوست‌شان داریم به‌دنیا آمده‌ایم؛ برای دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن و، البته، برای جنگیدن بر سر آن‌ها که دوست‌شان داریم.

مشکل این‌جاست که عمر نمایش خیلی طولانی‌ست؛ آن‌قدر که نمی‌توان تشخیص داد واقعاً نمایش است، یا این‌که واقعیت وجودی آدمی‌زاد همین است: گویی نقش‌ها در وجودمان حک شده‌باشند. دیوانگی آن است که عملاً نمایش را انکار کنی؛ بدترین پی‌آمد این انکار، این است که خودْ موجب و موجد نمایشی دیگر خواهی‌شد.

حقیقت آن است که بهشت/جهنم، بر فرض وجود، می‌باید تهی از هرگونه نمایشی باشد؛ وگرنه آن هم وهمی‌ست در میان همه‌ی اوهام دیگر، با این تفاوت که اجباراً تا ابد به‌درازا می‌کشد.

۰ نظر ۲۶ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۲۸
محمدعلی کاظم‌نظری

آدمی‌زاد در هر لحظه باید تصمیم بگیرد؛ در واقع، زندگی آدمی از مجموعه‌تصمیماتی پی‌درپی تشکیل شده‌است: یک‌تصمیم را که می‌گیری، تصمیم بعدی پشت‌بندش منتظر گرفته‌شدن است، و در عین حال از تصمیمی که گرفته‌ای متأثر شده‌است؛ به‌همین ترتیب، هر لحظه در حال گرفتن تصمیمی هستیم، که متدرجاً تصمیم‌های بعدی‌مان را هم شکل می‌دهد ـــ بنای زندگی‌مان را تصمیماتی می‌سازند که پشت‌هم می‌گیریم؛ ساخت‌مانی که پِی‌اش را تصمیمات پدران و مادران و گذشتگان‌مان ریخته‌است.

اگر تصمیمات‌مان را خودمان می‌گرفتیم و هیچ‌یک از آن‌ها اثری بر دیگران هم باقی نمی‌گذاشت، زندگی می‌توانست پدیده‌ی لذت‌بخشی باشد: البته در صورتی که می‌توانستیم مطمئن باشیم هریک از تصمیمات را واقعاً خودمان گرفته‌ایم، و آزاد می‌بودیم که ساخت‌مان را هرچندبار ویران کنیم؛ بی آن‌که آسیبی را متوجه کسی کنیم. مشکل این است که این‌طور نیست: نه‌تنها هیچ‌یک از تصمیمات‌مان را خودمان نمی‌گیریم، چون اصلاً نمی‌توان فهمید خود یعنی چه، بلکه همه‌ی تصمیمات‌مان به‌نحوی از دیگران تأثیر می‌پذیرد، و بدتر این‌که بر دیگران، هرقدر نزدیک‌تر باشند، اثرات ماندگارتری بر جای می‌گذارد.

هر حرفی که می‌زنیم یا نمی‌زنیم، و هر رفتاری که می‌کنیم یا نمی‌کنیم، دیگرانی را متأثر می‌کند؛ مانند سنگ‌هایی هستیم که در مسیر حرکت رودخانه به‌هم برخورد می‌کنیم: ترک می‌خوریم، می‌شکنیم، ذراتی را از دست می‌دهیم، شاید ذراتی به‌مان بچسبد و، البته، صیقل می‌خوریم. این فرآیند، چه از آن آگاه باشیم و چه نه، هر ثانیه دارد روی می‌دهد؛ هرقدر از آن آگاه‌تر شویم، هر ضربه‌ای که می‌خوریم بیش‌تر تکان‌مان می‌دهد ـــ بیش‌تر از آن، این آگاهی دچار سرگیجه‌ی‌مان می‌کند که چقدر هر رفتار کوچک‌مان می‌تواند بر دیگرانی، دور یا نزدیک، الآن یا فردا یا فرداها، اثرات سنگینی بر جای بگذارد.

تأمل در این فرآیند، هرقدر بیش‌تر و عمیق‌تر صورت گیرد، آدمی را بیش‌تر مضطرب می‌کند؛ تا بِدان‌جا که ممکن است به‌وسواس بیانجامد: حتا اگر همه‌ی رفتارهایت را دقیقاً سبک‌سنگین کرده‌باشی، مدام از خودت می‌پرسی نکند کار درستی انجام نداده‌باشی؟ نکند زندگی کسی را، به‌اشتباه، به‌ناحق، تحت‌تأثیر قرار داده‌باشی؟ هیچ‌وقت مطمئن نیستی تصمیمی که گرفته‌ای درست بوده‌است؛ از آن بدتر این‌که هیچ‌وقت نمی‌توانی مطمئن باشی تصمیمی را که مسئولیت‌هایش پای توست خودت گرفته‌ای: معلم هستی و به‌دانش‌آموزت فشار می‌آوری درس بخواند؛ از کجا مطمئن هستی که این فشارْ خیرخواهانه است؟ از کجا یقین داری که ـــ مثلاً ـــ به‌هر دلیلی به‌او حسادت نمی‌کنی؟ از کجا شک نداری که از او متنفر نیستی؟ از کجا اعماق ذهنت را کنکاش کرده‌ای و فهمیده‌ای که یقیناً می‌خواهی پیروز شود؟ چطور می‌شود این‌ها را فهمید؟ هیچ شناختی از خودمان نداریم؛ شاید اصلاً نمی‌توانیم داشته‌باشیم.

در میان انبوه انسان‌هایی که می‌آیند و می‌روند، احتمالاً عده‌ی پُرشماری اساساً به‌این پرسش‌ها فکر نمی‌کنند؛ از آن عده‌ی اندکی که بدشانسی می‌آورند و با این مسائل برخورد می‌کنند، انگشت‌شمارانی که روان‌شان از هم گسیخته نمی‌شود، به‌مقام «فیلسوف» نائل می‌آیند. اخلاق، کوشش انسانی سازمان‌یافته‌ای برای برون‌رفت از وضعیت بحرانی‌ای‌ست که کوشیدم شمّه‌ای از آن را به‌تصویر بکشم؛ در سوی دیگر ماجرا، قصه‌ای‌ست که درون‌مایه‌ای فرابشری را برای معنابخشی به‌این ماجرای دل‌هُره‌آور ادعا می‌کند، و تکلیف وسواس تصمیم‌گیری را یک‌سره می‌کند: دین.

دین، نوعاً، تأمل درباره‌ی این زنجیره‌ی پایان‌ناپذیر تصمیمات را برعهده می‌گیرد و، در مقابل، آرامش را به‌انسان هدیه می‌کند: موجودیت محوری دین ـــ خدا ـــ می‌گوید کاری به‌این‌ها نداشته‌باش؛ فقط آن‌چه به‌تو گفته‌ام انجام بده، مابقی‌اش را به‌عهده‌ی من بگذار. گوهر دین، ماجرای موسا و هم‌راهش (صلوات‌الله علی نبینا و آله و علیهما) است، که در آیات ۶۰ تا ۸۲ سوره‌ی مبارک کهف بیان شده‌است؛ همان کارهای غیرقابل‌انتظاری که هم‌راهش انجام می‌دهد، و از موسا می‌خواهد سکوت کند، و تنها او را هم‌راهی کند. موسا، به‌عنوان یک‌گونه‌ی انسان، مدام درباره‌ی کارهای پیش‌بینی‌ناپذیر هم‌راهش می‌پرسد؛ تا بِدان‌جا که آرامش ایمان از دستش می‌رود، و توفیق هم‌راهی با مرد، که گفته‌اند «خضر» است، از او سلب می‌شود.

جالب است که دینْ سکوت مطلق از انسان طلب نمی‌کند؛ ابراهیم (صلوات‌الله علی نبینا و آله و علیه)، پیام‌بری که درباره‌اش بیش‌تر خواهم‌نوشت، مدام در حال تردید است: از ستاره به‌ماه، از ماه به‌خورشید و، حتا، وقتی بُت‌ها را می‌شکند، ای‌بسا می‌خواهد بداند واقعاً در آن پاره‌های سنگی اثری از حقیقت هست؟ او حتا وقتی در معاد تردید می‌کند به‌دنبال پاسخ است تا، به‌قول خودش، «قلبش مطمئن شود»؛ در عالی‌ترین درجات ایمان، تفاوت مواجهه‌ی موسا و ابراهیم با امر مقدس، این است که موسا دست به‌انکار می‌زند، ولی ابراهیم تنها می‌پرسد ـــ بی آن‌که سخنش رنگ انکار داشته‌باشد، و این، تفاوت تعیین‌کننده‌ای‌ست.

شاید بهترین کار آن باشد که آرامش دین را بگیریم، تا زنده بمانیم، ولی هم‌چنان بپرسیم: مرز تأمل در حالی که درون دین به‌سر می‌بریم، و در حالی که از مرزهای دین بیرون آمده‌ایم، سرگشتگی در فضایی دل‌شوره‌آور است، که ذره‌ذره روان آدمی را می‌خورد. زمین محکمی که دین به‌انسان هدیه می‌دهد، تا روی آن بایستد و درباره‌ی همه‌چیز بپرسد و تردید کند، همان کِشتی نجاتی‌ست که در طوفان‌ها انسان را آرام می‌کند؛ آرامشی که ذهن‌های سرکش را رام می‌کند، تا بپرسند، و به‌پیش بروند ـــ نه این‌که غرق شوند.

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۴۴
محمدعلی کاظم‌نظری

جمعه‌ای که گذشت، سال‌روز شهادت یکی از پهلوانان این مملکت بود: محمدابراهیم همت، که در کنار احمد متوسلیان، حسن باقری، حسین خرازی، مهدی باکری، و همه‌ی دل‌آورانی که هشت‌سال مردانه جان‌شان را پای دفاع از میهن گذاشتند، ستارگان تاریخ این سرزمین‌اند.

مطالعه‌ی تاریخ جنگ را به‌اهلش وامی‌گذارم؛ از قضا، درباره‌اش چیزهایی هم هست که بنویسم، ولی بردن یک‌ایستادگی جانانه زیر بررسی‌های موشکافانه را به‌وقت دیگری واگذار می‌کنم: بررسی‌هایی که برای ما مردمان سرزمینی که همواره در معرض تهدیدهای گوناگون است، البته از هر چیز دیگری واجب‌تر است، ولی این‌جا می‌خواهم به‌بهانه‌ی همت درباره‌ی چیز دیگری بنویسم.

همت متول ۱۳۳۴ بود و، کلاً، ۲۸ سال زندگی کرد؛ در این ۲۸ سال، چندین شهر را برای مبارزه با حکومت پهلوی زیر پا گذاشت، کم مانده‌بود حتا اعدام شود، در کوران جنگ به‌لبنان رفت، فرمان‌دِه چندین عملیات نظامی بود و، دست‌آخر، وقتی برای بررسی وضعیت جبهه در جریان عملیات خیبر پیش‌رَوی کرده‌بود، سرش را به‌پای مادر میهن داد ـــ رضوان‌الله علیه.

یک‌چیزی که در زندگی همت، و پهلوانان دیگری چون او، حتا در میان کسانی که جان‌شان را در زندان‌های پهلوی بر سر آرمان‌شان گذاشتند، خیلی جلب‌توجه می‌کند، این است که آن‌ها خیلی زود تکلیف‌شان را با خودشان و زندگی‌شان و دنیای‌شان معلوم می‌کردند و، از این مهم‌تر، پای تشخیص‌شان چنان می‌ایستادند که حتا جان‌شان را هم می‌دادند.

یادم هست که وقتی تاریخ سازمان‌های چپ پیش از انقلاب را می‌خواندم، حیرت می‌کردم که چطور جوانانی کم‌سن‌وسال، که تقریباً همگی کم‌تر از سی‌ساله بودند، توانسته‌اند چنین عمل‌کرد درخشانی داشته‌باشند: همگی‌شان، پیش از آن‌که اعدام شوند، انبوهی کار مطالعاتی و مبارزاتی کرده‌بودند، و رد پررنگ نام‌شان را در تاریخ حک کرده‌بودند.

این را امروز نمی‌بینیم؛ کم‌تر کسی چنین آشکار و صریح تکلیفش را با خودش روشن کرده‌است، که معنای زندگی را دریابد، بداند چه باید بکند، اصلاً برای چه از مادر زاده شده، برای چه‌کاری باید وقت بگذارد، و عمرش را پای چه‌چیزی باید بدهد: زندگی خیلی‌های‌مان از مجموعه‌ی تصادفی‌ای از انتخاب‌های پی‌در‌پی تشکیل شده، که با سرعتی سرسام‌آور به‌دنبال هم می‌آیند و می‌روند.

برخلاف پاسخ‌های مرسوم، فشارهای اقتصادی علت این موضوع نیست: اگر با کسانی که ساعت‌ها در صف گوشت سهمیه‌ای می‌ایستند صحبت کنید، صرف‌نظر از دلال‌هایی که همه‌جا وول می‌خورند (دلار را از صرافی بانک ملی می‌خرند و به‌صرافی‌های خصوصی گران‌تر می‌فروشند، گوشت دولتی را از فروش‌گاه‌ها می‌خرند و به‌رستوران‌ها گران‌تر می‌فروشند)، می‌بینید دیدگاه‌ها عوض شده‌است.

اگرچه رفع نیاز غذایی به‌پروتئین ضروری‌ست، و قیمت بالای گوشت آزاد باعث می‌شود مردم به‌دنبال گوشتی بروند که قیمت آن تقریباً یک‌سوم نرخ آزاد است، ولی چیزی که ذهن مردم را قلقلک می‌دهد غالباً این نیست که «آخ جان می‌توانیم گوشت بخوریم!»، بلکه این است که «برد / سود کردیم گوشت را ارزان گیر آوردیم!»؛ این همان چیزی‌ست که جای‌گزین جست‌وجوی ارزش‌های متعالی شده‌است.

در جهانی که به‌سر می‌بریم، تمام آن‌چه اصالت دارد یک‌توهم (اعتبار) همگانی‌ست به‌نام پول؛ من هم در این جهان‌ام و البته انکار نمی‌کنم که پول را دوست دارم و به‌دنبالش می‌روم، ولی از این وضعیت راضی نیستم: نمی‌دانم باید دنبال چه‌چیز دیگری بروم؛ نمی‌دانم به‌جز برای رفع نیازهای اولیه چرا اصلاً دنبال پول از خواب بیدار می‌شوم و کار می‌کنم؛ ولی می‌دانم که دوست دارم وضعیت جور دیگری می‌بود.

دوست دارم سایه‌ای از همت می‌بودم؛ با همان شجاعتی که وجودش را آکنده‌بود.

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۱۱:۵۲
محمدعلی کاظم‌نظری

از آن زمان که «گیرنده»ها سیاه‌وسفید بود، و گزارش‌گر ناگزیر از این بود که بگوید نفر سمت راست ایرانی‌ست یا نفر سمت چپ، حتا در مدرسه و با رادیوی کوچک موج کوتاه، از عمق وجودم کُشتی را دنبال کرده‌ام: تجسم عالی مبارزه‌طلبی، خسته‌نشدن، ادامه‌دادن، تا پیروزشدن.

پس از علی‌رضا حیدری، با آن فُرم آماده و هیکل ورزیده و اندام به‌هم‌پیچیده و، البته، چهره‌ی دل‌پذیر، که دستی هم بر آتش فلسفه‌خوانی داشت، کُشتی را به‌خاطر کُشتی می‌دیدم: برای تماشای ناب‌ترین صحنه‌های مبارزه‌ی تن‌به‌تن، که جلوه‌ی آشکاری از زندگی ـــ نبرد برای زنده‌ماندن ـــ است؛ فقط هم کُشتی آزاد (فرنگی زیاده‌ازحد دست‌وپاگیر است)!

از یک‌زمانی به‌بعد، کُشتی‌گیر تازه‌ای پیدا شد: حسن یزدانی؛ دلاوری که به‌کم‌تر از ضربه‌فنی راضی نمی‌شد. یکی از اقوامش را می‌شناختم؛ می‌گفت هر روز به‌پاهایش وزنه می‌بندد و در ساحل ماسه‌ای، میان امواج، چندین‌ساعت در روز می‌دود. یاد «کاکِرو یوگا» می‌افتادم: شخصیت محبوبم در «فوت‌بالیست‌ها»، که خودساخته بود و از دل فقر کَنده بود، تا بالا و بالاتر برود؛ او هم با موج‌های دریا مبارزه می‌کرد ـــ یا در واقع، با خودش.

نشستم به‌تماشای کُشتی‌های یزدانی؛ مسحور اراده‌ی خیره‌کننده‌اش برای پیروزی شدم: این‌که وقتی با آن جهش‌های به‌قولِ هادی عامل «سبک‌بار»، بی‌قرارِ مبارزه وارد تشک می‌شود، ولی نمی‌برد، یا اصلاً وقتی ضربه‌فنی نمی‌کند، یا وقتی در وقت قانونی مبارزه با فاصله‌ی امتیازی کم می‌برد، خوش‌حال نیست؛ دائماً از خودش ناراضی‌ست و با تمام وجود می‌خواهد بهتر و بهتر شود: هیچ توقف‌گاهی پیشِ روی او نیست.

درخشان‌ترین کُشتی‌اش، فینال المپیک ریو (۲۰۱۶) است؛ همان که سر رقیبش ـــ انور گدیوف، کُشتی‌گیر روس ـــ آسیب دیده‌بود و مدام خون‌ریزی می‌کرد و لازم بود پانسمانش تجدید شود: با وقفه‌های مکررِ ناشی از آسیب‌دیدگی گدیوف، اول ۶ امتیاز عقب افتاد؛ ولی خم به‌ابرو نیاورد، و آن‌قدر برای بزرگ‌شدن با خودش جنگیده‌بود، که نبرد روی تشک برایش هیچ باشد.

آهسته‌آهسته امتیاز گرفت؛ تا رسید به ۱۰ثانیه‌ی آخر فینال المپیک، که سال‌ها برای رسیدن به‌آن دویده‌بود و جنگیده‌بود: با کمال آرامش گدیوف را خاک کرد، و هرقدر هم مربی روسیه به‌آب‌وآتش زد و اعتراض کرد، به‌جایی نرسید. او ایران را قهرمان کرده‌بود؛ جوانی که یک‌تنه همه را شکست داد، تا اشک‌های سیل‌آسایی را از چشمان هم‌وطنانش جاری کند.

او کُشتی‌گیر خارق‌العاده‌ای‌ست؛ به‌نظر من می‌تواند بهترین کُشتی‌گیر تاریخ ایران و، حتا، بهترین کُشتی‌گیر تمام دوران‌ها باشد، و نکته‌ی مهم این است که در برابر شخصیتی که یزدانی دارد، این بهترین‌بودن رنگ می‌بازد: او با خودش در نبرد است؛ برای آن‌که هر روز و هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه بهتر شود.

این رمز موفقیت اوست؛ یزدانی اگر دانش‌مند می‌شد، به‌کم‌تر از بردن جایزه‌ی نوبل راضی نمی‌بود، یا اگر مدیرعامل می‌شد، به‌کم‌تر از این‌که شرکتش ارزش‌مندترین شرکت جهان شود راضی نمی‌بود: این شخصیتِ عاشق تعالی و ازخودناراضی اوست، که در هر حالتی مانند پیش‌ران قدرت‌مندی او را به‌پیش می‌راند و موانع پیشِ رویش را خُردوخمیر می‌کند.

با افتخار می‌گویم که یزدانی الگوی من است: الگوی تام‌وتمام مبارزه‌طلبی و خسته‌نشدن و جلورفتن و قانع‌نبودن، اول از همه با خود و از خود، تا از کوره‌ی گدازان این مبارزه‌ی بی‌امان، الماس درخشانی بیرون بیاید که هیچ آلایشی را برنمی‌تابد.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۴۵
محمدعلی کاظم‌نظری

در این چند روز، سه‌تصویرِ ظاهراً بی‌ربط، داستان جالبی را روایت کردند:

تصویر نخست، شامل نوشته‌ی مخدوشی در اینستاگرام محمدجواد ظریف بود، که خبر از استعفای او می‌داد؛ تصویری که چندساعت بعد، با تصویر دیگری مبنی بر کوتاه‌آمدن او از استعفاء، تکمیل شد.

تصویر دوم، ویدیوی کوتاهی از یک‌نمایش‌گاه مُد در لواسان بود، که می‌توانست نمونه‌ی بُنجُلی از یک‌نمایش‌گاه مُد واقعی باشد؛ نمایش‌گاهی که برگزاری‌اش به‌خاطر بی‌توجهی به«مسئله‌ی حجاب» خبرساز شد.

تصویر سوم، عکسی از میرحسین موسوی و زهرا رَه‌نورد بود؛ در حالی که گذر سالیان بر چهره‌ی‌شان هویداست.

ظریف استعفاء کرد و برگشت؛ نمایشی که تنها برای تحکیم جای‌گاه گرایشی اجراء شد که «برجام» را به‌نتیجه رساند: نمی‌گویم حزب یا جناح، می‌گویم «گرایش»، و منظورم هم تمایل انکارناپذیر و روبه‌گسترشی در کلیت نظام است، که به‌دنبال معامله با جهان و روی‌گردانی از تمام شعارهای دالّ بر «ایستادگی»ست؛ گرایشی چنان قدرت‌مند، که حتا بیانیه‌ی مفصل «گام دوم» هم چندان اثری بر حرکت آن نگذارَد.

استعفای ظریف و بازگشت او، به‌روشنی، راه‌کاری برای نهایی‌سازی تصویب مستندات گروه ویژه‌ی اقدام مالی در مجمع تشخیص مصلحتی‌ست که مکان هندسی تمام جناح‌های مسلط قدرت در نظام است؛ با نمایشی که در اینستاگرام، این جولان‌گاه سیاست‌زدایی از عرصه‌ی عمومی، و نه توییتر ـــ به‌عنوان رسانه‌ی رسمی وزیر امور خارجه ـــ به‌دقت هرچه تمام‌تر اجراء شد، سلطه‌ی بی‌چون‌وچرای گرایش انضمام به‌نظم جهانی، پذیرش ادبیات مستقر، استحاله‌ی مفهوم «انقلاب» در دیوان‌سالاری بین‌المللی، به‌جای پای‌داری در برابر آن، تحکیم شد.

همین‌جا دو اشارت لازم است: یکی این‌که مستندات گروه ویژه‌ی اقدام مالی، در برابر برجام، تقریباً هیچ است؛ بدین‌معنا که تصویب آن‌ها در برابر عقب‌نشینی در موضوع هسته‌ای، که زمانی همه‌ی هستی و چیستی مملکت را تشکیل می‌داد، اصلاً به‌حساب نمی‌آید: پرسش این است که پس بحث بر سر چی‌ست؟ گمان من این است که فرآیند انضمام به‌نظم جهانی، چنان‌که دلالت‌های نرم‌افزاری و سخت‌افزاری‌اش هم به‌روشنی دیده می‌شود، در مذاکراتی پنهانی جریان دارد، و تمام چالش‌ها هم این‌جاست که چه‌گروهی سُکان‌دار «گرایش» تازه‌ی نظام شود: حرکت مجمع در تعویق تصمیم‌گیری نیز، علاوه بر خریدن زمان برای به‌نتیجه‌رساندن دادوستدهای داخلی، ارسال نوعی پیام به‌طرف خارجی هم هست، که «یک‌گام جلوتر بیا، ما آماده‌ایم».

اشارت دوم آن است که زمانی باید از تاریخ حساب کشید؛ برای ما ملتی که اصولاً به‌پرسیدن عادت نداریم، و به‌جای پرسش، همواره انبانی از پاسخ‌های آماده در چنته داریم، این حساب‌کشیدن سخت و جان‌کاه خواهدبود. با این همه، زمانی باید بپرسیم که کجای تاریخ را اشتباه آمدیم و کجا را درست عمل کردیم؛ دورانی که در پیش است، کم‌تر اجازه‌ی اشتباه می‌دهد. این پرسش‌ها را باید از ژرف‌ترین لایه‌های عمل و نظر بپرسیم؛ از خودِ پرسش شروع کنیم، تا در جایی از مسیر به‌این پرسش تعیین‌کننده برسیم، که: ایستادگی بهتر است یا انضمام؟ چرا؟ چرا زودتر ـــ به‌موقع ـــ به‌جمع‌بندی نرسیدیم؟

ویدیوی کوتاه نمایش‌گاه مُد لواسان هم، چونان جام جهان‌نمایی، نشان می‌دهد وقتی چانه‌زنی‌ها به‌سرانجام برسد، با چه‌پدیدارهایی بیش‌ازپیش روبه‌رو خواهیم‌شد: انبوهی از نمایش‌های پوچ، برای جذب طبقه‌ی متوسط سرگردانی که نمی‌داند در عصر «پسابرجام» باید به‌چه‌چیزی چنگ بزند؛ این‌جا فقط خوش‌باشی و ابتذال است که، هم‌چون تمامی دیگر نواحی دنیا، جولان خواهدداد، و مردمان را انگشت‌به‌دهان نگاه خواهدداشت، که با تماشای «طاووس»های باسمه‌ای فریاد حیرت سر دهند، و غرق افسون تجربه‌ی گردش و خرید بی‌پایان در هزاران «مال» سرتاسر کشور شوند ـــ حل مسئله‌ی حجاب و ورود زنان به‌ورزش‌گاه و دیگر دغدغه‌های پوشالی شکم‌سیرهای وطن نیز، چنان بَطئی رخ خواهدداد که هیچ‌کس حتا به‌خاطر نخواهدآورد زمانی حجاب شرعی یک‌الزام قانونی در ایران بوده‌است؛ چنان‌که عقب‌نشینی‌های نظام حقوقی کشور در تمام موضوعات چالش‌برانگیز دیگر، از دیه‌ی نابرابر و حکم سنگ‌سار (رَجْم) تا اعدام‌های پُرشمار، به‌یاد کسی نمی‌آید.

اما تصویر سوم، که پیرمردی را در کنار هم‌سرش نشان می‌دهد؛ دالّ روشن ایستادگی، در سکوت، بدون جاروجنجال و غوغا، بر یک‌خواسته‌ی روشن. در مسیر انضمام به‌نظم جهانی، حل مسئله‌ی حصر، ساده‌تر از هر کار دیگری خواهدبود: همین‌حالا هم سازوکار رفع حصر در جریان است، و ملاقات‌های خانواده و شخص محصوران ظاهراً آسان‌تر شده‌است؛ در واقع، در فضا ـ زمان امروز و فردای ایران، رفع حصر تقریباً مطالبه‌ی هیچ‌کس نیست و، حتا، اگر دفعتاً هم واقع شود، هیچ واکنش ویژه‌ای را برنمی‌انگیزد؛ چنان‌که عکس پیرمرد و پیرزنی که صادقانه بر درخواست‌شان (کاری ندارم درخواست‌شان درست بود یا نادرست، قانونی بود یا غیرقانونی) ایستادگی کرده‌اند تا پیر شوند، عمده‌ی واکنشی که برمی‌انگیزد چیزی شبیه به‌این است: «آخی! چه پیرمرد و پیرزن گوگولی و بامزه‌ای!»؛ یا در بهترین شرایط، این: «چقدر پیر شده!».

تصویر سوم، با همه‌ی آه‌وفغان‌های کم یا زیاد زودگذر، روشن‌ترین قرینه‌ی تمام‌شدن یک‌عصر، و آغاز یک«عصر جدید» است؛ عصری که در آن، سلطه از آن دغدغه‌های شکم و زیرشکم است، و جامعه‌ای باقی نمانده که بخواهد سیاست‌ورزی کند، یا به‌دنبال دغدغه‌های متعالی، پیر شود.

۱ نظر ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۱۴
محمدعلی کاظم‌نظری