«جهان با من برقص»: در ستایش (نا)مرگ، یا زندگی
پارسال که در اصفهان بهتماشای «جهان با من برقص» نشستم، بهجز اینکه بههمه بگویم اثر فوقالعاده حالخوبکنیست و بروند سینما و آن را تماشا کنند و محظوظ شوند، چیز دیگری برای گفتن دربارهاش نداشتم: برای همین هم بیخیال نوشتن دربارهاش شدم؛ مبادا پیشزمینهای ایجاد شود که روی لذت بیواسطهای که از این اثر میتوان برد، اثرگذار باشد.
اما حالا، که دوباره و، اینبار در خانه، نشستم پای این فیلم، بهنظرم رسید میتوان چیزهای بیشتری دربارهاش نوشت؛ طبعاً با این تذکر که اگر میخواهید این فیلم را تماشا کنید، اصلاً این نوشته یا هر نوشتهی دیگری با موضوع آن را نخوانید ـــ بگذارید در حال خوش فیلم غوطه بخورید، و خودتان با پرسشهای عمیقی روبهرو شوید که این فیلم پیش رویتان میگذارد.
کتاب خوبی هست بهنام «پرسشهای زندگی»؛ اثر فرناندو سَوَتِر، فیلسوف نامدار اسپانیایی، که با ترجمهی پاکیزهی عباس مخبر بهچاپ رسیدهاست. یکی از ایدههایی که این کتاب آن را بهخوبی عرضه میکند، این است که اساساً هرگونه تأمل در زندگی و معنای آن از این واقعیت برمیخیزد که انسان در نهایت میمیرد.
اندیشیدن در مورد مرگ، سبب میشود انسان بتواند زندگی کند و، در کمال شگفتی، اگر جاودانه بودیم، احتمالاً هیچ کاری نمیکردیم، چون هیچ چیزی کمترین معنایی نمیداشت؛ وقتی تا بینهایت زندهایم، زندگی، که مفهومیست در مقابل نیستی، اصلاً نمیتوانست وجود داشتهباشد. این کتاب، این ایدهی نسبتاً ثقیل را بهروانیِ هرچه تمامتر میپروراند.
«جهان با من برقص» مرا یاد این کتاب و این ایده انداخت؛ اینکه تمام زندگی اتفاقاً در تقابل با واقعیتی بهنام مرگ است که وجود، واقعیت، و معنا مییابد. وقتی دوستان «جهانگیر» بهمناسبت سالروز تولدش دور او جمع میشوند، و با این موقعیت روبهرو میشوند که او در آستانهی مرگ است، همهچیز تغییر میکند؛ درک بیواسطهی این حقیقت، همهچیز را عوض میکند.
فیلم در انتقال این مفهوم محوری استادانه عمل میکند؛ بهخوبی میبینیم که مرگِ قریبالوقوع جهانگیر کاری میکند حتا خودش هم عوض شود: چنانکه در مونولوگ کوتاه اواخر فیلم نیز، بهاین موضوع اشاره میکند. روایتی که از نسبت مرگ و زندگی در این فیلم میبینیم، بی آنکه کمترین صبغهی دینی داشتهباشد، بهدرستی میکوشد در آیینهی مرگ معنایی برای زندگی تمهید کند؛ اینکه ما نتیجهی قرضی هستیم که دیگری بهمان دادهاست، و ما نیز باید قرضمان را اداء کنیم.
فیلم سرشار از اشارتهای استعاریست؛ مینیبوس سرخرنگ زیبایی که احتمالاً نشانهای از مرگ است، مدام در حال حرکت است و، حتا، جمع ناهمگون دوستان جهانگیر نیز، چونان حواریون رنگوارنگ عیسای ناصری، میتواند بهخوبی بخشی از آدمیزادِ معاصر را نمایندگی کند. در وجه فُرمی، فیلم بهشدت متأثر از سینمای ایتالیاست.
بازیها روان است؛ از بازی بازیگر محبوبم ـــ جواد عزتی ـــ نمیتوانم صرفنظر کنم، و تبحر او در حالات مختلف روحی شخصیت «احسان» واقعاً ستودنیست. پژمان جمشیدی نیز، بهواقع توانستهاست از عهده برآید؛ میمانَد یکی از قدرنادیدهترین بازیگران سینما و تئاتر ایران، سیاوش چراغیپور، که بیگمان بسیار کمتر از آنچه شایستگیاش را دارد، مورد توجه بودهاست.
تماشای «جهان با من برقص» تجربهی بدیعیست: فارغ از حال خوب، این فیلم میتواند کاری کند مسئلهی معنا، این دیرپاترین مسئلهی بشر، که عمری هماندازهی مسئلهی بقاء دارد، حتا برای لحظاتی از ناخودآگاه بهخودآگاه ذهنتان بیاید، و در این باره فکر کنید که همگی روزی خواهیممُرد؛ برای آنکه مرگی توأم با حِرمان را تجربه نکنیم، با این فرض که در هر حال فقدان امری نومیدکننده است، چه باید بکنیم؟
پاسخ سرراستی وجود ندارد؛ باید با تمام وجود زندگی کنیم، بی آنکه پروای چیزی را داشتهباشیم، بی آنکه دربند موهومات باشیم، بی آنکه حسرت چیزی بهدلمان بماند. اینجاست که فیلم پاسخی رواقی بهپرسش از زندگی در چنته دارد، و آرامش جاری در صحنهصحنهی فیلم نیز، متأثر از همین رواقیگریِ دلچسب است.