واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۵۲ مطلب با موضوع «اندیشه» ثبت شده است

چند ماه است که کشور در تب‌وتاب به‌سر می‌برد؛ گوشه‌گوشه‌ی ایران درگیر اعتراض است، ولی تصویری از فردا خلق نشده‌است. این البته بر دوش نخبگانی‌ست که بیش از هر چیز کوتوله‌اند؛ نوعاً به‌دنبال این‌اند که پروژه‌ای بگیرند و رقم موجودی حساب بانکی‌شان را درشت‌تر کنند. میان‌داران رسانه‌ای داخل و خارج، به‌جز نصیحت به‌حاکمان، و اعتراض‌های بی‌مایه به‌پِی‌رَوی از حاضران در خیابان، چیزی در چَنته نداشته‌اند ـــ سهل است: حُضار خیابان عموماً در خلق ادبیات موفق‌تر عمل کرده‌اند؛ در حالی که هم‌زمان درگیر سرکوب هم بوده‌اند، باید نان‌شان را تأمین می‌کرده‌اند، و به‌زندگی‌شان هم می‌رسیده‌اند.

به‌گمان من بدیهی‌ست که هیچ جنبش اعتراضی، مادامی که رهبری منسجم، سازوکار تصمیم‌گیری روشن، راه‌بردها و راه‌کارهای قابل دفاع، و ساختار پیش‌رَوی واضح نداشته‌باشد، به‌نتیجه‌ای جُز ریخته‌شدن خون‌های بی‌گناه منجر نخواهدشد؛ نظیر همین روی‌داد را در سال ۸۸ هم به‌عینه مشاهده کردیم، که رهبران ـــ به‌دلایلی که در مَقالی دیگر باید بِدان‌ها پرداخت ـــ از پذیرش مسئولیت رهبری سر باز می‌زدند، و بدنه نیز فریاد می‌کشید که این جنبش رهبری ندارد، و خودگردان به‌پیش می‌رود. همان حرکت هم، به‌مانند حرکت نامرئی‌های ۹۸، چون از اوصافی که گفتم بهره‌ای نبرده‌بود، در برابر سرکوب تاب نیاورد.

خلاصه این است که هر حرکتی نیازمند قصه است؛ قصه چارچوب مشخصی دارد، قهرمان دارد، و دیگر اجزائی که به‌تفصیل مورد پرداخت قرار می‌گیرد، تا از کار درآید. هیچ‌یک از حرکت‌های پس از انقلاب ۵۷ در تعریف‌کردن قصه‌ی‌شان به‌دلایل گوناگون توفیقی نداشته‌اند؛ در هریک، به‌رغم نیات و مقاصد ارزش‌مندی که دنبال می‌کردند، دست‌کم یکی از ارکان قصه مفقود بوده‌است، و ناتوانی در برابر سرکوب نیز از همین‌جا آب می‌خورَد. به‌عنوان یک نمونه، انقلاب ۵۷ قصه‌ی منسجمی داشت، و برای همین هم به‌پیروزی رسید.

بیان مُجمَل ارکان قصه، چیزی از این قرار است: «قهرمانی که دچار مشکل است، و با یک راه‌نما آشنا می‌شود، که به‌او برنامه‌ای می‌دهد، و او را به‌اقدام فرامی‌خوانَد، و مانع شکست‌خوردنش می‌شود، تا در پایان قهرمان موفق شود»؛ در هر قصه‌ای، با دگرگونی شخصیت اصلی قصه مواجه‌ایم و، دست‌کم، تصویری که قهرمان از خودش نزد خودش و دیگران می‌سازد، در پایان قصه دچار دگرگونی می‌شود. مشکل امروز ما این است که علاوه بر فقدان قصه، راه‌نماهایی که باید به‌قهرمان (ملت ایران) برنامه‌ای بدهند و او را به‌اقدام فراخوانند و مانع شکست‌خوردنش شوند، نه صلاحیت این کار را دارند، نه برنامه‌ای در اختیارشان است، و نه اراده‌ای به‌فراخوانی به‌اقدام دارند ـــ هیچ اندر هیچ اندر هیچ.

دی‌شب که نمایش طولانی «پرده‌خانه» (نوشته‌ی بهرام بیضایی و به‌کارگردانی گلاب آدینه) را می‌دیدم، بی‌اختیار به‌این فکر می‌کردم که چقدر قصه را دست‌کم گرفته‌ایم: این اصلی‌ترین ابزار بشر برای انتقال آموخته‌ها و تجربه‌ها را عملاً به‌هیچ می‌انگاریم، و قدرت انکارناپذیر قصه، چیزی‌ست که در «پرده‌خانه» به‌روشنی از پرده برون می‌افتد؛ روایتی بیرون از زمان و مکان، از بازی‌خانه‌ی حرم سلطانی مقتدر، که فقط جنگ را می‌فهمد و عیش‌ونوش را ـــ با زنانی که در زیر نگاه سراسربینِ خواجگان، قصه را به‌زبانی گویا برای زندگی تبدیل می‌کنند، و قصه برای‌شان ابزار آزادی می‌شود؛ چیزی که درکی از آن ندارند: «-آزاد شدیم؛ حالا با آزادی چه کنیم؟ -از کجا بدانم؟ این چیزی‌ست که هیچ‌وقت نداشتیم».

در میانه‌ی پرده‌خانه، که البته از حیث امکانات مادی و اطعمه و اشربه برای ساکنانش چیزی کم نمی‌گذارد، شاهد کشاکش زنان در رفت‌وبرگشت میان دوگانه‌ی «آزادیِ پُرمخاطره ـ بردگیِ کم‌مخاطره» هستیم؛ دوگانه‌ای که به‌تدریج به‌سوی اولی سنگین می‌شود، تا همگان آزادی را، وَلو با تردید («آن‌سوی دیوار جاده‌ای‌ست، حتا اگر شب باشد»)، برانگیزند. آن‌چه در پایان قصه‌ای طولانی، کاری می‌کند زنان دچار دگرگونی شوند، و از لیچارگویانی که تنها مَجیز می‌گویند و، حتا، برای نمایش وفاداری‌شان به‌سلطان سوءقصدکنندگان به‌او را می‌کُشند، به‌قهرمانانی تبدیل شوند که پیمان وفاداری می‌بندند و از آزمون خودکُشی جمعی سربلند بیرون می‌آیند، تا در نهایت ظالم را به‌زیر کِشند، قطعاً متأثر از مخاطراتی‌ست که بردگی هم شامل آن است، و مرگ‌هایی فجیع را برای تَک‌وتوک زنانی که سازشان ناکوک است رقم می‌زند.

اما آن‌چه رکن اصلی تصمیم‌گیری نهایی قصه است، راه‌نمای آن است: «گُل‌تَن»؛ زنی که بیرون از پرده‌خانه را ندیده‌است، ولی خوانده و آموخته و فهمیده که راه رهایی از کجا می‌گذرد؛ زنی که راه‌نمای قهرمان قصه ـــ همه‌ی زنان حرم ـــ می‌شود و، به‌بیان پیش‌گویی که سلطان را بیم داده که به‌دست زنی بی‌دُخت نام، که یک سر و چند پیکر دارد، کُشته می‌شود، با بازگشت به‌نام اصلی‌اش ـــ بی‌دُخت ـــ سَرِ پیکرهای زنان پرده‌خانه می‌شود، تا آزاد شوند. نورا هاشمی، دختر کارگردان، به‌خوبی از عهده‌ی نقشی چنین سخت، با دیالوگ‌هایی آهنگین و پیچیده، با تحرکی مثال‌زدنی، برآمده‌است؛ هاشمی نه‌تنها خودش خوب بازی می‌کند، بلکه به‌نوعی نمایش‌های در نمایش اصلی (سبک معهود بیضایی) را کارگردانی هم می‌کند.

گُل‌تَن ـــ نماینده‌ی ارتقاءیافته‌ی تمام سیاست‌نویسان سنَت وزارت ایرانی ـــ که خردمند است و به‌دنبال آن است که زنان پرده‌خانه را از گزند نگاه خواجگان و تیغ سلطان در امان دارد، و در این راه از هیچ تدبیری دریغ نمی‌کند، در عین پاس‌داری از حرم، به‌دنبال ازهم‌گسیختن پرده‌های آن نیز هست؛ برای همین هم قصه‌گوست: او ترکیب ویژه‌ای از شهرزاد است و خواجه‌نظام‌الملک؛ پرده‌داری‌ست که سلطان چونان مومی در مُشت اوست و، در عین حال، حواسش هست که اصل او سوگُلی نیست، بلکه راه‌نمایی باصلاحیت و هم‌دل برای زنان است، که آن‌ها را تیمار می‌کند و می‌پرورانَد و به‌پیش می‌رانَدِشان.

درایت گُل‌تَن در این است که می‌تواند قصه‌ای بسازد تا هم سلطان نقش خود را در آن بازی کند، و هم قهرمانان قصه آن را به‌پایانی که می‌خواهند برسانند ـــ ما اکنون نیازمند راه‌نمایی هستیم در حدواندازه‌های گُل‌تَن؛ دانا، حاذق، و مسلط.

۰ نظر ۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۱:۱۹
محمدعلی کاظم‌نظری

شبحى در اروپا در گشت‌وگذار است: شبح کمونیسم. همه‌ی نیروهاى اروپاى کهن، براى تعقیب مقدس این شبح متحد شده‌اند: پاپ و تزار، مترنیخ و گیزو، رادیکال‌هاى فرانسه، و پلیس آلمان.

ـــ مانیفست کمونیست، ۱۸۴۸

به‌مثابه کمونیسم، که زمانی چونان شبحی در اروپا در گشت‌وگذار بود، شبحی در ایرانِ امروز هم مشغول گشت‌وگذار است: شبح آزادی‌خواهی؛ همه‌ی نیروهای ایرانِ کهن نیز، برای تعقیب «مقدس» این شبح متحد شده‌اند: از روحانیان، تا نیروهای نظامی و شبه‌نظامی و انتظامی؛ از حُکام و دولت‌مردان، تا احزاب قانونی؛ از نویسندگان مُجاز، تا بولتن‌نویس‌های قلم‌به‌مُزد ـــ همگی در تعقیب شبح آزادی‌خواهی ایرانیان‌اند.

روی‌دادهای اخیر، بیان دیگری از همان احساسی‌ست که بیش از یک‌صد سال است در روح مردمان ایران‌زمین موج می‌زده‌است؛ زمانی مردمان به‌دنبال «حُرّیت» می‌گشتند، اکنون فریاد می‌زنند: «آزادی، آزادی، آزادی»، و تمام مفاهیم و مصادیق مخالف آن را به‌ریش‌خند می‌کشند: در هر زمان با ادبیاتی و به‌شیوه‌ای. زمانی برای زدودن آثار استبداد سابق لازم می‌آمد به‌تهران لشگر بکشند؛ امروز شیوه‌ها دیگر شده‌اند، چنان‌که زمانه دیگر شده‌است.

کودک و نوجوان، پیر و جوان، زن و مرد، دختر و پسر، دوشادوش هم، در شهرهای ایران، خیابان‌ها را به‌خون خود فرش می‌کنند؛ بی‌هراس، خلاقانه، و آزادانه. گاه نیروی سرکوب را به‌سُخره می‌گیرند؛ گاه به‌او ناسزا می‌گویند؛ گاه با او درگیر می‌شوند؛ و گاه، جان می‌دهند. در پی‌جویی آزادی، انبوهی جوان رعنا، به‌زیر خاک کشیده‌شدند؛ تن‌های لطیف‌شان تاب گلوله را نیاورد، زخمی شد، و از نفس افتاد ـــ رضوان‌الله علیهم أجمعین؛ لعنت‌الله علی‌الظالمین.

در منازعات بی‌حاصل گروه‌های ذی‌نفوذ بر سر سهم از «شرکت سفره‌ی انقلاب اسلامی (سهامی‌خاص و، در عین حال، بامسئولیت‌محدود)»، در کش‌مکش‌های بی‌فایده بر سر سهم این شرکت از نفوذ منطقه‌ای، و در پی‌گیری بی‌هوده‌ی فن‌آوری هسته‌ای و موشکی به‌عنوان ابزار بقاء شرکت، آینده‌ی مردمان این مُلک بر باد رفت؛ در فقدان آینده، هرگونه امیدواری و کوشش بی‌معناست: برای همین هم هست که مردمان و، به‌ویژه، جوانان، این‌قدر در جان‌فشانی بی‌باک عمل می‌کنند.

من پیش‌تر درباره‌ی نسلی که «میتینگ کوروش» را در سال ۱۳۹۵ برگزار کرده‌بود و، به‌نوعی، اول‌بار خود را بروز داده‌بود، و امروز، سَردَم‌دار آزادی‌خواهی ایرانی‌ست، نوشته‌بودم. آن زمان توصیف کرده‌بودم که این نسل ـــ دهه‌ی هشتادی‌ها؛ «نامی که آینده‌ی سیاسی ـ اجتماعی ایران ... زیر سیطره‌ی خُردکننده‌ی آن خواهدبود» ـــ خوش‌باشی را در صدر می‌نشاند؛ اگرچه برای من روشن نبود که مبناء این رفتار چی‌ست، ولی اکنون تا اندازه‌ای آن را درک می‌کنم.

این نسل نورسیده، نزدیک‌ترین برخورد را با فقدان آینده تجربه کرد: نسل‌های پیشین، اگرچه سخت، توانسته‌بودند از اندک روزنه‌هایی که گاه‌وبی‌گاه فضای تنفسی برای ایرانیان می‌گشود، آینده‌ای برای خودشان ترسیم کنند؛ این نسل، در بی‌معنایی غوطه خورد. زمانی در نقد «دلقک» نوشته‌بودم: «پررنگ‌ترین وجه این شاه‌کار، سویه‌ی پیش‌گویانه‌اش باشد: این‌که تصویری از اعتراضات امروز و فردا عرضه می‌کند؛ اعتراضاتی که جان‌های خسته را وامی‌دارد همه‌چیز را ویران کنند، تا بلکه مرگ‌شان ارزش‌مندتر از زندگی‌شان شود».

و تأمل در همین‌جاست که می‌تواند شکل بگیرد؛ نسلی که آینده‌ای پیش روی خود نداشت، از مرگ زیبای خود، امیدوارانه، فریاد آزادی‌خواهی، و معناء، سر می‌دهد: «رقص اندر خون خود مردان کنند». دهه‌ی هشتادی‌ها، بی‌باک و سرخوش، سینه جلوی گلوله سپر می‌کنند، تا معنا را در مرگ بجویند، و برای هم‌وطنان‌شان، آزادی به‌ارمغان بیاورند؛ مادر میهن، تن‌های به‌خون‌خُفته‌ی‌شان را در آغوش می‌کشد.

مادر پیر میهن، و اندیشه‌ی سِتَبْر «ایران»، کاری کرد زوال معناء و فقدان آینده، پس از آبان ۹۸، که عرصه‌ی سرکوب و کُشتار بی‌صدای نامرئی‌ها بود، نیروی پیش‌ران حرکتی از سوی نسلی نو ـــ دهه‌ی هشتادی‌ها ـــ شود، که به‌دنبال عقب‌راندن همه‌ی موانع آزادی‌ست؛ از ۱۲۸۵ بدین‌سو، ملتی کوشیده آزاد و رها باشد، و هر بار، نیروهایی قدرت‌مندتر در برابرش قد برافراشته‌اند، و او را ناکام گذارده‌اند.

شاید این‌بار، نسلی که خوش‌باشی و، در واقع، زندگی را، بر صدر می‌نشاند، بتواند غُل‌وزنجیر از دست‌وپای این ملت بردارد.

۰ نظر ۲۸ آبان ۰۱ ، ۰۹:۴۲
محمدعلی کاظم‌نظری

دی‌شب بعد از مدت‌ها رفتم سینما، به‌تماشای «قهرمان»، و چه تجربه‌ی غریبی را از سر گذراندم؛ گذشته از نفْس ِ سینمارفتن بعد از این همه مدت، در سالنی که تَک‌وتوک صندلی‌هایش پُر شده‌بود، و هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد هنگام تماشای فیلم چیزی بخورد، که تجربه‌ی دل‌چسبی بود، خودِ فیلم چنان برای من تکان‌دهنده بود که هنوز که هنوز است از جذبه‌اش رها نشده‌ام. این فیلم اوج کارهای فرهادی‌ست و، از دید من، بهترین اثرش تا امروز؛ بازی‌گرفتن متبحرانه از بازی‌گرها، قصه‌پردازی استادانه، روایت‌گری ماهرانه، و واقعیتی که به‌دقت تصویر می‌شود، او را به‌فیلم‌سازی بالغ بدل کرده‌است.

فیلم با تعریف‌کردن قصه‌ی درگیرشدن یک مرد ساده با یک چالش اخلاقی، به‌یک موضوع مهم می‌پردازد: رفتار توده‌ی مردم، و تأثیر آن بر کنش‌گری اخلاقی فرد انسانی. نظیر چنین قصه‌پردازی‌ای را، که نقش رسانه‌ها را به‌عنوان نمایندگان و تغذیه‌کنندگان افکار عمومی در اثرگذاری بر چنین کنش‌گری‌ای پُررنگ می‌کرد، در «دخترِ گم‌شده (Gone Girl)» فینچر دیده‌بودیم، که این فیلم نیز، با تعریف‌کردن قصه‌ی علاقه‌ی آزارگرانه‌ی یک زن به‌یک مرد، نشان می‌داد افکار عمومی چطور می‌توانند یک فرد را به‌زندانی نادیدنی بیاندازند، که حتا نتواند جُم بخورد؛ زندانی که حتا یک لحظه هم از نگاه زندان‌بان‌ها (=افکار عمومی) آزاد نیستی که بتوانی به‌زندگی‌ات هرطور می‌خواهی برسی.

در «قهرمان» نیز، با چنین مسئله‌ای مواجه‌ایم؛ «رحیم»، با بازی خیره‌کننده‌ی امیر جدیدی، که در این فیلم خارق‌العاده بازی می‌کند، و من نمی‌دانم با چه تمرین‌هایی این تبحر را در نمایش شخصیت ساده‌ی رحیم به‌دست آورده‌است که آن لب‌خند و خم‌شدگی و لحن و لهجه‌ی درست را به‌این خوبی از کار درآورده‌است و، در عین حال، وقتی از کوره درمی‌رود نیز، جلوه‌ای از همان جدیدیِ همیشگی را به‌خوبی به‌نمایش می‌گذارد، در گیرودار یک تصمیم اخلاقی، چنان با توده‌ی مردم و داوری‌های گلّه‌ای‌شان مواجه می‌شود، که در پایان‌بندی فیلم گویی از خروج از زندان افکار عمومی با بازگشت به‌زندان خوش‌حال هم هست، و این خوش‌حالی را با تراشیدن موها و ریش‌هایش به‌نمایش می‌گذارد.

یک نکته‌ی مهم روایت‌گری فرهادی، که در فیلم‌های ایرانی اخیرش هم ردّ آن را می‌توان دید (عجالتاً کاری به‌ساخته‌های خارجی‌اش ندارم)، فقدان نمایش گره مرکزی داستان است: در «جدایی نادر از سیمین» صحنه‌ی تصادف پدر نادر و صحنه‌ی افتادن راضیه از پله‌ها را تعمداً نشان‌مان نمی‌دهد؛ در «درباره‌ی اِلی» نمی‌بینیم اِلی چطور غرق شده و اصلاً او را نمی‌شناسیم؛ در «فروشنده» صحنه‌ی تجاوز به‌رعنا را نمی‌بینیم؛ و در «قهرمان» هم تا پایان فیلم نمی‌فهمیم ماجرای پس‌زمینه‌ی فیلم واقعاً چطور اتفاق افتاده، و زنِ مدعی اصلاً مالک سکه‌ها بوده یا نه. این نکته مهم‌ترین وجه‌تمایز آثار فرهادی با گرته‌هایی‌ست که این روزها زیاد از سبْک فیلم‌سازی‌اش شاهد هستیم.

با ارائه‌ی عمداً نادقیق گره‌های اصلی داستان، فیلم‌های فرهادی به‌واقع در ذهن تماشاگر جریان پیدا می‌کنند و ادامه می‌یابند: تماشاگر فیلم‌های فرهادی ناظر همه‌چیزدانی نیست که بتواند داوری دقیقی راجع به‌تصمیم‌گیری‌های اخلاقی شخصیت‌های داستان ارائه کند، و با قطعیتِ ناشی از همه‌چیزدانی به‌صورت قطعی بگوید شخصیت‌های درست رفتار کرده‌اند یا خیر (چنین تماشاگری خودِ خداست)؛ تماشاگر ـــ به‌عنوان یک انسان معمولی ـــ خودْ یک کنش‌گر اخلاقی‌ست، و روایت‌گری فرهادی کاری می‌کند تماشاگر بتواند در داستان حاضر شود، و با درکی مشابه شخصیت‌های قصه از روی‌دادها، دست به‌تصمیم‌گیری اخلاقی بزند. بلوغ فرهادی در این جنس روایت‌گری کاری کرده که این فیلم به‌نمونه‌ی چنین قصه‌گویی‌ای بدل شود، و فیلم چنان اثر سنگینی بر من باقی گذاشت، که تا مدتی سردرد داشتم.

محور اصلی فیلم، نمایش مواجهه‌ی عموم با لرزه‌های چالش اخلاقی‌ست؛ این‌که توده‌ی مردم می‌تواند یک تصمیم اخلاقی ساده را چنان بزرگ کند که کنش‌گر اخلاقی به‌یک قهرمان بدل شود و، متعاقباً، می‌تواند قهرمان ساختگی یا غیرساختگی‌اش را چنان تحت فشار قرار دهد که لِهْ شود. نظیر چنین ماجرایی را در زندگی جهان‌پهلوان آقاتختی شاهد بودیم، که قبلاً به‌مناسبت درباره‌اش نوشته‌بودم (تختی: سیمای ناکام یک پهلوان). به‌قول «بهرام» در این فیلم، که محسن تنابنده توانسته به‌خوبی آن را از کار دربیاورد، و هیچ اثری از تیپ «نقی» در وَجَنات و سَکَناتش دیده نمی‌شد، این‌که کسی چیزی را پیدا کند و به‌صاحبش پس بدهد کجا جای تقدیر دارد؟ انجام‌ندادن کار نادرست چرا باید موجب قدردانی باشد؟

و اصل ماجرا همین‌جاست: نگاه عاقلانه‌ی «بهرام» ـــ طلب‌کار ِ «رحیم» ـــ که مطالبه‌ای به‌حق دارد، در میان قهرمان‌سازی توده‌ی مردم از یک مرد معمولی که تصمیمی درست ولی معمولی گرفته‌است، گم می‌شود: چون توده‌ی مردم به‌دنبال ستایش از تصمیمات اخلاقی درست نیست، که خود سرشار از بی‌اخلاقی‌هاست؛ بلکه به‌دنبال برآوردن آمال و آرزوهای خود است در سیمای یک قهرمان، که هرچه را توده از آن بی‌بهره است دارد یا توده به‌آن می‌بخشد، و همین مایه‌ی حسدورزی توده می‌شود، تا جایی که قهرمانش را خُردوخمیر می‌کند ـــ در فیلم «رحیم» را چنان بالا می‌برند که همه او را می‌شناسند؛ ولی بعد به‌بدترین وجهی آب‌رویش را می‌برند و عملاً او را می‌کُشند.

در این میان، آن‌که قهرمان هست یا قهرمان می‌شود، چونان تخته‌پاره‌ای در میان امواج افکار عمومی به‌این‌سو و آن‌سو می‌رود، و نمی‌تواند هیچ کاری بکند؛ حتا وقتی تصمیم‌های درستی می‌گیرد. در بازار مکاره‌ی افکار عمومی، هرکس به‌دنبال بستن طَرْفِ خود است، و همه می‌خواهند نمایشی از قهرمانی را ببینند که واجد اوصافی‌ست که توده در عین بی‌بهره‌بودن از آن در تمنایش است و، در عین حال، نمی‌خواهد این امر از محدوده‌ی نمایش خارج شود، و قهرمانی شخصیت اصلی دیری بپاید، و نمایش ملال‌آور شود؛ لذا قهرمانش ـــ چه ساختگی و چه واقعی ـــ را لگدمال می‌کند، که هم یادش برود می‌شده واجد اوصافی شود که حسرتش را می‌خورد، و هم نزد خودش توجیهی دست‌وپا کند که نمی‌شود آن اوصاف را داشت. چنین نمایشی به‌غایت مشابه «Charivari» است که برگردان فارسی سرراستی ندارد.

اگرچه چنین روالی مرسوم تاریخ و روان بشری‌ست، اما اگر پروژه‌ی اخلاقی سترگی را بتوان تعریف کرد که ارزش داشته‌باشد به‌آن بپردازیم، همین نجات انسان از مردم است؛ کاری کنیم در زمانه‌ای که هیچ فردی از زندان «سراسربین (Panopticon)» رسانه‌های جمعی و بازار مکاره‌ی افکار عمومی و آشفتگی شبکه‌های اجتماعی رهایی ندارد، فرد بتواند فردیت و آزادی‌اش را دوباره بازیابد و انسان بتواند دوباره متولد شود ـــ همان انسانی که هر لحظه در معرض تصمیمات اخلاقی‌ست، و نمی‌خواهد قهرمان باشد؛ بلکه می‌خواهد زندگی‌اش را بکند، و پیچیدگی این پروژه همین‌جاست که در زمانه‌ی آزادترین آزادی‌ها، مگر می‌شود دوباره به‌دنبال تولد آزادی فرد رفت؟

پاسخ این است: بله، و باید رفت، و این‌بار باید آزادی را از چنگال توده‌های مردم به‌دست آورد، و انسان را از مردم نجات داد.

۰ نظر ۱۰ آبان ۰۰ ، ۱۱:۱۰
محمدعلی کاظم‌نظری

مهم‌ترین و، در عین حال، احتمالاً بی‌معناترین پرسش این روزها در پیشانی این جُستار درج شده‌است؛ مهم‌ترین از این منظر که با طرح‌ها، موضع‌گیری‌ها، و اظهارات نمایندگان کنونی مجلس، که فاقد کم‌ترین پای‌گاه اجتماعی ممکن هستند، معلوم است رأی‌دادن و رأی‌ندادن هریک از ما تا چه‌میزان می‌تواند بر سرنوشت یکایک‌مان اثرگذار باشد، و این تازه در مورد مجلسی‌ست که نهایتاً جولان‌گاه لابی‌گران و رانت‌خوارانی‌ست که به‌دنبال استخدام اقوام‌شان در ایران‌خودرو و سایپا، تسهیلات ارزان‌قیمت، کارچاق‌کُنی و سِمَت‌گرفتن در شرکت‌های خصولتی و، البته، حل‌وفصل یک‌شبه‌ی معضلات مملکت با طرح‌های خلق‌الساعه و الله‌بختکی هستند، ولی می‌توانند تصمیماتی بگیرند که کشور را زیروزِبَر می‌کند ـــ ریاست‌جمهوری به‌مراتب موضوع مهم‌تری‌ست؛ فارغ از این‌که آیا در دوره‌ی ۴ساله‌ی ۱۴۰۰ تا ۱۴۰۴، به‌قول مرحوم هاشمی «روز سرنوشت» هم رقم خواهدخورد یا خیر، که در این صورت، موضوع مهم‌تر هم می‌شود.

اما از این گذشته، پرسش از رأی‌دادن عملاً یکی از بی‌معناترین پرسش‌هایی‌ست که می‌توان پرسید، اگر بی‌معناترین‌شان نباشد؛ در شرایطی که هر ۷ نام‌زدی که اصطلاحاً برای تصدی ریاست‌جمهوری این کشور تأیید صلاحیت شده‌اند، روی‌هم‌رفته نمی‌توانند یک شرکت خصوصیِ واقعی را اداره کنند، ثروت خلق کنند، کارْ درست کنند، مسائل یک کسب‌وکار کوچک واقعی را حل‌وفصل کنند، و بدون آن‌که بتوانند الهام‌بخش باشند، سخن‌وَر ماهری باشند، یا این‌که ایده‌ی روشن و منسجمی درباره‌ی «ایران» داشته‌باشند، صرفاً تُرَّهاتی پشت سر هم ردیف می‌کنند، پرسیدن از رأی‌دادن در واقع معنای مشخصی را افاده نمی‌کند؛ حتا اگر در نهایت به‌این بیانجامد که مثلاً برای اعتراض به‌این سازوکار بی‌حاصل رأی باطل و یا سفید بدهیم تا، در عین حال، به‌صندوق رأی نیز پشت نکرده‌باشیم ـــ کُنِشی که در بی‌معنایی پهلوبه‌پهلوی پرسش از رأی‌دادن می‌زند و، از این گذشته، موجد کم‌ترین فایده‌ای هم نیست.

سیاست عرصه‌ی تصمیم‌گیری‌های بهنگام است؛ جایی که هیچ چیزی جُز مدیریت بهینه‌ی تزاحم‌ها و تعارض‌ها واقعیتی ندارد، و اخلاقیات و سخن‌گفتن از تکالیف اخلاقی مطلقاً هیچ وجهی در آن ندارد، که بگوییم به‌احترام تلاش‌های یک سده‌ی گذشته برای دست‌یابی به‌صندوق رأی، نباید آن را از کار بیاندازیم، و یا این‌که با رأی سفید به‌کلیت نظام رأی می‌دهیم، تا بعداً چنان اصلاحاتی صورت پذیرد که ما نیز بتوانیم نام‌زد خودمان را داشته‌باشیم: این‌ها همه خیالات است. به‌بیان سیدجواد طباطبایی در ملت، دولت و حکومت قانون: جُستار در بیان نص و سنت، موضع‌گیری سیاسی «مبتنی بر ارزیابی از رابطه‌ی نیروها و، بیش‌تر از آن، منطق مصالح ملت و کشور است، که موضوع علم سیاست در معنای دقیق آن است. مناسبات سیاسی، یعنی شهروندی و رابطه‌ی دولت و ملت، در قلم‌رو واقعیت‌هایی پدیدار می‌شود که قلم‌رو تنش‌های اجتماعی دائمی‌ست و، از این حیث، می‌توان در تأمین مصالح به‌وحدتی رسید، که البته پیوسته نیز ناپای‌دار است. قلم‌رو مناسبات سیاسی، به‌خلاف "عالَمِ خیالِ" ایدئولوژی‌ها، قلم‌رو منافع و مصالح گروه‌های سیاسی‌ست و، از آن‌جا که رابطه‌ی نیروها و فهم گروه‌ها در میدان پیکار از منافع و مصالح پیوسته دگرگون می‌شود، و این دگرگونی‌ها تابع منطق هیچ علمی نیست، شکست و پیروزی گروه‌ها و افراد نیز امری گذراست و می‌تواند موقتی باشد. به‌سخن دیگر، قلم‌رو مناسبات سیاسی میدان پیکار نیروهای حق و باطل نیست، که در حوزه‌ی "اخلاق" قرار دارد، و حاضران در آن میدان نیز قدیسان نیستند» (تأکید از راقم این سطور است).

بر همین مبناست که پرسش از رأی‌دادن، در عین بی‌معنایی، مهم‌ترین پرسش امروز و دیروز و فردای ماست، که هیچ بدیلی به‌جز رأی‌دادن و کُنِش‌گری سیاسی در همین چارچوب‌های به‌غایت محدود نداریم، تا بتوانیم با گام‌هایی کوچک منافع ملی را دنبال کنیم. انقلاب پدیده‌ی مذمومی‌ست، و تلاش‌های براندازانه، به‌جز این‌که به‌رغم سروصدای بسیار، به‌دلایل مختلف، کم‌ترین اثری بر جامعه‌ی ایران بر جای نمی‌گذارند، اساساً مفید حال این کشور نیز نیستند: در شرایط انقلابی، اولاً همه‌ی تجربه‌های قبلی مفسده‌آمیز خوانده می‌شوند، و همه‌چیز به‌وضعیت اولیه بازمی‌گردد؛ در حالی که سال‌ها بعد ـــ البته در سکوت کامل ـــ به‌تمام آن تجربه‌ها رجعت می‌شود؛ بی آن‌که صاحبان آن تجربه‌ها دیگر باقی باشند، و همه‌چیز دوباره و دوباره بر اساس آزمون‌وخطا آموخته می‌شود (تقریباً تمام طرح‌های توسعه‌ای پس از انقلاب میراث حکومت پهلوی‌اند). در این میان، این زمان و منابع است که هرز می‌رود، و نسل‌های پی‌درپی‌اند که می‌سوزند و به‌تاریخ می‌پیوندند، و پیوندهای اجتماعی‌ست که از هم گسیخته می‌شود. تلاش‌های انقلابی این روزها، که نوعی طبل توخالی‌اند، نه‌تنها فاقد گفت‌مان منسجم بدیل، سازمان‌دِهی مناسب، و رهبری فَرَه‌مند هستند، که اگر همه‌ی این‌ها را هم داشته‌باشند، اقبال چندانی به‌آن‌ها نخواهدبود؛ زیرا تجربه‌ی تازه‌ترین انقلاب ملت ایران هنوز چنان زنده است، و هنوز جایش آن‌چنان درد می‌کند، که بعید است حرکت انقلابی دیگری را به‌این زودی‌ها شاهد باشیم ـــ حساب انفجارهای افسارگسیخته‌ی خشم‌آلودی مانند آبان ۹۸ از این تحلیل جداست، که غَلَیانِ خشونت‌بار تمام غم‌های فروخورده است، و مانند انفجاری‌ست که زود هم سوختش تمام می‌شود.

در چنین شرایطی، تنها امکان از این قرار است: بهره‌برداری از صندوق رأی، به‌شیوه‌ای واقعی، و نه با اوهام و خیالاتی که بالاتر ذکری از آن‌ها رفت، و تنها بهره‌برداری واقعی از صندوق رأی، رأی‌دادن به‌یکی از نام‌زدهای موجود است؛ با همه‌ی چیزهایی که می‌دانیم: این‌که یکی از یکی بی‌دست‌وپاتر، بی‌زبان‌تر، بی‌برنامه‌تر و، در یک کلام، بُنجُل‌تر هستند. کارکرد واقعی صندوق رأی نیز، انتخاب‌کردن نیست؛ رأی‌دادن است، و تفاوت رأی‌دادن با انتخاب‌کردن، از این قرار است: برگزیدن بهترینِ گزینه‌های موجود، با این فرض که نه هیچ‌یک خوب‌اند، و نه حتا عالی. رأی‌دادن مصداق تام‌وتمام یک قاعده‌ی عقلی‌ست به‌نام دفع افسد به‌فاسد؛ تجلی عقلانیت در زندگی روزمره: این‌که از میان همین اشخاص هم کسی را برگزینیم که کم‌ترین زیان را ایجاد کند؛ نه کسی را که بیش‌ترین فایده را به‌ارمغان بیاورد، که در این شرایط اساساً فکرکردن به‌آن هم فضایی‌ست.

به‌غیر از دو نخودیِ این‌وَری و آن‌وَری، که بعید است به‌اندازه‌ی آراء باطل هم رأی بیاورند، و به‌جز پاچه‌وَرمالیده‌ای که در جریان مناظره‌ی دی‌روز نیز جلو می‌افتاد تا بر دامن نام‌زدِ منظور گَردی ننشیند، و به‌جز سردار سرلشگری که سودای امیر ارتش را نیز در سر می‌پروراند و اکنون دست‌به‌دامان بوتاکس شده‌است، و به‌جز معلم معمولی «علوم سیاسیِ اسلامی»، که حتا انشاء را هم نمی‌تواند از رو خوب بخواند، و چنان جزئی‌نگر است که مرحوم سلیمانی را نیز به‌تنگ آورده‌بود، دو نفر باقی می‌مانند: یکی روحانی‌ای که حتا این‌قدر به‌پیروزی‌اش مطمئن نبوده که از ریاست یک قوه استعفاء دهد، و دیگری رییس کلِ برکنارشده‌ی بانک مرکزی. در خصوص اولی، مشخصاً از این منظر که نام‌زدِ منظور است، و همه‌ی صحنه را جوری چیده‌اند که رأی بیاورد و رییس‌جمهور شود تا تجربه‌ی اجراء را برای سِمَت‌های عالی‌تر داشته‌باشد، فراوان گفته‌اند؛ مشکل این‌جاست که او توان این کار را ندارد، بیش‌ازحد ساده است و، از همین رو، توان تصمیم‌گیری و شخصیت یک‌پارچه و مقتدر ندارد، و از پرَنسیب لازم هم برخوردار نیست. او به‌مشاورانی متکی‌ست که به‌جایش تصمیم می‌گیرند، و خودش هم به‌رغم این‌که می‌خواهد به‌هر قیمتی دیده شود و بدرخشد، جَنَم لازم را برای این درخشش ندارد؛ حرف را در دهانش می‌گذارند، ولی همان را هم نمی‌تواند بگوید.

درباره‌ی این نام‌زد، تنها همین یک نمونه را در نظر بگیرید: او در قوه‌ی قضاییه تجربه‌ای طولانی دارد و، قاعدتاً، باید بداند چطور می‌توان دست‌گاه دادگستری را به‌سامان کرد؛ با این حال، از نخستین اقدامات او در هنگام تصدی این سِمَت، این بود که دستور داد بسیاری از دعاوی ابتداء به‌شوراهای حل‌اختلاف ارجاع شوند، تا با کدخدامنشی به‌صلح‌وسازش بیانچامند و، متعاقباً، در صورت عدم‌صلح‌وسازش به‌مراجع دادرسی بازگردند. روشن است که این فرآیند صرفاً منجر به‌اطاله‌ی بیش‌ازاندازه‌ی دادرسی می‌شود، که همین حالا هم وضعیت مناسبی ندارد؛ به‌این علت روشن و تقریباً بدیهی که نوعاً اگر تلاش‌های قبلی برای صلح‌وسازش به‌نتیجه نرسیده‌باشد مردم هزینه‌های گزاف رسیدگی قضایی را به‌جان می‌خرند، و ارجاع دوباره‌ی پرونده به‌شورای حل‌اختلاف، که عموماً فضایی مانند جلسات ختم قرآن زنانه دارد، و چند خانم‌جلسه‌ای آن را می‌گردانند، گرهی از کار مردم نمی‌گشاید.

می‌مانَد همتی؛ با تجربه‌ی کار رسانه‌ای، مدیرعاملی چند بانک، ریاست بانک و بیمه‌ی مرکزی، مدرس اقتصاد ایران، که انصافاً معلم بدی هم نیست و، حتا، تجربه‌ی سفارت تام‌الإختیار در چین. اگر گزینه‌های دیگری از سد شورای نگه‌بان می‌گذشتند، شاید همتی به‌رغم تجربه و سوادی که دارد، برای ریاست‌جمهوری مناسب نمی‌بود، اما عجالتاً صحنه همین است، و زودباوری عمومی، که خیال می‌کردیم متعاقبِ سخن‌رانی رهبری ممکن است تجدیدنظری در نظریه‌ی شورای نگه‌بان صورت پذیرد، خیلی زود به‌این جمع‌بندی رسید که واقعیت امروز کشور از چه‌قرار است، و برنامه‌ی دقیقی ریخته‌اند تا نام‌زدِ منظور به‌نتیجه‌ی دل‌خواه خود، که نتیجه‌ی دل‌خواه گروه‌هایی بسیار ذی‌نفوذ در ساخت اقتصاد سیاسی ایران هستند، دست یابد. این‌جاست که کُنِش سیاسی، در پاسخ به‌پرسش بی‌معنا از رأی‌دادن، اتفاقاً معنی‌دار می‌شود: این‌که برای جلوگیری از ریاست‌جمهوری شخصی که از سال ۵۷ در قوه‌ای تجربه اندوخته، ولی هنوز درک کاملی از مسائل آن ندارد، و ریاست او منجر به‌بروز مشکلاتی در اداره‌ی آن قوه شده‌است، و جلوگیری از تحقق نقشه‌ای که همه تصور تیره‌روشنی از آن داریم، و برخی با صراحت بیش‌تری با کلیدواژه‌ی «خلافت» از آن سخن می‌گویند، و دَم از «رهبری از درون قبر» می‌زنند، و برای تداوم مسیر آشتی با جهان، و حرکت در مسیری که به‌کاهش فشارهای بیرونی به‌مملکت می‌انجامد، در شرایطی که در منطقه اوضاع به‌سودمان است، و در ایالات‌متحد هم بادهای موافق می‌وزند، رأی دهیم.

طبعاً چنین رأیی به‌همتی، با کم‌ترین انتظار و امیدواری‌ست؛ برخلاف ۸۴، که مجموعه‌ای از سهم‌خواهی‌ها و بازی‌خوردن‌ها از بازی تأیید صلاحیت‌ها و حکم حکومتیِ متعاقب آن، و درک تخیلی از اقتضاء سیاست‌ورزی، تداوم عقلانیت دولت خاتمی را دچار وقفه‌ای کرد که تاوانش را تا همین امروز هم می‌دهیم، و تشتت دور اول چنان آراء را شکسته‌بود که تمامش روی هم نیز نتوانست مانع از بروز «معجزه‌ی هزاره‌ی سوم» شود، این‌بار لازم است همه بر کم‌ترین انتظارات، و تنها برای جلوگیری از بدترشدن اوضاعی که همین حالا هم چندان خوب نیست، متمرکز شویم، و به‌گزینه‌ای رأی دهیم که صرفاً بتواند از بدترشدن اوضاع، دست‌کم با سرعتی که مابقی حضرات با نابلدی به‌دنبال آن‌اند، جلوگیری کند. در دور اول ۸۴، آن معجزه صرفاً نزدیک به ۱۹ونیم‌درصد آراء را آورده‌بود، و اگر سهم‌خواهی و صحبت از روی شکم‌سیری نبود، کسی که با مرحوم هاشمی به‌دور دوم می‌رفت، کروبی بود، و هرکدام رییس‌جمهور می‌شدند، اوضاع زمین تا آسمان با امروز فرق می‌کرد. سیاست عرصه‌ی تصمیم‌هایی‌ست که هریک ممکن است تا دهه‌ها تاریخ را دگرگون کنند.

در زمانه‌ی مانتوهای گشاد و اِپُل‌دار، تصور پوشش امروز زنان در خیابان‌ها حتا ممکن هم نبود؛ چنان‌که در زمانه‌ی ناگزیریِ کشف حجاب برای بیرون‌کشیدن زنان از انقیاد مردانه، این حجم از استخدام زنان در عصر جمهوری‌اسلامی اساساً محتمل نبود؛ چنان‌که در اَوانِ تولد شبکه‌های اجتماعی که یکی پس از دیگری زیر تیغ فیلترینگ می‌رفتند، دست‌رسیِ چنین گسترده‌ی عموم به‌انواع شبکه‌های اجتماعی دور از ذهن می‌نمود؛ چنان‌که تصور نمی‌شد حکومت اسلامی بتواند موسیقی پاپ داشته‌باشد و، در زمانی، حتا علی‌رضا افتخاری و حسن همایون‌فال و بیژن خاوری و پرویز طاهری و عباس بهادری، که ترانه‌های‌شان قدری ضرب داشت با بدبختی کار می‌کردند، ولی اکنون رِنگی‌ترین ترانه‌ها را همین تله‌ویزیون اسلامی پخش می‌کند؛ چنان‌که همین امروز ـــ به‌جز تَک‌وتوک مضراب‌های مخالف ـــ مذهبی‌ترین‌ها هم به‌دستورات عُرفی دولت در مورد کرونا گردن می‌گذراند، و فریادی که در مشهد می‌گوید «تهران بی‌جا کرده»، در نطفه خفه می‌شود.

مسیر تحول در ایران، از حرکت‌های تدریجی می‌گذرد؛ این، ذاتِ مردمی‌ست که با تطبیق‌دادن خودشان با هر چیز، از تولد اسلام تا حمله‌ی مغول، و تا تمام تجاوزها و جنگ‌ها و خون‌ریزی‌ها و قحطی‌ها و التهابات کمرشکن تاریخی، توانسته‌اند همه‌ی عناصر نامطلوب را با صبری طولانی به‌عناصر مطلوب تبدیل کنند، و تا همین امروز تاب بیاورند. ایرانیان قدیمی‌ترین ملتِ واقعی دنیا هستند، و از طولانی‌ترین تاریخ پیوسته‌ی جهان برخوردارند؛ همین صبر طولانی و اصلاح تدریجی راز ماندگاری و آبادانی ما در صحاری خاورمیانه است. همان‌طور که تصمیم‌های سیاست‌مداران ممکن است اوضاع را تا مدت‌ها دست‌خوش بهترشدن یا بدترشدن کند، نگاه ما به‌گذشته‌ای مملوء از صبوری و گام‌های کوچک تدریجی، می‌تواند به‌یادمان بیاورد که حتا در مورد بی‌معنی‌ترین اقدامات هم، می‌توان معنایی خلق کرد که یک کشور را منتفع کند، و رأی به‌همتی ـــ در این شرایط ـــ از همین جنس است.

۰ نظر ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۲۳
محمدعلی کاظم‌نظری

محسن فخری‌زاده

تقریباً در سال‌روز ترور یکی دیگر از شخصیت‌های هسته‌ای ایران، یکی دیگر از شخصیت‌های این برنامه و، احتمالاً، مهم‌ترین‌شان را ترور کردند؛ معلوم هم هست که به‌احتمال زیاد کار اسرائیل بوده، که ید طولایی در این جنس فعالیت‌ها دارد: از ربودن آدولف آیْشْمَن برای محاکمه در اسرائیل و ارسال جاسوسی به‌نام اِلی کوهِن به‌سوریه که تا نام‌زدی وزارت دفاع این کشور هم پیش رفت، تا همین امروز، کشوری که از هر سو آماج دشمنی‌ست، اگر چنین روی‌کردی در پیش نگیرد، سال‌ها پیش ـــ واقعاً ـــ از صحنه‌ی روزگار محو می‌شد.

این ترور، به‌مانند ترور فرمان‌دِه سپاه قدس، بیش از هر چیز مایه‌ی ننگ است؛ به‌مانند ترور قبلی، که با اطلاع بی‌نقص از مسیر حرکت و جزئیات و زمان‌بندی دقیق سفر قاسم سلیمانی به‌عراق صورت گرفت، در این ترور هم، اطلاع دقیق از مسیر بازگشت محسن فخری‌زاده از سفر شمال، لابد بی‌توجه به‌محدودیت‌های تردد، که به‌همین خاطر هم‌راهانی هم داشته‌است، با یک وانت پُر از مواد منفجره، که معلوم نیست چگونه قاچاق شده و به‌این نقطه رسیده‌است، سبب شد عملیات کاملاً بی‌نقص اجراء شود.

برخلاف نمونه‌ی تایلندی، که سه‌نفر «تاجر» برای ترور دیپلمات‌های اسرائیلی اقدام کردند، ولی علاوه بر آن‌که از تصاویر کام‌جویی‌شان در عشرت‌کده‌ای در پاتایا لو رفتند، یک‌جفت پا هم گذاشتند به‌یادگار در تایلند بماند، و با ماسک و کلاه نقاب‌دار و دروغ‌پردازی رسمی، با یک محقق استرالیایی ـ بریتانیایی تاخت زده‌شدند، تا بیش از این رسوایی به‌بار نیاید؛ دست‌آخر هم معلوم نشد این بنده‌ی خدا که این‌جا زندانی بود واقعاً جاسوسی کرده‌بود، یا صرفاً چون دوست‌پسر اسرائیلی داشت مدتی را در سیاه‌چال گذراند.

واقعیت آن است که وقتی ماجرای مضحکی مانند «مستعان ۱۱۰» پیش می‌آید، که رسوایی‌اش تا نفر اول یکی از دو نیروی نظامی این مملکت را هم در بر می‌گیرد، بدون آن‌که مقامی از کار برکنار شود، و یا این‌که استعفایی ـــ وَلو نمایشی ـــ صورت گیرد، وقوع چنین ترورهایی دور از ذهن نیست؛ نظیر همین ماجرا را در جریان حمله به‌تأسیسات نظنز هم مشاهده کردیم: وقتی در پاسخ به‌تخریب بخشی از این تأسیسات، تصمیم می‌گیرند کل تأسیسات را به‌زیر کوه منتقل کنند، یعنی حمله به‌این تأسیسات نه از طریق خراب‌کاری و یا عملیات رایانه‌ای، که از هوا روی داده‌است؛ این یعنی یک پرنده ـــ پَهْپاد یا موشک یا جنگنده ـــ بدون آن‌که صدایی از پدافند کشور دربیاید، تا عمیق‌ترین نقطه‌ی خاک ایران نفوذ کرده، و عملیاتش را با موفقیت به‌انجام رسانده‌است.

این هم مایه‌ی ننگ است؛ ولی تنها چیزی که شاهدش هستیم، لاف‌هایی‌ست که هر روز ابعاد باورنکردنی‌تری پیدا می‌کنند، و شاعرانه‌تر می‌شوند؛ نظیر همان برخوردی که فتح‌علی‌شاه قاجار، در هنگام امضاء قراردادی که ایوان پاسکوویچ انشاء کرده‌بود، در پیش گرفت: «کِشَم شمشیر مینایی، که شیر از بیشه بگریزد؛ زنم بر فرق پسکوویچ، که دود از پطر برخیزد» و، البته، قرارداد را امضاء کرد، زمین‌ها را داد، رشوه‌ها را گرفت، و به‌حرم‌سرا برگشت. در هنوز بر همان پاشنه می‌چرخد؛ چیزی عوض نشده‌است، و همه‌چیز بر همان نَمَط است که بود ـــ انتشار دستورالعمل طب سنتی، برای مقابله با کرونا؛ در حالی که جهان مشغول پیش‌خرید واکسن این بیماری‌ست.

در فقدان هرگونه کار واقعی و عینی، در غیاب امکان هرگونه تأمل در خصوص مسائل اصلی، تنها چیزی که سیطره می‌یابد، منطقی‌ست که سده‌هاست حکم‌فرماست: «منطق منبر»؛ همان که سبب می‌شود هر ایرانی یک متخصص، و هر متخصص صرفاً یک سخن‌پرداز قهار باشد، نه بیش‌تر. در شرایطی که کشور با مسائلی بنیادین دست‌وپنجه نرم می‌کند، که امکان بقاء و حیات تمدنی ایران را در معرض جدی‌ترین تهدیدها قرار داده‌است، بحث از «حجاب اجباری/اختیاری» هنوز می‌تواند جنجال برپا کند، و راه‌کار اندیش‌مندان و دانش‌مندان و نیروهای پای کار و کارشناسان ذی‌صلاح برای کاهش رشد جمعیت ایران به‌کم‌تر از یک‌درصد، آسان‌گرفتن ازدواج از سوی خانواده‌هاست.

منطق منبر، منطق سِیر در هپروت است؛ لفاظی جان‌دار و هیاهوی بسیار برای هیچ؛ صحبت در مورد هر موضوع باربط و بی‌ربط؛ تلفیق خاطره و تکنیک‌های جذب و جلب و نگه‌داشت مخاطب، بدون هیچ اقدام مشخص ـــ هریک از کسانی که در مثلاً بهترین دانش‌گاه‌های این مملکت، در هر کدام از رشته‌های علوم انسانی تحصیل کرده‌اند، ردّ روشنی از منطق منبر را به‌عینه دیده‌اند: در کلاسی که در هر کشور دیگری باید به‌زبان انگلیسی برپا شود و در آن لبه‌های علم مورد مطالعه قرار گیرد، لب‌ریز از تکرار چندباره‌ی مکرراتی‌ست که نهایتاً در دوره‌ی لیسانس می‌توان یادشان گرفت، با تلفیق ارائه‌ی همین اباطیل از سوی دانش‌جویان، با چاشنی لاس‌زدن‌های خودمانی.

تعجبی هم ندارد؛ وقتی سامانه‌ی حکم‌رانی امروز ایران، تنها در دو چیز خبره است، وضعیت نمی‌تواند چیزی جز این باشد: یکی سخن‌پردازی و گرم‌کردن تنور منبر؛ دو دیگر صدور اوامر و نواهی، بی‌آن‌که لزوماً تحقیقی از وضع موجود و ویژگی‌های وضع ایدئال صورت گرفته‌باشد. این سامانه از دل اندیشه‌هایی درآمده که ربط وثیقی به‌واقعیت ندارد، و می‌تواند تماس تصویری را نهی کند؛ ولی درباره‌ی نرم‌افزاری که این تماس را برقرار می‌کند، ساکت بماند. نتیجه‌ی سیطره‌ی منطق منبر، در زوال عقلانیت، این است که وزیر کار، با آن هیکل کارفرمایی راستین، به‌جای آن‌که درباره‌ی شلاق‌خوردن یک کارگر حرف بزند، وعده‌ی انتقام از قاتلان فخری‌زاده را می‌دهد.

در پاسخ به‌ترور قاسم سلیمانی هم چنین منطقی حاکم بود: پس از انبوهی لفاظی تند و تهدیدهای متنوع، با ترس‌ولرز و با چندین‌وچند واسطه به‌آمریکا پیغام دادند قصد نمایش «انتقام سخت» دارند (بگذریم که املاء انگلیسی این عبارت را هم نمی‌دانستند)؛ وقتی پای‌گاه خالی را موشک‌باران کردند، منطق منبر دوباره به‌میدان آمد، و از پُشته‌کردن کُشته‌های آمریکایی خبر ساخت (بگذریم که بعداً اقرار کردند دروغ گفته‌اند)؛ در نهایت اما، آن‌چه واقعی بود، گندی بود که بالا آمد ـــ اشتباه‌گرفتن هواپیمای مسافربری با جنگنده‌ی خارجی، و کُشتن تمام مسافران این هواپیما، که عمدتاً ایرانی بودند. منطق منبر آن‌جا رخ نمایانْد که مسئول اصلی این فاجعه گفت گردنش از مو باریک‌تر است، هرچه دستور بدهند عمل می‌کند، و آرزوی مرگ کرده؛ ولی تا همین امروز، قرص‌ومحکم، روی صندلی‌اش نشسته‌است.

در دوران فترت ایران‌زمین، که حتماً واجد شرایط امتناع است، تنها منطقی که امکان دارد، همین منطق منبر است، که وقتی امکان تأمل جدی در خصوص مسائل مبتلاءبه‌مان را از دست داده‌ایم، موجد ورّاجی‌های پوچ و بی‌حاصل می‌شود، که داستانی برای اقناع مخاطبان شکل بگیرد، لباسی بر تن برهنه‌ی پادشاه پوشانده‌شود، فروپاشی به‌تعویق بیافتد، و نمایشی از اقتدار برپا شود، که اشک حضار را درمی‌آورَد، و از یادشان می‌برد که منبر در چه‌خصوصی برپا شده، و جای‌گزین چه‌چیزی شده‌است.

بعداً البته قیمه‌پلویی هم می‌دهند، که گریه بی‌قیمه فتیر است؛ فترتی که از پایان عصر صفوی آغاز شد و، تا فرداهای قابل پیش‌بینی، تداوم خواهدداشت ـــ از همان زمان که برای دفع حمله‌ی محمود افغان در دربار صفوی آش پختند، و به‌جای تمهید سازوبرگ نظامی، دقت کردند شمار گوسفندان مقدس باشند و دختران باکره آش را بپزند تا دفع بلاء شود؛ تا امروز که می‌خواهند جوری به‌یک ترور دقیق و حساب‌شده واکنش نشان دهند که «کُرک‌وپشم دشمن بریزد».

پی‌نوشت: تصویر صدر این نوشته، تنها تصویر موجود در وب از محسن فخری‌زاده (نفر اول از سمت راست) است، که وب‌سایت رسمی رهبری آن را در تاریخ سوم بهمن‌ماه ۱۳۹۷، به‌عنوان یکی از اجزاء گزارش خبری از دیدار مسئولان و محققان ستاد توسعه‌ی علوم شناختی با ایشان، منتشر کرده‌است. گزارش را این‌جا، و آلبوم تصاویر را این‌جا ملاحظه کنید.

۰ نظر ۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۲:۳۴
محمدعلی کاظم‌نظری

حسین‌بن علی (ع)

چند روز دیگر محرّم از راه می‌رسد؛ به‌قول اهل دل: «ارباب صدای قدمت می‌آید». در طول سالیان درازی که از ۶۱ قمری بدین‌سو گذشته‌است، مکرر درباره‌ی حضرت حسین‌بن علی (ع) نوشته‌اند: درباره‌ی این‌که که بود و چه کرد و چرا کرد و چگونه شد، انواع تحریرها و تقریرها و تحیّرها را ابراز کرده‌اند؛ با این حال، شاید بتوان از زاویه‌ی دیگری نیز به‌این ماجرای عظیم نگریست ـــ این‌که تجربه‌ی چنین دل‌آوریِ خیره‌کننده‌ای چطور چیزی‌ست؟

همه‌ی‌مان در زندگی با لحظات سخت و آسان روبه‌رو بوده‌ایم: برای ما معمولی‌های مقیم مرز پُرگهر، با آن تاریخ گران‌بار و وضعیت اسف‌بار کنونی، احتمالاً سختی‌های زندگی به‌مراتب بیش‌تر از آسانی‌هایش بوده‌است؛ چنان‌که احتمالاً به‌کرّات ناگزیر از این شده‌ایم که دست به‌انتخاب‌ها و تصمیم‌گیری‌های دردناک بزنیم و، گرچه ممکن است به‌عنوان یک‌سری آدم معمولی، نه آن‌چنان که باید شجاع‌دل هستیم، و نه آن‌چنان که نبایدْ بزدل، گاه در موقعیت‌هایی قرار می‌گیریم که تحت شدیدترین فشارهای روانی قرار می‌گیریم، و باید شجاعانه به‌استقبال بحران برویم، و آن را حل‌وفصل کنیم؛ در کمال سختی و، البته، نوعاً به‌تنهایی.

تجربه‌ی این لحظات جان‌کاه، پُر از دل‌شوره، تپش قلب، بالارفتن فشار خون، به‌هم‌ریختن دست‌گاه گوارش، اصلاً دل‌چسب نیست، و ممکن است پی‌آمدهای درازدامنی هم بر جسم و روان‌مان بر جای بگذارد: شب‌های بی‌خوابی، فکرکردن مدام به‌کارهایی که باید انجام شود و تصمیماتی که باید اتخاذ شود، حرص‌خوردن و غم‌گُساری، که: «چرا من؟!»، انواع خیالات نگران‌کننده، همگی تجربه‌هایی ناراحت‌کننده‌اند، و فشار روانی‌شان می‌تواند آدمی را دچار فروپاشی کند؛ قسط‌های عقب‌افتاده، اجاره‌خانه‌ی پرداخت‌نشده، دست‌مزدِ دریافت‌نشده، و انواع نیازهای برآورده‌نشده، تماماً مخرب‌اند ولی، در عین حال، نیازمند توجه و حل‌وفصل‌اند.

در روایت‌هایی که از کربلاء شنیده‌ایم، مردی به‌تصویر درآمده‌است که شمایل یک پهلوان را دارد: تصمیم می‌گیرد برای صیانت از اصولی که دارد عبادت واجب را ترک کند؛ تمام توصیه‌های به‌ظاهر خیرخواهانه را می‌شنود، ولی باز هم به‌مسیر و هدفی که دارد فکر می‌کند؛ در کمال آرامش به‌عرصه‌ی نبرد وارد می‌شود و روی‌کردی اقناعی در پیش می‌گیرد؛ با نهایت درایت از خانواده‌اش پاس‌داری می‌کند و، حتا، حواسش هست که بعد از او چه بر سرشان می‌آید؛ هیچ‌گاه گلایه‌ای نمی‌کند؛ تمام هست‌ونیست و داروندارش را بر سر آرمان و اصولی که دارد فدا می‌کند و، به‌جز آن‌که بگوید «کمرم شکست»، یا «بعد از تو، اُف بر دنیا!»، جمله‌ای نمی‌گوید که دل‌مان به‌حالش بسوزد.

او چنان معتقد و باورمند به‌راهی‌ست که می‌داند پایانی هول‌ناک دارد، که تقریباً به‌سادگی یکی از اعاظم تجّار عرب ـــ جناب زُهَیربن قَین ـــ را به‌این جمع‌بندی می‌رساند که واگذاشتن مال‌ومَنال هنگفت، زندگیِ در آسایش با همسری دل‌خواه، سلامتی و شادکامی و تمام خوبی‌هایی که از آن بهره‌مند بود، ارزش پیمودن این مسیر را به‌سوی پایانی که دست‌کم از میانه‌های مسیر، مثلاً از زمانی که خبر شهادت جناب مسلم‌بن عقیل به‌حضرت (ع) رسید روشن بود، دارد. در تمام این روایتِ سرشار از جان‌بازی، چه در مورد پهلوانِ اصلی، که خودِ حضرت (ع) باشد، و چه در مورد دیگرانی که هریک ستاره‌هایی تاب‌ناک‌اند، حتا لحظه‌ای نگرانی دیده نمی‌شود؛ ولی امام (ع) در نهایت یک انسان بود ـــ چطور چنین چیزی ممکن است؟

یک‌لحظه خودمان را بگذاریم جای او، و تمام سختی‌های زندگی‌های‌مان را با سختی‌هایی که او آگاهانه تصمیم گرفت انتخاب‌شان کند و، در حالی که قرائن و شواهد نشان می‌داد چه در انتظارش است، به‌سوی مهلکه گام برداشت، عوض کنیم: حتا فکرکردن به‌کسری از تصمیمات دل‌آورانه‌ای که حضرت (ع) گرفت، و پی‌آمدهای این تصمیمات، لرزه به‌اندام من‌یکی می‌اندازد. تصور می‌کنم بر حسین‌بن علی (ع) چه گذشته‌است؛ زمانی که روی شتر نشسته‌بود و در خواب می‌دید به‌زودی به‌دیدار پدربزرگش می‌شتابد، یا در سحرگاه نبرد خواب می‌دید سگی دورنگ وحشیانه‌تر به‌او حمله می‌برد و نتیجه می‌گرفت به‌دست مردی اَبرَص کُشته می‌شود؛ آیا لحظه‌ای بود که مردد شود؟ لحظه‌ای بود که خودش را ببازد؟ لحظه‌ای بود که شجاعتش نَم بکِشد، و بگوید: «ول کن بابا؛ نخواستیم!»؟ لحظه‌ای بود که برای خودش غصه بخورد که همه‌چیزش را از دست داده‌است؟ لحظه‌ای بود که گلایه کند: «چرا من؟!»؟

از حالات روحی‌اش خبر نداریم؛ فقط می‌دانیم مردانه جلو رفت و جانانه جنگید و همه‌چیزش را به‌پای ایمانش داد: بدون کم‌ترین تردیدی کوشید از تعمیق بحران جلوگیری کند، ولی وقتی پای اصولش در میان بود، گفت: «ذلت از ما دور است»، و برای رسیدن به‌هدفی که ارزش این جان‌بازی را داشت، حتا طفل خُردسالش را هم داد؛ بدون آن‌که خَم به‌ابرو بیاورَد. او به‌جلو رفت، و لحظه‌ای هم جا نزد؛ حتا با وجود این‌که به‌عنوان مردی دنیادیده و گرم‌وسردچشیده، که تجربه‌ی ازدست‌دادن پدر و مادر و برادرش را هم پای آرمان‌شان داشت، می‌دانست به‌احتمال زیاد چه بر سرش می‌آید ـــ با همه‌ی این‌ها، حتا اگر هم دل‌شوره داشت، حتا اگر از عظمت آن لحظاتِ لب‌ریز از بلاء به‌جان آمده‌بود، نترسید و جلو رفت.

سلام بر تو «ای کُشته‌ی اشک‌ها»؛ از ما معمولی‌هایی که ظرفیت‌مان به‌اندازه‌ی تو نیست، ولی با معضلاتی در حدواندازه‌ی خودمانْ بزرگ دست‌وپنجه نرم می‌کنیم، شب‌ها بد می‌خوابیم، زخم معده و فشار خون و تپش قلب و تیک عصبی و هزارویک اثر دیگر مشکلات زندگی جسم‌وجان‌مان را زخمی کرده‌است، فکروخیال لحظه‌ای نمی‌گذارد آرام باشیم و در آرامش نفس بکشیم، پُر از دل‌شوره و اضطراب‌ایم، در میانه‌ی توفان غوطه‌وریم، و از هر سو هم آماج شدیدترین بحران‌هاییم. ما در ظرف وجود خودمان تو را می‌فهمیم؛ می‌دانیم وقتی قسط‌های عقب‌افتاده چه بر سر روان آدمی می‌آورند، این‌که عزیزترین‌های آدم جلوی چشمانش جان بدهند چقدر هول‌ناک‌تر است ـــ ما تو را با گوشت و پوست و استخوان‌مان حس می‌کنیم؛ ای «صیدِ دست‌وپازده در خون».

دست‌مان را بگیر؛ ای «تنهایِ تنها».

۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۲۰
محمدعلی کاظم‌نظری

نمایی از فیلم

ـــ تقدیم به‌استادِ دیریافته‌ام، دکتر حسین غلامی

خیلی فیلم‌ها هستند که داعیه‌ی ادامه‌یافتن در ذهن تماشاچی را دارند؛ نوعاً پایانی باز دارند که بیننده خودْ تصمیم بگیرد چه‌پایانی را می‌پسندد، و برخی هم هستند که با برجسته‌ساختن سویه‌های روان‌شناختی قصه کاری می‌کنند بیننده درگیری بیش‌تری از صِرفِ برانگیختگی احساسی با فیلم پیدا کند. از نمونه‌های تحسین‌برانگیز چنین روی‌کردی در فیلم‌سازی، «روزی زیبا در محله (A Beautiful Day in the Neighborhood)» است؛ با بازی خیره‌کننده‌ی تام هنکس، که احتمالاً بهترین بازی‌گر این روزهای سینمای دنیاست.

هنکس در این فیلم اصلاً بازی نمی‌کند؛ او جوری شخصیت قهرمان فیلم را از کار درآورده، که در صحنه‌هایی ـــ با نوعی آرامشِ گاه هول‌ناک ـــ حس می‌کنیم در حال گفت‌وگو با ماست، و نگاه نافذش در دست‌کم یکی از سکانس‌ها، که تصویری از آن را بالای این مطلب چسبانده‌ام، هم‌راه با سکوتی کُشنده، به‌مانند نوری نادیدنی از صفحه‌ی نمایش‌گر به‌اعماق ذهن تماشاچی می‌تابد، و عمیق‌ترین احساسات و عواطف آدمی را برمی‌انگیزد. چالش میان او و دیگر شخصیت اصلی فیلم، چنان جان‌دار از آب درآمده، که گویی روایتی از نظیر همان چالش در زندگی یکایک ماست.

قصه‌ی فیلم، در عین سادگی، پُر از پیچش‌های داستانی تماشایی‌ست: ماجرای متأثر از واقعیتِ تهیه‌ی گزارشی از سوی یک خبرنگار تحقیقی، از یک مجری پُرسابقه‌ی برنامه‌ای برای کودکان، که مَنِشی آرام و، تا اندازه‌ای، روحانی دارد؛ پدر خبرنگار شخصیت نامناسبی دارد، و همین سبب می‌شود برخورد قهرمان قصه با شخصیت خبرنگار، از یک گزارش معمولی، به‌نوعی کاوش شخصیت مجری در روان خبرنگار بیانجامد، که رابطه‌ی او و خانواده‌اش را ترمیم می‌کند. محبت شخصیت مجری، چونان مرهمی‌ست که زخم‌های کهنه‌ی خبرنگار را، و روح آزرده و خراشیده‌اش را، درمان، و او را به‌انسانی دیگر تبدیل می‌کند.

به‌گمان من، گذشته از وجوه فُرمی فیلم، که در استفاده‌ی هوش‌مندانه‌ی کارگردان از مؤلفه‌های برنامه‌ی کودک، و تلفیق این عناصر با واقعیت، به‌نحوی عیان است که ـــ بدون اطوار بی‌هوده در رفت‌وبرگشت میان خیال و واقعیت ـــ گاه نمی‌دانیم در «محله (Neighborhood)» گرم و زنده و روشن هستیم، یا در نیویورک سرد و خشک و تاریک، آن‌چه این فیلم را به‌اثری خارق‌العاده تبدیل می‌کند قصه‌ی سرراست فیلم در کنکاش از ژرف‌ترین سطوح رابطه‌ی پُردست‌انداز خبرنگار و پدرش است؛ قصه‌ای چنان آشنا، که چونان آیینه‌ای در برابرمان قرار می‌گیرد، تا خودمان و نزدیکان‌مان را بازشناسیم، و در رابطه‌ی‌مان با آن‌ها دست به‌تأملی عمیق بزنیم.

در یک صحنه‌ی درخشان فیلم، که اوج اثر است، و شکوه آن در این است که بدون حتا یک خط دیالوگ، در یکی دو دقیقه کاری می‌کند تمام لحظات پُرتنش زندگی، تمام وقت‌هایی که با آن‌ها که روابطی محبت‌آمیز میان‌مان برقرار است (یا شاید فکر می‌کنیم محبتی هست، ولی در واقع نیست) دچار چالشی شده‌ایم، و تمام زمان‌هایی که از کسی بدی دیده‌ایم و روان‌مان رنجیده‌است، در یک چشم‌برهم‌زدن از جلوی چشمان‌مان بگذرد. در این سکانس، ماجرا در سکوتی وهم‌انگیز چنان به‌زیبایی رقم می‌خورد، که گویی در یک نشست روان‌کاوی به‌سر می‌بریم، و فرِد راجِرْز، با بازی فوق‌العاده‌ی تام هنکس، دارد زخم‌های روان‌مان را، که روی‌شان را سرپوش گذارده‌ایم و به‌سختی کوشیده‌ایم فراموش‌شان کنیم، به‌دقت باز می‌کند و می‌کاود، تا بتواند با اِکسیر محبت درمان‌شان کند.

زیبایی فیلم در این است که ذره‌ای از هم‌دلی با هر آن‌چه بوده، و هرکسی که در واقعیت مرتکب قصوری شده یا نشده، منحرف نمی‌شود؛ فیلم به‌دنبال صدور شعارهای بی‌مایه نیست، و این هنری‌ست که پیاده‌سازی‌اش با این کیفیت از کم‌تر کسی ساخته‌است. راجرز نمی‌خواهد بزرگ‌واری کنیم، تبدیل به‌آدم دیگری شویم، آدم‌ها را بهتر کنیم، یا روابط را بهبود بخشیم؛ او می‌خواهد آرام‌مان کند، و کاری کند حتا اگر نبخشیم، بگذریم و بگذاریم همه‌چیز به‌دست فراموشی سپرده‌شود: نه زورکی، بَل با مرهمی از محبت. شگفت‌انگیز این است که در این مسیر، واقعاً به‌آدم دیگری تبدیل می‌شویم.

تماشای این فیلم، که به‌واقع اثری تمام‌نشدنی‌ست، برای منی که همه‌ی عمر به‌دنبال آرامش گشته‌ام، مانند یک کلاس درس بود؛ آموزشی با کم‌ترین میزان کلمات، و بیش‌ترین میزان اثرات.

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۴۹
محمدعلی کاظم‌نظری

پوستر رسمی فیلم

پارسال که در اصفهان به‌تماشای «جهان با من برقص» نشستم، به‌جز این‌که به‌همه بگویم اثر فوق‌العاده حال‌خوب‌کنی‌ست و بروند سینما و آن را تماشا کنند و محظوظ شوند، چیز دیگری برای گفتن درباره‌اش نداشتم: برای همین هم بی‌خیال نوشتن درباره‌اش شدم؛ مبادا پیش‌زمینه‌ای ایجاد شود که روی لذت بی‌واسطه‌ای که از این اثر می‌توان برد، اثرگذار باشد.

اما حالا، که دوباره و، این‌بار در خانه، نشستم پای این فیلم، به‌نظرم رسید می‌توان چیزهای بیش‌تری درباره‌اش نوشت؛ طبعاً با این تذکر که اگر می‌خواهید این فیلم را تماشا کنید، اصلاً این نوشته یا هر نوشته‌ی دیگری با موضوع آن را نخوانید ـــ بگذارید در حال خوش فیلم غوطه بخورید، و خودتان با پرسش‌های عمیقی روبه‌رو شوید که این فیلم پیش روی‌تان می‌گذارد.

کتاب خوبی هست به‌نام «پرسش‌های زندگی»؛ اثر فرناندو سَوَتِر، فیلسوف نام‌دار اسپانیایی، که با ترجمه‌ی پاکیزه‌ی عباس مخبر به‌چاپ رسیده‌است. یکی از ایده‌هایی که این کتاب آن را به‌خوبی عرضه می‌کند، این است که اساساً هرگونه تأمل در زندگی و معنای آن از این واقعیت برمی‌خیزد که انسان در نهایت می‌میرد.

اندیشیدن در مورد مرگ، سبب می‌شود انسان بتواند زندگی کند و، در کمال شگفتی، اگر جاودانه بودیم، احتمالاً هیچ کاری نمی‌کردیم، چون هیچ چیزی کم‌ترین معنایی نمی‌داشت؛ وقتی تا بی‌نهایت زنده‌ایم، زندگی، که مفهومی‌ست در مقابل نیستی، اصلاً نمی‌توانست وجود داشته‌باشد. این کتاب، این ایده‌ی نسبتاً ثقیل را به‌روانیِ هرچه تمام‌تر می‌پروراند.

«جهان با من برقص» مرا یاد این کتاب و این ایده انداخت؛ این‌که تمام زندگی اتفاقاً در تقابل با واقعیتی به‌نام مرگ است که وجود، واقعیت، و معنا می‌یابد. وقتی دوستان «جهان‌گیر» به‌مناسبت سال‌روز تولدش دور او جمع می‌شوند، و با این موقعیت روبه‌رو می‌شوند که او در آستانه‌ی مرگ است، همه‌چیز تغییر می‌کند؛ درک بی‌واسطه‌ی این حقیقت، همه‌چیز را عوض می‌کند.

فیلم در انتقال این مفهوم محوری استادانه عمل می‌کند؛ به‌خوبی می‌بینیم که مرگِ قریب‌الوقوع جهان‌گیر کاری می‌کند حتا خودش هم عوض شود: چنان‌که در مونولوگ کوتاه اواخر فیلم نیز، به‌این موضوع اشاره می‌کند. روایتی که از نسبت مرگ و زندگی در این فیلم می‌بینیم، بی آن‌که کم‌ترین صبغه‌ی دینی داشته‌باشد، به‌درستی می‌کوشد در آیینه‌ی مرگ معنایی برای زندگی تمهید کند؛ این‌که ما نتیجه‌ی قرضی هستیم که دیگری به‌مان داده‌است، و ما نیز باید قرض‌مان را اداء کنیم.

فیلم سرشار از اشارت‌های استعاری‌ست؛ مینی‌بوس سرخ‌رنگ زیبایی که احتمالاً نشانه‌ای از مرگ است، مدام در حال حرکت است و، حتا، جمع ناهم‌گون دوستان جهان‌گیر نیز، چونان حواریون رنگ‌وارنگ عیسای ناصری، می‌تواند به‌خوبی بخشی از آدمی‌زادِ معاصر را نمایندگی کند. در وجه فُرمی، فیلم به‌شدت متأثر از سینمای ایتالیاست.

بازی‌ها روان است؛ از بازی بازی‌گر محبوبم ـــ جواد عزتی ـــ نمی‌توانم صرف‌نظر کنم، و تبحر او در حالات مختلف روحی شخصیت «احسان» واقعاً ستودنی‌ست. پژمان جمشیدی نیز، به‌واقع توانسته‌است از عهده برآید؛ می‌مانَد یکی از قدرنادیده‌ترین بازی‌گران سینما و تئاتر ایران، سیاوش چراغی‌پور، که بی‌گمان بسیار کم‌تر از آن‌چه شایستگی‌اش را دارد، مورد توجه بوده‌است.

تماشای «جهان با من برقص» تجربه‌ی بدیعی‌ست: فارغ از حال خوب، این فیلم می‌تواند کاری کند مسئله‌ی معنا، این دیرپاترین مسئله‌ی بشر، که عمری هم‌اندازه‌ی مسئله‌ی بقاء دارد، حتا برای لحظاتی از ناخودآگاه به‌خودآگاه ذهن‌تان بیاید، و در این باره فکر کنید که همگی روزی خواهیم‌مُرد؛ برای آن‌که مرگی توأم با حِرمان را تجربه نکنیم، با این فرض که در هر حال فقدان امری نومیدکننده است، چه باید بکنیم؟

پاسخ سرراستی وجود ندارد؛ باید با تمام وجود زندگی کنیم، بی آن‌که پروای چیزی را داشته‌باشیم، بی آن‌که دربند موهومات باشیم، بی آن‌که حسرت چیزی به‌دل‌مان بماند. این‌جاست که فیلم پاسخی رواقی به‌پرسش از زندگی در چنته دارد، و آرامش جاری در صحنه‌صحنه‌ی فیلم نیز، متأثر از همین رواقی‌گریِ دل‌چسب است.

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۸
محمدعلی کاظم‌نظری

نمایی از فیلم

وقتی اول‌بار به‌تماشای «غلام‌رضا تختی» در سینما نشستم، در تمام طول فیلم و، حتا، در تمام مدتی که عنوان‌بندی پایانی فیلم، با آن موسیقی دردناک محجوبی و شعر سوزناک رَهی و صدای گرم معتمدی (این‌جا بشنوید)، پخش می‌شد، به‌پهنای صورت گریستم؛ این تجربه در تمام دفعات بعدی تماشای این فیلم هم تکرار شد.

سرنوشت فیلم، به‌رغم آن‌که داستان سرراست و بی‌تعارفی را استادانه تعریف می‌کند، جنبه‌های بصری دل‌نشینی دارد، و تقریباً همه‌ی اجزاء فنی و غیرفنی‌اش به‌سامان از آب درآمده‌است، به‌مانند قهرمان بزرگش، با ناکامی هم‌راه بود؛ نه آن‌چنان که شایسته‌اش بود دیده‌شد، و آن میزان که باید قدر دید.

روایت روراست، مبتنی بر شواهد تاریخی، شورانگیز، و تراژیک فیلم از زندگی «آقاتختی»، بدون آن‌که کوششی برای پیچش قصه و تردستی‌های نمایشی داشته‌باشد، شکوه زندگی جهان‌پهلوان را هنرمندانه به‌نمایش می‌گذارد؛ فیلم حتا برای بازی نقش قهرمان اصلی سراغ بازی‌گران تازه‌کار رفته‌است، تا هیچ‌چیزی جلوی درخشش خودِ شخصیت را نگیرد.

زندگی «آقاتختی»، آینه‌ی تمام‌نمای پهلوان در اندیشه‌ی ایرانی‌ست؛ او، به‌عنوان آخرین پهلوان از نسل پهلوانان اسطوره‌ای ایران‌زمین، زُبده‌ی تمام پهلوان‌کُشی‌های ما را زندگی کرد: زندگی او، مانند هر استثناء دیگری، وجوه ناهم‌ساز و درک‌ناپذیر فراوان دارد و، به‌علاوه، نه‌گفتن و حساب‌کشیدن پیاپی‌اش از خودش، در عین کُشتی‌گرفتنش با خیل فرومایگان، و دست‌وپنجه نرم‌کردنش با واقعیات مبتذلی که نمی‌فهمید اصلاً برای چه جلوی رویش سبز می‌شوند، ویژگی خاص هر پهلوانی‌ست.

پهلوان ایرانی برای تاریخ، برای نام‌وننگ، برای آن‌که امانت‌دار صدیق راستی و درستی باشد زندگی می‌کند؛ بی آن‌که دربند تجلیات عینی ابتذال زندگی روزمره باشد، و همین، همه‌ی ما معمولی‌ها را دچار حیرت می‌کند: ما معمولی‌ها تاب این را نداریم که قدّ یکی آن‌قدر بلند شود که نتوانیم چهره‌ی نورانی‌اش را ببینیم، و این‌قدر هم به‌مناسبات خیالی و ابلهانه‌ی‌مان بی‌اعتناء باشد.

تلألؤ شخصیت پهلوان، تمام رذایل و نواقص و عیب‌های‌مان را عیان می‌کند؛ پهلوان رابطه‌ای دیالکتیک با ما معمولی‌ها دارد: پهلوان هرچه ما نداریم و آرزوی داشتنش را داریم چونان آیینه‌ای در برابرمان می‌گذارد؛ معرفت و مردانگی و بزرگی را به‌یادمان می‌آورَد، و حزم و صبر و حوصله‌ای را که نداریم نشان‌مان می‌دهد ـــ فرومایگی‌مان را با خون‌سردی هرچه تمام‌تر به‌مان ثابت می‌کند.

برای همین، رابطه‌ی عموم با پهلوان رابطه‌ای مبتنی بر خوف و رجاء است؛ رابطه‌ای برساخته از ردّ و قبول؛ مشتمل بر حبّ و بغض: ما معمولی‌ها پهلوان را، که تجسمی از تمام آرمان‌های تاریخی ماست، تا سرحد مرگ دوست داریم و، در عین حال، از او تا سرحد مرگ بی‌زاریم، و می‌خواهیم سر به‌تن او نباشد. این، سرنوشت همه‌ی پهلوانان ایران است؛ از بَدوْ، تا ختم.

ما معمولی‌ها «آقاتختی» را می‌پرستیدیم: او کسی بود که هر گرهی را به‌سرانگشت تدبیرش می‌گشود؛ الگوی مروّت و صداقت و همه‌ی چیزهای خوب بود؛ مورد اعتماد همه‌ی مردم و مورد وثوق هرکس بود؛ نمونه‌ی زنده‌ی عالی‌ترین بزرگی‌ها و زیبایی‌ها بود. در عین حال، از او نفرتی عمیق داشتیم: او خیلی خوب بود؛ رشک‌برانگیز بود؛ حسادت‌برانگیزیِ تمام خوبی‌اش آتش به‌جان‌مان می‌زد.

و همین، کاری کرد پهلوان را وادار به‌خودکُشی کنیم؛ آن‌چنان هم این مرگْ هول‌ناک بود، که فوراً کوشیدیم آب را گِل‌آلود کنیم: تقصیر را گردن زمین‌وزمان انداختیم، و ناخودآگاه ولی پیوسته کوشیدیم خون پاک «آقاتختی» را از دستان‌مان بشوییم؛ در حالی که آشکارا می‌دانستیم پهلوان را ما کُشته‌ایم، و این را هم می‌دانستیم که چرا دست به‌چنین جسارت کثیفی زده‌ایم.

تمام فوق‌العادگیِ فیلم «غلام‌رضا تختی» آن است که بدون کم‌ترین ادعایی، بدون کوچک‌ترین لافی، این رابطه‌ی عجیب‌وغریب معمولی‌ها و پهلوان را با روراست‌ترین ترتیب ممکن، چنان‌که اقتضاء پهلوانی‌ست، تعمداً بدون رنگی جز سیاه و سپید، به‌نمایش درمی‌آورَد: ترکیب زیبایی از سپیدی خیره‌کننده‌ی پهلوان، و سیاهیِ تباه ما معمولی‌ها؛ پهلوانی که از تباهی کَند، آن را نورانی کرد و، در نهایت، در سرانجام یک تراژدی کلاسیک، در سیاهیِ شوکران غرق شد.

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۲۸
محمدعلی کاظم‌نظری

عجیب نیست که آرامش برای انسان دوشادوش بقاء اهمیتی بنیادین دارد: اگر برای حفاظت از جسمش نیازمند انواع تدابیری‌ست که همگی را برای بقاء توسعه داده‌است و، هم‌چنان نیز، در جست‌وجوی انواع راه‌کارها برای تضمین هرچه بیش‌تر و بهتر زنده‌ماندنش است، برای صیانت از یک‌پارچگی روانی و سازمان ذهنی‌اش به‌هر دست‌آویزی برای آرامش دست می‌زند.

نکته‌ی قابل‌توجه این است که اگر برای سنجش اثربخشی یک تدبیر بر مسئله‌ی بقاء سنجه‌های عینی وجود دارد، اثرگذاری یک امر بر آرامش انسان، حسب هستی ذهنی آرامش، کاملاً ذهنی‌ست و، از این رو، هرکس آرامش را در چیزی جست‌وجو می‌کند: از مخدر و روان‌گردان، تا کار، تا دین، و هر چیزی که می‌توان آرامش را در آن جُست؛ در حالی که ممکن است یک چیزی برای کسی آرامش به‌هم‌راه داشته‌باشد، کاملاً محتمل است که همان چیز برای کس دیگری مطلقاً درک‌ناپذیر و، حتا، ابلهانه و مسخره باشد.

در این میان، البته، یک چیز واقعاً مسخره است: این‌که تدبیری که برای آرامش به‌کار می‌بندیم، و یک موضوع ذهنی‌ست، روی جست‌وجوی جهان‌شمول‌مان به‌دنبال بقاء، که امری عینی‌ست، و باید هم عینی باشد، اثر بگذارد، و آن را به‌انحراف بکشاند؛ کارکردی که مخدر دارد، و ممکن است بقاء را دچار بحران کند و، البته، ماده‌ی مهم‌تری هم هست که چنین اثری بر جای می‌گذارد: دین؛ صرف‌نظر از اسم‌وعنوانی که دارد.

دین، که زمانی ابزار نظم‌دهنده و آرامش‌بخشی بود که آدمیان برای امکان زندگی در شرایط سخت ابداع کرده‌بودند و، علاوه بر کارکردهای آرامش‌بخش، چارچوبی دنیوی برای زیست سنتی فراهم می‌آورد، پس از تولد علم تجربی و ورود بشر به‌عصر مدرن، خصلت چارچوب‌بخش خود را از دست داد، ولی اتباع آن، خصوصاً در کشورهای توسعه‌نیافته، نوعاً از زوال خصلت اخیر خبردار نشدند و، به‌مانند گذشته، کوشیدند چارچوب یادشده را حفظ کنند؛ در حالی که تدابیر دیگری برای آرامش‌بخشی هم به‌رقابت دین برخاسته‌بود.

تنش اصلی جوامع توسعه‌نیافته هم همین است: این‌که نمی‌توانند درک کنند دین دیگر کم‌ترین اثری بر جست‌وجوی بقاء ندارد؛ از آغاز هم نداشته‌است، بلکه تنها چارچوبی برای درک جهان را در اختیار بشر می‌گذاشته‌است، که علاوه بر نترسیدن از ناشناخته‌ها، بتواند در جست‌وجوی بقاء برآید: امروز دیگر بشر مدرن می‌داند جهان چگونه کار می‌کند و دنیا تحت سلطه‌ی اوست؛ هیچ نیرویی فارغ از کنترل انسان نیست، و علم کاری کرده‌است سازوکار همه‌چیز به‌درک درآید.

اما انسان توسعه‌نیافته از این درک جدید ناتوان است؛ علم تجربی‌ای که اصلی‌ترین ویژگی‌اش تمهید کنترل انسان مدرن بر جهان بوده‌است، و قفل جهانِ ناشناخته را بر آدمی گشوده‌است، دین را از بیخ سوزانده‌است، و آرامشی نوین را هم برای انسان به‌ارمغان آورده‌است. بشر سنتی با دین خو می‌گیرد؛ گمان هم می‌کند که می‌تواند راه‌حل مسئله‌ی بقاء را از دین بگیرد، ولی دین هرگز چنین امکانی را نداشته‌است.

مادامی که جامعه‌ی توسعه‌نیافته نتواند دین را در جای درستش قرار دهد، که همانا ابزاری برای آرامش، آن هم ذهنی، باشد، و برای بقاء به‌دنبال عینیتِ متجلی در علم تجربی نباشد، هیچ اتفاق خاصی در جریان توسعه‌ی این قبیل جوامع رخ نخواهدداد. درک این فرآیند پیچیده و جاافتادن آن در دل جوامع، زمان‌بر و، احتمالاً، مستلزم نبردهایی خون‌بار است.

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۴
محمدعلی کاظم‌نظری