واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۵۲ مطلب با موضوع «اندیشه» ثبت شده است

در میانه‌ی آتش‌سوزی مهارناپذیر منطقه‌ی حفاظت‌شده‌ی خائیز، قتل آسیه پناهی و رومینا اشرفی، اعلام آمار رسمی کُشته‌های «نامرئی» آبان ۱۳۹۸، بی‌آبی غیزانیه، تحریم‌ها و سقوط روزانه‌ی ارزش پول ملی، تجاوز به ۹۰درصد کودکان کار ایران، و انواع مشکلات دیگری که در این کشور با آن‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کنیم، مسئله‌ی آن‌ها که در رسانه‌ها و فضای مجازی ایران قلم می‌زنند، این است که درباره‌ی اعتراضات آمریکا بنویسند. به‌گمان من، صِرفِ همین مطلب کفایت می‌کند که از کل رسانه‌های داخلی و قلم‌به‌دست‌های شبکه‌های اجتماعی نومید شویم.

البته درک می‌کنم وقتی هر اتفاقی در کشوری به‌بزرگی ایالات‌متحد می‌تواند سرتاسر جهان را متأثر کند، چنین اعتراضات گسترده‌ای هم علی‌القاعده مورد توجه قرار می‌گیرد؛ نشان‌دادن واکنش به‌آن هم طبیعی‌ست، و به‌مانند هر اتفاق دیگری در جامعه‌ی جنگی ایران، فوراً صف‌آرایی‌های مرتبط هم بر محور آن شکل می‌گیرد. با این همه، باید پرسید چطور می‌شود وقتی با این حجم از مسائل اساسی روبه‌روییم، به‌جای تلاش برای حل‌وفصل آن‌ها، دست‌کم با گفت‌وگو در موردشان برای فهمیدن‌شان، به‌مسئله‌ای که کم‌ترین ربطی به‌ما ندارد، در این گستره بپردازیم.

به‌حامیان حکومت کاری ندارم، که چه در این‌سوی مرزها و چه در آن‌سوی مرزها، از تلویزیون تا روزنامه و فعال فضای مجازی، به‌نحوی سازمان‌یافته موظف‌اند درباره‌ی این روی‌دادها بنویسند، که در حاشیه آمار رسمی کُشته‌شده‌های آبان ۱۳۹۸ اعلام شود، و این کُشته‌های مظلوم، غریب، بی‌کس، بی‌پول، بی‌پناه، بی‌صدا، و بی‌بلندگو، حتا در هنگام شمارش هم مرئی نشوند و، البته، در نبرد رسانه‌ای با ایالات‌متحد در برابر افکار عمومی کار را به‌پیش برانند: آن‌ها «سربازان جنگ نرم»اند، و اِبایی هم از این ندارند که وظایف‌شان را به‌انجام برسانند؛ مانده‌ام «کنش‌گران اجتماعی» چرا این‌قدر از واقعیت کَنده شده‌اند؟

البته این کَنده‌شدن از واقعیت سابقه‌ای تاریخی دارد: ما مدت‌هاست که توانایی اندیشیدن به‌مسائل خودمان را از دست داده‌ایم؛ ردّ این کَنده‌شدن را دست‌کم تا عصر فتح‌علی‌شاه قاجار می‌توان جُست ـــ همان زمان که در هنگامه‌ی ذلت و ازدست‌دادن بخش‌هایی از سرزمین‌مان در جریان جنگ‌های ایران و روسیه، بدون کم‌ترین درکی از «منافع ملی» نیرویی برای پشتی‌بانی از عباس‌میرزا گسیل نکردیم، مبادا قدرت‌مند شود و تاج‌وتخت‌مان را به‌لرزه دربیاورد و، هم‌زمان، بدون این‌که خبری از مناسبات جدید جهان داشته‌باشیم، در هنگام امضاء قراردادی که ایوان پاسکوویچ انشاء کرده‌بود، سرودیم: «کِشَم شمشیر مینایی، که شیر از بیشه بگریزد؛ زنم بر فرق پسکوویچ، که دود از پطر برخیزد»؛ زرشک!

واقعیت آن است که هنوز هم در همان حال‌وهواییم؛ برای همین هم هست که امکان تأمل در مورد «مسئله‌ی ایران» را نداریم، و بی‌هوده می‌کوشیم به‌خیال خودمان هم‌صدا با معترضان آمریکایی، علیه ظلم‌وجور سرمایه‌داری و نولیبرالیسم و تبعیض نژادی و سرکوب گسترده فریاد بکشیم، و با وسایلی که سرمایه‌داری برای‌مان فراهم کرده‌است، در فضای مجازی دست به‌کنش‌گری بزنیم: در حالی که خودمان مسائل بزرگ‌تری داریم که حتا نمی‌توانیم درباره‌ی‌شان سخن بگوییم. شکم‌سیرها که با آی‌فون علیه نولیبرالیسم قلم می‌زنند و به‌سرمایه‌داری ناسزا می‌گویند؛ گرسنه‌ها هم ـــ به‌قول یک پیمایش در جریان انقلاب ۱۳۵۷ ـــ «فرصت اعتراض ندارند».

این وضعیت خنده‌دار است، شاید هم گریه‌دار؛ آن‌چنان که تهی از تأمل است، و بیش‌تر به‌وضعیت دانش‌آموزی می‌مانَد که برای فرار از درس‌خواندن فوت‌بال را بهانه می‌کند: اعتراض ایرانیان به‌سرکوبی که شش روز است جریان دارد و، به‌رغم خشونت و آشوب و غارت گسترده در اعتراضات، حتا یک کُشته هم نداشته‌است، در آن دست‌کم ۱۸۰ وکیل دادگستری برای دفاع رایگان از بازداشت‌شده‌ها اعلام آمادگی کرده‌اند، دست‌کم ۱۲۰۰ نفر به‌نمایندگی از کانون‌های وکلاء مشغول رصد لحظه‌ای و مستندسازی تخلفات احتمالی نیروهای پلیس هستند، از ۷۳۹ بازداشتی ۷۱۲ نفر بدون هیچ عنوان اتهامی یک‌روزه آزاد شده‌اند، هنوز حتا یک گلوله‌ی غیرپلاستیکی هم شلیک نشده، و هیچ موبایل یا وسایل دیگری از معترضان ضبط نشده‌است، بیش‌تر به‌نوعی سرگرمی می‌ماند.

نویسندگان شبکه‌های اجتماعی خوش دارند حضور در اعتراضی را تجربه کنند که برای‌شان هیچ هزینه‌ای ندارد و، ای‌بسا، ممکن است به‌واسطه‌ی دفاع از مفاهیمی مترقی مانند «آزادی بیان» اعتبار هم برای‌شان خلق کند: آن‌ها تجربه‌ی آبان ۱۳۹۸ را در یاد دارند، که برای مدتی کل شبکه‌ی اینترنت کشور قطع بود؛ برای همین خوش‌خوشان‌شان می‌شود خودشان را دوشادوش مردمی تصور کنند که در یکی از عالی‌ترین نمونه‌های کشورداری در جهان زندگی می‌کنند، ولی به‌همین هم معترض‌اند. این نویسندگان به‌جای پرداختن به‌تکالیف طاقت‌فرسایی که تاریخ بر دوش‌شان گذارده‌است، ترجیح می‌دهند وقت‌شان را برای خوش‌باشی در یک تلاش جمعی هدر دهند؛ وقتی نوشتن از این‌که به‌خاطر بدهی بال‌گردی برای خاموش‌کردن آتشی که بر جان بلوط‌های کهن‌سال زاگرس افتاده وجود نداشته، مستلزم پاسخ‌گوکردن قدرتی‌ست که از هیچ‌گونه سرکوبی اِباء ندارد، معلوم است زدن هَش‌تَگ «I Can't Breathe» ساده‌تر و «باکلاس‌تر» است.

رقت‌آور نیست؟

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۹
محمدعلی کاظم‌نظری

رومینا اشرفی ـــ فاجعه‌ای به‌وقوع پیوسته‌است که جزئیات آن اندک‌اندک از میان غبار بیرون می‌آید: این‌که پدر با یک وکیل دادگستری در خصوص اقدام شنیعی که مرتکب شده مشورت کرده‌است؛ این‌که مقتول چندسال داشته، و مدتی با پسری که ظاهراً با ارسال تصاویری دست به‌تحریک پدر زده، در ارتباط بوده‌است؛ و این‌که قتلی به‌وقوع پیوسته‌است، که هرجور نگاه کنیم، باید قتل عمد به‌حساب آید، اما حکم قانونی آن چیز دیگری جز حکم مرسوم قتل عمد است.

پدر برای قتل فرزند خویش قصاص نمی‌شود: این حکمی‌ست که نظام حقوقی کنونی ایران برای چنین پرونده‌ای در نظر می‌گیرد؛ بی‌توجه به‌این‌که پدر با نوعی محاسبه‌ی عقلانی دست به‌قتل فرزندش زده‌است و، مثلاً، به‌جای آن‌که «غیرت» خود را خرج مردی کند که به«ناموس» او دست‌درازی کرده‌است، و در نتیجه احتمالاً قصاص شود، ترجیح داده جان دخترش را بستاند، که می‌داند موجب قصاص وی نخواهدشد. این حکم برخاسته از فقه اسلامی‌ست، که منبعی برای قوانین کنونی کشور به‌شمار می‌رود؛ چنان‌که اگر به‌هر ترتیب لازم می‌آمد پدر قصاص شود، حکم دیگری نیز به‌میان می‌آمد: این‌که به‌علت تفاوت در میزان دیه‌ی زن و مرد، برای امکان قصاص پدر می‌بایست معادل نیمی از دیه‌ی کامل به‌وی پرداخت می‌شد.

نمونه‌ای قابل مطالعه از اثر قوانین بد در روی‌دادهای اجتماعی: وضعیتی که در آن خود قانون سبب می‌شود رفتاری بروز یابد که متأثر از سوءاستفاده از قانون است، و بعید به‌نظر می‌رسد تجویز آن در نظر قانون‌گذار ـــ و یا در این مورد، شارع اسلام ـــ بوده‌باشد؛ وضعیتی که نظیر آن را در عرصه‌های دیگر نیز به‌عینه دیده‌ایم: کم‌تر فسادی، به‌ویژه در ابعاد گسترده‌ای که اخبار آن به‌گوش‌مان می‌رسد، در واقع مشتمل بر نقض قانون است؛ تقریباً تمامی فسادهایی که با کلیدواژه‌ی «سلطان» در خاطر داریم، با مراعات قانون انجام شده‌اند، و تقریباً هیچ‌گاه رفتارهایی غیرقانونی در آن‌ها به‌وقوع نپیوسته‌است. این الگو در خصوص عمل‌کرد دولت در مجموع نیز قابل مشاهده است: دولت مجری قانون است و، اساساً، امکان تخلف از قانون را ندارد؛ ولی کارهایی می‌کند که، در عین قانونی‌بودن، دَمار از روزگار ما مردمان معمولی درمی‌آورد؛ مثلاً خود اقدام به«اخلال در نظام اقتصادی کشور» می‌کند که، مسامحتاً، جرم است، و اشد مجازات را نیز به‌دنبال دارد.

یکی از علل تصویب قوانین بد، به‌معنای قوانینی که نه‌تنها نسبتی با اداره‌ی یک کشور ندارند، بلکه ممکن است به‌همین خاطر به‌جز پی‌آمدهای ناخواسته‌ی نامطلوب، موجب پی‌آمدهای گرانی برای عموم شهروندان شوند، بی‌توجهی به‌منطقی‌ست که هر قانونی نیازمند آن است: این‌که لازم است قانون در تناسب با نیازی برای اداره‌ی بهینه‌ی مملکت، تنظیم متناسب مناسبات شهروندان با یک‌دیگر و با دولت، با روی‌کرد عقلانی بیشینه‌سازی دست‌آوردها و کاستن از هزینه‌ها به‌تصویب برسد؛ نه این‌که متناسب با نیاز روزگاران گذشته و شرایطی که بر آن دوران حاکم بوده‌است، همان حکم متصلب سده‌ها پیش را از رساله‌های عملیه، یا نهایتاً «تحریرالوسیله» و «تکملةالمنهاج»، بیرون بکشیم، و به‌انواع هزینه‌ها بکوشیم آن را بر عموم شهروندان بار کنیم. این اقتضای حکم‌رانی مدرن است؛ توجه به‌کاستن از هزینه‌ها، افزودن بر دست‌آوردها، و آزمون‌وخطایی حساب‌شده برای تطبیق هرچه بهتر قوانین با نیازهای روزگاری که دائم در معرض تحول است.

وقتی قانونی بد باشد، خود به‌ابزاری برای تخطی از مراد قانون‌گذار، به‌عنوان نماینده‌ی جامعه در تشخیص صرفه‌وصلاح، بدل می‌شود: چنین قانونی، حتا بدتر از بی‌قانونی‌ست، که در آن دست‌کم از امکانِ ـــ و نه حق، که نه ذاتی و/یا طبیعی، بلکه مترتب بر قانون است ـــ دفاع از خود در برابر ظلم به‌نام قانون برخورداریم؛ این ظلم از ظلمی که در «وضع طبیعی» به‌بیان هابز وجود دارد نیز، شریرانه‌تر است؛ زیرا در آن اساساً نه حق و نه امکان اعتراض وجود ندارد.

در چنین شرایطی، قانونی که می‌بایست تجسم عقلانیتی دنیوی باشد، به‌ابزاری برای ستم‌گری بدل می‌شود، که نمی‌توان در برابر لطمات آن از خود دفاع کرد، چون هرگونه دفاع در برابر چنین قانونی خودْ عملی مجرمانه است، و مورد پی‌گرد قرار خواهدگرفت. در وضع طبیعی هابزی، با وجود تمام سبعیتی که فرض می‌شود در آن جاری باشد، دست‌کم می‌توانیم مسلح باشیم، و از خودمان محافظت کنیم؛ در وضعیتی که محکوم قانون بد باشیم، قبلاً دفاع طبیعی‌مان از خود را به‌لِوْیاتان دولت واگذارده‌ایم و، به‌مانند موجوداتی بی‌پناه در چنگال غول بی‌شاخ‌ودُمی گرفتار آمده‌ایم، که اتفاقاً می‌تواند برای تمامی تصمیماتش هم توجیهی به‌ظاهر عقلانی بتراشد و، حتا در سطح گفت‌مان هم، منکوب‌مان کند.

این‌جاست که به‌روشنی عیان می‌شود هرگونه تأسیس دولت مدرن و قانون‌گذاری برای آن، مستلزم مقدماتی‌ست، که بدون آن‌ها، حکم‌رانی و تصویب مقررات بدل به‌چیزهایی بی‌معنا و پوچ می‌شوند: تا زمانی که ارزش‌های پشتی‌بان قانون، از قبیل این‌که همه در برابر قانون برابرند (نه این‌که برخی برابرتر باشند!)، به‌درستی استوار نشده‌باشد، هرگونه قانون‌گذاری می‌تواند زیان‌بار باشد، و نتایجی از جنس قتل فجیع دختری به‌دست پدرش، آن هم با داس، به‌دنبال داشته‌باشد.

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۱۱
محمدعلی کاظم‌نظری

داستان اسباب‌بازی ۴

تا پیش از تماشای «داستان اسباب‌بازی (Toy Story) ۴»، این مجموعه برای من نمایشی از خلاقیتی مثال‌زدنی و تبحری چشم‌گیر در قصه‌گویی بود؛ اگر همه‌ی سه قسمت پیشین فیلم قصه‌ای پُرجزئیات و دیدنی را روایت می‌کردند، و بیننده را، از خُردسال تا کهن‌سال، بدون اِصدار انواع شعارهای تُهی و دست‌مالی‌شده، تربیت می‌کردند، و این تربیت همان درمان دردِ بی‌شعوری‌ست، این قسمت چهارم، که به‌واقع ساختنش پس از پایان‌بندی باشکوه قسمت سوم دل‌وجرأتی در خور می‌خواست، یک شاه‌کار به‌تمام معنا بود: ترکیب خیره‌کننده‌ای از توجه به‌تمام جزئیات ـــ حتا تا آخرین ثانیه‌ی عنوان‌بندی پایانی فیلم ـــ تا کیفیتی خارق‌العاده در به‌کارگیری فنون فیلم‌سازی و انیمیشن، داستانی لب‌ریز از معنا، و ستایشی شورانگیز از آزادی؛ این دیریاب‌ترین ارزش زندگی بشر.

فیلم روایتی گیرا دارد: مجموعه‌ای از فرازونشیب‌های دیدنی، با مایه‌ای از هیجانی شیرین، در عین توجه به‌جزئیات محتوایی قصه‌ای با محوریت «سفر»، که در آن خودشناسی شکل می‌گیرد، و توجه قهرمانان قصه به‌ندای درونی‌شان، تحول تدریجی‌شان را نمودار می‌سازد. این احتمالاً مهم‌ترین و پُرتکرارترین نقطه‌ی تمرکز قصه‌های دیزنی، پیکسار، دریم‌وُرکْز، و دیگر استودیوهای فیلم‌سازی کارتونی‌ست، که بن‌مایه‌ی آن را می‌توان در ریشه‌های مدرنیته، و برصدرنشاندن «انسان»، به‌جای تمام دیگر موهوماتی که بشر به‌نام آرامش روانی‌اش برساخته‌بود، جست‌وجو کرد: همان‌جا که انسانِ مدرن، بدون آن‌که به‌هرگونه جام جهان‌بین دست آویزد، با گوهر علم تجربی همه‌ی جهان را تحت کنترل آورد، و برای معنا به‌درون خود نگریست؛ همان‌جا که هرکس را راهی‌ست به‌سوی شناخت و جست‌وجوی هرچه دوست دارد و پاس‌داشت زندگی و همین دوروزه‌ی دنیا و تمام گرمی‌ها و لذت‌هایی که قبلاً به‌نام زُهد و قناعت و این‌قبیل مفاهیم طردش کرده‌بودند.

در پایان قصه‌ی دیدنی فیلم، قهرمان قصه آزاد می‌شود، و این آزادی چه موهبتی‌ست: او از هرچه بند آن بوده‌است، از کودکش می‌بُرَد، و دنیایی به‌وسعت جهان را تجربه می‌کند. فیلم با همین توجه به‌درون هم شوخی‌های خوش‌مزه‌ای می‌کند؛ نظیر همان نگاه نقادی که نسخه‌ای کامل‌تر از آن را در «درون و بیرون (Inside Out)» شاهد بودیم و، در برخوردی انقلابی با مفهوم «خودشناسی» مستتر در اغلب آثار دیزنی، «خود» را نه یک حقیقت یک‌پارچه، که مجموعه‌ای از تمایلات و علایق معرفی می‌کرد که ای‌بسا در جنگ‌ونزاع با یک‌دیگر بودند. در «داستان اسباب‌بازی ۴» البته خودْ هم‌چنان مفهومی یک‌دست است که حتا به«باز لایت‌یِر»، اگرچه به‌نحو تصادفی، راه درست را نشان می‌دهد؛ با این حال، شوخ‌طبعیِ شیرین فیلم، حتا با همین درون‌نگری بنیادین نیز، با پاسخ‌های بختکی صدای درونِ «باز»، شوخی می‌کند.

از دید من، جالب‌ترین وجه فیلم همان آزادی «وودی» در پایان آن است، که مایه‌هایی از فرار عاشقانه با معشوق را نیز در خود دارد: قهرمان متعهد و خانواده‌دوست فیلم، که نمایی از مرد سفیدپوست طبقه‌ی متوسط ایدئال آمریکایی‌ست، در تمام سه قسمت پیش، صرفاً متوجه آن بود که اسباب‌بازی‌ها گرد هم آیند، و کودک‌شان آزرده نشود، ولی در این شاه‌کار، خود با عشقی که پس از نُه سال او را بازیافت، از هرچه صاحب و تعلق بود برید، و با گروهی تازه پای در راهی ناشناخته، ولی نورانی و دل‌انگیز، گذاشت؛ قهرمان قصه البته معنا را در بی‌تعلقی و نیستی نجست، بلکه به‌مفهومی بزرگ‌تر، به‌همه‌ی کودکان دنیا، و نه صرفاً کودکِ خود، متعهد شد و، حتا، بخشی از وجودش را نیز در دل عروسک دیگری جا گذاشت.

وَه که چه فیلم خوبی بود!

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۴۶
محمدعلی کاظم‌نظری

جوکر

چقدر تماشای فیلم دلقک (Joker) جان‌کاه و سخت بود؛ چقدر این فیلم تلخ و خشم‌گین بود؛ و سینما چقدر می‌تواند شورانگیز و خیره‌کننده و تکان‌دهنده و حیرت‌آور باشد. وقتی تماشای فیلم به‌پایان رسید، سرم درد گرفته‌بود؛ کم‌تر فیلمی اثری چنین قدرت‌مند بر من برجای گذاشته‌است.

دلقک شاه‌کاری از بازی تماشایی واکین فینیکس، موسیقی متن شگفت‌انگیز، فیلم‌نامه‌ای استخوان‌دار (متن کامل)، و نگاهی ژرف به‌جهان کنونی بود؛ بازی فینیکس چنان باورپذیر بود، که وقتی بعداً به‌سخن‌رانی‌اش در مراسم اسکار فکر می‌کردم، نمی‌توانستم تشخیص دهم او خودش بوده، یا داشته نقش آرتور فلِک را بازی می‌کرده‌است. پس از هیث لجِر، که دلقک را در شوالیه‌ی تاریکی از نو خلق کرد، و از جانش مایه گذاشت تا این شخصیت را به‌معنای دقیق کلمه بسازد، فینیکس با چیرگی از عهده‌ی خلق یک دلقک استثنایی برآمد؛ شخصیتی که وقتی درد می‌کِشد و می‌خندد، حقیقتاً معلوم نیست دارد می‌خندد، یا در حال گریستنی دردناک است، و زمانی که نهایتاً دلقک از پوسته‌ی فلِک برون می‌آید، آن نگاه گنگ را کنار گذاشته، و چنان درّنده می‌نگرد، که یک لحظه فراموش می‌کنیم همان فلِکِ تیپاخورده اکنون دارد بر آشوبی که شهر را به‌هرج‌ومرج کشانده فرمان‌فرمایی می‌کند ـــ البته اگر چنین مفهومی در دنیای دلقک اصولاً دارای معنای مشخصی باشد.

در طول تماشای فیلم، مرتباً به‌یاد اعتراضات آبان ۱۳۹۸ می‌افتادم؛ خصوصاً از این جهت که در جای‌جای فیلم، گذشته از اشارات روشن به‌فساد گسترده در گاتهام، وضعیت اسف‌بار اقتصادی این شهر، این‌که تنها ناجی آن هم در واقع از همین فساد دارد تغذیه می‌شود و، به‌نوبه‌ی خود، آن را تغذیه هم می‌کند، نگاه از بالا به‌پایین ثروت‌مندان (که در انگل هم شاهدش بودیم؛ با آن رفتار مشمئزکننده‌ی مرد ثروت‌مند، که حتا وقتی جنازه‌ای را بلند می‌کرد، ابتدا بوی بد او را با رفتاری شدیداً تحقیرآمیز منکوب می‌کرد)، نارضایتی انباشته‌ی شهروندان معمولی از وفور گندکاری‌ها، شاهد تأکید فلِک بر «نامرئی‌بودن» او و دیگرانی هستیم، که تنها در پایان فیلم است که «مرئی می‌شوند»: سر به‌آشوب می‌گذارند و، بدون آن‌که مطالبه‌ی مشخصی داشته‌باشند یا این‌که معلوم باشد به‌چه‌چیزی معترض‌اند، همه‌چیز را ویران می‌کنند.

من فکر می‌کنم پررنگ‌ترین وجه این شاه‌کار، سویه‌ی پیش‌گویانه‌اش باشد: این‌که تصویری از اعتراضات امروز و فردا عرضه می‌کند؛ اعتراضاتی که جان‌های خسته را وامی‌دارد همه‌چیز را ویران کنند، تا بلکه مرگ‌شان ارزش‌مندتر از زندگی‌شان شود.

پی‌نوشت: عنوان نوشته را از یکی از دیالوگ‌های فلِک برداشته‌ام: «I just hope my death makes more cents than my life».

۰ نظر ۱۰ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۰۲
محمدعلی کاظم‌نظری

به‌جز روزی روزگاری هالی‌وود، انگل و آب‌های تاریک را در این ایام قرنطینه تماشا کردم؛ اولی که چندان ارزش توجه ندارد و، به‌گمانم، نقدهای مثبتی که از آن شده‌است و توجهی که به‌آن کرده‌اند، ناشی از نام کارگردان و بازی‌گران درجه‌اولش باشد. با این حال، باید توجه داشت که فیلم از پس معیارهای خودِ تارانتینو برنیامده‌است، وگرنه بازی‌ها و صحنه‌پردازی و فضاسازی و قصه‌ی نیم‌بند و آن خشونت پایانی، که در عین بی‌پردگی تا حدی خنده‌دار هم هست، همان چیزی‌ست که از سازنده‌ی اثر خیره‌کننده‌ای مانند هشت نفرت‌انگیز سراغ داریم.

می‌مانَد انگل و آب‌های تاریک، که اولی احتمالاً ستایش‌شده‌ترین فیلم سال میلادی گذشته باشد، و دومی روایتی واقعی و گیراست، که بیننده را تکان می‌دهد: در انگل، شاهد ورود انگل‌وار یک‌خانواده‌ی تهی‌دست ـــ ولی، با معیارهای ایرانی، زرنگ ـــ به‌یک‌خانواده‌ی ثروت‌مند هستیم؛ آن‌ها به‌تدریج تلاش می‌کنند وارد خانه‌وزندگی خانواده‌ی ثروت‌مند شوند و، علاوه بر دریافت دست‌مزد در قبال خدماتی که ارائه می‌کنند، و نوع نگاه‌شان به‌آن جریان‌یافتن پول از خانواده‌ی ثروت‌مند به‌خانواده‌ی فقیر است، می‌کوشند در خانه‌ی آن خانواده، که به‌غایت زیبا و اعیانی‌ست، زندگی دیگری را بیاغازند.

از اشاره به‌ادامه‌ی داستان می‌گذرم، و به‌این اکتفاء می‌کنم که انگل در پرداختن به‌جزئیات فوق‌العاده است: در توجه به‌تصویری که فقراء و ثروت‌مندان از یک‌دیگر دارند، در نمایش تصویری که هریک از خودشان دارند، و در نگاهی «استعاری» ـــ چنان‌که دست‌کم دوبار در فیلم به‌این اصطلاح اشارتی مؤکد می‌شود ـــ به‌اختلاف طبقاتی با پله‌هایی که بالا و پایین می‌شوند، کم‌نظیر است؛ همان‌گونه که در طراحی قصه‌ای با ضرب‌آهنگی شگفت‌انگیز و پُر از گره‌های داستانی میخ‌کوب‌کننده، به‌خوبی از عهده برآمده‌است.

اما آب‌های تاریک: داستان واقعی مبارزه‌ی یک‌وکیل دادگستری به‌نام رابرت بیلات با یک‌شرکت بزرگ تولید مواد شیمیایی در آمریکا به‌نام دوپونْت، که تا امروز بیش از ۲۰ سال به‌طول انجامیده‌است، با تکیه بر روایت خواندنی نیویورک‌تایمز با نام «وکیلی که بدل به‌بدترین کابوس دوپونت شد»؛ تصویری باشکوه از مبارزه برای جان‌هایی که با تعرض یک‌شرکت غول‌پیکر به‌محیط‌زیست صدمه دیده‌اند و از دست رفته‌اند ـــ آن هم از سوی وکیلی که تا آن تاریخ برای شرکت‌های بزرگ شیمیایی کار می‌کرده‌است و، در یک‌لحظه، تصمیم می‌گیرد کار درست را انجام دهد.

مارک رافالو، یکی از بازی‌گران محبوب من، که هم نقش آقای بیلات را ایفاء می‌کند و هم تهیه‌کننده‌ی این اثر دیدنی‌ست، خیلی خوب از عهده‌ی نمایش شخصیت مستحکم، متمرکز، متعهد، و بی‌هیاهوی ایشان برآمده‌است؛ موسیقی تکان‌دهنده‌ی اثر هم به‌خوبی بر صحنه‌های مختلف آن سوار است، و صحنه‌آرایی و نورپردازی دل‌هُره‌آور فیلم، که با فضای تاریک و لب‌ریز از دل‌شوره‌ی این فیلم سازگار است، کار را به‌زیبایی هرچه تمام‌تر از آب درآورده‌است. این فیلم را حتماً باید دید؛ خصوصاً وکلاء باید به‌صورت ویژه به‌این فیلم توجه کنند، که بدانند کار حقوقی واقعاً یعنی چه.

این همه را نوشتم که به‌این‌جا برسم: تفاوت میان جهان اول و جهان سوم؛ تفاوتی که در نوع نگاه‌ها خود را نشان می‌دهد ـــ همان نگاهی که یک‌تازه‌به‌دوران‌رسیده را از یک‌شخصیت اصیل، صرف‌نظر از پولی که دارند یا ندارند، متمایز می‌کند. آب‌های تاریک مبارزه با فسادی را نشان می‌دهد که طی آن شرکتی با آلوده‌کردن محیط‌زیست سود هنگفتی به‌جیب می‌زند، برای آن‌که محصولات تازه و نوآوری‌های متفاوتی را به‌بازار معرفی کند و، به‌قول خودشان، شیمی را برای زندگی به‌ارمغان بیاورند؛ لطمه به‌جان انسان‌ها کاری‌ست که با هیچ توجیهی قابل چشم‌پوشی نیست، ولی از منظر دیگری هم می‌توان به‌این موضوع نگریست.

در این روزها که کشور درگیر مبارزه با کروناست، حیف‌ومِیلی که در درآمدهای هنگفت نفت در سال‌های گذشته رخ داده‌است، بیش از هر چیز دیگر جلب‌توجه می‌کند: این درآمدها، که بالغ بر صدها میلیارد دلار می‌شدند، در فساد گسترده‌ی ساختارمندی که کشور را عملاً فلج کرده‌است، صَرف واردات پورشه و راه‌اندازی «مال» و ساخت‌وساز در لواسان و زمین‌خواری و تولید سریال‌های خوش‌آب‌ورنگی مانند شهرزاد و چیزهای بی‌مقدار دیگری شد؛ در حالی که اگر این درآمدها صَرف توسعه‌ی واقعی و متوازن ایران می‌شد، اکنون قاعدتاً لازم نمی‌بود تخت‌های سربازی را در محوطه‌ی نمایش‌گاه بین‌المللی بچینیم و ظرف ۴۸ ساعت «بیمارستان» ۲۰۰۰ تخت‌خوابی بنا کنیم.

تفاوت نگاهی که گفتم خود را در این‌جا نشان می‌دهد: در کشوری توسعه‌یافته و جهان‌اولی مانند آمریکا، به‌عنوان تنها کشوری که نمونه‌ای واقعی از مفهوم «قرارداد اجتماعی» را نمایندگی می‌کند، حتا فساد هم به‌حدی باکیفیت صورت می‌گیرد که در خدمت سودآورترکردن کسب‌وکارهای بزرگی درمی‌آید که به‌هر حال سودشان به‌جماعت بزرگی می‌رسد و میراثی برای آیندگان هستند؛ در ایران، به‌عنوان کشوری توسعه‌نیافته و جهان‌سومی، حتا فساد هم صورتی عقب‌مانده و بی‌مایه پیدا می‌کند: زمین‌خواری و ویلاسازی و پورشه‌سواری و «پول‌پارتی» و دختربازی ـــ گویی فسادگران در ایران چنان گرسنه و نخورده و وامانده‌اند، که حتا فساد را هم برای خاک‌ریختن روی حقارت‌ها و عقده‌های‌شان می‌خواهند؛ نه بزرگی و نام‌برداری و تحصیل سود.

در واقع، تازه‌به‌دوران‌رسیده‌های ایران، به‌جای آن‌که سهم ناروای‌شان از پول نفت را خرج خلق پول‌های بیش‌تر کنند و کسب‌وکاری بزرگ راه بیاندازند، صرفاً در راه همان کارهای احمقانه‌ای آن را خرج کردند که تا پیش از آن هم مشغول انجام آن بودند: دلالی، واسطه‌گری، نوسان‌گیری و، علاوه بر آن، خرید توجه همه؛ از تمام مردم، به‌ویژه سلبریتی‌ها، رسانه‌ها، و دیگر مزدبگیرانی که جاده‌صاف‌کن توجه به‌امثال امامی و خلجی شدند، که هم از توبره بخورند و هم از آخور.

این تفاوت همان چیزی‌ست که با هیچ سرمایه‌گذاری و تحولی مرتفع نمی‌شود؛ این همان ابتذال و فرومایگی‌ای‌ست که سبب می‌شود هرکه به‌هر مقام و منصبی می‌رسد اساساً نداند این مقام برای چی‌ست و باید در آن چه کند و، از همین رو، از آغاز تا پایان کار صرفاً به‌دنبال جلب منافع شخصی برای درآمدن از حقارتی‌ست که در نگاه او به‌خودش و به‌دیگران جلوه‌گر است: همان که کاری می‌کند یک‌نماینده‌ی مجلس برای واسطه‌گری در گمرک «گُه بخورد».

انگل در نمایش این حقارت استادانه عمل می‌کند و، به‌گمان من، تمام شایستگی‌اش نیز از همین‌جا آب می‌خورد: نخورده‌هایی که انگل‌وار زندگی‌شان را در خانه‌ی خانواده‌ی ثروت‌مند پهن می‌کنند، همان سبک زندگی و خوش‌گذرانی‌های محقرشان را ـــ این‌بار در ابعادی بزرگ‌تر ـــ در آن خانه‌ی اَشرافی دنبال می‌کنند؛ گویی مانند بوی تن‌شان، که همه‌جا را پُر می‌کند و با هیچ صابونی هم از بین نمی‌رود، این حقارت مستتر در نگاه‌شان به‌زندگی با هیچ اندازه‌ای از پول و یا رفاه از میان نمی‌رود.

۰ نظر ۰۷ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۱۴
محمدعلی کاظم‌نظری

سال بد ۱۳۹۸ در روزهای پایانی‌اش است؛ سالی که انصافاً تحمل اتفاقاتش از عهده‌ی کم‌تر ملتی برمی‌آمد، و این تاریخ ِ گران ایران بود که به‌کمک‌مان آمد، تا عجالتاً زنده بمانیم، و فرونپاشیم: آن هم در شرایطی که حاکمان عادت کرده‌اند به‌حکم قاعده‌ی «خودت بمال!» نه‌تنها انتظار همه‌ی تدابیر و اقدامات را از ابناء ملت داشته‌باشند، که حساب بی‌عملی و بی‌تدبیری‌شان را نیز از مردم بکِشند ـــ به‌راستی که «ما را به‌سخت‌جانی خود این گمان نبود».

این اواخر یک‌بار که خیلی عجله داشتم موتور گرفتم؛ وقتی داشتم درباره‌ی اثر کرونا بر زندگی مردم در آستانه‌ی نوروز با راننده گپ می‌زدم، جمله‌ای گفت که تکانم داد: «آقا به‌جهنم! ما که هیچ‌وقت عید نداشتیم و مجبوریم شبانه‌روز کار کنیم؛ بذار مردم یه‌کم بفهمن ما چی می‌کِشیم». شاید نامنصفانه به‌نظر برسد؛ ولی حاقّ مطلب را با بیانی گزنده بیان می‌کرد: جامعه‌ی ایران چنان طبقاتی شده‌است که برای عده‌ای از مردم تقویم بی‌معنا شده‌است ـــ چه رسد به‌کرونا.

در سال ۱۳۹۸ نامرئی‌هایی رؤیت شدند که خشم‌گین از گرانی سه‌برابری و یک‌شبه‌ی بنزین خیابان را به‌مثابه عرصه‌ی کُنِش سیاسی و نبرد بر سر کنترل و قدرت، و نه عرصه‌ی جان‌کندن و جنگیدن برای زنده‌ماندن، درک کردند، و بهای این فهم تازه را با خون‌هایی که خیابان‌های حاشیه‌ی مرکز را رنگین کردند پرداختند؛ همان‌ها که بانک‌ها و پمپ‌بنزین‌ها را آتش زدند، ولی دیگران نفهمیدند چرا چنین کردند.

در این سال، پدافند خودی هواپیمایی غیرنظامی را سرنگون کرد؛ ماجرایی که هنوز نمی‌دانیم جزئیات آن چی‌ست، ولی آن‌چه می‌دانیم این است که دروغی بزرگ را در بوق کردند و، تا زمانی که ناگزیر شدند راست بگویند، إبایی از به‌هم‌زدن این کثافت نداشتند. این رفتار چنان وقیح رخ داد، که شاید حتا باور عده‌ی زیادی از هواداران پروپاقرص نظام را هم سُست کرده‌باشد؛ این عملیات فریب پیش‌پاافتاده لطمه‌ی سنگینی به‌سرمایه‌ی اجتماعی نیم‌بندمان وارد کرد، که به‌این سادگی درمان نمی‌شود.

آن روز تاریک که سرباز وطن، شهید قاسم سلیمانی، ترور شد نیز، در همین سال ۱۳۹۸ قرار داشت؛ همین حالا که شاهد تُرک‌تازی ترکیه در مرزهای نفوذ راه‌بردی‌مان هستیم و، به‌جز لفاظی‌های نهاد نوبنیادی به‌نام «مرکز مستشاری ایران در سوریه»، کاری از دست‌مان برنمی‌آید، مشهود است که چه‌گوهری را از کف داده‌ایم. اگر سردار امروز زنده بود، احتمالاً صحنه‌ی نبرد در سوریه به‌گونه‌ی دیگری رقم می‌خورد؛ فرمان‌دِهی که به‌قول اردشیر زاهدی «بچه‌ی ایران» بود.

گمان می‌کنم دیگر وقت آن رسیده‌باشد که نوعی تجدیدنظر اساسی صورت گیرد؛ از دید من، اوضاع عمومی کشور به‌سرعت به‌نقطه‌ای نزدیک می‌شود که در آن مجبور هستیم که بدهی‌های تمام سالیان گذشته را  پرداخت کنیم: یعنی فکر می‌کنم بحران کرونا کاری کرده‌باشد که تمام کاستی‌های سرمایه‌گذاری‌های زیرساختی، غفلت از حل‌وفصل واقعی معضلات ملی، و همه‌ی قصورها و تقصیرهایی که با بی‌تدبیری صورت گرفته‌اند، یک‌جا از پرده برون افتاده‌باشد.

بِن هاروویتْز، سرمایه‌گذار خطرپذیر و کارآفرین آمریکایی، کتاب فوق‌العاده‌ای دارد به‌نام «سختیِ کارهای سخت»؛ حتماً این کتاب را بخوانید. او در جایی از کتاب اشاره می‌کند که باید «بدهی‌های مدیریتی» شرکت را، یعنی تمام تصمیم‌های کوتاه‌مدتی که گرفته‌ایم و پی‌آمدهای درازدامنی دارد، و همان معضلی‌ست که از آن به«تُف‌مالی» تعبیر می‌کنم، هرچه زودتر شناسایی و پرداخت کرد؛ وگرنه از نظرمدیریتی ورشکسته خواهیم‌شد.

واقعیت این است که از نظر مدیریتی شدیداً بده‌کار هستیم: تاوان تمامی اقدامات نابخردانه باید پرداخت شود؛ خصوصاً از این منظر که در بیش از چهار دهه‌ی گذشته مشغول خوردن از جیب بوده‌ایم، و سرمایه‌گذاری‌های زیرساختی‌مان به‌هیچ‌وجه متناسب با رشد درآمدهای‌مان نبوده‌است، تا جایی که می‌شده با درآمدهای نفتی ۱۴ سال گذشته کل ایران را نوسازی و به‌نحو متناسبی وارد مسیر توسعه‌ای شتابان کرد، در حالی که اکنون به‌جای بیمارستان‌های مجهز با انبوهی «مال» بی‌استفاده روبه‌روییم.

و بهتر آن است که این بدهی را هرچه زودتر، با تجدیدنظری اساسی در سازوکارهای حکم‌رانی، با تأملی جدی در مبانی آن، با کار سخت، با اراده‌ای جدی، هرقدر هم زمان و زحمت و هزینه لازم داشته‌باشد، تسویه کنیم؛ وگرنه معلوم نیست سال ۱۳۹۹ و سال‌های بعد از آن نیز، به‌همین بدی ۱۳۹۸ نباشند.

دوست دارم این نوشته را با شعری از محمدرضا شفیعی‌کدکنی به‌پایان برسانم؛ در حالی که می‌کوشم امیدوار باشم و، در عین حال، نومید از هرچه امید باسمه‌ای‌ست:

طفلی به‌نام شادی، دیری‌ست گم شده‌ست

با چشم‌های روشنِ برّاق، با گیسویی بلند ـــ به‌بالای آرزو ـــ

هرکس از او نشانی دارد، ما را کند خبر

این هم نشان ما:

یک‌سو خلیج فارس، سوی دگر خزر

۰ نظر ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۲۹
محمدعلی کاظم‌نظری

پیش‌تر به‌مناسبت پرسیده‌بودم چرا فاجعه‌ی حمله‌ی مغول به‌ایران، از همان کارکردی در تاریخ ایران برخوردار نشد که زمین‌لرزه‌ی لیسبون در تاریخ اروپا دارد؟ اکنون و، به‌بهانه‌ی کرونا، می‌توان به‌این پرسش پرداخت.

زمین‌لرزه‌ی لیسبون یکی از شدیدترین بلایایی بود که اروپا در تاریخ خود آن را تجربه کرد: این زمین‌لرزه در میانه‌ی سده‌ی هجدهم و در تعطیلی «روز همه‌ی مقدسان» ـــ جشنی که کلیسای کاتولیک در یکم نوامبر در گرامی‌داشت همه‌ی مقدسان شناخته‌شده و شناخته‌نشده و برای احترام به‌درگذشتگان برگزار می‌کند ـــ به‌وقوع پیوست، و موجب شد پای‌تخت پرتغال عملاً ویران، و یک‌سوم جمعیت این کشور از میان برود. نزدیک به۸۵ درصد اهالی لیسبون جان‌شان را در این زمین‌لرزه و سونامی و آتش‌سوزی بعدش از دست دادند.

تقارن این فاجعه با جشنی مذهبی، بر پیش‌زمینه‌ی منازعات گسترده‌ی سده‌های پیش میان کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها و، از همه مهم‌تر، نوزایی‌ای که اروپا هم‌چنان داشت تجربه می‌کرد، سبب شد «روشن‌فکر»ان، که منادیان عقل مستقلِ خودبنیاد بودند، نگاهی برون‌دینی به‌مسئله‌ی شر در پیش بگیرند، و بپرسند خدای عادل مهربان چگونه رضایت می‌دهد چنین بلایی نازل شود؛ آن هم در میانه‌ی جشنی دینی؟ در زوال روزافزون قدرت دنیوی کلیسای کاتولیک در نزاع با پروتستان‌ها، این فاجعه و پرسشی که متعاقباً برانگیخت، به‌مرزی میان سنت و مدرنیته بدل شد.

از زمین‌لرزه‌ی لیسبون به‌بعد است که جست‌وجوی تبیین علمی ـ تجربی برای روی‌دادها تبدیل به‌رویّه‌ی غالبی شد که هم‌اکنون نیز از تفوقی کامل، حتا در میان غلیظ‌ترین معتقدان به‌ادیان، برخوردار است؛ تا پیش از آن، بشر در همه‌ی پدیده‌ها دست خدا را می‌دید، و این مدرنیته بود که درهای معنویت را بست، تا بعداً نیچه‌ای از راه برسد و، صراحتاً، مرگ خدا را اعلام کند. این زمین‌لرزه‌ی لیسبون بود که به«دانم که ندانم» سقراط حیاتی تازه بخشید؛ تا پیش از آن، با وجود دین، منطقاً هیچ «نمی‌دانمی» نمی‌توانست وجود داشته‌باشد.

من پرسیده‌بودم چرا حمله‌ی مغول همین اثر را در فرهنگ ایران بر جای نگذاشت؟ پاسخ این است که ما در آستانه‌ی حمله‌ی مغول در حدود نقطه‌ی اوج عصر زرین فرهنگ‌مان بودیم، که سرشته و آکنده از عقلانیتی تاریخی در مواجهه با روی‌دادها، به‌ویژه در عرصه‌ی حکم‌رانی، بود؛ با حمله‌ی مغول است که در نتیجه‌ی وحشیانه‌ترین کُشتار تاریخ ایران، دوره‌ی طولانی از عُسرت آغاز می‌شود، و داروندار اندیشه‌ی ایرانی به‌عرفانی می‌رود که با فاصله‌گرفتن هرچه بیش‌تر از واقعیت، هر روز مبتذل‌تر شد، تا این‌که عملاً اثری از آثار این اندیشه باقی نماند، و در آستانه‌ی مشروطه، با اندیشه‌ای سراسر نوین آشنا شدیم، که جمود سنت در هضم آن ناتوان بود، و هنوز که هنوز است، نتوانسته‌ایم سنتی نو بر پایه‌ی آن برسازیم.

در مقابل، اروپای عصر زمین‌لرزه‌ی لیسبون، در آستانه‌ی زمانه‌ی روشن‌گری ایستاده‌بود؛ زمانه‌ای که دیر یا زود متولد می‌شد، و این زمین‌لرزه تنها کاتالیزگری بود که شاید این تولد را به‌جلو انداخت: از همین رو، سال ۱۷۵۵ میلادی را می‌توان نقطه‌ی آغاز سیطره‌ی روشن‌گری، تفوق عقل مستقل، و رواج عقلانیت در جامعه و، هم‌زمان، سپیده‌دم تاریخ عُرفی (=سکولار) شدن حکم‌رانی در اروپا و، بعداً، اصدار آن به‌بیش‌تر نقاط عالَم قلم‌داد کرد. سال صفر تاریخ مدرنیته، سال ۱۷۵۵ تاریخ میلادی‌ست.

سال ۱۳۹۸ سال خوبی برای ایران نبود: مجموعه‌ای از بلایای طبیعی، در کنار فجایعی انسانی، با همه‌گیری ویروسی هم‌راه شد، که به‌صغیر و کبیر، پول‌دار و بی‌پول، مسئول و نامسئول، مدیر و کارمند، رحم نمی‌کند؛ در این میان، بی‌تدبیری دولت نقش اصلی را در این فجایع داشت ـــ روشن‌ترین قرینه‌ی بی‌کفایتی عمومی در عرصه‌ی حکم‌رانی، صادرات این ویروس به‌مجموعه‌ای از کشورهای دنیاست. فارغ از نقد مجموعه‌ی دست‌گاه سیاسی در مدیریت معضلاتی که بر سرمان آوار شدند، به‌نظر می‌رسد اتفاق دیگری نیز در حال رخ‌دادن است، که اهمیت آن کم‌تر از آن‌چه گفتم نیست.

ظاهراً کرونا در قم کشف و شایع شده‌است؛ مرکز جریان اصلی تشیع در ایران، که پای‌گاه مستحکم جمهوری‌اسلامی نیز به‌شمار می‌رود. با رواج این ویروس در کشور، تقریباً تمام گردهم‌آیی‌های دینی و غیردین در کشور، بنا به‌منطق روشن جلوگیری از رواج بیش‌تر ویروسی که گویا درمان مشخصی هم ندارد، محدود شدند؛ با این حال، قم از وضعیتی استثنایی برخوردار شد: نه‌تنها اقدامات محدودکننده‌ی زیارت حرم حضرت معصومه کأن‌لم‌یکن شدند، تنها شهری که امروز نمازجمعه در آن برگزار می‌شود، همین شهر است. واضح است که این اقدامات سبب می‌شود کرونا هرچه بیش‌تر قربانی بگیرد، ولی مخالفان اقدامات تحدیدی، گرچه از صحت این گزاره مطلع‌اند، جور دیگری بِدان می‌نگرند.

با وقوع زنجیره‌ای از علت‌ها، اکنون مذهبِ مخالفان محدودسازی اَعمال مذهبی جمعی، رویاروی علم تجربی ایستاده‌است: بدین‌معنا که حامیان برگزاری این مراسم، مجموعه‌ی باورها و نگرش‌های‌شان را در تعارض با توصیه‌های علمی می‌بینند، و نمی‌توانند بپذیرند که «دارالشفاء» هم می‌تواند آلوده به‌ویروس شود؛ برای همین هم به‌هر دست‌آویزی تمسک می‌جویند ـــ از این‌که روایات دینی بر یافته‌های علمی ارجحیت دارند، تا این‌که نانوذرات نقره‌ی موجود در ضریح عاملی ضدویروسی‌ست (اگر طلا باشد چطور؟). نکته‌ی مهم این‌جاست که با رواج شبکه‌های اجتماعی، ناخواسته تصویری ضدعلمی از این مذهب به‌عموم عرضه شده‌است، که حامیان آن وَقْعی هم به‌حال عموم مردم نمی‌نهند.

پیش‌تر نوشته‌بودم که دین در عصر مدرن امتناع نظری دارد: تعین این گزاره اکنون به‌وقوع پیوسته‌است؛ آن‌جا که شماری از مؤمنان علناً با این معارضه مواجه شده‌اند، و شمار بسیار بیش‌تری نیز در اندرون‌شان با این چالش دست‌وپنجه نرم می‌کنند، که: خدا چگونه اجازه می‌دهد مضجع مبارکی آلوده به‌ویروسی خطرناک شود؟ چگونه راضی می‌شود زائران و مجاوران و بَست‌نشینان حرم امن الٰهی بیمار شوند؟ همین پرسش‌ها را مسیحیانی که آوار کلیسای لیسبون بر سرشان ریخت، و نجات‌یافتگانی که با سونامی به‌کام مرگ رفتند، از خود می‌پرسیدند؛ چنان‌که بازماندگان از خود پرسیدند، و روایت‌گرانی هم پیدا شدند و قصه‌ی مدرنیته را نوشتند.

دین انبانی از پاسخ‌ها به‌این پرسش‌ها دارد؛ با این حال، این پاسخ‌ها در برخورد با «مسئله‌ی بقاء»، که اصلی‌ترین سائق بشر است، چندان کارایی ندارند: آدمی‌زادِ در معرض کرونا نمی‌خواهد بداند خدا از طریق اسبابْ اراده‌اش را جاری می‌کند، و اِبا دارد از این‌که خارق این علل باشد؛ او می‌خواهد از مهلکه نجات پیدا کند و زنده بماند، و می‌بیند که علم تجربی، بی‌آن‌که ارجاعی به‌هیچ امر فراواقعی بدهد، با فرض بنیادین خطاپذیری و ابتناء بر «نمی‌دانم»، در تاریکی راه می‌گشاید، و با اتخاذ یک‌روشِ خُنثا، راه حل‌وفصل تمامی مسائل را بالأخره پیدا می‌کند.

و طبیعی‌ست که آدمیان علم را برمی‌گزینند، و جالب این‌جاست که اکنون ـــ به‌دلایلی که بعداً بیش‌تر درباره‌اش خواهم‌نوشت ـــ اوضاع‌مان، خصوصاً از بُعد سیاسی، تا اندازه‌ای شبیه به‌اوضاعی‌ست که زمین‌لرزه‌ی لیسبون در آن به‌وقوع پیوست، و ساخت سیاسی‌مان، به‌مانند اروپای پیشامدرن، بر پایه‌ی «ولایت مطلقه» ایستاده‌است، که اتفاقاً هم در این‌جا و هم در آن‌جا، اصلی‌ترین عامل عُرفی‌سازی (سکولاریسم) سیاسی‌ست؛ بدین‌ترتیب، گمان می‌کنم با تحولی فوری در دین‌داری روبه‌رو شویم، که دین را به‌جای واقعی‌اش بازگردانَد ـــ چنین تحولی می‌تواند پیش‌درآمدی بر تحولاتی دیگر باشد، که شاید سپهر سیاسی ایران را دگرگون سازد.

شاید آیندگان سال ۱۳۹۸ را معادل سال ۱۷۵۵ بدانند، و شیوع کرونا را با زمین‌لرزه‌ی لیسبون هم‌ارز قلم‌داد کنند.

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۳۰
محمدعلی کاظم‌نظری

نخستین یادداشت این وبلاگ در سال جاری، درباره‌ی سیل ویران‌گری بود که چند استان کشور را درنوردیده‌بود؛ در آغاز آن نوشته، چنین اشاره کرده‌بودم:

درباره‌ی سیل فراوان نوشته‌اند؛ انواع خبرها و تحلیل‌ها، درباره‌ی علل بروز سیل و تعلل مسئولان و به‌جان هم افتادن این و آن درباره‌ی این‌که مقصر کی‌ست و چه باید کرد و چه نباید کرد و غیر ذالک، هر ثانیه منتشر می‌شود و چونان سیلی پُرشتاب می‌آید و می‌رود. واکنش‌های احساسی و هیجان‌زده البته طبیعی‌ست؛ آدمی‌ست و طبیعتاً می‌ترسد و به‌همه‌چیز چنگ می‌زند و مدام حرف می‌زند، ولی انتظاری که همه‌جا وجود دارد این است که با گذر از زمان فاجعه، به‌گذشته بنگریم و برای آینده درس بگیریم: انتظاری که برای ایرانِ امروز، فارغ از حکومتی که در آن بر سر کار است، تقریباً بی‌معناست.

نگران‌کننده این‌جاست که توصیف فوق را درباره‌ی هر بحرانی در ایران امروز می‌توان به‌کار برد: سیلی که آمده و لرستان را درگیر خود کرده‌است و، البته، ویروسی که شتابان به‌جان آدمیان افتاده‌است؛ ماهیت انسان و وضعیت مدیریت کشور و حکم‌رانی بر مملکت، در ایام بحران است که هویدا می‌شود، و این روزها خیلی چیزها عیان شده‌است ـــ اگرچه به‌علت همان قطع رابطه‌ی میان اندیشه و واقعیت در ایرانِ امروز، این موج که بگذرد، همه‌چیز دوباره پشت نقاب مناسبات اجتماعی پنهان خواهدشد؛ بی آن‌که چیزی عوض شود، یا کسی تصمیم بگیرد دست به‌تأملی جدی درباره‌ی اوضاع جاری کشور و چشم‌انداز آن بزند.

کرونا واقعیت شیوه‌ی حکومت‌داری‌مان را به‌ما نشان داده‌است؛ حُسن این بحران ویروسی، که هم‌زمان خوی منفعت‌طلب و سودجوی آدمی‌زاد را از پرده برون کرده‌است، و خصلت جنگی جامعه‌ی‌مان را به‌روشنی عیان ساخته‌است، که به‌بیان هابز در آن «جنگ همه با همه» را شاهد هستیم، این است که به‌علت هراس صحیح یا ناصحیحی که به‌دنبال آورده‌است، همه‌ی مناسبات نمایشی مردمان را دود کرده و به‌هوا فرستاده‌است: امروز اگر هر اتفاقی هم بیافتد، هیچ‌کس، حتا سرسخت‌ترین معترضان یا هواداران حکومت نیز، در اعتراض به‌حکومت یا هواداری از آن به‌خیابان نخواهدآمد؛ سهل است، کسی این را هم یادش نیست که، به‌قول مشهور در شبکه‌های اجتماعی، «چرا موشک دوم را زدند؟» ـــ همه می‌خواهیم زنده بمانیم.

دیروز که رفته‌بودم مایع شوینده‌ی لباس بخرم، دیدم قفسه‌های فروش‌گاه زنجیره‌ای نزدیک خانه‌ی‌مان تقریباً خالی‌ست: هرچه قابل نگه‌داری‌ست و می‌توان خورد، از کنسرو ماهی تُن، تا ماکارونی و حبوبات و غلات و نان و برنج، همه را از ترس قرنطینه‌ی تهران برده‌بودند؛ در این میان، حتا یک‌لحظه هم فکر نکرده‌بودند که قرنطینه‌ی شهری به‌بزرگی تهران چنان توان و ظرفیت لجستیکی می‌خواهد که بعید است حکومتی که حتا از توزیع بهینه‌ی ماسک و ضدعفونی‌کننده ناتوان است، بتواند از عهده‌ی آن برآید: هنوز که بنا بر آمارهای رسمی چیزی نشده، شماری از مقامات هم مبتلاء شده‌اند، ما معمولی‌ها به‌کنار.

روشن است که شمار مبتلایان بسیار فراتر از این‌هاست: وقتی هرکه از ایران به‌کشورهای دیگر، از کویت تا بحرین و، حتا، کانادا، سفر کرده آن کشورها را هم آلوده کرده‌است، و نرخ مرگ‌ومیر ناشی از این ویروس فقط در ایران با میانگین جهانی متفاوت است، یعنی تعداد مبتلایان چیزی نیست که اعلام می‌شود (یک‌گمانه‌زنی آماری ظاهراً معتبر شمار مبتلایان را در بهترین حالت ۳۷۷۰ نفر، در بدترین حالت ۵۳۴۷۰ نفر و، احتمالاً، حدود ۱۸۳۰۰ نفر برآورد کرده‌است). برخلاف تصور مرسوم، که این موضوع را ناشی از مخفی‌کاری نهادینه در ساخت قدرت سیاسی کشور می‌دانند، من فکر می‌کنم این موضوع نه ناشی از پنهان‌کاری برای مثلاً افزایش مشارکت در انتخابات یا حضور مردم در راه‌پیمایی ۲۲ بهمن، که ناشی از بی‌تدبیری و ندانم‌کاری بود.

مطابق روش معهود نظام برای برخورد با بحران‌ها، که تا کارد به‌استخوان نرسیده آن را جدی نمی‌گیرد، و به‌واسطه‌ی معضلات سیاسی‌ای که در عرصه‌ی بین‌الملل با آن پنجه‌درپنجه‌ایم، دچار خطای محاسباتی می‌شود که موضوع جدی نیست و صرفاً جوسازی رسانه‌های خارجی‌ست، این‌بار هم به‌نظر می‌رسد تحلیل‌هایی که به‌کرونا با نگاه توطئه می‌نگریستند غلبه یافتند، و مانع از اقدام به‌موقع شدند ـــ این همان تُف‌مالی تاریخی عصر عُسرت است، که ربط میان نظر و عمل را سوزانده‌است. دولت این ویروس را جدی نگرفت؛ با چین مماشات کرد، و شد اینی که می‌بینیم: تنها زمانی خبر کرونا علنی شد، که دیگر نمی‌شد آن را به‌این‌سو و آن‌سو حوالت داد، و شمار مرگ‌ومیر ناشی از آن غیر قابل چشم‌پوشی شده‌بود؛ ضمن این‌که بحران به‌قدری جدی شده‌بود که به‌بیت برخی مراجع، مجلس شورای اسلامی، و برخی مقامات دولت هم رسیده‌بود.

طبیعی‌ست که در وضعیت بحرانی شاهد بروز مناسبات جنگی در جامعه باشیم: همه می‌خواهند از مهلکه جان به‌در ببرند؛ مشکل جامعه‌ی امروز ایران این است که در غیاب سیل و کرونا و زمین‌لرزه و غیرذالک هم، مردمانش با یک‌دیگر سر جنگ دارند ـــ همه از تجربه‌ی مشابهی در این زمینه برخورداریم، که تا کم‌ترین تکانه‌ای به‌مان وارد می‌شود، فوراً در وضعیت دفاعی قرار می‌گیریم، و قصد دفاع و مبارزه می‌کنیم. در واقع، در نوعی بی‌هنجاری سرگردان هستیم، که ویژگی جوامعی‌ست که در حال تجربه‌ی تحولات مدرن با سرعتی دیوانه‌کننده‌اند: برخلاف غرب، که مهد مدرنیته بوده‌است، و سیر تاریخی آن را در دست‌کم سه سده ساخته‌است، ما در شرایطی زندگی می‌کنیم که تمامی تحولات را باید در کسری از روز تجربه کنیم، و با بمباران خبر، تصویر، ویدیو، هرچه داریم و نداریم فراموش کنیم. ما مبتلا به‌نِسیان شده‌ایم؛ حد نهایی ظرف حافظه‌ی‌مان یک‌روز است: روشن است که در چنین وضعیتی، اساساً امکان شکل‌گیری هنجار وجود ندارد و، صرفاً، باید زنده بمانیم، و اگر پول داشتیم، خوش باشیم؛ نه این‌که به‌تأملاتی بپردازیم که نیازمند وقت و ملاحظه‌اند.

این بحران را هم از سر می‌گذرانیم؛ ولی چالش عمیقی که پیش روی تمدن ماست، و این حیات جامعه در وضعیت جنگی دائمی را رقم زده‌است، نیازمند چاره‌جویی جدی‌ست: با این حال، همه چنان درگیری زنده‌مانی هستیم، و می‌خواهیم خودمان را از مهلکه نجات دهیم، که بعید است دست به‌اقدامی جدی بزنیم. چشم‌انداز روشن نیست، و تاریکی اصلاً مربوط به‌این نیست که چه‌حکومتی در ایران بر سر کار باشد، بلکه راجع به‌این است که اساساً ایرانی در کار باشد یا خیر.

این نگران‌کننده است.

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۳۱
محمدعلی کاظم‌نظری

از دیرباز، هرگاه می‌خواستم گفتار و کردار هریک از کنش‌گران سیاسی را بررسی کنم، ابتدا نگاه می‌کردم از کجا پول درمی‌آورند: هر کنش‌گری که انگل این و آن بود، بی‌بروبرگرد مردود بوده و هست؛ از همین‌جاست که هیچ گفتار و کرداری از تمامی حقوق‌بگیران اندیش‌کده‌های این‌سو و آن‌سو، فارغ از موضع و اسم و عنوانی که دارند، اصلاً نمی‌تواند مورد توجه باشد، و از همین‌جاست که کنش‌گرانی مانند درویش‌های گنابادی، یا فعالان ملی‌مذهبی، اصولاً قابلیت ملاحظه و ارزیابی می‌یابند، زیرا آن‌ها از موضع‌گیری‌شان نان درنمی‌آورند، که لازم باشد دست‌مالی در دست داشته‌باشند، که هم جهت وزش پول را تشخیص دهند، و هم کفش‌های تأمین‌کننده‌ی بودجه را پاک کنند.

از این ارزیابی می‌توان این نتیجه‌ی سرراست را گرفت که استقلال بر آزادی تقدم دارد؛ زیرا شخصی که دارای استقلال است، و این استقلال به‌معنای قابلیت تصمیم‌گیری در خصوص ابعاد مالی و وجوه اقتصادی زندگی‌اش، حال یا با قناعت‌پیشگی، که خیلی محدود است، یا با وُسع روزی‌ست، از این امکان برخوردار می‌شود که درباره‌ی موضوعات فارغ از منافع فوری اقتصادی اظهارنظر کند: بدین‌ترتیب، در مورد کسی که از چنین استقلالی بی‌بهره است، می‌توان گفت که اساساً امکان اظهارنظر بی‌توجه به‌منافع عاجل مالی را ندارد. البته روشن است که پشت‌بند هر اظهارنظری نوع از پی‌گیری منافع نهفته است، ولی درباره‌ی کسی که از نعمت استقلال برخوردار است، این منافع می‌توانند چندان کوتاه‌مدت و فوری نباشند، و فرصت را برای تولد انتزاع، و بروز آراء مفیدتر به‌حال عموم، و نه شخص یادشده، فراهم آورند.

و از همین‌جاست که در سپیده‌دَمان مردم‌سالاری، در یونان باستان، حق مشارکت سیاسی محدود به‌کسانی بود که میزان مشخصی از دارایی را در اختیار داشتند، و تا مدت‌ها نیز، مالکیت زمین یک‌شرط مهم داراشدن حقوق سیاسی بود. عجالتاً کاری به‌این نداریم که چگونه این شرط از شروط داراشدن حقوق سیاسی حذف، و برخی از این حقوق ذاتی نوع بشر تلقی شدند؛ ولی باید توجه داشته‌باشیم که موضع‌گیری سیاسی، حتا در کمینه‌ای‌ترین حالت خود، که رأی‌دادن باشد، مستلزم حدی از استقلال مالی‌ست، که استقلال رأی و مطالبه‌گری را به‌دنبال می‌آورد. اتخاذ روی‌کرد سلبی، برای محدودکردن مشارکت سیاسی به‌کسانی که از استقلال مالی برخوردارند، احتمالاً خطر اُلیگارشی را به‌دنبال می‌آورَد؛ برای همین، ای‌بسا بهبود شرایط اقتصادی برای عموم شهروندان، یگانه راه دست‌یابی به‌یک‌مردم‌سالاری راستین باشد (مُراد آمارتیا سِن از «توسعه یعنی آزادی» احتمالاً یک‌چنین چیزی‌ست): رأی‌دهندگانی که رأی‌شان را نمی‌فروشند؛ اما اگر هم بخواهند بفروشند، ارزان نمی‌فروشند، و حواس‌شان هست رأی‌شان باید به‌برنامه‌ی مدون داده‌شود، و پی‌گیری‌های بعدی را هم توأم با نظارت به‌دنبال داشته‌باشد.

جالب است که همین اندازه از استقلال مالی مستلزم کنش‌های عمیق‌تر و گسترده‌تر سیاسی هم هست: مثلاً برای بروز یک‌انقلاب، و شکل‌گیری خودآگاهی‌ای که لازمه‌ی نظریه‌پردازی برای اجتماع شهروندان حول یک‌دالّ مرکزی جهت براندازی ساخت سیاسی‌ست، شکم‌ها نباید گرسنه باشد؛ وگرنه اساساً چیزی جز پی‌گیری مطالبات اقتصادی دم‌دستی نمی‌تواند در دستور کار قرار گیرد، هیچ تعهد عمیقی به‌یک‌آرمان مشترک جمعی نمی‌تواند پدیدار شود، و هیچ مقصود متعالی‌ای قابلیت تعقیب نخواهدداشت. ریشه‌ی فقدان هرگونه موضع‌گیری، مطالبه، و یا شعار اقتصادی در جریان انقلاب ۱۳۵۷ نیز، احتمالاً جایی همین حوالی‌ست؛ مردمانی با شکم‌های نسبتاً سیر، گردن به‌یک‌آرمان مشترک جمعی گذاشتند، و به‌دنبال آزادی دَویدند.

فارغ از مشارکت سیاسی در سطوح حداقلی، در سطوح بالاتر این مشارکت، از قبیل قراردادن خود در معرض آراء مردم جهت تصدی سِمت نمایندگی و یا دیگر سِمَت‌های اجرایی نیز، مهم‌ترین لازمه‌ی کارْ استقلال مالی‌ست، و این استقلال باید معنادار باشد، و با کاسه‌لیسی و نوکیسگی و رانت‌های گوناگون حاصل نشده‌باشد، وگرنه تصدی آن سِمَت را به‌محملی برای پی‌گیری منافع شخصی، واسطه‌گری، دلّالی، و جلب نظر شرکای تجاری تبدیل خواهدکرد؛ چنان‌که تصدی چنین سِمَتی از سوی یک‌آدم گرسنه، سبب می‌شود نظیر همین اتفاق بیافتد، و «گدا معتبر شود». لازم به‌تِذکار است که مرادم از «گرسنه» لزوماً فقیر یا ندار نیست؛ بلکه مرادم شخصی‌ست که برای رهاکردن خودش از وضعیتی که در آن گرفتار است به‌هیچ قاعده‌ای برای بازی پای‌بند نیست، و برای همین هم تنها و تنها به‌دنبال جمع‌کردن پول برای خودش است: ریشه‌ی «گُه‌خوری» یک‌نماینده‌ی مجلس که سابقاً درباره‌اش از منظر حقوقی نوشته‌بودم در همین‌جاست، که طرف تا لکسوس آبی را دیده‌است، حتا نتوانسته‌است اصول لابی‌گری را به‌درستی اجراء کند.

بدین‌ترتیب، لازمه‌ی خودمختاری در بُعد شخصی، که یکی از مهم‌ترین ارکان آزادی‌ست و، به‌بیان آیزایا برلین، صرف‌نظر از وجود و یا فقدان آزادی منفی، برسازنده‌ی آزادی مثبت است، از دید من همین استقلالی‌ست که درباره‌اش نوشتم؛ بعدتر باید درباره‌ی همین موضوع، در بُعد ملی، شماره‌ی دیگری از همین مطلب را قلمی کنم.

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۱۵
محمدعلی کاظم‌نظری

«کیهان» یادداشت مهم و قابل‌تأملی منتشر کرده‌است که تقریباً در راستای همان چیزهایی‌ست که من در «تأملات بنزینی (یک، دو، و سه)» و نوشته‌های پیش از آن در این‌سو و آن‌سو نوشته‌بودم؛ با این حال، این‌که همان حرف را «کیهان» بزند، نشان می‌دهد ظاهراً تحلیل/پیش‌بینی تا اندازه‌ی زیادی بر واقعیت انطباق یافته‌است.

روحانی در آستانه‌ی سفر بسیار مهمی به‌ژاپن است؛ سفری که ایالات‌متحد هم با آن موافقت کرده‌است. این موافقت از آن حائز اهمیت است که به‌معنای مجوزی برای میانجی‌گری از سوی نخست‌وزیر ژاپن تلقی می‌شود؛ خبر چند مشوق اقتصادی، از جمله صدور معافیت خرید نفت برای ژاپن و گشایش یک‌خط اعتباری هم، در این میان منتشر شده‌است.

با تصویب افزایش قیمت بنزین از سوی نهاد بی‌سابقه‌ای به‌نام «شورای سران سه‌قوه»، که هیچ مستندی در نظام حقوقی ایران، از جمله و به‌طور مشخص در قانون اساسی، ندارد، و تأیید مصوبه‌ی این شورا از سوی مقام رهبری، اکنون به‌روشنی معلوم است که این شورا می‌تواند تصمیمات مهم‌تر هم بگیرد.

نکته‌ی مهم این است که این شورا با تصمیم‌گیری در خصوص مسئله‌ی بنزین عملاً به‌قدرت‌مندترین نهاد تصمیم‌ساز امروز ایران بدل شده‌است و، از این ره‌گذر، بالقوه می‌تواند دیگر نهادهای تصمیم‌ساز، از جمله مجمع تشخیص مصلحت نظام، را به‌حاشیه برانَد؛ با این حال، ظاهراً نسبت این نهاد با یک‌نهاد عالی دیگر هنوز چندان مشخص نیست.

این نهاد عالی دیگر، که مستظهر به‌قانون اساسی هم هست، «شورای عالی امنیت ملی»ست، که مصوباتش صرفاً با تصویب رهبری قابلیت اجراء پیدا می‌کند؛ با این حال، از آن‌جا که ریاست این شورا با رییس‌جمهور است، در عمل به‌نظر می‌رسد جای‌گاه شورای اخیر دست‌کم عجالتاً ذیل شورای سران تعریف شود.

مدت‌هاست می‌نویسم که اصلی‌ترین متغیر تعیین‌کننده‌ی آینده‌ی ایران، البته با حذف عامل پیش‌بینی‌ناپذیر تحرک مردم ایران، «برجام» به‌عنوان تجلی عینی انضمام به‌نظم جهانی‌ست. واقعیت این است که با فشارهایی که از بیرون وارد می‌شود، گزینه‌ی دیگری هم به‌جز این انضمام پیش روی نظام نیست: مناقشه این‌جا شکل می‌گیرد که چه‌کسی این پروژه را تکمیل کند؟

موضوع اساسی این است که هرکس این پروژه را به‌سرانجام برساند، تعیین می‌کند قدرت چگونه تقسیم شود، و احتمالاً قدرت‌مندترین شخص ایران خواهدشد؛ روحانی در این میان تمام توش‌وتوان خود را صَرف خاتمه‌ی موفقیت‌آمیز این پروژه کرده‌است ـــ چنان‌که در مبارزات انتخاباتی ۱۳۹۶، وعده داده‌بود کاری می‌کند تمام تحریم‌ها برداشته‌شوند، و من هم درباره‌اش نوشته‌بودم.

بنابراین، همان‌گونه که با یک‌تصمیم سرنوشت‌ساز برای گران‌کردن بنزین نهاد تازه‌ای را برای اتخاذ تصمیمات راه‌بردی و اخذ تأیید رهبری در چارچوب آن، در عین خلع‌سلاح‌کردن دیگر نهادهای قدرت‌مند، تأسیس کرد، هیچ بعید نیست از ظرفیت همین نهاد برای حل‌وفصل پرونده‌ی FATF، که فضاسازی رسانه‌ای‌اش را هم با ماجرای سرمربی استقلال دنبال می‌کند، استفاده کند.

به‌موازات، کاملاً محتمل است که نظیر حرکت غیرمنتظره‌اش درباره‌ی بنزین، از موقعیت شکننده‌ی ترامپ در ایالات‌متحد، که در حال استیضاح است، استفاده کند، و ضمن مذاکره‌ی علنی با او، عکس یادگاری هم بگیرد؛ چنان‌که تاکنون بارها اظهار کرده‌است که حاضر به‌قربانی‌شدن در این راه است.

ادامه‌ی این مسیر را مغزهای متفکر جناح اصلاح‌طلب ـــ سعید حجاریان و عباس عبدی ـــ ترسیم کرده‌اند: استعفای روحانی، و قراردادن رهبری در عمل انجام‌شده؛ بدین‌ترتیب، از آستانه‌ای گذر می‌شود که عبور از آن کافی‌ست، و پس از آن، صرف‌نظر از روند روی‌دادها، سرانجام روشنی به‌چشم نمی‌خورد.

برخلاف تصور، این انضمام مساوق این نیست که تبدیل به‌اروپا یا آمریکا شویم: چنان‌که پیش‌تر نوشته‌ام، آینده‌ی این مسیر به‌یکی از دو مقصد چین و یا روسیه ختم می‌شود؛ مدل ِ نسبتاً بهتر چینی، از آن‌جا که کم‌تر مافیایی‌ست، اگرچه در مجموع بیش‌تر به‌سود کشور است، ربطی به‌ما معمولی‌ها پیدا نمی‌کند.

ما معمولی‌ها، زیر چرخ‌های اقتصادی که رسماً نولیبرالی و مجری سیاست‌های سه‌گانه‌ی صندوق بین‌المللی پول، بانک جهانی، و سازمان تجارت جهانی خواهدشد، خواهیم‌ماند: به‌وضعیت کارگران کارخانه‌های آمریکایی در چین نگاهی بیاندازید؛ کارخانه‌هایی که تدبیرشان برای جلوگیری از خودکُشی کارگران، نصب توری‌های فلزی برای ممانعت از برخورد کارگران به‌زمین است.

ایران موتور محرک اقتصاد جهان خواهدشد: با انبوهی از منابع طبیعی قابل استخراج و صادرات؛ زمین‌های دست‌نخورده‌ای که کاملاً آماده‌ی اجرای بزرگ‌ترین پروژه‌های پیمان‌کاری، آن هم با تأمین مالی ِ خودِ پیمان‌کاران بزرگ خارجی، هستند؛ و البته خیل عظیمی از کارگران تحصیل‌کرده‌ای که دست‌مزد قانونی‌شان به‌زحمت به‌روزی چهار دلار می‌رسد.

[عنوان نوشته را از مسمّط «جمهوری‌نامه»، سروده‌ی محمدتقی بهار، برداشته‌ام.]

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۸ ، ۱۲:۳۸
محمدعلی کاظم‌نظری