واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

از آن زمان که «گیرنده»ها سیاه‌وسفید بود، و گزارش‌گر ناگزیر از این بود که بگوید نفر سمت راست ایرانی‌ست یا نفر سمت چپ، حتا در مدرسه و با رادیوی کوچک موج کوتاه، از عمق وجودم کُشتی را دنبال کرده‌ام: تجسم عالی مبارزه‌طلبی، خسته‌نشدن، ادامه‌دادن، تا پیروزشدن.

پس از علی‌رضا حیدری، با آن فُرم آماده و هیکل ورزیده و اندام به‌هم‌پیچیده و، البته، چهره‌ی دل‌پذیر، که دستی هم بر آتش فلسفه‌خوانی داشت، کُشتی را به‌خاطر کُشتی می‌دیدم: برای تماشای ناب‌ترین صحنه‌های مبارزه‌ی تن‌به‌تن، که جلوه‌ی آشکاری از زندگی ـــ نبرد برای زنده‌ماندن ـــ است؛ فقط هم کُشتی آزاد (فرنگی زیاده‌ازحد دست‌وپاگیر است)!

از یک‌زمانی به‌بعد، کُشتی‌گیر تازه‌ای پیدا شد: حسن یزدانی؛ دلاوری که به‌کم‌تر از ضربه‌فنی راضی نمی‌شد. یکی از اقوامش را می‌شناختم؛ می‌گفت هر روز به‌پاهایش وزنه می‌بندد و در ساحل ماسه‌ای، میان امواج، چندین‌ساعت در روز می‌دود. یاد «کاکِرو یوگا» می‌افتادم: شخصیت محبوبم در «فوت‌بالیست‌ها»، که خودساخته بود و از دل فقر کَنده بود، تا بالا و بالاتر برود؛ او هم با موج‌های دریا مبارزه می‌کرد ـــ یا در واقع، با خودش.

نشستم به‌تماشای کُشتی‌های یزدانی؛ مسحور اراده‌ی خیره‌کننده‌اش برای پیروزی شدم: این‌که وقتی با آن جهش‌های به‌قولِ هادی عامل «سبک‌بار»، بی‌قرارِ مبارزه وارد تشک می‌شود، ولی نمی‌برد، یا اصلاً وقتی ضربه‌فنی نمی‌کند، یا وقتی در وقت قانونی مبارزه با فاصله‌ی امتیازی کم می‌برد، خوش‌حال نیست؛ دائماً از خودش ناراضی‌ست و با تمام وجود می‌خواهد بهتر و بهتر شود: هیچ توقف‌گاهی پیشِ روی او نیست.

درخشان‌ترین کُشتی‌اش، فینال المپیک ریو (۲۰۱۶) است؛ همان که سر رقیبش ـــ انور گدیوف، کُشتی‌گیر روس ـــ آسیب دیده‌بود و مدام خون‌ریزی می‌کرد و لازم بود پانسمانش تجدید شود: با وقفه‌های مکررِ ناشی از آسیب‌دیدگی گدیوف، اول ۶ امتیاز عقب افتاد؛ ولی خم به‌ابرو نیاورد، و آن‌قدر برای بزرگ‌شدن با خودش جنگیده‌بود، که نبرد روی تشک برایش هیچ باشد.

آهسته‌آهسته امتیاز گرفت؛ تا رسید به ۱۰ثانیه‌ی آخر فینال المپیک، که سال‌ها برای رسیدن به‌آن دویده‌بود و جنگیده‌بود: با کمال آرامش گدیوف را خاک کرد، و هرقدر هم مربی روسیه به‌آب‌وآتش زد و اعتراض کرد، به‌جایی نرسید. او ایران را قهرمان کرده‌بود؛ جوانی که یک‌تنه همه را شکست داد، تا اشک‌های سیل‌آسایی را از چشمان هم‌وطنانش جاری کند.

او کُشتی‌گیر خارق‌العاده‌ای‌ست؛ به‌نظر من می‌تواند بهترین کُشتی‌گیر تاریخ ایران و، حتا، بهترین کُشتی‌گیر تمام دوران‌ها باشد، و نکته‌ی مهم این است که در برابر شخصیتی که یزدانی دارد، این بهترین‌بودن رنگ می‌بازد: او با خودش در نبرد است؛ برای آن‌که هر روز و هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه بهتر شود.

این رمز موفقیت اوست؛ یزدانی اگر دانش‌مند می‌شد، به‌کم‌تر از بردن جایزه‌ی نوبل راضی نمی‌بود، یا اگر مدیرعامل می‌شد، به‌کم‌تر از این‌که شرکتش ارزش‌مندترین شرکت جهان شود راضی نمی‌بود: این شخصیتِ عاشق تعالی و ازخودناراضی اوست، که در هر حالتی مانند پیش‌ران قدرت‌مندی او را به‌پیش می‌راند و موانع پیشِ رویش را خُردوخمیر می‌کند.

با افتخار می‌گویم که یزدانی الگوی من است: الگوی تام‌وتمام مبارزه‌طلبی و خسته‌نشدن و جلورفتن و قانع‌نبودن، اول از همه با خود و از خود، تا از کوره‌ی گدازان این مبارزه‌ی بی‌امان، الماس درخشانی بیرون بیاید که هیچ آلایشی را برنمی‌تابد.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۷ ، ۰۹:۴۵
محمدعلی کاظم‌نظری

در این چند روز، سه‌تصویرِ ظاهراً بی‌ربط، داستان جالبی را روایت کردند:

تصویر نخست، شامل نوشته‌ی مخدوشی در اینستاگرام محمدجواد ظریف بود، که خبر از استعفای او می‌داد؛ تصویری که چندساعت بعد، با تصویر دیگری مبنی بر کوتاه‌آمدن او از استعفاء، تکمیل شد.

تصویر دوم، ویدیوی کوتاهی از یک‌نمایش‌گاه مُد در لواسان بود، که می‌توانست نمونه‌ی بُنجُلی از یک‌نمایش‌گاه مُد واقعی باشد؛ نمایش‌گاهی که برگزاری‌اش به‌خاطر بی‌توجهی به«مسئله‌ی حجاب» خبرساز شد.

تصویر سوم، عکسی از میرحسین موسوی و زهرا رَه‌نورد بود؛ در حالی که گذر سالیان بر چهره‌ی‌شان هویداست.

ظریف استعفاء کرد و برگشت؛ نمایشی که تنها برای تحکیم جای‌گاه گرایشی اجراء شد که «برجام» را به‌نتیجه رساند: نمی‌گویم حزب یا جناح، می‌گویم «گرایش»، و منظورم هم تمایل انکارناپذیر و روبه‌گسترشی در کلیت نظام است، که به‌دنبال معامله با جهان و روی‌گردانی از تمام شعارهای دالّ بر «ایستادگی»ست؛ گرایشی چنان قدرت‌مند، که حتا بیانیه‌ی مفصل «گام دوم» هم چندان اثری بر حرکت آن نگذارَد.

استعفای ظریف و بازگشت او، به‌روشنی، راه‌کاری برای نهایی‌سازی تصویب مستندات گروه ویژه‌ی اقدام مالی در مجمع تشخیص مصلحتی‌ست که مکان هندسی تمام جناح‌های مسلط قدرت در نظام است؛ با نمایشی که در اینستاگرام، این جولان‌گاه سیاست‌زدایی از عرصه‌ی عمومی، و نه توییتر ـــ به‌عنوان رسانه‌ی رسمی وزیر امور خارجه ـــ به‌دقت هرچه تمام‌تر اجراء شد، سلطه‌ی بی‌چون‌وچرای گرایش انضمام به‌نظم جهانی، پذیرش ادبیات مستقر، استحاله‌ی مفهوم «انقلاب» در دیوان‌سالاری بین‌المللی، به‌جای پای‌داری در برابر آن، تحکیم شد.

همین‌جا دو اشارت لازم است: یکی این‌که مستندات گروه ویژه‌ی اقدام مالی، در برابر برجام، تقریباً هیچ است؛ بدین‌معنا که تصویب آن‌ها در برابر عقب‌نشینی در موضوع هسته‌ای، که زمانی همه‌ی هستی و چیستی مملکت را تشکیل می‌داد، اصلاً به‌حساب نمی‌آید: پرسش این است که پس بحث بر سر چی‌ست؟ گمان من این است که فرآیند انضمام به‌نظم جهانی، چنان‌که دلالت‌های نرم‌افزاری و سخت‌افزاری‌اش هم به‌روشنی دیده می‌شود، در مذاکراتی پنهانی جریان دارد، و تمام چالش‌ها هم این‌جاست که چه‌گروهی سُکان‌دار «گرایش» تازه‌ی نظام شود: حرکت مجمع در تعویق تصمیم‌گیری نیز، علاوه بر خریدن زمان برای به‌نتیجه‌رساندن دادوستدهای داخلی، ارسال نوعی پیام به‌طرف خارجی هم هست، که «یک‌گام جلوتر بیا، ما آماده‌ایم».

اشارت دوم آن است که زمانی باید از تاریخ حساب کشید؛ برای ما ملتی که اصولاً به‌پرسیدن عادت نداریم، و به‌جای پرسش، همواره انبانی از پاسخ‌های آماده در چنته داریم، این حساب‌کشیدن سخت و جان‌کاه خواهدبود. با این همه، زمانی باید بپرسیم که کجای تاریخ را اشتباه آمدیم و کجا را درست عمل کردیم؛ دورانی که در پیش است، کم‌تر اجازه‌ی اشتباه می‌دهد. این پرسش‌ها را باید از ژرف‌ترین لایه‌های عمل و نظر بپرسیم؛ از خودِ پرسش شروع کنیم، تا در جایی از مسیر به‌این پرسش تعیین‌کننده برسیم، که: ایستادگی بهتر است یا انضمام؟ چرا؟ چرا زودتر ـــ به‌موقع ـــ به‌جمع‌بندی نرسیدیم؟

ویدیوی کوتاه نمایش‌گاه مُد لواسان هم، چونان جام جهان‌نمایی، نشان می‌دهد وقتی چانه‌زنی‌ها به‌سرانجام برسد، با چه‌پدیدارهایی بیش‌ازپیش روبه‌رو خواهیم‌شد: انبوهی از نمایش‌های پوچ، برای جذب طبقه‌ی متوسط سرگردانی که نمی‌داند در عصر «پسابرجام» باید به‌چه‌چیزی چنگ بزند؛ این‌جا فقط خوش‌باشی و ابتذال است که، هم‌چون تمامی دیگر نواحی دنیا، جولان خواهدداد، و مردمان را انگشت‌به‌دهان نگاه خواهدداشت، که با تماشای «طاووس»های باسمه‌ای فریاد حیرت سر دهند، و غرق افسون تجربه‌ی گردش و خرید بی‌پایان در هزاران «مال» سرتاسر کشور شوند ـــ حل مسئله‌ی حجاب و ورود زنان به‌ورزش‌گاه و دیگر دغدغه‌های پوشالی شکم‌سیرهای وطن نیز، چنان بَطئی رخ خواهدداد که هیچ‌کس حتا به‌خاطر نخواهدآورد زمانی حجاب شرعی یک‌الزام قانونی در ایران بوده‌است؛ چنان‌که عقب‌نشینی‌های نظام حقوقی کشور در تمام موضوعات چالش‌برانگیز دیگر، از دیه‌ی نابرابر و حکم سنگ‌سار (رَجْم) تا اعدام‌های پُرشمار، به‌یاد کسی نمی‌آید.

اما تصویر سوم، که پیرمردی را در کنار هم‌سرش نشان می‌دهد؛ دالّ روشن ایستادگی، در سکوت، بدون جاروجنجال و غوغا، بر یک‌خواسته‌ی روشن. در مسیر انضمام به‌نظم جهانی، حل مسئله‌ی حصر، ساده‌تر از هر کار دیگری خواهدبود: همین‌حالا هم سازوکار رفع حصر در جریان است، و ملاقات‌های خانواده و شخص محصوران ظاهراً آسان‌تر شده‌است؛ در واقع، در فضا ـ زمان امروز و فردای ایران، رفع حصر تقریباً مطالبه‌ی هیچ‌کس نیست و، حتا، اگر دفعتاً هم واقع شود، هیچ واکنش ویژه‌ای را برنمی‌انگیزد؛ چنان‌که عکس پیرمرد و پیرزنی که صادقانه بر درخواست‌شان (کاری ندارم درخواست‌شان درست بود یا نادرست، قانونی بود یا غیرقانونی) ایستادگی کرده‌اند تا پیر شوند، عمده‌ی واکنشی که برمی‌انگیزد چیزی شبیه به‌این است: «آخی! چه پیرمرد و پیرزن گوگولی و بامزه‌ای!»؛ یا در بهترین شرایط، این: «چقدر پیر شده!».

تصویر سوم، با همه‌ی آه‌وفغان‌های کم یا زیاد زودگذر، روشن‌ترین قرینه‌ی تمام‌شدن یک‌عصر، و آغاز یک«عصر جدید» است؛ عصری که در آن، سلطه از آن دغدغه‌های شکم و زیرشکم است، و جامعه‌ای باقی نمانده که بخواهد سیاست‌ورزی کند، یا به‌دنبال دغدغه‌های متعالی، پیر شود.

۱ نظر ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۱۴
محمدعلی کاظم‌نظری

در شرایط زمانی و مکانی‌ای که شمارگان کتاب‌های جدی نهایتاً یک‌هزار نسخه است (بگذریم که بخش زیادی از این کتاب‌ها هم به‌کتاب‌خانه‌های عمومی می‌روند تا خاک بخورند)، کسی می‌تواند افکار عموم را با خود هم‌راه کند که پیام چندرسانه‌ای گیراتری منتقل کند: هرچه خوش‌رنگ‌تر بهتر، هرچه احساسی‌تر بهتر.

«من‌وتو» دارد چنین می‌کند: با بهره‌برداری از بایگانی غنی رادیو و تلویزیون ملی ایران، که ظاهراً در جریان رقومی‌کردن نسخه‌ای از آن به‌یغما رفته‌است، مشغول ساختن تصویر درخشانی از دوران حکم‌رانی رضا و محمدرضا پهلوی و تصویر تیره‌وتاری از انقلاب سال ۱۳۵۷ است، تا پیامی را مخابره کند.

مخاطب «من‌وتو» اول جذب رنگ‌وروی فریبای آن می‌شود؛ مجریان خوش‌بَرورو، برنامه‌های سرگرم‌کننده‌ای که مایه‌ی کنترل‌شده‌ای از جذابیت جنسی دارند، رنگ‌ولعابی که در مقایسه با هیاهوی مناسک مذهبی متورم خواستنی‌تر از همیشه می‌شود، و محتوای ساده و فرح‌بخشی که انباشته از تصاویر دل‌رُباست.

«من‌وتو» آن‌چنان در جذب مخاطب خوب عمل می‌کند، که می‌تواند برنامه‌های مستندگونه‌اش را نیز به‌خوبی پخش کند؛ مخاطب این شبکه، در لابه‌لای برنامه‌های سرگرم‌کننده‌اش، با جزئیات تاریخ ِ مگوی معاصر نیز آشنا می‌شود، و حیرت می‌کند که چطور تا امروز آن‌ها را نمی‌دانسته‌است.

در غیاب یک‌مرجع رقیب آشنا به‌رسانه‌ی پَسامدرن، که کارویژه‌اش ساخت واقعیت و پرداخت «پَساحقیقت» است، واقعیتی که «من‌وتو» برمی‌سازد به‌تاریخ بدل می‌شود؛ مخاطبی که مسحور تماشای تصاویر دل‌انگیز برنامه‌های این شبکه شده‌است، واقعیت برساخته‌ی مستندگونه‌های آن را نیز می‌پذیرد.

او تصویر روشن حکومت پهلوی را می‌بیند؛ بعد، با هیولای «انقلاب ۵۷» مواجه می‌شود ـــ ناگهان، پرسشی بر سرش آوار می‌شود: «چرا انقلاب کردیم؟»؛ اگر حکومتی این‌قدر خوب بوده، اصلاً چرا علیه آن به‌پا خاسته‌ایم؟ آن هم این‌قدر سبعانه و توأم با نابخردی؟

او متوجه تحقیر نهفته در این مستندگونه‌ها نمی‌شود؛ تصاویری با کُنتراست بالا از تضاد خوبی ِ ادعایی پهلوی و بدی ِ انقلاب از جلوی چشمش رژه می‌روند و همگی می‌گویند: «چرا انقلاب کردی؟!» ـــ جابه‌جایی از پرسشی تبیینی، به‌پرسشی تجویزی؛ «من‌وتو» بی‌صدا فریاد می‌زند: «تو غلط کردی!».

«من‌وتو» به‌سادگی به‌مردم می‌قبولاند که انقلاب‌شان اشتباه بوده‌است؛ حکومتی را برانداخته‌اند که در مجموع عمل‌کرد خوبی داشته‌است، و حکومتی را جای‌گزین کرده‌اند که بدکار است ـــ آن هم به‌شیوه‌ای کاملاً بَدَوی.
برخلاف تصور مرسوم، که «من‌وتو» را وابسته به‌سلطنت‌طلبان می‌داند، من فکر می‌کنم اتفاقاً منافع این شبکه با منافع هر حکومتی که در ایران بر سر کار باشد هم‌سویی انکارناپذیری دارد.

«من‌وتو» اگرچه حکومت پهلوی را تطهیر می‌کند، ولی هدف اصلی‌اش این نیست؛ «من‌وتو» به‌دنبال انکار مفهوم «انقلاب» است: خیزش ملی برای اصلاح وضعیت؛ براندازی یک‌ساختار سیاسی برای احیاء فضایل سیاسی؛ آرمان‌خواهی بشر برای دست‌یابی به‌عدالت و آزادی و استقلال.

«من‌وتو» ایده‌ی براندازی جمهوری‌اسلامی را ترویج نمی‌کند؛ در واقع، این شبکه آن‌چنان در خدمت سیاست‌زدایی عرصه‌ی عمومی‌ست، که اساساً نمی‌تواند ایده‌ی سیاسی‌ای را رواج دهد.

حتا «اتاق خبر» این شبکه نیز، نوعاً در خدمت سرکوب مردم است؛ خبرهای آن، روایت‌های مردمی‌اش، همه و همه در خدمت زدن تودهنی به‌مردم بی‌پناهی هستند که متوجه نمی‌شوند دارند توسری می‌خورند.

وقتی رسانه‌ای دائماً تصویری از واقعیت نشان می‌دهد که تماماً سیاه است، در واقع چونان آینه‌ی سخن‌گویی عمل می‌کند که مدام در حال بدگویی‌ست؛ او می‌خواهد مخاطبش را خُردوخمیر کند.

وقتی همه‌ی برنامه‌های «من‌وتو»، که سرگرم‌کننده و احساسات‌برانگیز و فارغ از سیاست‌اند، تا بِدان‌جا که همه‌ی مفاهیم عالی را به‌بحث‌هایی بندتمبانی فرومی‌کاهند، به‌دنبال سیاست‌زدایی‌اند، مستندگونه‌هایش هم از این قاعده مستثنا نیستند و نمی‌توانند باشد.

آن‌ها می‌خواهند هر نوع آزادی‌خواهی، استقلال‌طلبی، عدالت‌جویی را اول با خاله‌زنک/دایی‌مردک‌بازی به‌گند بکشند و، حتا به‌این مقدار نیز قانع نیستند؛ نزدیک‌ترین تصویر از آزادی‌خواهی ِ ناکام ملت ایران را نیز، چنان مخدوش می‌کنند که ملت بگوید: «گُه خوردم انقلاب کردم؛ دیگر از این غلط‌ها نمی‌کنم!».

مطلوب همه‌ی جهان از ملت ایران همین است: ملت یگانه‌ای که همواره با قدرت‌مندان تاریخ سر ناسازگاری داشته‌است، باید به‌خاک‌وخون کشیده شود؛ باید ذهن او را از سیاست زدود، باید چنان تحقیرش کرد و ترساندش که خود را بازنشناسد، و پاپیچ هیچ قدرتی از لاهوتی تا ناسوتی نشود.

جالب این‌جاست که نظیر همین سازوکار در رسانه‌های داخلی نیز، البته به‌صورتی دیگر، در حال تکرار است: آلوده‌هایی که بیش‌تر به‌آگهی‌نامه‌هایی می‌مانند در ستایش این و آن حزب و جریان و دسته‌ی سیاسی؛ بدون آن‌که هیچ اثری از پرسش‌گری در آن‌ها باشد، و در هر ماجرایی، اولاً انگشت‌اتهام‌شان به‌سوی مردم است.

با همه‌ی این‌ها، من به‌این ملت هم‌چنان امیدوارم؛ اگر حساب مفت‌خورهای گردن‌کلفت داخلی و خارجی را، که اتفاقاً می‌توان نشان داد منافع مشترکی در وضعیت کنونی دارند، از ملت جدا کنیم، با مردمی روبه‌رو می‌شویم که در نزدیک به‌یک‌سده‌ی گذشته، سه‌انقلاب، دو اشغال، و یک‌دفاع جانانه‌ی بسیار طولانی را از سر گذرانده‌است و، هم‌چنان، به‌شیوه‌ی خود در جست‌وجوی زیستی انسانی‌ست.

از این‌که ایرانی‌ام به‌خود می‌بالم.

۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۱۵
محمدعلی کاظم‌نظری

این مطلب در شماره‌ی ۲۶۱۱ روزنامه‌ی «وطن امروز» به‌تاریخ ۲۹ آذر ۱۳۹۷ منتشر شده‌است؛ صرفاً جهت درج در سوابق قلمی، بدون هیچ‌گونه تغییر در نسخه‌ی منتشرشده، آن را در این‌جا نیز بازنشر می‌کنم.


کلیپ کوتاهی که از مواجهه یکی از نمایندگان مجلس با یک ‌کارمند اداره‌ای دولتی (گمرک) منتشر شده‌ و حواشی متنوعی که برانگیخته‌ است، دلالت‌های مهمی دارد؛ با فرض صحت کلیپ منتشرشده که با توجه به ‌اظهارات نماینده مورد بحث ظاهراً در صحت این کلیپ تردیدی وجود ندارد، این موارد قابل ‌تأملند.

۱- نخستین پرسش آن است که آیا فیلمبرداری از این صحنه و پخش کلیپ آن، رفتاری غیرقانونی ا‌ست یا خیر؟ اولاً باید توجه کرد که ظاهراً اداره دولتی محل وقوع این ماجرا منع قانونی از حیث فیلمبرداری نداشته‌ است، چرا که اماکن دولتی‌ای که تصویربرداری در آن ممنوع است معمولاً ویژگی‌هایی دارند که از لحاظ مراعات ملاحظات امنیتی این منع را توجیه می‌کند، لذا در این قبیل اماکن اساساً وسایلی که قابلیت تصویربرداری دارند امکان ورود ندارند. ثانیاً در مقرره قانونی مربوط به ‌این موضوع که «قانون نحوه مجازات اشخاصی که در امور سمعی و بصری، فعالیت‌های غیرمجاز می‌نمایند (مصوب ۸۶)» باشد، اثری از جرم‌انگاری فیلمبرداری در اماکن عمومی دیده نمی‌شود؛ یعنی صِرفِ فیلمبرداری و انتشار کلیپ مواجهه نماینده مجلس و کارمند اداره، که در اداره‌ای دولتی انجام شده ‌است، در هیچ مقرره قانونی‌ای جرم‌انگاری نشده ‌است و مادامی که جرم‌انگاری به‌ وقوع نپیوسته ‌باشد، این رفتار برابر اصل ۳۶ قانون اساسی قابل مجازات نیست. (اینکه به لحاظ مقررات و‌ آیین‌نامه‌های داخلی گمرک یا حراست، این فیلمبرداری و انتشار آن، «تخلف اداری» محسوب می‌شود یا نه؛ با توجه به اینکه دسترسی به این مقررات نداریم، معلوم نیست).

۲- در برخورد نماینده مجلس و کارمند اداره، هیچ رفتار توهین‌آمیزی از سوی کارمند با نماینده مجلس صورت نگرفته ‌است؛ او تنها در برابر درخواستی که نماینده اصرار دارد اجرایی شود به‌نحوی ایستادگی می‌کند که به‌نظر می‌رسد قانوناً مکلف است چنین کند و در واکنش به ‌اهانت صریح نماینده مجلس نیز به‌ گفتن این‌که «ایشان نماینده مجلس است» اکتفا می‌کند. جالب اینجاست که در واکنش به‌ حرکت یکی از مراجعان به ‌آن اداره نیز که با نماینده مجلس برخورد می‌کند، تلاش می‌کند مانع بروز درگیری شود.

۳- تعریف توهین در نظام حقوقی ایران روشن است؛ مجلس، در «قانون استفساریه نسبت به‌ کلمه اهانت، توهین یا هتک‌حرمت مندرج در مقررات جزایی... (مصوب ۱۳۷۹)»، چنین تصویب کرده ‌است: «از نظر مقررات کیفری، اهانت و توهین و... عبارت است از به ‌کار بردن الفاظی که صریح یا ظاهر باشد یا ارتکاب اعمال و انجام حرکاتی که با لحاظ عرفیات جامعه و با در نظر گرفتن شرایط زمانی و مکانی و موقعیت اشخاص، موجب تخفیف و تحقیر آنان شود و با عدم‌ ظهور الفاظ‌، توهین تلقی نمی‌گردد».

۴- مطابق این تعریف، برای آنکه رفتاری، اعم از گفتار یا کردار، صرف‌نظر از آنکه مرتکب آن کیست و مخاطب آن چه ‌کسی، بتواند قانوناً «توهین» به‌ حساب آید، لازم است عموم مردم آن رفتار را با توجه به ‌شرایط زمانی و مکانی و شخصیت مخاطب رفتار، موجب تحقیر آن شخص به ‌حساب بیاورند؛ از واکنش‌های گسترده شبکه‌های اجتماعی نسبت به‌ رفتار کارمند اداره که اکثریت قریب‌ به‌ اتفاق آنها با برجسته‌ کردن ایستادگی او بر اجرای قانون و عدم ‌تمکینش در برابر درخواست فراقانونی نماینده مجلس، از کارمند ستایش می‌کنند، چنین برمی‌آید که رفتار کارمند در نظر عموم توهین‌آمیز نبوده است که مستلزم سرزنش اخلاقی باشد، بلکه برعکس آنچنان درست بوده ‌است که موجب ابراز واکنش‌هایی چنین ستایش‌آمیز شده ‌است.

۵- اما در نقطه مقابل، رفتار نماینده مجلس را داریم که به ‌هر علت در واکنش به‌رفتار کارمند صراحتاً به ‌او توهین می‌کند؛ عبارتی که ایشان به‌کار می‌برد، اساساً یک ‌ناسزاست که خطاب به ‌یک ‌کارمند دولت بر زبان جاری می‌کند. رفتار نماینده مجلس که به‌ یک نیروی دولتی حین و به‌‌واسطه انجام وظیفه‌اش توهین می‌کند، مصداق روشنی از ماده ۶۰۹ قانون تعزیرات (مصوب ۱۳۷۵) است که توهین به ‌هر یک از کارکنان دولت با توجه به‌ سمت ایشان را در حال انجام وظیفه یا به ‌سبب آن، جرم‌انگاری کرده ‌است و ارتکاب آن را موجب مجازات از ۳ تا ۶ ماه حبس یا تا ۷۴ ضربه شلاق یا ۵۰هزار تا یک‌میلیون ریال جزای نقدی دانسته ‌است.

۶- واکنش اخلاقاً درست به‌ رفتار توهین‌آمیز نماینده مجلس چیست؟ هم اخلاق شهروندی و هم اخلاق دینی، مراتبی را برای واکنش به ‌رفتارهای غیرقانونی یا غیراخلاقی در نظر گرفته‌اند که مانع گسترش پلیدی در جامعه شوند؛ با این حال، هیچ‌یک در این رابطه از رفتارهایی که خود توهین‌آمیز یا غیراخلاقی‌اند حمایت نمی‌کنند، بلکه آنها را تقبیح نیز می‌کنند: اصولاً شیوه برخورد با رفتار نادرست باید چنان درست و قانونی و اصولی باشد که جای هیچ ایرادی نداشته ‌باشد تا مرتکب رفتارهای نادرست نتواند مستمسکی برای فرار از سرزنش در اختیار داشته ‌باشد. از این منظر، رفتار ارباب ‌رجوعی که نماینده مجلس را از اداره بیرون می‌کند، نه اخلاقاً و نه قانوناً روا نیست؛ توهین به ‌شخصی که مرتکب توهین می‌شود، مستقلاً یک‌ توهین است و نمی‌توان به‌رغم دفاع از نفس اعتراض به ‌یک رفتار ناشایست، آن را خلاف قانون ندانست.

۷- بنابراین، مطابق قوانین ایران رفتار کارمند اصلاً توهین‌آمیز نبوده ‌است، بلکه این رفتار نماینده مجلس است که توهین‌آمیز و جرم است. اما ادامه ماجرا جالب‌تر است؛ واکنش نماینده مجلس، به‌ جای آنکه مشتمل بر عذرخواهی از آن کارمند، عذرخواهی از ملت و عذرخواهی از مجلس به ‌واسطه رفتار دون شأن نمایندگی ملت ایران باشد، مشتمل بر فرافکنی، انحراف موضوع به‌ بحث‌های قومیتی و مذهبی و حتی تهدید یک‌ وزیر به ‌استیضاح بوده ‌است. چرا؟ چون یک‌ کارمند تنها بر اساس قانون عمل کرده و به ‌جای آنکه تشویق شود، مخاطب توهین ایشان نیز قرار گرفته‌ است.

۸- جالب‌ترین نکته البته اینجاست: مجلس، در شرایطی که کشور تحت تحریم‌های ظالمانه‌ای قرار دارد و به‌صورتی کاملاً فوری نیازمند طراحی و پیاده‌سازی راه‌حل‌هایی برای حل مشکلات جاری خصوصاً در عرصه اقتصادی‌ است، به‌ جای پرداختن به ‌موضوعات اساسی مملکت و واگذاری این موضوع و برخورد با نماینده مجلس به‌ هیات نظارت بر رفتار نمایندگان، برای بررسی این موضوع جلسه غیرعلنی تشکیل می‌دهد! مطابق کلیپی که از این جلسه به‌ بیرون درز کرده ‌است، ایشان در مجلس نیز به ‌رفتار غیراصولی خود ادامه می‌دهد: تهدید می‌کند استعفا خواهد کرد و خواستار استیضاح یک ‌وزیر و برکناری کارمند مورد بحث و رئیس اداره مربوط می‌شود؛ آن هم در شرایطی که انذار می‌دهد بعداً نوبت نمایندگان دیگر است و اگر آنچه می‌خواهد عملی نشود، استعفا خواهد کرد و به ‌دانشگاه برمی‌گردد!

۹- درست آن است که از کارمند مورد بحث قدردانی شود؛ در شرایطی که نماینده مجلس خواستار رفتار فراقانونی ا‌ست و او جلوی این درخواست می‌ایستد و به‌خاطر همین رفتار، با توهین روبه‌رو می‌شود، کارمند اداره به‌ الگویی از رفتار درست کارکنان دولت در تمام سطوح تبدیل می‌شود که حاضر نیست در برابر انواع فشارها از انجام کار قانونی صرف‌نظر کند.

۰ نظر ۰۱ دی ۹۷ ، ۱۰:۰۰
محمدعلی کاظم‌نظری

محسن اسماعیلی، حقوق‌دان عضو شورای نگه‌بان، دست روی نکته‌ی مهمی گذاشته‌است: «معنایی ندارد که استفاده از فلان شبکه ممنوع باشد، اما همه‌ی ما در آن فعالیت داشته باشیم: چطور در این شرایط انتظار دارید که مردم به‌مصوبات ما عمل کنند، در حالی که شب نشده خودمان مصوبات را نقض می‌کنیم؛ اگر قانون خوب است برای همه خوب بوده، و اگر بد است برای همه بد است ـــ باید قانون را مقدس شمرد».

این بحث اصلاً حقوقی نیست؛ اسماعیلی یک‌پرسش بنیادین فلسفی را مطرح می‌کند: «اگر قانون تصویب شود و در رده‌ی مسئولان کشور حرمت نداشته و زیرپا گذاشته شود» چه می‌شود؟ پاسخ او از این قرار است: «کیان مجلس و روح قانون‌گذاری لطمه می‌خورد»، که معنای مشخصی ندارد؛ مسئله به‌این سادگی‌ها نیست و، مانند همه‌ی مسئله‌های پیچیده، راه‌حل سرراستی هم وجود ندارد.

واقعیت این است که نقض قانون از سوی مراجع وضع آن، نشان از نوعی تعارض منافع (Conflict of Interest) دارد؛ یعنی منافع قانون‌گذاران، تصمیم‌گیران، تصمیم‌سازان و، در یک‌کلام، گردانندگان کشور، اقتضاء می‌کند خودشان قانونی را که وضع کرده‌اند دور بزنند و، به‌عبارتی، آن را به‌حَشوْ تبدیل کنند ـــ موضوعی که منحصر به‌حضور در شبکه‌های اجتماعی ِ مسدودشده نیست، و در جریان تصویب و اجرای قانون منع به‌کارگیری بازنشستگان نیز شاهد آن بودیم.

این تعارض میان منافع حاکمان و منافع عموم، که سبب می‌شود دست‌کم در این مورد عده‌ای که قانون آن‌ها را مستثنا نکرده‌است بتوانند قانونی را که فرض می‌شود ذاتاً به‌نفع عموم باشد دور بزنند، تا منافع خود را پی‌گیری کنند، این پیام را به‌عموم مخابره می‌کند که عده‌ای فراتر از هر قانونی هستند و می‌توانند هر زمان منافع‌شان اقتضاء کرد خلاف قانون رفتار کنند؛ گویی اساساً قانونی وجود ندارد و اصلاً تصویب نشده‌است.

مسئله جایی شکل می‌گیرد که این تصور عمومی بسط پیدا می‌کند: مردم می‌بینند در این موضوع و خیلی از موضوعات دیگر، هرجا لازم باشد، عده‌ای که قدرت لازم را دارند می‌توانند خلاف اراده‌ی قانون‌گذار، که فرض می‌شود تجلی اراده‌ی ملت است، رفتار کنند؛ نتیجه‌گیری عقلانی این مشاهده ساده است: «من هم هرجا منافعم اقتضاء کند قانون را دور می‌زنم»؛ وقتی تنها موضوع تعیین‌کننده مقدار قدرت است، مردم هم هرجا قدرتش را داشته‌باشند، قانون را بی‌اثر می‌کنند.

ظهور این تصور واقعیت جاری کشور را می‌سازد: از تخلفات رانندگی، تا پرداخت رشوه، تا این جمله که «تبصره‌ای، دَررویی، راه نداره؟»، تا اختلاس، همگی از تعارض منافع میان منافع حاکمان و منافع اَتباع سرچشمه می‌گیرد؛ حاکمان با دورزدن قانون در ابعادی گسترده این تعارض را به‌سود خودشان حل می‌کنند، مردم نیز در ابعاد کوچک‌تری چنین می‌کنند: در واقع، هرکس هرجا قدرتش را داشته‌باشد کار خودش را می‌کند؛ مفهومی به‌نام «قانون» معنایی ندارد.

بدین‌ترتیب، به‌روشنی می‌بینیم معضله‌ی قانون‌گریزی ملت ایران، که تقریباً همه‌ی «روشن‌فکر»ان تقصیر آن را با به‌کارگیری مفاهیم کِش‌داری از قبیل «فرهنگ» گردن مردم می‌اندازند، در حقیقت از جای دیگری آب می‌خورَد؛ غم‌انگیز این است که حکومت‌های تاریخ معاصر این سرزمین، در بیش‌تر اوقات چنین رسمی را پِی گرفته‌اند و، گویی، این موضوع از حکومتی به‌حکومت دیگر منتقل شده‌است و می‌شود.

در فلسفه‌ی سیاسی، مفروض است که دولت عقلانی رفتار می‌کند؛ یعنی بدیهی‌ست که هم‌ساز رفتار می‌کند و، حتا اگر دست به‌قانون‌گذاری می‌زند و، به‌هر علت، می‌خواهد برخی را از شمول قانون مستثنا کند، باید این استثناء را در قانون درج کند و، اگر هم قانونی را به‌سود منافع هر گروهی تشخیص نمی‌دهد که قدرت مسلط را در اختیار دارد، آن را مُلغا کند: ماهیت دولت مدرن مقتضی چنین ترتیباتی‌ست.

بروز وضعیت سابقه‌دار فعلی در ایران، نتیجه‌ی عدم‌وجود دولت، به‌معنای مدرن کلمه، در این مملکت است؛ واقعیت این است که دولت مکان هندسی تمام گروه‌های ذی‌نفوذ (= قدرت‌مند) جامعه است، که درون ساختار آن نزاع می‌کنند، و نتیجه‌ی این منازعات در رفتار دولت متجلی می‌شود: مثلاً برخی قانوناً از شمول مقررات دولتی مستثنا می‌شوند، یا قانونی نَسْخ می‌شود و، حتا، قانونی تصویب می‌شود.

اما این‌که در ایران معاصر، همواره، موجودیتی که به‌نام دولت می‌شناسیم، یک‌ساز زده، و دیگران قدرت‌مندی بوده‌اند که کار خودشان را بکنند، تنها یک‌معنا دارد: حکومت ایران ظرفیت حل‌وفصل منازعات گروه‌های قدرت‌مند را درون خود ندارد و از اصلی‌ترین کارکرد دولت مدرن، که تنظیم حل‌وفصل منازعات است، بهره‌ای نمی‌برد؛ برای همین منازعات به‌بیرون از ساحت دولت کشیده می‌شود: تریبون‌های عمومی/دینی، شبکه‌های اجتماعی، رسانه‌ها، و خیابان.

بدین‌ترتیب، در حالی که در کشورهای دارای دولت مدرن، کنش‌گری سیاسی در عرصه‌هایی به‌غیر از خودِ دولت با هدف اثرگذاری بر برون‌دادهای این نهاد انجام می‌شود، درون مرز پُرگهر، قاطبه‌ی کنش‌گران سیاسی اصلاً دولت را به‌رسمیت نمی‌شناسند که بخواهند به‌حرفش گوش دهند: آن‌ها نزاع‌شان را در فضای مبهم پشت‌پرده انجام می‌دهند و، چندان دوست ندارند این فضای پُرابهام، با تولد دولت مدرن شفاف شود.

در خاتمه، اجمالاً می‌خواهم این فرضیه را دربیاندازم که شاید بتوان انقلاب ۱۳۵۷ را از منظر مقاومت گروه‌های پُرنفوذ در برابر تولد تدریجی دولت مدرن در حکومت پهلوی ارزیابی کرد، که تولد آن را ناتمام گذاشت؛ تفصیل این فرضیه را به‌بعد وامی‌گذارم.

۰ نظر ۲۶ آذر ۹۷ ، ۱۶:۵۵
محمدعلی کاظم‌نظری

این تصویر یکی از باشکوه‌ترین صحنه‌های اعتراض جلیقه‌زردها در فرانسه است: وکلای فرانسوی و کانون‌های وکلای دادگستری پاریس و دیگر شهرهای فرانسه، در اعتراض به‌خشونت‌های افسارگسیخته‌ی پلیس این کشور در سرکوب اعتراضات، کتاب‌های قانون مجازات فرانسه را در ورودی ساخت‌مان‌های وزارت دادگستری این کشور تَل‌اَنبار کرده و، با به‌آتش‌کشیدن این کتاب‌ها، نسبت به‌این سرکوب‌ها اعتراض کردند.

این اقدام وکلای فرانسوی دلالت‌های روشنی دارد: دولت فرانسه دارد قانون کیفری را، که فرض می‌شود ضامن برخورد عادلانه با جرم و مجرم است، زیر پا می‌گذارد و، از این رو، گویی قانونی وجود ندارد؛ لذا بهتر است کتاب‌های قانون را به‌آتش کشید. دلالت ژرف‌تر این حرکت، البته این است که خودِ قانون و خشونت عقلانی‌شده‌ی ذاتی‌اش، منشأ تمام نابرابری‌هایی‌ست که اعتراضات اخیر فرانسه را موجب شده‌است؛ برای همین، برای اصلاح وضعیت باید از خودِ قانون آغاز کرد.

این آنارشیسم درخشان، که در یکی از نهادهای اصلی کسب‌وکار با قانون ریشه دوانده‌است، نشان می‌دهد این جنبش چقدر ریشه‌دار و استوار است؛ حرکتی که حتا تصور آن هم، در مورد کسبه‌ی قانون در دیگر کشورها، خصوصاً مرز پرگهر، با شناختی که از هم‌رشته‌ای‌های خودم دارم، تقریباً ناممکن است. بعداً درباره‌ی «کسبه‌ی قانون» و این حرکت وکلای فرانسوی و خودِ مفهوم قانون، بیش‌تر خواهم‌نوشت.

عجالتاً اما، زنده باد هرچه وکیل فرانسوی‌ست (امیدوارم مترجم «گوگل» این عبارت «زنده باد وکیل» را درست ترجمه کرده‌باشد)!

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۷ ، ۰۹:۴۱
محمدعلی کاظم‌نظری

یکی از واقعیت‌های غالباً مغفول‌مانده‌ی بررسی تاریخی حکومت پهلوی دوم این است که این حکومت، نزد بخش کثیری از اندیش‌مندان جامعه، به‌ویژه دانش‌جویان، نامشروع بود؛ برای همین هم هست که شبکه‌ی قدرت‌مند دانش‌جویان داخل و خارج از کشور، که شدیداً متأثر از ادبیات چپ دهه‌ی ۱۹۶۰ بود، با تداومی قابل‌توجه و، علی‌رغم سرکوب و جلوگیری از بسط تحرکات سیاسی، به‌مقابله با این حکومت می‌پرداخت، و هرجا می‌توانست تلاش می‌کرد به‌هر صورتی تصویر مقتدرانه‌ی پهلوی را بشکند.

علت این عدم‌مشروعیت نیز، در یک‌کلام، کودتای سال ۱۳۳۲ بود که، به‌قول محمد قائد، «هنوز ایران را تکان می‌دهد»؛ کاری به‌جزئیات حقوقی ماجرا ندارم که برخی استدلال کرده‌اند آن‌چه در اَمُرداد آن سال به‌وقوع پیوست اساساً «کودتا» نبوده‌است ـــ واقعیت اجتماعی در کتاب‌ها به‌وجود نمی‌آید؛ بلکه تصور عمومی از یک‌واقعه است که آن واقعیت را برمی‌سازد، و واقعیت این است که آن «کودتا»، صرف‌نظر از ظرایف حقوقی، سرمنشأ تحولاتی شد که ۲۵ سال بعد کل دست‌گاه سلطنت را برانداخت.

جالب این‌جاست که تصور عمومی درباره‌ی دست‌گاه سلطنت، و کودتاگری آن، با وجود تمام اقداماتی که شاه انجام می‌داد، در طول ۲۵ سال ِ منتهی به‌انقلاب ۱۳۵۷، تقریباً دست‌نخورده ماند؛ در واقع، گروه‌های مختلف مبارزاتی از دست‌خوردن این تصور، که محمدرضا پهلوی دست‌نشانده‌ی خارجی‌هاست و سرسپرده‌ی منافع آن‌ها، و حکم‌رانی‌اش مشروع نیست، جلوگیری می‌کردند: تصوری که مستندات تاریخی حکایت از معوّج‌بودنش دارند؛ یعنی اگرچه شاهِ ۱۳۳۲ را خارجی‌ها به‌کشور برگرداندند، ولی او یک‌سره در خدمت بیگانگان نبود (تفصیل این بحث را به‌بعد وامی‌گذارم).

تمام اقدامات پهلوی، که در رأس‌شان «اصلاحات ارضی» قرار داشت و، حتا، تمهیداتی که رشد اقتصادی تاریخی دهه‌ی ۱۳۴۰ را رقم زد، در وهله‌ی نخست متأثر از پیش‌فرضی که گفتم ارزیابی می‌شد؛ این‌که اساساً حکومت شاه «مشروع» نیست و، لذا، خدماتی هم اگر دارد قابل ارزش‌گذاری نخواهدبود ـــ اما اصلاً مشروعیت چیست؟ از منظر فلسفه‌ی سیاسی، مشروعیت چیزی‌ست که یک‌حکومت اگر از آن برخوردار باشد، می‌تواند مطمئن باشد که امکان صدور حکم (باید/نباید) و پیش‌بینی ضمانت‌اجراء نقض حکم را خواهدداشت، و می‌تواند این اطمینان را داشته‌باشد که در صورت صدور حکم و یا اجرای ضمانت‌اجراء نقض حکم، با اعتراض قابل‌ملاحظه و غیر قابل مدیریتی روبه‌رو نخواهدشد.

حکومت مشروع، می‌تواند احکام دل‌خواه خود را با پیش‌بینی ضمانت‌اجراء برای نقض آن‌ها صادر و اعلان کند و، در صورت نقض احکام، ضمانت‌های اجراء یادشده را پیاده کند؛ بدون آن‌که با اعتراض عمومی چشم‌گیری روبه‌رو شود. مشروعیت یک‌حکومت تا اندازه‌ی زیادی ذهنی‌ست؛ یعنی برای آن‌که ادعای یک‌حکومت بر صدور دستورات الزام‌آور، انتظار از عموم برای مراعات آن دستورات، و برخوردِ نوعاْ قهرآمیز با نقض این دستورات تثبیت شود، لازم است جمع کثیری از مردم به‌طور فعالانه‌ای این انتظار را بپذیرند و باور کنند که حکومت «حق دارد» چنین کند. این باور عمومی سبب می‌شود مردم به‌دستورات حکومت گردن نهند و، به‌عبارت دیگر، عموماْ می‌پذیرند «مکلف» به‌پِی‌رَوی از دستورات حکومت هستند؛ وگرنه ممکن است با برخورد قهرآمیز حکومت مواجه شوند که «حق» این برخورد را نیز دارد.

هرجا باور عمومی به‌ادعای اصلی حکومت تَرَک بردارد، هریک از احکام حکومت ممکن است با اعتراض (صورت فعالانه‌ی عدم‌پذیرش این ادعا) و یا نافرمانی (صورت منفعل عدم‌پذیرش این ادعا) روبه‌رو شوند؛ زمانی که این اعتراضات چشم‌گیر شوند و غیر قابل مدیریت باشند، مشروعیت ناپدید شده‌است، و حکومت ناگزیر است از ابزار سرکوب به‌نحوی بهره‌برداری کند که صرفاً پابرجا بماند و، در این وضعیت، مردم هم اساساً قبول نخواهندداشت که حکومت «حق دارد» از این ابزارها استفاده کند و، از همین رو، به‌مقابله با برخوردهای حکومت می‌پردازند. حکومتی که نتواند به‌نحو مشروع، یعنی مطابق با باور عمومی، از این ابزار استفاده کند، دیر یا زود در نبرد با مردم شکست می‌خورد و سرنگون می‌شود.

این همان فرآیندی بود که در مورد حکومت پهلوی به‌وقوع پیوست: مشروعیت این حکومت از سال ۱۳۳۲ چنان دچار لطمه شد، که هیچ‌یک از اقدامات شاه هم نتوانست آن را ترمیم کند؛ در نتیجه، ظرف ۲۵ سال فروپاشید.

۰ نظر ۲۰ آذر ۹۷ ، ۱۳:۳۹
محمدعلی کاظم‌نظری

ظاهراً طرحی در مجلس شورای اسلامی در دست بررسی‌ست با عنوان «طرح افزایش ظرفیت پالایش‌گاه‌های میعانات گازی و نفت خام با استفاده از سرمایه‌گذاری عمومی»؛ اظهارنظر کارشناسی مرکز پژوهش‌های مجلس را می‌توانید از این‌جا دریافت کنید.

این طرح، اجمالاً، به‌دنبال تأسیس و یا فروش سهام شرکتی سهامی‌عام است، که مالک پالایش‌گاه برای تولید فرآورده‌های نفتی خواهدبود، تا دوره‌ی زمانی معینی معاف از پرداخت مالیات است، و سودآوری آن، به‌منظور هرچه جذاب‌ترکردن خرید سهام آن از سوی عموم، که هدف جذب بخشی از نقدینگی سرگردان کشور را هم برای تأمین مالی صنعت نفت کشور تأمین می‌کند، با تدبیر ساده‌ای تمهید می‌شود: دولت خوراک (نفت خام) مورد نیاز این پالایش‌گاه‌ها در یکی دو سال نخست فعالیت‌شان را در اختیارشان قرار می‌دهد، و قیمت آن را به‌بهای روز ِ صدور مجوز این موضوع محاسبه می‌کند؛ قرار هم شده‌است که پرداخت مبلغ این خوراک ظرف دوره‌ی زمانی نسبتاً طولانی‌مدتی با بهره‌ی ۴درصد از محل فروش فرآورده‌های نفتی صورت بگیرد. در نتیجه، با شرکتی روبه‌رو هستیم که سرمایه‌ی هنگفتی را از محل بورس تأمین می‌کند، و مهم‌ترین هزینه‌اش نیز نسیه حساب می‌شود؛ خصوصاً از آن‌جا که این هزینه قرار بوده صَرف خرید طلای سیاه شود: سودآوری این شرکت نیاز به‌محاسبه ندارد.

بررسی مرکز پژوهش‌های مجلس در این خصوص چنان لحن مثبت و امیدوارکننده‌ای دارد که خواننده کم‌تر اثری از نقادی در آن می‌یابد؛ گویی این مرکز در این اظهارنظر کارشناسی تنها در نقش یک‌تهیه‌کننده‌ی «طرح کسب‌وکار (Business Plan)» ظاهر شده‌است، که می‌کوشد طرحی را برای سرمایه‌گذاری جذاب جلوه دهد ـــ البته تبیین چنین وضعیتی روشن است: مایی که به‌خیال‌مان همه‌جا می‌توان «راه دَررو»یی یافت، و فکر می‌کنیم چاره‌ی معضلات پیچیده‌ای از قبیل تأمین مالی صنعت نفت در شرایط تحریم و یا مدیریت نقدینگی سرگردان کشور در راه‌حل‌های ساده نهفته‌است، طبیعتاً نمی‌توانیم حتا به‌این فکر کنیم که چطور وقتی چنین راه‌حل ساده‌ای برای حل مسئله وجود دارد، دیگران در این چندین دهه به‌آن نرسیده‌اند؟

مشکلات این طرح آن‌قدر فراوان و عمیق است که آن را خطرناک می‌کند: در عمل، اجرای این طرح سبب می‌شود خوراک پتروشیمی‌های موجود، که شبکه‌ای مافیایی و قدرت‌مند را تشکیل می‌دهند، یا شرکت‌های پتروشیمی تازه‌ای که نورچشمی‌ها تأسیس خواهندکرد، بدون دریافت هیچ‌گونه تضمینی، از محل مهم‌ترین سرمایه‌ی ملی ایران به‌رایگان تأمین شود؛ این شرکت‌ها هم نفتِ مفت را در بازار جهانی می‌فروشند، دلارش را می‌گیرند، در بازار آزاد می‌فروشند، معادل ریالی تعهدشان را به‌نرخ «دلار جهان‌گیری» با بهره‌ی ۴درصد (قرض‌الحسنه!) با دولت تسویه می‌کنند، و مابه‌التفاوت را به‌جیب می‌زنند: گروه دیگری از «کارآفرین»های «خودساخته»، تعداد بیش‌تری «مال» و برج‌های سربه‌فلک‌کشیده، شمار فراوان‌تری «پورشه»، و نسل تازه‌ای از «ریچ‌کیدْزآوتهران» در راه است.

در ادامه، از آن‌جا که نفت را برده‌اند و پالایش‌گاهی هم بنا نکرده‌اند، سودی که قولش را به‌مردم داده‌اند تا جمع کثیری با وعده‌ی سودهای چشم‌گیر مطمئن سهام این شرکت‌ها را بخرند، باید از جیب ملت پرداخت شود؛ در حالی که نفت‌مان هم قانوناً به‌غارت رفته‌است: راه‌کارش هم مانند ماجرای مؤسسات پول‌شویی (مالی و اعتباری سابق) چاپ پول بیش‌تر و سقوط افسارگسیخته‌ی پول ملی‌ست، تا همه پول‌شان را بگیرند و سروصدایی برپا نشود؛ نهایتاً ممکن است چند نفر از مدیران این شرکت‌ها (بدون تغییر مناسبات قانونی و، حتا، نزدیک‌شدن به‌نفرات اصلی) اعدام شوند، تا پُز مبارزه با فساد برهم نخورد، و ثُلمه‌ای هم به«سفره‌ی انقلاب» وارد نیاید ـــ بدین‌ترتیب، نه‌تنها مشکلی در خصوص تأمین مالی صنعت نفت و جذب نقدینگی سرگردان حل نمی‌شود، که مشکل پیچیده‌تر هم می‌شود و، ضمناً، آن‌ها که تا بدین‌جا، با پیشینه‌ی درخشان مبارزات ملت برای صنعت ملی نفت ایران، جرأت دست‌درازی به‌این دارایی ملی را پیدا نکرده‌بودند، می‌توانند با تدبیری قانونی، که با وجود پیچیدگی ظاهری‌اش باطنی شدیداً ساده دارد، کل سرمایه‌ی ملت را یک‌جا به‌تاراج ببرند.

با این روند، هیچ بعید نیست گام بعدی عرضه‌ی عمومی سهام شرکت ملی نفت ایران باشد؛ فروش بلوکی سهام شرکت با یک‌فقره چک، به‌یک‌شرکت گم‌نام ِ تازه‌تأسیس، و حل‌وفصل قطعی یکی از دو مسئله‌ی آخر ِ باقی‌مانده، که مسئله‌ی دیگر (دانش‌گاه) نیز تقریباً حل‌وفصل شده‌است: تمرکز درآمدهای نفتی در «شرکت سفره‌ی انقلاب (سهامی‌خاص)» ـــ چه‌باک؟ راستی، هم‌سر زیبا بروفه چرا مُرد؟

۱ نظر ۱۹ آذر ۹۷ ، ۱۳:۲۲
محمدعلی کاظم‌نظری

تقریباً از روزی که «جلیقه‌زرد»ها کارشان را در اعتراض به‌افزایش مالیات بر سوخت در فرانسه با یک‌قرار فیس‌بوکی آغاز کردند، خبرهای‌شان را مستمراً دنبال کرده‌ام: آن‌ها، که ابتدا با بی‌توجهی قابل‌انتظار رسانه‌های بین‌المللی جریان اصلی روبه‌رو شده‌بودند، بدون آن‌که کاری به‌این کارها داشته‌باشند، و بدون آن‌که حرف‌های قُلُمبه بزنند، هم‌چنان مشغول پیش‌رَوی و اعتراض‌اند؛ به‌گرانی، نداری، و به‌کار تا سرحد مرگ بدون چشم‌اندازی روشن ـــ شوریدن آشکار حذف‌شدگان، به‌حاشیه‌رانده‌شدگان، مُزدبگیران، و کارگران، بر دیگران؛ همه‌ی آن استثمارگرانی که دائماً مشغول آراستن استثمار با انواع مفاهیم خوش‌رنگ‌ولعاب‌اند. اِستِللا دُووینی، شهروند پنجاه‌ودوساله‌ی اهل شمال فرانسه، می‌گوید: «دیگر بس است؛ خسته شدم، واقعاً خسته شدم».

ظاهراً تمام احزاب و جناح‌های سیاسی در فرانسه، حمایت‌شان را از حرکت اعتراضی انسان‌های عادی و بی‌نام‌ونشانی که خیابان‌های پاریس و مارسِی و تولوز و نانت را به‌تسخیر خود درآورده‌اند، اعلام کرده‌اند، اما حرکت آن‌ها قابل‌مصادره نیست؛ فرانک بولر، یکی از اعضای این جنبش می‌گوید: «ما نمی‌خواهیم کسی جنبش ما را به‌نام خود مصادره کند: ما رهبر جنبش نمی‌خواهیم؛ انقلاب فرانسه با جنگ آرد آغاز شد، اکنون این جنگ برای ما جنگ مالیات سوخت است». سخنان تکان‌دهنده‌ای که نیروی خستگی‌ناپذیر یک‌انقلاب را بازنمایی می‌کند؛ با این حال، این حرکت نیز، همانند اعتراض کارگران هفت‌تپه و، حتا، اعتراضات دی‌ماه سال گذشته در ایران، به‌خاطر بی‌معنایی و پوچی‌ای که اصلی‌ترین فرآورده‌ی نولیبرالیسم است، و بر زندگی‌های‌مان حکم‌فرما شده‌است، تاکنون از ترسیم بدیل منسجمی برای وضعیت فعلی بازمانده‌است: به‌عبارت ساده‌تر، همگی می‌دانند چه «نمی‌خواهند»، ولی اصلاً نمی‌دانند چه «می‌خواهند».

مشکل این‌جاست که در سطح اندیشه‌ای نیز همین وضعیت حکم‌فرماست: معدود اندیش‌مندان و نویسندگان قابل‌اعتنایی که مشخصاً از جنبش اشغال وال‌استریت بدین‌سو در این باره و، به‌طور کلی، اعتراض‌های علیه جهانی‌سازی، سرمایه‌داری افسارگسیخته، و نولیبرالیسم سازمان‌یافته تأمل کرده‌اند، حتا هنوز نتوانسته‌اند نام‌ونشانی برای تمایزبخشیدن به‌این حرکت‌ها خلق کنند؛ در نتیجه، عنوان کلی معترضان به‌سرمایه‌داری «ضد سرمایه‌داری (Anti-Capitalism)» است، که الکس کالینیکوس نیز، «بیانیه (Manifest)» آن را در کتابی به‌همین نام نوشته‌است. بدین‌ترتیب، فراتر از عصیان بر وضع موجود، به‌نظر می‌رسد تصویر دقیقی از این وضعیت، و وضعیت مطلوبی که بخواهیم به‌آن برسیم، در دست نیست.

این البته چندان هم نباید محل شگفتی باشد: در شرایطی که نولیبرالیسم، بدون آن‌که با رقیب چشم‌گیری روبه‌رو باشد، سخت مشغول تدارک و تهیه‌ی فکری و رسانه‌ای و نظری و عملی‌ست، ابترماندن مبارزه برای برانداختن این نظام، اتفاق عجیب و ویژه‌ای نیست؛ انقلاب‌های سده‌های گذشته در شرایطی به‌نتیجه می‌رسیدند که دست‌کم جمع معدودی می‌دانستند چه می‌خواهند، و برای رسیدن به‌خواسته(ها)ی متعالی‌شان، می‌توانستند مردم را بسیج کنند و به‌دنبال خود بکشانند. تقریباً در تمامی انقلاب‌های بزرگ بشر، از انقلاب فرانسه تا انقلاب پنجاه‌وهفت، پیش‌آهنگ‌هایی را می‌بینیم که سَردَم‌دار کل حرکت‌اند، و مردم به‌دنبال‌شان جان‌فشانی می‌کنند: این چیزی‌ست که در حرکت‌های دهه‌ای که از هزاره‌ی سوم می‌گذرد غالباً مشاهده نمی‌شود.

ویژگی حرکت‌های معاصری که ذکرشان رفت جز این است: در هیچ‌کدام از آن‌ها، حرکت از بالا به‌پایین نیست؛ جالب‌ترین ویژگی آن‌ها این است که هیچ‌یک رهبر و ایدئولوژی خاصی را دنبال نکرده‌اند و، نوعاً، به‌دنبال اعتراض صِرف به‌وضع موجود هستند، نه این‌که بخواهند نظم‌ونظام تازه‌ای را به‌جای نظم‌ونظام کنونی بنشانند: در همین راستا هم، برخلاف اکثریت قریب به‌اتفاق انقلاب‌های گذشته، که تأمل اندیش‌مندان مقدم بر حرکت توده‌ها بوده‌است، در این جنبش‌های بی‌نام‌ونشان، که حاملان خودآگاهی راستین آن‌ها را به‌پیش می‌رانند، با خاتمه‌ی هریک از امواج حرکت، تازه فصل تأمل فرارسیده‌است، که در نتیجه، این تأمل‌ها حداکثر در سطح کتب همگانی منعکس شده‌است، نه آن‌که به‌تأملاتی منشأ اثر و جریان‌ساز (نظیر بیانیه‌ی حزب کمونیست) بدل شود.

روشن است که این حرکت‌ها از جنس دیگری هستند، و برای زمانه‌ای متفاوت با عصر انقلاب‌های شکوه‌مند؛ تمامی ویژگی‌های این حرکت‌ها در نوع خود تکین است: بدون ایدئولوژی، بدون تصویری از وضعیت کنونی و وضعیت مطلوب، بدون ساختار منسجم، بدون رهبری و، عمدتاً، تنها متمرکز بر «نه» به‌وضعیت فعلی. پرسش این است که در این خلأ مفهومی ِ برساخته‌ی نولیبرالیسم، این جنبش‌ها چه می‌توانند بکنند؟ آیا می‌توانند توفیقی حاصل کنند؟ بر فرض موفقیت، آیا می‌توانند در جریان یک‌انقلاب، به‌ایده‌های ایجابی‌شان سروسامانی بدهند؟ یا اساساً منادی سازمان تازه‌ای هستند که ماهیتاً بی‌سازمان است؟

برای من، که از بیخ‌وبُن با مفهوم «دولت» سر ناسازگاری دارم، این شِقّ آخر واقعاً مایه‌ی امیدواری‌ست؛ با وجود همه‌ی شواهدِ مغایر، خیلی دوست دارم تمام این بی‌سازمانی‌ها و خلاصه‌شدن‌ها در «نه به‌وضع موجود»، آگاهانه و ارادی، و نشان از نومیدی بشر از تمامی ترتیبات حکم‌رانی باشد: اصالتی آنارشیستی، که بشر اندک‌اندک دارد با شکوه و شیرینی‌اش مواجه می‌شود ـــ بدون نظارت و اقتدار هم می‌شود زندگی کرد و، حتا، بهتر هم می‌شود زیست.

می‌شود آن «روز همایون» را ببینیم، «که به‌عالَم قفسی نیست»؟

۰ نظر ۱۷ آذر ۹۷ ، ۱۴:۲۱
محمدعلی کاظم‌نظری

امروز زن‌دایی مادرم، پس از مدتی بیماری و گرفتاری در بیمارستان، درگذشت ـــ رحمت‌الله علیها، که اهل قرآن بود و ایمان خالصی داشت که از گذشته‌ای می‌آمد که دیگر نیست. چرا آن صفا و سادگی گذشته‌ها دیگر کم‌تر پیدا می‌شود و،گویی، نایاب شده‌است؟

او برای من نمونه‌ی یک‌پیرزن قدیمی بود؛ با آرامشی که در کم‌تر کسی سراغ دارم، و از ایمان پاکی که داشت سرچشمه می‌گرفت. یادم هست زمانی که داشتم برای کنکور آماده می‌شدم، یکی از قوم‌وخویش‌های‌مان، که وضعیت مالی‌شان بسیار خوب بود و، گذشته از امکاناتی که در اختیار داشت، روابطی داشت که بعداً به‌واسطه‌ی همان روابط نیز به‌دانش‌گاه رفت، مشغول رقابت با من بود، و من نیز، بدون آن‌که از امکانات خارق‌العاده‌ای برخوردار باشم، داشتم درسم را می‌خواندم؛ یک‌بار که به‌دیدنش رفته‌بودیم، با لهجه‌ی گیلکی دل‌انگیزش به‌من گفت: «نگران نباش؛ بی‌کَسانِ کَس، خداست» ـــ خدا یار ِ بی‌کَسون‌ه.

او از زمان‌های دوری می‌آمد که مناسبات انسانی تا این اندازه به‌پول آغشته نبود؛ به‌رایگان و، حتا، با تهیه‌ی ناهار و شام، به‌آشنا و غریبه خیاطی یاد می‌داد؛ ملزم بود که اگر غذایی خوش‌مزه پخته که می‌داند در خانواده کسی دوست دارد، حتماً ظرفی برای او بفرستد و، البته، در فرازونشیب روزگار، قانع و راضی بود. چرا به‌نظر می‌رسد نسل این آدم‌ها در حال منقرض‌شدن است؟ آن‌ها چه‌آب‌ونانی خورده‌بودند که چنین بی‌ریا و ساده و صبور بودند؟ سر کدام سفره بزرگ شده‌بودند و نزد چه‌کسی درس زندگی آموخته‌بودند که تا این اندازه «انسان» بودند؟

وقتی شنیدم او به‌رحمت خدا رفته‌است، ناخودآگاه یاد مادربزرگ خودم، «مامانی»، و خاله‌ی مادرم، «خاله‌رَشتی»، افتادم که هردو درگذشته‌اند؛ آن‌ها نیز، جلوه‌ی روشنی از محبت‌ورزی صمیمانه بودند: انسان‌هایی که دنیای کوچک و ساده‌ای داشتند، و می‌توانستند خودشان را به‌تمامی وقف خانواده‌ی‌شان کنند؛ بی‌آن‌که حساب‌وکتابی بابت محبت‌های‌شان داشته‌باشند. وقتی به‌آن‌ها فکر می‌کنم، دنیای روشن و پُرنور و گرمی پیش چشمم می‌آید که واقعی و به‌غایت خواستنی بود، و دیگر اثری از آن همه نور و روشنی نمانده‌است.

روزهای سرد زمستان یادم می‌آید که با رادیو، هم‌راه همیشگی‌ام، پشت به‌مخدّه و کنار بخاری گرم خانه‌ی «مامانی» می‌نشستم، و حواسم بود به‌قابلمه‌ی پتوپیچ کنار بخاری برخورد نکنم، که ماست خوش‌مزه‌ی خانگی در حال عمل‌آمدن در آن بود؛ در حالی که آفتاب نیمه‌جان ظهر زمستان روی فرش قرمزرنگ لاکی‌شان افتاده‌بود، و داشتم روزنامه می‌خواندم: آن‌سوتر، «خاله‌رَشتی» داشت یک‌ژاکت سبزرنگ را با طمأنینه‌ای خاص خودش، و عینک تَه‌استکانی‌ای که تقریباً تمام صورت پُرچینش را می‌پوشاند، می‌بافت؛ گاه به‌گاه هم به‌درختان برهنه‌ی حیاط نگاه می‌کردم، و سرشار از آرامشی می‌شدم که دیگر نظیرش را تجربه نکرده‌ام.

چه‌چیزی عوض شد که دیگر خبری از آن آرامش نیست؟ راستش نمی‌دانم این ناآرامی در من است که از دَری‌چه‌ی چشمم دنیا را نیز ناآرام می‌بینم؛ یا واقعاً آرامش از همه‌چیز رخت بربسته‌است: زندگی پُر از دل‌شوره‌ای که ـــ تا جایی که من می‌بینم ـــ حتا آن‌ها که بهره‌ای از دنیا برده‌اند را نیز، در خود می‌کشد. به‌راستی ما را چه می‌شود؟

۱ نظر ۰۹ آذر ۹۷ ، ۱۳:۳۹
محمدعلی کاظم‌نظری