واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۴۹ مطلب با موضوع «سیاسات» ثبت شده است

«کیهان» یادداشت مهم و قابل‌تأملی منتشر کرده‌است که تقریباً در راستای همان چیزهایی‌ست که من در «تأملات بنزینی (یک، دو، و سه)» و نوشته‌های پیش از آن در این‌سو و آن‌سو نوشته‌بودم؛ با این حال، این‌که همان حرف را «کیهان» بزند، نشان می‌دهد ظاهراً تحلیل/پیش‌بینی تا اندازه‌ی زیادی بر واقعیت انطباق یافته‌است.

روحانی در آستانه‌ی سفر بسیار مهمی به‌ژاپن است؛ سفری که ایالات‌متحد هم با آن موافقت کرده‌است. این موافقت از آن حائز اهمیت است که به‌معنای مجوزی برای میانجی‌گری از سوی نخست‌وزیر ژاپن تلقی می‌شود؛ خبر چند مشوق اقتصادی، از جمله صدور معافیت خرید نفت برای ژاپن و گشایش یک‌خط اعتباری هم، در این میان منتشر شده‌است.

با تصویب افزایش قیمت بنزین از سوی نهاد بی‌سابقه‌ای به‌نام «شورای سران سه‌قوه»، که هیچ مستندی در نظام حقوقی ایران، از جمله و به‌طور مشخص در قانون اساسی، ندارد، و تأیید مصوبه‌ی این شورا از سوی مقام رهبری، اکنون به‌روشنی معلوم است که این شورا می‌تواند تصمیمات مهم‌تر هم بگیرد.

نکته‌ی مهم این است که این شورا با تصمیم‌گیری در خصوص مسئله‌ی بنزین عملاً به‌قدرت‌مندترین نهاد تصمیم‌ساز امروز ایران بدل شده‌است و، از این ره‌گذر، بالقوه می‌تواند دیگر نهادهای تصمیم‌ساز، از جمله مجمع تشخیص مصلحت نظام، را به‌حاشیه برانَد؛ با این حال، ظاهراً نسبت این نهاد با یک‌نهاد عالی دیگر هنوز چندان مشخص نیست.

این نهاد عالی دیگر، که مستظهر به‌قانون اساسی هم هست، «شورای عالی امنیت ملی»ست، که مصوباتش صرفاً با تصویب رهبری قابلیت اجراء پیدا می‌کند؛ با این حال، از آن‌جا که ریاست این شورا با رییس‌جمهور است، در عمل به‌نظر می‌رسد جای‌گاه شورای اخیر دست‌کم عجالتاً ذیل شورای سران تعریف شود.

مدت‌هاست می‌نویسم که اصلی‌ترین متغیر تعیین‌کننده‌ی آینده‌ی ایران، البته با حذف عامل پیش‌بینی‌ناپذیر تحرک مردم ایران، «برجام» به‌عنوان تجلی عینی انضمام به‌نظم جهانی‌ست. واقعیت این است که با فشارهایی که از بیرون وارد می‌شود، گزینه‌ی دیگری هم به‌جز این انضمام پیش روی نظام نیست: مناقشه این‌جا شکل می‌گیرد که چه‌کسی این پروژه را تکمیل کند؟

موضوع اساسی این است که هرکس این پروژه را به‌سرانجام برساند، تعیین می‌کند قدرت چگونه تقسیم شود، و احتمالاً قدرت‌مندترین شخص ایران خواهدشد؛ روحانی در این میان تمام توش‌وتوان خود را صَرف خاتمه‌ی موفقیت‌آمیز این پروژه کرده‌است ـــ چنان‌که در مبارزات انتخاباتی ۱۳۹۶، وعده داده‌بود کاری می‌کند تمام تحریم‌ها برداشته‌شوند، و من هم درباره‌اش نوشته‌بودم.

بنابراین، همان‌گونه که با یک‌تصمیم سرنوشت‌ساز برای گران‌کردن بنزین نهاد تازه‌ای را برای اتخاذ تصمیمات راه‌بردی و اخذ تأیید رهبری در چارچوب آن، در عین خلع‌سلاح‌کردن دیگر نهادهای قدرت‌مند، تأسیس کرد، هیچ بعید نیست از ظرفیت همین نهاد برای حل‌وفصل پرونده‌ی FATF، که فضاسازی رسانه‌ای‌اش را هم با ماجرای سرمربی استقلال دنبال می‌کند، استفاده کند.

به‌موازات، کاملاً محتمل است که نظیر حرکت غیرمنتظره‌اش درباره‌ی بنزین، از موقعیت شکننده‌ی ترامپ در ایالات‌متحد، که در حال استیضاح است، استفاده کند، و ضمن مذاکره‌ی علنی با او، عکس یادگاری هم بگیرد؛ چنان‌که تاکنون بارها اظهار کرده‌است که حاضر به‌قربانی‌شدن در این راه است.

ادامه‌ی این مسیر را مغزهای متفکر جناح اصلاح‌طلب ـــ سعید حجاریان و عباس عبدی ـــ ترسیم کرده‌اند: استعفای روحانی، و قراردادن رهبری در عمل انجام‌شده؛ بدین‌ترتیب، از آستانه‌ای گذر می‌شود که عبور از آن کافی‌ست، و پس از آن، صرف‌نظر از روند روی‌دادها، سرانجام روشنی به‌چشم نمی‌خورد.

برخلاف تصور، این انضمام مساوق این نیست که تبدیل به‌اروپا یا آمریکا شویم: چنان‌که پیش‌تر نوشته‌ام، آینده‌ی این مسیر به‌یکی از دو مقصد چین و یا روسیه ختم می‌شود؛ مدل ِ نسبتاً بهتر چینی، از آن‌جا که کم‌تر مافیایی‌ست، اگرچه در مجموع بیش‌تر به‌سود کشور است، ربطی به‌ما معمولی‌ها پیدا نمی‌کند.

ما معمولی‌ها، زیر چرخ‌های اقتصادی که رسماً نولیبرالی و مجری سیاست‌های سه‌گانه‌ی صندوق بین‌المللی پول، بانک جهانی، و سازمان تجارت جهانی خواهدشد، خواهیم‌ماند: به‌وضعیت کارگران کارخانه‌های آمریکایی در چین نگاهی بیاندازید؛ کارخانه‌هایی که تدبیرشان برای جلوگیری از خودکُشی کارگران، نصب توری‌های فلزی برای ممانعت از برخورد کارگران به‌زمین است.

ایران موتور محرک اقتصاد جهان خواهدشد: با انبوهی از منابع طبیعی قابل استخراج و صادرات؛ زمین‌های دست‌نخورده‌ای که کاملاً آماده‌ی اجرای بزرگ‌ترین پروژه‌های پیمان‌کاری، آن هم با تأمین مالی ِ خودِ پیمان‌کاران بزرگ خارجی، هستند؛ و البته خیل عظیمی از کارگران تحصیل‌کرده‌ای که دست‌مزد قانونی‌شان به‌زحمت به‌روزی چهار دلار می‌رسد.

[عنوان نوشته را از مسمّط «جمهوری‌نامه»، سروده‌ی محمدتقی بهار، برداشته‌ام.]

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۸ ، ۱۲:۳۸
محمدعلی کاظم‌نظری

در شگفت‌ام از کسی که در خانه‌اش نانی نمی‌یابد،

و با شمشیر آخته‌اش بر مردم نمی‌شورد.

ـــــ منسوب به‌ابوذر غفاری

با سه‌برابرشدن قیمت بنزین، عده‌ای از مردم ایران مرئی شدند که تا پیش از آن مطلقاً نامرئی بودند: ساکنان شهرستان‌های کوچک، شهرهای جدید، حاشیه‌ی شهرهای بزرگ، و همه‌ی کسانی که هیچ بهره‌ای از زندگی در ایران نمی‌برند، ولی اصلاً دیده نمی‌شوند، صدایی ندارند، و تحت شدیدترین سرکوب‌ها هم قرار دارند: سرکوبی که اولاً در سطح گفت‌مان حضور دارد، و انواع تحقیرهای کلامی و رفتاری را متوجه‌شان می‌کند و، از این گذشته، به‌سطح اقتصادی نیز گسترش می‌یابد، تا شدیدترین فشارهای معیشتی را سر سفره‌ی آنان بیاورد.

علی‌رضا صادقی، در کتاب «زندگی روزمره‌ی تهی‌دستان شهری»، روایتی از زندگی این عده از مردم ایران عرضه می‌کند؛ تصویری جان‌دار و پُرمایه از کوشش لحظه‌به‌لحظه‌ی‌شان برای زنده‌ماندن، با مبارزات پراکنده، روزانه، و مستمر بر سر کوچک‌ترین اجزاء زندگی. به‌جز این، هیچ اثری از «تهی‌دستان شهری»، این مردم نامرئی ایران، در هیچ‌جا نیست: زندگیِ سخت فرصت حضور و اظهارنظر در شبکه‌های اجتماعی را به‌این‌ها نمی‌دهد؛ بر فرض اگر حضوری هم داشته‌باشند، در مقابله با سیطره‌ی گفت‌مانی و خشونت کلامی و تحقیر زیرپوستی طبقه‌ی برخوردار شهرنشین، به‌سادگی درجا خفه می‌شوند.

به‌علاوه، صحبت درباره‌ی‌شان برای هیچ رسانه‌ای موضوعی نیست که ارزش پرداختن و جذابیت برای جلب مخاطب داشته‌باشد؛ اگرچه ممکن است در میان مخاطبان رسانه‌ها حاضر باشند، به‌علت همان تفوق گفت‌مانی طبقات برخوردار، گفت‌وگوی رسانه‌ای درباره‌ی‌شان بیش‌تر به‌بررسی یک‌گونه‌ی حیوانی ناشناخته در برنامه‌ی راز بقاء شبیه می‌شود؛ نظیر همان برخوردی که شرق‌شناسان اروپایی در سفرنامه‌های‌شان به‌سرزمین‌های ناشناخته‌ی غیرغربی با ساکنان این سرزمین‌ها داشتند و، هنوز هم که هنوز است، جغرافیای دنیا را با مرکزیت اروپا (یا در واقع، بریتانیا) تعریف می‌کنند: خاور دور، خاور میانه، و خاور نزدیک.

این مردم نامرئی و پراکنده، در کشاکش زندگی روزمره، از کم‌ترین قدرتی برای اثرگذاری بر مناسبات اجتماعی برخوردار نیستند؛ یعنی اگر برخورداران شهری می‌توانند در دادوستدی نانوشته با جناح‌های حاکم، درباره‌ی شُل‌گرفتن حجاب و ورود زنان به‌ورزش‌گاه و گرداندن سگ در خیابان و برگزاری پارتی در مُتِل‌قو و قِردادن در کنسرت و کَت‌واک در نمایش‌گاه مُد، مسئله خلق کنند و، از ره‌گذر خلق این مسائل باسمه‌ای، بازی بردبردی را پدید آورند، که در پس آن، غارت اموال عمومی و کاستن از تعهدات اجتماعی دولت در پرتو خصوصی‌سازی رقم بخورد، این جماعت کم‌ترین توانی برای خلق این بازی یا هر بازی مشابه دیگری ندارند.

اما در این حضور نامرئی، زندگی‌شان جریان دارد: آن‌ها هر لحظه در حال مبارزه برای زنده‌ماندن‌اند و، در غیاب هرگونه آموزش رسمی کارآمد، که به‌جای تعلیم محفوظات خُزَعْبَلی که مطلقاً به‌هیچ‌کاری نمی‌آید، مهارت‌های زندگی، سواد مالی، تفکر نقادانه، و هیچ موضوع ارزش‌مند دیگری را به‌دانش‌آموزان تعلیم نمی‌دهد، مهارت‌هایی را که نسل‌به‌نسل با زخم‌هایی ریشه‌دار آموخته‌اند، زیر نام عمومی «زرنگی» به‌کار می‌گیرند، تا بتوانند «گلیم‌شان را از آب بیرون بکشند». البته روشن است که صِرفِ «زرنگی» نمی‌تواند کاری کند «زندگی» کنی؛ ولی می‌تواند کاری کند به‌گونه‌ای حداقلی «زنده» بمانی.

گرانی افسارگسیخته‌ی بنزین، آن‌ها را ترساند؛ آن‌ها با همان مهارت‌های خودآموخته، برخلاف قلم‌به‌مزدهایی که می‌گفتند گرانی بنزین روی گرانی هیچ‌چیزی اثرگذار نیست، می‌دانستند این گرانی سبب می‌شود موج دیگری از تورم به‌دنبال بیاید، و همین سطح کمینه‌ی زنده‌مانی‌شان دچار تهدیدی واقعی شود: برای همین، بدون ترس از گلوله‌های جنگی، بدون ترس از سرکوب خشونت‌آمیز با باتوم و شوکِر، و بدون ترس از بازداشت، به‌خیابان آمدند، و مرئی شدند، تا جلوی هیولای گرانی بایستند. آن‌ها ترسی از داغ‌ودرفش نداشتند؛ چون چیزی برای ازدست‌دادن نداشتند، و چون هیچ «زرنگی»ای جواب‌گوی این گرانی نیست.

سرکوبی کم‌شدت‌تر و کم‌وسعت‌تر از این، می‌توانست سبب شود هر جماعت دیگری خیابان را به‌سرعت خالی کند (در مقایسه، سرکوب ۸۸ به‌مراتب سبک‌تر بود)؛ برخی از ترس جان، و برخی از ترس ازدست‌دادن کارشان به‌خاطر حبس، فرار را بر قرار ترجیح می‌دادند، اما «تهی‌دستان شهری»، برای نخستین‌باری که در سال‌های اخیر کنش‌گری سیاسی جمعی در خیابان را، به‌جای ریزکنش‌های پراکنده‌ی روزمره برای پیش‌بُرد زندگی، تجربه می‌کردند و، به‌نوعی، مفهوم جدیدی از «خیابان» را درک می‌کردند، ایستادند، و خشم‌شان را روی هرچه نشانی از تعلق به‌عامل گرانی بنزین داشت، خالی کردند: پمپ‌بنزین، بانک، و فروش‌گاه‌های زنجیره‌ای.

هیچ شخصیت، گروه، حزب، و یا جناحی، قابلیت نمایندگی این جماعت نامرئی را ندارد؛ منافع هیچ‌یک از گروه‌های سیاسی کم‌ترین اشتراکی با منافع آن‌ها ندارد: آن‌ها جماعتی بی‌شکل هستند، که هنوز خودشان را درنیافته‌اند و برای خودشان هم نامرئی‌اند، ولی نکته‌ی مهم مفهومی به‌نام «گذر از آستانه» است؛ این‌که وقتی یک‌بار از آستانه‌ی مشخصی عبور می‌کنی، دیگر عوض شده‌ای، و باز هم می‌شود از آن رد شوی. به‌عبارت دیگر، وقتی یک‌بار خیابان را، به‌عنوان مکان‌هندسی کنش سیاسی جمعی، به‌جای عرصه‌ی خُرده‌کنش‌های زنده‌مانی، درک کنی، دیگر آن آدم سابق نیستی؛ بنابراین، می‌توانی باز هم از آن آستانه بگذری.

پیش‌تر نوشته‌ام اثر گرانی بنزین متدرجاً بر زندگی‌مان آشکار می‌شود؛ گرانی جهشی گوجه‌فرنگی، به‌عنوان محصولی که در جابه‌جایی‌اش نیسانِ بنزین‌سوز نقش‌آفرینی می‌کند، احتمالاً نخستین اثر این گرانی‌ست، که آثار دیگری را نیز به‌دنبال خواهدداشت. این جماعت نامرئی باز هم اعتراض خواهدکرد، و اعتراض آن‌ها، باز هم ابتدایی، بدون تولید ادبیات مشخص، بدون سازمان روشن، بدون پیش‌رو، و لب‌ریز از خشمی خواهدبود که تعرض به‌هرچه نماد برخورداری و هم‌پیمانی با دولت است، امکان‌پذیر می‌کند. طبعاً سرکوب آن نیز به‌شدت صورت خواهدگرفت، و برخورداران نیز هم‌پیمان گفت‌مانی این سرکوب خواهندشد؛ ولی معلوم نیست روی‌دادها چه‌سمت‌وسویی بیابند.

در سال ۱۸۷۱ در پاریس، در نتیجه‌ی چندین رخ‌داد تاریخی، در یک‌مقطع کوتاه هیچ دولتی بر سر کار نبود؛ در این دوره‌ی کوتاه زمانی، که شاید مهم‌ترین دوره‌ی تاریخ جهان باشد، کسانی که تا پیش از این دیده نمی‌شدند، برای تنها ۶۰ روز دیده‌شدند، «کمون پاریس» را خلق کردند، و چنان تحولاتی را رقم زدند، که تاریخ را برای همیشه به‌پیش و پس از خود تقسیم کرد ـــ برای تنها یک‌نمونه، کل حرکت مترقی کارگران آرژانتینی در سال ۲۰۰۱، گرته‌برداری از یکی از اصول این کمون بود. حرکت کمون پاریس به‌سوی الغاء مفهوم دولت، با سرکوب وحشیانه‌ای خاتمه یافت؛ ولی تهی‌دستان به‌جهانیان نشان دادند تاریخ می‌تواند سرانجام روشنی داشته‌باشد.

شاید این‌بار هم بشود؛ نه در پاریس، که در تهران، آن هم در یکی از شهرها و شهرک‌های نامرئی تهران: بهارستان؟ قلعه‌میر؟ باغ‌مهندس؟ سلطان‌آباد؟ صالح‌آباد؟

۰ نظر ۰۵ آذر ۹۸ ، ۱۳:۵۱
محمدعلی کاظم‌نظری

ظاهراً اعتراض به‌افزایش جهشی قیمت بنزین «جمع شده‌است»؛ اعتراضی که نه‌تنها مطالبه‌ی مشخصی نداشت، شعار مرکزی قابل‌ذکری هم نداشت و، در غیاب گزارش‌گری آزاد و منصفانه، معلوم نشد حجم و گستره‌ی آن واقعاً چقدر بود، و نقش‌آفرینان محوری‌اش چه‌کسانی بودند: در واقع، تا جایی که من متوجه شدم، شورش‌مانندی مقطعی بود، که ظاهراً از خشمی گذرا ناشی می‌شد؛ آتشی که تب تندی داشت و، البته، زود به‌عرق نشست.

نکته‌ی مهم در این میان آن است که از افزایش قیمت بنزین زمان چندانی نمی‌گذرد؛ به‌عبارت دیگر، اثر این افزایش در زندگی مردم هنوز پدیدار نشده‌است. اگرچه می‌توان استدلال کرد حمل‌ونقل کالا نباید به‌علت ثبات قیمت گازوییل دچار افزایش قیمت شود، ولی حمل‌ونقل شهری و بین‌شهری مسلماً دچار افزایش قیمت خواهدشد، و شعار و بگیروببند هم قاعدتاً تأثیری نخواهدداشت. در کنار این‌ها، احتمال بالایی هم هست که اثر روانی گرانی بنزین موج جدیدی از تورم را پدید آورَد، و پس از یک‌وقفه‌ی کوتاه، قیمت دیگر انواع سوخت نیز گران شود.

در واقع، همان‌گونه که تورم ناشی از دلار ۱۹۰۰۰ تومانی با فواصل زمانی در بازارهای مختلف پدیدار شد، و کاهش آن تا سطح کنونی نیز متدرجاً در حال آشکارشدن است، و بازارهای سنتاً دارای چسبندگی بیش‌تر قیمت ـــ مانند بازار مسکن ـــ مقاومت فراوانی در برابر اصلاح قیمت از خود نشان می‌دهند، اثر افزایش پنجاه‌درصدی قیمت بنزین سهیمه‌ای، که عمر بسیار کوتاهی خواهدداشت و به‌زودی حذف خواهدشد، و اثر افزایش سیصددرصدی اصلی، با فاصله‌ی زمانی سفره‌ها را متأثر خواهدکرد.

گمان می‌کنم این اثرگذاری، صرف‌نظر از فاصله‌ی زمانی‌ای که پیش از آن خواهدبود، منجر به‌بروز اعتراضاتی شود؛ اعتراضاتی که منطقی ساده دارند: گذر کوچک‌شدن سفره‌ها از حد قابل‌تحمل بخش قابل‌توجهی از جمعیت ـــ خصوصاً آن بخش از جمعیت که هم‌الآن نیز در وضعیت اقتصادی نگران‌کننده‌ای به‌سر می‌برند، و اعتراضات اخیر نیز در محدوده‌ی زندگی آن‌ها به‌وقوع پیوست: شهرستان‌ها، شهرهای کوچک، شهرهای جدید، و حاشیه‌ی شهرهای بزرگ.

این اعتراضات با منطق و شکلی مشابه در اوایل دهه‌ی ۷۰ خورشیدی نیز به‌وقوع پیوسته‌اند؛ با این حال، موردی که درباره‌ی وقوعش در آینده صحبت می‌کنم، ابعاد متفاوتی خواهدداشت: چون به‌نظر می‌رسد اقتصاد ایران توانایی تحمل چند شوک در یک‌مقطع زمانی کوتاه را نداشته‌باشد؛ توجه کنید که در حدود دو سال، قیمت دلار حدوداً چهاربرابر و قیمت بنزین سه‌برابر شده‌است ـــ در حالی که درگیر تحریم‌هایی به‌گستردگی اوج تحریم‌های سال ۱۳۹۰ هم بوده‌ایم؛ آن هم در حالی که در این مدت مزه‌ی سرمایه‌گذاری‌های خارجی را هم چشیده‌ایم، و پیش از آن‌که این سرمایه‌گذاری‌ها به‌ثمر برسند، در میانه‌ی زمین و آسمان رها شده‌ایم.

نکته‌ای مهم درباره‌ی اعتراضات احتمالی بعدی، این است که طبقه‌ی متوسط شهری، که در چهار دهه‌ی گذشته معترض اصلی سیاست‌های جمهوری‌اسلامی بوده‌است، و در دو مقطع سال‌های ۱۳۷۸ و ۱۳۸۸ نیز، با کنارگذاردن محافظه‌کاری معمول خود، به‌خیابان آمده‌است، می‌تواند هم‌پیمان و توجیه‌کننده‌ی سرکوب باشد: با این توضیح که این طبقه، در زوال هرگونه نظام فکری منسجم و فقدان هرگونه رهبری فکری و اخلاقی (دلایل این زوال را بعداً باید بررسید)، حیرت‌زده مشغول تماشای تحولات است، و قافیه را به‌بلندگوهای بدصدای انگل‌های نوکیسه‌ی فربه از پول‌های کثیف بادآورده باخته‌است که با طرح مطالباتی باسمه‌ای ـــ ورود زنان به‌ورزش‌گاه، مناقشه بر سر چندهم‌سری، تعویض نام خیابان نفت به‌خیابان مصدق، پخش «ربّنا»، و خُزَعبَلاتی از همین دست ـــ اصل مطالبه‌گری را، به‌عنوان رکن برسازنده‌ی مفهوم «شهروند»، به‌ابتذال کشانده‌اند.

این طبقه‌ی حیران و بِلاتکلیف، طبیعتاً به‌دنبال منافع خود در قبال اعتراضات مورد بحث موضع‌گیری خواهدکرد، و از حیث تاریخی نیز دنباله‌رو است؛ با این حال، مادامی که این اعتراضات نتواند ادبیات مشخصی را تولید، و نقد سازنده‌ای را در خصوص مناسبات اجتماعی و سیاسی عرضه کند، تا متعاقباً بتواند مناسباتی جای‌گزین را به‌جای مناسبات کنونی برنشانَد، ناتوان از جذب دیگر طبقات به‌خود خواهدبود و، از این رو، نه‌تنها به‌سرانجام معلومی نخواهدرسید، که قدرت سرکوب را بیش‌تر خواهدکرد.

در این وضعیت، بنیان‌های اخلاقی، که مانع فروپاشی اجتماعات است، نخستین چیزی‌ست که در هنگامه‌ی آشوب و سرکوب، و زیر فشارهای کُشنده‌ی اقتصادی، به‌قتل می‌رسد، و بازیابی‌اش نیز به‌سادگی مقدور نخواهدبود. فروپاشی بنیان‌های اخلاقی، بی آن‌که امکان آن قبلاً تمهید شده‌باشد که بنیان‌های دیگری به‌جای آن بنیان‌ها بنشیند، سبب می‌شود هر کاری مجاز باشد، و هیچ مانع و رادعی در برابر رفتار آدمیان تاب مقاومت نداشته‌باشد: غارت‌هایی که این روزها رخ داده‌است، اگر خبرهای مخابره‌شده واقعی بوده‌باشند، تنها سایه‌ی کم‌رنگی از این وضعیت است.

اگر در این فاصله برجام دیگری به‌نتیجه نرسد، و اندکی از فشارها کم نشود، به‌کم‌تر تحول مثبتی می‌توان امیدوار بود؛ مگر این‌که شاهدی از غیب برسد و کاری بکند، که ملتی کهن‌سال دیگربار یک‌پارچه کمر راست کند: همان روح تاریخی که سبب شده کهن‌سال‌ترین ملت زنده‌ی جهان باشیم.

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۰۲
محمدعلی کاظم‌نظری

در میانه‌ی اعتراض به‌گرانی بنزین، مقام رهبری با اذعان به‌این‌که در این موضوع «سررشته» ندارند، آن هم در آغاز درس خارج فقه، گوشی را دست آقایانی دادند که به‌این موضوع معترض شده، و خواستار دخالت مجلس برای اصلاح قیمت بنزین بودند؛ بدین‌ترتیب، جلوه‌ی دیگری از لزوم اصل ولایت‌فقیه برای عرفی‌شدن حکومت ایران را دیدیم: در مقام مقایسه، اگر هر حکومت دیگری سر کار بود، با اظهارنظر هریک از آقایان، یکایک تصمیمات حکومت در معرض عدول و بازگشت قرار می‌داشت؛ ولی ولایت مطلق فقیه، شاید ناخواسته، مهم‌ترین عامل حرکت نظام حکم‌رانی ایرانی از «قدسی» به«عرفی»ست.

از این گذشته، آن‌طور که من بِدان‌سوی صحنه‌ی شعبده می‌نگرم، مذاکرات فشرده‌ای برای به‌نتیجه‌رسیدن برجامی تازه در جریان است؛ پیش‌تر هم نوشته‌ام که به‌خاطر همین قُرب مذاکرات به‌نتیجه‌گیری پایانی‌ست که در این مقطع، و نه مثلاً پس از انتخابات مجلس، «شوک‌درمانی» گرانی بنزین انجام گرفت: برای مثال، اگر پس از حصول برجام جدید، بنزین گران می‌شد، توجیه افزایش قیمت در گشایشی که حاصل این برجام خواهدبود، فوق‌العاده دشوار می‌بود.

در حالی که حالا، توجیه این گرانی وضعیت اقتصادی خزانه‌ی دولت است، که البته اهل‌فن می‌دانند چندان جدی نیست: دولت هنوز می‌تواند حقوق کارمندانش را سروقت بدهد، و مطالبات پیمان‌کارانش هم وضعیت معمولی دارد؛ گذشته از این‌که ادعای وضعیت نامناسب خزانه ترفندی‌ست که روحانی یک‌بار دیگر هم آزموده‌است: او در آغاز مذاکرات برجام، این اظهارنظر را کرده‌بود، که: «دولت قبلی خزانه‌ی خالی تحویل دولت کنونی داده‌است»؛ لابد با منطق گسیل این پیام به‌طرف‌های مقابل مذاکره، که: «ما با این شرایط هم می‌توانیم ایستادگی کنیم؛ پس بهتر است با ما کنار بیایید»؛ دقیقاً مانند دعوایی که یک‌طرف در آغاز شروع به‌خودزنی می‌کند.

در حالی که این گرانی نظیر همان گران‌کردنی‌ست که با نام «هدف‌مندسازی یارانه‌ها» می‌شناسیم، مدیریت عمومی بهتر در دولت احمدی‌نژاد سبب شد انتقال بخشی از منابع حاصل از این گرانی به‌یارانه‌های نقدی مانع از گسترش ابعاد اعتراضات پراکنده‌ای شود که در همان مقطع و ناشی از اثر تورمی بیش‌تر آن افزایش قیمت رخ داد؛ اگر برنامه‌ی افزایش یارانه‌های نقدی پیش از افزایش قیمت بنزین اجرایی می‌شد، ای‌بسا این گرانی می‌توانست بی‌دردسرتر رخ دهد، اما یک‌فرضیه هم در این میان وجود دارد، و آن این‌که برنامه‌ی پرداخت منظمی برای منابع حاصل از افزایش قیمت بنزین وجود ندارد: در صورت صحت این فرضیه، نتیجه آن می‌شود که پرداخت کمک‌هزینه‌ی نقدی وعده‌داده‌شده، آن هم نه به‌همه‌ی مردم، موقتی خواهدبود و، احتمالاً، دولت به‌دنبال آن است که با حصول توافق درباره‌ی برجامی که پیش‌تر، به‌اظهار خودِ روحانی، «توافق اصولی» درباره‌اش حاصل شده‌است، و گشایشی که در پی خواهدآمد، کلک کمک‌هزینه‌ی نقدی را به‌کل بکَند.

در این میان، دو نکته هم‌چنان قابل‌ملاحظه‌اند:

نخست این‌که هیچ تضمینی نیست روند امور به‌همین ترتیبی پیش برود که نظام خود را مهیای آن کرده‌است. اگر تولد «شورای هم‌آهنگی سران سه‌قوه»، برای اتخاذ تصمیمات راه‌بردی و، البته، پذیرش مسئولیت این تصمیمات، بتواند تعادل قدرت‌های رقیب در ساختار نظام را به‌ارمغان بیاوَرد، و دست‌آورد انضمام کامل ایران به‌نظام جهانی به‌خوبی میان جناح‌های قدرت‌مند تقسیم شود، و همین تعادل بتواند گذار به‌دوران پس از رهبر کنونی نظام را مدیریت کند، آن‌گاه دو سرنوشت پیش روی ما خواهدبود: این‌که تبدیل به‌چین شویم، یا به‌روسیه‌ی پس از فروپاشی شوروی بدل شویم.

سرانجام مطلوب ما از حیث واقعیت تاریخی البته مدل توسعه‌ی اقتصادی و سیاسی چین است؛ این‌که تبدیل به‌قدرتی نوظهور در خاورمیانه شویم، که هم‌سایگان‌مان نیز، ناگزیر از پذیرش و شناسایی برتری‌اش هستند. در مقابل، مدل اُلیگارشیک روسیه پیش روی ماست، که نشانه‌های استقرار قطعی‌اش از خیلی پیش‌تر، از همان زمان که «ریچ‌کیدْز آوْ تهران» به‌وجود آمد، پدیدار شده‌است، و وفور «مال»ها در سرتاسر کشور قرینه‌ی قطعی این موضوع است. تأمل بیش‌تری درباره‌ی این دوگانه لازم است، و بعداً بیش‌تر به‌آن می‌پردازم.

نکته‌ی دوم این است که حکومت پهلوی به‌سادگی هرچه تمام‌تر فروپاشید: در اوج اقتدار داخلی و خارجی، سر تا پا مسلح و غرق در ثروت، حکومتی که حتا تا شهریور ۵۷ هم کم‌ترین لطمه‌ای ندیده‌بود، سقوط کرد و، به‌رغم همه‌ی تبیین‌ها و تحلیل‌هایی که در این چهار دهه در داخل و خارج از کشور درباره‌ی فروپاشی حکومت پهلوی مطرح و درباره‌اش گفت‌وگو شده‌است، هنوز واقعاً روشن نیست چرا حکومتی با آن میزان از سخت‌افزار و نرم‌افزار یک‌دفعه فروریخت.

راست است که سامانه‌های اجتماعی نوعی رایانه با هوش مصنوعی نیستند که بتوان با دقت پیش‌بینی کرد چه‌بازخوردی به‌محرک‌های محیطی و پیرامون‌شان می‌دهند؛ یک‌اتفاق پیش‌بینی‌ناپذیر، یک‌حرکت جمعی افسارگسیخته، یک‌اعتراض خیابانی گسترده، می‌تواند همه‌چیز را دچار تطوری عمیق کند؛ و این‌جاست که باید با نگرانی روند روی‌دادها را نگریست: هرگونه تزلزل در نظم سیاسی، می‌تواند گسل‌هایی را فعال کند که هرکدام‌شان می‌توانند چالش‌هایی سهم‌گین پدید آورند ـــ آن هم در شرایطی که کشور تحریم‌های مکرری را از سر گذرانده‌است، و از سرمایه‌ی اجتماعی چشم‌گیری هم برخوردار نیست، و با گرگ‌هایی در منطقه سرشاخ است که مترصد یک‌لحظه غفلت برای واردآوردن ضرباتی مهلک‌اند.

۰ نظر ۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۲:۱۲
محمدعلی کاظم‌نظری

امروز نخستین روز از زندگی با بنزین ۳هزار تومانی‌ست؛ در هنگامه‌ی برف‌وسرما: خیابان‌ها بند آمده‌بودند؛ خودروها مشغول سُرسُره‌بازی بودند؛ و مردمْ دست‌پاچه به‌سوی محل‌های کارشان می‌شتافتند ـــ در حالی که نمی‌دانستند حواس‌شان به‌لیزنخوردن باشد، یا دل‌شوره‌ی دیررسیدن و تأخیرخوردن و جریمه را داشته‌باشند.

از شهرداری که درباره‌ی حل معضل آلودگی هوا، این دیرینه‌ترین مشکل تهران، که حتا یک‌شهردارش را هم به‌خاطر حل‌نکردنش به‌دار انقلابیون سپرد، تنها به‌این موضع‌گیری اکتفا می‌کند که: «باد باید مشکل آلودگی هوا را حل کند»، و به‌دوچرخه‌بازی و گُل‌دان‌کاری و رنگ‌آمیزی مشغول است، انتظاری نیست که پیش‌بینی چنین برفی را بکند و برف‌روب و شن‌پاش به‌خیابان‌ها بفرستد.

در میانه‌ی برف، داشتم به‌این چیزها فکر می‌کردم:

۱. سخنان رهبری درباره‌ی اسرائیل، اشاره‌ی مشخص به‌موضوع بالکان، و به‌رسمیت‌شناسی یهودیان مقیم، از دید من تغییر یکی از ستون‌های راه‌برد منطقه‌ای نظام و، در نتیجه، یک‌گام مشخص در پیش‌بُرد پروژه‌ی انضمام به‌نظم جهانی‌ست: ایشان با دلالت‌های روشنی در حال پذیرش راه‌حل «دو دولت» هستند، و ضمناً از موضع «از نهر تا بحر» عدول کرده‌اند. به‌عنوان یک‌دولت عادی، که قطع‌نامه‌های شورای امنیت را به‌جای «دست‌مال توالت» چنان محترم می‌داند که حاضر می‌شود به‌احترام آن دست از مهم‌ترین برنامه‌ی راه‌بردی‌اش، که توسعه‌ی هسته‌ای باشد، دست بردارد، شناسایی یک‌دولت عضو ملل متحد اقدام چندان شگفت‌آوری نباید باشد.

۲. اصلاح‌طلبان در مدیریت شهری شکست خورده‌اند، و این واقعیتی نیست که بتوان انکارش کرد: در مقام مقایسه و، صرفاً، در خصوص همین موضوع برف، هنوز به‌یاد داریم که در زمان آخرین شهردار واقعی تهران، هنوز پاییز از راه نرسیده‌بود که مخازن شن و ستادهای منطقه‌ای برف‌روبی برپا شده‌بودند. اعلام شکست این گروه، که البته از آن یکی گروه هم چندان قابل تمییز نیست، دقیقاً به‌همین دلیل که هر دو «سر و تَهِ یک‌کرباس‌اند»، به‌معنای پیروزی آن یکی گروه نیست؛ بلکه بدین‌معناست که دولت ایران در حل ساده‌ترین مشکلات داخلی‌اش وامانده‌است، و به‌جز عمل‌کرد استثنایی تَک‌وتوک مدیر شایسته، سامانه‌های حکم‌رانی داخلی چنان غیربهینه عمل می‌کنند، که در برابر یک‌برف ساده وامی‌مانند. نکته‌ی جالب این‌جاست که همین دولت می‌تواند با کم‌ترین هزینه‌ی ممکن، منطقه‌ی خاورمیانه را به‌کنترل خود دربیاورَد؛ این، موضوعی نیست که در چندخط بتوان تبیینش کرد.

۳. اما درباره‌ی بنزین: صرف‌نظر از موضع‌گیری روزمزدهای هوادار دولت در رسانه‌های مجازی و غیرمجازی، من افزایش قیمت بنزین را به‌مثابه پیش‌درآمدی بر پذیرش برجامی جدید می‌بینم، که البته روحانی نیز، در اظهاراتی که چندان بِدان پرداخته‌نشد، در همین رابطه خبر داده‌بود با طرف‌های مقابل «در اصول» به‌توافق رسیده‌اند. این برجام جدید، با پذیرش عملی معاهدات مربوط به‌کنترل تراکنش‌های مالی، که به‌ویژه در تصویب آیین‌نامه‌های مفصل اجرایی جلوه‌گر است، سبب می‌شود بخشی از منابع آزاد شود و باز نفت بفروشیم و زهر این «شوک‌درمانی» تازه گرفته‌شود. بدین‌ترتیب، در آستانه‌ی برداشتن گام دیگری (پایانی؟) در مسیر انضمام، شوکی را که مدت‌هاست به‌دنبال دادنش بودند به‌مردم داده‌شد، تا به‌زودی با برداشتن آن گام، اعتراض‌ها را نیز مدیریت کنند.

برای حکومتی که تجربه‌ی دی‌ماه ۹۶ را از سر گذرانده‌است، و پیش از آن نیز، توانسته‌است با موفقیت از مدیریت اعتراض‌های اقتصادی دهه‌ی ۷۰ فارغ شود، این اعتراض‌های پراکنده به‌گرانی بنزین چندان چالش مهمی نیست؛ چالش مهم وضعیتی‌ست که پهلوی دوم را به‌سقوط کشاند ـــ آن هم در حالی که تقریباً در نقطه‌ی اوج اقتدار داخلی و خارجی‌اش بود، و آن، چیزی‌ست که هنوز نمی‌دانیم: آن‌چه باعث شد انقلاب ۵۷ واقع شود و به‌پیروزی برسد.

۳ نظر ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۱:۳۸
محمدعلی کاظم‌نظری

به‌گمانم فقط خواجه حافظ شیرازی درباره‌ی «دختر آبی» موضع‌گیری نکرده‌باشد؛ با اندکی دیرکرد برای تأمل بیش‌تر، می‌کوشم فارغ از جاروجنجال رسانه‌ها و امواج خبری، راجع به‌این پدیده بنویسم.

از دید من، دو نکته‌ی این ماجرا از همه شگفت‌انگیزتر است: یکی این‌که هیچ سند قابل‌اتکایی درباره‌ی سحر خدایاری وجود ندارد؛ در واقع، نه‌تنها هیچ فیلم و یا عکسی از صحنه‌ی خودسوزی‌اش در دست نیست ـــ و این در زمانه‌ای که برای سربریدن یک‌گاو هم دست‌کم ده‌ها نفر با تلفن‌های هم‌راه‌شان به‌فیلم‌برداری می‌پردازند عملاً ناممکن است ـــ حتا دو مکان برای خاک‌سپاری‌اش اعلام و تصاویرش مخابره شده‌است، و با پیشینه‌ای که اکنون از صانع ژاله روشن شده‌است، معلوم نیست کسی که به‌عنوان پدرش با رسانه‌ها صحبت کرده هم، اصلاً پدرش باشد.

نکته‌ی دوم این است که جز بخش بسیار کوچکی از محافظه‌کاران تندرو، تقریباً همه ـــ از سلطنت‌طلبان تا اصلاح‌طلبان، و از چپ تا راست ـــ درباره‌ی خودسوزی ادعایی خانم خدایاری فغان سر دادند و مسببان آن را تقبیح کردند. چنین هم‌صدایی ِ یک‌دستی به‌تقریبْ نادر است؛ خصوصاً آن‌که در شبکه‌های اجتماعی ایران، که تجلی روشنی از «جامعه‌ی جنگی»اند، حتا خوردن هلیم با شکر و یا نمک هم می‌تواند جنگ جهانی ایجاد کند.

عجالتاً به‌این کاری ندارم که چرا در میان مخاطبان رسانه‌ها، از داخلی تا خارجی، حتا یک‌مورد هم قابل‌مشاهده نیست که روایت پر از تناقض این ماجرا را به‌چالش بکشد و در معرض پرسش قرار دهد؛ آن هم در حالی که پیشینه‌ی این رسانه‌ها در خبرسازی و جنجال رسانه‌ای نیازی به‌یادآوری ندارد، و افتضاح پروژه‌ی «دختران خیابان انقلاب» هنوز زنده است ـــ طبعاً تأمل درباره‌ی حافظه‌ی تاریخی این مخاطبان و منکوب‌شدن جمعی‌شان را به‌وقت دیگری وامی‌گذارم.

دو نکته‌ای را که گفتم چطور می‌توان تبیین کرد؟ چگونه ممکن است درباره‌ی موضوعی بدین‌اهمیت حتا یک‌گزاره‌ی قطعی وجود نداشته‌باشد و، در عین حال، همه به‌هم‌دردی بپردازند و مسببان آن را نکوهش کنند؟

آن‌طور که من می‌بینم، کل ماجرا به‌یک‌پروژه شباهت دارد. روشن است که نمی‌دانیم سحر خدایاری وجود دارد، نمی‌دانیم خودسوزی کرده‌است، و نمی‌دانیم در دادگاه محکوم شده‌است، ولی می‌دانیم همه با او هم‌دردی کرده‌اند؛ در این هم‌دردی‌ها، تنها یک‌گروه زیرکانه عمل کرد، و آن همان گروهی‌ست که بدون موضع‌گیری ویژه‌ای درباره‌ی این موضوع، به‌توییت انگلیسی درباره‌ی مایکل جکسون مشغول بود و، صرفاً، ریشه‌ی مسئله‌ی ورود زنان به‌ورزش‌گاه‌ را در سال ۱۳۸۵ نشان می‌داد، تا هم‌زمان اصلاح‌طلبان و برخی دیگر را بنوازد، که مخالف ورود زنان به‌ورزش‌گاه‌ بوده‌اند.

پروژه‌ی «دختر آبی» در شرایطی کلید خورد که رییس‌جمهور برای ورود زنان به‌ورزش‌گاه‌ وعده‌هایی به‌رییس فیفا داده‌بود، ولی در برابر همان سدی قرار گرفته‌بود که سال ۱۳۸۵ هم باعث نگارش نامه‌ای از سوی مقام رهبری به‌رییس‌جمهور وقت شده‌بود. هم‌زمان، این ورود یکی از وعده‌های انتخاباتی روحانی و، در عین حال، دال روشنی بر تغییر ادبیات داخلی نظام بود؛ به‌عبارت دیگر، پوست‌اندازی جمهوری‌اسلامی که درباره‌اش به‌بهانه‌ی «عصر جدید» نوشته‌بودم، دو نشانه‌ی دیگر هم دارد: یکی ورود زنان به‌ورزش‌گاه‌، دیگری رهاسازی حجاب (این را هم فعلاً درون پرانتز می‌گذارم که جمهوری جدید اسلامی چگونه در مطالبه‌سازی و به‌انحراف‌کشیدن اولویت‌ها توانا شده‌است).

برای گذر از این سد، لازم بود چیزی عَلَم شود که هرگونه چون‌وچرا در آن را با عمیق‌ترین چالش‌های اخلاقی روبه‌رو کند: وجدان آدمی چطور تشکیک در خودسوزی یک‌دختر بی‌گناه را، که حتا می‌گویند اختلال روانی هم داشته‌است، می‌پذیرد؟ چه‌کاری غیرانسانی‌تر از این تشکیک؟ چنین شخص مشکّکی اصلاً درکی از اخلاق و انسانیت دارد؟

در این‌جاست که همه یک‌صدا شدند: برخی می‌دانستند ماجرا چیست و مشغول ماهی‌گیری‌شان بودند، برخی دیگر نیز با سادگی هرچه تمام‌تر بازی می‌خوردند؛ در این میان اما، اصلی‌ترین مانع ورود زنان به‌ورزش‌گاه‌، که در سال ۱۳۸۵ توانسته‌بود به‌سادگی ماجرا را در هم بپیچد، این‌بار چنان آچمز شد که اصلاً نتوانست چیزی بگوید: سهل است، در تک‌مضراب‌های معدود و کم‌صدایی که در ایام عزاداری پژواکی هم نداشت، به‌طور ضمنی با مسئله کنار آمد و، تنها به‌این مطلب بسنده کرد که واقعاً مشکلی بزرگ‌تر از این برای جامعه وجود ندارد؟

محتمل است که در سفر آتی نمایندگان فیفا به‌تهران، این مسئله برای همیشه مرتفع شود؛ در واقع، برخلاف حل‌وفصل تدریجی مسئله‌ی حجاب، نزدیکی به‌انتخابات مجلس کاری کرد این دالّ مهم انضمام به‌نظم جهانی دفعتاً واقع شود. ضمن این‌که برجامیان کاری کردند که شکست قبلی‌شان در برابر نابرجامیان در ماجرای احکام کارگران هفت‌تپه، که با ورود منجی‌گونه‌ی ابراهیم رییسی به‌ماجرا عملاً به‌سود نابرجامیان تمام شده‌بود، به‌خوبی جبران شود.

۰ نظر ۲۳ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۰۱
محمدعلی کاظم‌نظری

روابط میان کشورها، همیشه، مبتنی بر زور بوده‌است؛ نکته‌ی مهم این است که حتا از ۱۹۴۵ بدین‌سو هم، که گمان می‌رود بنیان سازمان ملل متحد موجب به‌قاعده‌درآمدن مناسبات مبتنی بر قدرت شده‌باشد، و همه‌ی کشورهای جای‌گاهی برابر یافته‌باشند، تنها عقلانیتی بر این روابط زورمندانه سوار شده‌است، که گاه‌وبی‌گاه نیز از آن عدول می‌شود.

همین‌جاست که روشن می‌شود اساساً چیزی به‌نام «حقوق» بین‌الملل وجود ندارد؛ البته مدرسان این رشته هم از این واقعیت آگاه‌اند، و برای همین هم، ضیایی‌بیگدلی فصل مشبعی را در آغاز کتابش به‌اثبات وجود این رشته اختصاص می‌دهد، و دست‌آخر نیز در این اثبات ناکام می‌ماند ـــ از طرح این ادعای مناقشه‌برانگیز که اساساً چیزی به‌نام «حقوق» وجود ندارد، عجالتاً صرف‌نظر می‌کنم.

در میانه‌ی این جنگل اتوکشیده، که هر کشوری منافع خود را دنبال می‌کند، و با چنگ‌ودندان می‌کوشد باقی بماند و بلعیده نشود، تا رشد کند و منابع هرچه بیش‌تری به‌دست آورَد، ایرانِ ما ایستاده‌است: کشوری که در در یک‌سده‌ی گذشته، دست‌کم دو انقلاب، یک‌کودتا، یک‌اشغال، و طولانی‌ترین جنگ متعارف سده‌ی بیستم را از سر گذرانده‌است و، هم‌چنان، زنده و استوار است.

واقعیت تاریخ، انباشت تجربه‌هاست؛ از جنگ‌های ایران و روسیه‌ی تزاری، که تقریباً نخستین رویارویی‌های ما با جهان نویی بود که هیچ از آن نمی‌دانستیم، تا عمل‌کرد میرزاتقی فراهانی در جریان انعقاد عهدنامه‌ی ارزنةالروم، تا نحوه‌ی کنش محمد مصدق در ماجرای صنعت ملی نفت‌مان، تا تعامل محمدرضا پهلوی با هم‌سایگان و قدرت‌های بین‌المللی، همه محملی برای آموختن بوده‌اند.

این یعنی برخلاف تصور مرسوم، که نوعاً به‌ستایش یا سرزنش تصمیمات حکام تاریخ ایران می‌پردازد، این تصمیمات از نوعی پیوستگی و عقلانیتِ مبتنی بر یادگیری استوار بوده‌اند، که نشان می‌دهد چرا جمهوری‌اسلامی نوعاً توانسته‌است به‌رغم عمل‌کرد قابل‌انتقاد در عرصه‌ی داخلی، که موضوع این نوشتار نیست، عمل‌کرد قابل‌قبولی در مناسبات خارجی‌اش داشته‌باشد.

به‌عنوان دو نمونه، توجه کنید که محمد مصدق می‌دانست باید با بندبازی میان قدرت‌های بین‌المللی قدرت ملی را حفظ کند، ولی در میانه‌ی مسیر با مرگ استالین با تغییر در موازنه‌ی قوا روبه‌رو شد، و چون این موضوع را در محاسباتش نگنجانده‌بود زمین خورد؛ و محمدرضا پهلوی می‌دانست برای تحکیم قدرت ملی، نیازمند قدرت نظامی‌ست، و برای همین بزرگ‌ترین ارتش جنوب آسیا را ساخت، ولی در توسعه‌ی مستقل این قدرت ناکام ماند.

حکومت پهلوی هم‌چنین می‌دانست در این منطقه‌ی پرآشوب باید برادر بزرگ‌تر باشد، ولی به‌مصالحه‌ی آمریکا و چین برخورد کرد، و با هم به‌خاطر اشتباه محاسباتی دچار یک‌نقل‌وانتقال اردوگاهی شد؛ چنان‌که تصور می‌کرد اسراییل ـــ دشمن اعراب، که نوعاً دشمن ایران بودند و هستند ـــ می‌تواند متحدی قابل‌اعتناء باشد، ولی اسرائیل کوچک‌تر از آن بود که بتواند نقشی فراتر از فروش سلاح‌های راه‌بردی ایفاء کند.

جمهوری‌اسلامی از همه‌ی این‌ها درس گرفت: از همان آغاز کوشید میخ مرزهای سرزمین مادری را محکم کند، و با ساختار حکم‌رانی تقریباً سالم و کاملاً یک‌دست در یک‌دهه‌ی ابتدایی حیاتش، و بهره‌گیری از توان نظامی بازمانده از حکومت پهلوی، از یک‌تجاوز نظامی فرصتی برای گسیل این پیام به‌جهان بسازد، که تمامیت ارضی ایران دیگر نمی‌تواند و نباید مورد تهدید قرار گیرد.

از سوی دیگر، با توسعه‌ی توان هسته‌ای و موشکی، تقریباً مستقل از کشورهای قدرت‌مند، ظرفیت ایران برای بندبازی میان قدرت‌های رقیب افزایش یافت؛ با این حال، اکنون به‌مانعی برخورد کرده‌ایم که در تمام طول تاریخ بی‌مانند است: یک‌ابرقدرت نظامی ـ سیاسی ـ اقتصادی، که می‌تواند نقشی معادل شورای امنیت ملل متحد را بازی کند.

ایالات‌متحد، با تولید داخلی و قدرت نظامی بیش‌تر از مجموع رتبه‌های بعدی‌اش، اینک تنها بازی‌گر عمده‌ای‌ست که در برابر استقلال ایران ایستاده‌است، و مشکل آمریکا با ایران، چنان‌که پیش‌تر هم گفته‌ام، صِرفِ موشک یا هسته‌ای یا نقش‌آفرینی منطقه‌ای‌مان نیست؛ مشکل با ادبیات حاکم بر حکومت‌های ماست، که در تمام تاریخ به‌دنبال استقلال بوده‌اند.

برای همین هم هست که مشکل با بازگشت به‌برجام حل نمی‌شود و، حتا، رقبای ترامپ هم به‌دنبال احیای برجام به‌هم‌راه آغاز مذاکراتی برای انضمام ایران به‌نظم جهانی، به‌عنوان یک‌دولت پِی‌رُو، هستند: یعنی مسئله‌ی آمریکا با ایران یکی‌ست؛ راه‌کارهای جناح‌های گوناگون برای حل این مسئله با یک‌دیگر متفاوت است.

بدین‌ترتیب، موضوع به‌ایستادگی در برابر فشار یک‌ابرقدرت برای تحمیل اراده‌اش به‌یک‌کشور مستقل برای تبدیل آن به‌کشوری وابسته مربوط می‌شود؛ تمام معضلات دیگر هم مترتب بر این مسئله‌اند: این‌جاست که عمل‌کرد کنونی جمهوری‌اسلامی به‌نقطه‌ی عطفی در همه‌ی تاریخ‌مان بدل می‌شود.

در واقع، هر انتخاب نظام در این عرصه، و هر تصمیمی که اتخاذ می‌شود، از ایستادگی تا سازش، از مقاومت تا نرمش، موجد تبعاتی درازدامن بر آینده‌ی ایران خواهدبود: رهبران بزرگ در چنین نقاطی از تاریخ است که متولد می‌شوند؛ همین حوالی‌ست که نام کسی تا ابد در تاریخ، به‌خوش‌نامی یا بدنامی، به‌خدمت یا خیانت، حک می‌شود.

آن‌گونه که من می‌بینم، دو راه داریم: اگر تا آن‌جا مقاومت کنیم که طرف مقابل سر عقل بیاید، و با شناسایی ایران به‌عنوان یک‌قدرت مستقل، طرف تعامل کشور قرار گیرد، می‌توانیم چین دوم باشیم؛ کشوری که ابتدا با جنگ‌هایی قدرتش را در مرزها تحکیم کرد و، در ادامه، تا آن‌جا صبر کرد که مذاکرات پینگ‌پُنگ آغاز شد، و قدم در راهی گذاشت که اکنون نتیجه‌اش آشکار شده‌است.

اما اگر کُرنِش کنیم، کشور را دودستی تقدیم کرده‌ایم؛ این گزینه چنان تلخ است که اصلاً دوست ندارم حتا درباره‌اش فکر کنم: هرگونه وادادگی در این نقطه، به‌معنی آن است که از همه‌چیز دست شُسته‌ایم و، از این به‌بعد، هر کشوری به‌خود جرأت می‌دهد هر قراری با ما را بی‌هرگونه هراسی لگدمال کند؛ حتا قراری که در مورد مرزهای‌مان گذاشته‌ایم.

گزینه‌ی اول، که انتخاب طبیعی نظام خواهدبود و باید هم باشد، نیازمند ساختاری برای اجراء است، که به‌پاک‌دستی و یک‌دستی و هم‌آهنگی دولت ایران در دهه‌ی شصت باشد، که به‌رغم همه‌ی انتقادها، مورد اعتماد ملت بود، و مردم برای استوارماندنش فداکاری هم می‌کردند؛ دولت‌مردانی که دست‌کم اکثریت‌شان کیسه‌ای از مقام‌شان برای خود نمی‌دوختند.

واقعیت آن است که امروز از آن ساختار نسبتاً سالم فاصله داریم؛ برای همین هم جلب اعتماد ملت به‌حکومت، برای تحمل هزینه‌های ایستادگی به‌امید روزهای روشن آینده، دشوارتر از هر زمان دیگری‌ست: هر فسادی که در هر جای حکومت رخ دهد، صرف‌نظر از ابعادی که دارد، ثُلمه‌ای در ارکان این رابطه میان دولت و ملت پدید می‌آورد.

وقتی حکومت نتواند ملت را برای جان‌فشانی در مسیر این مقاومت سهم‌گین قانع کند، چون مردم می‌بینند خودِ حکومت حتا ذره‌ای از این رنج را نیز بر دوش نمی‌کِشد، این مقاومت تاریخی عملاً بیهوده خواهدشد: آن‌گاه گزینه‌ی دوم ناگزیر به‌جای‌گزینی خواهدآمد، که برابر با نابودی این مُلک است.

اما اگر ریشه‌ی فساد کَنده شود، و کارآمدی و شفافیت به‌دنبال بیاید، هرگونه مقاومتی امکان‌پذیر خواهدبود: محمد مصدق، در اوج تحریم‌ها، از مردم قرض گرفت، و با صادرات پشه، کشور را اداره کرد؛ اکنون هم می‌شود با اصلاح بنیادین ساختارها قدم در راهی گذاشت، که با تحکیم و تضمین استقلال‌مان، بتوانیم به‌توسعه‌ی اقتصادی و سیاسی‌مان بپردازیم.

۰ نظر ۰۹ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۵۲
محمدعلی کاظم‌نظری

عصر جدید

مهم‌ترین برنامه‌ی تلویزیونی تاریخ جمهوری‌اسلامی، بدون کم‌ترین تردیدی، «عصر جدید» است، که با این حجم از اثرگذاری و اهمیت، تصمیم‌گیری درباره‌ی آن نمی‌تواند در حد یک‌شبکه‌ی تلویزیون صورت گرفته‌باشد: نمایش استعدادیابی تلویزیون نظام، که تمام اجزاء بصری‌اش، طابق‌النعل بالنعل، همان جزئیات برنامه‌ی آمریکایی استعدادیابی‌ست؛ از نماد ردّ شرکت‌کنندگان، تا اندیشه‌ای که به‌دنبال ترویج آن است: این‌که اگر بخواهی می‌توانی. از بومی‌سازی مجری - تهیه‌کننده‌اش (علی‌خانی) بگذریم؛ از بنجل‌بودن و بی‌ربط‌بودن داورانش هم صرف‌نظر کنیم که قاعدتاً یا باید چهره‌هایی پُرطرف‌دار باشند، و یا تهیه‌کنندگانی که می‌توانند با سرمایه‌گذاری بر ستاره‌های این‌قبیل برنامه‌ها، زمینه‌ی گردش چرخ صنعت سرگرمی را فراهم کنند: «عصر جدید (یا ایرانْز گات‌تلنت)»، عیناً مشابه همان شوی استعدادیابی مرسوم در مرکز این نمایش‌ها — آمریکای جهان‌خوار، این شیطان بزرگ و تک‌نماد استکبار بین‌المللی و امپریالیسم جهانی — است، و اجرای این نمایش در شبکه‌ای که مدیرش پیش‌تر یک‌مسئول یکی از مهم‌ترین نهادهای شبه‌نظامی ایران بوده‌است، دلالتِ حتا روشن‌تری بر تحقق کامل دگرگونی بنیادین گفت‌مان نظام دارد؛ تبدّلی از آن‌چه پیش‌ترها ترویج می‌شد و تمامی برنامه‌های تلویزیونی حول آن می‌گشت، که مشتمل بر تعاون و دیگردوستی و فداکاری بود، به‌سود فردگرایی نهادینه‌ای که در ذات این جنس برنامه‌هاست: موفق شو؛ به‌هر قیمتی ـــ چنان‌که شعار «عصر جدید» است: «عصری برای تو!».

نمونه‌های آمریکایی نمایش‌های استعدادیابی، که اساساً مولِد این‌قبیل نمایش‌ها همان آمریکای جهان‌خوار است، مبتنی بر ترویج این ادعا و جاانداختن آن به‌عنوان یک‌باور است که: «اگر بخواهی می‌توانی به‌آن‌چه دوست داری دست یابی»؛ بدون آن‌که هیچ‌یک از مناسبات اجتماعی اثری بر این موضوع بتوانند بر جای بگذارند. به‌علاوه، این برنامه‌ها به‌نوعی به‌کار خلق ستاره‌های جدید هم می‌آیند؛ کارخانه‌ای برای تولید چهره‌های نویی که جای‌گزین ستاره‌های کنونی می‌شوند، تا صنعت سرگرمی مداوماً نو شود و سرگرم‌کننده بماند ـــ برای همین هم شخصی مانند سایمِن کاوِل، یکی از سرمایه‌گذاران قدرت‌مند صنعت سرگرمی، نفر اصلی این‌جنس برنامه‌ها در ایالات‌متحد و بریتانیاست. اما گذشته از سویه‌ی کسب‌وکاری این برنامه‌ها، که در ایران تنها به‌کار درآمدزایی صداوسیما از محل حمایت مالی بزرگ‌ترین شرکت پرداخت الکترونیک این مملکت می‌آید، وجه فرهنگی این مسابقه قابل‌ملاحظه است.

می‌توان وارسی کرد که آیا ایالات‌متحد در ترویج این ایده راست‌گو هست یا نه؛ به‌بیان دیگر، بررسی آمار و مستندات می‌تواند صحت و یا سُقم هم‌نوایی سخت‌افزارهای جامعه‌ی آمریکا را با نرم‌افزاری که مدعی‌اش هستند نشان دهد ـــ به‌علاوه، حتا این هم قابل تحلیل است که در صورت عدم‌تطابق سخت‌افزارها و نرم‌افزار ادعایی، چرا این‌قدر دوست دارند «رؤیای آمریکایی» را ترویج کنند: آیا می‌خواهند همه بیش‌تر و بهتر کار کنند، بی آن‌که این سخت‌کوشی و خوب‌کارکردن پاداشی به‌دنبال داشته‌باشد، و سود کارها به‌جیب ثروت‌مندان برود؟ یا این‌که به‌این نتیجه رسیده‌اند دست‌شُستن از ترویج این ایده می‌تواند موجب کژکاری جامعه شود، و رشد قدرت سخت و نرم‌شان را معوق کند؟ بحث در این رابطه را به‌فرصت دیگری وامی‌گذارم؛ با این حال، از آمریکا که بگذریم، ترویج ایده‌ای که اصالتاً متعلق به‌کشوری دیگر، با مختصات ویژه‌ی خود است، می‌تواند پِی‌آمدهای پیش‌بینی‌ناپذیری به‌دنبال بیاورَد: از جمله این‌که، مطابق مطالعه‌ی کلاسیک رابرت مِرتون، جامعه‌شناس بزرگ آمریکایی، رواج این ایده که می‌توانی موفق باشی، چنان‌چه با موانع ساختاری جامعه روبه‌رو شود، زمینه‌ی افزایش ارتکاب جرم و انحراف را فراهم می‌کند؛ یعنی افراد جامعه، که این ایده را پذیرفته‌اند ولی با انواع موانعی مواجه‌اند که درباره‌ی این مملکت نیک از آن آگاهی داریم، ممکن است برای دست‌یابی به‌اهداف دل‌خواه‌شان همه‌چیز را زیر پا بگذارند.

ظاهراً نظام، و یا برخی از ارکان تصمیم‌گیرنده‌ی آن، موقع رونوشت‌برداری برای تولید «عصر جدید / ایرانز گات‌تلنت»، کوشیده‌اند پِی‌آمدهای برگزاری آن را مدیریت کنند: یکی از کارشناسان رسانه‌ای مورد وثوق را، که تحصیل‌کرده‌ی دانش‌گاه تولید مدیر برای نظام است، و مدرس دانش‌گاه صداوسیما هم هست، در جمع داوران گذارده‌اند، تا افسار کار از دست نرود (اثرگذاری انکارناپذیر حسینی بر تصمیمات دیگران، به‌ویژه عظیمی‌نژاد و حیایی، مؤید این ادعاست). با این حال، با این کارها نمی‌توان این پِی‌آمدهای عمدتاً ناخواسته را مدیریت کرد؛ ذات این برنامه مشوق فردگرایی‌ست، و وضعیت این موضوع را در جامعه‌ی ازهم‌گسخته‌ی ایران تشدید خواهدکرد ـــ لذا بعید نیست همان‌گونه که خاطرنشان کردم، پخش این برنامه افزایشی در نرخ ارتکاب جرایم را موجب شود. گذشته از این‌ها البته، نکته‌ی مهم دیگر این است: وقتی در برنامه‌ای چنین بزرگ و اثرگذار، صراحتاً به‌مردم می‌گویند خودتان تلاش کنید تا موفق شوید، به‌طور ضمنی دارند می‌گویند ما (= دولت به‌معنی اعم و/یا اخص) مسئولیتی در این رابطه نداریم؛ هرکس موفق می‌شود و یا نمی‌شود، تنها خودش تلاش کرده و یا نکرده ـــ در واقع، مغز این ایده آن است که دولت و یا سخت‌افزارهای اجتماعی هیچ نقشی در پیروزی و یا شکست افراد ندارند: در حالی که این ساختار اساساً چنان قدرت تعیین‌کننده‌ای در کام‌یابی و یا ناکامی مردمان دارند، که أظهر من‌الشمس است؛ بدین‌ترتیب، انکار این نقش، در راستای سیاست‌زدایی از جامعه هم هست، که می‌کوشد همه‌ی تلاش‌های «افراد» (و نه «ملت») را به‌رقابت با یک‌دیگر برای پیروزی در بازار هدایت کند؛ نه هم‌کاری و ازخودگذشتگی برای اثرگذاری بر مناسبات قدرت، با هدف عادلانه‌ساختن آن: اصلاً مناسبات اجتماعی اثرگذاری‌ای ندارند که بخواهند عادلانه و یا ناعادلانه باشند!

وقتی فرآیند خصوصی‌سازی و اختصاصی‌سازی با این قوت و شدت در تمام تاریخ جمهوری‌اسلامی پس از پایان جنگ، فارغ از دولت‌هایی که سر کار بوده‌اند، جریان داشته‌است و، حتا، دولتی چون دولت احمدی‌نژاد اصولاً مبدع ترکیب ویژه‌ی عوام‌فریبی و نولیبرالیسم اقتصادی بوده‌است، که توانست با شعار حمایت از تهی‌دستان چندین‌مرحله شوک‌درمانی را با هدایت بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول به‌اجراء دربیاورد، و به‌نوبه‌ی خود موجد طبقه‌ی نوکیسه‌ی جدیدی از رانت‌خواران و ابرسرمایه‌داران (متشکل از همه‌ی جناح‌های قدرت‌مند نظام) شد که نوشتن درباره‌اش حوصله و فرصت دیگری می‌طلبد، در آستانه‌ی انضمام کامل ایران به‌نظام جهانی، که وفور سخت‌افزارهایی چون «مال»های فزاینده پیش‌درآمد آن است، و با هجوم سوداگران بیگانه در هم‌کاری تام‌وتمام با غارت‌گران منابع عمومی و ملی تکمیل خواهدشد، لازم است این پیام به‌عموم منتقل شود که دیگر خبری از جمهوری قدیم اسلامی نیست، که ادعای حکومت پابرهنه‌ها و مستضعفان و کوخ‌نشینان را داشت و، اگرچه در پس‌پرده همواره مشغول پوست‌اندازی بود، مدام می‌کوشید دست‌کم ظاهر را نگاه دارد؛ در «عصر جدید»، تولد جمهوری جدید اسلامی جشن گرفته می‌شود: شرکت سهامی‌خاصی که در تملک سفره‌داران انقلاب است؛ شرکتی که قدرت را در اختیار دارد، ولی هیچ مسئولیتی در قبال جامعه ندارد و نمی‌خواهد هم داشته‌باشد؛ شرکتی که می‌تواند حتا اعتراض‌ها به‌نظام را نیز مدیریت کند.

۱ نظر ۱۸ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۲۵
محمدعلی کاظم‌نظری

در این چند روز، سه‌تصویرِ ظاهراً بی‌ربط، داستان جالبی را روایت کردند:

تصویر نخست، شامل نوشته‌ی مخدوشی در اینستاگرام محمدجواد ظریف بود، که خبر از استعفای او می‌داد؛ تصویری که چندساعت بعد، با تصویر دیگری مبنی بر کوتاه‌آمدن او از استعفاء، تکمیل شد.

تصویر دوم، ویدیوی کوتاهی از یک‌نمایش‌گاه مُد در لواسان بود، که می‌توانست نمونه‌ی بُنجُلی از یک‌نمایش‌گاه مُد واقعی باشد؛ نمایش‌گاهی که برگزاری‌اش به‌خاطر بی‌توجهی به«مسئله‌ی حجاب» خبرساز شد.

تصویر سوم، عکسی از میرحسین موسوی و زهرا رَه‌نورد بود؛ در حالی که گذر سالیان بر چهره‌ی‌شان هویداست.

ظریف استعفاء کرد و برگشت؛ نمایشی که تنها برای تحکیم جای‌گاه گرایشی اجراء شد که «برجام» را به‌نتیجه رساند: نمی‌گویم حزب یا جناح، می‌گویم «گرایش»، و منظورم هم تمایل انکارناپذیر و روبه‌گسترشی در کلیت نظام است، که به‌دنبال معامله با جهان و روی‌گردانی از تمام شعارهای دالّ بر «ایستادگی»ست؛ گرایشی چنان قدرت‌مند، که حتا بیانیه‌ی مفصل «گام دوم» هم چندان اثری بر حرکت آن نگذارَد.

استعفای ظریف و بازگشت او، به‌روشنی، راه‌کاری برای نهایی‌سازی تصویب مستندات گروه ویژه‌ی اقدام مالی در مجمع تشخیص مصلحتی‌ست که مکان هندسی تمام جناح‌های مسلط قدرت در نظام است؛ با نمایشی که در اینستاگرام، این جولان‌گاه سیاست‌زدایی از عرصه‌ی عمومی، و نه توییتر ـــ به‌عنوان رسانه‌ی رسمی وزیر امور خارجه ـــ به‌دقت هرچه تمام‌تر اجراء شد، سلطه‌ی بی‌چون‌وچرای گرایش انضمام به‌نظم جهانی، پذیرش ادبیات مستقر، استحاله‌ی مفهوم «انقلاب» در دیوان‌سالاری بین‌المللی، به‌جای پای‌داری در برابر آن، تحکیم شد.

همین‌جا دو اشارت لازم است: یکی این‌که مستندات گروه ویژه‌ی اقدام مالی، در برابر برجام، تقریباً هیچ است؛ بدین‌معنا که تصویب آن‌ها در برابر عقب‌نشینی در موضوع هسته‌ای، که زمانی همه‌ی هستی و چیستی مملکت را تشکیل می‌داد، اصلاً به‌حساب نمی‌آید: پرسش این است که پس بحث بر سر چی‌ست؟ گمان من این است که فرآیند انضمام به‌نظم جهانی، چنان‌که دلالت‌های نرم‌افزاری و سخت‌افزاری‌اش هم به‌روشنی دیده می‌شود، در مذاکراتی پنهانی جریان دارد، و تمام چالش‌ها هم این‌جاست که چه‌گروهی سُکان‌دار «گرایش» تازه‌ی نظام شود: حرکت مجمع در تعویق تصمیم‌گیری نیز، علاوه بر خریدن زمان برای به‌نتیجه‌رساندن دادوستدهای داخلی، ارسال نوعی پیام به‌طرف خارجی هم هست، که «یک‌گام جلوتر بیا، ما آماده‌ایم».

اشارت دوم آن است که زمانی باید از تاریخ حساب کشید؛ برای ما ملتی که اصولاً به‌پرسیدن عادت نداریم، و به‌جای پرسش، همواره انبانی از پاسخ‌های آماده در چنته داریم، این حساب‌کشیدن سخت و جان‌کاه خواهدبود. با این همه، زمانی باید بپرسیم که کجای تاریخ را اشتباه آمدیم و کجا را درست عمل کردیم؛ دورانی که در پیش است، کم‌تر اجازه‌ی اشتباه می‌دهد. این پرسش‌ها را باید از ژرف‌ترین لایه‌های عمل و نظر بپرسیم؛ از خودِ پرسش شروع کنیم، تا در جایی از مسیر به‌این پرسش تعیین‌کننده برسیم، که: ایستادگی بهتر است یا انضمام؟ چرا؟ چرا زودتر ـــ به‌موقع ـــ به‌جمع‌بندی نرسیدیم؟

ویدیوی کوتاه نمایش‌گاه مُد لواسان هم، چونان جام جهان‌نمایی، نشان می‌دهد وقتی چانه‌زنی‌ها به‌سرانجام برسد، با چه‌پدیدارهایی بیش‌ازپیش روبه‌رو خواهیم‌شد: انبوهی از نمایش‌های پوچ، برای جذب طبقه‌ی متوسط سرگردانی که نمی‌داند در عصر «پسابرجام» باید به‌چه‌چیزی چنگ بزند؛ این‌جا فقط خوش‌باشی و ابتذال است که، هم‌چون تمامی دیگر نواحی دنیا، جولان خواهدداد، و مردمان را انگشت‌به‌دهان نگاه خواهدداشت، که با تماشای «طاووس»های باسمه‌ای فریاد حیرت سر دهند، و غرق افسون تجربه‌ی گردش و خرید بی‌پایان در هزاران «مال» سرتاسر کشور شوند ـــ حل مسئله‌ی حجاب و ورود زنان به‌ورزش‌گاه و دیگر دغدغه‌های پوشالی شکم‌سیرهای وطن نیز، چنان بَطئی رخ خواهدداد که هیچ‌کس حتا به‌خاطر نخواهدآورد زمانی حجاب شرعی یک‌الزام قانونی در ایران بوده‌است؛ چنان‌که عقب‌نشینی‌های نظام حقوقی کشور در تمام موضوعات چالش‌برانگیز دیگر، از دیه‌ی نابرابر و حکم سنگ‌سار (رَجْم) تا اعدام‌های پُرشمار، به‌یاد کسی نمی‌آید.

اما تصویر سوم، که پیرمردی را در کنار هم‌سرش نشان می‌دهد؛ دالّ روشن ایستادگی، در سکوت، بدون جاروجنجال و غوغا، بر یک‌خواسته‌ی روشن. در مسیر انضمام به‌نظم جهانی، حل مسئله‌ی حصر، ساده‌تر از هر کار دیگری خواهدبود: همین‌حالا هم سازوکار رفع حصر در جریان است، و ملاقات‌های خانواده و شخص محصوران ظاهراً آسان‌تر شده‌است؛ در واقع، در فضا ـ زمان امروز و فردای ایران، رفع حصر تقریباً مطالبه‌ی هیچ‌کس نیست و، حتا، اگر دفعتاً هم واقع شود، هیچ واکنش ویژه‌ای را برنمی‌انگیزد؛ چنان‌که عکس پیرمرد و پیرزنی که صادقانه بر درخواست‌شان (کاری ندارم درخواست‌شان درست بود یا نادرست، قانونی بود یا غیرقانونی) ایستادگی کرده‌اند تا پیر شوند، عمده‌ی واکنشی که برمی‌انگیزد چیزی شبیه به‌این است: «آخی! چه پیرمرد و پیرزن گوگولی و بامزه‌ای!»؛ یا در بهترین شرایط، این: «چقدر پیر شده!».

تصویر سوم، با همه‌ی آه‌وفغان‌های کم یا زیاد زودگذر، روشن‌ترین قرینه‌ی تمام‌شدن یک‌عصر، و آغاز یک«عصر جدید» است؛ عصری که در آن، سلطه از آن دغدغه‌های شکم و زیرشکم است، و جامعه‌ای باقی نمانده که بخواهد سیاست‌ورزی کند، یا به‌دنبال دغدغه‌های متعالی، پیر شود.

۱ نظر ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۱۴
محمدعلی کاظم‌نظری

در شرایط زمانی و مکانی‌ای که شمارگان کتاب‌های جدی نهایتاً یک‌هزار نسخه است (بگذریم که بخش زیادی از این کتاب‌ها هم به‌کتاب‌خانه‌های عمومی می‌روند تا خاک بخورند)، کسی می‌تواند افکار عموم را با خود هم‌راه کند که پیام چندرسانه‌ای گیراتری منتقل کند: هرچه خوش‌رنگ‌تر بهتر، هرچه احساسی‌تر بهتر.

«من‌وتو» دارد چنین می‌کند: با بهره‌برداری از بایگانی غنی رادیو و تلویزیون ملی ایران، که ظاهراً در جریان رقومی‌کردن نسخه‌ای از آن به‌یغما رفته‌است، مشغول ساختن تصویر درخشانی از دوران حکم‌رانی رضا و محمدرضا پهلوی و تصویر تیره‌وتاری از انقلاب سال ۱۳۵۷ است، تا پیامی را مخابره کند.

مخاطب «من‌وتو» اول جذب رنگ‌وروی فریبای آن می‌شود؛ مجریان خوش‌بَرورو، برنامه‌های سرگرم‌کننده‌ای که مایه‌ی کنترل‌شده‌ای از جذابیت جنسی دارند، رنگ‌ولعابی که در مقایسه با هیاهوی مناسک مذهبی متورم خواستنی‌تر از همیشه می‌شود، و محتوای ساده و فرح‌بخشی که انباشته از تصاویر دل‌رُباست.

«من‌وتو» آن‌چنان در جذب مخاطب خوب عمل می‌کند، که می‌تواند برنامه‌های مستندگونه‌اش را نیز به‌خوبی پخش کند؛ مخاطب این شبکه، در لابه‌لای برنامه‌های سرگرم‌کننده‌اش، با جزئیات تاریخ ِ مگوی معاصر نیز آشنا می‌شود، و حیرت می‌کند که چطور تا امروز آن‌ها را نمی‌دانسته‌است.

در غیاب یک‌مرجع رقیب آشنا به‌رسانه‌ی پَسامدرن، که کارویژه‌اش ساخت واقعیت و پرداخت «پَساحقیقت» است، واقعیتی که «من‌وتو» برمی‌سازد به‌تاریخ بدل می‌شود؛ مخاطبی که مسحور تماشای تصاویر دل‌انگیز برنامه‌های این شبکه شده‌است، واقعیت برساخته‌ی مستندگونه‌های آن را نیز می‌پذیرد.

او تصویر روشن حکومت پهلوی را می‌بیند؛ بعد، با هیولای «انقلاب ۵۷» مواجه می‌شود ـــ ناگهان، پرسشی بر سرش آوار می‌شود: «چرا انقلاب کردیم؟»؛ اگر حکومتی این‌قدر خوب بوده، اصلاً چرا علیه آن به‌پا خاسته‌ایم؟ آن هم این‌قدر سبعانه و توأم با نابخردی؟

او متوجه تحقیر نهفته در این مستندگونه‌ها نمی‌شود؛ تصاویری با کُنتراست بالا از تضاد خوبی ِ ادعایی پهلوی و بدی ِ انقلاب از جلوی چشمش رژه می‌روند و همگی می‌گویند: «چرا انقلاب کردی؟!» ـــ جابه‌جایی از پرسشی تبیینی، به‌پرسشی تجویزی؛ «من‌وتو» بی‌صدا فریاد می‌زند: «تو غلط کردی!».

«من‌وتو» به‌سادگی به‌مردم می‌قبولاند که انقلاب‌شان اشتباه بوده‌است؛ حکومتی را برانداخته‌اند که در مجموع عمل‌کرد خوبی داشته‌است، و حکومتی را جای‌گزین کرده‌اند که بدکار است ـــ آن هم به‌شیوه‌ای کاملاً بَدَوی.
برخلاف تصور مرسوم، که «من‌وتو» را وابسته به‌سلطنت‌طلبان می‌داند، من فکر می‌کنم اتفاقاً منافع این شبکه با منافع هر حکومتی که در ایران بر سر کار باشد هم‌سویی انکارناپذیری دارد.

«من‌وتو» اگرچه حکومت پهلوی را تطهیر می‌کند، ولی هدف اصلی‌اش این نیست؛ «من‌وتو» به‌دنبال انکار مفهوم «انقلاب» است: خیزش ملی برای اصلاح وضعیت؛ براندازی یک‌ساختار سیاسی برای احیاء فضایل سیاسی؛ آرمان‌خواهی بشر برای دست‌یابی به‌عدالت و آزادی و استقلال.

«من‌وتو» ایده‌ی براندازی جمهوری‌اسلامی را ترویج نمی‌کند؛ در واقع، این شبکه آن‌چنان در خدمت سیاست‌زدایی عرصه‌ی عمومی‌ست، که اساساً نمی‌تواند ایده‌ی سیاسی‌ای را رواج دهد.

حتا «اتاق خبر» این شبکه نیز، نوعاً در خدمت سرکوب مردم است؛ خبرهای آن، روایت‌های مردمی‌اش، همه و همه در خدمت زدن تودهنی به‌مردم بی‌پناهی هستند که متوجه نمی‌شوند دارند توسری می‌خورند.

وقتی رسانه‌ای دائماً تصویری از واقعیت نشان می‌دهد که تماماً سیاه است، در واقع چونان آینه‌ی سخن‌گویی عمل می‌کند که مدام در حال بدگویی‌ست؛ او می‌خواهد مخاطبش را خُردوخمیر کند.

وقتی همه‌ی برنامه‌های «من‌وتو»، که سرگرم‌کننده و احساسات‌برانگیز و فارغ از سیاست‌اند، تا بِدان‌جا که همه‌ی مفاهیم عالی را به‌بحث‌هایی بندتمبانی فرومی‌کاهند، به‌دنبال سیاست‌زدایی‌اند، مستندگونه‌هایش هم از این قاعده مستثنا نیستند و نمی‌توانند باشد.

آن‌ها می‌خواهند هر نوع آزادی‌خواهی، استقلال‌طلبی، عدالت‌جویی را اول با خاله‌زنک/دایی‌مردک‌بازی به‌گند بکشند و، حتا به‌این مقدار نیز قانع نیستند؛ نزدیک‌ترین تصویر از آزادی‌خواهی ِ ناکام ملت ایران را نیز، چنان مخدوش می‌کنند که ملت بگوید: «گُه خوردم انقلاب کردم؛ دیگر از این غلط‌ها نمی‌کنم!».

مطلوب همه‌ی جهان از ملت ایران همین است: ملت یگانه‌ای که همواره با قدرت‌مندان تاریخ سر ناسازگاری داشته‌است، باید به‌خاک‌وخون کشیده شود؛ باید ذهن او را از سیاست زدود، باید چنان تحقیرش کرد و ترساندش که خود را بازنشناسد، و پاپیچ هیچ قدرتی از لاهوتی تا ناسوتی نشود.

جالب این‌جاست که نظیر همین سازوکار در رسانه‌های داخلی نیز، البته به‌صورتی دیگر، در حال تکرار است: آلوده‌هایی که بیش‌تر به‌آگهی‌نامه‌هایی می‌مانند در ستایش این و آن حزب و جریان و دسته‌ی سیاسی؛ بدون آن‌که هیچ اثری از پرسش‌گری در آن‌ها باشد، و در هر ماجرایی، اولاً انگشت‌اتهام‌شان به‌سوی مردم است.

با همه‌ی این‌ها، من به‌این ملت هم‌چنان امیدوارم؛ اگر حساب مفت‌خورهای گردن‌کلفت داخلی و خارجی را، که اتفاقاً می‌توان نشان داد منافع مشترکی در وضعیت کنونی دارند، از ملت جدا کنیم، با مردمی روبه‌رو می‌شویم که در نزدیک به‌یک‌سده‌ی گذشته، سه‌انقلاب، دو اشغال، و یک‌دفاع جانانه‌ی بسیار طولانی را از سر گذرانده‌است و، هم‌چنان، به‌شیوه‌ی خود در جست‌وجوی زیستی انسانی‌ست.

از این‌که ایرانی‌ام به‌خود می‌بالم.

۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۱۵
محمدعلی کاظم‌نظری