واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

۲۰ مطلب با موضوع «فیلم» ثبت شده است

دو روز پیاپی رفتم سینما: «ردّ خون» و «درخونگاه»؛ می‌خواهم درباره‌ی دومی بنویسم، نوشتن درباره‌ی اولی باشد برای بعد.

می‌دانستم به‌تماشای فیلمی می‌روم در مایه‌های ساخته‌های مسعود کیمیایی؛ هم رضا داشت، هم چاقو و، حتا، فیلم را به‌کیمیایی پیش‌کِش کرده‌بودند. راستش به‌عنوان یک‌هوادار پروپاقرص سینمای کیمیایی اصلاً برای همین الگوبرداری در نخستین روز اکران «درخونگاه» مشتاقانه برای دیدنش به‌سینما رفتم، و برای نوشتن این چندخط هم قدری تأمل کردم، تا اشتیاقم کمی فرونشیند.

بازی‌گران نوعاً از ایفای نقش‌های‌شان برآمده‌اند؛ به‌جز حیایی و صامتی، که بازی‌شان واقعاً چشم‌گیر است، مابقی هم به‌خوبی از عهده‌ی کار برآمده‌اند. فضای فیلم با داستان غم‌انگیز آن جور است؛ ولی فیلم‌نامه نتوانسته نقاط‌عطف قصه را خوب بپروراند. به‌نظرم جا داشت که دل‌شوره‌ی به‌ویژه مادر خانواده‌ی خائن «میثاق»، میان‌مایگی پدر، وقاحت داماد، و بزدلی خواهر این خانواده، بهتر دربیاید؛ اگرچه شخصیت «رضا» ـــ جنگنده‌ای که کفش‌ها را آویخته و می‌خواهد زندگی تازه‌ای را در بازگشت به‌میهن آغاز کند ـــ واقعاً خوب از کار درآمده، و حیایی هم در ساخت این شخصیت کم نمی‌گذارد.

قصه‌ای با ساخت‌وپرداخت «مردانگی» باید پرشورتر از این روایت می‌شد؛ البته نمی‌خواهم بگویم روایت به‌خوبی صورت نگرفته‌است: نه، حتا وقتی فیلم تمام می‌شد، تا لحظاتی چنان میخ‌کوب می‌بودی که نمی‌شد از صندلی برخیزی، ولی این داستان ظرفیت این را داشت که مانند «قیصر» تا مدت‌ها روح‌وروانت را به‌خود مشغول کند ـــ توان این فیلم برای خلق یک‌قهرمان «مرد»، در دورانی که به‌قول شخصیت مادر، همه‌ی مردها «نَر» هستند، که مانند «قیصر» شجاعانه بشورد، می‌توانست بهتر صَرف شود و، البته، در این صورت قصه باید به‌کل زیروزِبَر می‌شد.

رابطه‌ی «رضا» و «شهرزاد» هم، که باز یادآور «قیصر» است، می‌توانست بهتر پرورانده شود؛ این‌که در فرار از «هم‌خون»های سنگ‌دل و بی‌معرفت و نامرد، به‌یک‌زن پناه ببری که بدکاره هم هست، ولی دست‌کم ذره‌ای مرام و مردانگی در وجودش باقی مانده، مایه‌ای‌ست که حتا در «قیصر» هم جای کار بیش‌تر داشت. اما در کل، با توجه به‌محدودیت‌های موجود، از به‌تصویرکشیدن این رابطه نمی‌توان خُرده‌ی چندانی گرفت؛ ضمن این‌که پرداخت دیگرگون این رابطه، مستلزم تغییر در داستان هم می‌بود.

با همه‌ی این تفاصیل، دوست دارم باز هم به‌تماشای «درخونگاه» بنشینم و در جادوی سینمایی که وام‌دار کیمیایی‌ست غرق شوم؛ البته دوست‌تر می‌داشتم که این فیلم و شعارش، نه «ظهری می‌آید، تا بسازد، اگر نبازد...»، که «ظهری می‌آید، تا بشورد، و ببرد» باشد: واقعیت این است که دلم لَک زده برای تماشای شمایل یک‌قهرمان دل‌آور، از جنس لوطی‌های بامعرفت، بر پرده‌ی سینما؛ از آن‌هایی که حتا اگر همه‌چیز را ویران می‌کنند، از دل ویرانی‌شان آبادانی سر بر می‌آورد، نه این‌که حتا ساختن‌شان هم مشروط به‌نباختن‌شان است، و وقتی می‌بازند، پژمرده و خیس و دل‌مُرده به‌پنجره‌ی خانه‌ای سنگ می‌زنند ـــ چیزی در مایه‌های «سیدرسول» گوزن‌ها، که گویی نسلش منقرض شده‌است.

۰ نظر ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۷:۲۸
محمدعلی کاظم‌نظری

رفتم به‌تماشای «قاضی و مرگ»؛ مستندی درباره‌ی زندگی شخصی و حرفه‌ای نورالله عزیزمحمدی، احتمالاً نام‌دارترین قاضی کیفری ایران ـــ عجب روایتی، و عجب زندگی‌ای!

عزیزمحمدی اکنون ردای قضاوت را از تن درآورده، و وکیل شده‌است؛ زمانی که در شعبه‌ی ۷۱ دادگاه کیفری استان تهران (اینک دادگاه کیفری یک تهران)، ریاست ۴ قاضی دیگر را به‌عنوان مستشار برعهده داشت، و با دقتی مثال‌زدنی، پرونده را موبه‌مو می‌خواند و بازجویی می‌کرد و مورد رسیدگی قرار می‌داد، به‌عنوان دانش‌جویی تازه‌کار در یکی از جلسات دادرسی‌اش حضور یافتم.

پرونده مربوط به‌زنی می‌شد که با هم‌دستی مردی شوهرش را از پا درآورده‌بود؛ عزیزمحمدی دادگاه را اداره کرد و حین رسیدگی، زمانی که متهم درخواست کرده‌بود بخشی از اظهاراتش را شخصاً مکتوب کند، ما را به‌دقت و انصاف راه‌نمایی کرد، و همان‌جا گفت بیش از ۴هزار حکم قصاص و یا اعدام صادر کرده، ولی هیچ‌یک را تا زمانی که به‌اقناع وجدان دست نیافته، انشاء نکرده‌است.

او آن پرونده را به‌علت نقص تحقیقات مقدماتی به‌دادسرا فرستاد، ولی این جمله‌اش در جان من حک شد؛ همان‌جا بود که کلاً بی‌خیال قضاوت شدم. چطور می‌شود ۴هزار نفر به‌حکم تو جان‌شان را از دست بدهند، ولی با هیچ چالش اخلاقی‌ای مواجه نشده‌باشی؟ چگونه می‌توان در پرونده‌ای که جان یک‌انسان در آن از بین رفته‌است، حتا به‌حکم صریح قانون‌گذار / شارع، در دوراهی گرفتن جان یک‌انسان دیگر و رهاکردنش دست به‌انتخاب بزنی؟

به‌نظرم رسید عزیزمحمدی، پیش از آن‌که قاضی کیفری شود، تکلیفش را با خیلی چیزها به‌طور قطعی روشن کرده‌است؛ کاری که من هنوز نتوانسته‌ام از عهده‌اش بربیایم: او دقیقاً همان‌گونه که قانون‌گذار حکم داده‌بود قضاوت می‌کرد و، چنان‌چه با سازوکاری که قانون حکم داده‌بود تشخیص می‌داد موضوع با حکم مطابق است، اِبایی از صدور حکم نداشت ـــ حتا اگر این حکمْ قصاص و یا اعدام باشد.

در مقابل، من به‌خودم اجازه می‌دهم حتا در اخلاقی‌بودن حکم قانون‌گذار تشکیک، و در بهینگی سازوکار موردنظر قانون در کشف جرم و تعقیب متهم و تحقیق از او و نحوه‌ی تطبیق حکم بر موضوع و مجازات‌کردن «مجرم» تردید کنم؛ سهل است: حتا در اصل جرم و مجازات هم نوعاً دارای ابهام هستم، و هرچه بیش‌تر غور می‌کنم، حیرتم افزون‌تر می‌شود.

فیلم در نمایش تصویری واقعی و نزدیک از عزیزمحمدی بسیار موفق از آب درآمده‌است؛ به‌ویژه این نکته را در خصوص او به‌خوبی به‌تصویر می‌کشد که چقدر با خودش و عزیزانش در صلح است، و به‌چه‌خوبی به‌جای تشکیک در قواعد، براساس همان قواعد کار می‌کند، و حتا لحظه‌ای هم در آن‌ها تردید روا نمی‌دارد.

پس از بازنشستگی‌اش، وقتی برای وکالت پرونده‌ای به‌دفترش می‌روند، می‌پذیرد بدون دریافت حق‌الوکاله برای اولیای دَم لایحه بنویسد؛ چون مقتول طفل است، و قتل فجیع او دلش را به‌درد آورده‌است. او، یک‌بار برای همیشه، تکلیف تصمیم‌گیری در خصوص درست و نادرست را به‌جای دیگری واگذار کرده‌است؛ توصیفی که شاید بتوان مفهوم «توکل» را از آن بیرون کشید.

در واقع، عزیزمحمدی درون ساختار منسجمی از باورها حرکت می‌کند: او مجری احکام قانون‌گذار / شارع است، و مسئولیت اخلاقی کارش را نیز هم‌او برعهده دارد؛ اگر هم اشتباهی مرتکب شده، چون عمداً نبوده، چنان‌که در سکانس تکان‌دهنده‌ای از فیلم ـــ وقتی خودش را درون کفن پیچیده ـــ می‌گوید، انتظار دارد مورد بخشش خداوند قرار گیرد.

فیلمْ پِی‌رنگ استخوان‌داری دارد؛ روایت فیلم از این مایه می‌گیرد که عزیزمحمدی بیش از هر چیزی با مرگ روبه‌رو بوده‌است، و این خط داستانی تا پایان فیلم به‌تدریج پررنگ‌تر می‌شود: او در کودکی دو برادرش را از دست داده‌است، در نوجوانی مادرش را، و پس از رسیدگی به‌انبوهی پرونده‌ی قتل، در نهایت با قتل پدرش مواجه می‌شود.

در رویارویی با قتل پدرش هم، البته، مطابق همان الگویی رفتار می‌کند که هنگام قضاوت در پیش گرفته‌بود، و بالاتر ذکر آن رفت: اگرچه برای پدر سال‌خورده‌اش ناراحت می‌شود، در صحنه‌ی قتل تا پیش از رسیدن پلیس تحقیقات مقدماتی را می‌آغازد و، در نهایت هم، وقتی قاتل پس از دو سال پیدا می‌شود، احتمالاً بدون هیچ‌گونه بحران اخلاقی او را می‌بخشد.

فیلم، همان‌گونه که از نامش نیز برمی‌آید، در نهایت به‌دنبال آن است که رابطه‌ی عزیزمحمدی را با مرگ به‌تصویر بکشد؛ با دو جمله‌ی تکان‌دهنده‌ای که او در اواخر فیلم بر زبان می‌آورد: «من با مرگ زندگی کرده‌ام»، و «مرگ هم‌زاد من است». او چنان در کمال آرامش و سادگی آماده‌ی رویارویی با مرگ است، که گویی مرگ واقعاً هم‌زاد اوست.

اطمینان و آرامش او شاید از همین هم‌زادی سرچشمه گرفته‌باشد؛ وقتی با تمام وجودت درک کنی از هیچ آمده‌ای و سرانجام نیز هیچ خواهی‌شد، می‌توانی با یقین گام برداری، و با خون‌سردی تصمیم بگیری. در حقیقت، برخورد بی‌واسطه و مستمر با مرگ، کاری می‌کند زندگی را لمس کنی، و بتوانی شجاعانه هر لحظه را به‌ابدیت بدل کنی.

۰ نظر ۰۷ مرداد ۹۸ ، ۱۱:۱۹
محمدعلی کاظم‌نظری

تازه‌ترین ساخته‌ی مهران مدیری (قبلاً درباره‌ی «ساعت پنج عصر» نوشته‌بودم) سریالی‌ست به‌نام «هیولا»؛ ماجرای زوال تدریجی یک‌معلم شیمی، با بازی گیرای فرهاد اصلانی، که خاندانش پشت‌اندرپشت «شرافت» پیشه ساخته‌اند، و وسواس‌گونه درست‌کاری را دنبال کرده‌اند، ولی در گذر زمان بنیه‌ی اقتصادی‌شان چنان تضعیف شده، که مستأجر نواده‌ی پیش‌کار جد بزرگ خانواده شده‌اند، و این پیش‌کارزاده‌ی سابق هم به‌تازگی نامش را از «غضنفر چِمچاره»، به«مهیار مهرپرور (یا جفنگ دیگری از همین جنس)» برگردانده‌است. این تضعیف تدریجی بنیه‌ی اقتصادی در گذر سالیان، مشکلی برای نسل‌های خانواده‌ی «شرافت» پدید نیاورده‌بود، تا امروز، که «هوشنگ شرافت» از هر سو در معرض فشارهای فزاینده است، و حتا خانواده‌اش هم پشتی‌بان درست‌کاری‌اش نیستند.

«هیولا»، با دست‌آویز قراردادن زوال معنا از زندگی «هوشنگ»، که کاری می‌کند نام‌خانوادگی‌اش در نظر او تبدیل به‌ترکیبی از «شَر» و «آفت» شود، ضمن روایت دست‌وپنجه‌نرم‌کردن او با جریان پلید زنده‌مانی در ایران معاصر، فروپاشی شخصیت شریف او را با هجو خشم‌گین پدیدارهای آشنایی به‌نمایش می‌گذارد: تَرَک‌تازی نوکیسه‌ها، زندگی «چراغ‌خاموش» رانت‌خواران، غارت صندوق‌های ذخیره، و راه‌اندازی قمارخانه در کانادا با پول حاصل از اختلاس، توجه به‌مفاهیم سانتی‌مانتالیستی در حال خوردن مال مردم، همه در خدمت روایت چالش شخصیت اصلی سریال با تمام ارزش‌ها و هنجارها و باورهایی‌ست که عمری با آن‌ها زیسته، و تمام هستی و کیستی‌اش را شکل می‌دهند.

برخلاف تصور، «هیولا» ابداً طنز به‌معنای معهود آن نیست؛ ممکن است در لحظاتی با اغراق موقعیت‌های بحرانی زندگی شخصیت اصلی وضعیتی خنده‌دار خلق شود، ولی چنان حجم تباهی این داستان بالاست، که هجویه‌ای سیاه توصیف برازنده‌تری برای آن است. در مقایسه با سریالی مانند «پاورچین»، که در آن در حاشیه‌ی خلق موقعیت‌هایی خنده‌دار، به‌رویّه‌های جاری زندگی روزمره‌ی ایرانیان انتقادهای مرسومی وارد می‌شد، لبه‌ی شمشیر انتقاد «هیولا» اولاً از اساس متوجه مردم عادی نیست و، ثانیاً، این سریال چندان انباشته از خشم و نومیدی‌ست، که تماشای آن را توأم با تجربه‌ی فشار روانی ویژه‌ای می‌کند؛ فشاری ناشی از هم‌ذات‌پنداری با شخصیت اصلی ماجرا: شخصیتی که نمادی از همه‌ی ماهایی‌ست که در کشاکش رنج هرروزه‌ی زنده‌مانی، دائماً با چالش‌های سهم‌گین اخلاقی در مواجهه با قدرت‌مندان و ثروت‌مندان روبه‌رو می‌شویم.

مهران مدیری دیگر آن طنزپردازی نیست که می‌شناختیم: تطور او از «پاورچین» به«هیولا»، تحول او از کارگردانی‌ست که می‌کوشید مردم را بخنداند و برخی از مشکلات رفتارشان را به‌آن‌ها گوش‌زد کند، به‌اندیش‌مند خشم‌گینی که از مناسبات جاری این کشور ناراضی‌ست، و دیگر توان خنداندن ندارد؛ زیرا اوضاع آن‌چنان بحرانی و حاد شده‌است، که دیگر توانی برای خندیدن وجود ندارد، و مقصر این دل‌مُردگی هم مردمی نیستند که حتا آن‌چه معایب اخلاقی‌شان به‌نظر می‌رسد نیز، در واقع دست‌وپازدن‌شان برای زنده‌ماندن و ادامه‌دادن زندگی در شرایطی‌ست که بدی از هر سو احاطه‌ی‌شان کرده‌است. او احتمالاً بهترین تصویرگر طنز سیاه در تاریخ ایران است؛ نمایش‌دهنده‌ی پوچی و نومیدی، که حاصل حکم‌رانی منطق نولیبرال بر این سرزمین و، البته، جهان است.

ما به‌زودی به‌طور کامل در نظام جهانی ادغام می‌شویم؛ ورود سیل‌آسای سرمایه‌های خارجی به‌کشوری که منابع طبیعی فراوان، حکم‌رانی تقریباً باثبات، ارزان‌ترین کارگران تحصیل‌کرده‌ی دنیا (با ۱۰۰ دلار دست‌مزد ماهانه)، سامانه‌های ارتباطی قابل‌قبول، و موقعیت ژئواستراتژیک مناسبی با دست‌رسی به‌آب‌های آزاد دارد و، در یک‌کلام، سخت‌افزار آن آماده‌ی نصب نرم‌افزارهای مربوط است، ته‌مانده‌های نظام هنجاری مبتنی بر سنت را خواهدزدود؛ همان نظام هنجاری که با بی‌خِرَدی حکام و خیانت متولیان به‌ارزش‌های دینی دچار لطمات جبران‌ناپذیر شد، و سیلاب سرمایه‌ی خارجی باقی‌مانده‌ی آن را هم دود می‌کند و به‌هوا می‌فرستد.

در این شرایط، ملت هیچ‌گاه این فرصت را نیافته‌است که خود را با اوضاع جدید تطبیق دهد، و نظام سیاسی هم توان و قصد استقرار یک‌نظام هنجاری مبتنی بر عقلانیت را هرگز نداشته‌است؛ به‌همین خاطر، جامعه به‌انبوهی از فردهای منزوی خُرد می‌شود که هیچ پیوند مشترکی به‌جز بنیادین‌ترین روابط خانوادگی آن‌ها را به‌یک‌دیگر نمی‌چسباند، و ناملایمات اقتصادی هم هرگونه چشم‌انداز روشنی را از پیش چشمانش ربوده: برای همین هم، مردمان در تخاصمی ابدی با یک‌دیگر به‌سر می‌برند؛ زیرا در فقدان هرگونه اعتباریات عقلانی، این ضرورت بقاء است که پی‌جویی نفع شخصی را به‌هر وسیله‌ای توجیه می‌کند.

«هیولا» روایتی تصویری از این فروپاشی جمعی‌ست؛ نمایشی از تبدیل آدم‌های شریف، در کشاکش رنج، به«هیولا»هایی هول‌ناک: در اثرپذیری قابل‌پذیرشی از سریال «برکینگ‌بَد»، احتمالاً این معلم شیمی درست‌کار هم، که در تِم یک‌آدم تنها که بار زمانه را بر دوش می‌کشد با آثار قبلی مدیری هم‌پوشی دارد، به‌شخصیتی دیگر بدل می‌شود؛ شخصیتی که هیچ نسبتی با آن درست‌کار معصوم ندارد. این، آینده‌ی محتوم ماست.

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۲۳
محمدعلی کاظم‌نظری

رفتم به‌تماشای «آستیگمات»؛ آن هم در حالی که در چند تجربه‌ی اخیرم در تماشای فیلم‌های ایرانی ناکام مانده‌بودم؛ برخلاف گذشته، که فکر می‌کردم سینمای ایران، برخلاف ادبیات داستانی معاصر، در مجموع راه خود را پیدا کرده‌باشد و، افتان‌وخیزان، به‌دور از بازی‌های فُرمی، در حال یادگرفتن داستان‌سُرایی و روایت‌گویی‌ست ـــ «آستیگمات» در این میانه یک‌استثناء واقعی‌ست: فیلمی با فیلم‌نامه‌ای دقیق و کم‌عیب‌ونقص، کارگردانی ماهرانه و بازی‌هایی به‌یادماندنی، هم‌راه با یک‌موسیقی متن تکان‌دهنده.

فیلم به‌روشنی متأثر از «شکار (The Hunt)» است؛ درام دانمارکی خارق‌العاده‌ای که با جزئیاتی بی‌نظیر داستان کودکی «روان‌آزار (Psychopath)» را روایت می‌کند: با چیره‌دستی تماشایی کارگردان در بازی‌گرفتن از کودکِ شخصیت اصلی فیلم، و توجه ماهرانه‌اش به‌جزئیاتی که در پیش‌بُرد قصه تعیین‌کننده‌اند. «آستیگمات» نیز، با مهارت کارگردان در بازی‌گرفتن از کودک فیلم، توانسته‌است در عین ارائه‌ی داستانی پُرجزئیات و چندوجهی، حواسش به‌محور اصلی فیلم باشد، و به‌موقع و ذره‌ذره مشتش را برای بیننده باز کند؛ تا بِدان‌جا که حتا در پایان‌بندی فیلم نیز، حرف تازه‌ای برای گفتن داشته‌باشد و، علاوه بر تعیین‌تکلیف قطعی ماجرا، بیننده را میخ‌کوب کند.

بیش از این هرچه درباره‌ی این فیلم بگویم پُرحرفی‌ست؛ این‌جا می‌خواهم کمی حاشیه بروم: نوشتن درباره‌ی «روان‌آزاری» را به‌موعد دیگری واگذار می‌کنم، و به‌پدیده‌ای می‌پردازم که اول‌بار هنگام تماشای «جدایی نادر از سیمین» به‌آن برخورد کردم و، بعداً، به‌تناوب با آن برخورد داشته‌ام: تماشاگران هنگام تماشای خودزنی شخصیت «حجت» (با بازی حسینی) می‌خندیدند؛ چنان‌که در همین فیلم نیز، در صحنه‌هایی که هیچ ویژگی خنده‌داری نداشتند، قهقهه می‌زدند ـــ خصوصاً وقتی شخصیت «مهران» (با بازی چشم‌گیر کیایی) با شخصیت‌های دیگر دعوا می‌کرد.

چرا تماشای بدبختی تماشاگران فیلم را به‌خنده می‌اندازد؟ یک‌فرضیه آن است که این صحنه‌ها پردازش درستی ندارند: بازی‌گران خوب بازی نمی‌کنند، قصه دارای ایراد است، کارگردان صحنه را میزان نکرده‌است، و قِس‌عَلیٰ‌هذا؛ فرضیه‌ای که به‌نظر درست نمی‌رسد، زیرا این صحنه‌ها هرقدر هم دارای ضعف‌های فُرمی و محتوایی باشند، کم‌تر شباهتی به‌کمدی دارند. علت از دید من جای دیگری‌ست؛ پایین‌تر از سطح صندلی‌های سالن سینما، در سطح اندیشه‌ای که سبب می‌شود سینما اساساً به‌وجود آید.

سینما هنری برساخته‌ی طبقه‌ی متوسط است؛ اصولاً هنر، حتا گرایش‌هایی که به‌دنبال انتقال پیامی جز زیبایی از طریق رسانه‌اند (هر هنری در ذات خود رسانه است)، وقتی پدید می‌آید که شکم آدمی‌زاد دست‌کم گرسنه نیست، تا ذهنش به‌قدری آسودگی یابد که بتواند به‌دغدغه‌هایی جز سیرکردن شکم بپردازد. آن تک‌وتوک هنرمندانی که در فقر و فاقه خصوصاً در ادبیات طبع‌آزمایی کرده‌اند، آن‌چنان استثنایی‌اند که امروزه دیگر اثری از ایشان نیست؛ شاید بتوان خطر کرد و گفت زندگی همان‌ها را هم اگر بشکافیم، اثری از تنگ‌دستی راستین نمی‌یابیم.

نکته این است که هنری چون فیلم‌سازی، که موضوعی صنعتی و مستلزم گردآوری نرم‌افزارها و سخت‌افزارهای متنوع است، و نیازمند «سرمایه‌گذاری»ست، از طبقه‌ی متوسط برمی‌آید و، از این رو، متضمن نگریستن از منظر طبقه‌ی متوسط به‌دیگران است: با همه‌ی ارزش‌های این طبقه، که در کُنْهِ خود و، ای‌بسا، به‌صورتی ناخودآگاه، برای ایجاد تمایز با طبقات مادون خود، به‌ریش‌خند این طبقات مشغول است؛ چنان‌که با شدتی بیش‌تر، به‌ستایش طبقات بالاتر از خود می‌پردازد، و حسرت‌مندانه احساسی دوگانه را دنبال می‌کند: هم طبقات بالاتر را نمی‌پسندد و ارزش‌هایی را به‌سطح خودآگاه می‌آورد که آن‌ها را به‌چالش می‌کشد؛ در عین حال، دوست دارد به‌جای آن‌ها بنشیند و، هم‌زمان، حاملان ناخودآگاه ارزش‌هایی که آن‌ها را به‌خودآگاه می‌آورد طبقات مادونی هستند که آن‌ها را تهدیدی برای موجودیت خود می‌پندارد، به‌نوعی از ایشان نفرت دارد و، هم‌زمان، به‌آن‌ها به‌چشم موش آزمایش‌گاهی نگاه می‌کند.

نتیجه‌ی چنین فرآیندی در اندیشه‌ی طبقه‌ی متوسط، سبب می‌شود دو رخ‌داد هم‌زمان به‌وقوع بپیوندد: طبقه‌ی متوسط از زاویه‌ی دید خود به‌طبقات مادون خود می‌نگرد؛ لذا نمی‌تواند زندگی این طبقات را همان‌گونه که واقعاً هست روایت کند. به‌علاوه، در اصل خود مشغول به‌سخره‌گرفتن ارزش‌های این طبقات است؛ بنابراین، وقتی زندگی این طبقات را روایت می‌کند، با تصویری از زندگی ایشان روبه‌رو می‌شود که چندان ربطی با واقعیت ندارد و، البته، دارای بخش‌هایی هم هست که طبقه‌ی متوسط آن‌ها را به‌سخره می‌گیرد (مانند زدوخورد فیزیکی؛ زیرا ابراز خشونت طبقه‌ی متوسط، همان‌گونه که فرهادی به‌خوبی از عهده‌ی نمایش آن در «جدایی...» برآمده‌است، نوعاً فیزیکی نیست و نُمادین است) ـــ برای همین، هنگام تماشای این صحنه‌ها به‌سادگی قهقهه می‌زند.

این‌گونه می‌شود که طبقات فرودست اقتصاد یک‌جامعه‌ی شهری با شدیدترین انواع خشونت غیرفیزیکی مواجه می‌شود؛ بدون آن‌که ابزاری برای مقابله با این خشونت در اختیار داشته‌باشد: سهل است؛ هرگونه مقابله‌ای از سوی این طبقات نیز، با تمسخر طبقه‌ی متوسط مواجه می‌شود: به‌یاد بیاورید آن صحنه‌ی درخشان «جدایی...» را که «حجت» فریاد می‌زد «فقط بچه‌های شما بچه‌ی آدم‌ن؟! بچه‌های ما توله‌ی سگ‌ن؟!».

۰ نظر ۰۴ آذر ۹۷ ، ۰۰:۲۶
محمدعلی کاظم‌نظری

دی‌شب، در بحبوحه‌ی مسابقه‌ی پرسپولیس، که احتمال نمی‌دادم با آن وضعیت نیمکت (به‌قول آن فرومایه: «حتماً خیریتی در کار بوده!») و عمل‌کرد ضعیف در بازی دور رفت، بتواند اقدامی کند، رفتم به‌تماشای «خانم یایا»؛ تازه‌ترین ساخته‌ی اکران‌شده‌ی عبدالرضا کاهانی: فیلمی که در نگاه نخست به‌غایت چرند، کُند و ضعیف جلوه می‌کند؛ تا بِدان‌جا که چندین‌نفر در اوایل و اواسط فیلم از سینما خارج شدند، و من نیز، در اواسط فیلم کم مانده‌بود واقعاً بخوابم و، از شما چه‌پنهان، حتا لحظاتی چشم‌هایم روی هم افتاد ـــ با این همه، بعداً که از سینما بیرون آمدم، و توانستم بر این حس که وقت و پولم را با تماشای این فیلم هدر داده‌ام فائق آیم، دیدم با یک‌فیلم ویژه روبه‌رو بوده‌ام.

داستان «خانم یایا»، که تقریباً می‌توان گفت از فرط بی‌هودگی و پوچی کل ماجرا، گویی اساساً وجود ندارد، حول دو شخصیت به‌نام‌های ناصر (با بازی عطاران) و مرتضا (با بازی فرخ‌نژاد) می‌گذرد، که سال‌هاست با دو دختر یک«حاجی» ازدواج کرده‌اند، و برای او، که در بازار ابزارآلات فعالیت داشته، کار می‌کرده‌اند؛ اکنون که «حاجی» مُرده، اداره‌ی کسب‌وکار او را برعهده گرفته‌اند، برای واردات به‌چین رفته‌اند و، دور از چشم هم‌سران‌شان، برای خوش‌گذرانی به‌پاتایا (در تایلند) رفته‌اند: جایی که پیش‌تر ظاهراً با زنی بوده‌اند که نامش را خانم یایا گذاشته‌اند، و این‌بار، هرجا می‌روند همه‌ی زنان را خانم یایا می‌بینند و صدای او را در همه‌ی شرایط می‌شنوند.

پرداخت شخصیت خانم یایا، چه از نظر فُرمی و چه از نظر محتوایی، به‌گونه‌ای‌ست که نمی‌دانیم او وهم و برساخته‌ی ذهن ناصر و مرتضاست، و یا این‌که واقعاً وجود دارد؛ حتا نمی‌دانیم پیش از این واقعاً با او بوده‌اند یا خیر: بِدان‌جهت که فیلم از نخستین لحظات عنوان‌بندی ابتدایی خود می‌کوشد این تصور را از شخصیت این دو در ذهن مخاطب جا بیاندازد که از فرط هول‌وهراس از این‌که مبادا لو بروند، و یا از غایت تشنگی‌شان برای کام‌جویی از خانم یایا، همه را به‌چشم او ببینند. از نیمه‌ی دوم فیلم و، با ورود شخصیت عظیم (با بازی حیایی)، معلوم می‌شود دو شخصیت اصلی، که تجسم بسیار دقیقی از بخشی از کسانی‌اند که برای خوش‌گذرانی‌های پنهانی به‌پاتایا می‌روند، آن‌چنان خشکه‌مقدس بوده‌اند، که عظیم را از نان‌خوردن انداخته‌اند، و اعضای هیئت‌امنای یک‌صنف تجاری‌اند؛ همین‌جاست که هجویه‌ی اصلی فیلم نسبت به‌این شخصیت‌ها به‌مثابه نمونه‌ای از دورویی‌های یک‌قشر خاص، به‌عنوان بخشی از ـــ به‌قول محمد قائد ـــ «نیرنگستان آریایی ـ اسلامی»، شکل می‌گیرد.

این دو، در عین آن‌که ظاهراً در آتش خواستن خانم یایا می‌سوزند و، حتا، دور از چشم یک‌دیگر می‌کوشند با او خلوت کنند (اگرچه همواره ناکام می‌مانند)، می‌ترسند از هتل‌شان خارج شوند، و بارها تلاش می‌کنند از پاتایا فرار کنند؛ ولی هربار به‌تحریک خانم یایا منصرف می‌شوند: با آن‌که از نخستین لحظات آغاز فیلم روشن است برای چه‌تفریحی به‌پاتایا آمده‌اند، به‌واسطه‌ی بزدلی‌ای که سبب می‌شود نوکر یک«حاجی» و، بعداً، دختران او باشند، دچار این ابهام می‌شوند که اگر قرار نیست «آن کار دیگر» را انجام دهند، اصلاً چرا به‌پاتایا آمده‌اند؟ این‌جاست که نخی ظریف هویدا می‌شود، که تمامی صحنه‌های ظاهراً بی‌ربط فیلم را به‌یک‌دیگر متصل می‌کند.

«خانم یایا» در ساختن تصویر خاصی از دو شخصیت اصلی‌اش ـــ ناصر و مرتضا ـــ بسیار بی‌پرواست: این‌ها در بسیاری از لحظات فیلم تقریباً برهنه‌اند، فیلم مدام آن‌ها را در استخر نشان می‌دهد که با یک‌دیگر مشغول شناکردن‌اند، یکی‌شان لباس‌زیر آن‌دیگری را می‌شوید و می‌چِلانَد و کم مانده مشترکاً به‌حمام بروند، به‌جای دو تخت یک‌نفره روی یک‌تخت دونفره می‌خوابند، و به‌سالن‌های ماساژ مردانه می‌روند؛ اگرچه در همین حین نیز، بزدلی سبب می‌شود از رویارویی با تمایلات جنسی نامعمول‌شان اِبا داشته‌باشند، و وقتی هم‌راه خانم یایا به‌کاباره‌ای می‌روند، از این‌که همه‌ی رقصندگان مرد هستند، به‌خود می‌لرزند. سروشکل و اشارات کلامی شخصیت عظیم نیز، دلالت‌های روشنی بر شغل ویژه‌ی او دارد، که البته تا پایان فیلم صراحتاً به‌آن اشاره نمی‌شود؛ اگرچه نشانه‌های فیلم برای فهمیدن شغل او کافی‌ست.

از دید من، این فیلم نخستین نمایش از هم‌جنس‌گرایی دو مذکر در تاریخ سینمای ایران است؛ با نمایش دو شخصیت معمولی، با همه‌ی نیرنگ‌بازی‌ای که از ایرانی‌جماعت سراغ داریم، که می‌ترسند با واقعیت جسمی و یا ذهنی‌شان روبه‌رو شوند و، با تأثیرپذیری (سوءاستفاده؟) از فشارهای اجتماعی به‌شکل مرسوم ازدواج کرده‌اند (نکته‌ی جالب این‌جاست که هیچ‌یک بچه‌دار نشده‌اند)؛ چنان‌که روی موج عمومی سفر به‌پاتایا برای عیش‌وعشرت به‌این شهر می‌روند، ولی حتا آن‌جا هم هرقدر تلاش می‌کنند نمی‌توانند لذت بیش‌تری جز تماشای خانم یایا (با زوم تصویرش در گوشی تلفن‌شان) ببرند و، نهایتاً، بی آن‌که بخواهند بفهمند، در هتل به‌یک‌دیگر مشغول‌اند: حتا جایی هست که شخصیت ناصر از فرط حرارتش گرمای هوا را بهانه می‌کند و تی‌شِرت آستین‌حلقه‌ای‌اش را نیز از تن درمی‌آورد.

ظاهراً این فیلم مدتی برای اکران در نوبت بوده‌است؛ نمی‌دانم حذفیات و اصلاحاتش تا کجاست، ولی همین مقداری هم که مانده برای آن‌که فیلم را به‌اثر ویژه‌ای در هجو فرهنگ یک‌قشر خاص ایران، در عمیق‌ترین لایه‌های خود و، از آن مهم‌تر، در طرح ادعایی بزرگ در خصوص سرانجام فشارهای جنسی بیرونی تمام این سال‌ها، که در کنار دیگر عوامل، سبب‌ساز بروز انقلابی جنسی در ایرانِ امروز شده‌است، تبدیل کند، بسنده به‌نظر می‌رسد؛ سال‌ها بعد، که بخواهند سینمای ایران را در دهه‌ی ۹۰ خورشیدی بررسی کنند، حتماً از «خانم یایا» به‌عنوان فیلمی خط‌شکن، که بعداً قدرش را دانسته‌اند، نام خواهندبرد.

پی‌نوشت: عنوان این نوشته نام اولیه‌ی این فیلم است.

۰ نظر ۲۰ آبان ۹۷ ، ۱۰:۴۳
محمدعلی کاظم‌نظری

دی‌شب رفتم «گرگ‌بازی» را دیدم؛ حس می‌کردم فیلم خوبی باید باشد، که البته بد هم نبود (اگرچه بازی‌ها در لحظاتی واقعاً باسمه‌ای بودند)، ولی نویسنده آن‌قدر نخ داستان را پیچانده‌بود و گره بر گره افزوده‌بود، که دست‌آخر این نخ از دستش رها شده‌بود، خودش در هزارتوی داستان و گره‌های فراوانش گم شده‌بود، و پایان باز قصه، به‌نوعی پا در هوا رهاکردن تماشاگر، و ازسربازکردن او از جانب نویسنده بود: آن‌چنان که کناردستی ما در سینما، وقتی عنوان‌بندی پایانی روی پرده نقش بست، اعتراض کرد: «چی شد؟! حیف که "اِل‌کلاسیکو" را ندیدیم!».

به‌این بهانه، ذهنم رفت سمت این‌که چقدر نوآوری کار سخت و ارزش‌مندی‌ست و، در عین حال، درآوردن ادای نوآوری واقعاً ساده است: در سینمای ایران، کافی‌ست برخی بازی‌گران (مانند جواهریان، حاتمی، مصفا، محمدزاده، اَبَر، شاید آقاخانی، و دیگرانی که مثلاً بازی‌گر خوب به‌حساب می‌آیند) در فیلمت بازی کنند؛ دوربین را به‌تقلید از فرهادی سر دست بگیری؛ یک‌داستان بی‌سروتهِ تلخ سر هم کنی؛ و یک‌پوستر خوب درست کنی؛ موسیقی متن هم دل‌بخواهی‌ست ـــ این‌طوری می‌شود که اگر لابی بلد باشی، ممکن است برنده‌ی جایزه هم بشوی؛ حتا در جشن‌واره‌های خارجی.

متأسفانه آن‌چه این روزها خیلی با آن روبه‌روییم، درآوردن ادای نوآوری‌ست؛ نه نوآوری راستین: چینی‌جماعت را تمسخر می‌کردیم، که نمونه‌ی باسمه‌ای همه‌چیز را می‌سازد، در حالی که خودمان به‌این درد دچار هستیم؛ آن هم در حالی که چین اندک‌اندک به‌مرز خلق و نوآوری می‌رسد، ولی ما هم‌چنان همان هستیم که بودیم ـــ بی‌شمار کسب‌وکار مشابه، بی‌شمار ایده‌ی تکراری، و بی‌شمار کاری که بارها انجام و شکست‌خورده‌بودنش مکرر ثابت شده‌است؛ ولی باز هم دست‌بردار نیستیم، و مدام مشغول تقلیدیم: «خلق را تقلیدشان بر باد داد / ای دوصد لعنت بر این تقلید باد!».

البته روشن است که تقلید ساده‌ترین کار ممکن است: تاریخ گواهی می‌دهد که کشورهای اروپایی، پیش از آن‌که حقوق مالکیت فکری را برای عقب‌نگه‌داشتن کشورهای دیگر ابداع کنند، متخصص کُپی‌کاری از روی دست یک‌دیگر بودند؛ نکته‌ی مهم این است که در تقلید باقی نماندند، و با انباشت آگاهی و تجربه‌ی ناشی از تقلیدهای مستمر، که می‌تواند یکی از ابزارهای مفید یادگیری باشد، نوآوری را آموختند و به‌کار بستند ـــ یکی از مکاتبِ نسبتاً متروک و، البته، گرامی اخلاق، که «فضیلت‌گرایی» باشد، اساساً از طریق تقلیدی حساب‌شده درست و نادرست را تعلیم می‌دهد، و بازار سنتی، دقیقاً براساس تقلید پیش‌رفت می‌کند (همه‌ی کسبه کارشان را از پادویی برای یک«اوستا» شروع کرده‌اند).

شرایط است که تقلید را در نهایت به‌نوآوری بدل می‌کند: سهل‌گیری سبب می‌شود آدمی در تقلید ماندگار شود؛ در مقابل، سخت‌گیری و گوش‌زدکردن اشتباهات، و رقابتِ بی‌امان، در کنار تشویق استقلال فکری، کاری می‌کند نوآوری از خاکستر تقلید برخیزد ـــ البته این حرف‌ها برای مرز پرگهر نیست که ابر و باد و مَه و خورشید آن در کارند، تا بدون جدیت کار کنند و خوش باشند؛ برای جاهای دیگری‌ست که هدف‌مند زندگی می‌کنند، و تأمل در امور را سرلوحه‌ی‌شان ساخته‌اند.

۰ نظر ۰۷ آبان ۹۷ ، ۱۳:۵۷
محمدعلی کاظم‌نظری

دی‌شب، وقتی ساعت ۱۱ به‌خانه رسیدم، شام خوردم و تلویزیون را روشن کردم: گمان می‌کردم گشت کوتاهی در شبکه‌های تلویزیون می‌زنم و بعد می‌روم بخوابم؛ ولی نشان به‌همین نشان که تا ساعت ۱ونیم بعد از نیمه‌شب بیدار ماندم ـــ آن هم در حالی که بسیار خسته و کوفته بودم؛ ولی اثری هنری دیده‌بودم که تکانم داده‌بود.

یکی از شبکه‌های تلویزیون فیلمی پخش می‌کرد به‌نام «شنا در زمستان»؛ اثر محمد کاسبی (راننده‌ی کامیون «خوش‌رکاب»!)، با بازی مجید مجیدی در نقش اصلی (معلم روستا، آقای مرتضایی‌نسب). فیلم داستان و فُرم بسیار ساده‌ای دارد: معلمی به‌روستای دورافتاده و محرومی می‌رود و معلم مدرسه‌ای می‌شود که دانش‌آموزانش در نداری مطلق به‌سر می‌برند؛ مدیر این مدرسه شخصیتی معتدل دارد، ولی ناظم مدرسه خشن و سخت‌گیر است ـــ اگرچه فیلم مراقب است که به‌دام کلیشه نیافتد، و از ناظم هیولا نسازد.

آقای مرتضایی‌نسب از درد بچه‌ها رنج بسیار می‌کشد؛ هم‌راه و هم‌دل‌شان می‌شود، و غذایش را با خود سر کلاس می‌آورَد و آن را با بچه‌ها تقسیم می‌کند. او در برابر سخت‌گیری‌ها و تنبیه‌های ظالمانه‌ی ناظم می‌ایستد و، در نهایت، با گزارش ناظم در خصوص درگیری‌ای که آقای مرتضایی‌نسب با ناظم در خصوص تنبیه یکی از بچه‌ها پیدا می‌کند، دست‌گیر می‌شود و از مدرسه می‌رود. کل داستان فیلم در دوران پهلوی دوم می‌گذرد؛ تمامی بچه‌های مدرسه از کانون اصلاح و تربیت آمده‌اند، و سال تولید فیلم ۱۳۶۸ است.

روشن است که این خط داستانی می‌تواند بسیار شعاری باشد؛ اما شکوه فیلم در این است که هیچ‌گاه حتا به‌شعاردادن نزدیک هم نمی‌شود: چنان‌که ناظم مدرسه وقتی نیروهای امنیتی برای بازداشت آقای مرتضایی‌نسب مراجعه می‌کنند، باورش نمی‌شود که به‌این راحتی یکی را ببرند، و وقتی آقای مرتضایی‌نسب فداکارانه به‌پای بچه‌ها می‌سوزد، معلمان میان‌مایه و خسته و غرغرویی را نیز می‌بینیم که در حاشیه مشغول ورّاجی‌اند و بودونبودشان تفاوتی ایجاد نمی‌کند. تصویر جان‌سوز فقر در تمامی لایه‌های فیلم موج می‌زند؛ حتا وقتی آقای مرتضایی‌نسب می‌خواهد غذایش را با بچه‌ها سهیم شود، از غذا با لفظ جایزه یاد می‌کند.

فیلم در ارائه‌ی تصویری از آقای مرتضایی‌نسب به‌عنوان یک«معلم» بسیار موفق است: تصویری از نمازخواندن آقای مرتضایی‌نسب نمی‌بینیم، او در خانه‌اش تلویزیون دارد (اگرچه سیمش را از برق کشیده‌است)، هیچ نشان مذهبی‌ای (مثل ریش) هم ندارد، ولی مشاهده‌ی رنج بچه‌ها را با خواندن کتاب قطوری توأم می‌کند که حین خواندنش زار می‌زند، و این کتاب «نهج‌البلاغه» است، که هنگام بازداشت آن را به‌یکی از شاگردان هدیه می‌کند ـــ ایمان به‌خدمت صادقانه به‌خلق خدا، به‌دور از ریاکاری‌های مرسوم. فیلم در کمال آرامش و سادگی، تصویر سترگی از آزادگی و اخلاص را به‌نمایش می‌گذارد، که در فُرم شدیداً متأثر از ساخته‌های کیارستمی‌ست؛ تا آن‌جا که در لحظاتی حتا به‌نظر می‌رسد بچه‌های مدرسه اصلاً نقش بازی نمی‌کنند و دارند بی‌توجه به‌دوربین زندگی‌شان را می‌کنند.

در تمام لحظات فیلم، فکرم مشغول این بود که واقعاً معلمی عجیب‌ترین کار دنیاست؛ معلم، خصوصاً معلم سال‌های ابتدایی تحصیل، می‌تواند زندگی آدمی را دگرگون کند: یک‌معلم همان‌قدر که می‌تواند دانش‌آموزش را سعادت‌مند و محقق و اندیش‌مند بار بیاورد، همان‌قدر هم می‌تواند با تحقیر و توهین و بی‌سوادی‌اش او را به‌انسانی تبدیل کند که ظرف وجودش بشکند و در همان کودکی بپژمُرَد. وقتی به‌تمام معلم‌هایی که داشته‌ام فکر می‌کنم، چه آن‌ها که رسماً معلم بوده‌اند و چه یکایک آن‌هایی که از حرف‌ها و کارهای‌شان آموخته‌ام، می‌بینم اگر آن‌ها نبودند تقریباً همه‌ی چیزی که می‌دانم و هستم زایل می‌شد و از میان می‌رفت.

به‌نظرم زندگی را از دو چشم‌انداز می‌توان دید: یکی دادوستد، دیگری آموزش؛ هر دو، شیوه‌ی تأثیر و تأثر متقابل آدمیان بر یک‌دیگر و از یک‌دیگرند، که زندگی را در ابعاد خُرد و کلانش می‌سازند ـــ مردمان اغلب به‌اولی توجه می‌کنند و اولویت‌شان این است که دادوستدهای‌شان مفید و مؤثر باشد (ضرر نکنند، سود کنند)؛ در حالی که اثر راستین متعلق به‌آموزشی‌ست که می‌تواند یک‌عمر، یک‌نسل، و یک‌ملت را متحول کند.

۰ نظر ۰۳ آبان ۹۷ ، ۱۲:۰۰
محمدعلی کاظم‌نظری

چند شب پیش نشستم پای تماشای «چهره‌های پنهان (Hidden Figures)»؛ یکی از فیلم‌های مطرح سال ۲۰۱۶، که در سه رشته‌ی بهترین فیلم، بهترین فیلم‌نامه‌ی اقتباسی، و بهترین بازی‌گر نقش مکمل زن هم نامزد دریافت جایزه‌ی اسکار شده‌است. نمی‌خواهم درباره‌ی فیلم حرف چندانی بزنم؛ فقط این را باید بگویم که اگرچه داستان آن برگرفته از واقعیت است، اما پرداخت آن در شمار چندین فیلمی‌ست که با موضوع تبعیض نژادی علیه سیاه‌پوستان در ایالات متحد ساخته‌اند: در واقع، چند مؤلفه‌ی ثابت در این قبیل فیلم‌ها هست، که از فرط تکراری‌بودن، سبب شد در نخستین دقایق فیلم فَغان کنم: «باز هم کلیشه درباره‌ی رؤیای آمریکایی!». با این همه، از این فیلم می‌توان فراوان آموخت.

درباره‌ی خویش‌انداز (Selfie) تحقیرآمیز برخی نمایندگان مجلس، به‌عنوان «عصاره‌ی فضایل ملت»، با فدریکا موگرینی فراوان نوشته‌اند؛ البته هیچ بعید نیست که خیل عظیمی از کسانی که این عمل را تقبیح کرده‌اند، در موقعیت مشابه از سر و روی یک‌دیگر بالا بروند. من فکر می‌کنم این دست‌پاچگی نمایندگان مجلس، به‌عنوان «وکلای ملت»، که موظف‌اند مقدرات کشور را با مصوبات‌شان معلوم کنند، از این ناشی می‌شود که با گذشت ۱۱۱ سال از ورود مفهوم مدرن «ملت» به«ممالک محروسه‌ی ایران»، هنوز نمی‌دانیم ملت چیست و دولت چه و نمایندگی یک ملت چه‌شأنی دارد؛ لذا وقتی کسی را می‌بینیم که یک مقام عالی‌رتبه‌ی خارجی‌ست، برای آن‌که تصویری به‌یادگار با وی داشته‌باشیم سرودست می‌شکنیم، و تمام نقاب‌هایی که بر چهره داریم در چشم برهم‌زدنی از چهره‌ی‌مان می‌افتد. توجه کنید که گرفتن تصویر به‌یادگار در همه‌جای دنیا مرسوم است، و فی‌الذاته نمی‌توان هیچ ایراد اخلاقی‌ای را متوجه آن دانست؛ آن‌چه معضل است، مسخره‌بازی اشخاصی‌ست که اصلاً نمی‌دانند چه‌جای‌گاهی را اشغال کرده‌اند.

«چهره‌های پنهان»، ماجرای سه زن سیاه‌پوست است که برای پیش‌رفت و دریافت حقوق‌شان می‌جنگند: یکی می‌خواهد سرپرست بخشی در ناسا شود؛ دیگری می‌خواهد از تحصیل عالی برخوردار شود؛ و سومی هم به‌دنبال رشد و ارتقا در واحدی‌ست که متکفل جسورانه‌ترین آزمایش‌های فضایی‌ست. پذیرش قدرت مستقر بر سازمان و، به‌طور کلی، کشورشان، کاری می‌کند آن‌ها درون همان ساختارها نهایت تلاش‌شان را بکنند، از همه‌ی امکانات‌شان استفاده کنند، و با سخت‌کوشی و جان‌فشانی چنان خودشان را به‌ساختار تحمیل کنند، که ساختار نتواند آن‌ها را انکار کند. بدین‌ترتیب، در تاریخ آمریکا، به‌عنوان تنها کشوری که واقعاً از یک «قرارداد اجتماعی» آغاز شده‌است، هرگز شاهد یک انقلاب یا حرکت‌هایی از سنخ آن نیستیم؛ ژرف‌ترین و گسترده‌ترین تبعیض‌ها علیه سیاهان، با تلاش بی‌وقفه برای اصلاح ساختارهایی که وجودشان به‌عنوان واقعیتی خدشه‌ناپذیر مورد پذیرش قرار گرفته‌است، به‌وضعیتی تبدیل می‌شود که یکی از همان سیاهان به‌ریاست‌جمهوری همان ساختار می‌رسد.

اما در ایران، هنوز که هنوز است، هیچ نظمی را نمی‌پذیریم؛ زیرا از تاریخ‌مان آموخته‌ایم که هیچ نظمی پابرجا نمی‌ماند، قدرت‌ها گذرا هستند، و هیچ ساختاری دوام ندارد، و این بی‌اعتمادی به‌دوام قدرت در روان‌مان رسوب کرده‌است: برای همین هم به‌هیچ قدرتی گردن نمی‌نهیم، و اصلاً مفهومی به‌نام دولت را به‌رسمیت نمی‌شناسیم؛ از این رو، اِبایی از این نداریم که عنداللزوم ساختارها را واژگون کنیم، و سرنوشت را از سر بنویسیم ـــ روز از نو، روزی از نو. همین وضعیت را می‌توان در سازمان‌های کاری هم مشاهده کرد: غالباً تلاشی برای ارتقای وضعیت‌مان نمی‌کنیم، و بی‌کارگی و تنبلی‌مان را با تمسک به‌ظلمی که در حق‌مان می‌شود توجیه می‌کنیم؛ بی آن‌که بکوشیم خودمان را با خوب کارکردن به‌وضعیتی که ظالمانه می‌دانیم تحمیل و آن را درست کنیم. جالب است که خیلی اوقات خوب کارکردن را با برچسب‌هایی از قبیل «چاپلوسی» هم تقبیح می‌کنیم؛ زیرا تصویر ذهنی‌مان این است که قدرت‌های دنیوی فانی‌اند، و در این رفت‌وآمدهای خطرناک قدرت‌ها، تنها راه بقا آن است که کلاه‌مان را سفت بچسبیم، و از هر جای‌گاهی برای خودمان دُکانی بر پا کنیم: مثلاً برای تصویرگرفتن با یک مقام ِ باقی ِ خارجی.

این دقیقاً خلاف وضعیتی‌ست که در ایالات متحد مشاهده می‌شود؛ کشوری که مردمانش هر ساختاری را که قابل انتقاد بدانند اصلاح می‌کنند، ولی از آن ساختار بیرون نمی‌زنند: آن‌ها به‌این ساختار گردن نهاده‌اند، و هر تلاشی را درون این چارچوب سامان می‌دهند و، سرانجام، می‌توانند این چارچوب را دچار تحول کنند. در کشورهای غربی، این تصویر که قدرت گذراست اصلاً وجهی ندارد؛ زیرا دولت مدرن، به‌عنوان استخوان‌بندی ِ عرفی کلیسا، و تجلی اعلای قدرت، بنا به‌تعریف اساساً نمی‌تواند فانی باشد.

۰ نظر ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۴
محمدعلی کاظم‌نظری

مهران مدیری هیچ‌گاه طنزپرداز خوبی نبوده‌است؛ با این حال، در تصنیف هجویه چیره‌دست است: از «ساعت خوش»، تا «پاورچین»، و تا «دورهمی»، به‌تدریج وجه خنده‌دار آثارش به‌سود به‌سخره‌گرفتن وضعیت‌های احمقانه، آن هم با ارائه‌ی تصویری اغراق‌شده از آن‌ها، کم‌رنگ شده‌است. این البته نوعی سَبْک است: اغراق در به‌تصویرکشیدن موقعیت‌های قابل انتقاد، با این امید که بدی‌ها پررنگ‌تر دیده شوند، و مخاطب به‌فکر اصلاح‌شان بیافتد؛ شیوه‌ای که بیش‌تر می‌توان آن را هجو نامید، و نه طنز؛ زیرا طنز ابتدائاً مخاطب را می‌خنداند و، بعداً، به‌فکر وامی‌دارد؛ در حالی که هجویه‌های مدیری بعضاً آن‌چنان تلخ‌اند که قلب آدمی که خود را در موقعیت‌هایی مشابه با آن‌چه او به‌تصویر می‌کشد می‌یابد به‌درد می‌آورَد.

مدیری در این شیوه‌ی روایت به‌تدریج هرچه کارآزموده‌تر شده‌است؛ یعنی به‌خوبی می‌داند برای نمایش شدیداً سیاه و اغراق‌شده‌ی موقعیت‌هایی که قابلیت انتقاد دارند دقیقاً چه باید بکند، و در تازه‌ترین اثرش ـــ «ساعت ۵ عصر» ـــ چنان استادانه ساده‌ترین موقعیت‌ها را به‌گروتسکی هول‌ناک و سرگیجه‌آور تبدیل می‌کند، که مخاطب دچار تشویشی جان‌کاه می‌شود. مدیری، در هجویه‌ی تازه‌اش، که در آن به‌همه‌چیز ـــ از شیوه‌ی رانندگی، تا درگیری‌های هرروزه‌ی مردم با هم، حتا در ثروت‌مندترین محلات شهر (آن‌چه پیش‌ترها درباره‌اش بیش‌تر می‌نوشتم، و نام «جامعه‌ی جنگی» را برایش برگزیده‌بودم)، تا سنت‌های ازریخت‌افتاده‌ای مانند مراسم خاک‌سپاری، تا اداهای خنک هنری، تا بی‌تعهدی و بی‌کفایتی و بی‌کارگی کارکنان ادارات، و تا اعتیاد به‌روان‌گردان ـــ می‌تازد، در لحظاتی چنان خشن و بی‌پروا نقد می‌کند و به‌سخره می‌گیرد و تاریکی و سیاهی می‌پراکنَد، که انگار خودش هم حالش بد می‌شود، و گذشته از چند شوخی، که در آن‌ها می‌کوشد لب‌خندی بر لبان بیننده بنشاند، شخصیتی را به‌بیننده می‌نمایانَد که به‌قول «مهرداد پرهام» ـــ شخصیت اصلی فیلم، که سیامک انصاری به‌خوبی آن را از کار درآورده‌است ـــ گویی از یک سیاره‌ی دیگر آمده‌اند.

گذشته از روایت تلخ مدیری، و موقعیت‌هایی که به‌خوبی به‌تصویر کشیده شده‌اند، بازی‌ها با‌کیفیت‌اند، اما رگه‌های روشنی از آن‌چه پیش‌تر از بازی‌گران‌شان دیده‌ایم در خود دارند: در مورد انصاری که گویی مشغول تکرار شخصیت «کیانوش» (در «شب‌های برره») است و، به‌نوعی، تبدیل به‌تیپ شده‌است، و گویی تنها می‌تواند نقش آدمی را بازی کند که انتظار داریم یک «انسان معقول معمولی» باشد؛ آزاده صمدی هم شخصیت پاچه‌وَرمالیده‌ای را به‌تصویر کشیده که نظیرش را مشخصاً در «پنجاه‌کیلو آلبالو» تماشا کردیم؛ تنها امیر جعفری‌ست که نقش کوتاه یک معتاد به‌شیشه را متفاوت از آن‌چه سابقاً از او دیده‌ایم به‌اجرا درآورده‌است و، البته، خودِ مهران مدیری، که در پایان‌بندی فیلم، نقش بازجو را، با آن نگاه‌های خیره و لب‌خندهای ماسیده، چنان ماهرانه و خوب بازی می‌کند، که یادمان می‌رود نظیر این بازی را در «باغ مظفر» هم از او دیده‌ایم.

از دید من، «ساعت ۵ عصر» نقطه‌ی اوج سَبْک منحصربه‌فرد مدیری در هجوپردازی‌ست؛ بنابراین، اگر می‌خواهید برای خندیدن به‌سینما بروید، فیلم دیگری را انتخاب کنید: این فیلم شما را به‌تأمل وامی‌دارد و، به‌گونه‌ای کاملاً سخت‌گیرانه و خشن، شما را به‌تأمل وامی‌دارد؛ تا آن‌جا که تحمل فشار فیلم در لحظاتی واقعاً دشوار می‌شود.

پی‌نوشت: من متوجه منظور عنوان‌بندی آغازین فیلم نشدم؛ طراح این عنوان‌بندی هم خودِ مدیری‌ست ـــ دوستانی که متوجه شده‌اند یاری برسانند.

۰ نظر ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۳
محمدعلی کاظم‌نظری

روی جلد تازه‌ترین شماره‌ی «هم‌شهری جوان»

۴۷ سال پس از ساخت قیصر، فیلم باشکوه مسعود کیمیایی، که حتا اگر آشغال هم بسازد، قابل دیدن و آموختن و لذت‌بردن است، اصغر فرهادی، بزرگ‌ترین کارگردان زنده‌ی سینمای ایران، با ساخت فروشنده، ادای دین چشم‌گیری به‌این فیلم کرد؛ فیلم فرهادی، در توجهی دوباره به‌امر جنسی، پس از شهر زیبا و چهارشنبه‌سوری، که آن امر را در حاشیه دنبال می‌کردند، این‌بار امر جنسی را به‌متن آورد، تا از ره‌گذر آن، نگاهی ژرف به‌جامعه‌ی امروز ایران بیافکند.

رویی‌ترین لایه‌ی فروشنده، همان رویه‌ای‌ست که ماجرای اصلی فیلم در آن روی می‌دهد؛ ماجرای رویارویی شوهری، با تعرض به‌زنش، و گیجی‌ای که در این مواجهه از خود نشان می‌دهد. این، البته، برای جامعه‌ای که اثری از سنت‌هایش بر جای نمانده‌است، چیز عجیبی نیست؛ چه، این سنت است که راه‌نمای آٔدمی‌ست و، برخلاف «قیصر»، که به‌روشنی تصمیم خود را گرفت، «عماد» موجودی درمانده است، که می‌کوشد از میان روزمرگی‌ها، زندگی‌اش را نجات دهد و، دست‌آخر نیز، غریزه‌اش او را راه می‌برد.

قیصر، به‌روشنی، نمایی از گذاری بود که در جامعه‌ی ایران در حال وقوع بود؛ جامعه‌ای که هیچ‌گاه با مفهومی به‌نام «دولت» سازگاری نداشت و، چنان‌که در قیصر نیز می‌بینیم، به‌دور از دست‌گاه عدالت کیفری، انتقامش را می‌گیرد. با این همه، در قیصر، هم‌زمان با قتل «فرمون»، که بنا به‌سوگندی که یاد کرده‌بود، انتقام را با دست خالی دنبال کرد و، از این رو، شکست خورد، «قیصر»ی متولد شد، که انتقام را برای انتقام، و نه جست‌وجوی امر اخلاقی، دنبال می‌کرد ـــ این، پوست‌اندازی‌ای در ارزش‌های جامعه‌ای بود، که سرخورده بود، ولی هنوز سنت‌هایش از میان نرفته‌بود.

تهرانِ ۱۳۹۵، که به‌قول «عماد»، «باید همه‌ی ساخت‌مان‌هایش را کوبید، و از نو ساخت»، که تازه همین ساخت‌مان‌های به‌اصطلاح نونوار هم، به‌قول «بابک»، حاصل کوبیدن قبلی‌هاست، تاب آن‌جور انتقام را ندارد؛ اما از سوی دیگر، نمی‌داند چگونه باید با آن‌چه بر روانش سنگینی می‌کند، مواجه شود ـــ پس از رفت‌وبرگشت‌های بسیار، پس از تعلیقی جان‌کاه، دست‌آخر، این به‌نوعی یک اتفاق است که سرنوشت را رقم می‌زند: «عماد» و «رعنا»، تنها نظاره‌گر ماجرا هستند، و این قصه، برخلاف آن‌چه درباره‌ی فرهادی مشهور است، پایانِ بازی ندارد.

با این حال، نشانه‌هایی از پدیدآیی هنجارهایی تازه نیز به‌چشم می‌خورد؛ آن‌گاه که زوج داستان قیدوبندهایی برای رفتارشان در نظر می‌گیرند ولی، هم‌چنان، با دوری از دست‌گاه رسمی عدالت، می‌کوشند خودشان، البته با درک تازه‌ای که از عدالت عرضه می‌شود، تصمیم بگیرند چه‌کاری منصفانه است: روی‌گردان از سنتی که پاسخی قطعی به‌مسئله را در چَنته دارد، و رویارویی با موضوع، به‌وسیله‌ی عقلی که هیچ آموزه‌ای را با خود حمل نمی‌کند، و تازه می‌خواهد با «اندیشیدن»، متولد شود، در غیاب «دولت»، که قرار بوده راه‌نمای اخلاقی مردمان هم باشد؛ اگرچه به‌سیطره‌ی شرکت‌ها تن داده‌است.

گذشته از رویی‌ترین لایه‌ی فیلم، نشانه‌های دیگری نیز از نگاه عمیق و پُرجزئیات فرهادی، به‌کشوری که از آن می‌آید، و بِدان‌جا نیز متعلق است، به‌چشم می‌خورد؛ از دید من، فرهادی به‌ایران تعلق دارد، و نگاهش نیز به‌شدت بومی‌ست، و این نکته‌ی اکیداً مثبت کار اوست. فرهادی به‌فرانسه و اسپانیا و هیچ‌جای دیگری تعلق ندارد، و همین موضوع، علت ناکامی فیلم خوش‌ساختی چون گذشته است، که دور از ذهن نیست در مورد فیلمی که هم‌اینک در اسپانیا در دست ساخت دارد نیز، تکرار شود؛ صرف‌نظر از آن‌چه به‌دنبال ساخت آن است.

یکی از وجوه دیدنی فروشنده، تلفیق به‌جایی‌ست که داستان فیلم با داستان نمایش مرگ فروشنده، اثر آرتور میلر، برقرار کرده‌است؛ چنان‌که ارجاع‌های فیلم به‌نمایش، به‌خوبی در فیلم جای‌گیر شده‌است، و داستان آن را به‌پیش نیز می‌برد. از این گذشته، تصویر واقعی‌ای که فرهادی از «مدرسه» نشان می‌دهد، و ریزه‌کاری‌هایی که در آن تصویر هست ـــ از موبایلی که مخفی می‌شود و پُر است از تصاویر آن‌چنانی و پدری که مُرده است، تا بی‌ام‌دبلیویی که به‌بی‌ام‌وِ تبدیل می‌شود و کسی نمی‌داند چرا، تا کتاب‌هایی که برای مطالعه‌ی دانش‌آموزان نامناسب تشخیص داده شده‌اند و، البته، تا دانش‌آموزان جست‌وجوگری که به‌دنبال حقیقت‌اند ـــ وجهی فوق‌العاده به‌فیلم می‌بخشد؛ وجهی که سرگشتگی نسل تازه را، در هیاهوی هجوم‌ها و سرکوب‌ها، به‌خوبی در نگاه مضطرب او به‌نمایش می‌گذارد.

فروشنده را باید همه‌ی تصمیم‌گیران امروز ایران ببینند؛ نگاه عمیق فرهادی شایسته‌ی تقدیر است، ولی از آن گذشته، شیوه‌ای که او به«زیر پوست شهر» می‌نگرد، شیوه‌ای‌ست که منحصر به‌خود اوست، و باید بسیار از آن آموخت: روایت‌گریِ صریح، بی‌تعارف، و تیزبینانه‌ی آن‌چه یک جامعه، در ناخودآگاه روانش، با آن دست‌وپنجه نرم می‌کند؛ آن هم در شرایطی که در خودآگاهش، باید با هزارویک معضل پیچیده در نبرد باشد: از فروریختن ساخت‌مان‌های سُست، در پِی ویرانی‌های نابخردانه، تا ترک‌برداشتن شیشه‌ها، و تا آوارگی مادران تنهایی که برهنه‌اند، ولی پالتو پوشیده‌اند، و به‌شان می‌خندند.

۰ نظر ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۰:۰۶
محمدعلی کاظم‌نظری