واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۵۲ مطلب با موضوع «اندیشه» ثبت شده است

اگر از یک‌چیز اصیل در زندگی بشر بتوان نام برد، که همه‌ی چیزهای دیگر در مقابل آن مطلقاً رنگ می‌بازند، همانا قدرت است: امکان واداشتن دیگران به‌آن‌چه مایل‌ایم انجام دهند/ندهند؛ صرف‌نظر از این‌که خودشان مایل‌اند آن‌چه را ما می‌خواهیم انجام دهند/ندهند، یا این‌که مایل نیستند. همه‌ی بایدها و نبایدهایی که آگاهانه/ناآگاهانه می‌پذیریم، ریشه در قدرت شخصی دارند که این بایدها و نبایدها از جانب او صادر شده‌اند؛ عجالتاً به‌سرچشمه‌ی این قدرت کاری ندارم، که می‌تواند چیزهای متنوعی از ثروت تا دوستی باشند: اگر به‌فرمان‌های دولتی گردن می‌نهیم، اگر به‌حرف بزرگ‌ترها گوش می‌دهیم، اگر محصور و مقهور مدرنیته و یا مناسبات سنتی می‌شویم، همگی به‌معنای آن‌اند که کفه‌ی توازن قدرت، به‌ترتیب به‌سود دولت، بزرگ‌ترها، مدرنیته و یا مناسبات سنتی می‌چربد. هرگاه به‌هر علت این موازنه وارونه شود، دیگر به‌این اشخاص گوش فرانمی‌دهیم؛ اگر بر دولت بشوریم، اگر پای‌مان را از گلیم‌مان درازتر کنیم، اگر سنت را بر مدرنیته و یا مدرنیته را بر سنت غالب کنیم، یا قدرت‌مان بر طرف مقابل چربیده‌است، و یا این‌که وهم قدرت‌مندی به‌مان دست داده‌است. در واقع، هیچ‌چیزی را نمی‌توان یافت که بیرون از دایره‌ی جَذْبه‌ی قدرت باشد، و بشر چنان در گذر سال‌ها کوشیده‌است واقعیت عریان چیرگی قدرت بر همه‌ی مناسباتش را فراموش کند تا، از این ره‌گذر، بتواند فارقی میان خود و دیگر جان‌داران بیابد، که اکنون پذیرش این سیطره‌ی بی‌چون‌وچرا، چیزی قریب محال است: اگر این تفوق همه‌جانبه را بپذیریم، به‌یک‌باره همه‌ی چیزهای زیبا چنان کریه‌المنظر می‌شوند که از ترس به‌خود می‌لرزیم. سالیان سال، به‌انحاء مختلف کوشیده‌ایم این واقعیت را که همه‌چیز متأثر از قدرت است نادیده بگیریم، یا ماهیت‌های اعتباری برای آن برسازیم: فرمان اخلاق، حکم عقل، اقتضای سنت، استلزام مدرنیته و، از همه مهم‌تر، قانون، چهره‌های گونه‌گون یک‌مفهوم‌اند، که با فرار از واقعیت، اعتبارشان کرده‌ایم، تا تدریجاً فراموش کنیم در دنیایی زندگی می‌کنیم که ذاتاً تفاوتی با جنگل ندارد؛ «برو قوی شو، اگر راحت جهان طلبی»، و اَلَخ. در این میان، مدرنیته چهره‌ی بی‌پرده‌ی حاکمیت بلامُنازع قدرت را بر آدمی‌زاد آشکار کرد، و به‌او نشان داد چقدر در این جنگل تاریک تنها و غریب و بی‌کس است؛ مدرنیته خدا را کُشت، و چشم انسان بر ماهیت راستین روابطش با «هم‌نوعش» گشوده‌شد: این‌که در غیاب خدا، که می‌توانیم در حضورش، با «جهش در تاریکی»، «ابراهیم» شویم، و فارغ از هرگونه مناسبات پلید مبتنی بر قدرتی، چاقو بر گردن «اسماعیل» گذاریم، هیچ‌معنایی بر هیچ‌رفتاری مترتب نیست، جز میل به‌چیرگی، سیطره، و سروری. در این آشفته‌بازار، دیوانه ـ فیلسوفی به‌نام «نیچه»، تیغ برکشیده‌بود و هرچه پرده بود می‌درید، تا نشان دهد سائق آدمی چیزی جز قدرت بیش‌تر نیست؛ آدمی گرفتار جنگل تاریکی شد که حتا درختانش را نمی‌دید: تنها دندان‌های هم‌نوعان درّنده‌اش می‌درخشیدند، که مترصد دریدنش بودند. اکنون پرسش این است: آیا می‌توان از درخت‌های تنومند این جنگل سیاه بالا رفت؟ اصلاً درختی مانده که از آن بالا برویم؟ در بالای درختان، هیولایی منتظرمان است؛ یا خورشید هنوز می‌تابد؟

۱ نظر ۱۷ مهر ۹۶ ، ۲۳:۴۱
محمدعلی کاظم‌نظری

اصول‌گرایی، احتمالاً دشوارترین کار دنیاست؛ البته نه به‌معنای مرسوم آن در سپهر سیاست ایران، که انباشته از تناقض‌هایی حل‌نشدنی و، عمدتاً، از هرگونه معنایی تهی‌ست، بلکه به‌معنای واقعی آن (اصول‌گرایی سیاست ایران می‌تواند با «تتلو» ـــ فارغ از بی‌تفاوتی‌ام نسبت به‌مجموعه‌ی رفتارهای او، و علاقه‌ای که به‌برخی آهنگ‌هایش دارم ـــ عکس یادگاری بگیرد و، هم‌زمان، منتقد برگزاری کنسرت‌های موسیقی باشد): این‌که آدمی‌زاد در زندگی‌اش اصولی داشته‌باشد، و به‌دیگران احترام بگذارد، با این امید که به‌اصول او احترام بگذارند؛ در شرایطی که پاسخ احترام به‌اصول آدمی‌زاد، لگدمال‌کردن اصول و شخصیتش باشد، و پاسخ عصبانیت و خشم آدمی‌زاد به‌این بی‌احترامی، ارجاع به‌اصولِ خود آدمی‌زاد باشد. این، همان مضحکه‌ای‌ست که زندگی بسیاری از آدمیان، خصوصاً در مرز پُرگهر، آکنده از آن است: برای خودت اصولی داری، به‌آن اصول گند می‌زنند، و وقتی اعتراض می‌کنی، با ارجاع به‌همان اصول، خواستار خفگی‌ات می‌شوند؛ در حالی که خودشان به‌هیچ اصلی باورمند نیستند، جز مجموعه‌ای از رسوم کهنه‌ی پوچ، که تمام‌شان را مناسبات قبیله‌ای تعیین کرده‌است. در چنین شرایطی، که هول‌ناک‌تر و هجوتر از هر گروتِسْکی‌ست، انسان چه‌چاره‌ای می‌تواند بکند؟ وقتی از فرط عصبانیت داری منفجر می‌شوی، و می‌بینی لُمپَن‌های بی‌پِرَنسیب در حال مُلَوّث‌کردن اصول تو هستند و، هم‌زمان، بی هیچ درکی از کش‌مکش اخلاقی‌ای که روانت را ازهم‌گسیخته می‌کند از تو می‌خواهند به‌اصولی که می‌گویند تنها مدعی‌اش هستی، پای‌بند بمانی، چه باید بکنی؟ ظاهراً این یکی از ترس‌ناک‌ترین و دردناک‌ترین صحنه‌هایی‌ست که از قرن‌ها پیش در این سرزمین رایج بوده‌است؛ مردمانی هُرهُری‌مذهب، متعرض آدمیانی باورمند به‌اصول شده‌اند و، بعداً، آن‌ها را دعوت به‌مراعات اصول‌شان کرده‌اند: «آرام باش»، «گذشت کن»، «تو دلش هیچی نیست»، «ذاتش پاک‌ه»، «منظوری نداره»، و اَراجیف دیگری از همین دست، و همین ترتیبات ابلهانه، نشان می‌دهد ذهنیت ایرانی تا چه‌اندازه از خود بیگانه است، که نمی‌تواند تناقض عریان این وضعیت اسف‌بار را دریابد، و بعید هم هست که این درد مهلک به‌این زودی‌ها درمانی بیابد. شخصاً حیرت‌زده‌ام که این معضل چه‌راه‌حلی می‌تواند داشته‌باشد: انسان مقید به‌حدودی‌ست که اخلاقاً روا نمی‌داند از آن‌ها گذر کند؛ آن‌گاه این اصول را مورد تعرض قرار می‌دهند، و تنها راه دفاع از هستی و چیستی آدمی، که متجلی در اصول اوست، تخطی از این اصول است ـــ به‌عبارت ساده، اصولی از انسان در تعرض است که نجات‌شان وابسته به‌نقض آن‌هاست: یک دوراهی که هیچ گریزی ندارد؛ اگر اصولت را به‌حال خود رها کنی، هستی و چیستی‌ات زایل می‌شود، و اگر به‌دفاع از اصولت برخیزی، همان اصول را چنان کُشته‌ای که اثری از هستی و چیستی‌ات باقی نمی‌ماند. تا جایی که عقل من گواهی می‌دهد، هر دو راه این معضله، به‌بن‌بست می‌انجامد؛ چاره واقعاً چیست؟ اگر از اصولت دست بشویی در واقع مُرده‌ای؛ اگر هم به‌شان پای‌بند بمانی، مرگی سخت، با طعنه‌ها و کنایه‌ها و زخم‌های جان‌کاه، در انتظارت خواهدبود. شاید آسوده‌تر این باشد که انسان از آغاز مُرده به‌دنیا بیاید، مُرده زندگی کند، و مُرده بمیرد؛ نه این‌که اصولش به‌او حیات بخشند، و زیستن در دوزخ را تجربه کند تا، در نهایت، در لباس شهادت، بر لبان مرگ بوسه بزند. عجیب است: این‌که انسان می‌تواند «زندگی» را تجربه کند؛ ولی نه‌تنها آسودگیِ مُردگی را برمی‌گزیند، که مُردگی دیگران را هم با همه‌ی توش‌وتوان طلب می‌کند.

۰ نظر ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۵۹
محمدعلی کاظم‌نظری