واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

واژه

سوگند به واژه، و آن‌چه واژه می‌سازد

طبقه بندی موضوعی

سیامند رحمان

سال بد ۱۳۹۸ یک‌داغ دیگر هم روی دل‌مان گذاشت: سیامند رحمان درگذشت؛ آن هم در حالی که تنها ۳۱ سال داشت ـــ روحش شاد؛ با آن لب‌خند دل‌انگیز، بازوان نیرومند، و روحیه‌ی جنگنده.

او در ۲۰ سالگی، بدون داشتن هیچ‌گونه پیشینه‌ای در وزنه‌برداری، در اردوی تیم‌ملی تست داد، و با بالابردن وزنه‌ی ۱۲۰ کیلوگرمی به‌تیم‌ملی دعوت شد. پس از تنها ۱۵ روز تمرین، در مسابقات جهانی ۲۰۰۸ رکورد جوانان را ۷۲ونیم‌کیلو ارتقاء داد و مدال طلا گرفت. از این به‌بعد، در همه‌ی مسابقات وزنه‌برداری طلا گرفت؛ درخشان‌ترین نقطه‌ی عمل‌کرد رحمان در المپیک ریو رخ داد، که با ثبت رکورد ۳۱۰ کیلوگرمی باز هم مدال طلا گرفت (نفر بعدی تنها ۲۳۵ کیلوگرم زده‌بود!).

بی‌راه نگفته‌ایم اگر او را نابغه‌ی وزنه‌برداری بخوانیم، که اگر دچار فلج اطفال نشده‌بود، در مسابقات وزنه‌برداری افراد فاقد معلولیت هم می‌توانست درخشش‌های خیره‌کننده داشته‌باشد؛ با آن هیکل قدرت‌مند و دل‌آوری شجاعانه، از عهده‌ی هر وزنه‌ای می‌توانست بربیاید. او برای من یادآور رضازاده‌ی وزنه‌بردار، و نه مدیر و رییس و هرچه بعد از روزهای روشن وزنه‌برداری‌اش شد، بود: با همان لب‌خند مطمئن می‌رفت و بی‌حرف‌وحدیث وزنه را می‌زد و مدال طلا را می‌گرفت و می‌آمد ایران؛ هربار هم مسابقه داشت، گرچه دل‌شوره داشتم که نکند این‌بار وزنه بیافتد، ولی متکی به‌نفس می‌رفت و وزنه را می‌زد.

ما مردمان چیزنگه‌داری نیستیم: نه‌تنها قدر داشته‌های مادی‌مان را نمی‌دانیم و، به‌سادگی هرچه تمام‌تر، چوب حراج به‌هرچه داریم می‌زنیم (آمار مصرف منابع طبیعی در ایران با قیمتی به‌مراتب کم‌تر از آن‌چه باید باشد چیزی نیست که دور از دست‌رس باشد)، قدر داشته‌های غیرمادی‌مان را هم نمی‌دانیم؛ تاریخ ایران انباشته از برخورد نامناسب با پهلوانانی‌ست که در هر عرصه‌ای ظهور کرده‌اند و، به‌علاوه، مملوء از برخورد نامناسب خودِ این پهلوانان با ظرفیتی‌ست که برای ایران به‌آن‌ها اعطاء شده‌بوده‌است ـــ اگر امیرکبیر کمی در برخوردهای خود با ناصرالدین‌شاه خردمندانه‌تر رفتار می‌کرد، شاید سرگذشت‌مان به‌نحو دیگری رقم می‌خورد؛ همان‌گونه که اگر ناصرالدین‌شاه کمی دوراندیش‌تر بود، دستور قتل صدراعظمش را صادر نمی‌کرد.

همین گزاره را در مورد میرزاحسین‌خان سپه‌سالار، در مورد احمد قوام، در مورد غلام‌حسین صدیقی، در مورد کریم سنجابی، در مورد علی امینی، در مورد علی‌نقی عالی‌خانی، در مورد برادران خیامی (که آقامحمودشان همین تازگی با انبان گرانی از خدمت به‌میهن به‌رحمت خدا رفت، و بعداً درباره‌ی‌شان خواهم‌نوشت)، و در مورد کرورکرور پهلوان دیگر می‌توان اظهار کرد؛ قدر هیچ‌یک را عمدتاً حاکمان، و بعضاً خودشان ندانستند ـــ رحمت‌الله علیهم اجمعین، و غفرالله لنا و لهم.

اگر حواس ما و سیامند بیش‌تر جمع «سیامند»ی می‌بود که قهرمان ملی ماست و تا سال‌ها می‌توانست برای ایران افتخار بیافریند، امروز به‌جای غصه در فقدان او، باید نگران می‌بودیم مبادا کرونا بگیرد، باید امکاناتی را که لازم دارد در اختیارش قرار می‌دادیم که باز هم بتواند رکوردش را ارتقاء دهد و تاریخ‌ساز شود، و باید به‌دور از این بی‌خیالی و غفلت و خوش‌باشی تاریخی‌مان، کمی بادرایت‌تر رفتار می‌کردیم، که او به‌خاطر وضعیت جسمی‌اش جانش را این‌قدر ساده از دست ندهد.

خیلی اوقات فرصت‌ها تنها یک‌بار در هر چندین‌وچند سال به‌یک‌آدم، به‌یک ملت، داده می‌شوند، و ما ملتی نیستیم که قدر فرصت‌ها را بدانیم؛ دست‌کم خیلی وقت‌ها فرصت‌ها را خیلی ساده از کف داده‌ایم و می‌دهیم و، احتمالاً، زین‌پس هم خواهیم‌داد.

۰ نظر ۱۳ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۴۹
محمدعلی کاظم‌نظری

پیش‌تر به‌مناسبت پرسیده‌بودم چرا فاجعه‌ی حمله‌ی مغول به‌ایران، از همان کارکردی در تاریخ ایران برخوردار نشد که زمین‌لرزه‌ی لیسبون در تاریخ اروپا دارد؟ اکنون و، به‌بهانه‌ی کرونا، می‌توان به‌این پرسش پرداخت.

زمین‌لرزه‌ی لیسبون یکی از شدیدترین بلایایی بود که اروپا در تاریخ خود آن را تجربه کرد: این زمین‌لرزه در میانه‌ی سده‌ی هجدهم و در تعطیلی «روز همه‌ی مقدسان» ـــ جشنی که کلیسای کاتولیک در یکم نوامبر در گرامی‌داشت همه‌ی مقدسان شناخته‌شده و شناخته‌نشده و برای احترام به‌درگذشتگان برگزار می‌کند ـــ به‌وقوع پیوست، و موجب شد پای‌تخت پرتغال عملاً ویران، و یک‌سوم جمعیت این کشور از میان برود. نزدیک به۸۵ درصد اهالی لیسبون جان‌شان را در این زمین‌لرزه و سونامی و آتش‌سوزی بعدش از دست دادند.

تقارن این فاجعه با جشنی مذهبی، بر پیش‌زمینه‌ی منازعات گسترده‌ی سده‌های پیش میان کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها و، از همه مهم‌تر، نوزایی‌ای که اروپا هم‌چنان داشت تجربه می‌کرد، سبب شد «روشن‌فکر»ان، که منادیان عقل مستقلِ خودبنیاد بودند، نگاهی برون‌دینی به‌مسئله‌ی شر در پیش بگیرند، و بپرسند خدای عادل مهربان چگونه رضایت می‌دهد چنین بلایی نازل شود؛ آن هم در میانه‌ی جشنی دینی؟ در زوال روزافزون قدرت دنیوی کلیسای کاتولیک در نزاع با پروتستان‌ها، این فاجعه و پرسشی که متعاقباً برانگیخت، به‌مرزی میان سنت و مدرنیته بدل شد.

از زمین‌لرزه‌ی لیسبون به‌بعد است که جست‌وجوی تبیین علمی ـ تجربی برای روی‌دادها تبدیل به‌رویّه‌ی غالبی شد که هم‌اکنون نیز از تفوقی کامل، حتا در میان غلیظ‌ترین معتقدان به‌ادیان، برخوردار است؛ تا پیش از آن، بشر در همه‌ی پدیده‌ها دست خدا را می‌دید، و این مدرنیته بود که درهای معنویت را بست، تا بعداً نیچه‌ای از راه برسد و، صراحتاً، مرگ خدا را اعلام کند. این زمین‌لرزه‌ی لیسبون بود که به«دانم که ندانم» سقراط حیاتی تازه بخشید؛ تا پیش از آن، با وجود دین، منطقاً هیچ «نمی‌دانمی» نمی‌توانست وجود داشته‌باشد.

من پرسیده‌بودم چرا حمله‌ی مغول همین اثر را در فرهنگ ایران بر جای نگذاشت؟ پاسخ این است که ما در آستانه‌ی حمله‌ی مغول در حدود نقطه‌ی اوج عصر زرین فرهنگ‌مان بودیم، که سرشته و آکنده از عقلانیتی تاریخی در مواجهه با روی‌دادها، به‌ویژه در عرصه‌ی حکم‌رانی، بود؛ با حمله‌ی مغول است که در نتیجه‌ی وحشیانه‌ترین کُشتار تاریخ ایران، دوره‌ی طولانی از عُسرت آغاز می‌شود، و داروندار اندیشه‌ی ایرانی به‌عرفانی می‌رود که با فاصله‌گرفتن هرچه بیش‌تر از واقعیت، هر روز مبتذل‌تر شد، تا این‌که عملاً اثری از آثار این اندیشه باقی نماند، و در آستانه‌ی مشروطه، با اندیشه‌ای سراسر نوین آشنا شدیم، که جمود سنت در هضم آن ناتوان بود، و هنوز که هنوز است، نتوانسته‌ایم سنتی نو بر پایه‌ی آن برسازیم.

در مقابل، اروپای عصر زمین‌لرزه‌ی لیسبون، در آستانه‌ی زمانه‌ی روشن‌گری ایستاده‌بود؛ زمانه‌ای که دیر یا زود متولد می‌شد، و این زمین‌لرزه تنها کاتالیزگری بود که شاید این تولد را به‌جلو انداخت: از همین رو، سال ۱۷۵۵ میلادی را می‌توان نقطه‌ی آغاز سیطره‌ی روشن‌گری، تفوق عقل مستقل، و رواج عقلانیت در جامعه و، هم‌زمان، سپیده‌دم تاریخ عُرفی (=سکولار) شدن حکم‌رانی در اروپا و، بعداً، اصدار آن به‌بیش‌تر نقاط عالَم قلم‌داد کرد. سال صفر تاریخ مدرنیته، سال ۱۷۵۵ تاریخ میلادی‌ست.

سال ۱۳۹۸ سال خوبی برای ایران نبود: مجموعه‌ای از بلایای طبیعی، در کنار فجایعی انسانی، با همه‌گیری ویروسی هم‌راه شد، که به‌صغیر و کبیر، پول‌دار و بی‌پول، مسئول و نامسئول، مدیر و کارمند، رحم نمی‌کند؛ در این میان، بی‌تدبیری دولت نقش اصلی را در این فجایع داشت ـــ روشن‌ترین قرینه‌ی بی‌کفایتی عمومی در عرصه‌ی حکم‌رانی، صادرات این ویروس به‌مجموعه‌ای از کشورهای دنیاست. فارغ از نقد مجموعه‌ی دست‌گاه سیاسی در مدیریت معضلاتی که بر سرمان آوار شدند، به‌نظر می‌رسد اتفاق دیگری نیز در حال رخ‌دادن است، که اهمیت آن کم‌تر از آن‌چه گفتم نیست.

ظاهراً کرونا در قم کشف و شایع شده‌است؛ مرکز جریان اصلی تشیع در ایران، که پای‌گاه مستحکم جمهوری‌اسلامی نیز به‌شمار می‌رود. با رواج این ویروس در کشور، تقریباً تمام گردهم‌آیی‌های دینی و غیردین در کشور، بنا به‌منطق روشن جلوگیری از رواج بیش‌تر ویروسی که گویا درمان مشخصی هم ندارد، محدود شدند؛ با این حال، قم از وضعیتی استثنایی برخوردار شد: نه‌تنها اقدامات محدودکننده‌ی زیارت حرم حضرت معصومه کأن‌لم‌یکن شدند، تنها شهری که امروز نمازجمعه در آن برگزار می‌شود، همین شهر است. واضح است که این اقدامات سبب می‌شود کرونا هرچه بیش‌تر قربانی بگیرد، ولی مخالفان اقدامات تحدیدی، گرچه از صحت این گزاره مطلع‌اند، جور دیگری بِدان می‌نگرند.

با وقوع زنجیره‌ای از علت‌ها، اکنون مذهبِ مخالفان محدودسازی اَعمال مذهبی جمعی، رویاروی علم تجربی ایستاده‌است: بدین‌معنا که حامیان برگزاری این مراسم، مجموعه‌ی باورها و نگرش‌های‌شان را در تعارض با توصیه‌های علمی می‌بینند، و نمی‌توانند بپذیرند که «دارالشفاء» هم می‌تواند آلوده به‌ویروس شود؛ برای همین هم به‌هر دست‌آویزی تمسک می‌جویند ـــ از این‌که روایات دینی بر یافته‌های علمی ارجحیت دارند، تا این‌که نانوذرات نقره‌ی موجود در ضریح عاملی ضدویروسی‌ست (اگر طلا باشد چطور؟). نکته‌ی مهم این‌جاست که با رواج شبکه‌های اجتماعی، ناخواسته تصویری ضدعلمی از این مذهب به‌عموم عرضه شده‌است، که حامیان آن وَقْعی هم به‌حال عموم مردم نمی‌نهند.

پیش‌تر نوشته‌بودم که دین در عصر مدرن امتناع نظری دارد: تعین این گزاره اکنون به‌وقوع پیوسته‌است؛ آن‌جا که شماری از مؤمنان علناً با این معارضه مواجه شده‌اند، و شمار بسیار بیش‌تری نیز در اندرون‌شان با این چالش دست‌وپنجه نرم می‌کنند، که: خدا چگونه اجازه می‌دهد مضجع مبارکی آلوده به‌ویروسی خطرناک شود؟ چگونه راضی می‌شود زائران و مجاوران و بَست‌نشینان حرم امن الٰهی بیمار شوند؟ همین پرسش‌ها را مسیحیانی که آوار کلیسای لیسبون بر سرشان ریخت، و نجات‌یافتگانی که با سونامی به‌کام مرگ رفتند، از خود می‌پرسیدند؛ چنان‌که بازماندگان از خود پرسیدند، و روایت‌گرانی هم پیدا شدند و قصه‌ی مدرنیته را نوشتند.

دین انبانی از پاسخ‌ها به‌این پرسش‌ها دارد؛ با این حال، این پاسخ‌ها در برخورد با «مسئله‌ی بقاء»، که اصلی‌ترین سائق بشر است، چندان کارایی ندارند: آدمی‌زادِ در معرض کرونا نمی‌خواهد بداند خدا از طریق اسبابْ اراده‌اش را جاری می‌کند، و اِبا دارد از این‌که خارق این علل باشد؛ او می‌خواهد از مهلکه نجات پیدا کند و زنده بماند، و می‌بیند که علم تجربی، بی‌آن‌که ارجاعی به‌هیچ امر فراواقعی بدهد، با فرض بنیادین خطاپذیری و ابتناء بر «نمی‌دانم»، در تاریکی راه می‌گشاید، و با اتخاذ یک‌روشِ خُنثا، راه حل‌وفصل تمامی مسائل را بالأخره پیدا می‌کند.

و طبیعی‌ست که آدمیان علم را برمی‌گزینند، و جالب این‌جاست که اکنون ـــ به‌دلایلی که بعداً بیش‌تر درباره‌اش خواهم‌نوشت ـــ اوضاع‌مان، خصوصاً از بُعد سیاسی، تا اندازه‌ای شبیه به‌اوضاعی‌ست که زمین‌لرزه‌ی لیسبون در آن به‌وقوع پیوست، و ساخت سیاسی‌مان، به‌مانند اروپای پیشامدرن، بر پایه‌ی «ولایت مطلقه» ایستاده‌است، که اتفاقاً هم در این‌جا و هم در آن‌جا، اصلی‌ترین عامل عُرفی‌سازی (سکولاریسم) سیاسی‌ست؛ بدین‌ترتیب، گمان می‌کنم با تحولی فوری در دین‌داری روبه‌رو شویم، که دین را به‌جای واقعی‌اش بازگردانَد ـــ چنین تحولی می‌تواند پیش‌درآمدی بر تحولاتی دیگر باشد، که شاید سپهر سیاسی ایران را دگرگون سازد.

شاید آیندگان سال ۱۳۹۸ را معادل سال ۱۷۵۵ بدانند، و شیوع کرونا را با زمین‌لرزه‌ی لیسبون هم‌ارز قلم‌داد کنند.

۰ نظر ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۱۳:۳۰
محمدعلی کاظم‌نظری

نخستین یادداشت این وبلاگ در سال جاری، درباره‌ی سیل ویران‌گری بود که چند استان کشور را درنوردیده‌بود؛ در آغاز آن نوشته، چنین اشاره کرده‌بودم:

درباره‌ی سیل فراوان نوشته‌اند؛ انواع خبرها و تحلیل‌ها، درباره‌ی علل بروز سیل و تعلل مسئولان و به‌جان هم افتادن این و آن درباره‌ی این‌که مقصر کی‌ست و چه باید کرد و چه نباید کرد و غیر ذالک، هر ثانیه منتشر می‌شود و چونان سیلی پُرشتاب می‌آید و می‌رود. واکنش‌های احساسی و هیجان‌زده البته طبیعی‌ست؛ آدمی‌ست و طبیعتاً می‌ترسد و به‌همه‌چیز چنگ می‌زند و مدام حرف می‌زند، ولی انتظاری که همه‌جا وجود دارد این است که با گذر از زمان فاجعه، به‌گذشته بنگریم و برای آینده درس بگیریم: انتظاری که برای ایرانِ امروز، فارغ از حکومتی که در آن بر سر کار است، تقریباً بی‌معناست.

نگران‌کننده این‌جاست که توصیف فوق را درباره‌ی هر بحرانی در ایران امروز می‌توان به‌کار برد: سیلی که آمده و لرستان را درگیر خود کرده‌است و، البته، ویروسی که شتابان به‌جان آدمیان افتاده‌است؛ ماهیت انسان و وضعیت مدیریت کشور و حکم‌رانی بر مملکت، در ایام بحران است که هویدا می‌شود، و این روزها خیلی چیزها عیان شده‌است ـــ اگرچه به‌علت همان قطع رابطه‌ی میان اندیشه و واقعیت در ایرانِ امروز، این موج که بگذرد، همه‌چیز دوباره پشت نقاب مناسبات اجتماعی پنهان خواهدشد؛ بی آن‌که چیزی عوض شود، یا کسی تصمیم بگیرد دست به‌تأملی جدی درباره‌ی اوضاع جاری کشور و چشم‌انداز آن بزند.

کرونا واقعیت شیوه‌ی حکومت‌داری‌مان را به‌ما نشان داده‌است؛ حُسن این بحران ویروسی، که هم‌زمان خوی منفعت‌طلب و سودجوی آدمی‌زاد را از پرده برون کرده‌است، و خصلت جنگی جامعه‌ی‌مان را به‌روشنی عیان ساخته‌است، که به‌بیان هابز در آن «جنگ همه با همه» را شاهد هستیم، این است که به‌علت هراس صحیح یا ناصحیحی که به‌دنبال آورده‌است، همه‌ی مناسبات نمایشی مردمان را دود کرده و به‌هوا فرستاده‌است: امروز اگر هر اتفاقی هم بیافتد، هیچ‌کس، حتا سرسخت‌ترین معترضان یا هواداران حکومت نیز، در اعتراض به‌حکومت یا هواداری از آن به‌خیابان نخواهدآمد؛ سهل است، کسی این را هم یادش نیست که، به‌قول مشهور در شبکه‌های اجتماعی، «چرا موشک دوم را زدند؟» ـــ همه می‌خواهیم زنده بمانیم.

دیروز که رفته‌بودم مایع شوینده‌ی لباس بخرم، دیدم قفسه‌های فروش‌گاه زنجیره‌ای نزدیک خانه‌ی‌مان تقریباً خالی‌ست: هرچه قابل نگه‌داری‌ست و می‌توان خورد، از کنسرو ماهی تُن، تا ماکارونی و حبوبات و غلات و نان و برنج، همه را از ترس قرنطینه‌ی تهران برده‌بودند؛ در این میان، حتا یک‌لحظه هم فکر نکرده‌بودند که قرنطینه‌ی شهری به‌بزرگی تهران چنان توان و ظرفیت لجستیکی می‌خواهد که بعید است حکومتی که حتا از توزیع بهینه‌ی ماسک و ضدعفونی‌کننده ناتوان است، بتواند از عهده‌ی آن برآید: هنوز که بنا بر آمارهای رسمی چیزی نشده، شماری از مقامات هم مبتلاء شده‌اند، ما معمولی‌ها به‌کنار.

روشن است که شمار مبتلایان بسیار فراتر از این‌هاست: وقتی هرکه از ایران به‌کشورهای دیگر، از کویت تا بحرین و، حتا، کانادا، سفر کرده آن کشورها را هم آلوده کرده‌است، و نرخ مرگ‌ومیر ناشی از این ویروس فقط در ایران با میانگین جهانی متفاوت است، یعنی تعداد مبتلایان چیزی نیست که اعلام می‌شود (یک‌گمانه‌زنی آماری ظاهراً معتبر شمار مبتلایان را در بهترین حالت ۳۷۷۰ نفر، در بدترین حالت ۵۳۴۷۰ نفر و، احتمالاً، حدود ۱۸۳۰۰ نفر برآورد کرده‌است). برخلاف تصور مرسوم، که این موضوع را ناشی از مخفی‌کاری نهادینه در ساخت قدرت سیاسی کشور می‌دانند، من فکر می‌کنم این موضوع نه ناشی از پنهان‌کاری برای مثلاً افزایش مشارکت در انتخابات یا حضور مردم در راه‌پیمایی ۲۲ بهمن، که ناشی از بی‌تدبیری و ندانم‌کاری بود.

مطابق روش معهود نظام برای برخورد با بحران‌ها، که تا کارد به‌استخوان نرسیده آن را جدی نمی‌گیرد، و به‌واسطه‌ی معضلات سیاسی‌ای که در عرصه‌ی بین‌الملل با آن پنجه‌درپنجه‌ایم، دچار خطای محاسباتی می‌شود که موضوع جدی نیست و صرفاً جوسازی رسانه‌های خارجی‌ست، این‌بار هم به‌نظر می‌رسد تحلیل‌هایی که به‌کرونا با نگاه توطئه می‌نگریستند غلبه یافتند، و مانع از اقدام به‌موقع شدند ـــ این همان تُف‌مالی تاریخی عصر عُسرت است، که ربط میان نظر و عمل را سوزانده‌است. دولت این ویروس را جدی نگرفت؛ با چین مماشات کرد، و شد اینی که می‌بینیم: تنها زمانی خبر کرونا علنی شد، که دیگر نمی‌شد آن را به‌این‌سو و آن‌سو حوالت داد، و شمار مرگ‌ومیر ناشی از آن غیر قابل چشم‌پوشی شده‌بود؛ ضمن این‌که بحران به‌قدری جدی شده‌بود که به‌بیت برخی مراجع، مجلس شورای اسلامی، و برخی مقامات دولت هم رسیده‌بود.

طبیعی‌ست که در وضعیت بحرانی شاهد بروز مناسبات جنگی در جامعه باشیم: همه می‌خواهند از مهلکه جان به‌در ببرند؛ مشکل جامعه‌ی امروز ایران این است که در غیاب سیل و کرونا و زمین‌لرزه و غیرذالک هم، مردمانش با یک‌دیگر سر جنگ دارند ـــ همه از تجربه‌ی مشابهی در این زمینه برخورداریم، که تا کم‌ترین تکانه‌ای به‌مان وارد می‌شود، فوراً در وضعیت دفاعی قرار می‌گیریم، و قصد دفاع و مبارزه می‌کنیم. در واقع، در نوعی بی‌هنجاری سرگردان هستیم، که ویژگی جوامعی‌ست که در حال تجربه‌ی تحولات مدرن با سرعتی دیوانه‌کننده‌اند: برخلاف غرب، که مهد مدرنیته بوده‌است، و سیر تاریخی آن را در دست‌کم سه سده ساخته‌است، ما در شرایطی زندگی می‌کنیم که تمامی تحولات را باید در کسری از روز تجربه کنیم، و با بمباران خبر، تصویر، ویدیو، هرچه داریم و نداریم فراموش کنیم. ما مبتلا به‌نِسیان شده‌ایم؛ حد نهایی ظرف حافظه‌ی‌مان یک‌روز است: روشن است که در چنین وضعیتی، اساساً امکان شکل‌گیری هنجار وجود ندارد و، صرفاً، باید زنده بمانیم، و اگر پول داشتیم، خوش باشیم؛ نه این‌که به‌تأملاتی بپردازیم که نیازمند وقت و ملاحظه‌اند.

این بحران را هم از سر می‌گذرانیم؛ ولی چالش عمیقی که پیش روی تمدن ماست، و این حیات جامعه در وضعیت جنگی دائمی را رقم زده‌است، نیازمند چاره‌جویی جدی‌ست: با این حال، همه چنان درگیری زنده‌مانی هستیم، و می‌خواهیم خودمان را از مهلکه نجات دهیم، که بعید است دست به‌اقدامی جدی بزنیم. چشم‌انداز روشن نیست، و تاریکی اصلاً مربوط به‌این نیست که چه‌حکومتی در ایران بر سر کار باشد، بلکه راجع به‌این است که اساساً ایرانی در کار باشد یا خیر.

این نگران‌کننده است.

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۳۱
محمدعلی کاظم‌نظری

از دیرباز، هرگاه می‌خواستم گفتار و کردار هریک از کنش‌گران سیاسی را بررسی کنم، ابتدا نگاه می‌کردم از کجا پول درمی‌آورند: هر کنش‌گری که انگل این و آن بود، بی‌بروبرگرد مردود بوده و هست؛ از همین‌جاست که هیچ گفتار و کرداری از تمامی حقوق‌بگیران اندیش‌کده‌های این‌سو و آن‌سو، فارغ از موضع و اسم و عنوانی که دارند، اصلاً نمی‌تواند مورد توجه باشد، و از همین‌جاست که کنش‌گرانی مانند درویش‌های گنابادی، یا فعالان ملی‌مذهبی، اصولاً قابلیت ملاحظه و ارزیابی می‌یابند، زیرا آن‌ها از موضع‌گیری‌شان نان درنمی‌آورند، که لازم باشد دست‌مالی در دست داشته‌باشند، که هم جهت وزش پول را تشخیص دهند، و هم کفش‌های تأمین‌کننده‌ی بودجه را پاک کنند.

از این ارزیابی می‌توان این نتیجه‌ی سرراست را گرفت که استقلال بر آزادی تقدم دارد؛ زیرا شخصی که دارای استقلال است، و این استقلال به‌معنای قابلیت تصمیم‌گیری در خصوص ابعاد مالی و وجوه اقتصادی زندگی‌اش، حال یا با قناعت‌پیشگی، که خیلی محدود است، یا با وُسع روزی‌ست، از این امکان برخوردار می‌شود که درباره‌ی موضوعات فارغ از منافع فوری اقتصادی اظهارنظر کند: بدین‌ترتیب، در مورد کسی که از چنین استقلالی بی‌بهره است، می‌توان گفت که اساساً امکان اظهارنظر بی‌توجه به‌منافع عاجل مالی را ندارد. البته روشن است که پشت‌بند هر اظهارنظری نوع از پی‌گیری منافع نهفته است، ولی درباره‌ی کسی که از نعمت استقلال برخوردار است، این منافع می‌توانند چندان کوتاه‌مدت و فوری نباشند، و فرصت را برای تولد انتزاع، و بروز آراء مفیدتر به‌حال عموم، و نه شخص یادشده، فراهم آورند.

و از همین‌جاست که در سپیده‌دَمان مردم‌سالاری، در یونان باستان، حق مشارکت سیاسی محدود به‌کسانی بود که میزان مشخصی از دارایی را در اختیار داشتند، و تا مدت‌ها نیز، مالکیت زمین یک‌شرط مهم داراشدن حقوق سیاسی بود. عجالتاً کاری به‌این نداریم که چگونه این شرط از شروط داراشدن حقوق سیاسی حذف، و برخی از این حقوق ذاتی نوع بشر تلقی شدند؛ ولی باید توجه داشته‌باشیم که موضع‌گیری سیاسی، حتا در کمینه‌ای‌ترین حالت خود، که رأی‌دادن باشد، مستلزم حدی از استقلال مالی‌ست، که استقلال رأی و مطالبه‌گری را به‌دنبال می‌آورد. اتخاذ روی‌کرد سلبی، برای محدودکردن مشارکت سیاسی به‌کسانی که از استقلال مالی برخوردارند، احتمالاً خطر اُلیگارشی را به‌دنبال می‌آورَد؛ برای همین، ای‌بسا بهبود شرایط اقتصادی برای عموم شهروندان، یگانه راه دست‌یابی به‌یک‌مردم‌سالاری راستین باشد (مُراد آمارتیا سِن از «توسعه یعنی آزادی» احتمالاً یک‌چنین چیزی‌ست): رأی‌دهندگانی که رأی‌شان را نمی‌فروشند؛ اما اگر هم بخواهند بفروشند، ارزان نمی‌فروشند، و حواس‌شان هست رأی‌شان باید به‌برنامه‌ی مدون داده‌شود، و پی‌گیری‌های بعدی را هم توأم با نظارت به‌دنبال داشته‌باشد.

جالب است که همین اندازه از استقلال مالی مستلزم کنش‌های عمیق‌تر و گسترده‌تر سیاسی هم هست: مثلاً برای بروز یک‌انقلاب، و شکل‌گیری خودآگاهی‌ای که لازمه‌ی نظریه‌پردازی برای اجتماع شهروندان حول یک‌دالّ مرکزی جهت براندازی ساخت سیاسی‌ست، شکم‌ها نباید گرسنه باشد؛ وگرنه اساساً چیزی جز پی‌گیری مطالبات اقتصادی دم‌دستی نمی‌تواند در دستور کار قرار گیرد، هیچ تعهد عمیقی به‌یک‌آرمان مشترک جمعی نمی‌تواند پدیدار شود، و هیچ مقصود متعالی‌ای قابلیت تعقیب نخواهدداشت. ریشه‌ی فقدان هرگونه موضع‌گیری، مطالبه، و یا شعار اقتصادی در جریان انقلاب ۱۳۵۷ نیز، احتمالاً جایی همین حوالی‌ست؛ مردمانی با شکم‌های نسبتاً سیر، گردن به‌یک‌آرمان مشترک جمعی گذاشتند، و به‌دنبال آزادی دَویدند.

فارغ از مشارکت سیاسی در سطوح حداقلی، در سطوح بالاتر این مشارکت، از قبیل قراردادن خود در معرض آراء مردم جهت تصدی سِمت نمایندگی و یا دیگر سِمَت‌های اجرایی نیز، مهم‌ترین لازمه‌ی کارْ استقلال مالی‌ست، و این استقلال باید معنادار باشد، و با کاسه‌لیسی و نوکیسگی و رانت‌های گوناگون حاصل نشده‌باشد، وگرنه تصدی آن سِمَت را به‌محملی برای پی‌گیری منافع شخصی، واسطه‌گری، دلّالی، و جلب نظر شرکای تجاری تبدیل خواهدکرد؛ چنان‌که تصدی چنین سِمَتی از سوی یک‌آدم گرسنه، سبب می‌شود نظیر همین اتفاق بیافتد، و «گدا معتبر شود». لازم به‌تِذکار است که مرادم از «گرسنه» لزوماً فقیر یا ندار نیست؛ بلکه مرادم شخصی‌ست که برای رهاکردن خودش از وضعیتی که در آن گرفتار است به‌هیچ قاعده‌ای برای بازی پای‌بند نیست، و برای همین هم تنها و تنها به‌دنبال جمع‌کردن پول برای خودش است: ریشه‌ی «گُه‌خوری» یک‌نماینده‌ی مجلس که سابقاً درباره‌اش از منظر حقوقی نوشته‌بودم در همین‌جاست، که طرف تا لکسوس آبی را دیده‌است، حتا نتوانسته‌است اصول لابی‌گری را به‌درستی اجراء کند.

بدین‌ترتیب، لازمه‌ی خودمختاری در بُعد شخصی، که یکی از مهم‌ترین ارکان آزادی‌ست و، به‌بیان آیزایا برلین، صرف‌نظر از وجود و یا فقدان آزادی منفی، برسازنده‌ی آزادی مثبت است، از دید من همین استقلالی‌ست که درباره‌اش نوشتم؛ بعدتر باید درباره‌ی همین موضوع، در بُعد ملی، شماره‌ی دیگری از همین مطلب را قلمی کنم.

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۱۵
محمدعلی کاظم‌نظری

ظاهراً کم‌تر از ۱۰ روز تا آخرین مهلت الحاق کامل ایران به‌گروه ویژه‌ی اقدام مالی باقی مانده‌است؛ با این حال، کم‌تر خبری از این قضیه منتشر نمی‌شود: اخبار نوعاً حول برف، ۲۲ بهمن و، البته، دعواهای زرگری متنوع درباره‌ی انتخابات مجلس دور می‌زنند؛ و این یعنی خبرهایی هست.

قاعدتاً جمهوری‌اسلامی در ادامه‌ی مسیری که سال‌هاست آغاز کرده‌است، ناگزیر است پرونده‌ی فَتْف را نیز ببندد؛ هم‌چنان‌که پرونده‌ی ظرفیت هسته‌ای‌اش را بست، و در مورد نقش‌آفرینی منطقه‌ای هم ظاهراً دارد با ترکیه و عربستان به‌تعادل می‌رسد: موضوع موشک‌ها هم قابلیت حل‌وفصل دارد؛ قلب راکتور آب سنگین اراک، با آن همه قابلیت راه‌بردی، از جای خود درآمد ـــ موشک که جای خود دارد.

سفیر روسیه هُش‌دار ملایمی داده‌است مبنی بر این‌که در صورت عدم‌پیوستن به‌گروه ویژه ممکن است مشکلاتی به‌وقوع بپیوندد؛ بدین‌ترتیب، بعید نیست که تکلیف مسئله به‌زودی روشن شود: یا این‌که مهلت ایران برای دورماندن از فهرست سیاه تمدید شود، تا مذاکرات درباره‌ی این موضوع ـــ به‌عنوان یکی از اجزای برجام‌های بعدی ـــ با دیگر اجزاء آن توأم با یک‌دیگر به‌نتیجه برسد؛ یا این‌که ایران معاهدات را با امضاء یک‌مقام اجرایی بپذیرد و، با تشکیل مجلس بعدی، شاهد یک‌تصویب یک‌شبه‌ی دیگر باشیم (احتمالاً یک‌مجلس تاب دو تصویب یک‌شبه را ندارد).

اظهارات مقامات مرتبط هم مبیّن این است که نگرانی درباره‌ی سرنوشت معاهدات باقی‌مانده ندارند؛ در غیر این صورت، با وفور مصاحبه‌های ضدونقیض، و نوعی جنگ رسانه‌ای، روبه‌رو می‌شدیم: نه این‌که شخصیتی چون میرسلیم تازه یادش بیافتد درباره‌ی فَتْف سخن‌سرایی کند؛ آن هم با لحنی که به‌روشنی دالّ بر پذیرش کل ماجراست. بنابراین، یکی دیگر از محل‌های اختلاف ایران و غرب (بخوانید ایالات‌متحد) در حال حل‌وفصل است؛ به‌هر حال، انبوه مال‌های ساخته‌شده و نیمه‌ساز برای شرایط صلح برپا می‌شوند، نه در آستانه‌ی جنگ.

چنان‌که پیش‌تر هم نوشته‌ام، چشم‌انداز کشور به‌رغم تمامی این‌ها چندان روشن نیست: در غیاب عامل وحدت‌بخشی مانند حزب کمونیست چین، که بتواند انضمام به‌نظم جهانی را تسهیل، و مانند ضربه‌گیری در برابر تکانه‌های ناشی از آن عمل کند، انضمام ایران می‌تواند سرآغاز آشفتگی‌هایی پیش‌بینی‌ناپذیر باشد؛ و این‌جاست که فقدان شخصیتی چون سردار سلیمانی احساس می‌شود، که از ظرفیت فراوانی برای تسهیل فرآیند انضمام برخوردار بود.

و اصلاً شاید به‌همین خاطر هم ترور شد.

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۳۰
محمدعلی کاظم‌نظری

رفتم به‌تماشای «کارنامه‌ی بُنْدارِ بیدَخْش» (عجب مصیبتی‌ست که برای درست‌خواندن ترکیبی کاملاً فارسی باید آوانگاری کنیم)؛ یکی از «بَرخوانی»های سه‌گانه‌ی بهرام بیضایی. دوتای دیگر این‌ها هستند: «آرش» و «اَژْدِهاک»؛ همگی با محوریت داستان‌هایی کهن از ایران باستان، و با فُرمی مشابه نَقّالی ـــ برای همین هم هست که بیضایی نام این نمایش‌نامه‌ها را «بَرخوانی» گذاشته‌است؛ یعنی بازی‌گر باید متن را از بَر بخواند، و دیالوگ و صحنه‌پردازی و اشاره به‌حالت سخن‌گویی بازی‌گران در متن درج نمی‌شود.

«کارنامه...» برای اجراء با دو بَرخوان نوشته شده‌است، و قصه‌ی ساختن جام جهان‌نما برای جَمـ(ـشید) را روایت می‌کند، که بیدَخش (=وزیر) او، که نامش بُندار است، برایش ساخته‌است و همه‌چیز را در آن می‌بیند؛ ماجرا از آن‌جا شروع می‌شود که جَم از بُندار می‌پرسد آیا می‌توانی جامی چنین بسازی، و او می‌گوید: «آری می‌توانم؛ مگر نه به‌این شایستگی!»؛ این‌جاست که جَم به‌تردید می‌افتد که اگر بُندار می‌تواند چنین چیزی را دوباره بسازد، از کجا معلوم پیش‌تر نساخته‌باشد؟ از کجا معلوم برای دشمنان جَم نسازد؟ از کجا معلوم برای خودش نساخته‌باشد و یا نسازد؟

با به‌زندان‌افکندن بُندار، تک‌گویی‌های این دو شخصیت محوری نمایش به‌ترتیب آغاز می‌شود: بُندار گلایه می‌کند که چرا «رویینه‌دِژ»، زندانی که خود ساخته‌است، هیچ راه فراری به‌جز مرگ ندارد، و جَم با تردیدهای کُشنده‌اش دست‌وپنجه نرم می‌کند. ویژگی متن نمایش این است که از تک‌گویی‌های پی‌درپی تشکیل شده‌است؛ بنابراین، بخش عمده‌ی اجراء به‌خلاقیت کارگردان محول می‌شود، و هریک از اجراءهای این اثر، صرف‌نظر از اصل تفسیربرداری متون، می‌توانند تفاوت‌های اساسی با دیگر اجراءها داشته‌باشند.

در اجرای فعلی «کارنامه...»، آمادگی ذهنی و بدنی گروه نمایش، و خلاقیت‌های ساده‌ی کارگردان، سبب شده‌است با صحنه‌ای به‌غایت پیراسته، به‌رغم متن پیچیده و سنگین اثر، با نمایشی زیبا و اثرگذار روبه‌رو باشیم. در این میان، دو بازی‌گر اصلی ـــ علی جهان‌جونیا (در نقش جَم، که هم‌زمان کارگردان نیز هست) و علی فرجی (در نقش بُندار) ـــ واقعاً از جان مایه می‌گذارند؛ خوب و باورپذیر بازی می‌کنند و، به‌ویژه دومی، حقیقتاً از عهده برآمده‌است؛ هر دو بدون تُپُق، و با حرکت‌های حساب‌شده‌ی صورت و بدن.

بُن‌مایه‌ی اثر همان دغدغه‌ی دیرین بیضایی در نسبت قدرت و دانش است؛ چیزی که در آثار دیگر او، نظیر «طومار شیخ شَرْزین» و یا «دیباچه‌ی نوین شاه‌نامه» هم، تکرار شده‌است: خردمندی که عمری را بر سر دانش گذاشته‌است، با قدرت‌مندی درگیر می‌شود که می‌داند سرچشمه‌ی هر قدرتی دانش است، و می‌خواهد دانش‌مند خوش‌نیتی را که جلوی او ایستاده‌است از سر راه بردارد، و دانش او را برای خود بردارد، و یا این‌که آن را بسوزاند، تا دیگر کسی جلودارش نباشد؛ شیخ شرزین را کور می‌کنند، و بُندار را می‌کُشند.

در «کارنامه...» نیز، بُندار می‌پندارد با ساختن جام جهان‌بین برای جمشید، که دست‌کم تا پیش از خودکامگی‌اش پادشاهی بود که فرّه ایزدی داشت، و با عدل‌وداد حکم می‌رانْد، به‌یاری مردمان می‌شتابد؛ غافل از این‌که دادن دانش بی‌پایان به‌قدرت، او را به‌دیو هفت‌سری بدل می‌کند که هیچ‌کس را یارای ایستادگی در برابرش نیست. این‌جاست که بُندار در پیش‌گاه تاریخ خود را به‌محاکمه می‌کِشد، ولی از شاگردی که برای متهم‌کردن او آمده می‌خواهد ماجرا را برای آیندگان بنویسد، تا نگویند: «ما این دانش نداشتیم!».

شخصاً فکر می‌کنم بیضایی خودْ آیینه‌ای از تمام شخصیت‌هایی باشد که با این جان‌مایه درباره‌ی‌شان نمایش پرداخته‌است: از بُندار، تا فردوسی، و شیخ شَرزین؛ شدیداً افسوس می‌خورم که نمی‌گذارند در ایران، خانه‌ای که به‌آن عشق می‌ورزد، بخواند و بنویسد و بسازد و بیاموزد.

۰ نظر ۰۷ بهمن ۹۸ ، ۱۰:۳۵
محمدعلی کاظم‌نظری

جمهوری‌اسلامی سه‌دارایی راه‌بردی داشت: توان دست‌یابی به‌جنگ‌افزار هسته‌ای در زمان اندک؛ دقت و بُرد موشک‌های ساخت داخل، که علاوه بر تمهید توان دفاعی، قابلیت بازدارنده هم داشت؛ و تحرک منطقه‌ای، با روی‌کردی که پیش‌تر درباره‌اش نوشته‌ام. می‌گویم داشت: چون اولی را در جریان برجام از دست دادیم؛ دو مورد دیگر نیز در دو هفته‌ی اخیر از کف رفت.

اساس برجام یک‌معامله بود: دادن توان هسته‌ای در مقابل ستاندن قطع‌نامه‌ای از شورای امنیت، مبنی بر این‌که ایران یک‌کشور عادی‌ست؛ نه کشوری که مخلّ صلح و امنیت بین‌الملل است. دالّ مرکزی این معامله تصمیم راه‌بردی نظام برای پیوستن به‌نظم جهانی به‌عنوان یک‌دولت عادی، و نه یک‌حکومت انقلابی که مناسبات جهانی را برنمی‌تابد، بود.

در جریان برجام، در ازای قطع‌نامه‌ای که با خارج‌کردن ایران از ذیل فصل هفتم منشور ملل متحد، تحریم‌ها را نیز برمی‌داشت، یکی از دارایی‌های راه‌بردی‌مان را از دست دادیم، تا در قطع‌نامه‌ی ۲۲۳۱ شورای امنیت، به‌عنوان یک‌دولت عادی مورد شناسایی نهادی قرار بگیریم که بنا به‌توافق اکثریت قریب به‌اتفاق کشورها، «مسئولیت اولیه‌ی حفظ صلح و امنیت بین‌المللی» را برعهده دارد.

در دو هفته‌ی گذشته و، پس از ترور سردار قاسم سلیمانی، به‌رغم همه‌ی سروصداها، عملاً متوجه بوده‌ایم که کاری از دست‌مان ساخته نیست: در رثای سرباز وطن سوگ‌واری کردیم؛ ولی در پاسخ به‌این ترور به‌پای‌گاهی حمله کردیم که دست‌کم چهار ساعت پیش‌تر با واسطه گفته‌بودیم قصد داریم چند موشک به‌سوی آن پرتاب کنیم، تا پای‌گاه کاملاً تخلیه شود.

با ازدست‌دادن سردار سلیمانی، عملاً ظرفیت تحرک منطقه‌ای‌مان به‌میزان قابل‌ملاحظه‌ای تحلیل رفت؛ آن تحرک و نقش‌آفرینی مؤثری که سلیمانی در منطقه داشت، وَلو آن‌که با هم‌راهی فرمان‌دِه کنونی نیروی قدس سپاه صورت گرفته‌باشد، تا آینده‌ی قابل‌پیش‌بینی و به‌دلایل قابل‌درک، از جمله مخاطره‌ی فوق‌العاده بالای این تحرک، تقریباً به‌طور واقعی امکان‌پذیر نخواهدبود.

با شلیک پدافند به‌هواپیمای غیرنظامی خودی، اکنون توان موشکی‌مان هم از دست رفته‌است: موشکی که قرار بود پاس‌دار امنیت کشور در مقابل تجاوز بیگانه باشد، اکنون به‌عامل خشم مردم تبدیل شده‌است؛ به‌مانند توان هسته‌ای، که درک آن به‌عنوان مسبب وضع تحریم‌ها، جمله‌ی «چرخیدن هم‌زمان چرخ سانتریفیوژ و چرخ زندگی مردم» را به‌برگ برنده‌ی انتخابات ۱۳۹۲ بدل کرد.

چگونه ممکن است تنها در دو هفته و، با سرعتی باورنکردنی، این دو دارایی راه‌بردی از کف بروند؟ واقعیت این است که نظام در مسیر انضمام حرکت می‌کند: ما ناگزیر از این هستیم که از حکومتی انقلابی به‌یک‌دولت معمولی بدل شویم؛ تمام اوضاع‌واحوال بر این تبدل دلالت دارند: وفور «مال»هایی که هر روز در حال توسعه‌اند، برای اوضاع جنگی مناسب نیست.

در این مسیر، لازم است آن دو دارایی راه‌بردی باقی‌مانده را نیز در مقابل دریافت چیزهای دیگری معامله کنیم: تحرک منطقه‌ای را بدهیم، جای پای‌مان را در برخی نقاط راه‌بردی حفظ کنیم و، در عین حال، با اسرائیل نیز به‌عنوان یک‌دولت ملی برخورد کنیم؛ موشک‌ها را بدهیم و، در مقابل، پدافندی دریافت کنیم که دست‌کم هواپیمای غیرنظامی خودی را نزند.

از دید من، هم‌زمانی این روی‌دادها، و سرعت بالای‌شان، مهم‌ترین نکاتی هستند که می‌توان به‌عنوان نگاه به‌سوی دیگر صحنه‌ی شعبده، سرنخ‌هایی را از آن بیرون کشید: سرنخ‌هایی که احتمالاً هیچ‌گاه مستند قابل‌اتکایی درباره‌ی‌شان در اختیار نداشته‌باشیم؛ ولی برای فهم سیر تحولاتی که انتظارمان را می‌کشند، لازم است توجه ویژه‌ای به‌آن‌ها داشته‌باشیم.

به‌ترور سردار سلیمانی توجه کنید: قاسم سلیمانی از چند دهه تجربه‌ی فرمان‌دِهی چریکی میدانی برخوردار بود و، صرف‌نظر از ذکاوتی که در چانه‌زنیِ توأم با نبرد داشت، خبره‌ی جنگ‌های نامتقارن، عملیات فریب، و تحرک پنهانی بود؛ چگونه می‌شود که بدون کم‌ترین اختفاء و در ابتدایی‌ترین شکل ممکن وارد عراق شود، و با دقتی خیره‌کننده هدف حذف فیزیکی قرار گیرد؟

به‌شلیک پدافند به‌هواپیمای اوکراینی توجه کنید: اختیار دستور شلیک پدافند، در وضعیت جنگی، قاعدتاً به‌سطوح پایین‌تر منتقل می‌شود؛ حتا ممکن است این تصمیم از سوی خودِ کاربر پدافند اتخاذ شود. با این حال، کاربری که در این شرایط اختیار پدافند را برعهده می‌گیرد، باید درجه‌داری باشد که از مهارت کافی، توان ذهنی بالا، و شهامت تصمیم‌گیریِ به‌سامان برخوردار است.

پهپادی که خودروی حامل سردار سلیمانی را زد، دقیقاً می‌دانست سردار در چه‌زمانی کجاست؛ پرسش این است که از کجا می‌دانست؟ سفر آشکار سلیمانی به‌عراق، بدون کم‌ترین تدابیر حفاظتی، نشان می‌دهد او احتمالاً به‌خاطر پیامی که برای دولت عراق می‌برد تهدید را اندک ارزیابی کرده‌است؛ با این حال، معلوم است که سفر لو رفته‌بوده: چه‌کسی او را لو داده‌است؟

کاربری که ابتدایی‌ترین مقدمات پدافند را در حد آموزش‌های سربازی بداند، از تمامی ابزارهای لازم برای تشخیص پرنده‌ی نظامی از غیرنظامی برخوردار است، و قدرت تشخیص این دو پرنده را از یک‌دیگر در اختیار دارد؛ اما از همه‌ی این‌ها گذشته، ممکن است پرنده‌ای قصد تجاوز داشته‌باشد، ولی از منطقه‌ی حساس نظامی دور شود؟ چطور ممکن است کاربرِ آتش‌به‌اختیار این را متوجه نشود؟

توضیح آن‌که پدافند مورد بحث دو شلیک انجام داده‌است: اولی به‌هواپیما خورده‌است؛ با برخورد موشک به‌موتور هواپیما، خلبان دور زده‌است تا به‌فرودگاه بازگردد؛ این‌جاست که با تغییر مسیر هواپیما و نزدیکی به‌مرکز حساس نظامی شلیک دوم انجام می‌شود و هواپیما سقوط می‌کند. این فرآیند چرا این‌قدر غیرحرفه‌ای انجام شده‌است؟

روشن است که هرگونه تبیین مبتنی بر آشفتگی عمل‌کردی قابل‌پذیرش نیست: هیچ حکومتی با این حجم از بی‌کفایتی قطعاً نمی‌تواند بیش از چهار دهه، آن هم با ازسرگذراندن انواع تهدیدها، دوام بیاورد؛ بنابراین، برخلاف عباس عبدی که لاپوشانی و دروغ‌گویی درباره‌ی سقوط هواپیمای اوکراینی را بحرانی می‌داند، از دید من ماجرا اساساً چیز دیگری‌ست.

به‌گمان من، هم ترور سردار سلیمانی و هم شلیک پدافند به‌پرنده‌ی غیرنظامی خودی عمداً صورت گرفته‌است؛ بدین‌ترتیب که اطلاعات سفر سلیمانی را برخی لو داده‌اند، و نیرویی هم که پدافند را به‌صورتی که گفتم به‌کار انداخته‌است تعمداً چنین کرده‌است، تا دارایی‌های راه‌بردی ایران از کف بروند، و آماده‌ی مذاکره‌ای نه‌چندان دشوار برای تحقق گام پایانی انضمام باشیم.

طبعاً برجامیان، به‌عنوان گرایشی در نظام که آماده‌ی تعامل با دنیاست، این دو عملیات را طرح‌ریزی و پیاده‌سازی کرده‌اند؛ آن‌ها می‌خواهند خودشان پرچم‌دار انضمام باشند، و نه دیگرانی که می‌خواهند خودشان کار را تمام کنند و، برای همین هم، نه به‌خاطر صیانت از منافع ملی، فریادشان بلند است: این لحظات، احتمالاً مهم‌ترین لحظات تاریخ معاصر این مملکت‌اند.

تحقق این انضمام، آینده‌ی تاریخی ایران را رقم می‌زند؛ هرکس با ترامپ عکس یادگاری بگیرد، هرکس زیر برجامی جامع‌تر از «برنامه‌ی جامع اقدام مشترک» را امضاء کند، هرکس راه‌بر انضمام باشد و این پروژه را به‌اتمام برساند، قدرت‌مندترین و تأثیرگذارترین شخص ایران خواهدشد: اوست که صحنه‌ی بازیِ پسا-انضمام را طراحی، و غنائم را تقسیم خواهدکرد.

در این میان، وقت به‌شدت تنگ است: کمی بیش‌تر از یک‌سال از عمر دولت وقت باقی مانده‌است؛ علاوه بر این، احتمالاً محاسبات برجامیان با برآورد خطر درگذشت برخی مقامات عالی‌رتبه‌ی مؤثر بر فرآیند انضمام صورت می‌گیرد ـــ به‌همین خاطر، می‌خواهند پیش از «روز سرنوشت»، تکلیف روشن شده‌باشد؛ در غیر این صورت، اصلاً نمی‌دانیم چه می‌شود.

نظیر این وضعیت را در دوران ریاست‌جمهوری بنی‌صدر نیز شاهد بوده‌ایم: او، که از وضعیت جسمی نه‌چندان مناسب رهبری خبر داشت، با مجاهدین خلق ائتلاف کرد، تا جنگی خیابانی را رقم بزند، و قدرت را قبضه کند؛ این پروژه با تداوم حیات مرحوم آیت‌الله خمینی شکست خورد، اما بار دیگر در اواخر عمر ایشان تکرار شد (تفصیل این موضوع را به‌فرصت دیگری وامی‌گذارم).

بدین‌ترتیب، دعوای اصلی، چنان‌که قبلاً هم گفته‌ام، بر سر انضمام است؛ این‌که چه‌کسی روبان را قیچی کند: این دعوا، آینده‌ی تاریخی ایران را رقم می‌زند، و قدرت و ثروت و تاریخی که مناقشه بر سر آن است، چنان حیرت‌آور است، که به‌جان‌خریدن مخاطراتی از جنس مخاطراتی که درباره‌ی‌شان نوشته‌ام را، کاملاً عقلانی می‌کنند.

۰ نظر ۲۲ دی ۹۸ ، ۱۳:۰۴
محمدعلی کاظم‌نظری

هر حکومتی اولاً و بالذات در جست‌وجوی بقای خود است: این اصل اولیه‌ی حیات تمام موجودات، از طبیعی تا مصنوعی، است، که حکومت‌ها هم از آن مستثنا نیستند؛ شمول این اصل در طول تاریخ بشر قابل‌ردیابی‌ست، و همه‌ی حکومت‌ها از آن پِی‌رَوی کرده و می‌کنند.

اقتضای اصل حفظ بقاء در روابط بین‌الملل، چیزی‌ست که «توازن قوا» می‌نامند: اگر هم‌سایه‌ات قدرت‌مند است، اگر کشورهای اطرافت قوی هستند، اگر قدرت‌های بزرگ به‌دنبال گسترش منطقه‌ی نفوذشان هستند، و ناگزیر به‌درون حوزه‌ی ملی‌ات پا می‌گذارند، باید تا جایی که می‌شود قدرت‌مند شوی، و یا از قدرت‌شان بکاهی؛ وگرنه مضمحل خواهی‌شد.

ایران ما نیز به‌حکم تاریخ و جغرافیا مشمول همین قاعده است: به‌عنوان کشوری که سرشار از منابع طبیعی و انسانی، و دارای یکی از غنی‌ترین موقعیت‌های راه‌بردی با دست‌رسی به‌آب‌های آزاد، و قرارگیری در مسیر مبادلات تجاری غرب و شرق عالَم است، در معرض انواع تهدیدها هستیم، که هستی‌مان را زیر سؤال می‌برند.

به‌نوبه‌ی خود، ایران در طول تاریخ و، صرف‌نظر از نام و نوع حکومت‌هایی که بر آن فرمان‌روایی کرده‌اند، لازم دیده‌است در عین توجه به‌روی‌کرد ایجابی در تقویت مؤلفه‌های سخت و نرم قدرت خود، روی‌کرد سلبی را در کاستن از قدرت هم‌سایگانش و تعریف مرزهای دفاعی‌اش حتا تا فرسنگ‌ها دورتر از مرزهای سیاسی‌اش در پیش بگیرد.

گاه نیز، تلفیق روی‌کردهای ایجابی و سلبی با یک‌دیگر، سبب شده‌است کاستن از قدرت هم‌سایگان، با ملاحظاتِ برآمده از مؤلفه‌های قدرت نرم توأم شود، تا با بهره‌گیری از ظرفیت‌های تاریخی‌مان، با دافعه‌ی کم‌تری مواجه شویم (چنان‌که کمی بعدتر نوشته‌ام، برای ایذاء اسرائیل از پوشاندن لباس حق‌طلبی و ظلم‌ستیزی در حمایت از گروه‌های فلسطینی غفلت نکرده‌ایم)؛ از این ره‌گذر، تلاش می‌کنم به‌مناقشه‌ای که دهه‌هاست با اسرائیل داریم نگاهی بیاندازم، تا بتوان این پرسش را بررسید: دشمنی با اسرائیل در راستای منافع ملی ماست؟

اگر تعریف دقیق منافع ملی را به‌فرصت دیگری موکول کنیم و، عجالتاً، به‌تعریف معهود این مفهوم اکتفاء کنیم، می‌توانیم به‌گزاره‌ی مهمی در رابطه با پرسش اصلی‌مان دست یابیم: اسرائیل هم‌سایه‌ی قدرت‌مند ماست، که ذاتاً مانند هر حکومت دیگری به‌دنبال توسعه‌ی حوزه‌ی نفوذ خود است؛ با این حال، از منظری در منطقه‌ی خاورمیانه تَکین است ـــ اسرائیل تنها کشور خاورمیانه است که زرادخانه‌ی هسته‌ای دارد.

مناسبات میان ایران و اسرائیل در دوران پهلوی، بَدْواً متأثر از مناسبات میان اَعراب و اسرائیل بود: بدین‌ترتیب، با تکیه بر راه‌برد دشمنِ دشمنِ من، حتا اگر دوست من نباشد، دست‌کم دشمنیِ عاجلی هم با من ندارد، از فرصت اسرائیل بهره‌برداری کردیم، و در مناقشه‌ای که یک‌سوی آن اَعرابی بودند که هریک از ایرانِ شیعه هراسی تاریخی داشته و دارند، طرف اسرائیل را گرفتیم.

با فروش نفت به‌اسرائیل و دریافت فن‌آوری نظامی و غیرنظامی از این کشور، حتا تا جایی پیش رفتیم که برخی سلاح‌های راه‌بردی‌مان را به‌جای آمریکا از اسرائیل تهیه می‌کردیم. با این حال، به‌محض خلاصی نسبی اسرائیل از مناقشه با اَعراب، این کشور نیز طبعاً شروع به‌توسعه‌طلبی می‌کرد، و منافع آن با دیگران دچار تعارض می‌شد.

در این میان، اَعراب تأمین امنیت خودشان را در مقابل مماشات با اسرائیل به‌آمریکا برون‌سپاری کردند؛ توافق شد که بخش زیادی از فروش نفت اَعراب صَرف خرید جنگ‌افزار دفاعی از آمریکا شود، تا در مقابل، ایالات‌متحد مانع از بهره‌گیری اسرائیل از سلاح هسته‌ای شود: بدین‌ترتیب، همگی در یک‌اردوگاه باقی ماندیم ـــ اردوگاه غرب، در میانه‌ی جنگ سرد، میان شرق و غرب.

ایران نیز به‌تقویت قدرت نظامی خود ادامه می‌داد، تا سنگری در برابر نفوذ جبهه‌ی شرق و، به‌نوعی، ژاندارم منطقه باشد؛ با این حال، ذکاوت تاریخی ما در مناسبات بین‌المللی سبب شد به‌محض تقویت قدرت نظامی اسرائیل، حواس‌مان را جمع‌تر کنیم، و به‌تقویت شیعیان جنوب لبنان بپردازیم، تا سنگری در برابر توسعه‌طلبی اسرائیل برپا شود: این البته در امتداد همان سنت حراست از «ممالک محروسه‌ی ایران» از سوی «سلطان شیعیان» هم بود، که شاخص‌ترین نماد آن ـــ شاه‌عباس کبیر ـــ توجه ویژه‌ای را به«جبل‌عامل» ابراز می‌کرد (باید بعداً درباره‌ی تولد دوباره‌ی این اندیشه در نظریه‌ی «ولایت‌فقیه» بنویسم).

نقطه‌ی اوج چنین راه‌بردی، برقراری مناسبات راه‌بردی میان حکومت پهلوی و آقاموسا صدر بود؛ مناسباتی که اگرچه برای جلوگیری از قدرت‌گرفتن گرایش‌های چپ در این منطقه هم برقرار شد، هدفی فراتر را دنبال می‌کرد، و آن، تضعیف موضع اسرائیل در آن منطقه بود: به‌نحوی که سرهنگ مجتبا پاشایی، مسئول بخش خاورمیانه‌ی ساواک، لازمه‌ی احتراز از درگیری در مرزهای غربی کشور را، نبرد در ساحل شرقی مدیترانه، لبنان، می‌دانست.

با وقوع انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷، سیاست خارجی ایران از نگاه به‌غرب، به‌نگاه به‌شرق گرایید (دلایل این تغییر راه‌بردی را در مناسبت با انقطاع چینِ مائو از شوروی در پی مذاکرات پینگ‌پونگ باید بعداً به‌تفصیل مورد بررسی قرار داد). پاسخ طبیعی این تغییر گرایش، در تجاوز نظامی عراق به‌ایران جلوه کرد، که علاوه بر این زمینه‌ی اصلی، متأثر از فرصت‌طلبی عراق به‌عنوان کشور عربی کوچکی در کنار کشور بزرگ ایران برای ضربه‌زدن به‌ما هم بود.

در جریان جنگ، بخش زیادی از توان نظامی‌مان از دست رفت؛ هم‌چنان‌که بر توان نظامی عراق افزوده‌شد و، البته، توان نظامی عراق هم، با وقوع جنگ خلیج‌فارس، کاملاً مستهلک شد، تا هم‌چنان اَبَرقدرتی به‌جز اسرائیل در منطقه نباشد. با این حال، توجه طبیعی ایران به‌اصلی‌ترین قدرت منطقه‌ای، که سلاح هسته‌ای هم دارد، منحرف نشد و، اصلاً، تولد نیروی قدس سپاه، مولود توجه راه‌بردی به‌چنین موضوعی‌ست.

بخشی از لشگر تهران سپاه، که شهید متوسلیان هم در میان‌شان بود، در اوج جنگ با عراق به‌لبنان رفت، و قصد داشت آن جبهه را نیز بگشاید، که با جمله‌ی استراتژیک ولی کج‌تعبیرشده‌ی رهبر وقت نظام ـــ راه قدس از کربلا می‌گذرد ـــ روبه‌رو شد، و به‌ایران بازگشت: مُراد خوب‌درک‌نشده‌ی مرحوم خمینی این بود که فعلاً نبرد با دشمن نزدیک‌تر اولویت بالاتری دارد، و نزاع با اسرائیل موعد دیگری دارد.

با خاتمه‌ی جنگ و تضعیف نیروی نظامی ایران، دو راه‌برد اصلی برای ارضاء اصل مورد اشاره در صدر این نوشتار به‌موازات اتخاذ شد: یکی تلاش برای دست‌یابی به‌دانش غنی‌سازی هسته‌ای، و دیگری نبردهای نامتقارن، که این دومی سابقه‌ای در حمایت از گروه‌های کُرد در زمان پهلوی هم داشت، که با هدف توازن قوا در عراق صورت می‌گرفت.

برای اولی، ماجرای پرونده‌ی طولانی منتهی به‌برجام نیازمند تفصیل نیست؛ ما می‌خواستیم ظرفیت ساخت سلاح هسته‌ای داشته‌باشیم، و این ظرفیت را موقتاً و به‌گونه‌ای بازگشت‌پذیر با قطع‌نامه‌ی شورای امنیت سازمان ملل تاخت زدیم، تا بتوانیم از کیان‌مان در برابر تهدید اسرائیل بر مبنای منافع ملی‌مان دفاع کنیم ـــ در مقام مقایسه، هند و پاکستان برای دفع این تهدید از جانب یک‌دیگر هریک دارای سلاح هسته‌ای‌اند.

در مورد دومی، شماری از گروه‌های شبه‌نظامی را خصوصاً در مناطق راه‌بردی‌تر پدید آوردیم، و هرجا می‌شد، از منافع اقلیت در برابر دولت مستقر حمایت کردیم؛ همین کار را هم‌سایگان‌مان نیز انجام داده‌اند و می‌دهند: البته عقد اخوت با کسی نبسته‌ایم؛ چنان‌که زمانی برای سرکوب طالبان با آمریکا هم‌پیمان شدیم، و زمانی چنان با طالبان اشتراک منافع یافتیم که برای شهادت سردار سلیمانی بیانیه بدهند.

در این بین، با نگاهی قابل‌انتقاد ولی در مجموع عقلانی به‌منافع ملی، کوشیده‌ایم حسب‌مورد از ظرفیت‌های منطقه‌ای و بین‌المللی برای کاستن از تهدیدها و افزایش قدرت‌مان بهره ببریم؛ مشخصاً به‌برجام دست یافته‌ایم، که مهم‌ترین مجوز آن امکان خرید بدون محدودیت انواع سلاح‌هاست که هرگونه معامله بر آن‌ها از سوی شورای امنیت برای‌مان ممنوع شده‌بود، و این مجوز هم ربطی به‌زورگویی‌های ایالات‌متحد پیدا نمی‌کند.

سردار شهید، قاسم سلیمانی، اصلی‌ترین چهره‌ی پی‌گیری راه‌برد دوم در خلق گروه‌های کوچک سریع، برای کاستن از قدرت‌های هم‌سایه و غیرهم‌سایه‌ی‌مان، بود؛ پروژه‌ای کاملاً منطبق بر الزامات منافع ملی، برای حفظ ایران. پاسخ به‌ترور او، طبیعتاً نمی‌تواند به‌گونه‌ای مغایر منافع ملی صورت گیرد؛ این دقیقاً مخالف هدف سپه‌بُد سلیمانی از تحرک در منطقه است.

نخستین جمله‌ای که در فصل اول «بیل را بکُش»، ساخته‌ی تارانتینو، می‌شنویم این است: «انتقام غذایی‌ست که بهتر است سرد سِروْ شود». ما هنوز برای انتقام ترور سرباز وطن‌مان وقت داریم، و باید قدرت‌مندتر شویم: به‌موازات تقویت حضورمان در منطقه، باید از ظرفیت برجام سود ببریم؛ باید سلاح‌های پیش‌رفته بخریم، باید نیروی هوایی نیرومندی داشته‌باشیم، باید سامانه‌های پدافندی قوی داشته‌باشیم، و باید موشک‌های بهتری در اختیار بگیریم.

به‌علاوه، هنوز آن اِشرافی که لازمه‌ی چنین انتقامی‌ست بر اطلاعات منطقه نداریم: برای این اِشراف، باید ماه‌واره‌های ملی داشته‌باشیم و، در عمل، به‌نقطه‌ای دست یابیم که تحرک پشه‌ها را هم بتوانیم تا اعماق نفوذ راه‌بردی‌مان تشخیص دهیم. آن زمان است که می‌توانیم انتقامی شایسته‌ی عمل‌کرد نظامی سردارمان از عاملان و آمران ترورش بگیریم؛ تا پیش از آن، هر اقدامی در حکم دیوانگی‌ست.

تا آن زمان چه می‌شود؟ گمان می‌کنم مذاکرات برای انضمام، مفهومی که شاید لازم است بیش‌تر بِدان بپردازم، هم‌چنان جریان خواهدیافت؛ خواهیم‌کوشید از میراث منطقه‌ای سردار سلیمانی دفاع کنیم، و چونان شیری در سکوت بیشه به‌پیش برویم و اوضاع را زیرنظر بگیریم، تا بر قدرت‌مان بیافزاییم.

در داخل اما، نیازمند اصلاحات اساسی خواهیم‌بود؛ وگرنه، همان ملتِ پیش‌بینی‌ناپذیری که پیکر سربازشان را بِدان‌نحو تشییع کرد، در هنگام عصبانیت از تمامی مشکلاتی که با گوشت‌وخون‌مان لمس می‌کنیم، می‌توانند شدیدتر از آبان ۱۳۹۸ خیابان را تسخیر کنند ـــ آن موقع معلوم نیست چه خواهدشد.

۰ نظر ۱۷ دی ۹۸ ، ۱۴:۴۱
محمدعلی کاظم‌نظری

یک

بیش از دو سال پیش، یادداشتی نوشتم به‌بهانه‌ی شهادت محسن حُجَجی، و در آن از عمل‌کرد نظام در منطقه دفاع کردم؛ چنان‌که در مواضع دیگری نیز چنین کرده‌بودم: مختصراً باید تکرار کنم که در عرصه‌ی بین‌الملل، تنها منطق موجود «زور» است و، چنان‌چه از مؤلفه‌های قدرت، اعم از سخت و نرم، برخوردار نباشیم، در یک‌کلام فاتحه‌ی‌مان خوانده‌است. در این عرصه، طبیعتاً تمام بحث‌های جز این، از جمله مفهوم «حقوق بشر»، اساساً نامربوط‌اند، و این یکی هم از قضا یکی از ابزارهای قابل بهره‌برداری به‌عنوان جزئی از قدرت نرم است.

در این میان، جمهوری‌اسلامی به‌درستی کوشیده‌است برای بقاء خود و، تَبَعاً، بقای ایران، قدرت‌مند شود: با توسعه‌ی توان نظامی مستقل، با گسترش پای‌گاه‌های منطقه‌ای، و با تلاش برای دست‌یابی به‌توان غنی‌سازی هسته‌ای. همه‌ی این‌ها، از منظر من، حرکت در راستای «منافع ملی»ست؛ چون مادامی که هستی مستقل مملکتی تضمین‌شده نباشد، هیچ‌یک از مفاهیم دیگر، از جمله «آزادی»، امکان تولد نمی‌یابند. نقش‌آفرینی ایران در منطقه، از این زاویه، موضوعی‌ست که باید حمایت نخبگان را به‌خود جلب کند، ولی به‌دلایل متنوعی این موضوع تاکنون محقق نشده‌است.

در واقع، جمهوری‌اسلامی نتوانسته‌است لزوم تحرک منطقه‌ای، نقش‌آفرینی نظامی در چالش‌های منطقه، و جنگ در آن‌سوی مرزها را برای عموم مردم تبیین کند؛ چین ِ دوران رهبری مائو همین عمل‌کرد را داشت، و برای تحکیم حکم‌رانی ملی و محدوده‌ی استقلال سیاسی‌اش، در نبردهایی شرکت کرد، و برای تضمین دست‌آوردهای بلندمدت اقتصادی، هزینه‌ی شناسایی واقعی استقلال سیاسی‌اش را در کوتاه‌مدت به‌جان خرید. ما نیز، ناگزیر از حرکت در این مسیر هستیم؛ با این حال، نتوانسته‌ایم لزوم و مشروعیت این حرکت را به‌نمایش بگذاریم.

دو

قاسم سلیمانی را ترور کردند؛ فرمان‌دِهی که نیروی تحت‌امرش بیش از همه در اجرای پروژه‌ی توسعه‌ی نفوذ و تعمیق جای‌پای ایران در منطقه نقش‌آفرینی می‌کند. شهادت سردار سلیمانی، به‌عنوان سربازی که در راستای برآوردن منافع ملی میهن‌اش خود را به‌آب‌وآتش می‌زد، مایه‌ی تلخ‌ترین سوگ‌واری‌هاست؛ با این حال، برجسته‌کردن نام او به‌عنوان یک‌قهرمان ملی، که هست‌ونیست نیروی قدس سپاه به‌او گره بخورد، تله‌ای استراتژیک بود که در دام آن افتادیم.

برخلاف آن‌چه تصور می‌کردیم، بزرگ‌کردن نام او از سوی رسانه‌های آمریکایی، نه در ستایش، و یا هراس از او، که ترفندی برای پُربازده‌کردن ترور او بود: یک‌لحظه تصور کنید شهید سلیمانی فرمان‌دِهی مانند دیگران بود، که در عرصه‌ی نبرد به‌مبارزه با دشمن خارجی مشغول‌اند؛ آیا ترور او این‌قدر می‌توانست تصمیم‌گیری در خصوص واکنش به‌شهادت او را دشوار کند؟ مگر در زمان تجاوز نظامی عراق به‌ایران، شمار فراوانی از رزمندگان رده‌بالای این آب‌وخاک، از همتِ بزرگ تا خرازی و باکری و باقری، و انبوهی دیگر از پهلوانان‌مان، شهید نمی‌شدند؟

واقعیت آن است که ما درگیری جنگی منطقه‌ای هستیم: نیابتی یا غیرنیابتی، برای هستی این آب‌وخاک، ناگزیر از حضور در اعماق راه‌بردی خاورمیانه هستیم، و این تصمیمی نیست که فقط ما گرفته‌باشیم: ترکیه هم به‌دنبال همین است؛ چنان‌که روسیه و چین هم در همین راستا تلاش می‌کنند ـــ مابقی، مانند افغانستان و عراق نیز، نمی‌توانند و زورشان نمی‌رسد چنین کنند؛ اگر می‌توانستند، اَمان‌مان نمی‌دادند: چنان‌که در طول تاریخ چنین کرده‌اند.

در جریان یک‌جنگ، برجسته‌کردن یک‌فرمان‌دِه عالی تا حد یک‌اسطوره و قهرمان ملی، حتا با وجود تطبیق واقعی شخصیت سلیمانی با یک‌پهلوان، سبب می‌شود شهادت‌اش کل نیرو را به‌هم بریزد، و باعث شود سخن‌گوی کل نیرو با بغض و گریه‌ای تکان‌دهنده درباره‌ی شهادت او موضع‌گیری کند؛ در حالی که در یک‌ساختار منسجم نظامی، برنامه‌ی جای‌گزینی فرمان‌دِهان در صورت شهادت برای حفظ نیرو، از بدیهی‌ترین مقدمات سازمان‌دِهی‌ست، و وابستگی‌های عاطفی هم در حدواندازه‌ای نباید باشد که سبب شود چنین تصویر شکننده‌ای از یک‌نیروی نظامی عرضه شود.

سه

بعد از سلیمانی چه خواهدشد؟ اگر ساختار نیروی قدس به‌شخص او گره خورده‌باشد، که بعید است چنین باشد، قاعدتاً وزنه‌ی برجامیان، به‌عنوان گرایشی در ساختار نظام سیاسی که خواستار مذاکره و تعامل با قدرت‌های جهانی به‌منظور تحقق انضمام به‌نظم جهانی‌ست، فوق‌العاده سنگین خواهدشد: شاید در این رابطه حتا برخی گمانه‌زنی کنند که تروری با این دقت، که قاعدتاً مستلزم جاسوسی از جزئیات اطلاعاتی تحرک‌های سلیمانی در سطح بسیار بالایی‌ست، با امداد اطلاعاتی حامیان این گرایش به‌وقوع پیوسته‌باشد.

اما اگر این نیرو ساختاری داشته‌باشد که بتواند با فرمان‌دِه بعدی هم کار کند، اگرچه جانشین سلیمانی کاریزمای او را نداشته‌باشد، کار برجامیان برای تحقق انضمام ظاهراً دشوارتر از هر زمان دیگری‌ست؛ با این حال، از دید من هم‌چنان محتوم‌ترین سرنوشت ایران همان چیزی‌ست که مدت‌هاست درباره‌اش می‌نویسم: انضمام به‌نظم جهانی. در چنین صورتی، وضعیت تا اندازه‌ی زیادی شبیه وضعیتِ اواخر جنگ ایران و عراق است، که ریگان تهدید می‌کرد در صورت عدم‌پذیرش قطع‌نامه‌ی ۵۹۸ دست به‌اقدامی جدی علیه ایران خواهدزد، و تهدیدش را نیز به‌شدیدترین وجه ـــ حمله به‌یک‌هواپیمای غیرنظامی، و تقدیر از فرمان‌دِه ناوِ حمله‌ور ـــ نشان داد. پس از آن بود که فهمیدیم با قدرتی که چنین دیوانه‌وار وارد درگیری می‌شود، نمی‌توان سرشاخ شد.

در اوضاع فعلی، ایالات‌متحد نشان داده‌است که در تصمیم خود برای حل‌وفصل قطعی مسئله‌ی ایران، به‌عنوان یکی از اولویت‌های امنیت ملی‌اش، جدی‌ست؛ تا بِدان‌جا که یکی از عالی‌ترین فرمان‌دِهان نظامی ایران را در روز روشن ترور می‌کند، و آماده‌ی پذیرش پی‌آمدهای احتمالی‌اش هم می‌شود. برخلاف تصور تحلیل‌گران مقیم رسانه‌های این‌سو و آن‌سو هم، این تصمیمی نیست که ترامپ با دیوانگی و بلاهت گرفته‌باشد؛ بلکه محاسبات دقیقی پشت آن هست، که قدرت نظامی و سیاسی این کشور هم آن را پشتی‌بانی می‌کند، و رد پای آن را در برنامه‌ی امنیت‌ملی آمریکا هم می‌توان دنبال کرد.

در نتیجه‌ی این وضعیت، که حتا مقتدا صدرِ تندرو را هم وامی‌دارد بعد از اعلام آغاز فعالیت دوباره‌ی «جیش‌المهدی»، همگان را دعوت به«عقلانیت» کند، هرگونه واکنشی در حدواندازه‌ای نخواهدبود که لازمه‌ی این واکنش است: حتا سخن‌گوی ارشد نیروهای مسلح ایران هم اگرچه بر قطعیت و شدت واکنش حساب‌شده‌ی ایران تأکید می‌کند، اما با زبان بی‌زبانی از آمریکایی‌ها می‌خواهد واکنشی به‌واکنش ایران نشان ندهند، تا دست‌کم بتوانیم اندکی اعاده‌ی حیثیت کنیم؛ لابد در مایه‌ی حمله به‌پای‌گاهی که شاید قبلاً تخلیه شده‌است، برای آن‌که بتوانیم خودی نشان دهیم.

چهار

شهادت سلیمانی نقطه‌ی پایان یک‌مقطع تاریخی‌ست، که ته‌مانده‌های رشادت برای دفاع ملی، و هم‌بستگی در سوگ شهیدان وطن را نمایندگی می‌کرد، و ورود به‌عصر انضمام است، که در آن مبنای محاسبه‌ی همه‌چیز زمینی و عقلانی‌ست؛ میراث سلیمانی، جای پایی‌ست که با جان‌فشانی‌های او و هم‌رزمانش در منطقه سفت شده‌است، و چوب‌هایی‌ست که محدوده‌ی بازی ایرانِ بزرگ را قویاً توسعه داده‌است. در رثای مظلومیت سلیمانی و یارانش، و برای گرامی‌داشت آن‌چه او برای ایران کرد و باقی گذاشت، ساعت‌ها سخن‌رانی خواهندکرد؛ ولی در دوره‌ی انضمام، روی همه‌ی این‌ها معامله خواهدشد، تا به‌کشوری عادی تبدیل شویم، و ایران باقی بماند.

نام سلیمانی در تاریخ ایران خواهددرخشید؛ در ردیف سربازان نامیِ وطن، در ردیف سرداران بزرگ ایران ـــ روحت شاد مرد بزرگ.

۱ نظر ۱۴ دی ۹۸ ، ۱۳:۰۹
محمدعلی کاظم‌نظری

«کیهان» یادداشت مهم و قابل‌تأملی منتشر کرده‌است که تقریباً در راستای همان چیزهایی‌ست که من در «تأملات بنزینی (یک، دو، و سه)» و نوشته‌های پیش از آن در این‌سو و آن‌سو نوشته‌بودم؛ با این حال، این‌که همان حرف را «کیهان» بزند، نشان می‌دهد ظاهراً تحلیل/پیش‌بینی تا اندازه‌ی زیادی بر واقعیت انطباق یافته‌است.

روحانی در آستانه‌ی سفر بسیار مهمی به‌ژاپن است؛ سفری که ایالات‌متحد هم با آن موافقت کرده‌است. این موافقت از آن حائز اهمیت است که به‌معنای مجوزی برای میانجی‌گری از سوی نخست‌وزیر ژاپن تلقی می‌شود؛ خبر چند مشوق اقتصادی، از جمله صدور معافیت خرید نفت برای ژاپن و گشایش یک‌خط اعتباری هم، در این میان منتشر شده‌است.

با تصویب افزایش قیمت بنزین از سوی نهاد بی‌سابقه‌ای به‌نام «شورای سران سه‌قوه»، که هیچ مستندی در نظام حقوقی ایران، از جمله و به‌طور مشخص در قانون اساسی، ندارد، و تأیید مصوبه‌ی این شورا از سوی مقام رهبری، اکنون به‌روشنی معلوم است که این شورا می‌تواند تصمیمات مهم‌تر هم بگیرد.

نکته‌ی مهم این است که این شورا با تصمیم‌گیری در خصوص مسئله‌ی بنزین عملاً به‌قدرت‌مندترین نهاد تصمیم‌ساز امروز ایران بدل شده‌است و، از این ره‌گذر، بالقوه می‌تواند دیگر نهادهای تصمیم‌ساز، از جمله مجمع تشخیص مصلحت نظام، را به‌حاشیه برانَد؛ با این حال، ظاهراً نسبت این نهاد با یک‌نهاد عالی دیگر هنوز چندان مشخص نیست.

این نهاد عالی دیگر، که مستظهر به‌قانون اساسی هم هست، «شورای عالی امنیت ملی»ست، که مصوباتش صرفاً با تصویب رهبری قابلیت اجراء پیدا می‌کند؛ با این حال، از آن‌جا که ریاست این شورا با رییس‌جمهور است، در عمل به‌نظر می‌رسد جای‌گاه شورای اخیر دست‌کم عجالتاً ذیل شورای سران تعریف شود.

مدت‌هاست می‌نویسم که اصلی‌ترین متغیر تعیین‌کننده‌ی آینده‌ی ایران، البته با حذف عامل پیش‌بینی‌ناپذیر تحرک مردم ایران، «برجام» به‌عنوان تجلی عینی انضمام به‌نظم جهانی‌ست. واقعیت این است که با فشارهایی که از بیرون وارد می‌شود، گزینه‌ی دیگری هم به‌جز این انضمام پیش روی نظام نیست: مناقشه این‌جا شکل می‌گیرد که چه‌کسی این پروژه را تکمیل کند؟

موضوع اساسی این است که هرکس این پروژه را به‌سرانجام برساند، تعیین می‌کند قدرت چگونه تقسیم شود، و احتمالاً قدرت‌مندترین شخص ایران خواهدشد؛ روحانی در این میان تمام توش‌وتوان خود را صَرف خاتمه‌ی موفقیت‌آمیز این پروژه کرده‌است ـــ چنان‌که در مبارزات انتخاباتی ۱۳۹۶، وعده داده‌بود کاری می‌کند تمام تحریم‌ها برداشته‌شوند، و من هم درباره‌اش نوشته‌بودم.

بنابراین، همان‌گونه که با یک‌تصمیم سرنوشت‌ساز برای گران‌کردن بنزین نهاد تازه‌ای را برای اتخاذ تصمیمات راه‌بردی و اخذ تأیید رهبری در چارچوب آن، در عین خلع‌سلاح‌کردن دیگر نهادهای قدرت‌مند، تأسیس کرد، هیچ بعید نیست از ظرفیت همین نهاد برای حل‌وفصل پرونده‌ی FATF، که فضاسازی رسانه‌ای‌اش را هم با ماجرای سرمربی استقلال دنبال می‌کند، استفاده کند.

به‌موازات، کاملاً محتمل است که نظیر حرکت غیرمنتظره‌اش درباره‌ی بنزین، از موقعیت شکننده‌ی ترامپ در ایالات‌متحد، که در حال استیضاح است، استفاده کند، و ضمن مذاکره‌ی علنی با او، عکس یادگاری هم بگیرد؛ چنان‌که تاکنون بارها اظهار کرده‌است که حاضر به‌قربانی‌شدن در این راه است.

ادامه‌ی این مسیر را مغزهای متفکر جناح اصلاح‌طلب ـــ سعید حجاریان و عباس عبدی ـــ ترسیم کرده‌اند: استعفای روحانی، و قراردادن رهبری در عمل انجام‌شده؛ بدین‌ترتیب، از آستانه‌ای گذر می‌شود که عبور از آن کافی‌ست، و پس از آن، صرف‌نظر از روند روی‌دادها، سرانجام روشنی به‌چشم نمی‌خورد.

برخلاف تصور، این انضمام مساوق این نیست که تبدیل به‌اروپا یا آمریکا شویم: چنان‌که پیش‌تر نوشته‌ام، آینده‌ی این مسیر به‌یکی از دو مقصد چین و یا روسیه ختم می‌شود؛ مدل ِ نسبتاً بهتر چینی، از آن‌جا که کم‌تر مافیایی‌ست، اگرچه در مجموع بیش‌تر به‌سود کشور است، ربطی به‌ما معمولی‌ها پیدا نمی‌کند.

ما معمولی‌ها، زیر چرخ‌های اقتصادی که رسماً نولیبرالی و مجری سیاست‌های سه‌گانه‌ی صندوق بین‌المللی پول، بانک جهانی، و سازمان تجارت جهانی خواهدشد، خواهیم‌ماند: به‌وضعیت کارگران کارخانه‌های آمریکایی در چین نگاهی بیاندازید؛ کارخانه‌هایی که تدبیرشان برای جلوگیری از خودکُشی کارگران، نصب توری‌های فلزی برای ممانعت از برخورد کارگران به‌زمین است.

ایران موتور محرک اقتصاد جهان خواهدشد: با انبوهی از منابع طبیعی قابل استخراج و صادرات؛ زمین‌های دست‌نخورده‌ای که کاملاً آماده‌ی اجرای بزرگ‌ترین پروژه‌های پیمان‌کاری، آن هم با تأمین مالی ِ خودِ پیمان‌کاران بزرگ خارجی، هستند؛ و البته خیل عظیمی از کارگران تحصیل‌کرده‌ای که دست‌مزد قانونی‌شان به‌زحمت به‌روزی چهار دلار می‌رسد.

[عنوان نوشته را از مسمّط «جمهوری‌نامه»، سروده‌ی محمدتقی بهار، برداشته‌ام.]

۰ نظر ۲۴ آذر ۹۸ ، ۱۲:۳۸
محمدعلی کاظم‌نظری