واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

به‌عنوان کسی که دستی بر آتش بورس دارد و، از چندین سال پیش از این، از دور و نزدیک با «تالار شیشه‌ای» و نهادهای اطرافش برخورد داشته‌است، سعی می‌کنم توضیح دهم در این روزهای بورس تهران چه می‌گذرد؛ با این دو تذکر: یکی این‌که اصلاً و ابداً مسئولیتی بابت این تحلیل برعهده‌ی من نیست و، اگر در میان مخاطبان این گاه‌نوشته‌ها معامله‌گرانی از گرگ‌های وال‌استریت یا «مال‌استریت» پیدا می‌شوند، صرفاً باید بر مبنای تحلیل خودشان معامله کنند؛ دو دیگر آن‌که مدعی کم‌ترین تخصصی در این زمینه و یا دیگر زمینه‌ها نیستم و، به‌مانند تمامی دیگر نوشته‌های این‌جا، سعی می‌کنم نگاهم را به‌عنوان یک شهروند درجه‌دوی معمولی با مخاطبان در میان بگذارم.

واقعیت آن است که در تحلیل همواره باید به‌واقعیت‌ها اتکاء داشت، و مهم‌ترین واقعیت اقتصاد ایران، دولت است؛ بزرگ‌ترین بازی‌گر عرصه‌ی سیاست و اقتصاد، که تمام نهادهای غیردولتی، از خصوصی تا خصولتی و عمومی و شبه‌عمومی و شبه‌دولتی و نظامی و ستادی و اجرایی و غیر ذالک، هم در سایه‌ی آن قرار می‌گیرند، و هم توان مقابله با تصمیم‌سازی‌ها و تصمیم‌گیری‌های آن را ندارند، و هم متأثر از تصمیمات او هستند. مابقی بحث‌ها به‌نظر من در حاشیه قرار می‌گیرند؛ وگرنه، حضرات از الآن و، در جای‌گاه ریاست یکی از قوای کشور، دوره نمی‌افتادند که با نمایش عدالت‌خواهی، برای انتخاباتی که یک سال دیگر برگزار می‌شود، رأی جمع کنند. اصلی‌ترین و بزرگ‌ترین منابع کشور در اختیار دولت است، و دولت است که تصمیم می‌گیرد این منابع را صَرف چه‌چیزی کند؛ چنان‌که اختیار اخاذی از مردم، با عنوان پُرطَمطَراق «مالیات»، با دولت است.

واقعیت دیگر آن است که مهم‌ترین متغیر اثرگذار بر وضعیت اقتصادی کشور در حال حاضر، تحریم‌های ثانویه‌ی ایالات‌متحد است، که این‌جا پیش‌تر و بیش‌تر درباره‌اش نوشته‌بودم؛ این‌که آمریکا، قدرت‌مندترین کشور دنیا از حیث منابع سخت‌افزاری و نرم‌افزاری، می‌تواند فارغ از آن‌چه شورای امنیت ملل متحد، که بنا به‌اجماع کشورها دنیا مرجع اولیه‌ی حفظ صلح و امنیت بین‌الملل است، تصمیم می‌گیرد، حسب صلاح‌دید خود کشورها را با این دوگانه که یا آمریکا را انتخاب کنید یا دشمن آمریکا را، تحت شدیدترین فشارها قرار دهد و، با کم‌ترین هزینه، خصوصاً با دوری از جنگ، رفتار دولت‌ها را تغییر دهد. اصلی‌ترین آماج این قبیل تحریم‌ها، اقتصاد ایران است؛ اقتصادی که به‌بیان رییس سازمان برنامه و بودجه‌ی کشور (این‌جا)، حتا از وضعیت اسف‌بار «نفت در برابر غذا» نیز تنزل کرده‌است، و امکان صادرات و وصول درآمدهای آن از کشور سلب شده‌است.

ترکیب این دو واقعیت چنین چیزی می‌شود: دولت برای حفاظت از خود و، البته، مجموعه‌ی حکومت در کلیت خود، ناگزیر از اتکاء به‌منابع داخلی‌اش است؛ از هر تنابنده‌ای بابت هر کاری مالیات می‌گیرد و، در عین آن‌که باید مراقب باشد اعتراضی شکل نگیرد و اعتراض را پیش از بروز مدیریت کند و ظرفیت سرکوب خود را برای اعتراض‌های احتمالی آماده نگه دارد، سعی می‌کند دارایی‌های خود را نقد کند، تا بتواند حقوق کارمندان و بازنشستگان را سروقت پرداخت کند، و دیون دیگرش را پرداخت کند، و یا با بهره‌ی مناسبی مهلتی برای بازپرداختش بخرد، که از دید من رصد این مطلب اصلی‌ترین شاخص برای فهم آن است که آیا وضعیت بحرانی هست یا خیر. نکته‌ی مهم آن است که دولت در وضعیتی گرفتار شده‌است که کرونا هم نفس بسیاری از کسب‌وکارها را گرفته‌است، و ایستادگی دولت در برابر مطالبه‌ی بستن مراکز تجمع از همین‌جا آب می‌خورَد؛ این‌که نمی‌خواهد بیش از این کار را بر خود سخت کند: یک قلم تعطیلی مدارس کاری می‌کند درآمدهای دولت از فروش سوخت و طرح ترافیک به‌مُحاق برود و، در عوض، پرداخت حقوق معلمان ثابت باقی بماند.

به‌علاوه، دولت باید در عین توجه به‌ملاحظات امنیتی که بالاتر ذکر کردم، از درآمدهای وصولی خارجی بیش‌ترین بهره‌برداری را بکند؛ در نتیجه، لازم است دلار را به‌بانک مرکزی گران‌تر بفروشد، تا ریال بیش‌تری برای پرداخت دیونش در اختیار داشته‌باشد. بانک مرکزی هم برای تأمین وجوه لازم جهت خرید دلارهای نفتی و غیرنفتی، دست به‌چاپ اسکناس می‌زند؛ در نتیجه، ارزش ریال مکرراً افت می‌کند. پس دولت در وضعیتی گرفتار شده‌است که باید برای تأمین هزینه‌های جاری‌اش صرفاً به‌منابع داخلی، دارایی‌های خودش، و گران‌فروشی دلارهای وصول‌شده به‌بانک مرکزی متکی باشد؛ دولتی که بزرگ و ناکارآمد است، ولی اگر بخواهد به‌سمت چابک‌سازی و کوچک‌ترشدن هم حرکت کند، با موانع امنیتی جدی مواجه می‌شود. در این عرصه‌ی سخت، یکی از راه‌های باقی‌مانده همان فروش دارایی‌های دولت بود، که این دولت به‌جای خصولتی‌سازی تصمیم گرفت برخی از آن‌ها را در بورس عرضه کند، و از بورس به‌عنوان محملی برای درآمدزایی خودش بهره ببرد.

نتیجه این شد که در دوسال گذشته بر آتش بورس دمیدند، تا هم آن‌چه داشتند نقد کنند، و هم از این بازار نوسان‌گیری کنند؛ با این حال، اقتصاد راه خودش را می‌رود: یعنی اگر همه‌ی مردم ایران، از «مال‌استریت» تا «وال‌استریت» هم کُد بورسی بگیرند و سهام پالایش‌گاهی که نهایتاً ۵میلیارد دلار می‌ارزد، با ارزش‌گذاری ۱۱میلیارد دلاری معامله کنند، تا به‌خیال خودشان بازدهی مرکب بگیرند و سود کنند و پول روی پول بگذارند، «دست نامرئی» بازار کاری می‌کند قیمت‌ها به‌تعادل برسند. البته که دولت بر خر مراد سوار بود و از این ناآگاهی خلق‌الله استفاده کرد تا دارایی‌هایش را باد کند و گران بفروشد و برود پی مابقی بدبختی‌هایش؛ در این میان، آن‌ها که می‌دانستند هم واقعاً بازدهی‌های حاصل‌شده را تحکیم کردند و سودها را به‌املاک و طلا تبدیل کردند، تا وقتی دولت می‌رود سرشان بی‌کلاه نماند، ولی عموم آن‌ها که کُد گرفته‌بودند، الآن به‌هر زحمتی می‌خواهند نقد شوند و از این مهلکه جان به‌در ببرند، ولی نمی‌توانند.

در غیاب دولتی که برای جیب خودش پشت بازار می‌ایستاد و، حتا، در اصلاح مقطعی ترور سردار سلیمانی و درگیری مختصر و نمایشی نظامی ایران با آمریکا، نمی‌گذاشت بازار فروبریزد، الآن بازار با دو متغیر مواجه است: یکی این‌که ارزش بازاری بسیاری از سهم‌ها از ارزش دلاری‌شان ـــ حتا با دلار ۲۵هزار تومان ـــ بیش‌تر است و، ناگزیر، این اصلاح تا رسیدن به‌ارزش واقعی بازار ادامه خواهدداشت. بنابراین، به‌گمان من این احتمال قدرت‌مند است که شاخص تا کف‌های دیگری هم عقب‌نشینی کند، تا قیمت‌ها واقعی شوند. متغیر دیگر آن است که پولِ در حال خروج سخت از بازار، به‌بازارهای دیگری چون طلا و دلار و مسکن سرازیر می‌شود، که روشن است به‌واسطه‌ی عمل‌کرد دولت که بالاتر توضیح دادم، تا زمان تعیین‌تکلیف انتخابات آمریکا هم‌چنان صعودی خواهندبود؛ با این حال، دولت باید در آن بازارها، با اعلام نرخ در صرافی بانک ملی و بازی‌گری در نرخ‌گذاری حواله‌ی درهم و تنظیم تراز تجاری، افسار سقوط ریال را بکِشد؛ وگرنه، باید آماده‌ی موج تازه‌ای از اعتراضات معیشتی باشیم، که وقتی بستنی مگنومِ ۵هزار تومانی را ۱۱هزار تومان خریدم، زنگ خطر آن در گوشم به‌صدا درآمد.

بنابراین، واقعی‌شدن بازار بورس در ناصیه هویداست، و اگر دولت نتواند مانع انفجار دیگری در معادل ریالی دلار شود، فاجعه‌ای در راه خواهدبود، که اگر تمام منابع صندوق توسعه‌ی ملی را، که ظاهراً آخرین سنگر فتح‌نشده از سوی دولت برای تداوم بقاء است، و می‌خواهند یک‌درصد از منابع آن را صرف حمایت از بازار بورس کنند (این‌جا)، هم خرج ترمیم بازارها کنند، چاره‌ساز نخواهدبود. این یعنی دولت می‌خواهد کاری کند ریال‌های چاپ‌شده دست خالی از فردوسی برگردند؛ ولی واقعیت این است که اقتصاد راه خودش را می‌رود، و دولت به‌سختی می‌تواند بازار ارز را کنترل کند. در نتیجه، ریال باز هم سقوط خواهدکرد، و این خبر خوبی نیست؛ آن هم وقتی من هم‌چنان فکر می‌کنم ترامپ برای چهار سال دیگر رییس‌جمهور ایالات متحد می‌مانَد، و بایدِن رقیبی نیست که بتواند از پس او برآید. در چنین شرایطی، که چیزی هم به‌جز ته‌مانده‌ی توان غنی‌سازی و حضور کم‌رنگ منطقه‌ای برای معامله با ترامپ در چنته نداریم، و وقتی موشک‌های اسرائیل و آمریکا در امارات و دیگر کشورهای خلیج فارس، که دیر یا زود در دوستی با اسرائیل با امارات هم‌سو خواهندشد، نصب شوند، موشک‌های‌مان هم کارآیی چندانی نخواهدداشت.

من فکر می‌کنم مذاکره با ترامپ تا پیش از انتخابات آمریکا تنها گزینه‌ای‌ست که در اختیار داریم؛ بدون هیچ پیش‌شرطی باید تن به‌مذاکره دهیم، تنها برای آن‌که کشور حفظ شود، و نه این‌که امتیازی دریافت کنیم. تنها در چنین شرایطی‌ست که می‌توانیم از یک مزیتِ باقی‌مانده‌ی‌مان برای دادوستد استفاده کنیم: این‌که اقتصادمان در مقایسه با اقتصاد کشورهای توسعه‌یافته عملاً دست‌نخورده است، و می‌تواند با سرمایه‌گذاری‌های عظیم خارجی، از چین تا ماچین، کاری کند علاوه بر دست‌یابی به‌توسعه، رشد اقتصادی کشورهای دیگر نیز دست‌خوش دگرگونی شود. موفق‌ترین قرارداد خارجی تاریخ ایران ـــ قرارداد کنسرسیوم ـــ که پس از سقوط دولت مرحوم مصدق با نقش‌آفرینی مرحوم امینی منعقد شد (این‌جا کمی درباره‌اش نوشته‌ام)، الگویی‌ست که می‌توان از آن بهره برد، و بازی سرجمع بردی را برای طرف‌های خارجی‌مان تعریف کرد.

۰ نظر ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۱۶
محمدعلی کاظم‌نظری

حسین‌بن علی (ع)

چند روز دیگر محرّم از راه می‌رسد؛ به‌قول اهل دل: «ارباب صدای قدمت می‌آید». در طول سالیان درازی که از ۶۱ قمری بدین‌سو گذشته‌است، مکرر درباره‌ی حضرت حسین‌بن علی (ع) نوشته‌اند: درباره‌ی این‌که که بود و چه کرد و چرا کرد و چگونه شد، انواع تحریرها و تقریرها و تحیّرها را ابراز کرده‌اند؛ با این حال، شاید بتوان از زاویه‌ی دیگری نیز به‌این ماجرای عظیم نگریست ـــ این‌که تجربه‌ی چنین دل‌آوریِ خیره‌کننده‌ای چطور چیزی‌ست؟

همه‌ی‌مان در زندگی با لحظات سخت و آسان روبه‌رو بوده‌ایم: برای ما معمولی‌های مقیم مرز پُرگهر، با آن تاریخ گران‌بار و وضعیت اسف‌بار کنونی، احتمالاً سختی‌های زندگی به‌مراتب بیش‌تر از آسانی‌هایش بوده‌است؛ چنان‌که احتمالاً به‌کرّات ناگزیر از این شده‌ایم که دست به‌انتخاب‌ها و تصمیم‌گیری‌های دردناک بزنیم و، گرچه ممکن است به‌عنوان یک‌سری آدم معمولی، نه آن‌چنان که باید شجاع‌دل هستیم، و نه آن‌چنان که نبایدْ بزدل، گاه در موقعیت‌هایی قرار می‌گیریم که تحت شدیدترین فشارهای روانی قرار می‌گیریم، و باید شجاعانه به‌استقبال بحران برویم، و آن را حل‌وفصل کنیم؛ در کمال سختی و، البته، نوعاً به‌تنهایی.

تجربه‌ی این لحظات جان‌کاه، پُر از دل‌شوره، تپش قلب، بالارفتن فشار خون، به‌هم‌ریختن دست‌گاه گوارش، اصلاً دل‌چسب نیست، و ممکن است پی‌آمدهای درازدامنی هم بر جسم و روان‌مان بر جای بگذارد: شب‌های بی‌خوابی، فکرکردن مدام به‌کارهایی که باید انجام شود و تصمیماتی که باید اتخاذ شود، حرص‌خوردن و غم‌گُساری، که: «چرا من؟!»، انواع خیالات نگران‌کننده، همگی تجربه‌هایی ناراحت‌کننده‌اند، و فشار روانی‌شان می‌تواند آدمی را دچار فروپاشی کند؛ قسط‌های عقب‌افتاده، اجاره‌خانه‌ی پرداخت‌نشده، دست‌مزدِ دریافت‌نشده، و انواع نیازهای برآورده‌نشده، تماماً مخرب‌اند ولی، در عین حال، نیازمند توجه و حل‌وفصل‌اند.

در روایت‌هایی که از کربلاء شنیده‌ایم، مردی به‌تصویر درآمده‌است که شمایل یک پهلوان را دارد: تصمیم می‌گیرد برای صیانت از اصولی که دارد عبادت واجب را ترک کند؛ تمام توصیه‌های به‌ظاهر خیرخواهانه را می‌شنود، ولی باز هم به‌مسیر و هدفی که دارد فکر می‌کند؛ در کمال آرامش به‌عرصه‌ی نبرد وارد می‌شود و روی‌کردی اقناعی در پیش می‌گیرد؛ با نهایت درایت از خانواده‌اش پاس‌داری می‌کند و، حتا، حواسش هست که بعد از او چه بر سرشان می‌آید؛ هیچ‌گاه گلایه‌ای نمی‌کند؛ تمام هست‌ونیست و داروندارش را بر سر آرمان و اصولی که دارد فدا می‌کند و، به‌جز آن‌که بگوید «کمرم شکست»، یا «بعد از تو، اُف بر دنیا!»، جمله‌ای نمی‌گوید که دل‌مان به‌حالش بسوزد.

او چنان معتقد و باورمند به‌راهی‌ست که می‌داند پایانی هول‌ناک دارد، که تقریباً به‌سادگی یکی از اعاظم تجّار عرب ـــ جناب زُهَیربن قَین ـــ را به‌این جمع‌بندی می‌رساند که واگذاشتن مال‌ومَنال هنگفت، زندگیِ در آسایش با همسری دل‌خواه، سلامتی و شادکامی و تمام خوبی‌هایی که از آن بهره‌مند بود، ارزش پیمودن این مسیر را به‌سوی پایانی که دست‌کم از میانه‌های مسیر، مثلاً از زمانی که خبر شهادت جناب مسلم‌بن عقیل به‌حضرت (ع) رسید روشن بود، دارد. در تمام این روایتِ سرشار از جان‌بازی، چه در مورد پهلوانِ اصلی، که خودِ حضرت (ع) باشد، و چه در مورد دیگرانی که هریک ستاره‌هایی تاب‌ناک‌اند، حتا لحظه‌ای نگرانی دیده نمی‌شود؛ ولی امام (ع) در نهایت یک انسان بود ـــ چطور چنین چیزی ممکن است؟

یک‌لحظه خودمان را بگذاریم جای او، و تمام سختی‌های زندگی‌های‌مان را با سختی‌هایی که او آگاهانه تصمیم گرفت انتخاب‌شان کند و، در حالی که قرائن و شواهد نشان می‌داد چه در انتظارش است، به‌سوی مهلکه گام برداشت، عوض کنیم: حتا فکرکردن به‌کسری از تصمیمات دل‌آورانه‌ای که حضرت (ع) گرفت، و پی‌آمدهای این تصمیمات، لرزه به‌اندام من‌یکی می‌اندازد. تصور می‌کنم بر حسین‌بن علی (ع) چه گذشته‌است؛ زمانی که روی شتر نشسته‌بود و در خواب می‌دید به‌زودی به‌دیدار پدربزرگش می‌شتابد، یا در سحرگاه نبرد خواب می‌دید سگی دورنگ وحشیانه‌تر به‌او حمله می‌برد و نتیجه می‌گرفت به‌دست مردی اَبرَص کُشته می‌شود؛ آیا لحظه‌ای بود که مردد شود؟ لحظه‌ای بود که خودش را ببازد؟ لحظه‌ای بود که شجاعتش نَم بکِشد، و بگوید: «ول کن بابا؛ نخواستیم!»؟ لحظه‌ای بود که برای خودش غصه بخورد که همه‌چیزش را از دست داده‌است؟ لحظه‌ای بود که گلایه کند: «چرا من؟!»؟

از حالات روحی‌اش خبر نداریم؛ فقط می‌دانیم مردانه جلو رفت و جانانه جنگید و همه‌چیزش را به‌پای ایمانش داد: بدون کم‌ترین تردیدی کوشید از تعمیق بحران جلوگیری کند، ولی وقتی پای اصولش در میان بود، گفت: «ذلت از ما دور است»، و برای رسیدن به‌هدفی که ارزش این جان‌بازی را داشت، حتا طفل خُردسالش را هم داد؛ بدون آن‌که خَم به‌ابرو بیاورَد. او به‌جلو رفت، و لحظه‌ای هم جا نزد؛ حتا با وجود این‌که به‌عنوان مردی دنیادیده و گرم‌وسردچشیده، که تجربه‌ی ازدست‌دادن پدر و مادر و برادرش را هم پای آرمان‌شان داشت، می‌دانست به‌احتمال زیاد چه بر سرش می‌آید ـــ با همه‌ی این‌ها، حتا اگر هم دل‌شوره داشت، حتا اگر از عظمت آن لحظاتِ لب‌ریز از بلاء به‌جان آمده‌بود، نترسید و جلو رفت.

سلام بر تو «ای کُشته‌ی اشک‌ها»؛ از ما معمولی‌هایی که ظرفیت‌مان به‌اندازه‌ی تو نیست، ولی با معضلاتی در حدواندازه‌ی خودمانْ بزرگ دست‌وپنجه نرم می‌کنیم، شب‌ها بد می‌خوابیم، زخم معده و فشار خون و تپش قلب و تیک عصبی و هزارویک اثر دیگر مشکلات زندگی جسم‌وجان‌مان را زخمی کرده‌است، فکروخیال لحظه‌ای نمی‌گذارد آرام باشیم و در آرامش نفس بکشیم، پُر از دل‌شوره و اضطراب‌ایم، در میانه‌ی توفان غوطه‌وریم، و از هر سو هم آماج شدیدترین بحران‌هاییم. ما در ظرف وجود خودمان تو را می‌فهمیم؛ می‌دانیم وقتی قسط‌های عقب‌افتاده چه بر سر روان آدمی می‌آورند، این‌که عزیزترین‌های آدم جلوی چشمانش جان بدهند چقدر هول‌ناک‌تر است ـــ ما تو را با گوشت و پوست و استخوان‌مان حس می‌کنیم؛ ای «صیدِ دست‌وپازده در خون».

دست‌مان را بگیر؛ ای «تنهایِ تنها».

۱ نظر ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۲:۲۰
محمدعلی کاظم‌نظری

نمایی از فیلم

ـــ تقدیم به‌استادِ دیریافته‌ام، دکتر حسین غلامی

خیلی فیلم‌ها هستند که داعیه‌ی ادامه‌یافتن در ذهن تماشاچی را دارند؛ نوعاً پایانی باز دارند که بیننده خودْ تصمیم بگیرد چه‌پایانی را می‌پسندد، و برخی هم هستند که با برجسته‌ساختن سویه‌های روان‌شناختی قصه کاری می‌کنند بیننده درگیری بیش‌تری از صِرفِ برانگیختگی احساسی با فیلم پیدا کند. از نمونه‌های تحسین‌برانگیز چنین روی‌کردی در فیلم‌سازی، «روزی زیبا در محله (A Beautiful Day in the Neighborhood)» است؛ با بازی خیره‌کننده‌ی تام هنکس، که احتمالاً بهترین بازی‌گر این روزهای سینمای دنیاست.

هنکس در این فیلم اصلاً بازی نمی‌کند؛ او جوری شخصیت قهرمان فیلم را از کار درآورده، که در صحنه‌هایی ـــ با نوعی آرامشِ گاه هول‌ناک ـــ حس می‌کنیم در حال گفت‌وگو با ماست، و نگاه نافذش در دست‌کم یکی از سکانس‌ها، که تصویری از آن را بالای این مطلب چسبانده‌ام، هم‌راه با سکوتی کُشنده، به‌مانند نوری نادیدنی از صفحه‌ی نمایش‌گر به‌اعماق ذهن تماشاچی می‌تابد، و عمیق‌ترین احساسات و عواطف آدمی را برمی‌انگیزد. چالش میان او و دیگر شخصیت اصلی فیلم، چنان جان‌دار از آب درآمده، که گویی روایتی از نظیر همان چالش در زندگی یکایک ماست.

قصه‌ی فیلم، در عین سادگی، پُر از پیچش‌های داستانی تماشایی‌ست: ماجرای متأثر از واقعیتِ تهیه‌ی گزارشی از سوی یک خبرنگار تحقیقی، از یک مجری پُرسابقه‌ی برنامه‌ای برای کودکان، که مَنِشی آرام و، تا اندازه‌ای، روحانی دارد؛ پدر خبرنگار شخصیت نامناسبی دارد، و همین سبب می‌شود برخورد قهرمان قصه با شخصیت خبرنگار، از یک گزارش معمولی، به‌نوعی کاوش شخصیت مجری در روان خبرنگار بیانجامد، که رابطه‌ی او و خانواده‌اش را ترمیم می‌کند. محبت شخصیت مجری، چونان مرهمی‌ست که زخم‌های کهنه‌ی خبرنگار را، و روح آزرده و خراشیده‌اش را، درمان، و او را به‌انسانی دیگر تبدیل می‌کند.

به‌گمان من، گذشته از وجوه فُرمی فیلم، که در استفاده‌ی هوش‌مندانه‌ی کارگردان از مؤلفه‌های برنامه‌ی کودک، و تلفیق این عناصر با واقعیت، به‌نحوی عیان است که ـــ بدون اطوار بی‌هوده در رفت‌وبرگشت میان خیال و واقعیت ـــ گاه نمی‌دانیم در «محله (Neighborhood)» گرم و زنده و روشن هستیم، یا در نیویورک سرد و خشک و تاریک، آن‌چه این فیلم را به‌اثری خارق‌العاده تبدیل می‌کند قصه‌ی سرراست فیلم در کنکاش از ژرف‌ترین سطوح رابطه‌ی پُردست‌انداز خبرنگار و پدرش است؛ قصه‌ای چنان آشنا، که چونان آیینه‌ای در برابرمان قرار می‌گیرد، تا خودمان و نزدیکان‌مان را بازشناسیم، و در رابطه‌ی‌مان با آن‌ها دست به‌تأملی عمیق بزنیم.

در یک صحنه‌ی درخشان فیلم، که اوج اثر است، و شکوه آن در این است که بدون حتا یک خط دیالوگ، در یکی دو دقیقه کاری می‌کند تمام لحظات پُرتنش زندگی، تمام وقت‌هایی که با آن‌ها که روابطی محبت‌آمیز میان‌مان برقرار است (یا شاید فکر می‌کنیم محبتی هست، ولی در واقع نیست) دچار چالشی شده‌ایم، و تمام زمان‌هایی که از کسی بدی دیده‌ایم و روان‌مان رنجیده‌است، در یک چشم‌برهم‌زدن از جلوی چشمان‌مان بگذرد. در این سکانس، ماجرا در سکوتی وهم‌انگیز چنان به‌زیبایی رقم می‌خورد، که گویی در یک نشست روان‌کاوی به‌سر می‌بریم، و فرِد راجِرْز، با بازی فوق‌العاده‌ی تام هنکس، دارد زخم‌های روان‌مان را، که روی‌شان را سرپوش گذارده‌ایم و به‌سختی کوشیده‌ایم فراموش‌شان کنیم، به‌دقت باز می‌کند و می‌کاود، تا بتواند با اِکسیر محبت درمان‌شان کند.

زیبایی فیلم در این است که ذره‌ای از هم‌دلی با هر آن‌چه بوده، و هرکسی که در واقعیت مرتکب قصوری شده یا نشده، منحرف نمی‌شود؛ فیلم به‌دنبال صدور شعارهای بی‌مایه نیست، و این هنری‌ست که پیاده‌سازی‌اش با این کیفیت از کم‌تر کسی ساخته‌است. راجرز نمی‌خواهد بزرگ‌واری کنیم، تبدیل به‌آدم دیگری شویم، آدم‌ها را بهتر کنیم، یا روابط را بهبود بخشیم؛ او می‌خواهد آرام‌مان کند، و کاری کند حتا اگر نبخشیم، بگذریم و بگذاریم همه‌چیز به‌دست فراموشی سپرده‌شود: نه زورکی، بَل با مرهمی از محبت. شگفت‌انگیز این است که در این مسیر، واقعاً به‌آدم دیگری تبدیل می‌شویم.

تماشای این فیلم، که به‌واقع اثری تمام‌نشدنی‌ست، برای منی که همه‌ی عمر به‌دنبال آرامش گشته‌ام، مانند یک کلاس درس بود؛ آموزشی با کم‌ترین میزان کلمات، و بیش‌ترین میزان اثرات.

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۴۹
محمدعلی کاظم‌نظری

حالا که همه درباره‌ی برنامه‌ی هم‌کاری ۲۵ ساله با چین نوشته‌اند، بد نیست ما نیز اشارتی بکنیم؛ شاید بعداً بتوان بِدان استناد کرد؛ خصوصاً با توجه به‌اثری که این قرارداد می‌تواند بر کل روابط بین‌الملل، و نه صرفاً تاریخ ایران، بر جای بگذارد.

هنری کیسینجر، مشاور امنیت ملی ریچارد نیکسون، در یکی از کتاب‌های درخشان خود ـــ چین ـــ بررسی تاریخی روش‌مند و روشن‌گری از این کشور ارائه می‌کند. نگاه و تحلیل کیسینجر، که از قضا مسئول برقراری رابطه میان ایالات‌متحد و جمهوری خلق چین در زمان مائو نیز بود، دقیق و آموزنده است. این‌جا قصد ندارم تحلیل او را عرضه کنم؛ بلکه مایل‌ام در حاشیه و، به‌بهانه‌ی این سند جنجال‌برانگیز، به‌چند نکته اشاره کنم.

یک. می‌توان نشان داد یکی از مهم‌ترین عوامل فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، به‌عنوان ره‌بر جبهه‌ی شرق، که متعاقباً موجب شد غرب عملاً بر کل عالَم سیطره پیدا کند و، حتا حالا هم، رقبای شرقی غرب، در واقع غربی‌تر از خودِ غرب رفتار می‌کنند، پیوستن چین به‌ایالات‌متحد، و جدایی‌اش از شوروی بود؛ همان‌گونه که تولد نولیبرالیسم مقارن مذاکرات پینگ‌پونگ رقم خورد، و در همان زمان هم ریگان و تاچر روی کار آمدند ـــ چنان‌که در همان زمان هم اتحاد جماهیر شوروی روی سراشیبی سقوط افتاد: حمله‌ی ناکامش به‌افغانستان با تولید و تقویت اسلام‌گرایی از سوی ایالات‌متحد شکست خورد، و تمام کشورهایی که گرایشی به‌این کشور و شعبه‌ای از حزب «بعث/ستاخیز» داشتند، یا در جریان حملات نظامی و جنگ‌های طولانی تضعیف شدند، و یا این‌که گرایش‌های مارکسیستی ـ لنینیستی ـ استالینیستی در آن‌ها با سرکارآمدن اسلام‌گرایی به‌مُحاق رفت. در واقع، «پایان تاریخ» از زمانی آغاز شد که نیکسون و مائو دست دوستی دادند؛ بادی که آن زمان وزید، اول پایه‌های سلطنت پهلوی را شُل کرد، بعد چنان قدرت‌مند شد که دیوار برلین را نابود کرد.

دو. اکنون چین عملاً به‌نوعی ابرقدرت تبدیل شده‌است: به‌جز عضویت دائم در شورای امنیت ملل متحد، دارای تمامی مؤلفه‌های قدرت سخت و نرم است؛ آن‌قدر قدرت‌مند شده‌است که مانع عمل‌کرد بهتر سازمان جهانی بهداشت در جریان همه‌گیری کرونا شود، که شیوع آن از این کشور آغاز شد و، حتا، آمریکا هم نتوانست نام «ویروس چینی» را برای عامل این بیماری جا بیاندازد ـــ در حالی که گمانه‌های نه‌چندان ضعیفی وجود دارد که چین را متهم اصلی همه‌گیری اخیر می‌دانند. چین اکنون آن‌قدر قدرت‌مند است که می‌تواند به‌سادگی پنجه در پنجه‌ی ایالات‌متحد، به‌عنوان قدرت‌مندترین کشور جهان، بیاندازد، و در عرصه‌ی بین‌المللی یک مدعی جدی باشد، و با ساختاری منسجم، در جست‌وجوی منافع خود به‌عنوان پرجمعیت‌ترین و سومین کشور پهناور جهان است.

سه. قراردادی که به‌دنبال انعقاد آن با چین هستند، نخستین نمونه از چنین قراردادهایی در تاریخ ایران نیست؛ برخلاف هوچی‌گری رسانه‌ای، این قرارداد را با نمونه‌هایی مانند ترکمان‌چای نمی‌توان مقایسه کرد، که متعاقب شکست‌هایی در جنگ‌های ایران و روسیه منعقد شدند. این قرارداد، حتا در سطح سند آبکی‌ای که به‌عنوان برنامه‌ی هم‌کاری‌های جامع منتشر شده‌است (این‌جا را ببینید)، نمونه‌ی روشنی از یک «امتیازنامه» است؛ یادآور امتیازنامه‌هایی مانند رویتر، یا دارسی، یا رژی، که اولی جامع‌ترین‌شان بود، و دومی سرآغاز نفت‌دارشدن‌مان شد، و سومی موقتاً به‌تحریم شرعی استعمال توتون و تنباکو انجامید. امتیازنامه‌ی رویتر چنان جامع و طویل‌المدت بود، که جرج کرزن درباره‌اش نوشت: «این امتیاز بخشیدن یک‌پارچه‌ی تمامی منابع صنعتی یک کشور است که همانند آن تا به‌امروز در هیچ مستعمره‌ای داده نشده‌است».

چهار. می‌توان ساعت‌ها درباره‌ی خیانت امثال میرزاحسین‌خان سپه‌سالار، که یکی از عوامل انعقاد این قرارداد بود، و رشوه‌ای معادل پنجاه‌هزار لیره هم برای جوش‌دادنش گرفت، نوشت؛ ولی کم‌تر به‌این پرسش برمی‌خوریم که اگر این امتیازنامه بر اثر فشارهای امثال مُلّاعلی کَنی، که برخلاف تصور اشتباه جلال آل‌احمد نه با انگیزه‌ی استقلال‌طلبی، که به‌واسطه‌ی یهودی‌بودن رویتر مخالف اعطای این امتیاز بود، مُلغا نمی‌شد، چه می‌شد؟ وقتی هیچ ذهنیتی برای استثمار منابع طبیعی ـــ بِدان‌نحو که گوهر انقلاب صنعتی بود ـــ در این کشور وجود نداشت، و خودمان هم کم‌ترین درکی از سازوکارهای جهان جدید نداشتیم، و امکان عملی استخراج منابع‌مان را هم نداشتیم، چطور با اعطای این امتیازنامه مخالفت می‌کردیم؟ فرض کنید شرایط این امتیازنامه در مذاکره تغییر می‌کرد؛ فرض کنید این امتیازنامه پابرجا می‌ماند و، به‌مانند امتیازنامه‌ی دارسی، به‌قرارداد ۱۹۳۳، ملی‌شدن صنعت نفت، قرارداد کنسرسیوم، و قراردادهای بیع متقابل و IPC کنونی منجر می‌شد؛ اوضاع چقدر تفاوت می‌کرد؟

پنج. قصد ندارم تا زمانی که متن اصلی قرارداد، آن هم به‌زبان انگلیسی که زبان مورد توافق طرفین است، در دست‌رس قرار نگرفته‌است، سلباً و یا ایجاباً درباره‌اش حرفی بزنم؛ اما می‌توان از این منظر هم به‌این موضوع نگریست: ما مشخصاً دو تجربه‌ی تاریخی در مواجهه با امتیازنامه‌ها داریم؛ یکی رویتر، که در واقع به‌نتیجه نرسید، و شاید اگر به‌نتیجه می‌رسید اکنون دست‌کم چیزی مانند شرکت ملی نفت ایران، مثلاً در مورد استخراج معادن، می‌داشتیم و، دیگری دارسی، که نفت را در دامن‌مان ریخت و، با طی مسیری طولانی، که یک مرحله‌ی مهم آن نیز از شومینه‌ای سوزان می‌گذرد، به‌امروز رسیده، که اگر همین ۲۰۰هزار بشکه‌ی برآوردی را هم نتوانیم بفروشیم و پول آن را وصول کنیم، ریال ممکن است به‌راحتی به‌نیمی از ارزش کنونی‌اش سقوط کند. با فرض آن‌که سند واقعی قراردادی که با چین می‌خواهند ببندند در دست‌رس‌مان قرار گیرد، به‌سود کدام روی‌کرد موضع می‌گیریم؟ صرف‌نظر از واکنش قدرت‌های منطقه‌ای و بین‌المللی به‌انعقاد چنین قراردادی، که می‌توان درباره‌اش به‌تفصیل نوشت، کدام رَه‌یافت بیش‌تر در خدمت منافع ملی‌ست: رَه‌یافتی که از منطق «بیع متقابل» پِی‌رَوی می‌کند، و می‌گوید بیا منابع را تبدیل به‌چیزهای باارزش کن و درآمدت را هم از محل همان منابع بردار و سهم ما را هم بده؛ یا رَه‌یافتی که می‌گوید استقلال، ولی عملاً وابستگی و دریوزگی را به‌دنبال می‌آورَد؟

۰ نظر ۳۱ تیر ۹۹ ، ۱۴:۴۲
محمدعلی کاظم‌نظری

پوستر رسمی فیلم

پارسال که در اصفهان به‌تماشای «جهان با من برقص» نشستم، به‌جز این‌که به‌همه بگویم اثر فوق‌العاده حال‌خوب‌کنی‌ست و بروند سینما و آن را تماشا کنند و محظوظ شوند، چیز دیگری برای گفتن درباره‌اش نداشتم: برای همین هم بی‌خیال نوشتن درباره‌اش شدم؛ مبادا پیش‌زمینه‌ای ایجاد شود که روی لذت بی‌واسطه‌ای که از این اثر می‌توان برد، اثرگذار باشد.

اما حالا، که دوباره و، این‌بار در خانه، نشستم پای این فیلم، به‌نظرم رسید می‌توان چیزهای بیش‌تری درباره‌اش نوشت؛ طبعاً با این تذکر که اگر می‌خواهید این فیلم را تماشا کنید، اصلاً این نوشته یا هر نوشته‌ی دیگری با موضوع آن را نخوانید ـــ بگذارید در حال خوش فیلم غوطه بخورید، و خودتان با پرسش‌های عمیقی روبه‌رو شوید که این فیلم پیش روی‌تان می‌گذارد.

کتاب خوبی هست به‌نام «پرسش‌های زندگی»؛ اثر فرناندو سَوَتِر، فیلسوف نام‌دار اسپانیایی، که با ترجمه‌ی پاکیزه‌ی عباس مخبر به‌چاپ رسیده‌است. یکی از ایده‌هایی که این کتاب آن را به‌خوبی عرضه می‌کند، این است که اساساً هرگونه تأمل در زندگی و معنای آن از این واقعیت برمی‌خیزد که انسان در نهایت می‌میرد.

اندیشیدن در مورد مرگ، سبب می‌شود انسان بتواند زندگی کند و، در کمال شگفتی، اگر جاودانه بودیم، احتمالاً هیچ کاری نمی‌کردیم، چون هیچ چیزی کم‌ترین معنایی نمی‌داشت؛ وقتی تا بی‌نهایت زنده‌ایم، زندگی، که مفهومی‌ست در مقابل نیستی، اصلاً نمی‌توانست وجود داشته‌باشد. این کتاب، این ایده‌ی نسبتاً ثقیل را به‌روانیِ هرچه تمام‌تر می‌پروراند.

«جهان با من برقص» مرا یاد این کتاب و این ایده انداخت؛ این‌که تمام زندگی اتفاقاً در تقابل با واقعیتی به‌نام مرگ است که وجود، واقعیت، و معنا می‌یابد. وقتی دوستان «جهان‌گیر» به‌مناسبت سال‌روز تولدش دور او جمع می‌شوند، و با این موقعیت روبه‌رو می‌شوند که او در آستانه‌ی مرگ است، همه‌چیز تغییر می‌کند؛ درک بی‌واسطه‌ی این حقیقت، همه‌چیز را عوض می‌کند.

فیلم در انتقال این مفهوم محوری استادانه عمل می‌کند؛ به‌خوبی می‌بینیم که مرگِ قریب‌الوقوع جهان‌گیر کاری می‌کند حتا خودش هم عوض شود: چنان‌که در مونولوگ کوتاه اواخر فیلم نیز، به‌این موضوع اشاره می‌کند. روایتی که از نسبت مرگ و زندگی در این فیلم می‌بینیم، بی آن‌که کم‌ترین صبغه‌ی دینی داشته‌باشد، به‌درستی می‌کوشد در آیینه‌ی مرگ معنایی برای زندگی تمهید کند؛ این‌که ما نتیجه‌ی قرضی هستیم که دیگری به‌مان داده‌است، و ما نیز باید قرض‌مان را اداء کنیم.

فیلم سرشار از اشارت‌های استعاری‌ست؛ مینی‌بوس سرخ‌رنگ زیبایی که احتمالاً نشانه‌ای از مرگ است، مدام در حال حرکت است و، حتا، جمع ناهم‌گون دوستان جهان‌گیر نیز، چونان حواریون رنگ‌وارنگ عیسای ناصری، می‌تواند به‌خوبی بخشی از آدمی‌زادِ معاصر را نمایندگی کند. در وجه فُرمی، فیلم به‌شدت متأثر از سینمای ایتالیاست.

بازی‌ها روان است؛ از بازی بازی‌گر محبوبم ـــ جواد عزتی ـــ نمی‌توانم صرف‌نظر کنم، و تبحر او در حالات مختلف روحی شخصیت «احسان» واقعاً ستودنی‌ست. پژمان جمشیدی نیز، به‌واقع توانسته‌است از عهده برآید؛ می‌مانَد یکی از قدرنادیده‌ترین بازی‌گران سینما و تئاتر ایران، سیاوش چراغی‌پور، که بی‌گمان بسیار کم‌تر از آن‌چه شایستگی‌اش را دارد، مورد توجه بوده‌است.

تماشای «جهان با من برقص» تجربه‌ی بدیعی‌ست: فارغ از حال خوب، این فیلم می‌تواند کاری کند مسئله‌ی معنا، این دیرپاترین مسئله‌ی بشر، که عمری هم‌اندازه‌ی مسئله‌ی بقاء دارد، حتا برای لحظاتی از ناخودآگاه به‌خودآگاه ذهن‌تان بیاید، و در این باره فکر کنید که همگی روزی خواهیم‌مُرد؛ برای آن‌که مرگی توأم با حِرمان را تجربه نکنیم، با این فرض که در هر حال فقدان امری نومیدکننده است، چه باید بکنیم؟

پاسخ سرراستی وجود ندارد؛ باید با تمام وجود زندگی کنیم، بی آن‌که پروای چیزی را داشته‌باشیم، بی آن‌که دربند موهومات باشیم، بی آن‌که حسرت چیزی به‌دل‌مان بماند. این‌جاست که فیلم پاسخی رواقی به‌پرسش از زندگی در چنته دارد، و آرامش جاری در صحنه‌صحنه‌ی فیلم نیز، متأثر از همین رواقی‌گریِ دل‌چسب است.

۰ نظر ۰۶ تیر ۹۹ ، ۱۳:۰۸
محمدعلی کاظم‌نظری

نمایی از فیلم

وقتی اول‌بار به‌تماشای «غلام‌رضا تختی» در سینما نشستم، در تمام طول فیلم و، حتا، در تمام مدتی که عنوان‌بندی پایانی فیلم، با آن موسیقی دردناک محجوبی و شعر سوزناک رَهی و صدای گرم معتمدی (این‌جا بشنوید)، پخش می‌شد، به‌پهنای صورت گریستم؛ این تجربه در تمام دفعات بعدی تماشای این فیلم هم تکرار شد.

سرنوشت فیلم، به‌رغم آن‌که داستان سرراست و بی‌تعارفی را استادانه تعریف می‌کند، جنبه‌های بصری دل‌نشینی دارد، و تقریباً همه‌ی اجزاء فنی و غیرفنی‌اش به‌سامان از آب درآمده‌است، به‌مانند قهرمان بزرگش، با ناکامی هم‌راه بود؛ نه آن‌چنان که شایسته‌اش بود دیده‌شد، و آن میزان که باید قدر دید.

روایت روراست، مبتنی بر شواهد تاریخی، شورانگیز، و تراژیک فیلم از زندگی «آقاتختی»، بدون آن‌که کوششی برای پیچش قصه و تردستی‌های نمایشی داشته‌باشد، شکوه زندگی جهان‌پهلوان را هنرمندانه به‌نمایش می‌گذارد؛ فیلم حتا برای بازی نقش قهرمان اصلی سراغ بازی‌گران تازه‌کار رفته‌است، تا هیچ‌چیزی جلوی درخشش خودِ شخصیت را نگیرد.

زندگی «آقاتختی»، آینه‌ی تمام‌نمای پهلوان در اندیشه‌ی ایرانی‌ست؛ او، به‌عنوان آخرین پهلوان از نسل پهلوانان اسطوره‌ای ایران‌زمین، زُبده‌ی تمام پهلوان‌کُشی‌های ما را زندگی کرد: زندگی او، مانند هر استثناء دیگری، وجوه ناهم‌ساز و درک‌ناپذیر فراوان دارد و، به‌علاوه، نه‌گفتن و حساب‌کشیدن پیاپی‌اش از خودش، در عین کُشتی‌گرفتنش با خیل فرومایگان، و دست‌وپنجه نرم‌کردنش با واقعیات مبتذلی که نمی‌فهمید اصلاً برای چه جلوی رویش سبز می‌شوند، ویژگی خاص هر پهلوانی‌ست.

پهلوان ایرانی برای تاریخ، برای نام‌وننگ، برای آن‌که امانت‌دار صدیق راستی و درستی باشد زندگی می‌کند؛ بی آن‌که دربند تجلیات عینی ابتذال زندگی روزمره باشد، و همین، همه‌ی ما معمولی‌ها را دچار حیرت می‌کند: ما معمولی‌ها تاب این را نداریم که قدّ یکی آن‌قدر بلند شود که نتوانیم چهره‌ی نورانی‌اش را ببینیم، و این‌قدر هم به‌مناسبات خیالی و ابلهانه‌ی‌مان بی‌اعتناء باشد.

تلألؤ شخصیت پهلوان، تمام رذایل و نواقص و عیب‌های‌مان را عیان می‌کند؛ پهلوان رابطه‌ای دیالکتیک با ما معمولی‌ها دارد: پهلوان هرچه ما نداریم و آرزوی داشتنش را داریم چونان آیینه‌ای در برابرمان می‌گذارد؛ معرفت و مردانگی و بزرگی را به‌یادمان می‌آورَد، و حزم و صبر و حوصله‌ای را که نداریم نشان‌مان می‌دهد ـــ فرومایگی‌مان را با خون‌سردی هرچه تمام‌تر به‌مان ثابت می‌کند.

برای همین، رابطه‌ی عموم با پهلوان رابطه‌ای مبتنی بر خوف و رجاء است؛ رابطه‌ای برساخته از ردّ و قبول؛ مشتمل بر حبّ و بغض: ما معمولی‌ها پهلوان را، که تجسمی از تمام آرمان‌های تاریخی ماست، تا سرحد مرگ دوست داریم و، در عین حال، از او تا سرحد مرگ بی‌زاریم، و می‌خواهیم سر به‌تن او نباشد. این، سرنوشت همه‌ی پهلوانان ایران است؛ از بَدوْ، تا ختم.

ما معمولی‌ها «آقاتختی» را می‌پرستیدیم: او کسی بود که هر گرهی را به‌سرانگشت تدبیرش می‌گشود؛ الگوی مروّت و صداقت و همه‌ی چیزهای خوب بود؛ مورد اعتماد همه‌ی مردم و مورد وثوق هرکس بود؛ نمونه‌ی زنده‌ی عالی‌ترین بزرگی‌ها و زیبایی‌ها بود. در عین حال، از او نفرتی عمیق داشتیم: او خیلی خوب بود؛ رشک‌برانگیز بود؛ حسادت‌برانگیزیِ تمام خوبی‌اش آتش به‌جان‌مان می‌زد.

و همین، کاری کرد پهلوان را وادار به‌خودکُشی کنیم؛ آن‌چنان هم این مرگْ هول‌ناک بود، که فوراً کوشیدیم آب را گِل‌آلود کنیم: تقصیر را گردن زمین‌وزمان انداختیم، و ناخودآگاه ولی پیوسته کوشیدیم خون پاک «آقاتختی» را از دستان‌مان بشوییم؛ در حالی که آشکارا می‌دانستیم پهلوان را ما کُشته‌ایم، و این را هم می‌دانستیم که چرا دست به‌چنین جسارت کثیفی زده‌ایم.

تمام فوق‌العادگیِ فیلم «غلام‌رضا تختی» آن است که بدون کم‌ترین ادعایی، بدون کوچک‌ترین لافی، این رابطه‌ی عجیب‌وغریب معمولی‌ها و پهلوان را با روراست‌ترین ترتیب ممکن، چنان‌که اقتضاء پهلوانی‌ست، تعمداً بدون رنگی جز سیاه و سپید، به‌نمایش درمی‌آورَد: ترکیب زیبایی از سپیدی خیره‌کننده‌ی پهلوان، و سیاهیِ تباه ما معمولی‌ها؛ پهلوانی که از تباهی کَند، آن را نورانی کرد و، در نهایت، در سرانجام یک تراژدی کلاسیک، در سیاهیِ شوکران غرق شد.

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۲۸
محمدعلی کاظم‌نظری

هجدهمِ برومر لوئی بُناپارت، یکی از محک‌های بررسی روش‌مند تاریخ برای به‌فهم‌درآوردن آن است؛ اثر کارل مارکس، یکی از استوانه‌های اندیشه‌ی سیاسی، که هنوز می‌توان با دست‌گاه فهمی که سال‌ها پیش ارائه کرده تاریخ را درک کرد، ولی بعید نیست در میان انبوه هواداران عامی‌اش، که خود را «چپ» می‌خوانند، برخی ندانند عنوان این کتاب اصلاً چطور خوانده می‌شود.

فصل اول این کتاب با این جملات آغاز می‌شود (نقل‌قول از ترجمه‌ی محمد پورهرمزان):

هگل در جایی می‌نویسد که تمام حوادث و شخصیت‌های بزرگ تاریخ جهانی به‌اصطلاح دوبار ظهور می‌کنند، ولی او فراموش کرد بیافزاید که بار اول به‌صورت تراژدی، و بار دوم به‌صورت کمدی مسخره ... برادرزاده به‌جای عَمّ. در اوضاع‌واحوال مربوط به‌ظهور دوم هجدهم برومر نیز، همین کاریکاتور مشاهده می‌شود.

اشاره‌ی مارکس در ذیل این نقل‌قول به‌کودتای لوئی بناپارت (برادرزاده‌ی ناپلئون بناپارت) در فرانسه است: این کودتا عملاً علیه جمهوری دوم این کشور به‌وقوع پیوست، و تقریباً در سال‌روز کودتای ناپلئون علیه انجمنِ گردانندگان انجام شد؛ «هجدهم برومر» هم تاریخ این دو روی‌داد تاریخی‌ست، بنا بر تقویم انقلابی فرانسه.

خبرهایی که در مورد پرونده‌ی هسته‌ای ایران به‌گوش می‌رسد، نشان می‌دهد این حکم تاریخی بار دیگر در حال اثبات است: مدیرکل آژانس بین‌المللی انرژی اتمی خواستار دست‌رسی به‌دو مکان تازه در ایران برای بازرسی شده‌است؛ سه کشور عمده‌ی اروپایی هم می‌خواهند قطع‌نامه‌ای تصویب کنند که از ایران می‌خواهد با آژانس هم‌کاری کاملی داشته‌باشد.

در وضعیت معمول کشورهای عضو آژانس، هیچ رکنی مطابق اساس‌نامه‌ی این نهاد حق ندارد مستند به‌گزارشی به‌جز گزارش بازرسان آژانس خواستار چیزی شود؛ اگرچه اگر پرونده‌ی کشوری در شورای امنیت مطرح باشد، امکان استناد به‌گزارش‌های غیررسمی، از جمله جاسوسی، برای وضع تحریم وجود خواهدداشت.

در موضع‌گیری اخیر مدیرکل آژانس، و قطع‌نامه‌ای که سه کشور اروپایی به‌دنبال تصویب آن هستند، مستند درخواست از ایران اطلاعاتی‌ست که اسرائیل به‌آن‌ها دست یافته‌است و، چون ایران از فصل ۷ منشور خارج شده‌است، قاعدتاً قابل استناد نیست، ولی، همان‌گونه که بارها گفته‌ام، هرگونه قاعده‌ای در حقوق بین‌الملل شأنی بالاتر از کشک ندارد.

مسیری که سال‌ها پیش طی شده‌است، بار دیگر آغاز شده‌است: ایران، تحت شدیدترین نظام بازرسی و راستی‌آزمایی تاریخ آژانس، در حالی که در جریان مذاکرات برجام به‌تمامی سؤالات این نهاد پاسخ داده‌است و، حتا، اعلام شد پرونده‌ی خطرناک «مطالعات ادعایی» نیز بسته شده‌است، باز هم ملزم به‌پاسخ‌گویی به‌پرسش‌هایی‌ست که تمامی ندارند.

روایت دوباره‌ی ماجرایی که از سال‌های آغاز این هزاره آغاز شد، و بحران‌های ناشی از آن را با همه‌ی وجودمان در کوچک‌شدن مستمر زندگی‌های‌مان لمس کرده‌ایم، در آستانه‌ی رسیدن ریال به‌دره‌ای دیگر با فتح ارزشی معادل یک‌بیست‌هزارم دلار آمریکا، جز غم‌وغصه و حِرمان چیزی ندارد؛ چه فرصت‌های توسعه‌ای که همگی سوخت.

بازمی‌گردم به‌نقل‌قول صدر این نوشتار؛ مشاهده‌ی سَرسَری این نزدیک به‌بیست سال هم، تکرار گروتِسْک‌وار تاریخ را به‌تمامی به‌نمایش می‌گذارد. کمال خرازی، در آستانه‌ی روی‌کارآمدن احمدی‌نژاد، درباره‌ی آخرین بسته‌ی پیش‌نهادی طرف‌های اروپایی، به‌جک استرا (وزیر خارجه‌ی وقت بریتانیا) گفته‌بود: «شکلات‌ه جَک، شکلات».

و اکنون نیز، همین وضعیت را می‌بینیم: دور تازه‌ای از فشار نهادهای بین‌المللی، با سائق برآوردن مطالبات آمریکا؛ بدون چشم‌انداز روشنی از حل‌وفصل موضوع، در آستانه‌ی پایان دولتی که بیش از هر دولت دیگری در تاریخ ایران، اداره‌ی کشور را به‌روابط بین‌الملل وابسته می‌دانست، و طَرْفی هم از این روی‌کرد نبست.

لابد دولت بعدی، با شعار مقاومت روی کار می‌آید: به‌همان ترتیبی که احمدی‌نژاد در سال ۱۳۸۴ قدرت را در دست گرفت؛ دفعه‌ی پیش با تراژدی برباددادن صدها میلیارد دلار درآمد نفتی روبه‌رو شدیم و، این‌بار، قرار است با کمدی سیاهی مواجه شویم، که تنه به‌تنه‌ی لطیفه‌های دلقک می‌زند، با همان خنده‌های زهرآگین، و با همان سرانجام خون‌بار.

۰ نظر ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۱۷
محمدعلی کاظم‌نظری

عجیب نیست که آرامش برای انسان دوشادوش بقاء اهمیتی بنیادین دارد: اگر برای حفاظت از جسمش نیازمند انواع تدابیری‌ست که همگی را برای بقاء توسعه داده‌است و، هم‌چنان نیز، در جست‌وجوی انواع راه‌کارها برای تضمین هرچه بیش‌تر و بهتر زنده‌ماندنش است، برای صیانت از یک‌پارچگی روانی و سازمان ذهنی‌اش به‌هر دست‌آویزی برای آرامش دست می‌زند.

نکته‌ی قابل‌توجه این است که اگر برای سنجش اثربخشی یک تدبیر بر مسئله‌ی بقاء سنجه‌های عینی وجود دارد، اثرگذاری یک امر بر آرامش انسان، حسب هستی ذهنی آرامش، کاملاً ذهنی‌ست و، از این رو، هرکس آرامش را در چیزی جست‌وجو می‌کند: از مخدر و روان‌گردان، تا کار، تا دین، و هر چیزی که می‌توان آرامش را در آن جُست؛ در حالی که ممکن است یک چیزی برای کسی آرامش به‌هم‌راه داشته‌باشد، کاملاً محتمل است که همان چیز برای کس دیگری مطلقاً درک‌ناپذیر و، حتا، ابلهانه و مسخره باشد.

در این میان، البته، یک چیز واقعاً مسخره است: این‌که تدبیری که برای آرامش به‌کار می‌بندیم، و یک موضوع ذهنی‌ست، روی جست‌وجوی جهان‌شمول‌مان به‌دنبال بقاء، که امری عینی‌ست، و باید هم عینی باشد، اثر بگذارد، و آن را به‌انحراف بکشاند؛ کارکردی که مخدر دارد، و ممکن است بقاء را دچار بحران کند و، البته، ماده‌ی مهم‌تری هم هست که چنین اثری بر جای می‌گذارد: دین؛ صرف‌نظر از اسم‌وعنوانی که دارد.

دین، که زمانی ابزار نظم‌دهنده و آرامش‌بخشی بود که آدمیان برای امکان زندگی در شرایط سخت ابداع کرده‌بودند و، علاوه بر کارکردهای آرامش‌بخش، چارچوبی دنیوی برای زیست سنتی فراهم می‌آورد، پس از تولد علم تجربی و ورود بشر به‌عصر مدرن، خصلت چارچوب‌بخش خود را از دست داد، ولی اتباع آن، خصوصاً در کشورهای توسعه‌نیافته، نوعاً از زوال خصلت اخیر خبردار نشدند و، به‌مانند گذشته، کوشیدند چارچوب یادشده را حفظ کنند؛ در حالی که تدابیر دیگری برای آرامش‌بخشی هم به‌رقابت دین برخاسته‌بود.

تنش اصلی جوامع توسعه‌نیافته هم همین است: این‌که نمی‌توانند درک کنند دین دیگر کم‌ترین اثری بر جست‌وجوی بقاء ندارد؛ از آغاز هم نداشته‌است، بلکه تنها چارچوبی برای درک جهان را در اختیار بشر می‌گذاشته‌است، که علاوه بر نترسیدن از ناشناخته‌ها، بتواند در جست‌وجوی بقاء برآید: امروز دیگر بشر مدرن می‌داند جهان چگونه کار می‌کند و دنیا تحت سلطه‌ی اوست؛ هیچ نیرویی فارغ از کنترل انسان نیست، و علم کاری کرده‌است سازوکار همه‌چیز به‌درک درآید.

اما انسان توسعه‌نیافته از این درک جدید ناتوان است؛ علم تجربی‌ای که اصلی‌ترین ویژگی‌اش تمهید کنترل انسان مدرن بر جهان بوده‌است، و قفل جهانِ ناشناخته را بر آدمی گشوده‌است، دین را از بیخ سوزانده‌است، و آرامشی نوین را هم برای انسان به‌ارمغان آورده‌است. بشر سنتی با دین خو می‌گیرد؛ گمان هم می‌کند که می‌تواند راه‌حل مسئله‌ی بقاء را از دین بگیرد، ولی دین هرگز چنین امکانی را نداشته‌است.

مادامی که جامعه‌ی توسعه‌نیافته نتواند دین را در جای درستش قرار دهد، که همانا ابزاری برای آرامش، آن هم ذهنی، باشد، و برای بقاء به‌دنبال عینیتِ متجلی در علم تجربی نباشد، هیچ اتفاق خاصی در جریان توسعه‌ی این قبیل جوامع رخ نخواهدداد. درک این فرآیند پیچیده و جاافتادن آن در دل جوامع، زمان‌بر و، احتمالاً، مستلزم نبردهایی خون‌بار است.

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۴
محمدعلی کاظم‌نظری

در میانه‌ی آتش‌سوزی مهارناپذیر منطقه‌ی حفاظت‌شده‌ی خائیز، قتل آسیه پناهی و رومینا اشرفی، اعلام آمار رسمی کُشته‌های «نامرئی» آبان ۱۳۹۸، بی‌آبی غیزانیه، تحریم‌ها و سقوط روزانه‌ی ارزش پول ملی، تجاوز به ۹۰درصد کودکان کار ایران، و انواع مشکلات دیگری که در این کشور با آن‌ها دست‌وپنجه نرم می‌کنیم، مسئله‌ی آن‌ها که در رسانه‌ها و فضای مجازی ایران قلم می‌زنند، این است که درباره‌ی اعتراضات آمریکا بنویسند. به‌گمان من، صِرفِ همین مطلب کفایت می‌کند که از کل رسانه‌های داخلی و قلم‌به‌دست‌های شبکه‌های اجتماعی نومید شویم.

البته درک می‌کنم وقتی هر اتفاقی در کشوری به‌بزرگی ایالات‌متحد می‌تواند سرتاسر جهان را متأثر کند، چنین اعتراضات گسترده‌ای هم علی‌القاعده مورد توجه قرار می‌گیرد؛ نشان‌دادن واکنش به‌آن هم طبیعی‌ست، و به‌مانند هر اتفاق دیگری در جامعه‌ی جنگی ایران، فوراً صف‌آرایی‌های مرتبط هم بر محور آن شکل می‌گیرد. با این همه، باید پرسید چطور می‌شود وقتی با این حجم از مسائل اساسی روبه‌روییم، به‌جای تلاش برای حل‌وفصل آن‌ها، دست‌کم با گفت‌وگو در موردشان برای فهمیدن‌شان، به‌مسئله‌ای که کم‌ترین ربطی به‌ما ندارد، در این گستره بپردازیم.

به‌حامیان حکومت کاری ندارم، که چه در این‌سوی مرزها و چه در آن‌سوی مرزها، از تلویزیون تا روزنامه و فعال فضای مجازی، به‌نحوی سازمان‌یافته موظف‌اند درباره‌ی این روی‌دادها بنویسند، که در حاشیه آمار رسمی کُشته‌شده‌های آبان ۱۳۹۸ اعلام شود، و این کُشته‌های مظلوم، غریب، بی‌کس، بی‌پول، بی‌پناه، بی‌صدا، و بی‌بلندگو، حتا در هنگام شمارش هم مرئی نشوند و، البته، در نبرد رسانه‌ای با ایالات‌متحد در برابر افکار عمومی کار را به‌پیش برانند: آن‌ها «سربازان جنگ نرم»اند، و اِبایی هم از این ندارند که وظایف‌شان را به‌انجام برسانند؛ مانده‌ام «کنش‌گران اجتماعی» چرا این‌قدر از واقعیت کَنده شده‌اند؟

البته این کَنده‌شدن از واقعیت سابقه‌ای تاریخی دارد: ما مدت‌هاست که توانایی اندیشیدن به‌مسائل خودمان را از دست داده‌ایم؛ ردّ این کَنده‌شدن را دست‌کم تا عصر فتح‌علی‌شاه قاجار می‌توان جُست ـــ همان زمان که در هنگامه‌ی ذلت و ازدست‌دادن بخش‌هایی از سرزمین‌مان در جریان جنگ‌های ایران و روسیه، بدون کم‌ترین درکی از «منافع ملی» نیرویی برای پشتی‌بانی از عباس‌میرزا گسیل نکردیم، مبادا قدرت‌مند شود و تاج‌وتخت‌مان را به‌لرزه دربیاورد و، هم‌زمان، بدون این‌که خبری از مناسبات جدید جهان داشته‌باشیم، در هنگام امضاء قراردادی که ایوان پاسکوویچ انشاء کرده‌بود، سرودیم: «کِشَم شمشیر مینایی، که شیر از بیشه بگریزد؛ زنم بر فرق پسکوویچ، که دود از پطر برخیزد»؛ زرشک!

واقعیت آن است که هنوز هم در همان حال‌وهواییم؛ برای همین هم هست که امکان تأمل در مورد «مسئله‌ی ایران» را نداریم، و بی‌هوده می‌کوشیم به‌خیال خودمان هم‌صدا با معترضان آمریکایی، علیه ظلم‌وجور سرمایه‌داری و نولیبرالیسم و تبعیض نژادی و سرکوب گسترده فریاد بکشیم، و با وسایلی که سرمایه‌داری برای‌مان فراهم کرده‌است، در فضای مجازی دست به‌کنش‌گری بزنیم: در حالی که خودمان مسائل بزرگ‌تری داریم که حتا نمی‌توانیم درباره‌ی‌شان سخن بگوییم. شکم‌سیرها که با آی‌فون علیه نولیبرالیسم قلم می‌زنند و به‌سرمایه‌داری ناسزا می‌گویند؛ گرسنه‌ها هم ـــ به‌قول یک پیمایش در جریان انقلاب ۱۳۵۷ ـــ «فرصت اعتراض ندارند».

این وضعیت خنده‌دار است، شاید هم گریه‌دار؛ آن‌چنان که تهی از تأمل است، و بیش‌تر به‌وضعیت دانش‌آموزی می‌مانَد که برای فرار از درس‌خواندن فوت‌بال را بهانه می‌کند: اعتراض ایرانیان به‌سرکوبی که شش روز است جریان دارد و، به‌رغم خشونت و آشوب و غارت گسترده در اعتراضات، حتا یک کُشته هم نداشته‌است، در آن دست‌کم ۱۸۰ وکیل دادگستری برای دفاع رایگان از بازداشت‌شده‌ها اعلام آمادگی کرده‌اند، دست‌کم ۱۲۰۰ نفر به‌نمایندگی از کانون‌های وکلاء مشغول رصد لحظه‌ای و مستندسازی تخلفات احتمالی نیروهای پلیس هستند، از ۷۳۹ بازداشتی ۷۱۲ نفر بدون هیچ عنوان اتهامی یک‌روزه آزاد شده‌اند، هنوز حتا یک گلوله‌ی غیرپلاستیکی هم شلیک نشده، و هیچ موبایل یا وسایل دیگری از معترضان ضبط نشده‌است، بیش‌تر به‌نوعی سرگرمی می‌ماند.

نویسندگان شبکه‌های اجتماعی خوش دارند حضور در اعتراضی را تجربه کنند که برای‌شان هیچ هزینه‌ای ندارد و، ای‌بسا، ممکن است به‌واسطه‌ی دفاع از مفاهیمی مترقی مانند «آزادی بیان» اعتبار هم برای‌شان خلق کند: آن‌ها تجربه‌ی آبان ۱۳۹۸ را در یاد دارند، که برای مدتی کل شبکه‌ی اینترنت کشور قطع بود؛ برای همین خوش‌خوشان‌شان می‌شود خودشان را دوشادوش مردمی تصور کنند که در یکی از عالی‌ترین نمونه‌های کشورداری در جهان زندگی می‌کنند، ولی به‌همین هم معترض‌اند. این نویسندگان به‌جای پرداختن به‌تکالیف طاقت‌فرسایی که تاریخ بر دوش‌شان گذارده‌است، ترجیح می‌دهند وقت‌شان را برای خوش‌باشی در یک تلاش جمعی هدر دهند؛ وقتی نوشتن از این‌که به‌خاطر بدهی بال‌گردی برای خاموش‌کردن آتشی که بر جان بلوط‌های کهن‌سال زاگرس افتاده وجود نداشته، مستلزم پاسخ‌گوکردن قدرتی‌ست که از هیچ‌گونه سرکوبی اِباء ندارد، معلوم است زدن هَش‌تَگ «I Can't Breathe» ساده‌تر و «باکلاس‌تر» است.

رقت‌آور نیست؟

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۵۹
محمدعلی کاظم‌نظری

رومینا اشرفی ـــ فاجعه‌ای به‌وقوع پیوسته‌است که جزئیات آن اندک‌اندک از میان غبار بیرون می‌آید: این‌که پدر با یک وکیل دادگستری در خصوص اقدام شنیعی که مرتکب شده مشورت کرده‌است؛ این‌که مقتول چندسال داشته، و مدتی با پسری که ظاهراً با ارسال تصاویری دست به‌تحریک پدر زده، در ارتباط بوده‌است؛ و این‌که قتلی به‌وقوع پیوسته‌است، که هرجور نگاه کنیم، باید قتل عمد به‌حساب آید، اما حکم قانونی آن چیز دیگری جز حکم مرسوم قتل عمد است.

پدر برای قتل فرزند خویش قصاص نمی‌شود: این حکمی‌ست که نظام حقوقی کنونی ایران برای چنین پرونده‌ای در نظر می‌گیرد؛ بی‌توجه به‌این‌که پدر با نوعی محاسبه‌ی عقلانی دست به‌قتل فرزندش زده‌است و، مثلاً، به‌جای آن‌که «غیرت» خود را خرج مردی کند که به«ناموس» او دست‌درازی کرده‌است، و در نتیجه احتمالاً قصاص شود، ترجیح داده جان دخترش را بستاند، که می‌داند موجب قصاص وی نخواهدشد. این حکم برخاسته از فقه اسلامی‌ست، که منبعی برای قوانین کنونی کشور به‌شمار می‌رود؛ چنان‌که اگر به‌هر ترتیب لازم می‌آمد پدر قصاص شود، حکم دیگری نیز به‌میان می‌آمد: این‌که به‌علت تفاوت در میزان دیه‌ی زن و مرد، برای امکان قصاص پدر می‌بایست معادل نیمی از دیه‌ی کامل به‌وی پرداخت می‌شد.

نمونه‌ای قابل مطالعه از اثر قوانین بد در روی‌دادهای اجتماعی: وضعیتی که در آن خود قانون سبب می‌شود رفتاری بروز یابد که متأثر از سوءاستفاده از قانون است، و بعید به‌نظر می‌رسد تجویز آن در نظر قانون‌گذار ـــ و یا در این مورد، شارع اسلام ـــ بوده‌باشد؛ وضعیتی که نظیر آن را در عرصه‌های دیگر نیز به‌عینه دیده‌ایم: کم‌تر فسادی، به‌ویژه در ابعاد گسترده‌ای که اخبار آن به‌گوش‌مان می‌رسد، در واقع مشتمل بر نقض قانون است؛ تقریباً تمامی فسادهایی که با کلیدواژه‌ی «سلطان» در خاطر داریم، با مراعات قانون انجام شده‌اند، و تقریباً هیچ‌گاه رفتارهایی غیرقانونی در آن‌ها به‌وقوع نپیوسته‌است. این الگو در خصوص عمل‌کرد دولت در مجموع نیز قابل مشاهده است: دولت مجری قانون است و، اساساً، امکان تخلف از قانون را ندارد؛ ولی کارهایی می‌کند که، در عین قانونی‌بودن، دَمار از روزگار ما مردمان معمولی درمی‌آورد؛ مثلاً خود اقدام به«اخلال در نظام اقتصادی کشور» می‌کند که، مسامحتاً، جرم است، و اشد مجازات را نیز به‌دنبال دارد.

یکی از علل تصویب قوانین بد، به‌معنای قوانینی که نه‌تنها نسبتی با اداره‌ی یک کشور ندارند، بلکه ممکن است به‌همین خاطر به‌جز پی‌آمدهای ناخواسته‌ی نامطلوب، موجب پی‌آمدهای گرانی برای عموم شهروندان شوند، بی‌توجهی به‌منطقی‌ست که هر قانونی نیازمند آن است: این‌که لازم است قانون در تناسب با نیازی برای اداره‌ی بهینه‌ی مملکت، تنظیم متناسب مناسبات شهروندان با یک‌دیگر و با دولت، با روی‌کرد عقلانی بیشینه‌سازی دست‌آوردها و کاستن از هزینه‌ها به‌تصویب برسد؛ نه این‌که متناسب با نیاز روزگاران گذشته و شرایطی که بر آن دوران حاکم بوده‌است، همان حکم متصلب سده‌ها پیش را از رساله‌های عملیه، یا نهایتاً «تحریرالوسیله» و «تکملةالمنهاج»، بیرون بکشیم، و به‌انواع هزینه‌ها بکوشیم آن را بر عموم شهروندان بار کنیم. این اقتضای حکم‌رانی مدرن است؛ توجه به‌کاستن از هزینه‌ها، افزودن بر دست‌آوردها، و آزمون‌وخطایی حساب‌شده برای تطبیق هرچه بهتر قوانین با نیازهای روزگاری که دائم در معرض تحول است.

وقتی قانونی بد باشد، خود به‌ابزاری برای تخطی از مراد قانون‌گذار، به‌عنوان نماینده‌ی جامعه در تشخیص صرفه‌وصلاح، بدل می‌شود: چنین قانونی، حتا بدتر از بی‌قانونی‌ست، که در آن دست‌کم از امکانِ ـــ و نه حق، که نه ذاتی و/یا طبیعی، بلکه مترتب بر قانون است ـــ دفاع از خود در برابر ظلم به‌نام قانون برخورداریم؛ این ظلم از ظلمی که در «وضع طبیعی» به‌بیان هابز وجود دارد نیز، شریرانه‌تر است؛ زیرا در آن اساساً نه حق و نه امکان اعتراض وجود ندارد.

در چنین شرایطی، قانونی که می‌بایست تجسم عقلانیتی دنیوی باشد، به‌ابزاری برای ستم‌گری بدل می‌شود، که نمی‌توان در برابر لطمات آن از خود دفاع کرد، چون هرگونه دفاع در برابر چنین قانونی خودْ عملی مجرمانه است، و مورد پی‌گرد قرار خواهدگرفت. در وضع طبیعی هابزی، با وجود تمام سبعیتی که فرض می‌شود در آن جاری باشد، دست‌کم می‌توانیم مسلح باشیم، و از خودمان محافظت کنیم؛ در وضعیتی که محکوم قانون بد باشیم، قبلاً دفاع طبیعی‌مان از خود را به‌لِوْیاتان دولت واگذارده‌ایم و، به‌مانند موجوداتی بی‌پناه در چنگال غول بی‌شاخ‌ودُمی گرفتار آمده‌ایم، که اتفاقاً می‌تواند برای تمامی تصمیماتش هم توجیهی به‌ظاهر عقلانی بتراشد و، حتا در سطح گفت‌مان هم، منکوب‌مان کند.

این‌جاست که به‌روشنی عیان می‌شود هرگونه تأسیس دولت مدرن و قانون‌گذاری برای آن، مستلزم مقدماتی‌ست، که بدون آن‌ها، حکم‌رانی و تصویب مقررات بدل به‌چیزهایی بی‌معنا و پوچ می‌شوند: تا زمانی که ارزش‌های پشتی‌بان قانون، از قبیل این‌که همه در برابر قانون برابرند (نه این‌که برخی برابرتر باشند!)، به‌درستی استوار نشده‌باشد، هرگونه قانون‌گذاری می‌تواند زیان‌بار باشد، و نتایجی از جنس قتل فجیع دختری به‌دست پدرش، آن هم با داس، به‌دنبال داشته‌باشد.

۰ نظر ۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۱۱
محمدعلی کاظم‌نظری