واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

عنوان ندارد.

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۰۳ ق.ظ

در میان دردهایی که بشر بِدان مبتلا می‌شود، یقیناً دردی سهم‌گین‌تر از بی‌کسی وجود ندارد؛ این‌که تنها باشی و تنها بمانی و نتوانی با هیچ‌کسی حرف بزنی ـــ نه از این رو که کسی نیست؛ اتفاقاً ممکن است در میان آدم‌ها باشی و، هم‌زمان، تنها بمانی: نکته این است که کسی حرفت را نمی‌فهمد و، ای‌بسا، تو هم حرف دیگران را نمی‌فهمی. بدین‌ترتیب، گفت‌وگویی شکل نمی‌گیرد؛ به‌تدریج یاد می‌گیری با تکلم صامت ـــ کتاب و دفتر ـــ خو بگیری، حفاظی دورت تعبیه کنی که دیگران را بِدان راهی نباشد، و به‌تنهایی درونی حفاظی خودساخته عادت کنی. حفاظ برخی در این میان جوشیدن با هر تَنابنده‌ای‌ست؛ آدم‌های خوش‌مَشرَبی که با هر موجود زنده‌ای می‌جوشند، و روابطی به‌غایت سطحی ولی خوش‌رنگ با دیگران برقرار می‌کنند، تا کسی نفهمد اصلاً حفاظی وجود دارد و انزوایی؛ گویی یک‌پرده‌ی خوش‌گِل روی نرده‌های سرد حفاظ‌شان انداخته‌اند و، به‌جِد، مراقب‌اند که لو نروند: آن‌ها چنان تنشی را در نتیجه‌ی این فرآیند در خلوت‌شان تجربه می‌کنند، که به‌نظر می‌رسد پرده در نهایت با حفاظ یکی شود؛ یعنی دیگر اثری از حفاظ نمانَد و، تدریجاً، در جمعی که هیچ علاقه و حرمتی برایش قائل نبوده، و هیچ درکی از ذهنیاتش نداشته، مُستَحیل می‌شود. اما حفاظ برخی دیگر انزواست؛ دوری از هرکس و هر چیزی که ممکن است پا درون محوطه‌ی امن‌شان بگذارد، و زندگی هراس‌ناک در میان جماعتی که هر لحظه باید مراقب باشد متعرض قفل‌های محوطه‌ی عزیزش نشوند، و امان از روزی که این آدم بی‌پناهِ تنها عاشق شود: بی‌احتیاطی می‌کند و حفاظ مقفّل را بر روی یک‌انسان دیگر می‌گشاید، و این بزرگ‌ترین خطری‌ست که در زندگی می‌پذیرد ـــ اگر آنی که عاشقش شده‌است هیچ درکی از محوطه‌ی مقدسی که به‌آن پا گذارده‌است نداشته‌باشد، محوطه را لجن‌مال می‌کند؛ اصلاً نمی‌داند و نمی‌فهمد که چه‌امانت گران‌بهایی را دارد مُلَوّث می‌کند و، در یک‌کلام، آن را به‌گند می‌کشد: با تمام ابتذالی که بیرون از حفاظ بوده و، اصلاً، برای دوری از همین ابتذال هم چنین حفاظی بنا شده‌است، محوطه‌ی آرام را دچار تشویش و ناآرامی می‌کند تا، سرانجام، فروبریزد و ویران شود. کمینه‌نیرویی که برای زیستن لازم است، و در اختیار چنین فردی قرار دارد، آن حفاظ ایمنی‌ست که روانش را از فروپاشی مصون می‌دارد، و می‌تواند در آن به‌عریان‌ترین وجهی به‌تماشای خود بنشیند، تأمل کند، و با کاغذهایش به‌گفت‌وگو بپردازد و، زمانی که این حصار به‌دست معشوﻗ(ﻪی) بی‌وفا به‌نابودی کشیده می‌شود، دیگر چیزی ندارد که با آن نفس بکشد: سرگشته و آشفته و ویران، باید حصار دیگری برپا کند، تا دوباره نیرویی برای زندگی بیابد؛ اگر هم نیابد، چنان فرومی‌پاشد که گویی اصلاً وجود نداشته‌است.

۹۶/۱۱/۱۶
محمدعلی کاظم‌نظری

نظرات  (۱)

واقعا متن بسیار زیبایی بود بی کسی به شدت درد آور است 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی