واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۴۹ مطلب با موضوع «سیاسات» ثبت شده است

ظاهراً دولت آمریکا به‌دنبال مطرح‌کردن این استدلال است که هم‌چنان یکی از اعضای مشارکت‌کننده در برجام است، تا بتواند از خاتمه‌ی بخشی از تحریم‌های تسلیحاتی شورای امنیت، که مربوط به‌تسلیحات سبک است، و مهرماه سال جاری براساس قطع‌نامه‌ی ۲۲۳۱ خاتمه می‌یابد، جلوگیری کند (این‌جا)؛ در حالی که این کشور قبلاً به‌طور رسمی خروج یک‌جانبه‌ی خود را از برجام اعلام و تأیید کرده‌است. در ادامه می‌کوشم در حد وُسع خود این استدلال را بررسی کنم؛ با این پیش‌فرض، که می‌دانم دست‌کم در عرصه‌ی بین‌المللی، چیزی به‌نام استدلال معنا ندارد، و صِرفِ قدرت کفایت می‌کند برای آن‌که یک استدلال اجراء شود، و استدلال دیگر ـــ به‌رغم استحکامی که دارد ـــ به‌مُحاق برود: زیرا هر متنی و، از جمله، قوانین و مقررات داخلی و تمامی اَسناد بین‌المللی، چنان بافت‌باز هستند که می‌توان ادعا کرد اساساً وجود ندارند، و این صرفاً تفسیر مفسر است که وجود دارد؛ طبعاً تفسیری هم اعتبار می‌یابد که نوعی چماق آن را پشتی‌بانی کند.

باری؛ برای تقریر محل نزاع، باید به‌بندهای ۳۶ و ۳۷ برجام توجه کرد (متن انگلیسی کامل برجام را می‌توانید این‌جا بخوانید)، که با عنوان «Dispute Resolution Mechanism»، مبیّن سازوکار حل‌وفصل اختلافاتِ ناشی از آن است. به‌طور خلاصه، سازوکاری که در بند ۳۶ درج شده‌است دو ویژگی مهم دارد: اولاً این‌که با اجماع همه‌ی طرف‌ها امکان تمدید مهلت‌های مقررشده‌ی در اختیار کارگروه‌های کارشناسی و وزراء و مشورتی برای حل‌وفصل اختلاف وجود دارد، و این یعنی هریک از طرف‌ها حق وتوی این تمدید مهلت را در اختیار دارد، و می‌تواند کاری کند ظرف مدت کوتاهی موضوع به‌مرحله‌ی بعدی برود، که در نهایت هم این مسیر به‌شورای امنیت ختم می‌شود؛ ثانیاً این‌که اگر ظرف مهلت مقرر طرفی که به‌هر دلیل مدعی/شاکی‌ست راضی نشده‌باشد، و گمان کند که موضوع اختلاف برسازنده‌ی «نقض جدی» برجام است، می‌تواند این موضوع را دست‌مایه‌ی توقف ایفای تعهداتش تحت برجام کند (بی آن‌که از آن خارج شده‌باشد)، و موضوع را به‌شورای امنیت اطلاع دهد.

مطابق بند ۳۷، با وصول اطلاعیه‌ی مورد اشاره به‌شورای امنیت، این شورا ملزم به‌صدور قطع‌نامه خواهدشد: مفاد این قطع‌نامه، که به‌تصریح برجام برابر رویّه‌های شورای امنیت صادر خواهدشد و، در نتیجه، مستلزم اجماع اعضای دائم این شورا در خصوص مفاد آن است، ادامه‌ی برداشته‌شدن تحریم‌های پیشین شورای امنیت خواهدبود؛ در غیر این صورت، یعنی در صورتی که این اجماع حاصل نشود، و هریک از اعضای دائم از حق وتوی خود استفاده کند، تمام تحریم‌های برداشته‌شده‌ی شورای امنیت، از جمله قطع‌نامه‌ی بسیار خطرناک ۱۹۲۹، به‌صورت خودکار بازخواهندگشت و عیناً اجرایی خواهندشد، و دوباره به‌عنوان تهدیدی علیه صلح و امنیت بین‌المللی شناخته خواهیم‌شد، که ما را به‌عنوان کشوری ذیل فصل هفتم منشور ملل متحد شناسایی می‌کند، و برابر مواد ۴۱ و ۴۲ این منشور، عملاً اجازه‌ی تجاوز نظامی مشروع از منظر منشور را به‌هر کشوری به‌ما خواهدداد (متن کامل منشور را این‌جا بخوانید).

ایالات‌متحد می‌داند صدور قطع‌نامه‌ی جدیدی مبنی بر تمدید تحریم‌های تسلیحاتی، که گفتیم از مهرماه سال جاری بخشی از آن‌ها خاتمه می‌یابند، احتمالاً با وتوی روسیه و/یا چین مواجه خواهدشد؛ بنابراین، علاوه بر آن‌که به‌دنبال صدور این قطع‌نامه هم هست، و طرح پیش‌نویس آن را، حتا به‌رغم اطلاع از احتمال وتوی یادشده، میان اعضای شورا توزیع کرده‌است، به‌دنبال آن است که بگوید هم‌چنان مشارکت‌کننده‌ی برجام هم هست. این‌جا پرسشی مطرح می‌شود: مگر آمریکا قبلاً خروج خود را از برجام، با عبارت رسمی «دست‌کشیدن از مشارکت در برجام»، اعلام نکرده‌است؟ پس چطور می‌خواهد از سازوکار مندرج در برجام برای بازگرداندن تحریم‌های شورای امنیت، که اتفاقاً چنان‌که گفتیم نیازمند اجماع همه‌ی اعضای دائم هم نیست، و عملاً با یک‌رأی موافق یکی از اعضای دائم هم صورت می‌پذیرد، استفاده کند؟

آمریکا در این میان در حال تمسک به‌متن قطع‌نامه‌ی ۲۲۳۱ شورای امنیت است، که آن را می‌توانید این‌جا بخوانید: در این قطع‌نامه، که متن کامل برجام ضمیمه‌ی آن است و، به‌نوعی، پیوست قطع‌نامه به‌شمار می‌رود، مکرراً به‌ایالات‌متحد به‌عنوان یکی از کشورهای مشمول مفاد قطع‌نامه اشاره شده‌است و، حتا، در صفحه‌ی ۹۸ تصریح و تأکید شده‌است که «همه‌ی کشورها بدون استثناء» مشمول این قطع‌نامه‌اند؛ استدلال آمریکا در واقع این خواهدبود که حتا اگر به‌اصطلاح از برجام خارج هم شده‌باشد، از شمول قطع‌نامه‌ی ۲۲۳۱ که خارج نشده‌است، و نمی‌توانسته هم بدون صدور قطع‌نامه‌ی دیگری از این شورا، که آمریکا را از شمول آن مستثنا کند، چنین کند. بنابراین، اگرچه از برجام، به‌عنوان یک مشارکت‌کننده رسماً خارج شده‌است، از شمول قطع‌نامه‌ی مؤید برجام خارج نشده‌است و، در نتیجه، می‌تواند برای طرح شکایت جهت بررسی نقض قابل‌توجه برجام به‌شورای امنیت شکایت برَد.

نتیجه‌ی این فرآیند، صرف‌نظر از قوت و ضعف استدلال آمریکا، که در صدر این نوشتار اشاره کردیم قوت و ضعف استدلال حقوقی را، نه ساختار و انسجام و کیفیت و دقت و استحکام آن، که قدرت چماق پشت آن معلوم می‌کند، ممکن است بازگشت تمامی تحریم‌های برداشته‌شده‌ی شورای امنیت باشد، که گفتیم ما را دوباره به‌کشوری تحت وضعیت موضوع فصل ۷ منشور تبدیل می‌کند: در چنین وضعیتی، به‌هدفی مشروع برای تجاوز نظامی و هر اقدام تهاجمی دیگری از سوی هر کشوری تبدیل می‌شویم، و این مشروعیت هم از این ناشی می‌شود که تمامی کشورهای جهان، از جمله جمهوری اسلامی ایران، این منشور را پذیرفته‌اند. دقیقاً به‌خاطر همین هم هست که مقامات دولت ایران تاکنون بارها تأکید کرده‌اند که برجام سایه‌ی جنگ را از کشور دور کرد (مثلاً رییس‌جمهور در این‌جا چنین اظهارنظری را مطرح کرده‌است)؛ زیرا در وضعیتی که سابقاً گرفتار آن بودیم، هدف مشروع حمله‌ی هر کشوری بودیم و، در حال حاضر، حتا به‌رغم تمام لفاظی‌های رییس‌جمهور ایالات‌متحد، و درگیری‌های پراکنده، عجالتاً چنین هدفی نیستیم.

ما همین حالا تحت شدیدترین نظام تحریمی تاریخ قرار داریم، که حتا در مورد کشورهایی مانند عراق و یا کُره‌ی شمالی هم تجربه نشده‌است، و طرح آمریکا برای بازگرداندن تحریم‌های شورای امنیت، عملاً اثر اقتصادی قابل‌توجهی بر تحریم‌های موجود نخواهدداشت، بلکه به‌معنای تجویز حمله‌ی نظامی به‌کشور از سوی شورای امنیت است، که برابر تصریح منشور، مرجع اولیه‌ی حفاظت از صلح و امنیت بین‌الملل است؛ نیک می‌دانیم که هیچ تحریم جدیدی، اگر چیزی مانده‌باشد که تحریم نکرده‌باشند، نمی‌تواند اثر قابل ملاحظه‌ای بر اقتصاد ایران بر جای بگذارد، که همین حالا هم تقریباً خود را با تحریم تطبیق داده‌است. بنابراین، هدف از بازگرداندن تحریم‌های شورای امنیت، نه ایجاد اثرات اقتصادی، بلکه صدور مجوز حمله‌ی نظامی به‌ایران است؛ این سیگنالی‌ست که طرح آمریکا به‌تمامی دنیا و، به‌ویژه، ایران می‌دهد: این‌که تصمیم دارد دست به‌آغاز حمله‌ای به‌ایران بزند، که مجوز شورای امنیت را هم دارد ـــ فعلاً از این صرف‌نظر می‌کنیم که آیا این طرح در عمل اجرایی هست و یا نه، و این‌که انگیزه‌های انتخاباتی دارد یا خیر؛ مهم این است که چنین طرحی در صورت رسیدن به‌مقصود خود، مجوز حمله به‌کشور را مهیا می‌کند.

به‌گمان من روشن است که در این صورت هرگونه مذاکره‌ای بی‌معنا خواهدبود؛ چنین مذاکره‌ای اولاً به‌معنای باختن کل کشور به‌زورگویی یک کشور دیگر است و، ثانیاً، به‌وضوح هیچ تضمینی نیست که با به‌نتیجه‌رسیدن مذاکره‌ای که احتمالاً خواستار آن خواهندشد، کشور دیگری زیر میز نزند. طبعاً در چنین شرایطی، نخستین اقدام عقلانی، گذشته از خروج کامل از برجام، خروج از پیمان منع گسترش جنگ‌افزارهای هسته‌ای (موسوم به‌اِن‌پی‌تی) خواهدبود، که به‌مثابه سیگنالی برای حرکت به‌سوی تجهیز هسته‌ای کشور از حیث نظامی تعبیر خواهدشد: واقعیت آن است که وقتی هدف آماده‌ای برای حمله از سوی هر کشوری هستیم، که مجوز شورای امنیت هم در تأیید این وضعیت وجود دارد، چاره‌ای جز این نداریم که به‌سلاحی مجهز شویم که تمامی کشورها از ترس آن هم که شده، و نه از ترس برهم‌خوردن روابط اقتصادی‌ای که همین حالا هم دیگر چندان وجود ندارد، از خیال حمله به‌ایران منصرف شوند. هیچ موشک و جنگ‌افزار دیگری، با هر بُرد و دقتی، از چنین توان بازدارنده‌ای برخوردار نیست.

امیدوارم کار به‌آن‌جا نرسد؛ اما اگر رسید، که هیچ بعید نیست برسد، آرزو می‌کنم ذخایر اورانیوم غنی‌شده و ظرفیت غنی‌سازی‌مان به‌اندازه‌ای باقی مانده‌باشد که بتوانیم در یک مرکز هسته‌ایِ اعلام‌نشده، هرچه سریع‌تر به‌سوی ساخت یک بمب گام برداریم و، با رونمایی از آن، این‌بار با زور بازو، و نه منطق مذاکره، یک‌بار دیگر سایه‌ی جنگ را از کشور دور کنیم.

پی‌نوشت: البته چنان‌که گفتم استدلال در حقوق کم‌ترین نقش را دارد، و این قدرت است که تعیین می‌کند چه‌اتفاقی بیافتد؛ اما این نکته نیز نباید مغفول بماند که اساساً حقوق به‌عنوان روپوشی برای پوشاندن و عقلانی‌سازی قدرت عریان عمل می‌کند: بنابراین، باید بهترین لباس‌ها را برای تن زمخت قدرت بدوزد؛ هوش‌مندانه‌ترین استدلال‌ها و بهترین لفاظی‌ها ـــ کاری که آمریکایی‌ها استاد آن هستند؛ زیرا برخلاف ما که باهوش‌ترین‌های‌مان را برای تحصیل در رشته‌های مهندسی آماده می‌کنیم، نخبه‌ترین‌های‌شان را می‌فرستند برای تحصیل حقوق، راه‌بری قدرت، و لفاظی‌های اثرگذار، و کارگران‌شان را از باهوش‌ترین‌های ما استخدام می‌کنند. تفصیل این اشارت را به‌فرصت دیگری وامی‌گذارم.

۰ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۰۲
محمدعلی کاظم‌نظری

چنان‌که پیش‌تر هم نوشته‌بودم، وضعیت ابتلاء به‌کرونا و مرگ در اثر آن در ایران، عملاً بدون کم‌ترین تدبیر مؤثری از قبیل آن‌چه در اروپا و یا کُره‌ی جنوبی شاهد آن هستیم، روز به‌روز بهتر می‌شود، و هیچ بعید نیست که همین روزها زنگ پایان این بیماری در ایران به‌صدا درآید؛ نیمه‌ی شعبان که گذشت، شاید عید فطر مناسبت خوبی برای برگزاری جشن شکست کرونا باشد!

خبری منتشر و تکذیب شده‌است، که به‌نوعی مؤید چیزی‌ست که قبلاً نوشته‌بودم؛ رسانه‌ای ادعا کرده‌است که رییس‌جمهور در جلسه‌ی شورای عالی امنیت ملی هُش‌دار داده‌است اتخاذ تدابیری از جنس قرنطینه، که مساوی تعطیلی بخش اعظمی از کسب‌وکارهاست، در حالی که دولت کم‌ترین توانی برای حمایت‌هایی از جنس پول‌پاشی ۲۲۰۰میلیارد دلاری آمریکا و وام‌دهی ۲۳۰۰میلیارد دلاری این کشور در اختیار ندارد، می‌تواند سبب شود لشگری از گرسنگان به‌خیابان بیایند.

ادعا شده که روحانی در این جلسه گفته حتا به‌قیمت مرگ ۲میلیون نفر از کرونا هم نباید کسب‌وکارها و اقتصاد کشور تعطیل شود؛ برآوردی که با گمانه‌زنی این کم‌ترین در نوشته‌ی قبلی هم با تقریب خوبی سازگار است. روحانی نگران آن است که «نامرئی»ها دوباره مرئی شوند؛ خیابان را یک‌بار دیگر به‌عنوان مکان هندسی کنش‌گری راستین سیاسی درک کنند؛ کاسه‌ی صبرشان لب‌ریز شود؛ و همه‌ی خشمی را که تمام این سال‌ها فروخورده‌اند روی هرچه هست، تمام تحقیرها، بی‌چارگی‌ها و واماندگی‌ها، و بوهای نامطبوع آروغ‌های روشن‌فکری و پیف‌پیف‌های بوبویی، بالا بیاورند.

واقعیت آن است که نگرانی او چندان هم بی‌راه نیست؛ تجربه‌ی آبان ۱۳۹۸، در کنار خوش‌بینانه‌ترین برآوردها که شمار فقرای ایران را به‌نحوی انتقادی و قابل‌اعتناء دست‌کم ۳۲میلیون نفر ارزیابی می‌کنند (اثر شوک‌درمانی بنزینی سال گذشته در این ارزیابی‌ها وارد نشده‌است)، تصویری نگران‌کننده از وضعیت اقتصادی کشور، و شکاف طبقاتی فزاینده‌ی آن ترسیم می‌کند. روحانی می‌داند که هرگونه اقدام در راستای تشدید این وضعیت، می‌تواند مانند جرقه‌ای بر انبار باروت عمل کند.

چه این خبر راست باشد و چه نه، به‌عنوان تکمله‌ای بر نوشته‌ی پیشین، باید بگویم روحانی و، احتمالاً، همه‌ی آن‌ها که در جلسه‌ی ادعایی حضور داشته‌اند، واقعیتی را در نظر نمی‌گیرند، و آن این است که درگذشت ۲میلیون تا ۲ونیم‌میلیون نفر ایرانی در اثر کرونا، در مقابل نگه‌داری اقتصاد ملی به‌ضرب‌وزور چاپ پول، چیزی نیست که با دست‌کاری در آمار و نمودارها بتوان پنهان کرد: این میزان کشتار به‌معنای عزادارشدن تمامی خانواده‌های کم‌تربرخوردار ایرانی‌ست، که در این روزها باید سوار اتوبوس و مترو شوند و در ازدحامی مرگ‌بار سر کار بروند؛ مبادا اخراج شوند.

در واقع، اگر در سناریوی نخست نگرانی مقامات از اعتراضاتی‌ست که وجهه‌ی اقتصادی‌شان در آن‌ها غلبه دارد، در سناریوی دوم اعتراضاتی شکل خواهندگرفت و، از قضا، سراسری هم خواهندبود، که در آن‌ها خانواده‌ای عزیزش را از دست داده‌است؛ اگرچه ممکن است ـــ و تنها ممکن است ـــ ممرّ درآمدش را حفظ کرده‌باشد، ولی از نظر اقتصادی لطمه دیده‌است و، ضمناً، جان عزیزش را هم از او گرفته‌اند: این اعتراضی نیست که بتوان با داغ‌ودرفش آن را سرکوب کرد، و یا این‌که آن را منتسب به«دشمن» کرد.

شاید مقامات از تجربه‌ی اسقاط هواپیمای اوکراینی، و قیاس آن با آبان ۱۳۹۸، این نتیجه را گرفته‌باشند که اعتراض اقتصادی جان‌دارتر است، و «جمع‌کردﻧ»ﺶ هم سخت‌تر؛ در حالی که شاید توجه نمی‌کنند اعتراض عملی به‌اسقاط هواپیما نوعاً از سوی طبقه‌ی متوسط شهری ابراز می‌شد، و برای همین هم بازتاب پررنگی در هیچ نقطه‌ای جز تهران نداشت. اما این‌بار همان کسانی به‌جان‌باختن عزیزان‌شان معترض خواهندشد، که در آبان ۱۳۹۸ مرئی شدند؛ آن مرتبه عصیان کردند چون لمس می‌کردند سفره‌ی‌شان باز هم کوچک‌تر می‌شود، این‌بار می‌خروشند چون عزیزشان از دست رفته‌است و، البته، سفره‌ی‌شان هم مدام دارد کوچک‌تر می‌شود.

به‌گمانم آقایان کم‌ترین وَقْعی به‌این قبیل نگرانی‌ها نمی‌نهند؛ اسف‌بار این‌جاست که توجه‌شان به‌این موارد هم دردی را درمان نخواهدکرد، چون آهی در بساط نیست و، به‌نوعی، به‌بن‌بست رسیده‌ایم: گذشته از تعلل با انگیزه‌های سیاسی برای مذاکره‌ای جامع با هدف حل‌وفصل همه‌ی مسائل مورد اختلاف، برای آزادسازی منابع هنگفتی هم که در داخل کشور وجود دارد، و در اختیار نهادها و بنگاه‌هایی‌ست که سالیان درازی‌ست مالیات نمی‌دهند هم، به‌دلایل سیاسی مضایقه داریم و، مطابق معمول تاریخ این کشور، رقابت بر سر قدرت و جلوگیری از قدرت‌گرفتن جناح نامطلوب را به‌آینده‌ی این مُلک ترجیح می‌دهیم.

آینده هر روز تاریک‌تر می‌شود.

۰ نظر ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۱۵
محمدعلی کاظم‌نظری

ناهم‌آهنگی عجیب‌وغریب و آشکاری ـــ حتا با توجه به‌پیشینه‌ای که از ناهم‌آهنگی در ساختار حکم‌رانی ایرانی سراغ داریم ـــ در مورد کرونا مشاهده می‌شود؛ در این حد که معاون کل وزارت بهداشت می‌گوید اگر مشاغل به‌روال سابق بازگردد دچار موج بازگشت بیماری خواهیم‌شد، و گزارش‌های تلویزیونی، چه با خواهش و تمنّا از مردم، و چه با تحقیر و تخفیف‌شان که چرا موضوع را جدی نمی‌گیرند، در حال انتقال این پیام به‌مردم هستند که «در خانه بمانید!» و «اوضاع را جدی بگیرید!» و، از سوی دیگر، رییس‌جمهور رسماً اعلام می‌کند اوضاع عادی‌ست، و شیوه‌نامه‌ای را ابلاغ می‌کند که «از شنبه» وضعیت به‌آن‌چه سابقاً جریان داشته‌است بازمی‌گردد.

واقعاً در این مملکت چه‌خبر است؟

بعد از آن‌که این اظهارنظر پیشین روحانی، که همه «از شنبه» به‌سر کار و زندگی خود بازمی‌گردند، با طعنه و تمسخر گسترده مواجه شد، او اظهارنظر دیگری هم کرد، که این‌یکی آن‌چنان مورد توجه قرار نگرفت: این‌که در نیمه‌ی شعبان جشن شکست کرونا را برگزار خواهیم‌کرد؛ و تاریخ این ضرب‌الأجلِ تازه برای خاتمه‌ی کرونا، ظاهراً چندان روشن نبود که باز هم دست‌مایه‌ی نقد شود، ولی اکنون می‌دانیم که ۲۱ فروردین ۱۳۹۹، یعنی پنج‌شنبه‌ی همین هفته، نیمه‌ی شعبان است، و همین کلید فهم ناهم‌آهنگی گسترده‌ای‌ست که به‌عینه می‌بینیم، که از یک‌سو همه می‌گویند وضعیت عادی نیست و، در مقابل، دولت می‌خواهد وضعیت را تقریباً بدون هیچ اقدام کنترل‌کننده‌ای عادی‌سازی کند.

به‌این نمودار توجه کنید، که فراوانی تجمعی مبتلاءها، درگذشته‌ها، درمان‌شده‌ها، و درگیرها، که حاصل تفریق مجموع درمان‌شده‌ها و درگذشته‌ها از مجموع مبتلاءها، براساس آمار رسمی‌ست، به‌ترتیب با رنگ‌های آبی، نارنجی، زرد، و خاکستری در آن به‌نمایش درآمده‌است (برای بزرگ‌نمایی تصویر می‌توانید آن را در برگه‌ی دیگری باز کنید): سه روز است (دقیقاً از تاریخ ۱۴ فروردین ۱۳۹۹) که تعداد درگیرها، یعنی کسانی که عملاً ظرفیت بیمارستانی کشور را به‌خود اختصاص داده‌اند، کاهشی شده‌است، و شیب درمان‌شده‌ها فوق‌العاده صعودی‌ست؛ به‌گونه‌ای که از این نمودارها چنین به‌نظر می‌رسد که اوضاع کاملاً تحت کنترل درآمده‌است، و دستورالعملی که از شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹ بخشی از کارها، و بخش دیگری را نیز از ۳۰ فروردین ۱۳۹۹ عادی می‌کند، دقیقاً منطبق با وضعیت واقعی‌ست.

نمودار کرونا

این‌ها همه در حالی‌ست که وضعیت هیچ‌یک از کشورهای جهان، به‌جز چین، که به‌علت ساختار حکم‌رانی و قدرت اقتصادی‌اش امکان راستی‌آزمایی این ادعایش، که وضعیت واقعاً عادی شده‌است، وجود ندارد، در حقیقت عادی نیست؛ شیب نمودار مبتلاءیان و درگذشته‌ها با شیب بالایی اکیداً صعودی‌ست، و در ایالات‌متحد، شاید تنها کشوری که به‌همان علت ساختار حکم‌رانی و قدرت اقتصادی‌اش می‌توان دَم از گردش آزادانه‌ی اطلاعات در آن زد، وضعیت عملاً بحرانی‌ست. چطور است که بدون اقداماتی که دیگر کشورها انجام داده‌اند، از قرنطینه‌ی سراسری و محلی، اعلام وضعیت جنگی و به‌میدان‌آوردن نظامیان، تدابیر سخت‌گیرانه‌ی فاصله‌گذاری، تا جبران وقفه‌ی ایجادشده در فعالیت‌های اقتصادی با محرک‌ها و مشوق‌های حجیم (فقط حجم محرک‌های آمریکا ۲۲۰۰میلیارد دلار است؛ چیزی در حدود نیمی از بودجه‌ی سالیانه‌ی این کشور)، توانسته‌ایم بر کرونا فائق آییم؟

روشن است که امکان راستی‌آزمایی آمار رسمی دولت ایران را در اختیار نداریم؛ هریک از گمانه‌زنی‌هایی که از دل مدل‌سازی‌ها، گزارش‌های غیررسمی رسانه‌هایی مانند رادیو فردا و ایران‌اینترنشنال، و اظهارات پراکنده‌ی مسئولان ذی‌ربط در اختیار داریم، دست‌آخر اگرچه اعتبار آمار رسمی را با شبهه مواجه می‌کنند، آن را ویران نمی‌کنند. با همه‌ی این تفاصیل اما، به‌نظر می‌رسد دولت ایران انگیزه‌ی مشخصی برای آمارسازی، و نمایش این موضوع که اوضاع عادی‌ست، در اختیار دارد، و آن نیز، وضعیت اقتصادی کشور است، که کاری می‌کند آهی برای تزریق محرک به‌اقتصاد ملی در بساط نمانده‌باشد، و دولت برای جبران کسری بودجه‌ی هنگفتش، دوباره به‌راه‌کار قدیمی چاپ اسکناس روی بیاورد، که احتمالاً موج دیگری از شوک‌درمانی را به‌دنبال خواهدداشت: در همین روزها که بازار ارز عملاً تعطیل است، دلار نزدیک به ۱۰۰۰ تومان (نزدیک به ۷ درصد) گران شده‌است.

بدین‌ترتیب، با برداشتن موانع اجتماعات، به‌نظر می‌رسد دولت به‌سوی اتخاذ راه‌کار «ایمنی گله‌ای (Herd Immunity)» گام برداشته‌باشد؛ تدبیری که اتفاقاً با سیاست «خودت بمال!» حاکم بر حکومت نولیبرال ایران نیز سازگار است: این‌که جمعیت را رها کنیم تا در مدت کوتاهی همه کرونا بگیرند؛ راه‌کاری که با ابتلاء همه به‌این بیماری، کاری می‌کند آن عده که به‌هر علت ـــ از جمله کهولت سن، بیماری زمینه‌ای، یا نقص سامانه‌ی ایمنی بدن ـــ در معرض خطر مرگ قرار دارند بمیرند، و مابقی هم در برابر این ویروس ایمن شوند. در این صورت، در عرصه‌ی آمار رسمی که کار در واقع تمام شده‌است؛ می‌مانَد عرصه‌ی سخت واقعیت: در سکوت کامل خبری، علت مرگ‌ها از «کرونا» می‌شود «نارسایی حادّ تنفسی»، و مبتلاءهایی هم که بر سر نظام درمانی کشور هوار خواهندشد، در مواردی که علایم خفیف است به‌خانه فرستاده می‌شوند، و در موارد دیگر هم با فقدان تجهیزاتِ لازم، در تخت‌هایی که فاقد کم‌ترین امکانات لازم هستند (نظیر همان تخت‌های سربازی به‌اصطلاح «بیمارستان» ۲۰۰۰ تخت‌خوابی)، در اثر «نارسایی حادّ تنفسی» درمی‌گذرند.

در این مسیر، اگر به‌همان دلایلی که برشمردم، تنها آمار آمریکا را درست فرض کنیم، که نرخ مرگ‌ومیری حدوداً ۲٫۷ درصدی را نشان می‌دهد، حدود ۲ونیم‌میلیون ایرانی جان‌شان را از دست خواهندداد (نرخ مرگ‌ومیر کشور ما در سال‌های اخیر در بدترین حالت کم‌تر از نیم‌درصد بوده‌است)، که به‌معنی فاجعه‌ای انسانی‌ست، برای ادامه‌ی همین فعالیت‌های نیم‌بند کسب‌وکاری، و جلوگیری از بروز فاجعه‌ای فوق‌العاده بزرگ‌تر، که ویرانی کامل اقتصادِ نیمه‌جان کشور، با ورشکستگی گسترده‌ی نظام بانکی، نکول وسیع تعهداتِ سررسیدشده، فروپاشی سراسری نظام اشتغال باشد؛ بحرانی که در مورد آمریکا برخی برآوردها حاکی از سقوطی دست‌کم ۳۰ درصدی در میزان تولید ناخالص داخلی (GDP) است.

به‌نظر می‌رسد این تصمیمی‌ست که دولت‌های دیگر نیز، دیر و یا زود، خواهندگرفت، تا از فروپاشی اقتصاد جهانی جلوگیری کنند، و مانع از ماندگاری رکودی شوند که می‌تواند سال‌ها (و، شاید، دهه‌ها) جهان را متأثر کند؛ یعنی به‌طور طبیعی در دوگانه‌ی تعطیلی فعالیت‌های کسب‌وکاری تا ریشه‌کنی کرونا، که معلوم نیست چقدر طول بکشد، و قربانی‌کردن بخشی از جمعیت برای زنده‌ماندن بقیه‌ی جمعیت، دومی را انتخاب خواهندکرد، و این یعنی اگر بشر در دست‌یابی به‌دارو و یا ویروس کرونا توفیق نیابد، روزهای تاریکی در انتظار همه‌ی دنیاست، که روزهای تیره‌ای که فکر می‌کردیم دیگر دنیا به‌پایان رسیده‌است، در برابرشان هیچ خواهدبود.

در این میان، دولت ایران که عموماً پِی‌رُوِ سیاست «خودت بمال!» است، و با حیف‌ومیل درآمدهای هنگفت نفتیِ بیش از یک دهه‌ی گذشته، از ضعف گسترده‌ای در امکانات زیرساختی رنج می‌برد، خیلی زود این راه‌کار را اتخاذ کرده‌است؛ مابقی دولت‌ها نیز، که غلام حلقه‌به‌گوش سیاست‌های نولیبرالی بوده‌اند و هستند، به‌همین راه سخت پا خواهندگذاشت ـــ در این میان، تنها جای امیدواری این است که دارو و یا واکسنی برای این بیماری پیدا شود.

پی‌نوشت: عنوان نوشته را از یک دیالوگ مشهور سریال «بازی تاج‌وتخت» برداشته‌ام.

۰ نظر ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۳۲
محمدعلی کاظم‌نظری

با اظهارات اخیر روحانی، دیگر معلوم شده‌است که حتا به‌رغم تشکیل قرارگاهی در ستاد کل نیروهای مسلح برای مقابله با کرونا، احتمالاً خبری از قرنطینه، به‌مفهومی که در دنیا رایج است و، پس از استان‌های معدودی در چین، هم‌اکنون در سراسر ایتالیا شاهد آن هستیم، در کار نخواهدبود؛ پس از پوزخند به‌سازمانی عریض‌وطویل ذیل ستاد کل نیروهای مسلح، به‌نام سازمان پدافند غیرعامل کشور، که سالانه میلیاردها تومان از درآمدهای ملی را هرز می‌دهد، و معلوم نیست در این شرایط که کشور نیازمند خدمات آن است دقیقاً چه‌کار می‌کند، که لازم آمده‌است نهادی تازه به‌نام «قرارگاه بهداشتی ـ درمانی امام رضا» پا به‌عرصه‌ی وجود بگذارد، نوبت به‌آن می‌رسد که موضوعی مهم‌تر را بررسی کنیم.

هم از اظهارات علنی، و هم از عمل‌کرد کلی پس از اعلام رسمی ورود کرونا به‌کشور، روشن است دولت و، به‌عبارتی، کل حکومت، از برقراری قرنطینه در ایران إبا دارد؛ در شرایطی که چین با قرنطینه‌ای سفت‌وسخت موفق شده‌است تا اندازه‌ی زیادی این بیماری را کنترل کند، چرا دولت ایران از برقراری این ترتیبات خودداری می‌کند؟ در پاسخ به‌این پرسش، علاوه بر توجه به‌ناتوانی لجستیکی کل حکومت در تأمین نیازهایی که متعاقب اعلام قرنطینه ملزم به‌برآوردن آن‌هاست، و شهردار تهران هم امروز اشارتی به‌آن کرده‌است، باید در خصوص اثری که این تصمیم به‌عنوان یک‌سیگنال عمومی بر جامعه می‌گذارد تأمل کرد.

لطمه‌ای که چین از وقفه‌ی ناشی از کرونا در فعالیت‌های اقتصادی‌اش دریافت کرد چشم‌گیر بوده‌است؛ تا بِدان‌جا چشم‌گیر که ممکن است این لطمه موجب شود اقتصاد دنیا پس از دوره‌ای یازده‌ساله رشد پیوسته وارد دوره‌ای از رکود شود. با این حال، نظام مالی و پولی چین از این لطمه کمر راست خواهدکرد؛ زیرا این کشور دارای بزرگ‌ترین ذخایر دلاری، و یکی از بزرگ‌ترین ذخایر طلای دنیاست، و این موضوع کمک می‌کند ناتوانی احتمالی چین در بازپرداخت قروضی که با اطمینان از تداوم رشد اقتصادی قدرت‌مند و پیوسته‌اش دریافت کرده‌است، و میزان آن به ۳۰۰درصد تولید ناخالص داخلی‌اش نیز می‌رسد، تا اندازه‌ی زیادی جبران شود.

اما دولت ایران از چنین منابعی بی‌بهره است و، اگرچه یکی از کم‌بدهی‌ترین دولت‌های جهان از منظر اعتبارات خارجی هستیم، در صورت اعلام قرنطینه‌ی عمومی و اجرای سخت‌گیرانه‌ی آن این پیام به‌مردم منتقل می‌شود که اوضاع خیلی جدی‌ست و بحرانْ واقعی‌ست؛ در این صورت، ممکن است مردم برای صیانت از دارایی‌های‌شان به‌جای صف‌کشیدن در مقابل پمپ‌های بنزین و سوپرمارکت‌ها، به‌بانک‌ها هجوم بیاورند، تا وجوه‌شان را از حساب‌های بانکی‌شان خارج کنند. نیک می‌دانیم کارویژه‌ی بانک‌ها خلق پول است؛ یعنی از محل سپرده‌های غیردیداری مردم، در مدتی که این سپرده‌ها به‌رؤیت مردم نمی‌رسد، اقدام به‌پرداخت تسهیلات می‌کنند و، بدین‌ترتیب، حجم پول را افزایش می‌دهند: متوسط نرخ خلق پول در بانک‌های دنیا حدوداً ۱۲ برابر است، و در ایران ظاهراً چیزی در حدود ۵ برابر است (این‌جا و این‌جا).

در نتیجه، در صورت هجوم همه یا بیش‌تر مردم به‌بانک‌ها برای دریافت وجوه‌شان، بانک‌ها ـــ نه فقط در ایران ـــ به‌طور طبیعی از پرداخت موجودی حساب‌های مردم ناتوان خواهندبود؛ در ایران، به‌علت تحریم‌ها و هرزرفت منابع کشور در اثر فساد گسترده و سوءمدیریت دامنه‌دار و، در شرایطی که بانک‌ها وضعیت استانداری از منظر مقررات مالی بین‌المللی نیز ندارند، در صورت بروز چنین مسئله‌ای، دولت برای جلوگیری از بحرانی که می‌تواند کشور را در چاهی بزرگ بیاندازد، به‌تنها راه‌کار ممکن دست خواهدزد: چاپ پول؛ نظیر همان روشی که برای حل بحران مؤسسات اعتباری به‌کار بست، و برای آن‌که شکاف اعتماد عمومی به‌نظام بانکی کشور عمیق‌تر، و بازار پول کشور دچار بحران نشود، افزایش حجم نقدینگی و تورمِ متعاقب آن را به‌جان خرید، و بدهی این مؤسسات را تسویه کرد.

بنابراین، سیاست دولت در خصوص کرونا بر همین محور رسانه‌ایِ صِرف خواهدچرخید، تا کاری کند با استفاده از فرصت تعطیلات نوروزی، مردم در خانه بمانند؛ بلکه بتواند جلوی شیوع این بیماری را بگیرد، و یا این‌که دست‌کم سرعت گسترش آن را کُند کند. در این صورت، ممکن است بتوانیم از این بحران با لطمات کم‌تری گذر کنیم؛ در غیر این صورت، از آن‌جا که طبعاً امکان کاستن از سرعت فعالیت‌های اقتصادی جامعه و یا توقف موقت آن‌ها برای مدت طولانی امکان‌پذیر نخواهدبود، شاهد انفجاری در ابتلاء به‌کرونا خواهیم‌بود.

در نوشته‌ی دیگری، به‌این موضوع خواهم‌پرداخت.

۰ نظر ۲۵ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۳۰
محمدعلی کاظم‌نظری

سال بد ۱۳۹۸ در روزهای پایانی‌اش است؛ سالی که انصافاً تحمل اتفاقاتش از عهده‌ی کم‌تر ملتی برمی‌آمد، و این تاریخ ِ گران ایران بود که به‌کمک‌مان آمد، تا عجالتاً زنده بمانیم، و فرونپاشیم: آن هم در شرایطی که حاکمان عادت کرده‌اند به‌حکم قاعده‌ی «خودت بمال!» نه‌تنها انتظار همه‌ی تدابیر و اقدامات را از ابناء ملت داشته‌باشند، که حساب بی‌عملی و بی‌تدبیری‌شان را نیز از مردم بکِشند ـــ به‌راستی که «ما را به‌سخت‌جانی خود این گمان نبود».

این اواخر یک‌بار که خیلی عجله داشتم موتور گرفتم؛ وقتی داشتم درباره‌ی اثر کرونا بر زندگی مردم در آستانه‌ی نوروز با راننده گپ می‌زدم، جمله‌ای گفت که تکانم داد: «آقا به‌جهنم! ما که هیچ‌وقت عید نداشتیم و مجبوریم شبانه‌روز کار کنیم؛ بذار مردم یه‌کم بفهمن ما چی می‌کِشیم». شاید نامنصفانه به‌نظر برسد؛ ولی حاقّ مطلب را با بیانی گزنده بیان می‌کرد: جامعه‌ی ایران چنان طبقاتی شده‌است که برای عده‌ای از مردم تقویم بی‌معنا شده‌است ـــ چه رسد به‌کرونا.

در سال ۱۳۹۸ نامرئی‌هایی رؤیت شدند که خشم‌گین از گرانی سه‌برابری و یک‌شبه‌ی بنزین خیابان را به‌مثابه عرصه‌ی کُنِش سیاسی و نبرد بر سر کنترل و قدرت، و نه عرصه‌ی جان‌کندن و جنگیدن برای زنده‌ماندن، درک کردند، و بهای این فهم تازه را با خون‌هایی که خیابان‌های حاشیه‌ی مرکز را رنگین کردند پرداختند؛ همان‌ها که بانک‌ها و پمپ‌بنزین‌ها را آتش زدند، ولی دیگران نفهمیدند چرا چنین کردند.

در این سال، پدافند خودی هواپیمایی غیرنظامی را سرنگون کرد؛ ماجرایی که هنوز نمی‌دانیم جزئیات آن چی‌ست، ولی آن‌چه می‌دانیم این است که دروغی بزرگ را در بوق کردند و، تا زمانی که ناگزیر شدند راست بگویند، إبایی از به‌هم‌زدن این کثافت نداشتند. این رفتار چنان وقیح رخ داد، که شاید حتا باور عده‌ی زیادی از هواداران پروپاقرص نظام را هم سُست کرده‌باشد؛ این عملیات فریب پیش‌پاافتاده لطمه‌ی سنگینی به‌سرمایه‌ی اجتماعی نیم‌بندمان وارد کرد، که به‌این سادگی درمان نمی‌شود.

آن روز تاریک که سرباز وطن، شهید قاسم سلیمانی، ترور شد نیز، در همین سال ۱۳۹۸ قرار داشت؛ همین حالا که شاهد تُرک‌تازی ترکیه در مرزهای نفوذ راه‌بردی‌مان هستیم و، به‌جز لفاظی‌های نهاد نوبنیادی به‌نام «مرکز مستشاری ایران در سوریه»، کاری از دست‌مان برنمی‌آید، مشهود است که چه‌گوهری را از کف داده‌ایم. اگر سردار امروز زنده بود، احتمالاً صحنه‌ی نبرد در سوریه به‌گونه‌ی دیگری رقم می‌خورد؛ فرمان‌دِهی که به‌قول اردشیر زاهدی «بچه‌ی ایران» بود.

گمان می‌کنم دیگر وقت آن رسیده‌باشد که نوعی تجدیدنظر اساسی صورت گیرد؛ از دید من، اوضاع عمومی کشور به‌سرعت به‌نقطه‌ای نزدیک می‌شود که در آن مجبور هستیم که بدهی‌های تمام سالیان گذشته را  پرداخت کنیم: یعنی فکر می‌کنم بحران کرونا کاری کرده‌باشد که تمام کاستی‌های سرمایه‌گذاری‌های زیرساختی، غفلت از حل‌وفصل واقعی معضلات ملی، و همه‌ی قصورها و تقصیرهایی که با بی‌تدبیری صورت گرفته‌اند، یک‌جا از پرده برون افتاده‌باشد.

بِن هاروویتْز، سرمایه‌گذار خطرپذیر و کارآفرین آمریکایی، کتاب فوق‌العاده‌ای دارد به‌نام «سختیِ کارهای سخت»؛ حتماً این کتاب را بخوانید. او در جایی از کتاب اشاره می‌کند که باید «بدهی‌های مدیریتی» شرکت را، یعنی تمام تصمیم‌های کوتاه‌مدتی که گرفته‌ایم و پی‌آمدهای درازدامنی دارد، و همان معضلی‌ست که از آن به«تُف‌مالی» تعبیر می‌کنم، هرچه زودتر شناسایی و پرداخت کرد؛ وگرنه از نظرمدیریتی ورشکسته خواهیم‌شد.

واقعیت این است که از نظر مدیریتی شدیداً بده‌کار هستیم: تاوان تمامی اقدامات نابخردانه باید پرداخت شود؛ خصوصاً از این منظر که در بیش از چهار دهه‌ی گذشته مشغول خوردن از جیب بوده‌ایم، و سرمایه‌گذاری‌های زیرساختی‌مان به‌هیچ‌وجه متناسب با رشد درآمدهای‌مان نبوده‌است، تا جایی که می‌شده با درآمدهای نفتی ۱۴ سال گذشته کل ایران را نوسازی و به‌نحو متناسبی وارد مسیر توسعه‌ای شتابان کرد، در حالی که اکنون به‌جای بیمارستان‌های مجهز با انبوهی «مال» بی‌استفاده روبه‌روییم.

و بهتر آن است که این بدهی را هرچه زودتر، با تجدیدنظری اساسی در سازوکارهای حکم‌رانی، با تأملی جدی در مبانی آن، با کار سخت، با اراده‌ای جدی، هرقدر هم زمان و زحمت و هزینه لازم داشته‌باشد، تسویه کنیم؛ وگرنه معلوم نیست سال ۱۳۹۹ و سال‌های بعد از آن نیز، به‌همین بدی ۱۳۹۸ نباشند.

دوست دارم این نوشته را با شعری از محمدرضا شفیعی‌کدکنی به‌پایان برسانم؛ در حالی که می‌کوشم امیدوار باشم و، در عین حال، نومید از هرچه امید باسمه‌ای‌ست:

طفلی به‌نام شادی، دیری‌ست گم شده‌ست

با چشم‌های روشنِ برّاق، با گیسویی بلند ـــ به‌بالای آرزو ـــ

هرکس از او نشانی دارد، ما را کند خبر

این هم نشان ما:

یک‌سو خلیج فارس، سوی دگر خزر

۰ نظر ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۲۹
محمدعلی کاظم‌نظری

از دیرباز، هرگاه می‌خواستم گفتار و کردار هریک از کنش‌گران سیاسی را بررسی کنم، ابتدا نگاه می‌کردم از کجا پول درمی‌آورند: هر کنش‌گری که انگل این و آن بود، بی‌بروبرگرد مردود بوده و هست؛ از همین‌جاست که هیچ گفتار و کرداری از تمامی حقوق‌بگیران اندیش‌کده‌های این‌سو و آن‌سو، فارغ از موضع و اسم و عنوانی که دارند، اصلاً نمی‌تواند مورد توجه باشد، و از همین‌جاست که کنش‌گرانی مانند درویش‌های گنابادی، یا فعالان ملی‌مذهبی، اصولاً قابلیت ملاحظه و ارزیابی می‌یابند، زیرا آن‌ها از موضع‌گیری‌شان نان درنمی‌آورند، که لازم باشد دست‌مالی در دست داشته‌باشند، که هم جهت وزش پول را تشخیص دهند، و هم کفش‌های تأمین‌کننده‌ی بودجه را پاک کنند.

از این ارزیابی می‌توان این نتیجه‌ی سرراست را گرفت که استقلال بر آزادی تقدم دارد؛ زیرا شخصی که دارای استقلال است، و این استقلال به‌معنای قابلیت تصمیم‌گیری در خصوص ابعاد مالی و وجوه اقتصادی زندگی‌اش، حال یا با قناعت‌پیشگی، که خیلی محدود است، یا با وُسع روزی‌ست، از این امکان برخوردار می‌شود که درباره‌ی موضوعات فارغ از منافع فوری اقتصادی اظهارنظر کند: بدین‌ترتیب، در مورد کسی که از چنین استقلالی بی‌بهره است، می‌توان گفت که اساساً امکان اظهارنظر بی‌توجه به‌منافع عاجل مالی را ندارد. البته روشن است که پشت‌بند هر اظهارنظری نوع از پی‌گیری منافع نهفته است، ولی درباره‌ی کسی که از نعمت استقلال برخوردار است، این منافع می‌توانند چندان کوتاه‌مدت و فوری نباشند، و فرصت را برای تولد انتزاع، و بروز آراء مفیدتر به‌حال عموم، و نه شخص یادشده، فراهم آورند.

و از همین‌جاست که در سپیده‌دَمان مردم‌سالاری، در یونان باستان، حق مشارکت سیاسی محدود به‌کسانی بود که میزان مشخصی از دارایی را در اختیار داشتند، و تا مدت‌ها نیز، مالکیت زمین یک‌شرط مهم داراشدن حقوق سیاسی بود. عجالتاً کاری به‌این نداریم که چگونه این شرط از شروط داراشدن حقوق سیاسی حذف، و برخی از این حقوق ذاتی نوع بشر تلقی شدند؛ ولی باید توجه داشته‌باشیم که موضع‌گیری سیاسی، حتا در کمینه‌ای‌ترین حالت خود، که رأی‌دادن باشد، مستلزم حدی از استقلال مالی‌ست، که استقلال رأی و مطالبه‌گری را به‌دنبال می‌آورد. اتخاذ روی‌کرد سلبی، برای محدودکردن مشارکت سیاسی به‌کسانی که از استقلال مالی برخوردارند، احتمالاً خطر اُلیگارشی را به‌دنبال می‌آورَد؛ برای همین، ای‌بسا بهبود شرایط اقتصادی برای عموم شهروندان، یگانه راه دست‌یابی به‌یک‌مردم‌سالاری راستین باشد (مُراد آمارتیا سِن از «توسعه یعنی آزادی» احتمالاً یک‌چنین چیزی‌ست): رأی‌دهندگانی که رأی‌شان را نمی‌فروشند؛ اما اگر هم بخواهند بفروشند، ارزان نمی‌فروشند، و حواس‌شان هست رأی‌شان باید به‌برنامه‌ی مدون داده‌شود، و پی‌گیری‌های بعدی را هم توأم با نظارت به‌دنبال داشته‌باشد.

جالب است که همین اندازه از استقلال مالی مستلزم کنش‌های عمیق‌تر و گسترده‌تر سیاسی هم هست: مثلاً برای بروز یک‌انقلاب، و شکل‌گیری خودآگاهی‌ای که لازمه‌ی نظریه‌پردازی برای اجتماع شهروندان حول یک‌دالّ مرکزی جهت براندازی ساخت سیاسی‌ست، شکم‌ها نباید گرسنه باشد؛ وگرنه اساساً چیزی جز پی‌گیری مطالبات اقتصادی دم‌دستی نمی‌تواند در دستور کار قرار گیرد، هیچ تعهد عمیقی به‌یک‌آرمان مشترک جمعی نمی‌تواند پدیدار شود، و هیچ مقصود متعالی‌ای قابلیت تعقیب نخواهدداشت. ریشه‌ی فقدان هرگونه موضع‌گیری، مطالبه، و یا شعار اقتصادی در جریان انقلاب ۱۳۵۷ نیز، احتمالاً جایی همین حوالی‌ست؛ مردمانی با شکم‌های نسبتاً سیر، گردن به‌یک‌آرمان مشترک جمعی گذاشتند، و به‌دنبال آزادی دَویدند.

فارغ از مشارکت سیاسی در سطوح حداقلی، در سطوح بالاتر این مشارکت، از قبیل قراردادن خود در معرض آراء مردم جهت تصدی سِمت نمایندگی و یا دیگر سِمَت‌های اجرایی نیز، مهم‌ترین لازمه‌ی کارْ استقلال مالی‌ست، و این استقلال باید معنادار باشد، و با کاسه‌لیسی و نوکیسگی و رانت‌های گوناگون حاصل نشده‌باشد، وگرنه تصدی آن سِمَت را به‌محملی برای پی‌گیری منافع شخصی، واسطه‌گری، دلّالی، و جلب نظر شرکای تجاری تبدیل خواهدکرد؛ چنان‌که تصدی چنین سِمَتی از سوی یک‌آدم گرسنه، سبب می‌شود نظیر همین اتفاق بیافتد، و «گدا معتبر شود». لازم به‌تِذکار است که مرادم از «گرسنه» لزوماً فقیر یا ندار نیست؛ بلکه مرادم شخصی‌ست که برای رهاکردن خودش از وضعیتی که در آن گرفتار است به‌هیچ قاعده‌ای برای بازی پای‌بند نیست، و برای همین هم تنها و تنها به‌دنبال جمع‌کردن پول برای خودش است: ریشه‌ی «گُه‌خوری» یک‌نماینده‌ی مجلس که سابقاً درباره‌اش از منظر حقوقی نوشته‌بودم در همین‌جاست، که طرف تا لکسوس آبی را دیده‌است، حتا نتوانسته‌است اصول لابی‌گری را به‌درستی اجراء کند.

بدین‌ترتیب، لازمه‌ی خودمختاری در بُعد شخصی، که یکی از مهم‌ترین ارکان آزادی‌ست و، به‌بیان آیزایا برلین، صرف‌نظر از وجود و یا فقدان آزادی منفی، برسازنده‌ی آزادی مثبت است، از دید من همین استقلالی‌ست که درباره‌اش نوشتم؛ بعدتر باید درباره‌ی همین موضوع، در بُعد ملی، شماره‌ی دیگری از همین مطلب را قلمی کنم.

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۱۵
محمدعلی کاظم‌نظری

ظاهراً کم‌تر از ۱۰ روز تا آخرین مهلت الحاق کامل ایران به‌گروه ویژه‌ی اقدام مالی باقی مانده‌است؛ با این حال، کم‌تر خبری از این قضیه منتشر نمی‌شود: اخبار نوعاً حول برف، ۲۲ بهمن و، البته، دعواهای زرگری متنوع درباره‌ی انتخابات مجلس دور می‌زنند؛ و این یعنی خبرهایی هست.

قاعدتاً جمهوری‌اسلامی در ادامه‌ی مسیری که سال‌هاست آغاز کرده‌است، ناگزیر است پرونده‌ی فَتْف را نیز ببندد؛ هم‌چنان‌که پرونده‌ی ظرفیت هسته‌ای‌اش را بست، و در مورد نقش‌آفرینی منطقه‌ای هم ظاهراً دارد با ترکیه و عربستان به‌تعادل می‌رسد: موضوع موشک‌ها هم قابلیت حل‌وفصل دارد؛ قلب راکتور آب سنگین اراک، با آن همه قابلیت راه‌بردی، از جای خود درآمد ـــ موشک که جای خود دارد.

سفیر روسیه هُش‌دار ملایمی داده‌است مبنی بر این‌که در صورت عدم‌پیوستن به‌گروه ویژه ممکن است مشکلاتی به‌وقوع بپیوندد؛ بدین‌ترتیب، بعید نیست که تکلیف مسئله به‌زودی روشن شود: یا این‌که مهلت ایران برای دورماندن از فهرست سیاه تمدید شود، تا مذاکرات درباره‌ی این موضوع ـــ به‌عنوان یکی از اجزای برجام‌های بعدی ـــ با دیگر اجزاء آن توأم با یک‌دیگر به‌نتیجه برسد؛ یا این‌که ایران معاهدات را با امضاء یک‌مقام اجرایی بپذیرد و، با تشکیل مجلس بعدی، شاهد یک‌تصویب یک‌شبه‌ی دیگر باشیم (احتمالاً یک‌مجلس تاب دو تصویب یک‌شبه را ندارد).

اظهارات مقامات مرتبط هم مبیّن این است که نگرانی درباره‌ی سرنوشت معاهدات باقی‌مانده ندارند؛ در غیر این صورت، با وفور مصاحبه‌های ضدونقیض، و نوعی جنگ رسانه‌ای، روبه‌رو می‌شدیم: نه این‌که شخصیتی چون میرسلیم تازه یادش بیافتد درباره‌ی فَتْف سخن‌سرایی کند؛ آن هم با لحنی که به‌روشنی دالّ بر پذیرش کل ماجراست. بنابراین، یکی دیگر از محل‌های اختلاف ایران و غرب (بخوانید ایالات‌متحد) در حال حل‌وفصل است؛ به‌هر حال، انبوه مال‌های ساخته‌شده و نیمه‌ساز برای شرایط صلح برپا می‌شوند، نه در آستانه‌ی جنگ.

چنان‌که پیش‌تر هم نوشته‌ام، چشم‌انداز کشور به‌رغم تمامی این‌ها چندان روشن نیست: در غیاب عامل وحدت‌بخشی مانند حزب کمونیست چین، که بتواند انضمام به‌نظم جهانی را تسهیل، و مانند ضربه‌گیری در برابر تکانه‌های ناشی از آن عمل کند، انضمام ایران می‌تواند سرآغاز آشفتگی‌هایی پیش‌بینی‌ناپذیر باشد؛ و این‌جاست که فقدان شخصیتی چون سردار سلیمانی احساس می‌شود، که از ظرفیت فراوانی برای تسهیل فرآیند انضمام برخوردار بود.

و اصلاً شاید به‌همین خاطر هم ترور شد.

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۳۰
محمدعلی کاظم‌نظری

جمهوری‌اسلامی سه‌دارایی راه‌بردی داشت: توان دست‌یابی به‌جنگ‌افزار هسته‌ای در زمان اندک؛ دقت و بُرد موشک‌های ساخت داخل، که علاوه بر تمهید توان دفاعی، قابلیت بازدارنده هم داشت؛ و تحرک منطقه‌ای، با روی‌کردی که پیش‌تر درباره‌اش نوشته‌ام. می‌گویم داشت: چون اولی را در جریان برجام از دست دادیم؛ دو مورد دیگر نیز در دو هفته‌ی اخیر از کف رفت.

اساس برجام یک‌معامله بود: دادن توان هسته‌ای در مقابل ستاندن قطع‌نامه‌ای از شورای امنیت، مبنی بر این‌که ایران یک‌کشور عادی‌ست؛ نه کشوری که مخلّ صلح و امنیت بین‌الملل است. دالّ مرکزی این معامله تصمیم راه‌بردی نظام برای پیوستن به‌نظم جهانی به‌عنوان یک‌دولت عادی، و نه یک‌حکومت انقلابی که مناسبات جهانی را برنمی‌تابد، بود.

در جریان برجام، در ازای قطع‌نامه‌ای که با خارج‌کردن ایران از ذیل فصل هفتم منشور ملل متحد، تحریم‌ها را نیز برمی‌داشت، یکی از دارایی‌های راه‌بردی‌مان را از دست دادیم، تا در قطع‌نامه‌ی ۲۲۳۱ شورای امنیت، به‌عنوان یک‌دولت عادی مورد شناسایی نهادی قرار بگیریم که بنا به‌توافق اکثریت قریب به‌اتفاق کشورها، «مسئولیت اولیه‌ی حفظ صلح و امنیت بین‌المللی» را برعهده دارد.

در دو هفته‌ی گذشته و، پس از ترور سردار قاسم سلیمانی، به‌رغم همه‌ی سروصداها، عملاً متوجه بوده‌ایم که کاری از دست‌مان ساخته نیست: در رثای سرباز وطن سوگ‌واری کردیم؛ ولی در پاسخ به‌این ترور به‌پای‌گاهی حمله کردیم که دست‌کم چهار ساعت پیش‌تر با واسطه گفته‌بودیم قصد داریم چند موشک به‌سوی آن پرتاب کنیم، تا پای‌گاه کاملاً تخلیه شود.

با ازدست‌دادن سردار سلیمانی، عملاً ظرفیت تحرک منطقه‌ای‌مان به‌میزان قابل‌ملاحظه‌ای تحلیل رفت؛ آن تحرک و نقش‌آفرینی مؤثری که سلیمانی در منطقه داشت، وَلو آن‌که با هم‌راهی فرمان‌دِه کنونی نیروی قدس سپاه صورت گرفته‌باشد، تا آینده‌ی قابل‌پیش‌بینی و به‌دلایل قابل‌درک، از جمله مخاطره‌ی فوق‌العاده بالای این تحرک، تقریباً به‌طور واقعی امکان‌پذیر نخواهدبود.

با شلیک پدافند به‌هواپیمای غیرنظامی خودی، اکنون توان موشکی‌مان هم از دست رفته‌است: موشکی که قرار بود پاس‌دار امنیت کشور در مقابل تجاوز بیگانه باشد، اکنون به‌عامل خشم مردم تبدیل شده‌است؛ به‌مانند توان هسته‌ای، که درک آن به‌عنوان مسبب وضع تحریم‌ها، جمله‌ی «چرخیدن هم‌زمان چرخ سانتریفیوژ و چرخ زندگی مردم» را به‌برگ برنده‌ی انتخابات ۱۳۹۲ بدل کرد.

چگونه ممکن است تنها در دو هفته و، با سرعتی باورنکردنی، این دو دارایی راه‌بردی از کف بروند؟ واقعیت این است که نظام در مسیر انضمام حرکت می‌کند: ما ناگزیر از این هستیم که از حکومتی انقلابی به‌یک‌دولت معمولی بدل شویم؛ تمام اوضاع‌واحوال بر این تبدل دلالت دارند: وفور «مال»هایی که هر روز در حال توسعه‌اند، برای اوضاع جنگی مناسب نیست.

در این مسیر، لازم است آن دو دارایی راه‌بردی باقی‌مانده را نیز در مقابل دریافت چیزهای دیگری معامله کنیم: تحرک منطقه‌ای را بدهیم، جای پای‌مان را در برخی نقاط راه‌بردی حفظ کنیم و، در عین حال، با اسرائیل نیز به‌عنوان یک‌دولت ملی برخورد کنیم؛ موشک‌ها را بدهیم و، در مقابل، پدافندی دریافت کنیم که دست‌کم هواپیمای غیرنظامی خودی را نزند.

از دید من، هم‌زمانی این روی‌دادها، و سرعت بالای‌شان، مهم‌ترین نکاتی هستند که می‌توان به‌عنوان نگاه به‌سوی دیگر صحنه‌ی شعبده، سرنخ‌هایی را از آن بیرون کشید: سرنخ‌هایی که احتمالاً هیچ‌گاه مستند قابل‌اتکایی درباره‌ی‌شان در اختیار نداشته‌باشیم؛ ولی برای فهم سیر تحولاتی که انتظارمان را می‌کشند، لازم است توجه ویژه‌ای به‌آن‌ها داشته‌باشیم.

به‌ترور سردار سلیمانی توجه کنید: قاسم سلیمانی از چند دهه تجربه‌ی فرمان‌دِهی چریکی میدانی برخوردار بود و، صرف‌نظر از ذکاوتی که در چانه‌زنیِ توأم با نبرد داشت، خبره‌ی جنگ‌های نامتقارن، عملیات فریب، و تحرک پنهانی بود؛ چگونه می‌شود که بدون کم‌ترین اختفاء و در ابتدایی‌ترین شکل ممکن وارد عراق شود، و با دقتی خیره‌کننده هدف حذف فیزیکی قرار گیرد؟

به‌شلیک پدافند به‌هواپیمای اوکراینی توجه کنید: اختیار دستور شلیک پدافند، در وضعیت جنگی، قاعدتاً به‌سطوح پایین‌تر منتقل می‌شود؛ حتا ممکن است این تصمیم از سوی خودِ کاربر پدافند اتخاذ شود. با این حال، کاربری که در این شرایط اختیار پدافند را برعهده می‌گیرد، باید درجه‌داری باشد که از مهارت کافی، توان ذهنی بالا، و شهامت تصمیم‌گیریِ به‌سامان برخوردار است.

پهپادی که خودروی حامل سردار سلیمانی را زد، دقیقاً می‌دانست سردار در چه‌زمانی کجاست؛ پرسش این است که از کجا می‌دانست؟ سفر آشکار سلیمانی به‌عراق، بدون کم‌ترین تدابیر حفاظتی، نشان می‌دهد او احتمالاً به‌خاطر پیامی که برای دولت عراق می‌برد تهدید را اندک ارزیابی کرده‌است؛ با این حال، معلوم است که سفر لو رفته‌بوده: چه‌کسی او را لو داده‌است؟

کاربری که ابتدایی‌ترین مقدمات پدافند را در حد آموزش‌های سربازی بداند، از تمامی ابزارهای لازم برای تشخیص پرنده‌ی نظامی از غیرنظامی برخوردار است، و قدرت تشخیص این دو پرنده را از یک‌دیگر در اختیار دارد؛ اما از همه‌ی این‌ها گذشته، ممکن است پرنده‌ای قصد تجاوز داشته‌باشد، ولی از منطقه‌ی حساس نظامی دور شود؟ چطور ممکن است کاربرِ آتش‌به‌اختیار این را متوجه نشود؟

توضیح آن‌که پدافند مورد بحث دو شلیک انجام داده‌است: اولی به‌هواپیما خورده‌است؛ با برخورد موشک به‌موتور هواپیما، خلبان دور زده‌است تا به‌فرودگاه بازگردد؛ این‌جاست که با تغییر مسیر هواپیما و نزدیکی به‌مرکز حساس نظامی شلیک دوم انجام می‌شود و هواپیما سقوط می‌کند. این فرآیند چرا این‌قدر غیرحرفه‌ای انجام شده‌است؟

روشن است که هرگونه تبیین مبتنی بر آشفتگی عمل‌کردی قابل‌پذیرش نیست: هیچ حکومتی با این حجم از بی‌کفایتی قطعاً نمی‌تواند بیش از چهار دهه، آن هم با ازسرگذراندن انواع تهدیدها، دوام بیاورد؛ بنابراین، برخلاف عباس عبدی که لاپوشانی و دروغ‌گویی درباره‌ی سقوط هواپیمای اوکراینی را بحرانی می‌داند، از دید من ماجرا اساساً چیز دیگری‌ست.

به‌گمان من، هم ترور سردار سلیمانی و هم شلیک پدافند به‌پرنده‌ی غیرنظامی خودی عمداً صورت گرفته‌است؛ بدین‌ترتیب که اطلاعات سفر سلیمانی را برخی لو داده‌اند، و نیرویی هم که پدافند را به‌صورتی که گفتم به‌کار انداخته‌است تعمداً چنین کرده‌است، تا دارایی‌های راه‌بردی ایران از کف بروند، و آماده‌ی مذاکره‌ای نه‌چندان دشوار برای تحقق گام پایانی انضمام باشیم.

طبعاً برجامیان، به‌عنوان گرایشی در نظام که آماده‌ی تعامل با دنیاست، این دو عملیات را طرح‌ریزی و پیاده‌سازی کرده‌اند؛ آن‌ها می‌خواهند خودشان پرچم‌دار انضمام باشند، و نه دیگرانی که می‌خواهند خودشان کار را تمام کنند و، برای همین هم، نه به‌خاطر صیانت از منافع ملی، فریادشان بلند است: این لحظات، احتمالاً مهم‌ترین لحظات تاریخ معاصر این مملکت‌اند.

تحقق این انضمام، آینده‌ی تاریخی ایران را رقم می‌زند؛ هرکس با ترامپ عکس یادگاری بگیرد، هرکس زیر برجامی جامع‌تر از «برنامه‌ی جامع اقدام مشترک» را امضاء کند، هرکس راه‌بر انضمام باشد و این پروژه را به‌اتمام برساند، قدرت‌مندترین و تأثیرگذارترین شخص ایران خواهدشد: اوست که صحنه‌ی بازیِ پسا-انضمام را طراحی، و غنائم را تقسیم خواهدکرد.

در این میان، وقت به‌شدت تنگ است: کمی بیش‌تر از یک‌سال از عمر دولت وقت باقی مانده‌است؛ علاوه بر این، احتمالاً محاسبات برجامیان با برآورد خطر درگذشت برخی مقامات عالی‌رتبه‌ی مؤثر بر فرآیند انضمام صورت می‌گیرد ـــ به‌همین خاطر، می‌خواهند پیش از «روز سرنوشت»، تکلیف روشن شده‌باشد؛ در غیر این صورت، اصلاً نمی‌دانیم چه می‌شود.

نظیر این وضعیت را در دوران ریاست‌جمهوری بنی‌صدر نیز شاهد بوده‌ایم: او، که از وضعیت جسمی نه‌چندان مناسب رهبری خبر داشت، با مجاهدین خلق ائتلاف کرد، تا جنگی خیابانی را رقم بزند، و قدرت را قبضه کند؛ این پروژه با تداوم حیات مرحوم آیت‌الله خمینی شکست خورد، اما بار دیگر در اواخر عمر ایشان تکرار شد (تفصیل این موضوع را به‌فرصت دیگری وامی‌گذارم).

بدین‌ترتیب، دعوای اصلی، چنان‌که قبلاً هم گفته‌ام، بر سر انضمام است؛ این‌که چه‌کسی روبان را قیچی کند: این دعوا، آینده‌ی تاریخی ایران را رقم می‌زند، و قدرت و ثروت و تاریخی که مناقشه بر سر آن است، چنان حیرت‌آور است، که به‌جان‌خریدن مخاطراتی از جنس مخاطراتی که درباره‌ی‌شان نوشته‌ام را، کاملاً عقلانی می‌کنند.

۰ نظر ۲۲ دی ۹۸ ، ۱۳:۰۴
محمدعلی کاظم‌نظری

هر حکومتی اولاً و بالذات در جست‌وجوی بقای خود است: این اصل اولیه‌ی حیات تمام موجودات، از طبیعی تا مصنوعی، است، که حکومت‌ها هم از آن مستثنا نیستند؛ شمول این اصل در طول تاریخ بشر قابل‌ردیابی‌ست، و همه‌ی حکومت‌ها از آن پِی‌رَوی کرده و می‌کنند.

اقتضای اصل حفظ بقاء در روابط بین‌الملل، چیزی‌ست که «توازن قوا» می‌نامند: اگر هم‌سایه‌ات قدرت‌مند است، اگر کشورهای اطرافت قوی هستند، اگر قدرت‌های بزرگ به‌دنبال گسترش منطقه‌ی نفوذشان هستند، و ناگزیر به‌درون حوزه‌ی ملی‌ات پا می‌گذارند، باید تا جایی که می‌شود قدرت‌مند شوی، و یا از قدرت‌شان بکاهی؛ وگرنه مضمحل خواهی‌شد.

ایران ما نیز به‌حکم تاریخ و جغرافیا مشمول همین قاعده است: به‌عنوان کشوری که سرشار از منابع طبیعی و انسانی، و دارای یکی از غنی‌ترین موقعیت‌های راه‌بردی با دست‌رسی به‌آب‌های آزاد، و قرارگیری در مسیر مبادلات تجاری غرب و شرق عالَم است، در معرض انواع تهدیدها هستیم، که هستی‌مان را زیر سؤال می‌برند.

به‌نوبه‌ی خود، ایران در طول تاریخ و، صرف‌نظر از نام و نوع حکومت‌هایی که بر آن فرمان‌روایی کرده‌اند، لازم دیده‌است در عین توجه به‌روی‌کرد ایجابی در تقویت مؤلفه‌های سخت و نرم قدرت خود، روی‌کرد سلبی را در کاستن از قدرت هم‌سایگانش و تعریف مرزهای دفاعی‌اش حتا تا فرسنگ‌ها دورتر از مرزهای سیاسی‌اش در پیش بگیرد.

گاه نیز، تلفیق روی‌کردهای ایجابی و سلبی با یک‌دیگر، سبب شده‌است کاستن از قدرت هم‌سایگان، با ملاحظاتِ برآمده از مؤلفه‌های قدرت نرم توأم شود، تا با بهره‌گیری از ظرفیت‌های تاریخی‌مان، با دافعه‌ی کم‌تری مواجه شویم (چنان‌که کمی بعدتر نوشته‌ام، برای ایذاء اسرائیل از پوشاندن لباس حق‌طلبی و ظلم‌ستیزی در حمایت از گروه‌های فلسطینی غفلت نکرده‌ایم)؛ از این ره‌گذر، تلاش می‌کنم به‌مناقشه‌ای که دهه‌هاست با اسرائیل داریم نگاهی بیاندازم، تا بتوان این پرسش را بررسید: دشمنی با اسرائیل در راستای منافع ملی ماست؟

اگر تعریف دقیق منافع ملی را به‌فرصت دیگری موکول کنیم و، عجالتاً، به‌تعریف معهود این مفهوم اکتفاء کنیم، می‌توانیم به‌گزاره‌ی مهمی در رابطه با پرسش اصلی‌مان دست یابیم: اسرائیل هم‌سایه‌ی قدرت‌مند ماست، که ذاتاً مانند هر حکومت دیگری به‌دنبال توسعه‌ی حوزه‌ی نفوذ خود است؛ با این حال، از منظری در منطقه‌ی خاورمیانه تَکین است ـــ اسرائیل تنها کشور خاورمیانه است که زرادخانه‌ی هسته‌ای دارد.

مناسبات میان ایران و اسرائیل در دوران پهلوی، بَدْواً متأثر از مناسبات میان اَعراب و اسرائیل بود: بدین‌ترتیب، با تکیه بر راه‌برد دشمنِ دشمنِ من، حتا اگر دوست من نباشد، دست‌کم دشمنیِ عاجلی هم با من ندارد، از فرصت اسرائیل بهره‌برداری کردیم، و در مناقشه‌ای که یک‌سوی آن اَعرابی بودند که هریک از ایرانِ شیعه هراسی تاریخی داشته و دارند، طرف اسرائیل را گرفتیم.

با فروش نفت به‌اسرائیل و دریافت فن‌آوری نظامی و غیرنظامی از این کشور، حتا تا جایی پیش رفتیم که برخی سلاح‌های راه‌بردی‌مان را به‌جای آمریکا از اسرائیل تهیه می‌کردیم. با این حال، به‌محض خلاصی نسبی اسرائیل از مناقشه با اَعراب، این کشور نیز طبعاً شروع به‌توسعه‌طلبی می‌کرد، و منافع آن با دیگران دچار تعارض می‌شد.

در این میان، اَعراب تأمین امنیت خودشان را در مقابل مماشات با اسرائیل به‌آمریکا برون‌سپاری کردند؛ توافق شد که بخش زیادی از فروش نفت اَعراب صَرف خرید جنگ‌افزار دفاعی از آمریکا شود، تا در مقابل، ایالات‌متحد مانع از بهره‌گیری اسرائیل از سلاح هسته‌ای شود: بدین‌ترتیب، همگی در یک‌اردوگاه باقی ماندیم ـــ اردوگاه غرب، در میانه‌ی جنگ سرد، میان شرق و غرب.

ایران نیز به‌تقویت قدرت نظامی خود ادامه می‌داد، تا سنگری در برابر نفوذ جبهه‌ی شرق و، به‌نوعی، ژاندارم منطقه باشد؛ با این حال، ذکاوت تاریخی ما در مناسبات بین‌المللی سبب شد به‌محض تقویت قدرت نظامی اسرائیل، حواس‌مان را جمع‌تر کنیم، و به‌تقویت شیعیان جنوب لبنان بپردازیم، تا سنگری در برابر توسعه‌طلبی اسرائیل برپا شود: این البته در امتداد همان سنت حراست از «ممالک محروسه‌ی ایران» از سوی «سلطان شیعیان» هم بود، که شاخص‌ترین نماد آن ـــ شاه‌عباس کبیر ـــ توجه ویژه‌ای را به«جبل‌عامل» ابراز می‌کرد (باید بعداً درباره‌ی تولد دوباره‌ی این اندیشه در نظریه‌ی «ولایت‌فقیه» بنویسم).

نقطه‌ی اوج چنین راه‌بردی، برقراری مناسبات راه‌بردی میان حکومت پهلوی و آقاموسا صدر بود؛ مناسباتی که اگرچه برای جلوگیری از قدرت‌گرفتن گرایش‌های چپ در این منطقه هم برقرار شد، هدفی فراتر را دنبال می‌کرد، و آن، تضعیف موضع اسرائیل در آن منطقه بود: به‌نحوی که سرهنگ مجتبا پاشایی، مسئول بخش خاورمیانه‌ی ساواک، لازمه‌ی احتراز از درگیری در مرزهای غربی کشور را، نبرد در ساحل شرقی مدیترانه، لبنان، می‌دانست.

با وقوع انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷، سیاست خارجی ایران از نگاه به‌غرب، به‌نگاه به‌شرق گرایید (دلایل این تغییر راه‌بردی را در مناسبت با انقطاع چینِ مائو از شوروی در پی مذاکرات پینگ‌پونگ باید بعداً به‌تفصیل مورد بررسی قرار داد). پاسخ طبیعی این تغییر گرایش، در تجاوز نظامی عراق به‌ایران جلوه کرد، که علاوه بر این زمینه‌ی اصلی، متأثر از فرصت‌طلبی عراق به‌عنوان کشور عربی کوچکی در کنار کشور بزرگ ایران برای ضربه‌زدن به‌ما هم بود.

در جریان جنگ، بخش زیادی از توان نظامی‌مان از دست رفت؛ هم‌چنان‌که بر توان نظامی عراق افزوده‌شد و، البته، توان نظامی عراق هم، با وقوع جنگ خلیج‌فارس، کاملاً مستهلک شد، تا هم‌چنان اَبَرقدرتی به‌جز اسرائیل در منطقه نباشد. با این حال، توجه طبیعی ایران به‌اصلی‌ترین قدرت منطقه‌ای، که سلاح هسته‌ای هم دارد، منحرف نشد و، اصلاً، تولد نیروی قدس سپاه، مولود توجه راه‌بردی به‌چنین موضوعی‌ست.

بخشی از لشگر تهران سپاه، که شهید متوسلیان هم در میان‌شان بود، در اوج جنگ با عراق به‌لبنان رفت، و قصد داشت آن جبهه را نیز بگشاید، که با جمله‌ی استراتژیک ولی کج‌تعبیرشده‌ی رهبر وقت نظام ـــ راه قدس از کربلا می‌گذرد ـــ روبه‌رو شد، و به‌ایران بازگشت: مُراد خوب‌درک‌نشده‌ی مرحوم خمینی این بود که فعلاً نبرد با دشمن نزدیک‌تر اولویت بالاتری دارد، و نزاع با اسرائیل موعد دیگری دارد.

با خاتمه‌ی جنگ و تضعیف نیروی نظامی ایران، دو راه‌برد اصلی برای ارضاء اصل مورد اشاره در صدر این نوشتار به‌موازات اتخاذ شد: یکی تلاش برای دست‌یابی به‌دانش غنی‌سازی هسته‌ای، و دیگری نبردهای نامتقارن، که این دومی سابقه‌ای در حمایت از گروه‌های کُرد در زمان پهلوی هم داشت، که با هدف توازن قوا در عراق صورت می‌گرفت.

برای اولی، ماجرای پرونده‌ی طولانی منتهی به‌برجام نیازمند تفصیل نیست؛ ما می‌خواستیم ظرفیت ساخت سلاح هسته‌ای داشته‌باشیم، و این ظرفیت را موقتاً و به‌گونه‌ای بازگشت‌پذیر با قطع‌نامه‌ی شورای امنیت سازمان ملل تاخت زدیم، تا بتوانیم از کیان‌مان در برابر تهدید اسرائیل بر مبنای منافع ملی‌مان دفاع کنیم ـــ در مقام مقایسه، هند و پاکستان برای دفع این تهدید از جانب یک‌دیگر هریک دارای سلاح هسته‌ای‌اند.

در مورد دومی، شماری از گروه‌های شبه‌نظامی را خصوصاً در مناطق راه‌بردی‌تر پدید آوردیم، و هرجا می‌شد، از منافع اقلیت در برابر دولت مستقر حمایت کردیم؛ همین کار را هم‌سایگان‌مان نیز انجام داده‌اند و می‌دهند: البته عقد اخوت با کسی نبسته‌ایم؛ چنان‌که زمانی برای سرکوب طالبان با آمریکا هم‌پیمان شدیم، و زمانی چنان با طالبان اشتراک منافع یافتیم که برای شهادت سردار سلیمانی بیانیه بدهند.

در این بین، با نگاهی قابل‌انتقاد ولی در مجموع عقلانی به‌منافع ملی، کوشیده‌ایم حسب‌مورد از ظرفیت‌های منطقه‌ای و بین‌المللی برای کاستن از تهدیدها و افزایش قدرت‌مان بهره ببریم؛ مشخصاً به‌برجام دست یافته‌ایم، که مهم‌ترین مجوز آن امکان خرید بدون محدودیت انواع سلاح‌هاست که هرگونه معامله بر آن‌ها از سوی شورای امنیت برای‌مان ممنوع شده‌بود، و این مجوز هم ربطی به‌زورگویی‌های ایالات‌متحد پیدا نمی‌کند.

سردار شهید، قاسم سلیمانی، اصلی‌ترین چهره‌ی پی‌گیری راه‌برد دوم در خلق گروه‌های کوچک سریع، برای کاستن از قدرت‌های هم‌سایه و غیرهم‌سایه‌ی‌مان، بود؛ پروژه‌ای کاملاً منطبق بر الزامات منافع ملی، برای حفظ ایران. پاسخ به‌ترور او، طبیعتاً نمی‌تواند به‌گونه‌ای مغایر منافع ملی صورت گیرد؛ این دقیقاً مخالف هدف سپه‌بُد سلیمانی از تحرک در منطقه است.

نخستین جمله‌ای که در فصل اول «بیل را بکُش»، ساخته‌ی تارانتینو، می‌شنویم این است: «انتقام غذایی‌ست که بهتر است سرد سِروْ شود». ما هنوز برای انتقام ترور سرباز وطن‌مان وقت داریم، و باید قدرت‌مندتر شویم: به‌موازات تقویت حضورمان در منطقه، باید از ظرفیت برجام سود ببریم؛ باید سلاح‌های پیش‌رفته بخریم، باید نیروی هوایی نیرومندی داشته‌باشیم، باید سامانه‌های پدافندی قوی داشته‌باشیم، و باید موشک‌های بهتری در اختیار بگیریم.

به‌علاوه، هنوز آن اِشرافی که لازمه‌ی چنین انتقامی‌ست بر اطلاعات منطقه نداریم: برای این اِشراف، باید ماه‌واره‌های ملی داشته‌باشیم و، در عمل، به‌نقطه‌ای دست یابیم که تحرک پشه‌ها را هم بتوانیم تا اعماق نفوذ راه‌بردی‌مان تشخیص دهیم. آن زمان است که می‌توانیم انتقامی شایسته‌ی عمل‌کرد نظامی سردارمان از عاملان و آمران ترورش بگیریم؛ تا پیش از آن، هر اقدامی در حکم دیوانگی‌ست.

تا آن زمان چه می‌شود؟ گمان می‌کنم مذاکرات برای انضمام، مفهومی که شاید لازم است بیش‌تر بِدان بپردازم، هم‌چنان جریان خواهدیافت؛ خواهیم‌کوشید از میراث منطقه‌ای سردار سلیمانی دفاع کنیم، و چونان شیری در سکوت بیشه به‌پیش برویم و اوضاع را زیرنظر بگیریم، تا بر قدرت‌مان بیافزاییم.

در داخل اما، نیازمند اصلاحات اساسی خواهیم‌بود؛ وگرنه، همان ملتِ پیش‌بینی‌ناپذیری که پیکر سربازشان را بِدان‌نحو تشییع کرد، در هنگام عصبانیت از تمامی مشکلاتی که با گوشت‌وخون‌مان لمس می‌کنیم، می‌توانند شدیدتر از آبان ۱۳۹۸ خیابان را تسخیر کنند ـــ آن موقع معلوم نیست چه خواهدشد.

۰ نظر ۱۷ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۱
محمدعلی کاظم‌نظری

یک

بیش از دو سال پیش، یادداشتی نوشتم به‌بهانه‌ی شهادت محسن حُجَجی، و در آن از عمل‌کرد نظام در منطقه دفاع کردم؛ چنان‌که در مواضع دیگری نیز چنین کرده‌بودم: مختصراً باید تکرار کنم که در عرصه‌ی بین‌الملل، تنها منطق موجود «زور» است و، چنان‌چه از مؤلفه‌های قدرت، اعم از سخت و نرم، برخوردار نباشیم، در یک‌کلام فاتحه‌ی‌مان خوانده‌است. در این عرصه، طبیعتاً تمام بحث‌های جز این، از جمله مفهوم «حقوق بشر»، اساساً نامربوط‌اند، و این یکی هم از قضا یکی از ابزارهای قابل بهره‌برداری به‌عنوان جزئی از قدرت نرم است.

در این میان، جمهوری‌اسلامی به‌درستی کوشیده‌است برای بقاء خود و، تَبَعاً، بقای ایران، قدرت‌مند شود: با توسعه‌ی توان نظامی مستقل، با گسترش پای‌گاه‌های منطقه‌ای، و با تلاش برای دست‌یابی به‌توان غنی‌سازی هسته‌ای. همه‌ی این‌ها، از منظر من، حرکت در راستای «منافع ملی»ست؛ چون مادامی که هستی مستقل مملکتی تضمین‌شده نباشد، هیچ‌یک از مفاهیم دیگر، از جمله «آزادی»، امکان تولد نمی‌یابند. نقش‌آفرینی ایران در منطقه، از این زاویه، موضوعی‌ست که باید حمایت نخبگان را به‌خود جلب کند، ولی به‌دلایل متنوعی این موضوع تاکنون محقق نشده‌است.

در واقع، جمهوری‌اسلامی نتوانسته‌است لزوم تحرک منطقه‌ای، نقش‌آفرینی نظامی در چالش‌های منطقه، و جنگ در آن‌سوی مرزها را برای عموم مردم تبیین کند؛ چین ِ دوران رهبری مائو همین عمل‌کرد را داشت، و برای تحکیم حکم‌رانی ملی و محدوده‌ی استقلال سیاسی‌اش، در نبردهایی شرکت کرد، و برای تضمین دست‌آوردهای بلندمدت اقتصادی، هزینه‌ی شناسایی واقعی استقلال سیاسی‌اش را در کوتاه‌مدت به‌جان خرید. ما نیز، ناگزیر از حرکت در این مسیر هستیم؛ با این حال، نتوانسته‌ایم لزوم و مشروعیت این حرکت را به‌نمایش بگذاریم.

دو

قاسم سلیمانی را ترور کردند؛ فرمان‌دِهی که نیروی تحت‌امرش بیش از همه در اجرای پروژه‌ی توسعه‌ی نفوذ و تعمیق جای‌پای ایران در منطقه نقش‌آفرینی می‌کند. شهادت سردار سلیمانی، به‌عنوان سربازی که در راستای برآوردن منافع ملی میهن‌اش خود را به‌آب‌وآتش می‌زد، مایه‌ی تلخ‌ترین سوگ‌واری‌هاست؛ با این حال، برجسته‌کردن نام او به‌عنوان یک‌قهرمان ملی، که هست‌ونیست نیروی قدس سپاه به‌او گره بخورد، تله‌ای استراتژیک بود که در دام آن افتادیم.

برخلاف آن‌چه تصور می‌کردیم، بزرگ‌کردن نام او از سوی رسانه‌های آمریکایی، نه در ستایش، و یا هراس از او، که ترفندی برای پُربازده‌کردن ترور او بود: یک‌لحظه تصور کنید شهید سلیمانی فرمان‌دِهی مانند دیگران بود، که در عرصه‌ی نبرد به‌مبارزه با دشمن خارجی مشغول‌اند؛ آیا ترور او این‌قدر می‌توانست تصمیم‌گیری در خصوص واکنش به‌شهادت او را دشوار کند؟ مگر در زمان تجاوز نظامی عراق به‌ایران، شمار فراوانی از رزمندگان رده‌بالای این آب‌وخاک، از همتِ بزرگ تا خرازی و باکری و باقری، و انبوهی دیگر از پهلوانان‌مان، شهید نمی‌شدند؟

واقعیت آن است که ما درگیری جنگی منطقه‌ای هستیم: نیابتی یا غیرنیابتی، برای هستی این آب‌وخاک، ناگزیر از حضور در اعماق راه‌بردی خاورمیانه هستیم، و این تصمیمی نیست که فقط ما گرفته‌باشیم: ترکیه هم به‌دنبال همین است؛ چنان‌که روسیه و چین هم در همین راستا تلاش می‌کنند ـــ مابقی، مانند افغانستان و عراق نیز، نمی‌توانند و زورشان نمی‌رسد چنین کنند؛ اگر می‌توانستند، اَمان‌مان نمی‌دادند: چنان‌که در طول تاریخ چنین کرده‌اند.

در جریان یک‌جنگ، برجسته‌کردن یک‌فرمان‌دِه عالی تا حد یک‌اسطوره و قهرمان ملی، حتا با وجود تطبیق واقعی شخصیت سلیمانی با یک‌پهلوان، سبب می‌شود شهادت‌اش کل نیرو را به‌هم بریزد، و باعث شود سخن‌گوی کل نیرو با بغض و گریه‌ای تکان‌دهنده درباره‌ی شهادت او موضع‌گیری کند؛ در حالی که در یک‌ساختار منسجم نظامی، برنامه‌ی جای‌گزینی فرمان‌دِهان در صورت شهادت برای حفظ نیرو، از بدیهی‌ترین مقدمات سازمان‌دِهی‌ست، و وابستگی‌های عاطفی هم در حدواندازه‌ای نباید باشد که سبب شود چنین تصویر شکننده‌ای از یک‌نیروی نظامی عرضه شود.

سه

بعد از سلیمانی چه خواهدشد؟ اگر ساختار نیروی قدس به‌شخص او گره خورده‌باشد، که بعید است چنین باشد، قاعدتاً وزنه‌ی برجامیان، به‌عنوان گرایشی در ساختار نظام سیاسی که خواستار مذاکره و تعامل با قدرت‌های جهانی به‌منظور تحقق انضمام به‌نظم جهانی‌ست، فوق‌العاده سنگین خواهدشد: شاید در این رابطه حتا برخی گمانه‌زنی کنند که تروری با این دقت، که قاعدتاً مستلزم جاسوسی از جزئیات اطلاعاتی تحرک‌های سلیمانی در سطح بسیار بالایی‌ست، با امداد اطلاعاتی حامیان این گرایش به‌وقوع پیوسته‌باشد.

اما اگر این نیرو ساختاری داشته‌باشد که بتواند با فرمان‌دِه بعدی هم کار کند، اگرچه جانشین سلیمانی کاریزمای او را نداشته‌باشد، کار برجامیان برای تحقق انضمام ظاهراً دشوارتر از هر زمان دیگری‌ست؛ با این حال، از دید من هم‌چنان محتوم‌ترین سرنوشت ایران همان چیزی‌ست که مدت‌هاست درباره‌اش می‌نویسم: انضمام به‌نظم جهانی. در چنین صورتی، وضعیت تا اندازه‌ی زیادی شبیه وضعیتِ اواخر جنگ ایران و عراق است، که ریگان تهدید می‌کرد در صورت عدم‌پذیرش قطع‌نامه‌ی ۵۹۸ دست به‌اقدامی جدی علیه ایران خواهدزد، و تهدیدش را نیز به‌شدیدترین وجه ـــ حمله به‌یک‌هواپیمای غیرنظامی، و تقدیر از فرمان‌دِه ناوِ حمله‌ور ـــ نشان داد. پس از آن بود که فهمیدیم با قدرتی که چنین دیوانه‌وار وارد درگیری می‌شود، نمی‌توان سرشاخ شد.

در اوضاع فعلی، ایالات‌متحد نشان داده‌است که در تصمیم خود برای حل‌وفصل قطعی مسئله‌ی ایران، به‌عنوان یکی از اولویت‌های امنیت ملی‌اش، جدی‌ست؛ تا بِدان‌جا که یکی از عالی‌ترین فرمان‌دِهان نظامی ایران را در روز روشن ترور می‌کند، و آماده‌ی پذیرش پی‌آمدهای احتمالی‌اش هم می‌شود. برخلاف تصور تحلیل‌گران مقیم رسانه‌های این‌سو و آن‌سو هم، این تصمیمی نیست که ترامپ با دیوانگی و بلاهت گرفته‌باشد؛ بلکه محاسبات دقیقی پشت آن هست، که قدرت نظامی و سیاسی این کشور هم آن را پشتی‌بانی می‌کند، و رد پای آن را در برنامه‌ی امنیت‌ملی آمریکا هم می‌توان دنبال کرد.

در نتیجه‌ی این وضعیت، که حتا مقتدا صدرِ تندرو را هم وامی‌دارد بعد از اعلام آغاز فعالیت دوباره‌ی «جیش‌المهدی»، همگان را دعوت به«عقلانیت» کند، هرگونه واکنشی در حدواندازه‌ای نخواهدبود که لازمه‌ی این واکنش است: حتا سخن‌گوی ارشد نیروهای مسلح ایران هم اگرچه بر قطعیت و شدت واکنش حساب‌شده‌ی ایران تأکید می‌کند، اما با زبان بی‌زبانی از آمریکایی‌ها می‌خواهد واکنشی به‌واکنش ایران نشان ندهند، تا دست‌کم بتوانیم اندکی اعاده‌ی حیثیت کنیم؛ لابد در مایه‌ی حمله به‌پای‌گاهی که شاید قبلاً تخلیه شده‌است، برای آن‌که بتوانیم خودی نشان دهیم.

چهار

شهادت سلیمانی نقطه‌ی پایان یک‌مقطع تاریخی‌ست، که ته‌مانده‌های رشادت برای دفاع ملی، و هم‌بستگی در سوگ شهیدان وطن را نمایندگی می‌کرد، و ورود به‌عصر انضمام است، که در آن مبنای محاسبه‌ی همه‌چیز زمینی و عقلانی‌ست؛ میراث سلیمانی، جای پایی‌ست که با جان‌فشانی‌های او و هم‌رزمانش در منطقه سفت شده‌است، و چوب‌هایی‌ست که محدوده‌ی بازی ایرانِ بزرگ را قویاً توسعه داده‌است. در رثای مظلومیت سلیمانی و یارانش، و برای گرامی‌داشت آن‌چه او برای ایران کرد و باقی گذاشت، ساعت‌ها سخن‌رانی خواهندکرد؛ ولی در دوره‌ی انضمام، روی همه‌ی این‌ها معامله خواهدشد، تا به‌کشوری عادی تبدیل شویم، و ایران باقی بماند.

نام سلیمانی در تاریخ ایران خواهددرخشید؛ در ردیف سربازان نامیِ وطن، در ردیف سرداران بزرگ ایران ـــ روحت شاد مرد بزرگ.

۱ نظر ۱۴ دی ۹۸ ، ۱۳:۰۹
محمدعلی کاظم‌نظری